جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,105 بازدید, 21 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
نگاهی به چشمان جنگلی کاترین که دورش را سیاهی گرفته بود، کرد و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
کاترین لبان عروسکیش را غنچه کرد و نوچی گفت و حرفش را بعد از کمی درنگ ادامه داد.
کاترین: چه مشکلی؟ اومدم بهت سر بزنم.
نگاهی به دانه‌های ریز و درشت صورت کاترین کرد و گفت:
- خب، حالا چی؟ سرت رو زدی، برو.
بی‌توجه به زبان تندش روی تخت نشست که صدای قیژی داد.
کاترین: امروز یه مرد اومده بود و از تو می‌پرسید.
با تعجب گفت:
- مَ... مرد؟
لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- آره، انگار برادرت بود.
با شنیدن حرف کاترین عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
- اون برادر من نیست، من برادری ندارم.
کاترین لب گشود تا حرفی بزند؛ ولی دختر قبل از شنیدن صدای آرامش ‌دهنده‌اش گفت:
- برو بیرون، برو بیرون، نمی‌خوام درموردش بشنوم... .
باز لب باز کرد که دخترک با صدای بلندتری گفت:
- میگم برو بیرون.
کاترین برخواست و گفت:
- باشه، باشه، آروم باش.
با بسته شدن درب تیر خلاصی آزادی اشک‌هایش زده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
عصبی بود از رفتارهای غریبه‌ای که خود را برادر می‌نامید، برادر؟ کدام برادر؟ برادری را که خواهر خود را به زندانی هم‌چون آن آسایشگاه خفقان‌آور آورد و رفت پی آرزوهای بزگ و کوچک خود، اصلاً او که ماه‌ها قبل از مرز گذشت، الان... ‌.
پوزخندی بر لبان نازکش نقش بست، نقش بستن که سهل است، پوزخندی که ماه‌ها بود که بر لبانش حک شده است، پوزخندی برای تحقیر کردن سرنوشت همچو شب بی‌ماه و ستاره‌اش... .
زیرلب زمزمه کرد:
Erase your touch
نوازشت رو پاک کن
It’s all too much for me
همه اینا خیلی برام سنگینه
Blow away
ناپدید شو
Like smoke in air
مثل دود توی هوا
قطره اشکی را که بر روی گونه‌ی برجسته‌ی سردش جاری شد را پاک کرد و دفتر را باز کرد و روی ورقه‌ای اول با خطی ظریف نوشت:
«EROS»
ورقه‌ای زد که صدای ورقه‌ی کاغذ در سکوت اتاق پیچید، سکوتی که هر چند لحظه با صدای جیغ و دادهای بیماران می‌شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
نوشته‌ی قبلی خود را خواند و دنباله‌اش را نوشت:
" ببینمت، به آغوشت کشم تا که نو شوم، یادت است؟ وقتی از نبودنت می‌گفتم و می‌گریستم با دستان بزرگت صورتم را قاب می‌گرفتی و با خنده می‌گفتی:« گریه نکن دختر، من همیشه کنارتم» چه کوتاه بود همیشه‌ات، می‌بینی؟ آن‌قدر نبودنت طولانی شده است که یادت نیست چه بر زبان آوردی، برگرد و بمان... ‌.
بمان تا که گویم از نبودنت، نبودنی که که حرف‌ها را در دلم کاشت... ‌.
این روزها خیلی حرف دارم؛ اما گوشی برای شنیدن ندارم، گوش هست؛ اما گوشی را که می‌خواهم نیست. ان‌قدر با تارکی از تو گفته‌ام، کلمات به سنگ شدند و دیواری سنگی را دورم ساختند، ببین دیوار دورم را گرفته از کلماتی که با تاریکی آمیخته شدند؛ ولی گوش دلخواهم نرسید... ‌.
"
قطره اشک چکیده شده‌اش را پاک کرد که درب اتاق زده شد و سپس باز شد، قامت دکتر نمایان شد که لبخندی بر لبان خود نهاد و نشست و گفت:
- خوش اومدین دکتر آلن... ‌.
لبخندی بر لبان گوشتی کبود رنگ جیکوب نقش بست، لب برچید و گفت:
- حالت چه‌طوره ملیسا؟
لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- رو به راهم.
سری تکان داد و به دفتر چرم کنار ملیسا خیره شد و گفت:
- عالیه، فکر نمی‌کردم به این زودی شروع کنی.
و با سر به دفتر اشاره کرد، دخترک به دفتر خیره شد و دستش را روی قلب برجسته‌ی کنج دفتر کشید و گفت:
- دوستش دارم... نوشتن رو میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
***
(ده روز بعد)
نگاهش را از خورشید، رهگذر هر روزش گرفت و به سمت اتاق بازگشت. دفتر خود را برداشت و آخرین ورقه‌اش را آورد و نوشت.
" ده روز را صد برگ از نبودنت نوشتم و اکنون می‌گویم که خوب است، نبودنت بهتر از بودنت است، نبودنت بهتر از بودنت و سرد بودن آغوشت است، نبودنت بهتر از این است که باشی و برایم نباشی، نبودنت... ‌.
ولی من باز هم در انبوه تلخ نوشت‌های دقیقه‌ای دلم می‌خواهد جای دخترک مریضت را بگیرم تا کمی برایم ناراحت شوی... ‌.
خاطرَت سبز دلبر شیرین من... ‌. "

امضایی در آخر زد و دفتر را بست که تقه‌ای به درب اتاق خورد.
- بفرما.
قامت بلند جیکوب در چارچوب در نمایان شد.
- چه‌طوری؟
لبخندی زد و گفت:
- خوبم، ام، راستش... ‌.
به دیوار تکیه داد و گفت:
- راحت باش.
نفسش را رها کرد و گفت:
- میشه بازم بریم بام؟
سرش را تکان داد و گفت:
- آقای تارهون از این‌که بهتر شدی خیلی خوش‌حال شده بود و گفت می‌تونیم روزانه دوبار بریم بیرون.
- الان چی؟ میشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
نگاهی به چشمان براق دخترک کرد، سعی کرد لبخندی بزند که بیش‌تر به دهان کجای شبیه بود، زد.
- نه، میریم بالای آسایشگاه.
***
از بالا به محیط زجرآور آسایشگاه خیره شده بود که صدای جیکوب سکوت را شکست.
- قهوه یا چای؟
نگاهش را لحظه‌ای به جیکوب سپرد و پس گرفت و به درخت کهنسال مرکز حیاط خیره شد و گفت:
- قهوه، تلخش.
- باشه، من میرم و میام.
سرش را تکان داد و به رفتن جیکوب با لبخند خیره شد. دورش خلوت بود و برای آرزوی همیشگی‌اش کارش راحت‌تر شده بود. نگاهی به ارتفاع کرد و لبخندی زد.
نفس عمیقی کشید و به عقب نگاهی کرد، از حصارها گذشت و روی گوشه‌ترین نقطه‌‌ی سقف ایستاد، برای این‌که نترسد چشمان خود را بست. صدای قدم‌های به گوشش خورد نگاهی به پایین کرد، استفان را دید که به سمت درخت پیر می‌رود و با خود شعری می‌خواند.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
The book of love is long and boring"
No one can lift the damn thing
It’s full of charts and facts and figures and instructions for dancing
But I
I love it when you read to me
And you
You can read me anything
The book of love has music in it
In fact that’s where music comes from
Some of it is just transcendental
Some of it is just really dumb
But I
I love it when you sing to me
And you
You can sing me anything
The book of love is long and boring
And written very long ago
It’s full of flowers and heart-shaped boxes
And things we’re all too young to know
But I
I love it when you give me things
And you
You ought to give me wedding rings
And I
I love it when you give me things
And you
You ought to give me wedding rings
And I
I love it when you give me things
……..And you

کتاب عشق
کتاب عشق طولانی و خسته کننده است
هیچ کسی نمی‌تواند آن را حمل کند
پر شده از نمودار و قانون و اشکال و ساختار برای رقصیدن
اما من
عاشق کتاب خواندنت هستم
و تو
تو می‌توانی همه چیز را برای من بخوانی
کتاب عشق در خودش موسیقی دارد
در اصل، موسیقی از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد
اندکی از آن متعالی است
و اندکی از آن احمقانه است
اما من
عاشق آواز خواندن‌ات هستم
و تو
تو می‌توانی هر چیزی برایم بخوانی
کتاب عشق طولانی و خسته کننده است
و سال.ها قبل نوشته شده است
پر است از گل و جعبه‌هایی به شکل قلب
و چیزهایی که ما هنوز جوانیم‌ برای درک‌اش
اما من
عاشق آن چیزی هستم که به من هدیه می‌دهی
و تو
تو باید به من حلقه عروسی را هدیه کنی
و من
عاشق آن چیزی هستم که به من هدیه می‌دهی
و تو
تو باید به من حلقه عروسی را هدیه کنی
و من
عاشق آن چیزی هستم که به من هدیه می‌دهی
و تو... ‌."
با شنیدن شعر با صدای پر از درد استفان، قطره‌ای اشک از چشمش جاری شد، با صدایی خفه زمزمه کرد.
- ?And You ( و تو؟)
چشمانش را بست و خود را رها کرد... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
***
- خانم دکتر، حالش چه‌طوره؟
عینک قاب سرخ خود را از چشم برداشت و گفت:
- نسبتتون با بیمار چیه؟
مکثی کرد و گفت:
- دوستش هستم.
سرش را تکان داد و گفت:
- ضریب هوشی بیمار پایینه، به طوری که هر لحظه ممکنه به کما بره.
حیران دستی به لشکر مواج مشکی موهای خود کشید و گفت:
- خب، خب یه کاری کنین.
- بیمار حالش اصلا‍ً خوب نبود، خیلی کارها کردیم که تا الان زنده‌ست.
با صدایی لرزان گفت:
- خسته نباشید.
موبایل در جیب شلوار جینش به لرزه آمد، از جیب بیرونش آورد و نگاهی به مخاطب کرد‌.
( my friend)
انگشتش به سمت اتصال تماس رفت؛ ولی منصرف شد و رد تماس را لمس کرد.
***
با تعجب موبایل را از گوشش فاصله داد و دوباره تماس گرفت که این‌بار مخاطب، تلفن خود را خاموش کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
- جواب نمیده، جواب نمیده، لعنتی!
تقه‌ای به درب اتاق خورد؛ سپس چندین پرستار وارد اتاق شدند.
- آقای دکتر گفتند وقت عملتون فرا رسیده.
با تردید نگاهش را از صفحه‌ی موبایل گرفت و پس از مکثی کوتاه گفت:
- میشه چند دقیقه صبر کنین؟
- خیر مستر، نیم ساعت قبل قرار بود عملتون شروع بشه؛ ولی به درخواست خودتون صبر کردیم، دوباره نمیشه صبر کنیم.
با ناراحتی چشمانش را بست و پس از چند ثانیه باز کرد و گفت:
- باشه.
موبایل از دستش گرفتند و از اتاق بیرونش بردند تا برای عمل آماده‌اش کنند.
***
(هفت روز بعد)
- پرستار، پرستار، به‌هوش اومد، دکتر... دکتر رو خبر کنین.
دکتر و پرستارها داخل اتاق رفتند تا حال بیمار را چک کنند.
به دیوار کنار درب اتاق تکه زد و منتظر خبر ماند، حیران دستی به موهای نامرتب خود کشید و با پای راست خود روی زمین ضرب گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
با صدای درب اتاق چشمان خود را باز کرد و به سرعت پرسید.
- دکتر، حالش چه‌طوره؟
دکتر با ناراحتی نفس خود را رها کرد و گفت:
- بیمار نه از لحاظ جسمی و نه از لحاظ روحی، اصلاً خوب نیستن.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- بیناییش رو از دست داده و از گردن به پایین نمی‌تونه تکون بخوره.
نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد، با درد چشمان خود را بست و آهی غلیظ کشید.
***
لبخند به لب به دکتر خیره شد، دکتر جواب آزمایش‌ها را نگاهی کرد و سپس به لبخندی که مقابلش نقش بسته بود، لبخندی زد و گفت:
- تبریک میگم، تونستی بالاخره شکستش بدی.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، برای بازگو کردن اتفاقات اخیر اشتیاق داشت.
- تا عصر مرخص میشی.
- ممنون آقای دکتر.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,887
39,332
مدال‌ها
25
از فضای خفه‌ی کلینیک خارج شد و نفسی عمیق کشید، برای بار هزارم برقراری تماس را لمس می‌کند که پس از سه بوق صدایی امد.
- الو.
- چرا جواب نمیدی؟ حال امانتی من چه‌طوره؟
صدای آهی که از پشت خط کشید را به خوبی شنید.
- یه مشکلی پیش اومده بود، امانتی دیگه این‌جا نیست.
اخمی کرد و روی نیمکتی نشست، با صدایی آرام گفت:
- منظورت چیه؟
- آدرس می‌فرستم می‌تونی بری و ببینیش... ‌***
- خانم چرا لجبازی می‌کنین؟
و باز هم سکوت جواب حرف‌هایش بود، با سری زیر سینی غذا را به دست از اتاق خارج شد که صدای زنگ آیفون در خانه پیچید.
با درد نفسی کشید که صدای باز شدن درب خانه و سپس صدایی به گوشش رسید. صدا برایش به حدی آشنا بود که انگار قطعه‌ای از وجودش را پیدا کرده بود...‌ ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین