- May
- 1,264
- 15,330
- مدالها
- 5
هر چه جلوتر میرفت درختان سرسبزتر میشدند و گرمای هوا هم بیشتر. با آن که در داغترین روزهای تابستان و ماه جولای در این منطقه، دما نهایتاً به پانزده درجه بالای صفر میرسد امّا این حالت از گرما در این کشورِ هزار دریاچه بیسابقه است! بیصبرانه برای رسیدن پاییز و پوشیدن لباسهای بوناد رنگارنگ لحظه شماری میکرد.
هوای جنگل به شدت شرجی بود و لباسهای دخترک از شدت عرق به بدنش چسبیده بود. با انزجار به سر تا پای خود نگاه کرد. هنوز همان لباسهای دو روز پیش تنش بود و اندامش به شدت بوی عرق میداد. صدای ویز ویز بالای سرش و احساس خارشی که روی کمرش لیلی میکرد، به خوبی برایش تفسیر میکردند که چه بلایی به سرش آمده و تا چندی دیگر، خود را همچون خرس به پوستهی درختان خواهد کشید.
خم شد و پاچههای شلوار مشکی و تنگش را که حسابی خاکی و کثیف شده بودند، پایین کشید تا از شر پشهها در امان بماند. گوشه پیراهنش را جلوی بینیاش گرفت که ناگهان ابروهایش لرز کردند و یک دیگر را در آ*غو*ش گرفتند.
خون روی پیراهن طوسی رنگ و عرقیاش خشک شده بود و حال بوی تعفن میداد. سر و دستانش هم به همین گونه، مملو از لکههای خون خشک بود. به راهش ادامه داد.
همینطور که با نگاه کم حالش قد و قامت درختان را برنداز میکرد و با پشهها خوش و بش میکرد، دو دکمهی بالایی پیراهنش را هم باز کرد، تا بلکه اکسیژن بیشتری را از هوای شرجی جنگل در ریههایش جا دهد؛ عرق از کنار شقیقههایش قطره قطره میبارید و شورهزار را روی پیراهن دخترک وسعت میبخشید.
کمکم آفتاب به میان آسمان آمد و کارمن احساس میکرد دارد در یک فِر داغ، بریان میشود. دیگر توانی در پاهایش باقی نمانده بود تا ادامه دهد. با گوشه آستین، عرق را از زیر لـ*ـبش پاک کرد و نق زد:
- برای چی این زن تو دل جهنم کلبه ساخته؟ میترسید جای بهتری نباشه برای زندگی کردن؟!
ناگهان صدایی به گوشش خورد، نوایی امیدبخش که اگر واقعی باشد!
گوش تیز کرد و در جا ایستاد؛ آرام آرام لبخند پهنی در کنج صورتش جا خوش کرد و چشمانش همچون چلچراغ شد. گویی جان دوبارهای به وجودش تزریق شده، شروع به دویدن کرد. با دیدن آنچه مقابلش بود، سر از پا نمیشناخت.
کوله و قطبنما را روی زمین انداخت و جیغ کشید و با ذوق وارد آب شد.
رودخانهای آرام و زلال با آبی بسیار خنک و گوارا که روح و جسم دخترک را جلا میداد. غرق در شادی، بالا و پایین میپرید آب را به هوا میپاشید. صدای خندههایش سکوت نهچندان سنگین جنگل را میشکست و شاید دل کسی را هم میبرد.
فرصت را غنیمت شمرد و پیراهن را از تن در آورد.
اندکی بعد از آب دل کند و بیرون آمد. نگاهش به لباسها و کفشهایش که شسته بود و از شاخههای درختان آویزان کرده بود تا خشک شوند، خیره ماند.
مردمک چشمانش به روی کفشهایش لرزید و نم گرفت. کمکم گوشه لـ*ـبش بالا رفت و لبخند کوچک و کم جانی به روی لبانش جست زد.
- خدا رو شکر اینها همراهم هستن، فکر کنم آخرین هدیههای بابا باشن، خوب شد از پام درشون نیاوردم.
آری، این کتانیها هدیه کریسمس سال پیش بودند که رامونا به او داده بود و او هم همیشه آنها را میپوشید. یک جفت آل استار مشکی با طرحها و شکلکهای مختلف و سفید رنگ.
هیچ وقت عادت نداشت هدیه دیگران را بلااستفاده و کنار بگذارد.
سری تکان داد و تند تند از داخل کوله، یک دست لباس دیگر بیرون آورد و شروع به پوشیدن کرد. به غیر از آن شخصیها، یک تیشرت صورتی و شلوار ورزشی مشکی رنگ پوشید. موهایش خیسِ خیس بودند و آب ازشان چکه میکرد؛ در بالای سر، جمعشان کرد و با بند شلوارش آنها را بست.
- اینهم از این؛ خب، حالا چیکار کنیم؟ آها، فهمیدم!
با خودش حرف میزد، شاید حداقل اینگونه کمتر احساس تنهایی میکرد.
از آنجا که صبحانه درست و حسابی هم نخورده بود و احساس ضعف میکرد، گشتی در کولهاش زد و چاقویش را پیدا کرد. چاقوی خوش دستی بود، ضامنِ دقیق و محکمی داشت و طرحِ ببر به رویش خودنمایی میکرد. کمی با ضامناش بازی بازی کرد تا نرم شد و دوباره به سمت آب برگشت.
هوای جنگل به شدت شرجی بود و لباسهای دخترک از شدت عرق به بدنش چسبیده بود. با انزجار به سر تا پای خود نگاه کرد. هنوز همان لباسهای دو روز پیش تنش بود و اندامش به شدت بوی عرق میداد. صدای ویز ویز بالای سرش و احساس خارشی که روی کمرش لیلی میکرد، به خوبی برایش تفسیر میکردند که چه بلایی به سرش آمده و تا چندی دیگر، خود را همچون خرس به پوستهی درختان خواهد کشید.
خم شد و پاچههای شلوار مشکی و تنگش را که حسابی خاکی و کثیف شده بودند، پایین کشید تا از شر پشهها در امان بماند. گوشه پیراهنش را جلوی بینیاش گرفت که ناگهان ابروهایش لرز کردند و یک دیگر را در آ*غو*ش گرفتند.
خون روی پیراهن طوسی رنگ و عرقیاش خشک شده بود و حال بوی تعفن میداد. سر و دستانش هم به همین گونه، مملو از لکههای خون خشک بود. به راهش ادامه داد.
همینطور که با نگاه کم حالش قد و قامت درختان را برنداز میکرد و با پشهها خوش و بش میکرد، دو دکمهی بالایی پیراهنش را هم باز کرد، تا بلکه اکسیژن بیشتری را از هوای شرجی جنگل در ریههایش جا دهد؛ عرق از کنار شقیقههایش قطره قطره میبارید و شورهزار را روی پیراهن دخترک وسعت میبخشید.
کمکم آفتاب به میان آسمان آمد و کارمن احساس میکرد دارد در یک فِر داغ، بریان میشود. دیگر توانی در پاهایش باقی نمانده بود تا ادامه دهد. با گوشه آستین، عرق را از زیر لـ*ـبش پاک کرد و نق زد:
- برای چی این زن تو دل جهنم کلبه ساخته؟ میترسید جای بهتری نباشه برای زندگی کردن؟!
ناگهان صدایی به گوشش خورد، نوایی امیدبخش که اگر واقعی باشد!
گوش تیز کرد و در جا ایستاد؛ آرام آرام لبخند پهنی در کنج صورتش جا خوش کرد و چشمانش همچون چلچراغ شد. گویی جان دوبارهای به وجودش تزریق شده، شروع به دویدن کرد. با دیدن آنچه مقابلش بود، سر از پا نمیشناخت.
کوله و قطبنما را روی زمین انداخت و جیغ کشید و با ذوق وارد آب شد.
رودخانهای آرام و زلال با آبی بسیار خنک و گوارا که روح و جسم دخترک را جلا میداد. غرق در شادی، بالا و پایین میپرید آب را به هوا میپاشید. صدای خندههایش سکوت نهچندان سنگین جنگل را میشکست و شاید دل کسی را هم میبرد.
فرصت را غنیمت شمرد و پیراهن را از تن در آورد.
اندکی بعد از آب دل کند و بیرون آمد. نگاهش به لباسها و کفشهایش که شسته بود و از شاخههای درختان آویزان کرده بود تا خشک شوند، خیره ماند.
مردمک چشمانش به روی کفشهایش لرزید و نم گرفت. کمکم گوشه لـ*ـبش بالا رفت و لبخند کوچک و کم جانی به روی لبانش جست زد.
- خدا رو شکر اینها همراهم هستن، فکر کنم آخرین هدیههای بابا باشن، خوب شد از پام درشون نیاوردم.
آری، این کتانیها هدیه کریسمس سال پیش بودند که رامونا به او داده بود و او هم همیشه آنها را میپوشید. یک جفت آل استار مشکی با طرحها و شکلکهای مختلف و سفید رنگ.
هیچ وقت عادت نداشت هدیه دیگران را بلااستفاده و کنار بگذارد.
سری تکان داد و تند تند از داخل کوله، یک دست لباس دیگر بیرون آورد و شروع به پوشیدن کرد. به غیر از آن شخصیها، یک تیشرت صورتی و شلوار ورزشی مشکی رنگ پوشید. موهایش خیسِ خیس بودند و آب ازشان چکه میکرد؛ در بالای سر، جمعشان کرد و با بند شلوارش آنها را بست.
- اینهم از این؛ خب، حالا چیکار کنیم؟ آها، فهمیدم!
با خودش حرف میزد، شاید حداقل اینگونه کمتر احساس تنهایی میکرد.
از آنجا که صبحانه درست و حسابی هم نخورده بود و احساس ضعف میکرد، گشتی در کولهاش زد و چاقویش را پیدا کرد. چاقوی خوش دستی بود، ضامنِ دقیق و محکمی داشت و طرحِ ببر به رویش خودنمایی میکرد. کمی با ضامناش بازی بازی کرد تا نرم شد و دوباره به سمت آب برگشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: