جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط monamoghadami با نام [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 967 بازدید, 24 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارباب قلب] اثر «مونا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع monamoghadami
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
_اهوم فهمیدم الابامن کاری دارین
_اره بیابرام کتاب بخون تاخوابم ببره
چشام ازتعجب بازبوداین چه صیغه ایی دیگه بچه دوساله ای مگه لالایی برات بخونم
ازاتاق زدبیرونم منم به ناچاردنبالش رفتم
لباسش روداشت درمیوردسرم انداختم پایین بازمیخوادباشرت بخوابه خبرمرگت منم هستم ها خداخودت میدونی که من به ناچاراینجام برام گناه ردنکنی توکارنامه به حرف خودم خندم گرفت
_به چی میخندی
_هیچی فقط داشتم تودلم باخودم حرف میزدم
_چی تودلت میگفتی
چقدرفضوله بعدبه من میگه فضول به توچه اخه
_چیزخاصی نیست
_حتمابودکه خندیدی به بدنم داشتی میخندیدی
به صورتش نگاه کردم
_ گفتم نخیرفقط خواستم خدابرام توکارنامم گناه ننویسه همین
خیلی محکم حرف میزدم
_ چه زودهمه چی رد به خودتون میگیرید
بازمثل دفعه پیش روش کرداون ورمعلوم نیس چه مرگشه مشکل داره این
_بیابشین روتخت برای چی بایدبرات گناه بنویسه
کتاب روگذاشت روبالشت کناریش
_چون بایه مردغریبه تویه اتاقم وهمه اعضای بدنش ریخته بیرون
باکنایه گفتم...
_اهاخوب همش نریخته بیرون مراعتت روکردم اما....
نزاشتم به حرفش ادامه بده بیشعورفهمیدم منظورش چیه
_بزاربراتون کتاب بخونم
_اینجابشین
به بالشته پیش سرش اشاره کرد
_ خوابم بردم میتونی بری بخوابی
به ساعت دیواری تواتاق نگاه کردم نزدیکای ۱شب بوداخه خبرت من کی بخوابم تاصبح بیداربشم
بدون اینکه حتی یلحظه نگاهش کنم داشتم کتاب رومیخوندم ولی مثل جن چشاش رومن بودحتی ازخوندن دستپاچه شده بودم خمیازکشیدم بهش نگاه کردم خواب بود کتاب گذاشتم رومیز عسلی وراهی اتاقم شدم......
الایک ماه ازموندن تواین خونه میگذره ومن هروزدلتنگ مادرم وزهرا میشم بیصدااشک میریختم امروز زهره هم میره ومن تنهابایدتواین خون بمونم خدایاچرامنواسیراینجاکردی مثل قاتل بایداینجازندون بشم به چه جرمی به جرم دکترقلب بودن اخه این مرتیکه ازمنم سالم تره،نه دارویی میخوره نه قلبش درد داره پس چرامنواسیراینجاکرده این همه ادم شغل خدمتکاری میکنن یکی ازاونا رواستخدام میکردبدون این همه دنگ وفنگ پشت این یه رازه خودش بهم گفت به وقتش میفهمی،اخه پس کی وقتش میرسه زمانم مرگم پیرشدنم تواین خونه اون زمان میفهمم ......
درورودی خونه بازشدویه خانم خیلی خوشکل وبالباس خیلی جلف اومدداخل شال روسرش نبودموهاش چقدربلندبود همینجوری داشت سمتم میومودسرتاپام روبرانداز کرد
گفت:سلام خوبی تومیرمی
_سلام ممنون بله منم
_پس شهرام دلباخته توشده هااا
چی میگفت یعنی چی دلباخته من شده چی میگه این
_هااامنظورتون رونفهمیدم
_مث اینکه اعتراف نکرده، توتواین خونه به چه عنوان اینجایی
واه خداداشتم هنگ میکردم منظورش چی بوداعتراف نکرده نکنه شهرام وای خدا
_مریم جان توبه چه عنوان اینجایی ؟
_م..ن من خدمتکارم
خندیدچه خنده قشنگی داشت خنده اش مث خودش باکلاس بود
آرام_کی اینطور
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
دستش به نشونه سلام اوردسمتم وگفت من آرم هستم
دستم روگذاشتم تودستس
_خوشبختم شماهم اسم منومیدونیدکه لازم نیس معرفی کنم .
رفت روی مبل نشست..
آرام_بیابشین چراایستادی
_ها..بله
نشستم روبه روش
_چیزی میل دارین براتون بیارم
آرام_نه ممنون اومدم توروببینم
_شمامنوازکجامیشناسید
آرام_ازخیلی سال پیش
مغزم داست صوت میکشیدچی میگفت چطوراخه من کخ اصلااونونمیشناسم
_چطورمنوچندسال پیش میشناسیدومن حتی یه بارم شماروندیدم
آرام_ازمن سوال نکن لطفامن نمیتونم جواب سوالاتت روبدم فقط شهرام میتونه اگه بفهمه اومدم اینجا وباهات حرف زدم فاتحهم خوندس
_خب پس چرااومدین دیدنم واین قدرذهنم رودرگیرکردیدومن حتی نمیتونم سوال بپرسم
خواهش میکنم جواب بدین من چرااینجام شماچطورمنومیشناسیداصلابرادرتون چی ازجونم میخواد
بازم خندید دوست داشتم بلندبشم خفش کنم احمق انگاردلقک باهاش حرف میزنه
_حرف خنده داری زدم
آرام_چقدرم حساسی تونه گلم فقط بانمک حرف میزنی گوشی داری
_نه
آرام_پس چطورباتودرتماس باشم میخوام دوستم بشی قبول میکنی
_هااا..دوست شما؟
مغزم هنگ کردچی میگه این خانوادگی دیونن تازه اومدکلی حرف عجیب غریب میزنه میگه بیادوست بشیم شایدمیخوادازدوستی بامن سودببره ولی من چه سودی برای اون دارم باحرفش از رشته افکارم بیرون اومدم
آرام_توچقدرتوفکرمیری بابایه دوست خوب میشم برات تواینجاتنهایی میدونم واسه خاطرخودت گفتم دوست بشیم ..
بعدازرفتن زهره واقعاتنهامیشم پس شایداین خواهرش برام به یه دردی بخوره
_باشه ولی من میخوام شماروبیشتربشناسم
_بیااین گوشی هروقت دلت گرفت بهم زنگ بزن تابیشترمنوهم بشناسی یه وقتایی که شهرام نیس بگوتابیام پیشت من متاهلم شوهرم روزاسرکاره منم تنهام ،اونقدردشمن دورورمونه که نمیتونم نه باکسی دردودل کنم ونه کسی رودارم دوستم باشه،ازتعریفی که شهرام ازت میکردتودوست خوبی برام میشی
ببین به من قول بده ازاینکه این گوشی روبهت دادم شهرام نفهمه بخدابیچارم میکنه یه مدته بامن قطع رابطه کرده
_باشه قول میدم ،ولی چراباتوقطع رابطه کرده مگه خواهرش نیستی ؟
آرام_اونم به وقتش میفهمی
نمیدونم قصدونیتش چی بودولی گوشی روازش گرفتم وراهیش کردم بره کم کم شهرام میرسید برای نهار
سفره رواماده کردم ورفتم اتاقم باگوشی وربرم یه زنگ به مامان بزنم فقط صداش روبشنوم
شماره مامان روگرفتم داشت بوق میخوردکه صدادرزده شدزودقطع کردم گوشی روبی صداکردم وزیربالش قایمش کردم
_بله بفرمایید
_سلام ناهارمیزاری
_سلام باشه اومدم
داشتم ازاسترس میلرزیدم مشکوک نگام کرد
_چیزی شده
_نه
_اوهم ...منتظرم
نهاروکشیدم داشت غذا میخوردکه روبه من گفت
_ مریم من امشب دیرمیام اگه خیلی خستت بودبخواب اگه خوابت نیومدمنتظربمون
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
_نه منتظرتون میمونم
خب راستش من عادت کرده بودم به شهرام ازاون تواین خونه رفتاربدی ندیدم به خوندن اون کتاب قبل ازخواب .........
شامم روخوردم عصرزهره روبدرقه کردم بعدازرفتنش کلی گریه کردم واقعاهمدم خوبی بودبرام تواین خونه به این بزرگی بود هوابارنی شدترسیدم خیلی ترسیدم تواین خونه به این بزرگی تنهابودم ترسیدم بغض کردم مامان کاش بودی زودظرفای شام روشستم وبدوبدوبه اتاقم رفتم یادگوشی افتادم زودخواستم شماره مامان روبگیرم که اسم آرم توگوشی زنگ خوردجواب دادم
_الوسلام
_سلام عزیزم خوبی
_نه خوب نیستم توخونه تنهام بارون داره میادترسیدم
_پس زهره کجاس بروپیشش تتها نباشی
چقدرراحت بامن حرف میزدانگاردوست چنیدن سالمه منم تاحالادوستی نداشتم اونقدردرگیردرس بودم که وقت برای دوستی نداشتم
_الومیرمی خوبی
_بله خوبم.، زهره امروزرفت بازنشسته شدمنم تنهام توخونه
_پس شهرام کجاس دیروقته چراتاحالانیومده
_نمیدونم بهم گفته دیرمیام
_اهافهمیدم کجاس بازرفته پارتی ...‌
پارتی این وقت شب نمیدونم چراوقتی اسم پارتی میادیادزنابالباس ناجورتوبغل مرداافتادم یعنی شهرام الاتوبغلش یه زنه
_الوکجایی مریمی
_امیگم پارتی چجورجاییه
_هههه پارتی بزن بکوبه خخخخخ
_اها
پس مثل توفیلمابودپارتی که نشون میدادن
_دوس داری یه بارببرمت
_نه اصلافکرشم نکن
_خخخخخ میدونم اهلش نیستی شوخی کردم
_ازکجامیدونی
_گفتم که توروازخیلی وقته میشناسم توروخداسوال نپرس که نمیتونم جواب بدم
_باشه میدونم بپرسم هم جواب نمیدی
_افرین دخترخوب الحق که دخترفهمیده ای هستی
_ممنون
_مریمی میتونی بامن راحت حرف بزنی میدونم جای خواهرت نمیشم ولی خودم روخواهرت بدون
_تومیدونی خواهردارم
_بازم سوال کردم منم هی سوتی میدم من همه چیزت رومیدونم فقط بامن راحت باش
_باشه سعی میکنم بااینکه ازم مخفی ولی بازم سعی میکنم...
بعداز۱ساعت حرف باارام احساس میکنم حالم بهترشدخوابم میومدولی ازترس نمیتونستم بخوابم ازیه طرف به شهرام گفتم منتظرش میمونم ...
صدای خنده های یه زن توخونه پیچید واه خدانکنه جنه همون جورزیرپتوبودم که صداش بلندبود
_گفت :وای شهرام چقدرسنگینی تو
دراتاق باز کردم شهرم اتوبغل یه زن بوداونقدرمست به نظرمیومدکه نمیتونست روباهاش راه بره اون زن بااون وضع ناجورلباساش کشون کشون میبردش اتاقش که نگاش به من خورد
_تودیگه کی هستی خدمتکاری.؟
آی خداکه چقدراین نسبتی که بهم تواین خونه میدادن برام سخت بونمیدونم چراازشهرام اون لحظه متنفرشدم
_باتوام زنیکه چرالالمونی گرفتی بیاکمک کن ببرمش اتاقش کری نمیشنوی؟
_من لال نیستم خدمتکار این خونم خدمتکارشمانیستم که کرخودتی ....!
_خفه شوزنیکه خدمتکارخدمتکاره دیگع بیاکمک
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
حوصله توروندارم بعدابه حسابت میرسم بگم شهرام زبونت روببره ....
بدون توجه به حرفش تواتاقم رفتم ودروقفل کردم برین به درک توواون شهرام اشغال روتختم نشستم پاهام روبغل کردم نمیدونم چراشهرام روتو بغل زنه دیدم حسادت کردم... الاتواتاق دارن چیکارمیکنن پس دختربازه ازآب دراومدمرتیکه هوس باز باکلی دخترلاس میزنه به خاطر این میره پارتی بمیری الهی مرتیکه.... پس این آرام چی میگفت دلباخته منه نکنه دروغ میگه منم ساده خرم دیگه زودهمه چی روباورمیکنم داشتم همونطوری اشک میریختم، من چرابایدبرای اون عوضی اشک بریزم من چم شده بودخداچراحالم خوب نیس اصلابه من چه شهرام چه غلطی میکنه.......
باصدای دادشهرام بلندشدم .
اول صبحی چه مرگته
زودشالم رودرست کردم وازاتاق زدم بیرون صداش توکل خونه می پیچید
_توغلط کردی کمکم کردی مگه من ازت خواستم
چطوربه خودت اجازه دادی بیای اتاقم
بگوکی توروفرستاده .... میکشمت چطورجرئت کردی
_نزن شهرام غلط کردم بخداکسی منونفرستاد...آی آی موهام
واااا ایناچشونه دیشب که خوش بودن الاچه مرگشونه بدبهت گذشته شهرام خان ..!
_پدرت رودرمیارم
دراتاق شهرام بازشددختره روازموهاش کشون کشون پرت کردبیرون وای خدادختره بوددست رودهنم گذاشتم شهرام رفت تواتاق دخترموهاش روگرفته بودوگریه میکرده گوشه لبش خون درمیومود جای انگشتای شهرام روی صورتش بود....وای این شهرام چه مرگش شدچرادختره روکتک زده ...
شهرام بالباس تودستش پرتشون کردسمت دختره بهش
گفت_تا۱۰میشمارم اگه ازاینخونه نرفته باشی جنازت روتوباغچه چال میکنم ....( باداد)فهمیدییبیی؟
شروع کردبه شمردن_۱ ۲ ۳..
دختره هم زودلباس تنش کردوبدوبدوازخونه رفت منم همونجوری شکه ایستاده بودم ابنجاچخبربود زودرفتم اتاقم نمیخواستم بفهمه من اون صحنه رودیده باشم
که صدای درباز شدازجام پریدم
بادادبهم گفت
_مگه من نگفتم کسی جزتوحق نداربیاداتاقم چرابه اون دختراجازه دادی بیاداتاقم هااااا ...باتوام جواب بده
_ش.. م ..ا ..مسـ*ـت بودین اون دختره خوب بامن حرف نزد منم برگشتم اتاقم ...!
اومدنزدکم اونقدرکه صدای نفساش توصورتم میخوردم چشام روپایین انداختم ترسیدم
شهرام_بهم نگاه کن وقتی باهات حرف میزنم
به چشماش نگاه کردم ...
_بله تقصییر من چیه شمامست بودین ..
نزاشت جملم روادامه بدم که لباش رولبام قفل کردباورم نمیشدبادوستش سرم روگرفت بودمنم همونجوری متعجب ایستاده بوخودم روکشوندم عقب،..
نزاشت.. داشتم لبام روگازمیگرفت دردم گرفتم نفس کم اوردم احساس کردم قلبم داره ازجاش کنده میشه بادودستم زدم روبازوش
داشتم خفه میشدم مثل وحشیا بوسم میکرد
نفس نداشتم دیگه.." خفه شده بودم
که بدنم شل شد بودنمیدونستم چیکارکنم که خودش روکنارکشیدبه صرفه افتادم....!
افتادم روزمین نفس نفس میزدم دنبال اکسیژن بودم به ریهام واردکنم....
_مریم خوبی مریم
ازاتاق رفت بیرون با یه لیوان اومد..
اون زودازدستش کشیدم وتاتهش خوردم نفسم تازه داشت برمیگشت که شهرام دستاش روشونهام گذاشت....
_خوبی عزیزم
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
ادامه پارت
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
بادو دستم دستاش روپس زدم به گریه افتادم
_ازت متنفرم مرتیکه هوس بازمنوباهرزه های دور ورت اشتباه گرفتی ...
باصدابلندبهش گفتم ...
_ من نیستم چطوربه خودت اجازه دادی عوضی توبااینکارت دین وایمونم روزیرپات گذاشتی...! همونطورکه روآیندم وزندگیم پاگذاشتی...
گریه هام اجازه ندادحرف بزنم به ضجه افتاده بودم حالم ازخودم بهم خورد
خدای بالاسرم روشرمنده کردم خداتقصییرمن نبودخودت شاهدی بودی که ..
شهرام بغلم کرداونقدرمحکم که نتونستم ازخودم جداش کنم
_غلط کردم توروخدامنوببخش
گریه نکن گو*ه خوردم باورکن تکرارنمیشه
دست خودم نبود ازاین به بعدمنو نمیبینی
تانارحت نشی بهت قول میدم ...
زودازاتاق رفت بیرون
اون چی گفت گفت که دیگه نمیبنمش
نه.... من میخوام ببینمش خدا من چه مرگم‌بود...
مگه من همینونمیخواستم .....
الا۲۵روزمیگذره که من شهرام روکم میدیم فقط براش صبحونه میبردم وبیدارش میکردم
نهار وشام بیرون بودهمش دیروقت میومد شباتنهامیخوابیدبدون اینکه
کتاب براش بخونم چرادلم براش تنگ میشه یاداون بوسه افتادم همش تغصییر
اون بوسه بود۲روزلبام کبودبودجاشون شهرام هم یکی دوبار نگاشون میکردعصبانی ترمیشد وزودازمن فرارمیکرد
شایدواقعاعاشقم بودولی ..
چرااینجوری رفتارش بوداخه دلیل این همه اتفاق چیه.
آرام همه چی رومیدونست هروزباهاش درتماس بودم یجورایی صمیمی شدم باهاش....
داشتم توحیاط پشتی قدم میزدم که دیدم یه مرد افتاده بود زمین خون دورتادورش بود .
این دیگه کی بود مثل اینکه ازهوش رفته بود بهش نزدکش شدم وای این تیرخورده
جیغ زدم ..کمک.. کمک ..یکی بیادکمک کنه
نگهبانای خونه زود خودشون روبه من رسوندن بادیدن مردروی زمین اصلحه هاشون رودراوردن به سمتش حمله ورشد
_اون بیهوشه تیرخورده
_احمدخانم ببر داخل فرشادتوبه اقاخبربده زود..
_اگه بیمارستان نره میمیره......

بعدنیم ساعت، شهرام اومدتواتاقم منوازدستم گرفت ودنبال خودش کشوندم
_داری چیکارمیکنی
شهرام_بایداون مردروخوبش کنی گلولها روازبدنش دربیار زود باش نمیخوام بمیره
منوتویه یه اتاق برد همون مرد روتخت خوابیده بود
رفتم چکش کردم ..
_خون ازدست داده بایدبهش خون تزریق بشه گروه خونیش بایدبفهمیمیم چیه ...
بعداز۲ساعت گذشت که گلوله های روداوردم بخیش زدم این اتاق انگاراتاق عمل بودهمه چیزش مجهزبوددنبال شهرام بودم مثل اینکه خونه نبود.
نزدیکای عصربودخیلی خستم بودم رفتم روتختم دارز بکشم که خوابم برد
شهرام _مریم مریم خوبی
چشام روبازکردم شهرام بالای سرم بود
_مریم خوبی خسته شدی نه؟
_من خوبم ممنون شماخوبین..؟
دوتادستش روقاب صورتم کرد
شهرام_خوبم توپیشم باشی خوبم
ازحرفش تعجب کردم گفتم..
_چرامن..؟
_چون دوستت دارم چون عاشقتم اونم اززمانی که تودانشگاه بودی ازاون زمان عاشقت شدم منوخوب ببین یادت نمیاد؟؟....
داشتم ازحرفاش شاخ درمیوردم اززمان دانشگاه
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
منومیشناسه...!
_اگه عاشقمی چرابزورمن اینجااوردی..! چرامن تورونمیشناسم وقتی تواین همه سال منومیشناختی..؟ شهرام_چون جونت توخطره اینجایی هرکسی به من نزدیک باشه یاتوقلبم جاداشته باشه توخطرمیفته
برات توضیح میدم فقط به من زمان بده
به پیشونیم بوسه زد
_همین الابگوچرااین همه مدت سکوت کردی توروخدابگواگه الازمانش نیست پس کیه توروخدابیشترازاین عذابم نده
_میگم همه چی رومیگم فقط دوروزبه من زمان بده
ببخشیدبدون اجازه بوست کردم نتونستم جلوی خودم روبگیرم دلم برات تنگ شده بود..

بغلم کرد..
اخه تواینجوری میکنی قلبم ازجاکنده میشه منم بغلش کردم سرم روشونش گذاشتم منم عاشقش بودم این حسی که توقلبم اگه عشق نباشه پس چیه..
_نمیدونم دردی که داری چیه ولی من منتظرت میمونم تاهمه حقیقت روبگی ...
منوازخودش جداکرد
_فک کنم اون مردی که عملش کردی داره بهوش میادبه لطف توزنده موند
_پس بزاربرم ببینمش وضعیتش روچک کنم...

ازاتاق بیرون رفت منم به دنبالش رفتم داشنم به حرفاییکه بهم زدفک میکردم مشکل چی بود..؟
که این همه مدت ساکت بودوعشقش روازم مخفی کرده بود..!
بهوش اومده بودهمش شهرام روصدامیزد...

شهرام_بگودانیال من اینجام کی باهات ایت کاروکرده
_غلام فهمید من جاسوسوم واسه توکارمیکنم چندتاتیردوبدنم خالی کرد
گفت بهت بگم زندگیت روسیاه میکنه
بعد اینکه فهمیده دختره مرده نتونسته انتقام بگیره میگه میخوادنابودت کنه
میخوادانتقام بگیره میخواد دار وندارت روازت بگیره مواظبش باش
_غلط کرده عوضی گنده ترازاون نمیتونه کی باشه که بخواد به من ضربه بزنه..
کدوم دختره مرده اون دختره کیه..؟
چراشهرام باحرفای این مرده دیونه شده بود...؟
شهرام _حلالم کن دانیال من باعث شدم به این روز بیفتی
دانیال_توخیلی توگردنم حق داری اقا من بایدبیشترمراقبت میکردم نفهمه...
بدنش داشت میلرزیدبایدبهش شک میزدم هرکارکردم ضربان قلبش برنگشت کاملابیهوش بودیه دفعه چی شدبااون گلوله ها تاالاهم زنده بود خودج معجزس نمیشدبه زندگی برش گردونم و.......
نصف شب بودشهرام وقتی اونی که بهش میگفت دانیال فوت شدخیلی عصبانی ونارحت بود
چشماش کاسه خون بود کسی جرئت نمیکردباهاش حرف بزنه
لابدخیلی براش عزیزبودهمش تواتاقش بود...
بدون درزدن به اروم تواتاق داخل شدم
بدون اینکه حتی کفشاش رودربیاره روتخت درازکشیده بود
دودستش زیرسرش بودبه صورتش نزدیک شدم چقدرمظلوم خوابیده بود
دلم براش سوخت موهاش رونوازش کردم
بغض کرده بودنکنه این اتفاقا
تقصییرمنه شایدمنظورش ازدختره من بودم
کی به من همه چی رومیگی شهرام ...!
همنطوربیصدااشک میریختم
چقدرتو دل این مرد درد ورنج بود توچشماش یه ذره آرمش نبود ..
کفشش روبه ارومی دراوردم..
پتوروش کشدم خواستم به دیدن چهره زیباش
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
تاخودصبح بیداربمونم همنجوری روبالشت کنارش خوابم برد......
(شهرام)
چشام روبازکردم بوی مریم حتی تویه خواب ول کنم نبود روم روکردم سمت چپم که مریم رودیم خوابیده بودمریم ..؟
اینجاپیش من..؟
باورم نشداولش گفتم خوابه بودبعدکه به صورتش نزدیکترشدم دیدم واقعاخودشه ..
چقدرتویه خواب قیافش بچگونس کاش میشدکل صورتش روبوس میکردم ،.
به آرومی دستم روزیرسرش بردم خوابش سنگین بود... سرش روسینم گذاشتم ای خداکه چقدراین لحظه روارزوش میکردم حتی تویه خواب هم حجاب داشتم وای که من به خاطراین حجب حیایی که داری تودام عشقت افتادم بوسه ای به سرش زدم تاتونستم ازعطرسرش به ریهام دادم داوست داشتم کل مغزم پربشه ازبوی خودش ......
توبغلم یچیزی تکون میخورد
چشام روبازکردم که مریم بیدار شدا بودخواست بلدندبشه که بایه حرکت توبغلم پرت شد
_کجامیری زندگیم
مثل اینکه ازحرفم تعجب کرده باشه .....؟
_شهرام چت شده میرم صبحونه بیارم دستت زیرسرم بوددردنگرفت..؟
_نه انگاریه عروسک توبغلم بود جون نداری هااابایدتپل بشی
_واه من کجام لاغرم خیلیم چاقم
_آی قربون اون حاظرجواب برم من
یه بوس رولپش زدم..
_نکن شهرام نامحرمیم
_نیستیم توازخیلی وقته تورویاهام زنم شدی ...
خندید اخ که چقدردلم برای خندت تنگ شده بود دوباره بوسش کردم محکم بغلش کردم
_شهرام خفم کردی بزارنفس بکشم گازت میگیرم آااااااا
_آی دستم پس میخوای من بخوری هاااااا
به گردنش حمله کردم کلی قلقلکش دادم داشت ازخندمنجر میشد...
_توروخدابسه غلط کردم
_باشه این دفعه رومیبخشم اگه بازهوای گاز زدنم سرت بیادخیلی بااشتهامیخورمت ...
بازخواستم به گردنش حمله کنم که زودبایه حرکت حلم دادوفرارکرد....
_وایساااااببینم ...
برام زبون دراورد...
_حالااگه میتونی بیابخورخخخخخ
_باشه پس صبرکن تاببینی
زوددنبالش رفتم بدوبدوتواتاقش رفت کیلدقفل روزد
_هههههههچطورمیخوای بیای حالا
_بازکن در رو داری جرزنی میکنی...
_شهرام عشقم برودوش بگیرتاصبحونه اماده کنم برودیگه ...توگشنه ای همش میفتی به جونم ...
دوباره داشت میخندید....
_توالاگفتی عشقم توروخدادربازکن به جون مادرم کاریت ندارم
_حالاکه قسم خوردی باشه دلم برات سوخوت
دروبازش کرد..به چشماش نگاه کردم ..
_دوباره بهم بگوعشقم ..؟
_عشقم شهرام من دوست دارم نمیدونم کی هستی وچیکاره ای اصل ونسبت چیه ولی به خداوندی خدامن عاشقت شدم دوستت دارم ..‌.
داشتم ازحرفاش بغضم میگرفت
پس بلاخره اون روز رسید انتظارم تموم شد
رفتم سمتش تاتونستم میخواستم ببوسمش کنم
که خودش روزودکشیدکنار
_شهرام ببخشیدمن نمیتونم شایدالاکسی نباشه ماروببینه ولی خدای بالاسرمون که هست
وسرش روازروی خجالت اوردپایین.....
بادستم چونش روکشوندن بالا....
_باشه عزیزم من یکم عجله کردم ببخشیدهمین امروز محرم میشیم خوبه موافقی ..؟
سرش روبه نشونه مثبت تکون دادلبخندقشنگی رولبش بوددیگه ازاین هم انتظارخسته شده
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
بودم ...
صیغه محرمیت روخوندم اونم خیلی زیبا گفت :قبلت
_حالامیتونم ببوسمت
_تادلت میخواد.....
(مریم) بعدازخوندن صیغه محرمیت کله داروندارم ازجسمم روتقدیم به شهرام کردم اونقدرعاشق بودم حاظرم جونم روهم براش بدم چقدراین مردتوقلبم بزرگ بود...
بعدازاینکه به خودم اومدم دیگه دخترنبودم
یه زن بودم و واردشدم به دنیای زنانگی ...
_خانومم خوبی
_خوبم عشقم برم دوش بگیرم
منوبلندکردوسمت حموم برد..
وبهترین صبحونه زندگیم روباشهرام خوردم
_شهرام من نگرانم
_نگران چی عشقم..؟
_نگران تو
_نگرانم نباش من تاتورودارم هیچیم نمیشه..
دستم روگرفت بوسید....
_الاوقتشه که همه چی روبهت بگم ...
من توزمان دانشگاه به دستور پدرم پزشکی خوندم دوست داشتم مهندسی بخونم نزاشت
که بعدهافهمیدم قصدش ازپزشکی خوندنم چیه من همیشه هرچی اون میگفت جرات نداشتم روحرفش نه بیارم خلاصه قبول کردم توهمون سال اولی تو رودیدم قیافت به دلم نشست کلی دخترای توکلاس جلف وبدرد نخوربودن هی خودشون رومیچسبوندن به این اون اماتوبابقیه فرق داشتی سرت تولاک خودت بودهمش درس نیخوندی وشاگردنمونه دانشگاه بودتوکارای عملی همیشه داوطلب بود منم میشدم بدم میومدامابرای اینکه به تونزدیک بشم هرکاری میکردم دوستام گفتن توبه هیچ پسری پانمیدی
میخواستم سابت کنم که میتونم توروعاشق خودم کنم نگوکه من عاشق بودم
هرجامیرفتی تعقیبت میکردم
چندبارازت جزوه خواستم
و توبدونه اینکه بهم نگاه کنی قبول نکردی
توبه دخترای کلاس نگاه نمیکردی چه برسه به پسر روزبه روز توچشمم بزرگترمیشدی
وقتایی که دانشگاه تعطیل شدهمش پیش درخونتون بودم هرجامیرفتی دنبالت بودم
تاحدی که ازکسی خواستم
تاتویه زندگیت روبرام دربیاره وقتی فهمیدم توخونه مردی بالای سرتون نیس براتون نگهبان گذاشتم.. ازدورمراقبتون بودم
هراتفاقی می افتادباخبرمیشدم
یه روز به پدرم خبر دادم
که بریم خواستگاریت
یه کشیده توصورتم زد
گفت :من فرستادمت درس بخونی دکتربشی یازن پیداکنی بگیری اصلانمیخواددرس بخونی لیاقتت بی سواد بمونی گفتم دکترمیشی میای توکارکمک کنی نیاز به دکترنداشته باشیم ولی خوب ناامیدم کردی....

برای اولین باربه خاطرعشقم
بایدتوروش درمی اومدم
بهش گفتم هیچیزش رونمیخوام
نه پولش نه مقامش.. خودم روپای خودم ماایستم وکارمیکنم....
اگه قرارنیس قبول نکنه باهات ازدواج کنم خب نکنه من خودم میومدم خواستگاری
میدونم اون حرف روبزنم از ارث وهرچی دارم روازمن میگیره اونم باپوزخند
گفت:این دخترهنوزنیومده تورودشمنم کردفردازنت بشه خدامیدونه چیکارااا میکنه ..
بهش گفتم بابابه جون مامان قسم خودش حتی نمیدونه من دوستش دارم..
یااصلامیخوام برم خواستگارییش
من ازدورعاشقش شدم
دخترخیلی نجیب وخوبیه
ازاون دخترایی که تو پارتی هایی که هرهفته میگیری اززمین تااسمون فرق داره....
خوشبخت میشم تومگه خوشبختی منونمیخوای
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

monamoghadami

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
74
71
مدال‌ها
1
اونم
گفتش: باشه اگه زن میخوای دختراکبرروبگیرمیخوادشریکم بشه
گفت بایددمادش بشی..
داشتم ازحرفای بابام ازعصبانیت منفجرمیشدم ..
من یااون دختره زنم میشه یاهیچکس دوبارمحکم توگوشم زد...
_حالاکه توروم وایسادی به جون اون مادرت قسم میرم اون دختره وخانوادش رومیکشم اونم جلوی چشات زندگیشون رونابودمیکنم دیگه خودانی
به پسرامیگم پدراون دختره رودربیارن میدونی که اینکارورومیکنم...
ازحرفاش ترسیدم میدونستم اینکاررومیکنه
به پاش افتادم که بهت صدمه نزنه
اونم فقط به شرط اینکه دختراکبرزنم بشه قبول کردازجونتون بگذره...
شب روزم شده بودگریه بامشروب تاصبح بیداربودم همش به توفکر میکردم ازاینکه
نکنه بابا بلاسرتون بیاره مراقب گذاشتم یکی هوای خونتون روداشته باشه....
یکی هم مراقب توباشه...
بعدازیک سال زندگی بااون دختره که حتی یک باربهش دست نزدم
داشتم به سرنوشتم ادامه میدادم بهش گفتم.. باهرکسی که میخوادبره، بیادباشه ،یانباشه ،برام مهم نیس اونم ازاونم هرچی خواست برام دلبری کنه نتونست رفت واسه خودش دوست پسرپیداکردحتی بعضی شباخونه نمیومد منم که برام مهم نبودچیکارمیکنه خودمم صبح تاشب بیرون بودم..
ازبابام خواستم توشرکتش به من کاربده اونم قبول کرد
ازخداش بودجلوی چشماش باشم
هرچی کارشرکت بودانجام میدادم
تابخوانه نرم هرکاری میکردم
توگوشیم هرساعت به عکسایی که یواشکی ازت گرفته بودم نگاه میکردم .....
بابام فهمیدکه آرام به من خ*یانت میکنه گفت که بایدطلاقش بدم ..
منم ازخدام بودزودطلاقش دادم ...
_شهرام توچی گفتی اون زنه اسمش آرم بود.....؟
_اره چراتعجب کردی ....
دستام رودهنم گذاشتم ...
_وای... شهرام بدبخت شدیم
_چی شده مریم توآرام رومیشناسی..؟
قضیه آرام روبهش گفتم شهرام گفت من اصلاخواهری ندارم ...
_پس حالافهمیدم قصدش ازدوستی چی بوده..
_توچرابه من نگفتی مریم اون دختره اکبره ....
اکبرفک میکنه من زندگی دخترش رونابودکردم
فهمیده توباعثشی نمیدونم کدوم خری
رفته ازتوبهش گفته منم تورودزدیم
و وانمودکردم مردی تابه توصدمه نزنه
چراچیزی نگفتی یعنی اون الامیدونه توزنده ای یاشایدم آرام بهش نگفته شایدآرام خودش میخوادانتقامش روبگیره
دانیال قبل ازمرگش گفت که نمیدونه وفک میکنه مردی آرام هم هروز ازتوخبرم رومیخواست به تونزدیک شد که بتونه راحت انتقام بگیره ..."
محکم به پیشونیش زد ...
_یعنی تواین همه مدت جونت توخطربود...خداااااا
_شهرام ببخشیدهمش تقصییرمنه توبه خاطرم خیلی عذاب کشیدی ببین من اینجام زنده ام پیش تودیگه نگران نباش بسه هرچی تواین مدت این همه عذاب کشیدی ...
محکم بغلش کردم همونطوری گریه میکردم
_لطفاگریه نکن مریم نگام کن
به چشمای قشنگش نگاه کردم ....
_عزیزم همین طورباآرام درتماس باش نزارشک کنه، منم بایدمادروخواهرت روبیارم اینجاتابهشون صدمه نزنه راستی من براشون مراقب گذاشتم حالشون خوبه
_میدونستم احساس میکردم حالاکه منودوست
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین