- May
- 1,264
- 15,333
- مدالها
- 5
مرد مجهول در حالی که در وجودِ کارمن مینگریست و به شباهتها احسنت میگفت، ابرویی بالا انداخت و گستاخانه، بازی را از سر گرفت:
- و اگر ندم؟
کارمن دیگر عقلش به جایی قد نمیداد و به این نتیجه رسیده بود که بحث با این مردک چشم دریده بیفایده است و باید به دنبال راه بهتری باشد. شاید بایستی از در دیگری وارد شد، دری به نام گربه شرک!
با نوکِ کفش تمیز و جلا یافتهاش خاکِ نرم و تیرهی جنگل را به بازی گرفت و سعی کرد سر منشأ سیل را در چشمانش به جریان بیاندازد و اندکی بغض کند؛ و چه چیزی بهتر از غم از دست دادن مردی به نام پدر، یا شاید هم پدر خوانده، که در تمام این هفده سال و اندی محرم و رازدارش بوده؟! این غم بزرگ تا آخر عمر، جگر دخترک را میسوزاند و اشک از چشمان وحشیاش جاری میکند.
به ثانیه نکشید که حوض نقرهدارِ چشمانش جوشید و مرواریدهای درشت را، هدیه به خاک سرد زمین کرد.
پسر متحیر شد از گریه مظلومانه دختر که دل سنگ را آب میکرد و جان میگرفت و جان میداد، امّا بیشتر محو پیشانی غرق خونش بود که بویش عقل از سر میپراند و دیوانه میکرد این ناشناس را.
لب تر کرد و با اشاره به پیشانی دخترک، گفت:
- از سرت داره خون میاد؛ حالا گریه برای چیه؟ درد داری یا داری خودت رو لوس میکنی؟
همین است! قدم بعدی را اگر درست بردارد، همه چیز حل خواهد شد. کارمن دیگر داشت ایمان میآورد که سه سال پیش باید به جای رفتن به مدرسه و وقت تلف کردن پایِ چرندیاتِ معلمها، به آموزشگاهِ تئاتر میرفت و این هنرِ دروغگوییاش را به اوج خود میرساند.
ل**ب برچید و مظلومانه، در حالی که با انگشتانش بازی میکرد، گفت:
- اون شیشه تنها چیزیه که از پدرم برام مونده، خواهش میکنم پسش بده!
چند قدمی نزدیک شد، حال درست روبهروی پسرک و در یک قدمیاش بود و میتوانست درخشش چشمان قهوهای و بیقرار او را ببیند. مژگان بلند مرد به روی گونهاش سایه میانداخت و کارمن تازه متوجه عینک روی موهای آشفتهی او شد.
چنگ بر لباس پسرک زد و سرش را به سـ*ـینه پهن او تکیه داد، مروارید چشمانش خیسی را بر انـ*ـدام او هدیه میدادند. درست همینجاست، نهایت دروغگویی و بازی سازیِ یک بازیگر!
ابروان مرد، بیش از قبل درهم فرو رفت و پیشانیاش خطوط عمیقی را میهمان شد؛ یادآوریِ دلیلِ حضورش همچون پتک بر سرش فرود آمد و بدون آن که اجازه دهد، تا دست بالا بیاورد و دخترک را دلداری بدهد، برایش تکرار کرد که اگر دست از پا خطا کند، چه بلاهایی به سرش میآید.
بیرحم شد و حتی لرزش شانههای نحیف دخترک هم نتوانست دلش را نرم کند. در نظرش، گریه مزخرفترین حالت دنیا آمد.
کارمن را از خود جدا کرد و مرموز و مشکوک گفت:
- مگه میشه کسی قلب پدرش رو داشته باشه؟ مگه این که... تو یک خونآشام باشی!
جا خورد؛ این از کجا آمد؟ قرار نبود این چرندیات در فیلم نامهشان جایی داشته باشد. آن قدر عکس العمل دخترک محسوس و معلوم بود که مردک بینام، به آسانی بهت را از چشمانش خواند و نیشخندِ زهراگینی بر چهره آورد. خونآشام؟! چه مسخره! مگر ممکن است کسی خونخوار باشد و خود نداند؟ شاید او این اواخر...
حتی فکرش هم خندهدار است، شاید این اواخر حریص بوی خون و سرمست از عطر دلانگیزش باشد امّا، این که دلیل نمیشود تا او از فهرست آدمیان خط بخورد و وارد اجتماع دروغین افراد قاتل و خونخوار شود.
سوزش سر و زخمِ سر باز کردهی پایش بیش از پیش روح و روانش را به بازی گرفته بودند و ابروهایش را وادار به پیوند ترسناکی میکردند.
- و اگر ندم؟
کارمن دیگر عقلش به جایی قد نمیداد و به این نتیجه رسیده بود که بحث با این مردک چشم دریده بیفایده است و باید به دنبال راه بهتری باشد. شاید بایستی از در دیگری وارد شد، دری به نام گربه شرک!
با نوکِ کفش تمیز و جلا یافتهاش خاکِ نرم و تیرهی جنگل را به بازی گرفت و سعی کرد سر منشأ سیل را در چشمانش به جریان بیاندازد و اندکی بغض کند؛ و چه چیزی بهتر از غم از دست دادن مردی به نام پدر، یا شاید هم پدر خوانده، که در تمام این هفده سال و اندی محرم و رازدارش بوده؟! این غم بزرگ تا آخر عمر، جگر دخترک را میسوزاند و اشک از چشمان وحشیاش جاری میکند.
به ثانیه نکشید که حوض نقرهدارِ چشمانش جوشید و مرواریدهای درشت را، هدیه به خاک سرد زمین کرد.
پسر متحیر شد از گریه مظلومانه دختر که دل سنگ را آب میکرد و جان میگرفت و جان میداد، امّا بیشتر محو پیشانی غرق خونش بود که بویش عقل از سر میپراند و دیوانه میکرد این ناشناس را.
لب تر کرد و با اشاره به پیشانی دخترک، گفت:
- از سرت داره خون میاد؛ حالا گریه برای چیه؟ درد داری یا داری خودت رو لوس میکنی؟
همین است! قدم بعدی را اگر درست بردارد، همه چیز حل خواهد شد. کارمن دیگر داشت ایمان میآورد که سه سال پیش باید به جای رفتن به مدرسه و وقت تلف کردن پایِ چرندیاتِ معلمها، به آموزشگاهِ تئاتر میرفت و این هنرِ دروغگوییاش را به اوج خود میرساند.
ل**ب برچید و مظلومانه، در حالی که با انگشتانش بازی میکرد، گفت:
- اون شیشه تنها چیزیه که از پدرم برام مونده، خواهش میکنم پسش بده!
چند قدمی نزدیک شد، حال درست روبهروی پسرک و در یک قدمیاش بود و میتوانست درخشش چشمان قهوهای و بیقرار او را ببیند. مژگان بلند مرد به روی گونهاش سایه میانداخت و کارمن تازه متوجه عینک روی موهای آشفتهی او شد.
چنگ بر لباس پسرک زد و سرش را به سـ*ـینه پهن او تکیه داد، مروارید چشمانش خیسی را بر انـ*ـدام او هدیه میدادند. درست همینجاست، نهایت دروغگویی و بازی سازیِ یک بازیگر!
ابروان مرد، بیش از قبل درهم فرو رفت و پیشانیاش خطوط عمیقی را میهمان شد؛ یادآوریِ دلیلِ حضورش همچون پتک بر سرش فرود آمد و بدون آن که اجازه دهد، تا دست بالا بیاورد و دخترک را دلداری بدهد، برایش تکرار کرد که اگر دست از پا خطا کند، چه بلاهایی به سرش میآید.
بیرحم شد و حتی لرزش شانههای نحیف دخترک هم نتوانست دلش را نرم کند. در نظرش، گریه مزخرفترین حالت دنیا آمد.
کارمن را از خود جدا کرد و مرموز و مشکوک گفت:
- مگه میشه کسی قلب پدرش رو داشته باشه؟ مگه این که... تو یک خونآشام باشی!
جا خورد؛ این از کجا آمد؟ قرار نبود این چرندیات در فیلم نامهشان جایی داشته باشد. آن قدر عکس العمل دخترک محسوس و معلوم بود که مردک بینام، به آسانی بهت را از چشمانش خواند و نیشخندِ زهراگینی بر چهره آورد. خونآشام؟! چه مسخره! مگر ممکن است کسی خونخوار باشد و خود نداند؟ شاید او این اواخر...
حتی فکرش هم خندهدار است، شاید این اواخر حریص بوی خون و سرمست از عطر دلانگیزش باشد امّا، این که دلیل نمیشود تا او از فهرست آدمیان خط بخورد و وارد اجتماع دروغین افراد قاتل و خونخوار شود.
سوزش سر و زخمِ سر باز کردهی پایش بیش از پیش روح و روانش را به بازی گرفته بودند و ابروهایش را وادار به پیوند ترسناکی میکردند.