- Mar
- 251
- 1,076
- مدالها
- 2
بی اهمیت رفتم پیش مادرم. با لحن آروم و خونسرد گفتم:
- مامان جان کاری نداری؟
+ نه عزیزدلم کاری نیست.
- پس بیا بشین.
+ اینجا راحتترم.
با اخطار و اخم آروم صداش زدم:
- مامان.
باشه بابا اومدم، از وقتی که اومدی یکسره اخم میکنی نمیشه روی حرفت حرف زد.
میدونم تغییر کردم ولی دوست ندارم هی بگن بهم. با مامان رفتیم نشستیم که همزمان با ورود مردی، مامان کمرش خمیده و ناراحت شد.
من: مامان جان چیزی شده؟
مامان: وکیل پدرته، حتماً اومده وصیت نامه رو بخونه.
من: خب بخونه، چی میشه مگه؟
مامان: اگه یه نگاه کنی به عموت میفهمی قضیه چیه.
نگاهی میکنم به عمو که بله فهمیدم دردش چیه. روی پولهای بابا حساب باز کرده. زکی من هم میشینم نگاهش میکنم. بعد از اینکه توی سی سالگی رفت توی کار خلاف پدربزرگ هم از ارث محرومش کرد و همه اموال رو زد به نام بابا به خاطر همین از همون موقع میسوخت از عظمت و بزرگی بابا در نگاه پدربزرگ. با صدای عصایی همه نگاهها به در خونه دوخته شد که قامت استوار پدربزرگ ظاهر شد و من هم بی اهمیت به بقیه خودم رو بهش رسوندم و قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه، خم شدم و دستش رو بوسیدم.
نگاه های متعجب بقیه رو میشد حدس زد ولی نه تنها لازم بود بلکه دلتنگ پدربزرگ بودم، بوی پدرم رو میداد. پدربزرگ روی سرم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم جلو. مشغول صحبت با دیگران بودم که نگاه خیره دو نفر توجهام رو به خودش جلب کرد. اولیش که عموم بود که با اخم داشت نگاهم میکرد که من هم یه دونه از لبخندهای سوزش دارم رو نثارش کردم و بعد رو کردم به امیر که دیدم داره اشاره میکنه برم. سرم رو تکون میدم و میگم صبر کن. بعد از اینکه پدربزرگ رفت نشست ازش اجازه گرفتم تا برم پیش امیر اون هم با سر اجازه داد.
من: چیه امیر، چیزی شده؟
امیر: نه خانم، ولی میخواستم بگم که افخم هم اینجاست.
بلند داد زدم گفتم :
- چی گفتی؟
+ آروم خانم.
یه لگد به دیوار رو به روم زدم و هرچی فحش بود نثار اون عوضی کردم.
افخمی رو دیدم که با عموم داشت خوش و بش میکرد، پست فطرتها.
با آرامش رفتم سمت افخم. افخم یه دست کت و شلوار مشکی و پیرهن مشکی پوشیده بود کخ پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
- چقدر هم که بابت مرگ پدرم متأسفی.
پوزخندم رو پاک کردم و با لحنی مؤدبانه و آروم گفتم:
- سلام جناب افخم خوش اومدید.
+ روز خوش خانم، ممنون وظیفه بود جناب مهدوی حق ها به گردن ما دارن.
- ممنون لطف دارید، اگر امری نیست مرخص میشم.
افخمی: عرضی نیست، فردا تو شرکت میبینمتون.
با لبخندی که از حرص زدم سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم. رفتم پیش پدربزرگم نشستم و ناظر حرفهای اون و دوستهای پدرم شدم، کمکم همه رو شناختم و میتونم بعداً برم سراغهشون. مادر که بغلم نشسته بود دیدم محکم و پر لرزش دستم رو گرفته که وقتی دیدمش، رد نگاهش رو گرفتم دیدم عموم داره میاد سمت ما. پدربزرگ محکم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- دیدم که مادرت چهقدر نگرانه، مراعات من و مادرت رو نکن و از حق خودت و پدرت دفاع کن. این اجازه رو میدم که در مقابلهش وایستی.
با غرور و لبخند، با نگاهم ازش تشکر کردم. عمو که نزدیک شد پیش دستی کردم و بلند شدم:
- سلام عموم جان.
+ سلام دخترم تسلیت میگم. اگر مرگ پدرت نبود، حتماً پدرت از دوری تو میمرد.
با پوزخند و لبخند حرصی بهش گفتم:
- درسته که من و پدرم رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتیم ولی خب شما به عنوان برادرش میتونستید جای من رو پر کنید، اینطور نیست؟
کاملاً احساس غرور پدربزرگم رو از روی رفتارش حس میکردم و همین باعث جریتر شدن من میشد. عمو حرفم رو بی جواب گذاشت و گفت:
- به هر حال من به عنوان قیم الانت هر کمکی که بتونم بهت میکنم.
با لبخند و مسخرگی سرم و تکونی دادم و گفتم:
- عجب، ممنون از محبت عموم جانم. پدرم رو که میشناسید، من دختر همون پدرم، انقدر قوی هستم که کمک کسی رو نخوام.
عموم که دید شمشیر رو از رو بستم لبخند مزحکی زد و رفت. تا شب هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و حرفی از وصیت نامه نبود. کاملاً واضح بود کار پدر بزرگه. خوب میدونست چه کاری باید چه موقعی انجام بشه. تا پایان مراسم من و پدربزرگ و مادرم کنار هم نشسته بودیم و هرکس میاومد تسلیت میگفت به همراهش تیکه مینداخت که حتماً بايد پدرت میمرد تا میاومدی غیر مستقیمی میگفت، که به همراه جواب تلخ و دندادن شکن پدربزرگ لال میشدن. وقتی مراسم تموم شد، پدربزرگ اشاره کرد که من بمونم. امیر همچنان گوشه سالن وایستاده بود. بعد از اینکه همه رفتن پدربزرگ دست من رو گرفتم و برد توی اتاق کار پدرم، امیر هم دنبالمون اومد. پدربزرگ رفت و پشت میز پدرم نشست. دوست نداشتم به خاطرها فکر کنم و فقط به پدربزرگ نگاه میکردم. نشستم روی یکی از صندلی ای جلوی میز و امیر هم روی صندل رو به روی من نشست. پدربزرگ شروع کرد به حرف زدن:
- امیر و مائده، میدونم که جفتتون یه هدف دارید، امیر برای مأموریتش، و تو هم برای انتقام. پس دلم میخواد توی این راه با هم باشید و هوای همدیگه رو داشته باشید.
از شنیدن اسم مأموریت اصلاً تعجب نکردم. پوزخندی زدم و رفتم به چند روز پیش.
( فلش بک)
گوشی مشکی داخل کتم زنگ خورد که فهمیدم، تماس از فرانسهاس.
- بله.
آنا: بستهای که بهت گفتم به دستت رسید؟
- آره اطلاعات رو دیدم، مطمئنی امیر پلیس امنیته؟
+ مطمئن باش، و در ظمن مراقب افخم باش و دست کم نگیرش، نه تنها تو بلکه ما هم به اون احتیاج داریم پس حواست رو جمع کن.
- مثل اینکه من رو نمیبینی زبون در آوردی بچه، کار خودم رو به خودم یادآوری میکنی؟
+ خب حالا من یه بار اومدم به تو دستور بدم اون هم زد حال میزنی.
- برو، میدونی که نباید تماس طولانی بشه.
+ میدونم ولی دلتنگتم، مراقب خودت باش.
تلفن رو قطع کردم، نخواستم دهنش رو باز کنه و لو بریم. از همه مهمتر اینکه من اشکم در نیاد.
(حال)
پدربزرگ با ناراحتی گفت:
- محمدعلی پسر خلف من بود. هر کاری برای انتقام خونش انجام میدم، خیلی مظلوم مرد.
دیگه نشنیدم چی گفت، دستهام رو روی دسته صندلی مشت کردم و خودم رو نگه داشته بودم تا اون قطره اشک لعنتی نیفته ولی نشد، هر کاری کردم نشد. پدربزرگ که دید حالم بده به امیر اشاره کرد که بره و اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد. من رو سمت قالی گوشه اتاق برد و خودش نشست و من هم نشستم. تمام خوابی که دیده بودم دوباره یادم اومد. دیگه خودم رو نگه نداشتم و شروع به گریه کردن کردم، پدربزرگ سرم رو گرفت و به سینش فشار داد. دلم خواست مثل قدیمها به آغوشش پناه ببرم و صمیمانه باهاش حرف بزنم:
- بابا بزرگ من دلم واسه بابا تنگ شده، بابا بزرگ من نمیتونم بدون اون ادامه بدم. بابا... بابام کجاس الان؟
با زجه تو بغل پدربزرگ ادامه دادم:
- بابا جیگرم داره میسوزه از نبودش. بابا من کل جوونیم رو پیش بابام نبودم، حالا خبر مرگش رو بهم دادن. من دیگه به غیر از اون کی رو دارم که بهش تکیه کنم؟
انقدر زجه زدم که نفهمیدم کی از حال رفتم.
- مامان جان کاری نداری؟
+ نه عزیزدلم کاری نیست.
- پس بیا بشین.
+ اینجا راحتترم.
با اخطار و اخم آروم صداش زدم:
- مامان.
باشه بابا اومدم، از وقتی که اومدی یکسره اخم میکنی نمیشه روی حرفت حرف زد.
میدونم تغییر کردم ولی دوست ندارم هی بگن بهم. با مامان رفتیم نشستیم که همزمان با ورود مردی، مامان کمرش خمیده و ناراحت شد.
من: مامان جان چیزی شده؟
مامان: وکیل پدرته، حتماً اومده وصیت نامه رو بخونه.
من: خب بخونه، چی میشه مگه؟
مامان: اگه یه نگاه کنی به عموت میفهمی قضیه چیه.
نگاهی میکنم به عمو که بله فهمیدم دردش چیه. روی پولهای بابا حساب باز کرده. زکی من هم میشینم نگاهش میکنم. بعد از اینکه توی سی سالگی رفت توی کار خلاف پدربزرگ هم از ارث محرومش کرد و همه اموال رو زد به نام بابا به خاطر همین از همون موقع میسوخت از عظمت و بزرگی بابا در نگاه پدربزرگ. با صدای عصایی همه نگاهها به در خونه دوخته شد که قامت استوار پدربزرگ ظاهر شد و من هم بی اهمیت به بقیه خودم رو بهش رسوندم و قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه، خم شدم و دستش رو بوسیدم.
نگاه های متعجب بقیه رو میشد حدس زد ولی نه تنها لازم بود بلکه دلتنگ پدربزرگ بودم، بوی پدرم رو میداد. پدربزرگ روی سرم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم جلو. مشغول صحبت با دیگران بودم که نگاه خیره دو نفر توجهام رو به خودش جلب کرد. اولیش که عموم بود که با اخم داشت نگاهم میکرد که من هم یه دونه از لبخندهای سوزش دارم رو نثارش کردم و بعد رو کردم به امیر که دیدم داره اشاره میکنه برم. سرم رو تکون میدم و میگم صبر کن. بعد از اینکه پدربزرگ رفت نشست ازش اجازه گرفتم تا برم پیش امیر اون هم با سر اجازه داد.
من: چیه امیر، چیزی شده؟
امیر: نه خانم، ولی میخواستم بگم که افخم هم اینجاست.
بلند داد زدم گفتم :
- چی گفتی؟
+ آروم خانم.
یه لگد به دیوار رو به روم زدم و هرچی فحش بود نثار اون عوضی کردم.
افخمی رو دیدم که با عموم داشت خوش و بش میکرد، پست فطرتها.
با آرامش رفتم سمت افخم. افخم یه دست کت و شلوار مشکی و پیرهن مشکی پوشیده بود کخ پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
- چقدر هم که بابت مرگ پدرم متأسفی.
پوزخندم رو پاک کردم و با لحنی مؤدبانه و آروم گفتم:
- سلام جناب افخم خوش اومدید.
+ روز خوش خانم، ممنون وظیفه بود جناب مهدوی حق ها به گردن ما دارن.
- ممنون لطف دارید، اگر امری نیست مرخص میشم.
افخمی: عرضی نیست، فردا تو شرکت میبینمتون.
با لبخندی که از حرص زدم سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم. رفتم پیش پدربزرگم نشستم و ناظر حرفهای اون و دوستهای پدرم شدم، کمکم همه رو شناختم و میتونم بعداً برم سراغهشون. مادر که بغلم نشسته بود دیدم محکم و پر لرزش دستم رو گرفته که وقتی دیدمش، رد نگاهش رو گرفتم دیدم عموم داره میاد سمت ما. پدربزرگ محکم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- دیدم که مادرت چهقدر نگرانه، مراعات من و مادرت رو نکن و از حق خودت و پدرت دفاع کن. این اجازه رو میدم که در مقابلهش وایستی.
با غرور و لبخند، با نگاهم ازش تشکر کردم. عمو که نزدیک شد پیش دستی کردم و بلند شدم:
- سلام عموم جان.
+ سلام دخترم تسلیت میگم. اگر مرگ پدرت نبود، حتماً پدرت از دوری تو میمرد.
با پوزخند و لبخند حرصی بهش گفتم:
- درسته که من و پدرم رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتیم ولی خب شما به عنوان برادرش میتونستید جای من رو پر کنید، اینطور نیست؟
کاملاً احساس غرور پدربزرگم رو از روی رفتارش حس میکردم و همین باعث جریتر شدن من میشد. عمو حرفم رو بی جواب گذاشت و گفت:
- به هر حال من به عنوان قیم الانت هر کمکی که بتونم بهت میکنم.
با لبخند و مسخرگی سرم و تکونی دادم و گفتم:
- عجب، ممنون از محبت عموم جانم. پدرم رو که میشناسید، من دختر همون پدرم، انقدر قوی هستم که کمک کسی رو نخوام.
عموم که دید شمشیر رو از رو بستم لبخند مزحکی زد و رفت. تا شب هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و حرفی از وصیت نامه نبود. کاملاً واضح بود کار پدر بزرگه. خوب میدونست چه کاری باید چه موقعی انجام بشه. تا پایان مراسم من و پدربزرگ و مادرم کنار هم نشسته بودیم و هرکس میاومد تسلیت میگفت به همراهش تیکه مینداخت که حتماً بايد پدرت میمرد تا میاومدی غیر مستقیمی میگفت، که به همراه جواب تلخ و دندادن شکن پدربزرگ لال میشدن. وقتی مراسم تموم شد، پدربزرگ اشاره کرد که من بمونم. امیر همچنان گوشه سالن وایستاده بود. بعد از اینکه همه رفتن پدربزرگ دست من رو گرفتم و برد توی اتاق کار پدرم، امیر هم دنبالمون اومد. پدربزرگ رفت و پشت میز پدرم نشست. دوست نداشتم به خاطرها فکر کنم و فقط به پدربزرگ نگاه میکردم. نشستم روی یکی از صندلی ای جلوی میز و امیر هم روی صندل رو به روی من نشست. پدربزرگ شروع کرد به حرف زدن:
- امیر و مائده، میدونم که جفتتون یه هدف دارید، امیر برای مأموریتش، و تو هم برای انتقام. پس دلم میخواد توی این راه با هم باشید و هوای همدیگه رو داشته باشید.
از شنیدن اسم مأموریت اصلاً تعجب نکردم. پوزخندی زدم و رفتم به چند روز پیش.
( فلش بک)
گوشی مشکی داخل کتم زنگ خورد که فهمیدم، تماس از فرانسهاس.
- بله.
آنا: بستهای که بهت گفتم به دستت رسید؟
- آره اطلاعات رو دیدم، مطمئنی امیر پلیس امنیته؟
+ مطمئن باش، و در ظمن مراقب افخم باش و دست کم نگیرش، نه تنها تو بلکه ما هم به اون احتیاج داریم پس حواست رو جمع کن.
- مثل اینکه من رو نمیبینی زبون در آوردی بچه، کار خودم رو به خودم یادآوری میکنی؟
+ خب حالا من یه بار اومدم به تو دستور بدم اون هم زد حال میزنی.
- برو، میدونی که نباید تماس طولانی بشه.
+ میدونم ولی دلتنگتم، مراقب خودت باش.
تلفن رو قطع کردم، نخواستم دهنش رو باز کنه و لو بریم. از همه مهمتر اینکه من اشکم در نیاد.
(حال)
پدربزرگ با ناراحتی گفت:
- محمدعلی پسر خلف من بود. هر کاری برای انتقام خونش انجام میدم، خیلی مظلوم مرد.
دیگه نشنیدم چی گفت، دستهام رو روی دسته صندلی مشت کردم و خودم رو نگه داشته بودم تا اون قطره اشک لعنتی نیفته ولی نشد، هر کاری کردم نشد. پدربزرگ که دید حالم بده به امیر اشاره کرد که بره و اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد. من رو سمت قالی گوشه اتاق برد و خودش نشست و من هم نشستم. تمام خوابی که دیده بودم دوباره یادم اومد. دیگه خودم رو نگه نداشتم و شروع به گریه کردن کردم، پدربزرگ سرم رو گرفت و به سینش فشار داد. دلم خواست مثل قدیمها به آغوشش پناه ببرم و صمیمانه باهاش حرف بزنم:
- بابا بزرگ من دلم واسه بابا تنگ شده، بابا بزرگ من نمیتونم بدون اون ادامه بدم. بابا... بابام کجاس الان؟
با زجه تو بغل پدربزرگ ادامه دادم:
- بابا جیگرم داره میسوزه از نبودش. بابا من کل جوونیم رو پیش بابام نبودم، حالا خبر مرگش رو بهم دادن. من دیگه به غیر از اون کی رو دارم که بهش تکیه کنم؟
انقدر زجه زدم که نفهمیدم کی از حال رفتم.
آخرین ویرایش: