موضوع نویسنده
- Aug
- 74
- 71
- مدالها
- 1
_اهوم فهمیدم الابامن کاری دارین
_اره بیابرام کتاب بخون تاخوابم ببره
چشام ازتعجب بازبوداین چه صیغه ایی دیگه بچه دوساله ای مگه لالایی برات بخونم
ازاتاق زدبیرونم منم به ناچاردنبالش رفتم
لباسش روداشت درمیوردسرم انداختم پایین بازمیخوادباشرت بخوابه خبرمرگت منم هستم ها خداخودت میدونی که من به ناچاراینجام برام گناه ردنکنی توکارنامه به حرف خودم خندم گرفت
_به چی میخندی
_هیچی فقط داشتم تودلم باخودم حرف میزدم
_چی تودلت میگفتی
چقدرفضوله بعدبه من میگه فضول به توچه اخه
_چیزخاصی نیست
_حتمابودکه خندیدی به بدنم داشتی میخندیدی
به صورتش نگاه کردم
_ گفتم نخیرفقط خواستم خدابرام توکارنامم گناه ننویسه همین
خیلی محکم حرف میزدم
_ چه زودهمه چی رد به خودتون میگیرید
بازمثل دفعه پیش روش کرداون ورمعلوم نیس چه مرگشه مشکل داره این
_بیابشین روتخت برای چی بایدبرات گناه بنویسه
کتاب روگذاشت روبالشت کناریش
_چون بایه مردغریبه تویه اتاقم وهمه اعضای بدنش ریخته بیرون
باکنایه گفتم...
_اهاخوب همش نریخته بیرون مراعتت روکردم اما....
نزاشتم به حرفش ادامه بده بیشعورفهمیدم منظورش چیه
_بزاربراتون کتاب بخونم
_اینجابشین
به بالشته پیش سرش اشاره کرد
_ خوابم بردم میتونی بری بخوابی
به ساعت دیواری تواتاق نگاه کردم نزدیکای ۱شب بوداخه خبرت من کی بخوابم تاصبح بیداربشم
بدون اینکه حتی یلحظه نگاهش کنم داشتم کتاب رومیخوندم ولی مثل جن چشاش رومن بودحتی ازخوندن دستپاچه شده بودم خمیازکشیدم بهش نگاه کردم خواب بود کتاب گذاشتم رومیز عسلی وراهی اتاقم شدم......
الایک ماه ازموندن تواین خونه میگذره ومن هروزدلتنگ مادرم وزهرا میشم بیصدااشک میریختم امروز زهره هم میره ومن تنهابایدتواین خون بمونم خدایاچرامنواسیراینجاکردی مثل قاتل بایداینجازندون بشم به چه جرمی به جرم دکترقلب بودن اخه این مرتیکه ازمنم سالم تره،نه دارویی میخوره نه قلبش درد داره پس چرامنواسیراینجاکرده این همه ادم شغل خدمتکاری میکنن یکی ازاونا رواستخدام میکردبدون این همه دنگ وفنگ پشت این یه رازه خودش بهم گفت به وقتش میفهمی،اخه پس کی وقتش میرسه زمانم مرگم پیرشدنم تواین خونه اون زمان میفهمم ......
درورودی خونه بازشدویه خانم خیلی خوشکل وبالباس خیلی جلف اومدداخل شال روسرش نبودموهاش چقدربلندبود همینجوری داشت سمتم میومودسرتاپام روبرانداز کرد
گفت:سلام خوبی تومیرمی
_سلام ممنون بله منم
_پس شهرام دلباخته توشده هااا
چی میگفت یعنی چی دلباخته من شده چی میگه این
_هااامنظورتون رونفهمیدم
_مث اینکه اعتراف نکرده، توتواین خونه به چه عنوان اینجایی
واه خداداشتم هنگ میکردم منظورش چی بوداعتراف نکرده نکنه شهرام وای خدا
_مریم جان توبه چه عنوان اینجایی ؟
_م..ن من خدمتکارم
خندیدچه خنده قشنگی داشت خنده اش مث خودش باکلاس بود
آرام_کی اینطور
_اره بیابرام کتاب بخون تاخوابم ببره
چشام ازتعجب بازبوداین چه صیغه ایی دیگه بچه دوساله ای مگه لالایی برات بخونم
ازاتاق زدبیرونم منم به ناچاردنبالش رفتم
لباسش روداشت درمیوردسرم انداختم پایین بازمیخوادباشرت بخوابه خبرمرگت منم هستم ها خداخودت میدونی که من به ناچاراینجام برام گناه ردنکنی توکارنامه به حرف خودم خندم گرفت
_به چی میخندی
_هیچی فقط داشتم تودلم باخودم حرف میزدم
_چی تودلت میگفتی
چقدرفضوله بعدبه من میگه فضول به توچه اخه
_چیزخاصی نیست
_حتمابودکه خندیدی به بدنم داشتی میخندیدی
به صورتش نگاه کردم
_ گفتم نخیرفقط خواستم خدابرام توکارنامم گناه ننویسه همین
خیلی محکم حرف میزدم
_ چه زودهمه چی رد به خودتون میگیرید
بازمثل دفعه پیش روش کرداون ورمعلوم نیس چه مرگشه مشکل داره این
_بیابشین روتخت برای چی بایدبرات گناه بنویسه
کتاب روگذاشت روبالشت کناریش
_چون بایه مردغریبه تویه اتاقم وهمه اعضای بدنش ریخته بیرون
باکنایه گفتم...
_اهاخوب همش نریخته بیرون مراعتت روکردم اما....
نزاشتم به حرفش ادامه بده بیشعورفهمیدم منظورش چیه
_بزاربراتون کتاب بخونم
_اینجابشین
به بالشته پیش سرش اشاره کرد
_ خوابم بردم میتونی بری بخوابی
به ساعت دیواری تواتاق نگاه کردم نزدیکای ۱شب بوداخه خبرت من کی بخوابم تاصبح بیداربشم
بدون اینکه حتی یلحظه نگاهش کنم داشتم کتاب رومیخوندم ولی مثل جن چشاش رومن بودحتی ازخوندن دستپاچه شده بودم خمیازکشیدم بهش نگاه کردم خواب بود کتاب گذاشتم رومیز عسلی وراهی اتاقم شدم......
الایک ماه ازموندن تواین خونه میگذره ومن هروزدلتنگ مادرم وزهرا میشم بیصدااشک میریختم امروز زهره هم میره ومن تنهابایدتواین خون بمونم خدایاچرامنواسیراینجاکردی مثل قاتل بایداینجازندون بشم به چه جرمی به جرم دکترقلب بودن اخه این مرتیکه ازمنم سالم تره،نه دارویی میخوره نه قلبش درد داره پس چرامنواسیراینجاکرده این همه ادم شغل خدمتکاری میکنن یکی ازاونا رواستخدام میکردبدون این همه دنگ وفنگ پشت این یه رازه خودش بهم گفت به وقتش میفهمی،اخه پس کی وقتش میرسه زمانم مرگم پیرشدنم تواین خونه اون زمان میفهمم ......
درورودی خونه بازشدویه خانم خیلی خوشکل وبالباس خیلی جلف اومدداخل شال روسرش نبودموهاش چقدربلندبود همینجوری داشت سمتم میومودسرتاپام روبرانداز کرد
گفت:سلام خوبی تومیرمی
_سلام ممنون بله منم
_پس شهرام دلباخته توشده هااا
چی میگفت یعنی چی دلباخته من شده چی میگه این
_هااامنظورتون رونفهمیدم
_مث اینکه اعتراف نکرده، توتواین خونه به چه عنوان اینجایی
واه خداداشتم هنگ میکردم منظورش چی بوداعتراف نکرده نکنه شهرام وای خدا
_مریم جان توبه چه عنوان اینجایی ؟
_م..ن من خدمتکارم
خندیدچه خنده قشنگی داشت خنده اش مث خودش باکلاس بود
آرام_کی اینطور