جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط *SHAKIBAgh* با نام [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,600 بازدید, 39 پاسخ و 80 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *SHAKIBAgh*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *SHAKIBAgh*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
هر چه جلوتر می‌رفت درختان سرسبزتر می‌شدند و گرمای هوا هم بیش‌تر. با آن که در داغ‌ترین روز‌های تابستان و ماه جولای در این منطقه، دما نهایتاً به پانزده درجه بالای صفر می‌رسد امّا این حالت از گرما در این کشورِ هزار دریاچه بی‌سابقه است! بی‌صبرانه برای رسیدن پاییز و پوشیدن لباس‌های بوناد رنگارنگ لحظه شماری می‌کرد.
هوای جنگل به شدت شرجی بود و لباس‌های دخترک از شدت عرق به بدنش چسبیده بود. با انزجار به سر تا پای خود نگاه کرد. هنوز همان لباس‌های دو روز پیش تنش بود و اندامش به شدت بوی عرق می‌داد. صدای ویز ویز بالای سرش و احساس خارشی که روی کمرش لی‌لی می‌کرد، به خوبی برایش تفسیر می‌کردند که چه بلایی به سرش آمده و تا چندی دیگر، خود را همچون خرس به پوسته‌ی درختان خواهد کشید.
خم شد و پاچه‌های شلوار مشکی و تنگش را که حسابی خاکی و کثیف شده بودند، پایین کشید تا از شر پشه‌ها در امان بماند. گوشه پیراهنش را جلوی بینی‌اش گرفت که ناگهان ابروهایش لرز کردند و یک دیگر را در آ*غو*ش گرفتند.
خون روی پیراهن طوسی رنگ و عرقی‌اش خشک شده بود و حال بوی تعفن می‌داد. سر و دستانش هم به همین گونه، مملو از لکه‌های خون خشک بود. به راهش ادامه داد.
همین‌طور که با نگاه کم حالش قد و قامت درختان را برنداز می‌کرد و با پشه‌ها خوش و بش می‌کرد، دو دکمه‌ی بالایی پیراهنش را هم باز کرد، تا بلکه اکسیژن بیش‌تری را از هوای شرجی جنگل در ریه‌هایش جا دهد؛ عرق از کنار شقیقه‌هایش قطره قطره می‌بارید و شوره‌زار را روی پیراهن دخترک وسعت می‌بخشید.
کم‌کم آفتاب به میان آسمان آمد و کارمن احساس می‌کرد دارد در یک فِر داغ، بریان می‌شود. دیگر توانی در پاهایش باقی نمانده بود تا ادامه دهد. با گوشه آستین، عرق را از زیر لـ*ـبش پاک کرد و نق زد:
- برای چی این زن تو دل جهنم کلبه ساخته؟ می‌ترسید جای بهتری نباشه برای زندگی کردن؟!
ناگهان صدایی به گوشش خورد، نوایی امیدبخش که اگر واقعی باشد!
گوش تیز کرد و در جا ایستاد؛ آرام آرام لبخند پهنی در کنج صورتش جا خوش کرد و چشمانش همچون چلچراغ شد. گویی جان دوباره‌ای به وجودش تزریق شده، شروع به دویدن کرد. با دیدن آن‌چه مقابلش بود، سر از پا نمی‌شناخت.
کوله و قطب‌نما را روی زمین انداخت و جیغ کشید و با ذوق وارد آب شد.
رودخانه‌ای آرام و زلال با آبی بسیار خنک و گوارا که روح و جسم دخترک را جلا می‌داد. غرق در شادی، بالا و پایین می‌پرید آب را به هوا می‌پاشید. صدای خنده‌هایش سکوت نه‌چندان سنگین جنگل را می‌شکست و شاید دل کسی را هم می‌برد.
فرصت را غنیمت شمرد و پیراهن را از تن در آورد.
اندکی بعد از آب دل کند و بیرون آمد. نگاهش به لباس‌ها و کفش‌هایش که شسته بود و از شاخه‌های درختان آویزان کرده بود تا خشک شوند، خیره ماند.
مردمک چشمانش به روی کفش‌هایش لرزید و نم گرفت. کم‌کم گوشه لـ*ـبش بالا رفت و لبخند کوچک و کم جانی به روی لبانش جست زد.
- خدا رو شکر این‎‌ها همراهم هستن، فکر کنم آخرین هدیه‌های بابا باشن، خوب شد از پام درشون نیاوردم.
آری، این کتانی‌ها هدیه کریسمس سال پیش بودند که رامونا به او داده بود و او هم همیشه آن‌ها را می‌پوشید. یک جفت آل استار مشکی با طرح‌ها و شکلک‌های مختلف و سفید رنگ.
هیچ وقت عادت نداشت هدیه دیگران را بلااستفاده و کنار بگذارد.
سری تکان داد و تند تند از داخل کوله، یک دست لباس دیگر بیرون آورد و شروع به پوشیدن کرد. به غیر از آن شخصی‌ها، یک تی‌شرت صورتی و شلوار ورزشی مشکی رنگ پوشید. مو‌هایش خیسِ خیس بودند و آب ازشان چکه می‌کرد؛ در بالای سر، جمعشان کرد و با بند شلوارش آن‌ها را بست.
- این‌هم از این؛ خب، حالا چیکار کنیم؟ آها، فهمیدم!
با خودش حرف می‌زد، شاید حداقل این‌گونه کم‌تر احساس تنهایی می‌کرد.
از آن‌جا که صبحانه درست و حسابی هم نخورده بود و احساس ضعف می‌کرد، گشتی در کوله‌اش زد و چاقویش را پیدا کرد. چاقوی خوش دستی بود، ضامنِ دقیق و محکمی داشت و طرحِ ببر به رویش خودنمایی می‌کرد. کمی با ضامن‌اش بازی بازی کرد تا نرم شد و دوباره به سمت آب برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
پاچه‌ها را تند تند بالا زد و با کمی مکث، وارد آب شد. از مزایای داشتن کلبه در کنار رودخانه، سهولت در ماهی‌گیری است. چشمانش در تکاپوی ماهی بود در نهایت در دامِ ماهی قرمزِ لب‌های خود افتاد که سرخی‌شان حتی در انعکاس آب هم، دلربا بود. تصویرش در آب، او را در خود فرو برد.
ابروان مشکی و خوش حالتش قصد دوستی داشتند و لبان برجسته و خوش رنگش طرح لبخندی در در برنامه‌شان نبود. صورت صافش اندکی رنگ سرخی به خود گرفته بود و بینی کوچکش پوسته پوسته شده بود. دلش آینه می‌خواست، تا درون آن لغزش قطرات آب را از میان جنگلِ ابروانش دنبال کند و در لابه‌لای مژه‌گانِ بلندش تاب بازی کند، سپس با پروازی کوتاه، بر کویرِ گونه‌هایش قدم بگذارد و در آخر، از پرتگاهِ چانه‌اش سقوط آزادی عمیق را به جان بخرد.
پوزخندی به این همه خیال‌باف بودنش زد و کمی جلوتر رفت. با دیدن قزل‌آلایی که در آب بود، بی‌حرکت ماند. انگار که سال‌هاست همچون ستون در آن‌جا بوده؛ نه خانی آمده و نه خانی رفته!
ماهی نسبتاً بزرگ و توپری بود. در دریای آب غرق بود و طلب هوا می‌کرد، کمی این‌سو و آن‌سو کرد و آرام به طرفش آمد. گویا به آنچه در آینده انتظارش را می‌کشید، شک داشت.
کارمن خم شد و چاقو را در دست فشرد. با ریز کردن چشمانش ماهی را هدف گرفت و در دل شمارش معکوس را آغاز کرد، دیگر چیزی نمانده بود تا ماهی جلوی پایش را بر سرِ چاقو به روی آتش، به دار بکشد؛ یک، دو، سه!
محکم به آب زد. چشمانش را بسته بود تا نترسد امّا، باز هم حس عجیبی در دلش افتاد. گویی بند دلش پاره شد؛ چشم باز کرد و رنگ سرخی میان آب دید.
بوی خون شامه‌اش را پر کرد و ضعف را در دلش تشدید کرد. چاقو را بالا آورد، درست در کمر ماهی بیچاره فرو رفته بود، اما به نظرش عجیب بود. اگر او ماهی را زده بود، پس چرا پایش می‌سوخت و آب هم هنوز سرخ بود؟
ل**ب به دندان گرفت و پایش را بالا آورد؛ زیر ل**ب غر زد:
- لعنتی! آخه حواست کجاست دختر؟ حالا با این پای لَنگ کجا می‌خوای بری؟
تیزی چاقو آخر کار دستش داد و پایش را برید؛ هر چند به قیمت یک شکم سیر غذا!
لنگان‌ لنگان از آب بیرون آمد و در حالی که گرمای مطبوع ماسه‌ها را در کف پایش احساس می‌کرد، به سمت تخته سنگ بزرگی رفت و در لحظه‌ی آخر، خود را روی آن انداخت.
خم شد و نگاهی‌ به پای راستش که خون کماکان ازش جریان گرفته بود انداخت، جراحت عمیقی نبود ولی زیادی درد داشت؛ سگرمه‌هایش درهم بودند و به دنبال پارچه‌ای برای بستن زخم ‌می‌گشت.
قاصدک سفیدی از پیشِ پایش خیز برداشت و در آسمانِ پیشِ رویش به رقص در آمد. اندامش را به این سو و آن سو می‌کشاند و چشمان دخترک، همراهِ آن به پرواز در آمد؛ چرخید و چرخید، از کنارِ تخته سنگ رد شد، اندکی روی کفش ‌های آویزانِ دختر، بازی کرد و در آخر به روی پیراهنی که به درخت آویزان کرده بود و نسیم ملایمی آن را تکان می‌داد، نشست. تقریبا خشک شده بود و به ظاهر هم تمیز شده بود امّا رنگ خون روی آستین‌هایش باقی مانده بود.
لبخند محوی از لبانش گذر کرد؛ آرام بلند شد و آهسته به سوی پیراهن رفت. قاصدک را که در یقه‌ی پیراهن، قایم باشک بازی می‌کرد، بیرون آورد و آهسته در گوشش نجوا کرد:
- صدای حسرت‌هام رو به گوش خدا برسون!
سپس مشتش را باز کرد و قاصد را از بندِ گرفتاری، رهایی بخشید. و بارِ دیگر، نسیمِ سرکش سنگینیِ قاصد را بر دوش کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
دستی در موهای خیسش برد و حواسش را به کارش داد. پیراهن طوسی رنگ را از شاخه پایین آورد و آستینی را که تمیزتر بود به دست گرفت. به دور مشتش پیچاند و با تمام زور کشید تا از بیخ پاره کرد.
- خب، این هم از پانسمان.
سریعاً آستین را روی زخم که هم‌چنان خونریزی داشت، بست و همان‌طور که هنوز پاچه‌های شلوارش در آن بالا خوش‌گذرانی می‌کردند، مشغول جمع کردن هیزم و عزیمت برای پختن یک ماهیِ کبابی شد.
چوب‌های خشک و تری را که در آ*غو*شش گرفته بود، به یک‌باره رها کرد و پس از آن که دستانش را با آب رودخانه، کاملاً ضدعفونی کرد به سمت ماهی که در روی تخته سنگ افتاده بود و انگار که از هوا سیر شده بود، رفت.
خود را روی تخت سنگ انداخت و ماهی را بین پاهایش که به اندازه عرض شانه، باز شده بودند گرفت. چاقو را از جیب شلوارش بیرون کشید بی‌رحمانه در شکم ماهی فرو کرد و محکم آن را چاک داد. بی‌اراده، هوای مسموم از بوی ماهی را درون و ریه‌هایش فرو برد و حنجره‌اش را به لرزش انداخت:
"In your eyes there’s a heavy blue
در چشمانت آبیِ سنگینی‌ست.(غم سنگینی‌ست.)
One to love and one to lose
یکی برای عشق و یکی برای از دست دادن.
Sweet divine, the heavy truth
الهی شیرین، حقیقت سنگین
Water or wine, don’t make me choose
آب یا مِی، مجبورم نکن انتخاب کنم.
I wanna feel the way that we did that summer night, night
من می‌خواهم آن حسی را داشته باشم که آن شب تابستانی داشتیم.
Drunk on a feeling, alone with the stars in the sky
غرق در احساسات، تنها با ستاره‌های در آسمان."
لبخند کوچکی زد و بار دیگر، حجم عظیمی از هوا را در ریه‌هایش فرو کرد. این بار صدایش بلندتر و پر دردتر شد:
"I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم.
I’ve been running with the wolves
با گرگ‌ها می‌دویدم.
To get to you, to get to you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو
I’ve been down the darkest alleys
در تاریک‌ترین کوچه‌ها بودم.
Saw the dark side of the moon
طرف تاریک ماه را دیدم
To get to you, to get to you
تا به تو برسم، تا به تو برسم.
I’ve looked for love in every stranger
در هر غریبه‌ای دنبال عشق گشتم
Took too much to ease the anger
بیش از حد طول کشید تا عصبانیتم را کم کنم
All for you, yeah, all for you
همه‌اش به خاطر تو، آره، همه‌اش به خاطر تو
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم.
I’ve been crying with the wolves
با گرگ‌ها گریه ‌کردم
To get to you, to get to you, oh, to get ty you
برای رسیدن به تو، برای رسیدن به تو، آه، برای رسیدن به تو!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
مکثی به میانِ آوازِ خوانی و قصابیِ خونین‌اش افتاد؛ کمانِ دو ابرویش به یکدیگر متصل شدند و دخترک هم با ذره‌بین، به جست‌وجو در دنیای حافظه‌اش افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- بقیه‌‌اش چی بود؟ آم... چرا یادم نمیاد؟!
نفسی با هوای مسموم، تازه کرد و اندکی بلندتر از قبل گفت:
- بی‌خیال! فکر کنم حافظه‌‌ام هم داره به بابا می‌پیونده.
با پشت دست، بینی‌اش را خاراند و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. در این بین در بی‌کرانه‌های ذهن‌اش، میانِ جنگل خاطرات پرسه می‌زد و دستی بر برگ‌های خشکیده‌ی دنیای سوخته‌اش می‌کشید. گاه گوشه لبانش به بالا کشیده می‌شد و طرح خنده بر چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش می‌افتاد، و گاه هم نم اشک از جامه‌ی چشمانش سر ریز می‌کرد؛ و همه‌ی این‌ها خروار، خروار گردوی حرامی را که درون گلویش گیر کرده بود، سنگین‌تر می‌کردند.
بدون توجه به قطره فیروزه‌ای که از روی گونه‌اش، به سمت ماسه‌ها عزیمت می‌کرد، نیشخندی از سرِ شادمانی زد و با خود گفت:
(مثل این که داره عقل از سرم می‌پره!)
کم‌کم نیشخندش پر رنگ‌تر شد، جان گرفت و صدا دار شد و در نهایت همانند قهقهه‌ای در سکوت جنگل پیچید، و همچنان فیروزه‌هایی بودند که بار و بندیل می‌بستند و به دیارِ غربت کوچ می‌کردند.
حنجره‌اش حسابی لرزید؛ آن قدر ارتعاش داشت که همچون فریاد در لابه‌لای برگ‌ها رسوخ می‌کرد:
- می‌بینی بابا؟ دیگه واقعاً دارم دیوونه می‌شم؛ خوشحالی آره؟! امّا ازت خواهش می‌کنم بس کن! بس کن و بذار همه چیز از یادم بره... .
لبانش را در میان دندان‌ها به شکنجه گرفت و چاقو و ماهی را با هم به داخل رودخانه پرتاب کرد.
آتش درونش به هیچ وجه پا پس نمی‌کشید. بلعکس، تازه شدت گرفته بود و همه چیز را در خود فرو می‌برد. قلبش همچون گوشت تنِ یک برده، به زیرِ میله‌ی داغ نفرت، نقره داغ می‌شد و هیچ طبیبی نمی‌توانست سوزشِ این زخم را مرحم دهد.
خاطرات، بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌ها را در شیرین‌ترین لحظه‌ی زندگی، بر روحِ آدمی تزریق می‌کنند و فریادِ درد را بر زیرِ دریایی از خلاء، سکون می‌بخشند!
پلک‌هایش را بر هم فشرد تا نمِ اشک را از چشمانش بزداید، هر چند که مثمر ثمر نبود و ثمره‌اش رسوخ سرما بر عقلش بود امّا، او خیلی وقت است که به کارهای بیهوده عادت کرده.
به پهلو، روی تخته سنگ دراز کشید و دست چپش را به زیر سرش قرار داد. پاهایش ناخودآگاه به سوی شکمش کشیده شدند و جنین‌وار، حصار دست‌هایش را برای فرار از بیداری باز کرد.
در حالی که از پشتِ پرده‌ی اشک، به تلاطم رودخانه خیره بود و حسرتِ روزهای رفته‌ی زندگی‌اش را می‌خورد، دعوتِ مرگ دروغین را لبیک گفت.
غافل از آن که شاید اندکی آن طرف‌تر، آشنایی غرق در افکارِ آینده سازش، به او نگاه می‌کند. چه کسی آینده را می‌داند؟ شاید همین سیاه‌پوش مکار، ستاره‌ی بخت کارمن باشد و شاید هم قاتل جانش!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
نهایت توانش را به کار می‌گیرد تا بلکه قدم‌هایی آرام و بی‌‌صدا بردارد، امّا این بار هم از بختِ بد، خرده سنگ‌ها که بازیشان گرفته، با نامردیِ تمام از زیر پایش سُر می‌خورند و جا خالی می‌دهند.
عصبی و مضطرب پلک‌هایش را به روی چشمان ملتهب و خسته‌اش بر هم می‌فشارد و با ترس سر بلند می‌کند. دخترک هنوز در رویایش در میان گرگ‌ها قدم می‌زند و همان‌‌طور که در خود مچاله شده و دست دور زانوهایش حلقه کرده، کمی خُرخُر می‌کند. مرد نفسی پرصدا می‌کشد و باز هم ادامه می‌دهد. شاکی از بی‌‌حواسی‌اش غرولند می‌کند:
- همیشه سر به هوایی پسر! نمی‌تونی جا پات رو درست بذاری؟!
به اندازه کافی نزدیک شده بود. حال می‌توانست خوب دخترک را ببیند. پشت درختی تنومندی می‌رود و مشغول برانداز کردنِ سیمای دخترک می‌شود. چهره‌اش در خواب بسیار معصوم است، معصومیتی که در بیداری هرگز نمی‌توانست ببیند.
چند تار از موهای قهوه‌ایش که در اثر نور آفتاب، طلایی به نظر می‌رسیدند روی صورتش افتاده بود و مژگانِ نسبتاً بلندش سایه می‌انداختند به روی گونه‌های آفتاب سوخته و سرخ‌اش که به خودیِ خود، زیادی دلبری می‌کردند؛ هر چند معلوم نیست بتوانند دل این مرد مجهول را هم ببرند!
مرد، بی‌تاب بود تا بتواند چشمان دخترک را ببیند. این چشمان می‌توانستند مُهر تاییدی باشند بر این که این دختر، همان خطاکار است! البته نمی‌توان گفت همان؛ فرزند همان خطاکار دل‌رحم که از جان خود گذشت تا...
این همه مدت آوارگی و بی‌سروسامانی برای پیدا کردنِ این دخترِ نوجوان، به شدت خسته و بی‌حوصله‌اش کرده است. کلافه از این همه انتظار، دندان بر هم می‌فشارد و زیر لب می‌گوید:
- اگه واقعاً تو همون باشی، باید خیلی چیزها عوض بشه!
ناامید از بیدار شدن کارمن، قدمی به عقب بر می‌دارد. باید برود؛ شاید هنوز زود است امّا، با خود عهد می‌کند که به زودی برگردد. به همین زودی زود!
***
انگشتانش را به میانِ یک‌دیگر قفل کرد و در حالی که از طولانی بودنِ خمیازه‌اش، اشک در گوشه‌ی چشمانش تجمع کرده بود، غلتی زد تا کش و قوسی به مهره‌های کمرش بدهد که ناگهان ابروانش حسابی در هم رفتند؛ احساس می‌کرد چیزی به قصد کُشت دارد در کمرش فرو می‌رود. با بد عنقی از خود پرسید:
- چرا بعد از هر خواب باید به یک نحوی، یک بلایی سر من بیاد؟!
بد‌ خلق از جا بلند شد و به کنار رودخانه رفت، تا آبی به سر و صورتش بزند و کرختی را از خود دور کند.
در حالی که روی پنجه‌ی پای پچش نشسته بود و به ستونِ استوارِ پای راستش تکیه کرده بود، مشت دیگری آب به صورتش پاشید و از سرسره بازیِ قطرات آب به روی مژه‌هایش غرقِ لـ*ـذت شد. نگاهش در امتدادِ حد فاصلِ خشکی و رودخانه کشیده ‌شد، تا آنجا که درخشش شئ توجه‌اش را جلب کرد.
برخاست و لنگان لنگان، در حالی که ساق پایش سوزن سوزن می‌شد به سمت جسم رفت.
 
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
نگاه چپ‌چپش را که تعجب و خنده از آن فوران می‌کرد، از چاقو و لاشه‌ی ماهیِ عزیزش که شنای کرال کرده بودند و خود را به خشکی رسانده بودند، گرفت و در حالی که سعی می‌کرد نیشخندش را قایم کند، سرش را به اطراف چرخاند.
دست راستش را که مشت شده بود، جلوی لبانش گرفت تا خنده‌اش را مخفی کند و دست دیگرش را هم پر ادعا، بر کمرش زده بود و می‌خواست خود را جدی جلوه دهد.
معلوم نبود این خود درگیری از کجا آمده و کارمن برای چه خنده‌اش را می‌خورد، فقط تا حد زیادی مشخص بود که اصلاً نمی‌تواند در تعادل باشد. انگار کسی در درونش، با پر به جانش افتاده بود و روحِ خسته‌اش را حسابی قلقلک می‌داد.
دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و قهقهه‌‌اش را در سکوتِ جنگل‌، رها کرد. بدون آن که از چیزی و کسی بترسد، بلند بلند گفت:
- وای خدایا، واقعاً ممنونم ولی... حقیقتاً این حجم از دیوونگی برای یک دختر نگران کننده‌ست!
باورِ این که لاشه ماهی پا در آورده و تا اینجا آمده،‌ حسابی مودِ دیوانگی‌اش را به کار انداخته بود؛ اصلاً ماهی به درک! گریم چون سبک بوده، آب آن را آورده. امّا چاقو که دیگر نمی‌تواند راه برود. خود را به جای خنجر فرض کرد که در زیر آب، عینک قواصی زده و دارد خیز می‌رود، و بار دیگر قهقهه‌ای سر داد.
کم‌کم ولومِ آوای خنده‌اش پایین آمد و در نهایت طرح لبخندی گیرا، به روی صورتِ شادمان‌اش حک شد. هر دو دستش را به زیرِ تیشرتِ نسبتاً نویش برد و ته‌مانده‌های خیسی را از روی چهره و میانِ ابروانِ کم‌پشت‌اش پاک کرد.
سپس خم شد و چاقو و ماهیِ بیچاره را برداشت و در حالی که بارِ دیگر آن‌ها را در آب رودخانه شست‌وشو می‌داد، به جانِ خودش غر ‌زد:
- عجب ماهی بزرگی! من رو که دوبار سیرم کرد، یک‌بار از گرسنگی و یک‌بار هم از زندگی!
برخاست و اندکی تکانشان داد تا قطرات آب را به سوی شور بختیشان پرواز دهد و در دل نیز به خود، وعده‌ی یک غذای لذیذ و خوشمزه را داد. از این که همچون مردانِ شکم پرست، برای تکه‌ای ماهی به دل خود صابون می‌زند، خنده‌اش گرفت که منجر به تمدیدِ طراحی زیبای صورتش شد.
به سیخ کشیدنِ ماهی و انتظار برای طبخ‌اش، کاری بود که از دست هر بنی بشری بر می‌آمد. تنها نیاز بود همان‌طور که نشسته و از گرمای‌ مطبوعِ شعله‌های آتش لذ‌ت می‌برد، هر دو سه دقیقه‌ای یک‌بار، دست دراز کند و ماهی بیچاره را بچرخاند.
چانه‌اش را از روی زانوهایش که در آ*غو*ششان گرفته بود، برداشت و اندکی پاهایش را جابه‌جا کرد و تکان داد تا بی‌حسی را ازشان دور کند. نگاهِ مغموم و محزون‌اش هم‌چنان به ماهی رقصان و شعله‌کشِ آتش، کوک خورده بود و در دلش به این خانواده‌ی گرم و سوزان حسرت می‌خورد.
درختان بلند قامت جنگل را به هم صحبتی و رفاقت گرفت و عزم کرد تا گوشه‌ای از سفره‌ی خاطراتش را برایشان باز کند:
- یادش بخیر، هر وقت که دلم می‌گرفت و با همه‌ی عالم و آدم سرِ جنگ داشتم، می‌رفتم کنار درخت پیر و فقط گریه می‌کردم؛ هیچ وقت هم نمی‌فهمیدم که مشکلم چیه و این مخزن اشک رو از کجا آوردم... تا موقعی که بابا پیدام می‌کرد و کنارم می‌نشست؛ هنوز هم نوازش انگشت‌هاش رو لا‌به‌لای موهام حس می‌کنم؛ امّا الان کجاست که بیاد کنارم بشینه، سرم رو بذاره روی شونه‌هاش و آروم بگه:« بخند، شایسته‌ی ماه نیست که غمگین باشه!»
احساسِ جوجه‌ کبوتری را داشت که تازه موقع پروازش شده و گربه، والدین‌اش را دریده است. به همان اندازه ضعیف و شکننده! از این مطمئن بود که بالاخره یک روز پرواز را خواهد آموخت امّا، امان از آن روز که یاد بگیرد! که دیگر هیچ جنبنده‌ای مانع صعودِ بی‌سقوطش، به کرانه‌های آسمان نخواهد شد!
از صدایِ جلزولز پولک‌های ماهی به خود آمد. سریع شاخه‌هایی را که به عنوان سیخ استفاده کرده بود، از روی آتش برداشت و به سمت کوله پشتی‌اش در کنار درختان رفت. بلافاصله چهار زانو زد و بی‌صبرانه به جانِ دلبرکش افتاد. تکه‌ای از گوشت دم آن کند و از شدت داغ بودن، سریع آن را در دهانش انداخت.
طعم ماهی کبابی که در دهانش پیچید، نیشش تا بناگوش باز شد. چشمانش را بست و اجازه داد لـ*ـذت بی‌مثال آن، در اعماق جانش رسوخ کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
هیچ جوره نمی‌توانست یاقوتِ لبانش را که خود را به بالا سوق می‌دادند، کنترل کند و سگرمه‌هایش را که همچون دو قطب همنامِ آهن‌ربا از یک‌دیگر دوری می‌کردند، به یک‌دیگر بخیه بزند.
لذتِ برخورد و گذرِ نسیم از لابه‌لای گیسوانش، در حالی که با ملودی آرام رودخانه، قصد بر کوک کردنِ ضربان زندگی را داشتند، انکار ناپذیر بود. آفتابِ گرم و جسوری که در دلِ ابرهای پنبه‌ای رسوخ کرده بود و با قدرت تمام، کمر بسته بود تا شرم را از بندِ شاخسارِ درختانِ خجالتی رها کند، و تق‌و‌تقِ پر تکرار دارکوب با اقتداری که به دنبال کرم‌های ساقه‌خوار، عزمِ سوراخ کردن درخت را کرده بود.
این‌ها همه طلایه‌دارِ کاروانِ بزرگی از احساسات بودند که در روح و جانِ دخترک به گردش در آمده بودند و سردسته‌ی این احساسات هم خوشبختی بود که در اوجِ ناامیدی، کارمن به آن ایمان داشت!
انگشتان شست و اشاره‌اش را در دهان میک زد طعم مطبوعش را در در زیر زبانش به اسارت گرفت؛ سپس شانه‌ای بالا انداخت و امیدوارانه، با چشمانی خوشحال گفت:
- شاید من تنها دختری نباشم که مرگ پدرش رو به چشم دیده، امّا مطمئنم که من تنها دختری هستم که بعد از از دست دادنِ پدرش و گیر افتادن توی یک جنگلِ درندشت، این‌قدر احساسِ خوشبختی می‌کنه!
و بار دیگر دست دراز کرد و درست همانند کسی که یک عمر گرسنگی کشیده، به جان ماهی افتاد. برایش عجیب بود که در ابتدا دلش می‌خواست دندان‌هایش را در شکم ماهی فرو کند و آن را خام خام به دندان بکشد، هر چند که بعدش حتی از فکر آن هم حالش به هم خورد.
مدتی بعد، با شکمی سیر و قلبی سرحال، بدون این که حتی ذره‌ای هم به فکر شیشه‌ی مرموز و ممنوعه باشد، از جا بلند شد و به سمت کفش‌های معلق در هوایش رفت که بیخیال، برای خودشان تکان تکان می‌خوردند و تاب بازی می‌کردند.
پس از گره زدنِ بند کفشِ مشکی رنگش، شروع به جمع کردن بند و بساط و کاسه کوزه‌اش کرد. دیگر باید می‌رفت. تا همین جا هم زیادی از حد، کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود.
- دیگه باید راه بیُفتیم... یعنی، راه بیُفتم!
پس از فرو کردنِ مابقیِ پیراهنِ پاره‌اش به درون کوله، آخرین زیپ آن را هم کشید و آن را روی شانه‌اش انداخت. این بار هم با عزمی راسخ و اراده‌ای استوارتر از پیش، به راه افتاد.
با اولین قدمی که برداشت، باز هم سگرمه‌هایش درهم رفت؛ لعنت به این دردها که تمامی ندارند. به زخم پایش که زیادی روی اعصاب بود، توجهی نکرد و ادامه داد.
خوشید دوان‌دوان به پشت کوه‌ها می‌رفت و با این سمت از جهانِ هستی وداع می‌کرد. علاوه بر آن، همه جا را هم تاریک می‌کرد و ترس را هم به دل دخترک هدیه می‌داد.
برخورد علف‌ هرزها به مچ پایش، احساس خاصی برایش به ارمغان نمی‌آورد، امّا خوب می‌توانستند به پاچه‌های شلوارش گیر کنند اعصابش را به بازی بگیرند. خرد شدن ریز کلوخ‌ها در زیر گام‌های نه‌چندان استوارش، صدای محشری داشت که کارمن از آن خوشش می‌آمد.
امروز وقتی که خواب بود، چندین بار احساس کرد صدای پا می‌آید، امّا توجه نکرد تا حداقل ترس را به جان خود نیندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
هوا هنوز هم اندکی روشنایی داشت و تلألوی درخشان‌ خورشید در آسمان خودنمایی می‌کرد. با این حال، کارمن هم‌چنان در میانِ درختانِ تنومند پرسه می‌زد و به دنبال سرپناهی برای اسکان می‌گشت؛ جیرجیرک‌ها سرود می‌خواندند و نسیم، شاخ و برگ‌ها را تکان می‌داد. نمی‌توانست به خوبی جلوی پایش را ببیند امّا از این که به تنه‌ی درختان هم تکیه کند، هراس داشت. هوهوی جغد، لرزی در دلش انداخت.
بچه که بود، همان روزهایی که هنوز دنیای اطرافش را درک نمی‌کرد و دائماً به فکرِ گُل‌سر زدن به موهای بلند رامونا بود، شدیداً از جغدها می‌ترسید‌. به خصوص جغدهای شاخ‌دار! در نظرش آن‌ها جوری به آدم زل می‌زنند که گمان می‌کنی ارث پدریشان را بالا کشیده‌ای!
آب دهانش را به سختی از گلویش پایین فرستاد و بارِ دیگر به جست‌وجو پرداخت.
در میان ظلمات و تاریکی که به قول معروف، چشم چشم را نمی‌دید، نگاهش به درخت تنومندی افتاد که تنه‌ی قطور و بزرگی داشت و به نظر می‌آمد که پوک و تو خالی است، چرخی به دور درخت زد و کم‌کم لبخند محوی به روی لبانش نشست.
شکاف نسبتاً بزرگی روی تنه بود، به طوری که یک نوجوان سیزده یا چهارده ساله به راحتی می‌توانست از آن رد شود. هر چند که دیگر دختری چهارده ساله نبود امّا، هنوز هم آن قدر بزرگ نشده بود که نتواند از آن شکاف رد شود.
دستش را به درون لباسش برد و پس از لمسِ خنکایِ گردنبند فلزی‌اش، زیر ل**ب زمزمه کرد:
- چه خوب که همیشه هوام رو داری!
و چه خوب که به اندازه‌ی نشستن یک نفر آدم درون درخت جا هست! به سختی وارد تنه شد و پس از اندکی چرخش و برخورد کمر و آرنجش به اطرافِ کنده، بالاخره جاگیر شد و کوله‌اش را هم محکم دربر گرفت.
با آن که بسیار در تنگنا بود امّا هر طور شده جای سرش را تنظیم کرد تا باز هم بخوابد، ولی به ثانیه نکشید که لشکریانِ فکر و خیال‌، دوان‌دوان به سراغش آمدند و بدون اذن دخول، وارد تالار اصلی ذهن‌اش شدند. غلغله‌ای بود در سرش.
سکانس‌های تلخ و غم‌بار به سرعت از جلوی پرده‌ی چشمانش می‌گذشتند و بهترین خاطرات عمرش هم لی‌لی‌کنان به روی اعصابش بازی می‌کردند. پوفی کشید و با سر پنچه‌هایش به جانِ چشمانش افتاد.
اگر این قدر به رامونا انگ ترسو بودن نمی‌زد، اگر هی دنباله‌ی آن خواب مسخره را نمی‌گرفت، یا حتی اگر از خانه بیرون نمی‌زد، حال این‌قدر مشقّت و ترس را به جان نمی‌خرید‌.
چند بار پلک برهم گذاشت و سعی کرد افکار مسموم را از سرش بیرون کند امّا حیف، باز هم بی‌فایده بود.
راستی، چرا رامونا به او گفت که پدرش نیست؟ یعنی حرف‌های دخترک تا این حد تلخ و گزنده بودند که او حتی نمی‌خواست نسبتی با کارمن داشته باشد؟! نه، اگر این‌گونه بود که برایش کوله نمی‌بست و فراریش نمی‌داد! پس چرا...
ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد، کوله!
خود را کمی بالا کشید و در آن تاریکی، کورکورانه به دنبال زیپ کوله گشت تا بازش کند. پس از کمی جست‌و‌جو موفق شد و شیشه‌ی به اصطلاح ممنوعه را بیرون آورد.
با این که چیز واضحی نمی‌دید امّا باز هم خیره شد. در نظرش قلب هنوز می‌تپید و پمپاژ می‌کرد. سری تکان داد و از آن جایی که این چند روزه، فشار و شوک او را تا سر حدِ جنون برده، پس بی‌خیال شد و خود را به ندیدن زد.
زیر ل**ب با حرص گفت:
- شک ندارم که همه چیز زیر سرِ توی لعنتیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
و با انگشت اشاره‌اش آرام به شیشه ضربه زد. کلافه زیر لب نق زد:
- اصلاً تو تا حالا کجا بودی که یک دفعه میون بدبختی‌های من سر در آوردی؟
سرش را به عقب و سطح ناهموار درخت تکیه داد و پلک‌هایش را بر هم فشرد تا بلکه کمی از سوزش چشمانش را تسکین و به سلول‌های فلک‌زده‌ی مغزش استراحت دهد؛ هرچند که مثل همیشه بی‌فایده بود و فرقی به حالش نداشت. دیگر حوصله‌ی فکر و شاخ و برگ دادن به افکار مسموم خود را نداشت و از سویی دیگر هم، خسته نبود تا بخوابد. حالا که خوابش نمی‌برد، پس باید کار دیگری انجام می‌داد؛ چه کاری هم بهتر از گوش دادن به صدای مزخرف جیرجیرک‌ها؟!
چشمانش به تاریکی عادت کرده بودند و می‌توانست تا حدودی، بیرون شکاف را ببیند.
نسیم، علف‌ها همچون موهایی پریشان، در دست گرفته بود و با خود به این‌سو و آن‌سو می‌کشاند. صدای خش‌خش می‌آمد. خش‌خشی عجیب، مثل وقتی که پا به روی برگ‌های خشک پاییزی می‌گذاری و تن بی‌جانشان را خرد می‌کنی. چی؟ صدای پا؟!
رادارهایش فعال شد و گوش تیز کرد تا بفهمد آن بیرون چه می‌گذرد. جیرجیرک‌ها سر و صدا می‌کردند و او با خود می‌گفت:
« چقدر صدای جیرجیرک‌ چرت و مزخرفه!»
گوشه لـ*ـبش را به دندان گرفت و فکر و خیال باز هم به سراغش آمد:
« یعنی چی می‌تونه باشه؟ بیا مثبت فکر کنیم، شاید صدای باد باشه! ای دختر تو چقدر خنگی، باد مگه صدای پا میده؟ نکنه...»
درخشش ماه در آسمان و پرتو افشانی‌اش در میانِ شاخ و برگ‌های رقصانِ جنگل، از میان شکافِ درخت هم عبور می‌کرد و خود را به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش می‌رساند. کبودیِ چشمان طوسی رنگش، همچون آب در میانِ حوض نقره می‌لرزید و عکسِ ماه را منعکس می‌کرد. سایه بازیِ مژگان‌‌اش به روی گونه‌های سفید و عاری از لبخندش، بسی جذاب و چند تاری هم موهای بلند و کوتاه‌اش به روی پیشانی به این‌سو و آن‌سو پرواز می‌کردند.
صدایی که از نزدیک می‌آمد، باعث شد تا حواسش را جمع کند و با دقت بیش‌تری بیرون را نگاه کند. جانداری قدم‌‌زنان به سوی او می‌آمد، دخترک ناگهان در جا سیخ نشست و با وحشت ل**ب زد:
- نکنه خرس باشه!
با این فکر گویی بندِ دلش پاره شد و عرق سردی تیره کمرش را سوزاند.
نگاهش را که دو دو می‌زد به بیرون شکاف دوخت. در آن تاریکی و ظلمات، سایه‌ بلندی روی زمین افتاده بود. سایه‌ای غول پیکر که شباهت زیادی به آدمی‌زاد داشت. آدمی‌زاد؟ آخر چطور؟
در این جنگل مخوف، مگر می‌شود باور کرد که آدمی آن بیرون پرسه می‌زند! هر چند ممکن است گم شده و به دنبال سرپناهی باشد. دیگر حتی به جن و پری هم ایمان آورده بود.
غرق در خیالات بود که ناگهان چیزی در بالای شکاف دید، چیزی که با دیدن آن، صدای جیغش جنگل را پر کرد. جیغ بلندی که پرندگان روی شاخه‌ها را پر داد و گلوی دخترک را هم به سوزش انداخت. یعنی چه چیزی او را تا به این حد ترسانده؟
با عجله از جا بلند شد که سرش محکم به درخت خورد و به آنی، خون روی سرش جاری شد. باز هم خون، همان مایع سرخ و مسخ کننده!
به سختی خود را از شکاف بیرون کشید و به روی زمین افتاد.
هنوز هم چشمانِ ریز و سرخ رنگ‌ و دندان‌های بلند و سفیدِ موجود را که به شدت خودنمایی می‌کردند، در حالی که سر و ته بود و مسخ شده، به دخترک زل زده بود، از جلوی پرده‌ی چشمان‌اش کنار نمی‌رفت.
تا به خود آمد دید که دیگر قوطی شیشه‌ای در دستش نیست و بالای سرش، در دستان قدرتمندی می‌درخشید. به سرعت، در حالی که سرش به دوران افتاده بود و نمی‌توانست به خوبی تعادلش را حفظ کند، از روی زمین بلند شد با غیض به سوی مرد رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,330
مدال‌ها
5
ابروان مشکی صافش، سفت و سخت یک‌دیگر را چسبیده بودند و کارمن هم بی‌خیالِ جدا کردن آن‌ها از هم، بدون آن که حتی از تنها بودن با یک مردِ غریبه‌ی تنومند ذره‌ای بترسد، به سویش رفت و مغرورانه، با نهایتِ سردی در چشمانش زل زد. چشم در چشم، و نگاه در نگاه!
و آن‌قدر سرمای نگاهش استخوان سوز بود که پسرکِ جوان، طاقت نیاورد و نگاه گرفت و برای آن که قدمی از موضعِ هجومی‌اش پا پس نکشد، پوزخندی به روی لبانش نقاب کرد. امّا بر این امر واقف بود که حقیقتاً نگاهِ این دخترکِ بچه سن، سوزاننده و ترسناک است.
دخترک کف دستش را به سوی مرد دراز کرد و با لحنی آرام، امّا سراپا اقتدار، غرّید:
- دزدی کار خوبی نیست! بهترِ خیلی زود پسش بدی، پیش از این که کاسه‌ی صبرم به سر بیاد و... .
اندکی نزدیک‌تر شد و در کنار گوشش، خواند:
- تیکه پاره‌ات کنم!
به آرامی دست دیگرش را بالا آورد و سعی کرد شیشه را از میانِ چنگالِ مرد، بیرون بکشد. امّا جوان باهوش‌تر از این حرف‌ها بود که از یک دختر بچه هفده، هجده ساله رودست بخورد. بدون آن که اهمیتی به رسوخ کلامِ دخترک بدهد، اندکی قد بلندی کرد و دستش را بالا برد تا کارمن نتواند کاری کند. خود به خود پوزخندِ روی لبانِ باریکش تمدید شد و همچون دخترک گفت:
- هنوز بچه‌تر از این حرف‌هایی!
دخترک نتوانست بر غرورِ تازه به دوران رسیده‌ی خود غلبه کند و در حالی که از حرص دندان‌هایش را بر هم می‌سایید، در یک حرکت ناگهانی مرد را محکم به عقب راند و بلافاصله لگد محکمی به ساق پایش زد و با صدایی مرتعش گفت:
- چطور جرئت می‌کنی عوضی؟ زود پسش بده وگرنه... .
خشم اولین هشدارِ خود را با در هم کشیدنِ ابروانِ پسرک، به کارمن داد. گزگز و تورم در ناحیه درشت‌نی، به خوبی احساس درد و فلج شدن را به نورون‌های پسرک القا می‌کرد،‌ امّا او خویشتن‌دار تر و خشمگین‌تر از آن بود که بهایی به درد بدهد.
انگار نه انگار که به پایش چیزی خورده، و در حالی که فک‌هایش را به روی هم قفل کرده بود و سعی می‌کرد رازِ چشمان طوسی و وحشی دخترک را کشف کند، طلبکارانه گفت:
- وگرنه چی؟ چه غلطی می‌خوای بکنی کوچولو؟
کارمن نفسش را از سر حرص پر صدا بیرون فرستاد؛ نمی‌توانست و نمی‎‌خواست که دیگر به جنگِ نگاه‌ها ادامه دهد، آتشِ چشمانِ مرد سوزاننده‌تر از کوهِ یخِ چشمانِ دخترک بود و قصرِ بلورینِ نگاهش را ذوب می‌کرد.
گویی به سرش زده بود بچگی کند و به جانِ موهای خوش حالت مرد بیُفتد. سعی کرد با بالا پریدن شیشه را پس بگیرد، امّا چندان مفیدِ فایده نبود و ثمری نداشت. قامت مرد بلندتر از این‌ حرف‌ها بود که دختر جوانی بتواند با چند بار جست‌ و‌ خیز از پسش بر بیاید.
بار دیگر تمام توان خود را جمع کرد و خیز برداشت، امّا این کار هم بیهوده بود و تنها مرد جوان بود که با پوزخند به کارمن نگاه می‌کرد و او را به سخره می‌گرفت. پوزخند که می‌زد، لب‌های کوچک و قیطانی‌اش کش می‌آمدند و دخترک را تا سر حد مرگ، عصبی می‌کردند.
کارمن: باشه، هر طور مایلی!
و این بار به جای خیز، پایش را بالا آورد و محکم به کمر مرد زد و دادش را در آورد، امّا ناگاه پای دیگرش سُر خورد و با پشت به زمین فرود آمد و این بار قهقهه‌ی مرد بود که به آسمانِ سیاهِ شب عروج می‌کرد.
جیغ خفه‌ای کشید و لب به دندان گرفت تا اشکی که از شدت درد در گوشه چشمش نشسته بود، سر ریز نکند و بیش از این غرورش پایمال نشود. به علاوه، زخم پایش هم گویی سر باز کرده بود و دوباره خونریزی داشت، این را می‌شد از حس اغوا کننده و بدنِ کم جانِ دخترک، که بوی خون به مشامش خورده بود، فهمید.
چشم غرّه‌ای به فرشته‌ی آویزِ گردنش رفت و او را متهم درجه اول تمام این بدبیاری‌ها معرفی کرد. دست بر زمین تکیه زد و با درد از جا بلند شد. کمرش تیر می‌کشید و همین، خُلقش را از آنچه که بود بدتر می‌کرد. مدام و زیر دندانی غر می‌زد:
- خدا لعنتت کنه عوضی، ببین من رو به چه روزی انداختی؛ نشونت میدم با کی طرفی! آخ پام... حسابت رو می‌رسم، آی سرم... چشم‌هات رو در میارم و از انگشت‌هات سوپ در... .
- چی داری با خودت می‌گی وِروِره؟!
اخمان دخترک با شدّت بیش‌تری درهم تنیده شدند، بی‌توجه به خال‌کوبیِ دور انگشتانِ مرد که به دورِ شیشه حلقه شده بود، دست دراز کرد و شاکی گفت:
- وروره تویی عوضی! زود اون شیشه رو رد کن بیاد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین