جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط . blackhorse با نام [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,692 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارکیده رمنده] اثر «یامآ منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع . blackhorse
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا

نظرتون راجب این رمان چیه؟

  • عالیه، خیلی خوبه

    رای: 7 58.3%
  • خوبه

    رای: 5 41.7%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
بی اهمیت رفتم پیش مادرم. با لحن آروم و خون‌سرد گفتم:
- مامان جان کاری نداری؟
+ نه عزیزدلم کاری نیست.
- پس بیا بشین.
+ این‌جا راحت‌ترم.
با اخطار و اخم آروم صداش زدم:
- مامان.
باشه بابا اومدم، از وقتی که اومدی یک‌سره اخم می‌کنی نمی‌شه روی حرفت حرف زد.
می‌دونم تغییر کردم ولی دوست ندارم هی بگن بهم. با مامان رفتیم نشستیم که هم‌زمان با ورود مردی، مامان کمرش خمیده و ناراحت شد.
من: مامان جان چیزی شده؟
مامان: وکیل پدرته، حتماً اومده وصیت نامه رو بخونه.
من: خب بخونه، چی میشه مگه؟
مامان: اگه یه نگاه کنی به عموت می‌فهمی قضیه چیه.
نگاهی می‌کنم به عمو که بله فهمیدم دردش چیه. روی پول‌های بابا حساب باز کرده. زکی من هم می‌شینم نگاهش می‌کنم. بعد از این‌که توی سی سالگی رفت توی کار خلاف پدربزرگ هم از ارث محرومش کرد و همه اموال رو زد به نام بابا به خاطر همین از همون موقع می‌سوخت از عظمت و بزرگی بابا در نگاه پدربزرگ. با صدای عصایی همه نگاه‌ها به در خونه دوخته شد که قامت استوار پدربزرگ ظاهر شد و من هم بی اهمیت به بقیه خودم رو بهش رسوندم و قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه، خم شدم و دستش رو بوسیدم.
نگاه های متعجب بقیه رو می‌شد حدس زد ولی نه تنها لازم بود بلکه دل‌تنگ پدربزرگ بودم، بوی پدرم رو می‌داد. پدربزرگ روی سرم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم جلو. مشغول صحبت با دیگران بودم که نگاه خیره دو نفر توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. اولیش که عموم بود که با اخم داشت نگاهم می‌کرد که من هم یه دونه از لبخندهای سوزش دارم رو نثارش کردم و بعد رو کردم به امیر که دیدم داره اشاره می‌کنه برم. سرم رو تکون میدم و میگم صبر کن. بعد از اینکه پدربزرگ رفت نشست ازش اجازه گرفتم تا برم پیش امیر اون هم با سر اجازه داد.
من: چیه امیر، چیزی شده؟
امیر: نه خانم، ولی می‌خواستم بگم که افخم هم این‌جاست.
بلند داد زدم گفتم :
- چی گفتی؟
+ آروم خانم.
یه لگد به دیوار رو به روم زدم و هرچی فحش بود نثار اون عوضی کردم.
افخمی رو دیدم که با عموم داشت خوش و بش می‌کرد، پست فطرت‌ها.
با آرامش رفتم سمت افخم. افخم یه دست کت و شلوار مشکی و پیرهن مشکی پوشیده بود کخ پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
- چقدر هم که بابت مرگ پدرم متأسفی.
پوزخندم رو پاک کردم و با لحنی مؤدبانه و آروم گفتم:
- سلام جناب افخم خوش اومدید.
+ روز خوش خانم، ممنون وظیفه بود جناب مهدوی حق ها به گردن ما دارن.
- ممنون لطف دارید، اگر امری نیست مرخص می‌شم.
افخمی: عرضی نیست، فردا تو شرکت می‌بینمتون.
با لبخندی که از حرص زدم سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم. رفتم پیش پدربزرگم نشستم و ناظر حرف‌های اون و دوست‌های پدرم شدم، کم‌کم همه رو شناختم و می‌تونم بعداً برم سراغه‌شون. مادر که بغلم نشسته بود دیدم محکم و پر لرزش دستم رو گرفته که وقتی دیدم‌ش، رد نگاهش رو گرفتم دیدم عموم داره میاد سمت ما. پدربزرگ محکم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- دیدم که مادرت چه‌قدر نگرانه، مراعات من و مادرت رو نکن و از حق خودت و پدرت دفاع کن. این اجازه رو می‌دم که در مقابله‌ش وایستی.
با غرور و لبخند، با نگاهم ازش تشکر کردم. عمو که نزدیک شد پیش‌ دستی کردم و بلند شدم:
- سلام عموم جان.
+ سلام دخترم تسلیت میگم. اگر مرگ پدرت نبود، حتماً پدرت از دوری تو می‌مرد.
با پوزخند و لبخند حرصی بهش گفتم:
- درسته که من و پدرم رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتیم ولی خب شما به عنوان برادرش می‌تونستید جای من رو پر کنید، این‌طور نیست؟
کاملاً احساس غرور پدربزرگم رو از روی رفتارش حس می‌کردم و همین باعث جری‌تر شدن من می‌شد. عمو حرفم رو بی جواب گذاشت و گفت‌:
- به هر حال من به عنوان قیم الانت هر کمکی که بتونم بهت می‌کنم.
با لبخند و مسخرگی سرم و تکونی دادم و گفتم:
- عجب، ممنون از محبت عموم جانم. پدرم رو که می‌شناسید، من دختر همون پدرم، انقدر قوی هستم که کمک کسی رو نخوام.
عموم که دید شمشیر رو از رو بستم لبخند مزحکی زد و رفت. تا شب هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و حرفی از وصیت نامه نبود. کاملاً واضح بود کار پدر بزرگه. خوب می‌دونست چه کاری باید چه موقعی انجام بشه. تا پایان مراسم من و پدربزرگ و مادرم کنار هم نشسته بودیم و هرکس می‌اومد تسلیت می‌گفت به همراهش تیکه می‌نداخت که حتماً بايد پدرت می‌مرد تا می‌اومدی غیر مستقیمی می‌گفت، که به همراه جواب تلخ و دندادن شکن پدربزرگ لال می‌شدن. وقتی مراسم تموم شد، پدربزرگ اشاره کرد که من بمونم. امیر همچنان گوشه سالن وایستاده بود. بعد از این‌که همه رفتن پدربزرگ دست من رو گرفتم و برد توی اتاق کار پدرم، امیر هم دنبالمون اومد. پدربزرگ رفت و پشت میز پدرم نشست. دوست نداشتم به خاطرها فکر کنم و فقط به پدربزرگ نگاه می‌کردم. نشستم روی یکی از صندلی ای جلوی میز و امیر هم روی صندل رو به روی من نشست. پدربزرگ شروع کرد به حرف زدن:
- امیر و مائده، می‌دونم که جفتتون یه هدف دارید، امیر برای مأموریتش، و تو هم برای انتقام. پس دلم می‌خواد توی این راه با هم باشید و هوای هم‌دیگه رو داشته باشید.
از شنیدن اسم مأموریت اصلاً تعجب نکردم. پوزخندی زدم و رفتم به چند روز پیش.
( فلش بک)
گوشی مشکی داخل کتم زنگ خورد که فهمیدم، تماس از فرانسه‌اس.
- بله.
آنا: بسته‌ای که بهت گفتم به دستت رسید؟
- آره اطلاعات رو دیدم، مطمئنی امیر پلیس امنیته؟
+ مطمئن باش، و در ظمن مراقب افخم باش و دست کم نگیرش، نه تنها تو بلکه ما هم به اون احتیاج داریم پس حواست رو جمع کن.
- مثل این‌که من رو نمی‌بینی زبون در آوردی بچه، کار خودم رو به خودم یادآوری می‌کنی؟
+ خب حالا من یه بار اومدم به تو دستور بدم اون هم زد حال می‌زنی.
- برو، می‌دونی که نباید تماس طولانی بشه.
+ می‌دونم ولی دل‌تنگتم، مراقب خودت باش.
تلفن رو قطع کردم، نخواستم دهنش رو باز کنه و لو بریم. از همه مهم‌تر این‌که من اشکم در نیاد.
(حال)
پدربزرگ با ناراحتی گفت:
- محمدعلی پسر خلف من بود. هر کاری برای انتقام خونش انجام میدم، خیلی مظلوم مرد.
دیگه نشنیدم چی گفت، دست‌هام رو روی دسته صندلی مشت کردم و خودم رو نگه داشته بودم تا اون قطره اشک لعنتی نیفته ولی نشد، هر کاری کردم نشد. پدربزرگ که دید حالم بده به امیر اشاره کرد که بره و اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد. من رو سمت قالی گوشه اتاق برد و خودش نشست و من هم نشستم. تمام خوابی که دیده بودم دوباره یادم اومد. دیگه خودم رو نگه نداشتم و شروع به گریه کردن کردم، پدربزرگ سرم رو گرفت و به سینش فشار داد. دلم خواست مثل قدیم‌ها به آغوشش پناه ببرم و صمیمانه باهاش حرف بزنم:
- بابا بزرگ من دلم واسه بابا تنگ شده، بابا بزرگ من نمی‌تونم بدون اون ادامه بدم. بابا... بابام کجاس الان؟
با زجه تو بغل پدربزرگ ادامه دادم:
- بابا جیگرم داره می‌سوزه از نبودش. بابا من کل جوونیم رو پیش بابام نبودم، حالا خبر مرگش رو بهم دادن. من دیگه به غیر از اون کی رو دارم که بهش تکیه کنم؟
ان‌قدر زجه زدم که نفهمیدم کی از حال رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
صبح زود بیدار شدم که خودم رو تو اتاق دیدم و یاد دیشب افتادم، با یاد بابا دوباره غم عالم تو دلم پر شد ولی نمی‌تونستم بیشتر از این گوشه غم بغل بگیرم. رفتم حموم و داشتم موهام رو خشک می‌کردم که در زده شد.
- بله؟
+ امیرم خانم کارتون داشتم.
- یه لحظه صبر کن.
سریع شال سرم کردم و لباسام هم پوشیده بود با خیال راحت در رو باز کردم.
امیر: صبحتون بخیر خانم، این یونیفرم شرکته از شرکت فرستادن و گفتن این‌ها رو بپوشید بیاید.
من: چشم حتماً بهشون می‌گفتی امر دیگه‌ای نیست؟
امیر زیرزیرکی می‌خندید و یه لحظه خودم هم خندم گرفت از لحنم ولی خیلی‌ وقته با خندیدن آشنا نبودم و نمی‌تونستم بخندم، یعنی بلد نبودم.
من: برو بهشون بگو من این‌ها رو نمی‌پوشم، من کارمند اون شرکت نیستم که بخوام این‌ها رو بپوشم.
امیر هم هیچی نگفت و رفت. من با تمام سختی که از خودم سراغ داشتم دوباره سخت‌تر از قبل کت‌ و شلوار مشکیم رو به جای لباسی برای جنگ پوشیدم و رفتم پایین.
امیر: خانم بهتره که با هم بریم، این‌طوری برای روز اول با محیط اون‌جا آشنا می‌شیم.
من: اوکی.
با هم رفتیم سمت گاراژ و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت شرکت. حدود یک ساعت طول کشید تا برسیم، توی این مدت جفت‌مون سکوت کرده بودیم و هیچی نمی‌گفتیم و خیره به جاده روبه‌رو و جاده زندگی‌مون بودیم.
وقتی رسیدیم یه دست به کت‌ و شلوارم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، خدایا خودم رو به خودت می‌سپارم، هوام رو داشته باش.
و بعد با یه یاعلی وارد شرکت شدم، از همون ورود بوی خون خیلی‌ها رو حس کردم. مثل پدرم و هر بدبختی که بی‌گناه این‌جا گرفتار شد. همه انگار منتظر ورود من بودن، حق دارن می‌خوان ببینن جای پدرم کی می‌خواد بیاد جاش، رفتم سمت منشی.
منشی: سلام می‌تونم اسمتون رو بدونم؟
- مهدوی هستم. با آقای افخم بگید خودشون می‌شناسن.
+ بله به‌جا آوردم اما رئیس جلسه دارن گفتن منتظر بمونید.
- به رئیست بگو فقط پنج دقیقه وایمیستم وگرنه پشت گوشش رو دیده منم دیده.
+ ب...بله الان بهشون اطلاع میدم.
- کار خوبی می‌کنی.
به پنج دقیقه نرسید که اومد بیرون از اتاقش. پسر خوش‌تیپی بود و به ظاهر آدم خوبی می‌اومد ولی خونی که خانوادش ریخته بودن اومد جلو چشمم و سریع دست از تصوراتم برداشتم.
من: روز خوش آقای افخم.
افخم: سلام، بفرمایید داخل.
من و امیر داشتیم می‌رفتیم داخل که افخم گفت:
- البته بدون شما آقای...؟
امیر: راستار هستم جناب و این‌که من بادیگارد خانم هستم باید باشم.
من: آقای افخم مشکلی هست؟
افخم: فقط شما می‌تونید برید داخل.
من: امیر وایستا تا بیام.
امیر: اما... .
با اخم گفتم:
- فقط منتظر بمون چیزی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
با افخم رفتیم داخل و شروع کرد به سخنرانی.
- خوش اومدید به شرکت. از این به بعد دستیار بنده هستید امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم. مطلبی هست؟
با جدیتی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
- دلیل این‌که اجازه ورود به آقای راستار ندادید چیه؟
+ کار ما حساسه و نفوذی زیاده و ایشون رو هم نمی‌شناسم، طی مدتی که باهاشون کار خواهیم کرد اگر صلاح بودنم اجازه همکاری باهاشون رو میدم.
- خوش‌حال میشم زودتر صلاح بدونید.
بعد با یه لبخند حرص درار بلند شدم.
+ برنامه کاری امروزتون رو خانم امینی بهتون میدن.
رفتم بیرون و رو به منشی گفتم:
- خانم امینی کجاست ؟
+ طبقه بالا اولین اتاق، اتاق امور شرکت.
همون‌طور که منشی داشت حرف می‌زد سالن رو نگاه کردم و دیدم امیر نیست، چند دقیقه وایستادم تا بیاد آخرش هم بعد ده دقیقه تشریفش رو آورد.
من: کجا بودی تا الان؟
امیر: شرمنده خانم.
من: سوال پرسیدم.
امیر: تلفنم زنگ خورد مجبور شدم برم.
سر تکون دادم رفتیم طبقه بالا و سر چرخوندم که اتاق رو پیدا کردم. رفتم داخل و کارها رو انجام دادم. بعد از یک ساعت کارم تموم شد و رفتم سوار ماشین شدم. امیر هم بعد چند دقیقه اومد نشست و به سمت خونه حرکت کردیم.
- امیر.
+ بله خانم؟
- از این به بعد لازم نیست من رو برسونی شرکت و بیای دنبالم خودم تنها میرم.
+ اما خانم...!
- اما چی؟
+ خطر داره خانم، جریان پدرتون رو که فراموش نکردید؟
- خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم یا نه، بعدش هم دیگه هرگز حرفی از این جریان نزن و ترتیبی بده هیچ‌ک.س از جریان قتل مطلع نشه، اگر مادرم در این باره پرسید چیزی نگو بسپرش به خودم.
+ چشم خانم.
توی سکوت به بیرون زل زده بودم حسابی سرم درد می‌کرد و حالم خوب نبود و دلم می‌خواست به گذشته برگردم، به گذشته‌ای که راحت می‌خندیدم و خانواده‌ای شاد داشتم. ولی بدبختی این‌جاست هیچ‌ک.س رو ندارم، نمی‌تونم با کسی حرف بزنم و باید برای زنده نگه داشتن خانوادم زنده باشم. با این اوضاع مطمئنم نمی‌تونم زندگی کنم ولی باید زنده بمونم به خاطر خانواده.... .
ان‌قدر تو ذهنم غرق شدم که نفهمیدم کی رسیدیم و توی حیاطیم.
من: چرا صدام نکردی؟
امیر: دیدم حال ندارید گفتم یه ذره تو ماشین باشید تا حال‌تون جا بیاد، خانم بزرگ شما رو این‌طوری ببینن ناراحت میشن .
من: ممنون از لطفت.
از ماشین پیاده میشم.وارد خونه شدم که صدای داد و بی‌داد می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
با عصبانیت وارد خونه شدم که پسر جوانی رو مقابل مادرم ديدم. بلند با فریاد وارد پذیرایی شدم:
من: چه خبره این‌جا؟ به چه اجازه‌ای صدات رو برای مادر من بلند کردی و عربده می‌کشی؟
پسره برگشت و با اخم نگام کرد:
- به‌به، مائده معروف... اوه اوه شرمنده باید می‌گفتم خاتون ، بنده شکیبا هستم البته اگر مادر جان‌تون منو معرفی کرده باشه.
من: دست از شرُوِر گفتن بردار و حرف اصلیت رو بزن.
رو کرد به مادرم ولی مخاطبش من بودم:
- همه حرف‌هام رو گفتم حالا هم دیگه جایی این‌جا ندارم پس میرم.
+ پویا وایستا، حالا که اومدی و نبش قبر کردی پس وایستا و کاملش کنم.
+ وایستم که چی بگی؟ با وایستادنم چی عوض میشه؟
من: چه خبره این‌جا؟
مامان: کافیه بسه، همه‌تون بشینید.
پویا: اما... .
مامان: گفتم بشین.
با فریاد مامان نشست و من‌ هم با کلافگی نشستم و منتظر نگاهشون می‌کردم.
مامان: مائده جان تا آخر گوش بده و هیچی نگو، قبل از ازدواج من و پدرت، پدرت ازدواج کرده بود اون‌ها به خاطر اختلافات زیاد طلاق گرفتن و موقع طلاق بچه‌هاش مادرشون رو انتخاب کردن. این پسری که این‌جا می‌بینی پسر پدرته، برادرته. حالا فهمیده که پدرت فوت کرده.
با قیافه‌ای کلافه و متعجب با خنده رو کردم به مامان:
من: داری شوخی می‌کنی دیگه نه؟ قصه جالبی بود.
رو کردم به پویا و با خشم گفتم:
من: دیر اومدی آقا پسر خیلی دیر اومدی نه پدری هست که ازت استقبال کنه نه چیزی که بخوای به‌دست بیاری نمی‌دونم با چه هدفی بعد چند سال یاد پدرت افتادی اد همون موقعی که می‌افته می‌میره، کاری به این‌هاش ندارم. ولی این رو بدون وقتی بعد مردن پدرت یادش می‌افتی دیگه فایده نداره. حالا این‌جا پدری نداری پس دلیلی نمی‌بینم بیشتر از این این‌جا بمونی. روزمون با دیدنت خوش شد حالا به سلامت.
با دست به سمت در اشاره کردم که با عصبانیت بلند شد و رو به روم وایستاد:
- ببین خاتون سرت به تنت زیادی نکنه، وقتی از چیزی خبر نداری پس الکی دور وَرِت نداره.
خیلی سعی کردم که خودم رو کنترل کنم ولی به‌خاطر مشکلات از صبح تا الان، نتونستم آرامشم رو حفظ کنم:
- اون روی سگ من رو بالا نیار شانس بدت خورده امروز اصلاً حوصله ندارم، یه چیز می‌پرسم چرا اومدی این‌جا؟ نگو اومدی مرگ بابات رو تسلیت بگی که خندم می‌گیره.
یه لحظه از عصبانیت در اومد و ناراحت شد:
+ اینجا نه، می‌خوام تنها باهات صحبت کنم.
- اگه قضیه ارث و میراثه که همین‌جا بگو حوصله ندارم.
+ نه.
- اوکی شب بیا کافه سر خیابون.
با سر افتاده خداحافظی کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
ناهار نخورده بودم و به‌ زور مامان چند لقمه عصرونه خوردم. مامان وقتی دید ساکتم و هیچی نمی‌گم گفت:
- امروز نمی‌دونم چی شد که پویا اومد اصلاً انتظار نداشتم. اول گفت واسه تسلیت اومده یک ساعت تمام نشست هی به در نگاه کرد آخر پا شد و خواست که بره بهش گفتم حالا که نشسته ناهار بمونه برگشت کلی داد و بی‌داد کرد و گفت من تو خونه‌ای که زن بابام باشه نمی‌مونم که تو اومدی. انگار به بهانه تو اومده بود کلی نشست و منتظر بود.
تا شب تو خودم بودم و نمی‌دونستم چمه. یهو یکی بیاد بگه بردار و خواهر داری، پدرت قبلاً ازدواج کرده. به بهانه دور زدن ماشین بابا رو برداشتم و رفتم بیرون. تو خیابون‌ها بی هدف می‌چرخیدم نمی‌دونستم چی‌کار کنم کلافه و بی حس به دور خودم می‌چرخیدم. وقتی به خودم اومدم که دیدم شب شده و وقتشه. وارد کافه شدم و چشم چرخوندم که دیدمش و رفتم نشستم.
- سلام.
+ سلام، ممنون که اومدی.
- خب بگو می‌شنوم.
خواست حرف بزنه که مهدی مثل خروس بی محل اومد سمت میز. با نیش باز گفت:
- چی میل دارید؟
همین رو کم داشتم، از فردا می‌خواد من رو دست بندازه.
- ببند نیشت رو، چی می‌خوری پویا؟
+ آب فقط.
- واسه منم یه آب انار بیار.
+ امر دیگه؟
- اگه سرت رو لازم نداری، بازم نیشت رو باز نگه‌دار و این‌جا وایستا.
نیشش رو جمع کرد و رفت.
+ یه سال پیش مادرم فوت کرد. بعد از فوتش برای این‌که دستم به دهنم برسه و به یه جایی برسم با بی‌عقلی تمام هرچی که داشتم فروختم و گذاشتم تو بورس و به چند ماه نرسید که هرچی که داشتم و نداشتم نابود شد. هر جا که می‌رفتم کار نمی‌دادن مجبور می‌شدم از این و اون قرض بگیرم، خودم مهم نبودم ولی خواهرم جوون بود و طاقت سختی رو نداشت. این‌قدر سختی کشید که بعد چند ماه از معده درد بردمش دکتر، اول‌هاش گفتن از سوء تغذیه‌ای. با ته مونده پولم بردمش دکتر که گفتن سرطان معده داره گفتن باید هر چه سریع‌تر عمل بشه گفتن هزینه عملش بالاست. به هر دری زدم جواب نداد از هر کی کمک خواستم نشد. می‌دونم پررویی ولی اومدم تا ازت کمک بخوام حتی شده التماست می‌کنم، خواهرم داره جلوم پرپر میشه. بیا و جون خواهرم رو نجات بده. جون خواهرت رو.
- خواهر، چه کلمه غریبه و عجیبی. یه چند وقت صبر کن ببینم می‌تونم کاری بکنم یا نه.
مهدی که از شدت فضولی داشت ما رو نگاه می‌کرد بهش علامت دادم که بیاد.
من: مهدی خان این آب و آب انار ما آماده نشد؟
مهدی: ای وای به کل یادم رفت، شرمنده الان میارم.
هنوز نرفته بود که با دست علامت خاک برسرش رو نشون دادم.رفت و سریع سفارش‌ها رو آورد. توی تمام این مدت پویا با اخم به میز نگاه می‌کرد. آبی که مهدی آورد رو به طرف پویا گرفتم و گفتم:
من: بیا این هم آبت.
پویا: ممنون، من دیگه برم، فقط یه چیزی لطفاً به خاطر کینه و غریبه بودنت با ما رهامون نکن، خواهرت بهت احتیاج داره.
من: توکلت به خدا باشه، نگران نباش اگر در توانم باشه کمکت می‌کنم.
پویا خداحافظی کرد و رفت. به ثانیه نکشید که مهدی فضول پیداش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- خب مهدی من دیگه برم.
+ کجا؟ کارت دارم. خبریه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- خبر؟ خبر که زیاده تو چی دوست داری بشنوی؟
+ خودت و به خنگی نزن، ایشالله می‌خوای از ترشیدگی در بیای؟... بابا وا کن اون اخم‌هات رو، خسته نشدی ان‌قدر یبس می‌شینی بلند میشی؟
- خفه میشی یا خفت کنم؟ بسه بابا چه خبری، طرف داداش از آب در اومده.
+ ها؟ زارت تو داداشت کجا بود.
- دِ همین دیگه، جناب صبح تشریف آوردن که من رو ببینه بعد مادر ما هم ناغافل هرچی شک بود وارد کرد. آی این داداشته پسر زن سابق باباته و از این داستان‌ها.
+ عجب. خب حالا چی می‌گفت؟
داستان رو کامل براش توضیح دادم و گفتم که پویا چی می‌خواست.
- و حالا از من درخواست کمک داره.
+ عجب.
من: کوفت، هی از اول عجب، عجب، عجب، درد عجب.
مهدی: خب حالا بیا من رو بخور.
من: بدبختی این‌جاست خوردنی نیستی.
مهدی: بدبخت داداشم چی می‌کشه از دستت.
یه لبخند ملیح که صد تا فحش بدتر بود زدم و گفتم:
- من برم داره دیر وقت میشه.
+ آقا من بگم غلط خوردم بس می‌کنی؟ کچلم کردی بابا.
- اون دیگه به من ربطی نداره، خودت یه کاریش بکن.
کیفم رو برداشتم و با مهدی خداحافظی کردم. خسته از این همه فشاری که روم بود بی‌حوصله ساعت ماشین رو نگاه کردم که عصبانی شدم. ساعت دوازده بود و اصلاً دوست نداشتم بیرون باشم، با سرعت رفتم سمت خونه.
وارد خونه که شدم همه خواب بودن و من هم بی‌سر و صدا رفتم خوابیدم. صبح زود بیدار شدم و داشتم آماده می‌شدم که تلفن مشکیم زنگ خورد.
- بله؟
+ واست کادو گذاشتم اون جایی که بهت گفتم، دو بیا برش دار.
- اوکی.
قطع کرد و سوار ماشین شدم رفتم شرکت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
‌تا ساعت یک کارها رو انجام دادم و موقع ناهار سریع رفتم و بسته رو برداشتم تا بزارمش خونه و برگردم کلی طول کشید و زمان ناهار تموم شده بود و مطمئنم اگر برم شرکت اون افخمی اسکل گیر میده. سریع وارد شرکت شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم تا خواستم در باز کنم صدام کرد.
افخمی: اغور بخیر مادمازل ساعت رو نگاه کردید؟ تا الان کجا بودید؟
من: متأسفم جناب افخمی ( ذهنم : متأسفم که نمیتونم خفت کنم) کار واجبی پیش اومد.
افخمی: اوکی مشکلی نیست، راستی افخمی رو فراموش کن اسمم سامانه.
من: خوش وقتم ولی با افخمی راحت‌ترم.
سامان: اوه چه سخت گیر، هرطور مایلید.
رفت منم رفتم داخل اتاق تا عصر بکوب کار کردم که مبادا قیافه اون اسکل رو ببینیم.
همه چی طبق روال گذشت و من رفتم خونه. بعد خوردن شام با مامان به بهانه خستگی رفتم توی اتاق و مدارک رو چک کردم. همه چی درست بود ولی باید مدت طولانی می‌گذشت تا به نقشم می‌رسیدم. شب خوابم نمی‌رفت انقدر که ذهنم مشغول بود آخر عصبی شدم و آماده شدم رفتم بیرون. می‌دونستم جز کافه و صحبت با مهدی هیچ چیز دیگه آرومم نمی‌کنه. خوشبختانه کافه مهدی تا سه شب بیداره چون خودش هم مشکل خواب داره. وقتی رسیدم مستقیم رفتم سمت صندلی خودم و مهدی هم که دید حوصله ندارم بی معطلی اومد سمتم.
مهدی: مثل اینکه اوضاع خیلی خیته، نه؟
من: نه خیلی ولی... ولی واقعا نمی‌دونم قراره چی بشه، اینکه کی می‌تونم یه زندگی اروم داشته باشم.
مهدی: به اینا فکر نکن، فقط به الانت فکر کن که این کار درست رو انجام میدی و چون درسته نتیجه دلخواهت رو می‌گیری. من درکت می‌کنم خیلی داری اذیت میشی ولی اولشه تازه عزیزم تو اگه با این روحیه به جنگ بخوای بری مسلما وسط راه کم میاری و می‌بازی. تو توی این راه تنها نیستی، تو منو داری رها رو داری اون گولاخ امیر که هیچ واسه بادیگاردیش حقوق می‌گیره، اون هم هست.
من: من اگه توعه دیوونه رو نداشتم چیکار می‌کردم. ممنون از حمایتت ولی من پای شماها رو وسط نمی‌کشم. اگر این جنگ من باشه، پس جنگ خودمه و به خودم مربوطه حتی یک حرکت هم از یک کدومتون ببینم قاطی می‌کنم.
مهدی: خب حالا نرو رو دنده بی اعصابیت. اوکی منو نمی‌خوای؟ باشه مشکلی نیست ولی امیر که بادیگاردته باید همراهت باشه دیگه نمی‌تونی به اون چیزی بگی ولی این رو بدون جونت در خطر باشه دیگه یه حرکت که هیچی خودم و اونا رو باهم آتیش می‌زنم.
من: باشه جناب عاشق پیشه، تو خوبی. حالا هم یه چیزی بیار حالمو خوب کنه سرم درد میکنه نمی‌تونم بخوابم.
مهدی: چشم سرورم الان معجون میارم واست.
رفت و معجون رو آورد و رفت سمت گرامافون بزرگ گوشه کافه و آهنگی که همیشه باهم گوش می‌دادیم رو گذاشت.
چون سایه های بی امان
بازیچه دست زمان
در این دنیا ماندم چنان
افسرده و حیران
سرگشته و نالان
چون آدمک زنجیر
بر دست و پایم
از پنجه تقدیر
من کی رهایم
ای که تو دادی جانم
گو به من تا کی بمانم
آدمی چون آدمک
مخلوقی سرگردان
ای که تو دادی جانم
گو به من تا کی بمانم
آدمی چون آدمک
مخلوقی سرگردان
چون آدمک زنجیر
بر دست و پایش
از پنجه تقدیر
من کی رهایم
فریدون فروغی_آدمک
 
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
صبح زود بیدار شدم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. تنها چیزی که یادمه که ساعت دو و نیم، سه رسیدم خونه. با انرژی ‌ای که حرفای بهم مهدی داد ، تصمیم گرفتم فقط به مسیرم فکر کنم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. بعد از آماده شدن رفتم پایین که صبا رو دیدم.
صبا : سلام مانی خوبی؟
من: ممنون عزیزم تو خوبی؟
صبا : آره اگه تو بذاری.
من: چی شده مگه؟
صبا : بیا بشین بهت بگم.
رفتیم نشستیم که با کلافگی گفتم :
- خب بگو صبا جان.
صبا: مانی اتفاقی افتاده؟
من: نه، میشه خلاصه کنی دیرم میشه.
صبا :اوکی، احساس میکنم یه اتفاقی برات افتاده.
من: چرا همچین فکری می‌کنی ؟
صبا: چرا دیشب دو، سه اومدی؟
من: صبا من.... .
صبا : تو چی؟ غیر اینه حالت بده؟ من خوب تورو می‌شناسم. مثل اینکه یادت رفته، هر وقت ناراحت بودی نصف شب جیم می‌زدیم می‌رفتیم کافه مهدی. می‌دونم این شرایط برات سخته ولی انقدر خودت رو غرق کار نکن، گوریل، من هستم انقدر خودت رو تنها نزار بیا پیش من. البته... تو بیشتر پیش مهدی خان بلدی بری نه پیش من.
من: خانم اورانگوتان خفه بمیر تو و مهدی برای من فرقی ندارید دیشب دلم نمی‌خواست تو خونه بمونم بعدشم چشم، اونم به چشم از این به بعد میام پیش خودت. الان دیرم شده وگرنه می‌نشستیم حرف می‌زدیم.
صبا: باشه عب نداره برو گمشو تا خفت نکردم.
من: دیوونه،خداحافظ عزیزم. راستی مامان خواب بود هواست بهش باشه، می‌دونی که.
صبا: بیا برو گمشو دیگه اه اگه مامان توعه مامان منم هست پس انقدر زِر زدن می‌خواد؟
من: باشه بابا من تسلیم.
صبا دمپایی به دست با حرص گفت:
- دِ گمشو دیگه تا الان می‌گفتی دیرم شده.
با خنده رفتم سمت در و سرم تکون می‌دادم تازه یادم اومد چرا رفتم پذیرایی، می‌خواستم با امیر حرف بزنم که کلا یادم رفت. الان دیرم شده ولی بعد از کار باهاش حرف می‌زنم. سوار ماشین شدم و به فکر کردم که کی و چطوری کارم رو شروع کنم.
نباید عجله کنم، با هر عجله و کار اشتباهی، همه چی بهم میخوره. بعد از نیم ساعت رسیدم و وارد شرکت شدم. به سمت اتاقم رفتم.
 
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
- خب تا ظهر که جلسه‌ای نداره می‌مونه ساعت چهار و ساعت هفت.
پا شدم رفتم سمت اتاق افخم و در زدم.
- بفرمایید.
داخل شدم که دیدم پشت میزش نشسته و داره با کامپیوترش کار می‌کنه، هر از گاهی دستی به موهای مشکیش می‌کشه
- روز بخیر جناب افخم برنامه امروزه.
+ لازم نیست بدی بهم، خودت بگو.
- دو تا جلسه بیشتر ندارید امروز، یکی با معاون میوه و تره بار هست ساعت چهار، اون یکی هم شرکت دارویی افرا ساعت هفت.
+ اوکی، برای جلسه ها آماده باش باهم می‌ریم .
سرم رو تکون دادم می‌خواستم برم که صدام زد.
- بله جناب افخم.
+ چرا بعد دو روز یونیفرم شرکت رو استفاده نمی‌کنی ؟
- با یونیفرم راحت نیستم.
+ دلیل قانع کننده‌ای نبود ولی مشکلی نیست هر طور راحتی.
- اگر امری نیست می‌تونم برم؟
+ البته.
رفتم از اتاق بیرون که صحبت های منشی رو می‌شنوم که غر می‌زد.
+ اه از صبح بیست نفر واسه بخش حسابداری اومدن آقا یدونشون رو هم قبول نداره. منه بدبخت این وسط چرا باید این همه کار کنم.
حال خودم خیلی خوب بود با غرر های این بهتر شد با حرص رفتم سرویس بهداشتی و صورتم رو آب زدم.
- آروم باش نباید کم بیاری نباید باهاش بحث کنی وگرنه همه چی خراب میشه. یه نگاهی توی آینده به خودم کردم، چقدر عوض شدم اون شیطنت و بیخیالی گذشته کجا این آرومی و درنده بودنم کجا. همه میگفتن خوشگلیت رو از صدقه سری مادر فرانسویت داری، با این حرفشون که بهم حسودی می‌کردن کلی ذوق می‌کردم ولی این روزا آخرین چیزی که برام مهمه خوشگلیمه. خودم رو تو آینه بررسی کردم. مقنعه مشکیم رو دست کردم و موهای شرابیم رو گذاشتم داخل و دستی به مانتو و شلوارم کشیدم. بعد از اینکه آروم شدم رفتم تو اتاقم و تا ساعت چهار کار کردم. کیف و مدارک رو برداشتم رفتم دم اتاق افخم، در زدم و رفتم داخل.
- جناب افخم وقت رفتنه.
+ اوکی، این سوئیچ رو بگیر من سرم درد می‌کنه نمی‌تونم رانندگی کنم.
سوئیچ رو گرفتم باهم رفتیم پارکینگ قفل رو که زدم دیدم ماشینش یه رنج روور . پوزخندی زدم و رفتم سمت ماشین، ماشینش رو با خون بی‌گناه هایی مثل بابا خریده پست فطرت.
سوار شدیم و رفتیم میوه و تره بار و سمت ساختمان اداری‌ حرکت کردیم وقتی پیاده شدم مرده نسبتاً مسنی رو دیدم که افخم با معاون دست داد و معاون با لبخند چندشش به من زل زد :
- معرفی نمی‌کنی سالار جان؟
افخم با جدیتی که دهن معاون بست رو کرد به من و گفت :
- دستیار بنده هستن جناب مَنِشی.
+ اوه بله خوشوقتم خانم بفرمایید داخل.
مردک احمق، به زن بودن ما ربطی نداره به نامرد و کثیف بودن اون هاست که باعث آزار ما میشه. رفتیم داخل و صحبت های اولیه رو افخم شروع کرد.
+ جناب افخم همون‌طوری که می‌دونید ما یه شرکت بین المللی حمل و نقل هستیم. از میوه گرفته تا مهم ترین چیز ها رو به دور ترین نقطه منتقل می‌کنیم. من اول از همه باید بدونم محصول شما چی هست و چقدر؟
صحبت های جالبی که بخواد واسم جالب باشه نبود به خاطر همین دیگه گوش نکردم، مشغول نوشتن صورت جلسه شدم تا اینکه بعد یک ساعت صحبتشون تموم شد و افخم ازم قرارداد ها رو خواست. یه قرارداد به افخم و بعد بلند شدم و رفتم سمت مَنِشی یه دونه هم به اون دادم. بدون توجه به شخصیت کثیفش اومدم نشستم و بعد چند دقیقه کارمون تموم شد و سمت شرکت حرکت کردیم.
- جناب افخم الان شش و نیم هست و ساعت هفت با شرکت افرا قرار دارید چرا دارید می‌رید سمت شرکت؟
+ من تو رو می‌رسونم شرکت و خودم میرم امروز خیلی خسته شدی، نیاز نیست بیای.
- نه من خسته نیستم، مشکلی نداره.
+ نه خب تا چند ساعت اونجاییم و شب میشه ممکنه سختت باشه.
فهمیدم داره منو می‌پیچونه برای اینکه مشکوک نشه دیگه پیگیر نشدم. ولی عوضش گوشیم رو در آوردم سریع به امیر پیامک دادم:
- امیر بیا محل کارم و دوستم رو برسون به مقصدش.
+ چیه خیلی رفتی تو گوشی.
- با خواهرم دارم صحبت می‌کنم آقای افخم خونه منتظرم هستن.
افخم که خیلی تعجب کرد و خواست خیلی عادی حرف از دهنم بکشه بیرون گفت:
+ خواهر؟ مگه تو خواهر داشتی؟
- بله خواهر خواندم، صبا جان.
+ آها آره یادم اومد.
دیگه چیزی نگفتم چون حالم از حرف زدن باهاش بهم می‌خوره. گوشیم لرزید، وقتی که نگاه کردم دیدم امیر پیام داده.
+ حتما، الان میام می‌رسونمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

. blackhorse

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
251
1,076
مدال‌ها
2
بعد نیم ساعت رسیدیم و منو جلو شرکت پیاده کرد که جلوتر از شرکت ماشین دنا عمارت رو دیدم که فهمیدم امیر اومده. وقتی که خیالم از راهی شدن دو تاشون راحت شد رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه که مهدی زنگ زد.
- جانم مهدی؟
با حالتی تند و کلافه گفت :
+ مائده جان این رفیقمون دوباره تشریف آورده هر چقدر گفتم امروز نمیای حالیش نشد، آخر نزدیک بود بره خونتون که نذاشتم گفتم میره اونجا دوباره با مادرجون بحث میکنه.
- اولاً یه نفس بگیر بعد بگو ببینم، رفیقمون؟ نکنه پویا رو میگی؟
+ آره بابا
- وای به کل یادم رفته بود باید واسش کار جور کنم.
+ دیگه بیشتر از این ازت انتظار نمیره.
- ببند اون مخزن نمک رو بهش بگو الان میام.
یعنی از وقتی اومدم ایران نشد عین آدم زندگی کنم، اول باید مشکل به اصطلاح خواهرم رو حل کنم بعد شغل پویا رو. سریع دور زدم و رفتم سمت کافه. زیر لب زمزمه کردم:
- در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کـس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کـس تاب نگهداری دیوانه ندارد
بعد یه ربع که رسیدم با عجله وارد کافه شدم که دیدم پویا همون جای قبلی نشسته. پویا ناراحت بلند شد و منتظر نگاهم کرد. مهدی هم گوشه کافه یه نگاهی بهم انداخت معلوم شد چقدر اشتباه کردم. سریع رفتم پیش پویا و مجال حرف زدن بهش ندادم.
- من واقعا معذرت میخوام این چند روز انقدر درگیر بودم که کلاً فراموش کردم، واقعا شرمندم.
+ حق داری، من و خواهرم کی هستیم که بخوای ما رو یادت بیاری. الانم که اومدم اینجا که بگم اگه نمیخوای کمک کنی الکی ما رو امیدوار نکن.
- اولاً داری دوباره تند میری، دوماً راه بیفت بریم انقدر حرف نزن برای من.
+ کجا؟
- کجاش رو تو باید بگی. آدرس خونتون رو بده.
+ امــ .
- اگر بخوای روی اعصابم راه بری دقیقا مثل روز اول آشناییمون باهات رفتار میکنم. خیر سرت تو از من بزرگتری انقدر نفهمی؟
+ عجبا، نفهم هم شدیم؟
- بودی، خبر نداشتی.
+ باشه خاتون تلافی میکنم.
- من حساب تورو می‌رسم بیا ببینم.
سوئیچ رو بهش دادم و خودم رفتم سمت مهدی.
- مهدی جان ممنون که نگه‌اش داشتی، حیف داداشم نیستی وگرنه انقدر سفت بغلت می‌کردم که بمیری.
+ نوکریم، بعدشم کارش یه صیغس می‌خوای؟
- عوضی بی‌شعور گمشو، لیاقت نداری پسره بی ریخت. من برم پویا منتظره.
+ بیا برو خاتون، راستی این خاتون چیه این پویا ورد زبونشه، هی می‌گفت این خاتون کجاس، خاتون کجا موند، خاتون، خاتون.... .
- تو فهمیدی به منم بگو، می‌پرسم ازش.
+ اوکی برو به سلامت.
- خداحافظ مهدی خان.
رفتم سمت خیابون که دیدم بیرون ماشین وایساده و سرش و انداخته پایین.
- پس چرا سوار نشدی؟
رفت سمت شاگرد که رو کردم بهش.
- ببینم می‌خوای اولین کتکت رو بخوری؟ چرا روی اعصاب من اسکی میری؟ من از کجا آدرس خونه شما رو دارم؟ خودت سوار شو منو ببر اون‌جا.
دید اعصبانی‌ام بی حرف نشست پشت فرمون و رفتیم سمت خونشون.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین