جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط *SHAKIBAgh* با نام [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,066 بازدید, 39 پاسخ و 80 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [اریتما] اثر «SHAKIBAgh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *SHAKIBAgh*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *SHAKIBAgh*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
مرد مجهول در حالی که در وجودِ کارمن می‌نگریست و به شباهت‌ها احسنت می‌گفت، ابرویی بالا انداخت و گستاخانه، بازی را از سر گرفت:
- و اگر ندم؟
کارمن دیگر عقلش به جایی قد نمی‌داد و به این نتیجه رسیده بود که بحث با این مردک چشم دریده بی‌فایده است و باید به دنبال راه بهتری باشد. شاید بایستی از در دیگری وارد شد، دری به نام گربه شرک!
با نوکِ کفش تمیز و جلا یافته‌اش خاکِ نرم و تیره‌ی جنگل را به بازی گرفت و سعی کرد سر منشأ سیل را در چشمانش به جریان بیاندازد و اندکی بغض کند؛ و چه چیزی بهتر از غم از دست دادن مردی به نام پدر، یا شاید هم پدر خوانده، که در تمام این هفده سال و اندی محرم و رازدارش بوده؟! این غم بزرگ تا آخر عمر، جگر دخترک را می‌سوزاند و اشک از چشمان وحشی‌اش جاری می‌کند.
به ثانیه نکشید که حوض نقره‌‌دارِ چشمانش جوشید و مرواریدهای درشت را، هدیه به خاک سرد زمین کرد.
پسر متحیر شد از گریه مظلومانه دختر که دل سنگ را آب می‌کرد و جان می‌گرفت و جان می‌داد، امّا بیش‌تر محو پیشانی غرق خونش بود که بویش عقل از سر می‌پراند و دیوانه می‌کرد این ناشناس را.
لب تر کرد و با اشاره به پیشانی دخترک، گفت:
- از سرت داره خون میاد؛ حالا گریه برای چیه؟ درد داری یا داری خودت‌ رو لوس می‌کنی؟
همین است! قدم بعدی را اگر درست بردارد، همه چیز حل خواهد شد. کارمن دیگر داشت ایمان می‌آورد که سه سال پیش باید به جای رفتن به مدرسه و وقت تلف کردن پایِ چرندیاتِ معلم‌ها، به آموزشگاهِ تئاتر می‌رفت و این هنرِ دروغ‌گویی‌اش را به اوج خود می‌رساند.
ل**ب برچید و مظلومانه‌، در حالی که با انگشتانش بازی می‌کرد، گفت:
- اون شیشه تنها چیزیه که از پدرم برام مونده، خواهش می‌کنم پسش بده!
چند قدمی نزدیک شد، حال درست روبه‌روی پسرک و در یک قدمی‌اش بود و می‌توانست درخشش چشمان قهوه‌ای و بی‌قرار او را ببیند. مژگان بلند مرد به روی گونه‌اش سایه می‌انداخت و کارمن تازه متوجه عینک روی موهای آشفته‌ی او شد.
چنگ بر لباس پسرک زد و سرش را به سـ*ـینه پهن او تکیه داد، مروارید چشمانش خیسی را بر انـ*ـدام او هدیه می‌دادند. درست همین‌جاست، نهایت دروغ‌گویی و بازی سازیِ یک بازیگر!
ابروان مرد، بیش از قبل درهم فرو رفت و پیشانی‌اش خطوط عمیقی را میهمان شد؛ یادآوریِ دلیلِ حضورش همچون پتک بر سرش فرود آمد و بدون آن که اجازه دهد، تا دست بالا بیاورد و دخترک را دلداری بدهد، برایش تکرار کرد که اگر دست از پا خطا کند، چه بلاهایی به سرش می‌آید.
بی‌رحم شد و حتی لرزش شانه‌های نحیف دخترک هم نتوانست دلش را نرم کند. در نظرش، گریه مزخرف‌ترین حالت دنیا آمد.
کارمن را از خود جدا کرد و مرموز و مشکوک گفت:
- مگه میشه کسی قلب پدرش رو داشته باشه؟ مگه این که... تو یک خون‌آشام باشی!
جا خورد؛ این از کجا آمد؟ قرار نبود این چرندیات در فیلم نامه‌شان جایی داشته باشد. آن قدر عکس‌ العمل دخترک محسوس و معلوم بود که مردک بی‌نام، به آسانی بهت را از چشمانش خواند و نیشخندِ زهراگینی بر چهره آورد. خون‌آشام؟! چه مسخره! مگر ممکن است کسی خون‌خوار باشد و خود نداند؟ شاید او این اواخر...
حتی فکرش هم خنده‌دار است، شاید این اواخر حریص بوی خون و سرمست از عطر دل‌انگیزش باشد امّا، این که دلیل نمی‌شود تا او از فهرست آدمیان خط بخورد و وارد اجتماع دروغین افراد قاتل و خون‌خوار شود.
سوزش سر و زخمِ سر باز کرده‌ی پایش بیش از پیش روح و روانش را به بازی گرفته بودند و ابروهایش را وادار به پیوند ترسناکی می‌کردند.
 
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
نگاهش را از حروفِ بی‌ معنی و درهمی که بر روی تیشرت پسرک، مغرورانه به او دهن کجی می‌کردند گرفت و با تردید سری تکان داد؛ امّا کمی بعد میخِ چشمانِ او شد و قاطعانه گفت:
- کم‌تر چرت و پرت بگو، خون‌آشام و گرگینه و این‌جور مزخرفات فقط مال تو قصه‌هایِ شبِ بچه‌هاست؛ نه من و تویی که هم سنِ پدر بزرگمی! حالا هم پسش بده، این که مالِ کیه و از کجا آوردمش به تو هیچ ربطی نداره!
این حجم از جسارت و فصاحت کلام، آن هم برای دختر بچه‌ی بی‌دست و پای ما، در قالب خود بسی نوبر و تعجب بر‌انگیز بود. از تمام سخنانِ گهر بارش، فقط از حقیقت جمله آخر مطمئن بود؛ که زندگی و روزمرگی‌های او به احدالنّاسی مربوط نمی‌شود. و به این هم یقین داشت که تنها ترس بود که او را وادار به این حد غرور و گزافه‌گویی کرده بود.
گوشه‌ی ‌های باریک مرد بالا رفت. تغییر موضع ناگهانی دخترک زیادی خنده‌دار بود، اشک‌ها جای خود را به اخم و تردید می‌دادند و این بیش ‌از حد واضح بود.
با سر انگشت اشک‌ها را از روی گونه یخ بسته دخترک پاک کرد و با همان لحن مرموز گفت:
- تو که راست میگی، ولی بهتره بدونی که اصلاً بازیگرِ قابلی نیستی!... اصلاً بیا معامله کنیم، من این قوطی رو بهت پس میدم و تو هم در عوض... تو هم در عوض هر جایی که بری من رو با خودت می‌بری، ها؟ چطوره؟ معرکه‌اس نه؟!
کارمن بدون آن که ذره‌ای زحمت فکر کردن به خود بدهد، دست به سـ*ـینه، به پای سالمش متکی شد و قاطعانه پاسخ داد:
- عمراً! من عادت ندارم برای چیزهایی که مالِ خودم هستن معامله کنم؛ تازه، برای چی باید توی غریبه رو که حتی نمی‌دونم از کدوم گوری سرِ راه من سبز شدی، هر قبرستونی که میرم با خودم ببرم؟
نیشخند پسرک لحظه به لحظه کش‌دارتر و واضح‌تر می‌شد، گویا دخترک ما دیگر ادب را کنار گذاشته!
نسیم ملایمی می‌وزید و موهای نسبتا‌ً بلندش را هم به بازی می‌گرفت. شیشه را تکان داد و گفت:
- پس مثل این که به این قوطی نیازی نداری! هوم، باشه.
سپس دست دیگرش را جلو آورد و ادامه داد:
- راستی، من برایان هستم!
***
کارمن:
آسمان صاف صاف است، بدون هیچ ابر و دودی؛ خورشید بار سفر بسته امّا هنوز هم نور کمی افق را روشن نگه داشته است. ماه رژیم سختی گرفته و حسابی وزن کم کرده است، و حالا در کنار تک ستاره‌ای که احتمال می‌دهم سیاره ونوس باشد، غروب دل‌انگیز آفتاب پاییزی را تماشا می‌کنند.
خیره به ماه می‌شوم، پستی و بلندی‌های سطحش درست مثل ضربان زندگی من است، پر از تلاطم و هیجان! در خوشی‌هایم لبخندِ ملیحی بر سیمای خود، قاب می‌زند و در دل شکستگی‌هایم، رختِ عزا بر تن می‌کند. انیسِ روز‌های تنگم، مونس دلِ تنهایم می‌شود و نشانم می‌دهد که در این دنیا تنهاتر از من نیز هست.
این چند روزِ رفاقتش را به خوبی ثابت کرد؛ آن‌قدر سنگ صبورِ خوبی بود که خروارها فکر از نبودِ پدر و بودن این پسرک مرموز در کنارم، که مثل خوره به جانم افتاده بود، آن چنان بر روی شانه‌ام سنگینی نکند.
چندان آدم ساکتی نیست، امّا گاهی کم حرفی‌ها و چشمانِ آتشینش به شدت مرا به شک می‌اندازد. هنوز هم نمی‌توانم حضور ناگهانیش را درک کنم، درست مثل همان تک ستاره‌ای است که در این آسمان بدون ستاره جولان می‌دهد و به ماه نزدیک می‌شود.
در پسِ آن چشمانِ قهوه‌ای نفرتی هست، که آشکارا به جانت میُفتد و تا مغز استخوانت نفوذ می‌کند. آن‌قدر هولناک، که می‌توانی رقاصیِ شعله‌هایش را در پسِ آن تیله‌های شیشه‌ای ببینی.
ابروان پر و نسبتاً کشیده‌ای‌ دارد که هم سوزِ موهای خرمایی‌اش شده و بینی معمولی و صافی که هوای زیادی را به درونِ سـ*ـینه‌های تنومندش فرو می‌برد. لبانی نازک و قیطانی که گویا استادِ پوزخند زدن و جاری کردنِ سیلآب احساسات بد، به درون قلب آدمی هستند. و امّا از همه مهم‌تر، انـ*ـدام درشت‌اش است که نشان از سال‌ها وزنه زدن دارد.
روز اول خود را برایان نامید، به معنای نجیب. تنها چیزی که اصلاً به قیافه‌اش نمی‌خورد همین نجیب بودن است!
آن شب از ترس وجود او، تا صبح پلک بر هم نگذاشتم و مدام به دلبری‌های شعله‌ی رقصان آتش نگاه کردم. گویا در آتش می‌توانستم چهره خندان پدرم را که تا به حال حتماً بوی تعفن جسدش تمام جنگل را برداشته، ببینم. دلتنگش بودم، به اندازه تک‌تک نفس‌های این برایان بی ‌خاصیت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
- حیف شد، حتی نتونستم جنازه‌ی دفتر خاطراتم رو جمع کنم!
با صدای شکستن چیزی به خود آمدم، چشم از ماه گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم.
هوا تاریک شده بود و درختان جنگل خوف‌ناک به نظر می‌رسیدند، خفاش‌های کوچکِ جنگلی به قصدِ شکار از سوراخ‌هایشان بیرون زده بودند و بی‌پروا به هر سویی بال می‌گشودند. در دلِ جنگل بودم و دیگر ناله‌های پر دردِ رودخانه به گوشم نمی‌رسید، و تنها صدای جیرجیرک‌ها بود که سکوت خفقان‌آور جنگل را می‌شکست.
- خب، مثل این که یک مهمون جدید داریم.
تکیه از درخت گرفتم و سریع از جا برخاستم؛ دستم بی‌اراده، هوای لمسِ خنجر را کرده بود و ناخودآگاه در جیبم فرو رفت و به دورِ کمرِ باریک و خوش تراشِ چاقو، حلقه زد.
رهایش نکردم و به کمکش رفتم و از آن جیبم بیرون کشیدم؛ آزاد کردن ضامن و گارد گرفتن برای یک حمله‌ی جانانه، کاری بود که هر عقل سلیمی رُخست‌اش را می‌داد. همان‌گونه که با هر تپشِ قلبم، میلیون‌ها لیتر استرس به تمام اندام‌هایم پمپاژ می‌شد؛ سی*ن*ه سپر کردم و شمشیر را از رو بستم، هر قدر که صدا نزدیک‌تر می‌آمد، حلقه دست من هم به طبع تنگ‌تر می‌شد. درست هم‌چون ماری که به دورِ طعمه‌اش می‌پیچد، و با دیدِگانِ سیاه و سفیدش طعمه را اغوا می‌کند.
این ده دوازده روز زندگی در جنگل، آن هم در کنار یک غریبه قدرتمند، به خودی خود جرأتم را زیاد کرده بود؛ به طوری که دیگر با دیدن آن قلب سرخ، که در کمالِ تعجب و شگفتی، هنوزم تازه و سالم است حالم بد نمی‌شود و مثل ترسوها بالا نمی‌آورم.
اندکی بعد صدا قطع شد، نگاهم زومِ لابه‌لای درختان بود و فکم می‌لرزید. شاید در اثر سرمای هوا بود و شاید هم قلب یخ زده‌ام تیک‌و‌تاک می‌کرد!
پلک‌هایم را به هم فشردم و وقتی باز کردم، دیدمش. نفسی را که در ریه‌هایم به اسارت گرفته بودم، آزاد کردم و افسارِ خنجر را اندکی رها کردم. بالاخره سر و کله‌اش که برای جمع کردن هیزم رفته بود، پیدا شد. این همه ترس فقط به خاطر یک عوضی؟!
چاقو را در نهایتِ عزت و احترام، غلاف کردم و زیر ل**ب غر زدم:
- پسره‌ی احمق!
در عجب از این همه علاقه‌ی ابروانم برای در آ*غو*ش کشیدنِ یک‌دیگر، لگدی به سنگ ریزه‌های جلوی پایم زدم و به سمتش رفتم. با دیدنم تای ابرویش را بالا انداخت و با همان لهجه مزخرف سوئدی‌اش پرسید:
- اوه مادمازل! چه چیزی باعثِ ناراحتی‌تون شده؟
هیزم‌ها را از حلقه دستانش بیرون کشیدم و با حرص به ساق پایش کوبیدم، راهم را کشیدم و به میان درختان رفتم. صدای تک خنده‌اش به گوشم رسید امّا توجهی نکردم و سرگرم کار خود شدم.
انگشتانم گز گز می‌کردند و چندان مرا صاحب اختیار نمی‌دانستند. به سختی باکس کبریت را از جیب پشتی شلوارم بیرون کشیدم، زیر چشمی حواسم به برایان هم بود که تیشرتش را می‌تکاند و به زمین و زمان غر می‌زد. لباس‌هایش از ده روز پیش هیچ فرقی نکرده بود.
همان تیشرت سرمه‌ای نسبتاً گشاد که دیگر رو به نخ‌نما شدن بود و شلوار مشکی طرح‌داری که حال پایین پاچه‌اش کمی پاره و خاکی شده بود، به همراه بوت‌های زمستانی و خاکی رنگی که آج‌های بلند و محکمی داشتند.
واقعاً نمی‌توانستم درکش کنم، بوت با تیشرت؟! زیادی مضحک و مسخره است. در مقایسه با شاهزاده‌ی رویاهای کودکی‌ام، او تنها خرمگسی بود که به گردِ فضولاتِ اسبش می‌چرخید و مدام، وز وز می‌کرد. پوزخندی روی لبانم آمد؛ دلم خنده می‌خواست، از همان‌هایی که وقتی شروع می‌شد زمین و زمان را به لرزه می‌انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
سرش که بالا آمد مجبور شدم ترکِ نگاه کنم و خود را مشغول نشان دهم. بارِ دیگر کبریت کشیدم و مانند هر ده دفعه‌ی قبل، تنها جیوه‌ی آبی رنگش را خاکستر کردم. باد سوزناکی که می‌وزید، علاوه بر خشک و پوسته پوسته کردنِ پشتِ دستانم، مانع از روشن شدن کبریت می‌شد و بیش از پیش مأیوس و ناامیدم می‌کرد؛ آن‌قدر کبریت حرام کردم و پوستِ لـ*ـبم را جویدم که دیگر داد برایان هم در آمد.
در حالی که دسته‌ی عینکش را به یقه‌ی گرد و چروک شده‌ی تیشرتش گیر می‌انداخت و تمسخر در آتشِ چشمانِ نسکافه مانندش بالا و پایین می‌پرید، به سویم آمد و با تنه‌ی نسبتاً آرامی مرا کنار زد. در ذهنم مدام مرور می‌شد:
« با این استایل و زورِ بازو، چطور می‌تونه من رو بچه فرض کنه و بگه که فقط نوزده سالشه؟!»
حنجره‌اش را برای به بازی گرفتن اعصاب من به لرزه انداخت:
- همیشه این‌قدر دست و پا چلفتی هستی؟!
و بدونِ آن که به پیچشِ باد در لابه‌لای موهای درهم و برهم‌ و نسبتاً بلندش اهمیتی بدهد، باکس را از میانِ انگشتانِ باریک و کشیده‌ام بیرون کشید و جلویم ایستاد؛ منی که نمی‌توانستم حتی صدای نفس‌هایش را تحمل کنم، حال باید به نیش و طعن‌هایش گوشِ جان بسپارم؟! خواسته‌ی بسیار غیر معقولی‌ست.
صدای وزوزش را شنیدم که می‌گفت:
- دختره‌ی بی‌عرضه! همه‌اش رو به باد داد.
قسم می‌خورم، به همان ماهِ شبِ سیاهم قسم می‌خورم که روزی هر دو چشمش را از کاسه در بیاورم و در آتشِ اجاقِ خانه‌ام کبابشان کنم! از دست و پا چلفتی بودنم بیش‌تر حرصم می‌گرفت تا کنایه‌های مادر شوهر گونه‌‌ی او؛ و این باعث می‌شد تا تلافی‌اش را سر او در بیاورم. ناخودآگاه لگدی به پهلویش زدم و چون کنارِ هیمه‌ها روی زانویش نشسته‌ بود‌، محکم روی زمین افتاد و دادش به هوا رفت.
مانند دختر بچه‌های تخس، لبخندی از سرِ پیروزی زدم و با آن که صدایم خش‌دار شده بود و حتی خودم را هم آزار می‌داد، امّا باز هم طاقت نیاوردم و با لحن نه چندان دوستانه‌ای گفتم:
- همین مونده بود که توی نخاله بهم سرکوفت بزنی!
پشت چشمی نازک کردم و گره‌ی ابروانم را که این چند وقته، تبدیل به کور گره شده بود محکم‌تر کردم. تن لشش را از روی زمین بلند کرد و دستی به پیشانی‌اش که کمی خراش برداشته بود کشید، زیر چشمی نگاهی به من انداخت و بی‌تفاوت روی گرداند؛ در همان یک نگاه هم به خوبی می‌توانستم قهوه‌ایِ چشمانش به زردی می‌زد، تشخیص دهم.
در کمال تعجب و بر خلافِ همه‌ی روزها، او زیادی از حد خونسرد بود؛ آن‌قدر مسکوت و آرام که حتی می‌توانست مشت محکمی از رعشه را بر مرکز قلبم بکوبد.
مثل همیشه، خوی شکاکی و فضول بودنم بر عقلِ کاملاً سلیمم غلبه کرد و مرا وادار به نزدیک شدن کرد. خواستم قدمی بردارم و نزدیکش شوم، امّا به یک‌باره همه چیز دگرگون شد.
***
سوم شخص:
دیگر چیزی نبود که اندامش را بپوشاند؛ همان چند تکه لباسِ عجیب و نافرمی هم که داشت، پاره و خونی به روی خاکِ نرمِ جنگل افتاده بودند. چشمانش هر لحظه زرد‌تر از قبل و چنگالش تیز و برنده‌‌تر می‌شد. دیگر دندان‌های سفید و درخشانش یک‌دستی خود را نداشتند و کوتاه و بلند شده بودند. درد خفیفی که در بدن داشت، اعصاب خط خطی‌اش را بیش از پیش به بازی می‌گرفت.
اندامش به بزرگی سگ‌های نژاد قفقاز و دندان‌هایش تیز و برنده‌تر از یک خون‌آشام هزار ساله بود. هنوز زود بود برای افشای حقیقت امّا دیگر حوصله‌اش نمی‌کشید که با یک دخترک لجوج و یک دنده، بازی کند. آری، حال پسرک بر خلاف تصورات منِ سوم شخص، به یک گرگ درنده تبدیل شده بود!
در آن سو کارمن روی زمین افتاده بود و ترس در چشمان خیسش می‌رقصید و دلبری می‌کرد. به دنبال چیزی می‌گشت تا از خود دفاع کند. راستی! چاقویش کجاست؟!
به ازای هر سانتی‌متری که مرد گرگ‌نما از فاصله‌ی میانشان می‌کاست، لرزش تن او شدت می‌گرفت.
حس می‌کرد تک‌تک این سکانس‌ها را در کابوس‌های شبانه‌اش دیده! حتی این صدای خرد شدن، سنگ‌ها در زیر پنجه‌های گرگ، مقابلش هم برایش آشناست. لباس‌های پاره، جنگلی تاریک و خوفناک، گرگ خاکستری و غول پیکر، دورخیزی ماهرانه و در نهایت صدای جیغ ممتدی که با ورود قهرمان داستان، تلاقی می‌کرد.
زبانش بند آمده بود و هرچه تقلا می‌کرد که داد بزند، هنجره‌اش نمی‌لرزید. گویا تارهای خوش نوای گلویش هم از ترس، خود را مخفی کرده بودند. دیگر راه فراری نبود، نه قهرمانی و نه نگهبانی؛ خواست از جا بلند شود و مثل تمام این سال‌ها که رامونا یادش داده بود، از خود دفاع کند.
دست بر کمر زد و بلند شد، بیخیال مرگ و زندگی! قد علم کرد و قدرت گرفت، بیخیال مرگ و زندگی! و ناگهان از درون برهم شکست، به امیدِ مرگ و اتمامِ زندگی!
بر زمین افتاد و خاک، تنش را بو*س*ه باران کرد و در آخرین لحظه، گویی قهرمان را دید. سیاه پوشی که به سوی برایان یورش می‌برد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
درست به مانندِ دختر بچه‌ی چهار ساله‌ای بود که خود را به خواب زده و پدرش با کمالِ وجود، سنگینیِ وزن او را بر دوش می‌کشد و او را در آ*غو*ش گرفته، به رخت خوابش می‌برد.
در ذهنش به دنبالِ پوشه‌ی متروکه‌‌ی حافظه‌اش می‌گشت. در پیش پرده‌ی چشمانش آن روزهایی تداعی شد که برای اولین بار نامِ یک زن را از زبانِ رامونا شنیده بود. آن‌قدر خوشحال بود که سر از پا نمی‌شناخت؛ امّا از این که رامونا متوجه او شود هراس داشت.
دختر بچه‌ی پنج یا شش ساله‌ای که پدرش هرگز حرفی از مادر نمی‌زد و تنها باری که ل**ب گشود، تنها گفت:
« سینتیا خیلی وقته برای من ممنوعه!»
افکارش را پس زد و بیخیالِ نبشِ قبرِ خاطرات شد. حال بیش‌تر از هر چیز به آرامش نیاز داشت.
این که در هوا معلق باشی حس خوبی‌ست. این که عطری خنک و ملایم با چاشنی خون، مشامت را پر کند هم حس خوبی‌ست. این که در اوج سرما احساس داغی کنی هم حس نابی‌ست امِا! از همه‌ی این‌ها بهتر آن است که چشمانت را ببندی و در سمفونی پر تلاطم زندگی غرق شوی؛ درست همچون مرده‌ای مغروق در آب، خود را به دستِ امواجِ زندگی بسپاری و ناگهان ضربان زندگی را به دست بگیری و به ازای هر تپش، یک شوک به اعماق قلبت وارد شود.
شاید اگر منِ سوم شخص خالق این تقدیر بودم، هرگز کار را به این‌جا نمی‌کشاندم امّا، داستانِ زندگیِ یک آدم، سرشته‌ی قلمِ سیاهِ خودِ اوست.
***
بوی نم می‌آمد، بوی نم و سرما؛ بوی چوب سوخته و برگ گردو. صدا هم می‌آمد، صدای پیچش باد و بازی برگ‌های سبز؛ شاید صدای آب هم می‌آمد، موج سوای نسیم روی آب لـ*ـذت بی‌مثالی دارد.
گویا صدای زمزمه هم بود! زمزمه‌ای دلنشین از اعماق وجود، که سوار بر قطار باد، به سوی دخترک می‌آمد. زمزمه‌ای به شدّت آشنا که در ناخودآگاهِ دخترک، حکمِ زیر و رو کشیدنِ ورق‌های سوخته‌ی بازی را داشت.
با آن که هنوز هم خستگی را در دانه‌ دانه‌ی مژه‌هایش حس می‌کرد امّا به ناچار، کم‌کم چشمانش را باز کرد و از رویاهای کابوس مانندش دست کشید. اولین چیز در نظرش سقف سنگی و مرتفع‌ای آمد که قطرات آب، بی‌هراس از آن چکه می‌کردند و در رودخانه پایین پای‌شان فرود می‌آمدند.
- مثل این که هنوز زنده‌ای دختر! ببینم... نکنه من هم مثل گربه هفت تا جون داشته باشم؟!
بر حَسَبِ دیوانگی دوست داشت تا مدت‌ها با خودش هم کلام باشد.
نشست و کش و قوسی به انـ*ـدام خسته و کمرِ گرفته‌اش داد و از صدای تق و توق مهره‌های کمرش لـ*ـذت برد. طعم گسی در دهانش پیچیده بود که حسابی روی اعصابش بود. خوب می‌دانست که این مدت مسواک نزدن، چه بلایی می‌تواند بر سرِ دندان‌های نسبتاً مرتبش بیاورد. بلند شد و دستی به موهای ژولیده و درهمِ خود کشید، بی‌چاره‌ها بدجور دلشان هوای شانه کرده بود.
اطراف در نظرش عجیب و غریب آمد؛ یادش نمی‌آمد که شب را در چنین جایی اتراق کرده باشد. گویا در غاری مرتفع بود و اطرافش را انبوهی از درختان گردو و رودی عریض، احاطه کرده بود. کمی آن طرف‌تر یک کپه خاکستر نیمه خاموش بود که همچنان دود می‌کرد و در نزدیکی‌اش کنده‌ی درختی بود که بی‌شباهت به صندلی نبود.
چرخی زد و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ مثل این که تمام شب را روی تخته سنگ بزرگی گذرانده و باعث درد کمرش هم همین تـ*ـخت خواب نامرد است.
غار زیبا و مرموزی بود؛ یک سوی آن تاریک و مخوف، و آن سوی دیگر روشن و دلربا! صدای چک‌چک قطرات و هوهوی باد، سمفونی دل‌انگیزی را رقم می‌زد، شاید همان سمفونی زندگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
چشم از سنگلاخ‌ها گرفت و با چند قدمی خود را به ل**ب رودخانه رساند؛ باید اول این طعم گس و زهرآگین را از دهان می‌شست و صفایی به دندان‌هایش می‌داد تا بیش از این، در حقِ آن‌ها ظلم نکند.
به پای راستش تکیه کرد و دستانِ سفید و زبرش را در آب فرو برد. سرمای مطبوع و آرام‌بخشِ آب، از سر انگشتانش به بالا خزید و تمامِ آتشِ درونش را به یک‌باره به خاکستر کشید. درست مثل خوردنِ یک لیموناد پر از یخ، و شاید مثل خوردن یک بستنی شکلاتی در چله‌ی تابستان و یا به قولِ مردم غرب آسیا، در خرما پزان.
- چه آب سردی! حیف که بابا اینجا نیست تا هلش بدم تو آب و بهش بخندم!
لبخند ریزی از افکارِ کودکانه‌اش به روی لبانش جست زد و باز هم تکرار مکررات. دهانش را از هرگونه ناپاکی و آلودگی آب کشید و مشت بزرگی بر سر و صورتِ خود پاشید. لبخندِ عمیقی که به روی لبانش جا گرفته بود را بر خلافِ همیشه نمی‌توانست کنترل کند. برخوردِ نسیمِ صبحگاهی به صورتِ خسته‌اش، روحش را تطهیر می‌کرد و جانش را جلا می‌داد.
زیر ل**ب آرام‌آرام قطعه‌ی گم شده‌ی پازل موسیقی‌اش را زمزمه کرد:
- Your fingertips trace my skin
نوک انگشتانت پوستم را دنبال می‌کنند.
To places I have never been
در جاهایی که هیچ وقت نبوده‌ام
Blindly, I am following
من کورکورانه دارم دنبال می‌کنم
Break down these walls and come on in
این دیوارها رو بشکن و بیا داخل
I wanna feel the way that we did that summer night, night
من می‌خواهم همان حسی را داشته باشم که در آن شب تابستانی داشتیم.
Drunk on a feeling, alone with the stars in the sky
غرق در احساسات، تنها با ستاره‌های در آسمان
I’ve been running through the jungle
توی جنگل می‌دویدم.
I’ve been running with the wolves
با گرگ‌ها می‌دویدم.
نگاهش به روی امواجِ کوتاه آب، موج سواری می‌کرد و حسرتِ باطن زلالش را می‌خورد که ناگهان با صدای شکستن چیزی، چشم از رودخانه گرفت و برخاست؛ با آن که چشمانش تار می‌دیدند امّا به پیشِ رویش جوانی قد بلند، با اندامی نسبتاً ورزیده، در حالی که زنجیری در دست می‌چرخاند به سویش می‌آمد را دید.
در نگاه اول شباهتِ عجیبی به برایانِ فقید داشت، به شدت! می‌توان گفت تنها اختلافشان ابروهای نسبتاً نازک مرد بود و ته‌ریشی کوتاه، که غرور و جذبه‌اش را بیش‌تر به رخ می‌کشید. و اَیضاً نگاهش، که بر خلافِ برایان، نفرت درشان آتش بازی نمی‌کرد و جولان نمی‌داد.
آرام و با اقتدار قدم برمی‌داشت و ناله‌ی خرده سنگ‌ها را در می‌آورد.
از همان جا هم معلوم بود که با نگاه تیزش کارمن را برانداز می‌کند. کارمن امّا ترسیده بود؛ می‌دانست که این مرد، همان قهرمانِ داستان است امّا، با دیدن اتفاقات دیشب و گرگ شدنِ برایانِ بی‌آزار، آن هم جلوی چشمانش، تمام باورهایش را از دست داده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
- گویا این‌بار واقعاً یک مهمان ناخوانده داریم!
پای چپش را جلو گذاشت و سعی کرد مانندِ قبل، روحیه جسور و گستاخش را بیدار کند امّا خودش هم خوب می‌دانست که این کار بسی دشوار است و به عبارتی ناشدنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
به ضربِ مشت و لگد بزاق دهانش را به پایین فرستاد و در حالی که سعی می‌کرد صدایش محکم باشد و فصاحت کلام داشته باشد، تمام شجاعت و جسارتش را به سوی زبانش هدایت کرد و داد زد:
- جلو نیا! جلو نیا وگرنه خودم رو پرت می‌کنم تو آب!
خودش هم نفهمید این تهدیدِ فوق‌العاده هولناک را از کجا آورده است. تسلطی بر کلامش نداشت و به همین خاطر، عصبانی از ضعف خویش، دندان‌هایش را بر هم می‌سایید و سعی می‌کرد به مردک پیش رویش اعتنا نکند و او را از پشه هم کم‌تر بداند.
گوشه‌ی سمت راستِ ل**ب مرد اندکی کش آمد و به گونه‌ی سفید و نسبتاً استخوانی‌اش کوک خورد. کم‌کم به چند قدمی دخترک رسیده بود که سری تکان داد و با آوای رسایی که تمسخر چندانی در آن پیدا نبود، و با لحنی جدی گفت:
- دو قدم بیش‌تر فاصله نداریم، نیازی نیست حنجره‌ات رو پاره کنی!
سپس زنجیر استیلِ چرک و کثیفی را که به دورِ انگشت اشاره‌اش تاب می‌داد، در مشتش جمع کرد و اندکی در مشتش آن را چلاند. صدای خرچ‌خرچِ دانه‌های زنجیر شباهت زیادی به صدای دندان‌های کارمن داشتند که بسیار محکم بر هم کشیده می‌شدند و تا سر حدِ خرد شدن هم می‌رفتند.
مرد جوان خم شد و لیوان فلزی‌ای که کنار کُنده افتاده بود را برداشت، سپس راهش را به سمت رود کج کرد و بیخیال ادامه داد:
- اصلاً برای چی باید به تو نزدیک شم ؟!
توقعِ این حجم از ضایع شدن را نداشت، امّا خب حداقل تا اینجای کار خیالش راحت شده بود که این مرد خطر چندانی ندارد. البته اگر همچون برایان یک دفعه مودِ وحشی‌گری‌اش فوران نکند و کارمن را کَت بسته به بانو هِل « الهه مرگ » تحویل ندهد.
چون شاید کارمن با آن قد و قواره‌ی نسبتاً ریزه میزه‌اش می‌توانست حداقل یک درصد مقابل برایان ایستادگی کند، امّا برای این یکی زیادی از حد کوچک بود!
کارمن انگشتانش را در لابه‌لای موهای خود چرخاند و سعی کرد با گریزی به درِ بی‌تفاوتی، جوانِ تازه وارد را که در مقابلش به روی یک زانو نشسته بود و سعی داشت لیوانش را از آبِ زلال پر کند، را کوچک و حقیر بشمارد. امّا این بار موفقیت چندانی به دست نیاورد و مجبور شد حرصش را با چنگ زدن و کندنِ موهای بی‌نوایش آن هم از ریشه، خالی کند.
نجوا گونه با خود زمزمه کرد:
- آروم باش دختر آروم، نترس تو دیگه چیزی برای از دست دادن نداری!
دروازه دل را به روی ترس بست و در حالی که با دو انگشت شست و اشاره‌اش چشمانش را می‌فشرد، آرام امّا محکم پرسید:
- تو کی هستی؟ اون موقع شب، اون جا چیکار داشتی؟ مطمئناً با این تیپ و قیافه، «دورف» یا جنگلی نیستی!
مرد، آبی را که بارها درون دهانش چرخانده بود به بیرون پاشید و به آرامی از روی دو زانو بلند شد و مقابل دخترک ایستاد. گویا این دخترک جسور و جوان، خیلی چیزها می‌داند. زیرا که هر کسی دورف‌ها را نمی‌شناسد و به وجودشان معتقد نیست.
دورف‌ها، کوتوله‌های خودخواه و طماعی هستند که با آن قد کوتاه و شکم بزرگ، موی طلایی «سیف»، ایزد بانوی باروری و غلات را دوباره به او باز گرداندند و در سوی دیگر زنجیرِ اسارت را بر گردن «فنریرِ» غول‌آسا آویختند.
مرد دستانش را در جیب‌هایش فرو برد و در حالی که یک تای ابرویش را به زیبایی بالا انداخته بود، خونسردانه پاسخ داد:
- چه جالب! مثل این که خیلی چیزها می‌دونی.
و در حالی که قدمی به کارمن نزدیک ‌می‌شد، ادامه داد:
- امّا حیف که از خیلی چیزها خبر نداری!
و بعد در مقابل چشمان متعجب دخترک، دستِ نسبتاً بزرگ و کم مویش را به سمت او دراز کرد و گفت:
- من استفان هستم، بانوی جوان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
این همه شباهت کلام، در نگاه دخترک غیر قابل باور بود. این که چرا در اعماق قلبش، حسِ اعتمادِ عجیبی نسبت به این جوانکِ ناآشنا داشت را خودش هم درک نمی‌کرد. فقط می‌دانست که این پسرک می‌تواند نشانه‌ای از جانبِ خداوندِ مسیح، برای نجات او از این مخمصه‌ باشد.
نمی‌توانست استفان را بیش از این معطل نگه دارد، نگاهش را که به دستِ پیش آماده‌ی او کوک خورده بود، شکافت و مستقیم در چشمانش زل زد. نمی‌توانست سناریو‌یی را که در پسِ آن دو گویِ براق چشمان مرد رقم می‌خورد، به خوبی تماشا کند.
همچنان که در چشمان او زل زده بود و با آن که دلش راضی نبود امّا، با تردید دست سردش را در دست استفان گذاشت و سریع گفت:
- فقط به رسمِ ادب، و این که جونم رو نجات دادی! کارمن هستم.
و زود دستش را که از درون در حالِ سوختن بود، کشید آن را مشت کرد. گرمای بدنِ استفان بیش از حد زیاد بود. برای آن که اندکی حرارتِ تنش را پایین بیاورد قدمی به سوی رودِ برداشت و برای آن که از بحث اصلی جا نمانَد، گفت:
- و باید بگم که مهم نیست که من از چه چیزهایی بی‌خبرم، من الان فقط می‌خوام بدونم تو با اون برایانِ عوضی چه نسبتی داری؟! چون از قرارِ معلوم، تو هم باید مثل اون یک سگِ کثیف باشی!
و بعد نشست و مشتش را محکم درون آب کوبید و پلک‌هایش را بر هم فشرد. بازدمِ عمیقش از میانِ دندان‌های کلید شده‌ و مهر و مومش راه فرار یافتند و لحظه‌ای درنگ را صلاح ندانستند.
پوزخند غلیظی به روی صورت استفان نقش بست. روی پاشنه پا چرخید و بدون آن که پاسخ سوال دخترک را بدهد گفت:
- زبونِ تلخی داری، خیلی خوبه! باید سریع‌تر راه بیُفتیم؛ راستی وسایلت کنار تخته سنگ‌اند، و اون قلب هم هنوز سرِ جاش هست!
و بعد به سرعت در لا‌به‌لایِ سبزیِ درختان، گم شد. آری، این‌بار هم نگاهِ سراسر تعجب دخترک، بدرقه‌ی راه غریبه‌ی آشنا شد.
سرش را به اطراف چرخاند و نیشخندی به حال و احوالِ تعریفیِ خود زد. خنده‌اش مصرانه به روی لبانش جان گرفت و زیر ل**ب گفت:
- خدایا من واقعاً اینجا چیکار می‌کنم؟!
نگاهش به کارمنِ رقصان در آب افتاد، که تصویرش حتی در اوجِ بی‌حالی هم دلبری می‌کرد. غنچه‌ی ل**ب‌هایش بی‌رنگ و خشکیده بود و جنگل موهایش بیش از هر چیز، التماس دعا داشتند.
چشم از کارمنِ دروغین گرفت و همچون کودکی که با پدر خود قهر می‌کند، پا کوبان به سمت تخته سنگ رفت.
***
حسِ تکّه‌ای سوسیس را داشت که در تابه‌ای مملو از روغن داغ، شنای پروانه می‌زند و پوست تنش برشته می‌شود. گرمای هوا، قصد بریان کردنشان را داشت و عرق از سر و رویشان می‌چکید.
مثل این که مدار استوا، کیلومترها به سوی شمال آمده و خورشید هم به دنبال آن، می‌خواهد تمامِ محبتش را به یک‌باره نثار آن‌ها کند. حجم زیادی از هوا را در نایژک‌هایش جا کرد و در حالی که سرسره بازی قطرات عرق را روی ستون فقراتش حس می‌کرد، زیر لب نق زد:
- تورنیو کی وقت کرد این‌قدر گرم بشه؟!
استفان با آستین پیراهنش عرق‌های جا خوش کرد در کنجِ پیشانی‌اش را پاک کرد و ل**بِ پایینش را با زبان، تر کرد. نیم نگاهی هم به دخترک که خیسِ عرق بود انداخت. به خوبی می‌توانست شدت خستگی را در چهره‌اش ببیند. لبخند شیرینی به روی لبانِ تشنه‌اش نشست و آرام گفت:
- یکم استراحت می‌کنیم و بعد دوباره ادامه می‌دیم.
کارمن در آن وضعیت فقط آرزوی استخری پر از یخ را داشت که در آن شیرجه بزند و خود را غرق کند. موهای چرب و کثیفش را عقب راند و نالید:
- تا کجا قراره بریم؟ دیگه داریم از فنلاند خارج می‌شیم!
مرد از فرط تشنگی، نایِ حرف زدن نداشت. دستش را به صنوبر سفیدی تکیه داد و گفت:
- من که گفتم سفر دور و درازی در پیش داریم.
 
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
و بعد اندکی خم شد و بطریِ آبی را که کارمن در جیب کنار کوله‌اش گذاشته بود، بیرون کشید و یک نفس شروع به خوردن کرد. سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد و گاهاً قطرات آب از کنار لـ*ـبش بیرون می‌جستند و تا روی سـ*ـینه‌اش سرسره بازی می‌کردند.
کارمن: خب حالا این گفتنِ تو برای من حمام و لباسِ تمیز می‌شه؟ یا خود به خود تشنگی‌مون رو برطرف می‌کنه؟!
استفان بدون ذره‌ای اعتنا به کارمنِ در حالِ سوختن، از خنکای گذر جرعه‌های آب درون مری‌اش لذت می‌برد. آخر‌های بطری بود که کارمن نگاهش را از گل‌های «نیلوفر پیچ» و بنفشی که به دورِ بوته‌های سرخِ شمشاد، پیچ خورده بودند گرفت و در حالی که ابروی چپش را بالا انداخته بود، با غیض گفت:
- هی! همه‌اش رو نخور! اون مالِ من هم هست.
استفان به سختی لبانش را که قصد دل کندن از دهانه‌ی بطری نداشتند، جدا کرد و مابقی آب را به سمت کارمن گرفت و کاملاً به درخت تکیه داد. پلک‌هایش سنگینی می‌کردند و بسیار در طلبِ لحظه‌ای وصال و خواب بودند.
در آن پیراهنِ سیاه و شوره زده‌اش احساس خفگی می‌کرد و دلش می‌خواست آن را که همچون تخته‌ چوبی بر اندامش سنگینی می‌کرد، از تن در آورد؛ امّا با وجود کارمن در کنارش، چندان احساسِ راحتی نمی‌کرد. دخترکی که در عین غریبه بودن بسیار آشنا و قریب است، چه حکمی می‌تواند برای این مرد داشته باشد؟
از شدت گرسنگی معده‌اش می‌سوخت، گویی که با چاقو در معده‌اش دخترکی را طرح می‌زدند. دلش گوشت آهو می‌خواست؛ از آن ماده آهوهایِ چمن چریده‌ی جوان، که برای به دست آوردنشان باید فرسنگ‌ها جان بدهی.
پلک‌هایش به روی هم افتاده بودند در همان حال که ایستاده به درخت تکیه داده بود، آ*غو*شش را به روی خواب باز می‌کرد. بازی بازیِ قطرات آب را که گویی سـ*ـینه‌اش را با دفتر نقاشی اشتباه گرفته بودند حس می‌کرد امّا توان آن را نداشت که بهشان چشم‌غرّه برود یا آن که آن‌ها را از تن پاک کند؛ گویا مغزش هم علاقه‌ای به فرمان‌دهی نداشت.
دخترک در همان حال که با دستی بطری را به لبانِ غنچه مانندش نزدیک می‌کرد و دست دیگرش به جدال با موهای ناخَلَف و سرکشش می‌پرداخت، با خستگی و کلافگی پرسید:
- هی، تو حالت خوبه؟!
گرفتگی صدایش آن چنان که باید، توجه را جلب نمی‌کرد و در مقابل، صدای خش‌خشی که از کمی آن طرف‌تر به گوش می‌رسید، ناخودآگاه گوش‌های مرد را تیز کرد و چشمانش را وادار به دست کشیدن از خواب کرد؛ هر چند صدای ریتم گرفتن کارمن با بطریِ در دستش، بسیار روی اعصاب بود و تمرکزش را بر هم می‌زد.
بی‌اختیار بطری را از دستِ دخترک کشید و دستش را محکم جلوی دهان او گرفت. سپس انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت، جلوی بینی‌اش نگه داشت.
- هیس! یک لحظه همین‌طوری بمون.
کارمن با بهت نگاهش می‌کرد و در پیِ دلیلی برای این مقدار نزدیکی و جسارت بود. در دل نیشخندی به این همه شجاعت و جسارت زد و ناگهان، در کوتاه‌تر از کسری از ثانیه، لبانش را گشود و کف دستِ مرد را که هنوز هم رو دهانش بود، محکم به میانِ دندان‌هایش کشید و گاز گرفت.
استفان سریع دستش را پس کشید و سعی کرد با فشردنِ ل**بِ ترک خورده‌اش به میانه دندان‌های تیزش، جلوی خود را برای داد زدن بگیرد. خم شده بود و از درد، چشمانش را بر هم می‌فشرد؛ و تنها یک چیز در ذهنش زنگ می‌خورد:
« لعنتی، دندون‌هاش درست مثل پدر تیز و برنده‌ است!»
لبخند جذابی به روی صورتِ کارمن نشسته بود و در حالی که غرور و شیطنت در چشمانش رقاصی می‌کردند، گفت:
- دفعه‌ی آخرت باشه که دستت به من می‌خوره!
استفان در حالی که دستِ مشت شده‌اش را تکان می‌داد تا تسکین یابد، با آرام‌ترین و دوستانه‌ترین لحنی که در آن موقعیت، در خود سراغ داشت گفت:
- اگر یکم اون‌ چشم‌های کورت رو باز کنی، می‌فهمی که برای چی این کار رو کردم دختر احمق!
و با چشمانش اندکی آن ‌طرف‌تر را نشان داد که دلبرکی خوش خط و خال، به میانِ شمشادهای جنگلی، جست‌و‌خیز و دلبری می‌کرد. آهوی جوان و بزرگ جثه‌ای که در کنارِ چمن‌ها چرا می‌کرد.
استفان بی‌صدا از جا برخاست و به دخترک اشاره کرد که دنبالش بیاید. کارمن که کم‌کم داشت دو هزاری‌اش جا می‌افتاد، لبخندِ مشکوکی به روی لبانش نقش بست و با قدم‌هایی مسکوت، در پیِ پسرک به قصدِ شکار عزیمت کرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*SHAKIBAgh*

سطح
2
 
کَشیپ شِرلی
کاربر ویژه انجمن
May
1,264
15,333
مدال‌ها
5
نگاه بی‌قرار و درمانده‌اش را از آسمانِ سیاهِ جنگل که تنها سیاره‌ی سرخِ مریخ در آن پیدا بود، گرفت و زل زد به مرد کلافه‌ای که در آن فضای اندک، خود را به هر سویی می‌کوفت و به دنبالِ راهی برای فرار بود؛ درست به مانندِ روباهی که در تله‌ی شکارچی‌ها افتاده و به هر دری می‌زند تا خود را به مادرش برساند.
هوا تاریک بود و دخترک هر چه در آسمان به دنبالِ رفیقِ شبِ‌های تنهایی‌اش می‌گشت، اثری از او نمی‌یافت. گویا که او هم از این رفاقت دل بریده و پا پس کشیده‌ است.
دل زده از افکارِ مرده پسندش، شانه‌ای بالا انداخت و چشمان درشتش را که خستگی را فریاد می‌زدند، بدون آن که ذره‌ای زحمتِ شرم و خجالت به خود بدهد، به چشمان مرد جوان کوک زد و در دل، او را بارها نفرین کرد.
آخر پس از ساعت‌ها راه رفتنِ بی‌وقفه و بعد هم اسیرِ بُلهوسی‌های این مردِ خودخواه شدن، این دیگر نهایت بد شانسی و بد اقبالی بود! دیگر سنگی نبود که پیش پایش نیُفتاده باشد و چاله‌ای نبود که بر سرِ راهش سبز نشده باشد.
طبق عادت همیشگی‌اش زیر برای خودش نق زد:
-کاش فقط بدونم گناهم چیه که باید این‌طور تاوان پس بدم!
دستانِ کوچکش را که از سرما مانند تکه‌ای یخ شده بودند، جلوی دهانش گرفت و سعی کرد گرمای وجودش را با آن‌ها به اشتراک بگذارد. حس می‌کرد به جای جنگل‌های فنلاند، در کویرهای خاورمیانه اتراق کرده‌ است. در روزهایش آفتاب، شیره‌ی جان از وجودِ آدمی را می‌مکید و در شب‌هایش سوزِ سرما استخوانش را خشک می‌کرد.
سرش را به دیوارِ خاکی پشتش تکیه داد و بیخیالِ پشه‌های مزاحمی که در بالای سرش می‌چرخیدند و معرکه راه می‌انداختند، مشغول نگریستن شد.
- بذار ببینیم تا کی می‌خواد ادامه بده.
جوانِ بی‌قراری که اکنون در مقابلش به دنبال راهِ نجات می‌گشت، همان مردی بود که در نهایتِ بی‌تفاوتی و شاید هم رعایت ادب، خود را استفان معرفی کرده بود. اسم عجیبی بود، آخر کدام مادری نام فرزندِ پسرش را «تاج گل» می‌گذارد؟! البته یقیناً کسی مانند رامونا هم پیدا می‌شد که نام دخترکش را «قرمز» بگذارد!
خیلی وقتِ پیش، آن زمان‌ها که هنوز کودک خردسالی بیش نبود، همیشه به این فکر می‌کرد که چرا پدر و مادرش این نام ساده و کم مفهوم را برایش انتخاب کرده‌اند؟ آخر «قرمز» چه جذابیتی دارد که آن‌ها را وسوسه کرده تا کودکشان را به این اسم صدا بزنند؟!
از کودکی به هر اسمی که برخورد می‌کرد، ابتدا خود را به جای فرزند آن شخص می‌گذاشت که دارد والدینش را صدا می‌زند. مثلاً یکی از دخترانی که چند باری او را در شهر دیده بود، شارلوت نام داشت. از اصیل زاده‌های فخر فروشِ ساتاکونتایی بود که پنج سال پیش همراه خانواده‌ ثروتمنداش به تورنیو آمده بودند و چشمان سبزش همیشه سرآمدِ زیبایی و دلبری از پسرانِ شهر بود. کارمن همیشه خود را به جای فرزند او تصور می‌کرد، در حالی که دارد مادرش را صدا می‌زند و می‌گوید:« مامان شارلوت!»
و پس از این تصور قیافه‌ی مچاله شده‌ی خودش را می‌دید و خنده‌اش می‌گرفت. به نظرش یک فرد باید نامی داشته باشد که فردا روزی فرزندش از صدا کردن آن خجالت نکشد.
لبخندی به افکار مزخرف خود زد و چشم از موهای پریشانِ استفان، که لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند، گرفت و به جامه‌های تنش خیره شد. حیفِ آن بلوز نخی مشکی رنگ که سر آستینش پاره شده بود و صد حیف از آن شلوار سبز ارتشی، که غرق در خاک بود.
البته لباس‌های کارمن هم دست کمی از استفان نداشتند، تی‌شرت مشکی طرح‌دارش حسابی خاک گرفته بود و زانوهای شلوار مشکیش پاره‌پاره شده بودند. دلش به حالِ آل‌ استارهای عزیزش می‌سوخت که بسیار کثیف و خاکی شده بودند.
- احتمالاً اگر اقدام کنم عنوان بداقبال‌ترین انسان تاریخ به نامم ثبت بشه!
پرواز چندان خوبی نداشتند. پروازی مقتدرانه، به قیمت سقوط در گودالی نسبتاً عمیق، به عظمت خواب ابدی رامونا! البته خودش را هم مقصر می‌دانست. اگر خامِ مرد نمی‌شد و عقل و هوشش را به وعده‌ای گوشت آهو نمی‌فروخت، حال در این کنجِ تاریک، خود را شماتت نمی‌کرد و زانوی غم بـ*ـغل نمی‌گرفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین