جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریادخت با نام [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 877 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 14
بازدیدها 351
اولین پسند نوشته 7
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
روانی.jpg

نام رمان: از روانی خانه تا فُسون
نام نویسنده: فاطمه سیاسر
ژانر: درام، فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (7)S.O.W
خلاصه: افسون و جادو، خود را به دیار باقی می‌سپارند و واگذار هستی می‌کنند.
بر مشکلات می‌ایستند و خود را به آغوش دیگری می‌سپارند. امّا مشکلات از آن‌جایی آغاز شد که روانی‌ها هم دست به دامن سحر شدند. جان و قلب‌شان را در این راه دادند تا کمی در روانی خانه‌ای که خود آن‌ها موسس‌اش بودند، نفس راحتی بکشند و
این‌گونه افسون در روانی خانه افتتاح شد.

مقدمه: روانی‌ها جان خود را برای آرزوهای دفن شده‌شان می‌دهند.
دست به هر چیزی برای بازگردانی خاطرات‌شان می‌‌زنند.
افسون، جادو، سحر و یا هر چیزی که مترادفش است؛‌ خود را در تیمارستان اسیر می‌کنند و به پا و زانوی اژدهای درون خود میُفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,462
مدال‌ها
12
1726163904834.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
(تمامی مکالمات به زبان انگلیسی است)
به نام یزدان
نیویورک، پاییز ۲۰۲۲
روی تختم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که دقیقاً الان باید چیکار کنم! کلافه به طرف میز تحریرم رفتم و روی صندلی کوچیکی که تقریباً ده سالی میشد توی اتاقمِ نشستم، دستامو روی میز گذاشتم و صندلی رو با کمک پاهام چرخوندم. لبخند آرومی زدم، با صدای جر و بحث پدر و مادرم به خودم اومد. کلافه موهای لَخت و قهوه‌ایه آشفتم رو خاروندم و هدفونی که روی تخت انداخته بودم رو برداشتم روی گوش‌هام گذاشتم و آهنگ شادی پلی کردم، به اتاق نامرتبم خیره شدم، اهمیتی ندادم. به پنجره نگاه کردم نمای بیرون رو خیلی قشنگ بود! با دیدن پرنده خوش صدایی که روی درخت بود، ذوق زده به طرف پنجره رفتم و روی لبه‌ی کوچیک پنجره نشستم، هدفون رو از روی گوش‌هام برداشتم و روی زمین انداختم. چشم‌هام رو بستم و به صدای قشنگ پرنده گوش دادم به نمای بیرون خیره شدم، ماشین‌ها میومدن و می‌رفتن و صدای رفت و آمد ماشین‌ها توی خیابون می‌پیچید. چشم‌هام رو از کردم و به فضای سرسبز باغ کوچیک خونمون نگاه کردم این باغچه واقعاً زیبا بود و باعث میشد من ساعت‌ها به باغچه کوچیک پشت خونمون که توش پر از درخت سیب و پرتقال و گلای مختلف رز، سوسن و... بود خیره‌شم؛ اما صدای دعوای پدر و مادرم نمی‌ذاشت از اون لحظه لذت ببرم! از لبه پنجره بلند شدم و به طرف میز آرایشیم رفتم، از توی آینه به خودم خیره شدم.
من اَبیگلم... دوست‌هام من‌ رو اَبی صدا می‌کنن.
انگشت‌هام رو روی صورتم حرکت میدم، تمام اجزای صورتم رو نوازش می‌کنم.‌ صورت نسبتاً معمولی دارم و این من رو جذاب‌تر می‌کنه.
چشم‌های قهوه‌ایم کپی چشمای بابامه و کشیدگیش به چشم‌های مامانم رفته، ‌کلاً من خیلی شبیه مامانمم... لب‌های تقریباً کوچیکم به صورتم میاد.
پوست گندمی رنگم من رو یاد غروب آفتاب می‌اندازه.
انگشت‌های کشیدم رو روی ابروهای پرپشتم‌ می‌کشم.
لبخندی به‌خاطر این‌ همه زیبایی که دارم‌ می‌زنم. همه به من میگن خودشیفته، ولی من خوشحالم از اینکه این‌همه خوشگلی رو یک‌جا توی صورتم دارم.
درحال آنالیز کردن صورتم بودم که در با ضربه باز شد.
قیافه عصبی مامانم رو دیدم، کلافه خندیدم به طرف تخت رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم و رو به مامانم گفتم:
- باز چیشده؟ شازده خانم.
مامانم با قیافه عبوس نگاهم کرد و گفت:
- ورپریده، صدبار گفتم به من نگو شازده خانم!
داشتی چیکار می‌کردی؟
بلند خندیدم و در جوابش گفتم:
- هیچی داشتم به‌خاطر این‌همه زیبایی از خودم تعریف می‌کردم که شما تشریف آوردین.
مامانم سرش رو تکون داد و چشم غره‌ای رفت و محکم در رو بست.
بلند داد زدم و گفتم:
- این‌قدر در رو محکم نبند، مامان!
مامانم در رو باز کرد و با قیافه عصبی گفت:
- نشنیدم، چی‌گفتی؟
با دیدن قیافش نزدیک بود خودم رو خیس کنم!
خودم‌ رو کمی عقب کشیدم و با مِن‌مِن گفتم:
ه... هیچی، فقط گفتم مرسی بابت زحمت کشیدن‌هات!
دوباره در رو محکم بست و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
هوفی کشیدم و سرم رو بلند کردم که یهو یه تیکه از موهام به گوشه تخت گیر کرد، برای بار هزارم از داشتن موهای بلند پشیمون شدم. با هزار بدبختی موهام‌ رو از چنگ تخت بیرون کشیدم. از توی آینه به خودم خیره شدم، مثل برق گرفته‌ها موهام رفته بود بالا و سیخ‌سیخ شده بود. به قیافم خندیدم و توی اتاق دنبال گوشیم گشتم، دور خودم چرخیدم؛ اما گوشیم‌ رو پیدا نکردم، لحظه آخر یادم اومد که گوشیم رو توی کمد گذاشتم. محکم توی سرم زدم، چرا آخه باید گوشیم رو توی کمد بزارم... آه، واقعاً خیلی حواس پرتم.
به طرف کمد رفتم و در کمد نسبتاً بزرگم رو باز کردم و چشمم به گوشیم‌ که روی دفتر نقاشیم بود افتاد، آروم برش داشتم و صفحش‌ رو روشن کردم‌. هیچ پیامی نداشتم... عجیبم نبود! در واقعه هیچ دوستی نداشتم، گوشیم رو روی تخت پرت کردم، به طرف لباس‌هام رفتم، لباس‌های ورزشیه صورتی رنگم رو برداشتم، جلوی آینه رفتم، به اندام توپرم خیره شدم. بقیه من رو به‌خاطر اندامم مسخره می‌کردن؛ اما مهم اینه که من خودم از اندام و فیسم راضی‌ام! از فکر بیرون اومدم و دست‌هام رو روی لباسم کشیدم و مرتبشون کردم. کش مو رو از روی میز آرایشم برداشتم و لای دندون‌هام گذاشتم.‌ موهام رو شونه کشیدم و دم‌اسبی بستمشون. کلاه صورتیم رو برداشتم، روی موهام گذاشتم و موهام رو از لای کش کلاهم بیرون فرستادم و موهام رو تکون دادم. لبخندی به‌خاطر موج موهام روی لب‌هام اومد، گوشیم و ایرپادم رو برداشتم. به سمت در رفتم، طبق عادت همیشه بعد از دعوای بابام و مامانم، بابام نبود، سرم رو تکون دادم و به سمت مامانم رفتم و ماچی روی گونش کاشتم.
مامانم لبخندی زد و با صورت شاداب بهم‌ گفت:
- کجا داری میری ابیگل؟
لبخندی به روی صورتش زدم و گفتم:
- دارم میرم دوچرخه سواری مامان.
مامانم بوسه‌ای روی موهام کاشت و گفت:
- باشه خوشگلم، مراقب باش.
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مامان، بابا اومد بهش بگو رفتم دوچرخه سواری، خداحافظ.
مامانم سرش رو تکون داد، به سمت در رفتم و به بیرون رفتم.
به سمت رَخشم رفتم و خاک روش رو با انگشت‌هام پاک کردم.
این دوچرخه‌ رو از بچگی از مامان بزرگم که حالا فوت شده کادو گرفتم، لبخندی به اون روزها زدم.
سوارش شدم و با سرعت به طرف پاتوق همیشگیم رفتم.
با سرعت از لا به لای آدم‌هایی که مشغول رفت و آمد بودن گذشتم، به دریاچه زیبایی که نور خورشید زیباترش کرده بود خیره شدم.
لبخند روی لبام بود و موهام به‌خاطر وزش باد روی هوا می‌رقصید.
به‌خاطر رقصیدن موهام بلند خندیدم.
بعد از چند دقیقه به پاتوقم رسیدم، دوچرخم رو گوشه‌ای گذاشتم. به کلبه‌ای که اسمش کلبه همیشه سبز بود. خیره شدم، واقعاً هم همیشه سبز بود و هیچ‌وقت بی‌روح نبود.
لیام رو از دور دیدم که مشغول آشپزیه، لیام آشپز این کلبه بود، پسری قد متوسط با موهای مشکیه پرپشت، چشم‌هاش مشکی و دماغش گوشتی بود که باعث کیوت بودنش میشد، لب‌هاش تقریباً کوچیک بود. از فکر بیرون اومدم و بهش خیره شدم.
ماهرانه غذا رو می‌چرخوند، با دیدن من زیر گاز رو خاموش کرد و با سرعت به طرفم اومد.
به خودم اومدم و گفتم:
- هی... سلام لیام، خوبی؟
لیام لبخندی زد و رو به روم وایستاد و گفت:
- خوبم، تو چطوری ابیگل؟
منم متقابلاً لبخند زدم و در جوابش گفتم:
- منم خوبم، داشتی آشپزی می‌کردی؟
در جوابم گفت:
- آره! اوه بیا داخل، بیرون واینستا.
باشه‌ای گفتم و وارد محوطه شدم، لیام به طرف آشپزخونه رفت و من به اطراف خیره شدم، از کودکی با خانواده‌ام همیشه اینجا می‌اومدیم. به کلبه‌های کوچیکی که روی رودخونه‌ی کوچیکی ساخته شده بودن خیره شدم، سرسبزی درخت‌های اطراف رو جذاب‌تر می‌کرد، گل‌های رنگارنگ کنار رودخونه بزرگ‌تر از دفعه قبل شده بود، آب شفاف از کنار پاهام حرکت می‌کرد و باعث میشد لبخندی روی لب‌هام بیاد. به خودم اومدم و داخل کلبه رفتم، به جریان آب خیره شدم، منتظر موندم تا لیام بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
داشتم به منظره زیبای رو به روم نگاه می‌کردم که یهو یکی دستش رو روی شونه‌ام گذاشت، ترسیده به عقب برگشتم و گارد گرفتم. با دیدن لیام که با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد نفس عمیقی کشیدم.
محکم توی سرش کوبیدم و گفتم:
- چرا مثل روح یهو ظاهر میشی مرتیکه؟
لیام که توی شوک رفته بود با مِن‌مِن گفت:
- ب... بابا خودت ترسیدی، من چه می‌دونستم یهو بهم حمله می‌کنی؟
محکم به بازوش مشت زدم و گفتم:
- ببین، مقصر تویی فهمیدی؟ حالا با من بحث نکن! آفرین پسرخوب.
لیام که کلافه شده بود لبخندی زد و روی صندلی کنار کلبه نشست، منم آروم خندیدم و با شیطنت همیشگیم روی صندلی نشستم و به منظره خیره شدم، این‌جا منو یاد بچگیم می‌اندازه انگار کل خاطراتم اینجاس!
خانواده من آدم‌های گوشه گیری بودن، یعنی توی تمام این سال‌ها صدای پدرم که می‌گفت فقط ما سه نفر، یعنی من، بابام و مامانم یک خانواده‌ایم و هیچ خانواده‌ی دیگه‌ای نداریم توی گوشم اِکو میشد؛ اما من همیشه کنجکاو بودم جز مامان‌بزرگم دقیقاً کی با ما فامیله؟ یعنی این‌قدر آدم بدیه که پدرم هیچ‌وقت نذاشت ما اون رو ببینیم یا اون مارو ببینه؟ توی همین فکرها بودم که با برخورد سنگ کوچیکی به پیشونیم به خودم اومدم، عصبی به صورت خندون لیام خیره شدم و بلند گفتم:
- الاغ، چرا با سنگ می‌زنی؟
لیام بلند می‌خندید و با صدای خندون گفت:
- کجا داشتی سیر می‌کردی دخترخوب؟ مجبورم بودم با سنگ بزنم، حوصله نداشتم این همه راه رو بیام سمتت( به فاصله خودم و خودش اشاره کرد)
با تاسف سرم رو واسش تکون دادم و با صدای خش‌داری به‌خاطر عصبانیت گفتم:
- خیلی خری، حقته همین‌جا چالت کنم!
لیام با خنده دلش رو گرفت و روی صندلی ولو شد، با دیدنش عصبانیت از یادم رفت منم بلند خندیدم، به لیام خیره شدم و کم‌کم تو فکر فرو رفتم توی بهترین روزهای زندگیم لیام‌ کنارم بود! درواقع اون اولین‌های من رو دیده، گریه کردن‌هام، خندیدن‌هام، افتادن‌هام، شکست خوردن‌هام و ... توی تمام این روزها تنها کسی که کنارم بود لیام بود. لبخندی به‌خاطر مهربونیه لیام زدم، اونم کسی رو نداشت! از بچگی توی این کلبه کار می‌کرد و عموش اون رو تو این حرفه آورده بود و لیامم دیگه آشپزی رو ول نکرد و به صورت حرفه‌ای یاد گرفت و الان بهترین آشپز این کلبس... مطمئنم پدر و مادرش بهش افتخار می‌‌کنن، پدر و مادرش توی بچگیِ لیام‌ به‌خاطر گاز گرفتگی فوت شدن و لیام‌ پیش عموش بوده تا وقتی که اومده اینجا، حتی شب‌هام اینجا می‌خوابید یا گاهی‌اوقات به‌خاطر اصرار من می‌اومد خونمون.
لبخند تلخی زدم. با تکون خوردن‌های دست‌های لیام جلوی صورتم به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت، با ذوق به رفتنش خیره شدم. همون‌طور که گفتم لیام همیشه بهترین غذاهارو درست می‌کرد و به‌خاطر همین من با فکرش آب دهنم راه افتاد. منتظر موندم تا غذای خوش‌مزه‌ی آقای لیام بیاد تا من دلی از عزا در بیارم‌.
گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و موزیکی پلی کردم، نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که زندگی هنوز جریان داره و این روزها بهترین روزهای منِ و من نباید غمگین باشم چون واقعاً ارزش نداره.
مهم‌ نیست بقیه درباره‌ی من چی فکر می‌کنن، مهم اینه من قدر خودم رو می‌دونم!
بلند شدم و با ریتم آهنگ خودم رو تکون می‌دادم، من همیشه پلی‌لیستم پر از آهنگ‌های شاد بود و به‌خاطر همین خوشحال بودم!
داشتم بالا و پایین می‌پریدم که با صدای تکون خوردن ظرفی به خودم اومدم، با دیدن غذاهای رنگارنگ به سمت میز یورش بردم، خم شدم آهنگ رو قطع کردم.
دست‌هام رو بهم کوبیدم که لیام خندید، با دیدن خنده‌ی لیام منم باهاش خندیدم و باهم شروع به غذا خوردن کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
بعد از خوردن غذا با شکمی پر روی صندلی ولو شدم، دور دهنم رو پاک کردم و دست‌هام رو روی شکمم مالیدم، انقدر غذا خورده بودم که شکمم خیلی بزرگ شده بود.
لیام با دیدن وضعیتم خندید و مثل من روی صندلی ولو شد.
با صدای خسته‌ای گفت:
- واقعاً خیلی غذاخوردیم، رکورد زدیم!
من که کامل چشم‌هام رو بسته بودم و حالت تهوع عجیبی داشتم، با صدای کاملاً آروم گفتم:
- دلم می‌خواد تموم غذاهارو بالا بیارم، انقدر خوشمزه بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همش رو خوردم، واقعاً دست پختت محشره!
لیام خندید و تشکری کرد، بلند شد تا ظرف‌ها رو جمع کنه با سرعت بلند شدم که کمک کنم ناگهان درد شدیدی تو معده‌ام پیچید آخ بلندی گفتم و تقریباً دوباره روی صندلی ولو شدم.
صدای لیام رو شنیدم که می‌گفت:
- نمی‌خواد کمک کنی، همین‌جا بشین الان نوشیدنی میارم تا حالت بهترشه.
لبخندی زدم و تشکر کردم، لیام واقعاً دوست خوبی بود هیچ‌وقت بهم بی‌احترامی یا توهین نکرد! همیشه به پرحرفی‌هام گوش می‌داد و من رو تشویق به انجام کاری که ذوقش‌ رو داشتم می‌کرد، لیام جای همه‌ی دوست‌های نداشتم رو واسم پر کرده، شاید هیچ‌دوستی ندارم ولی بهترین رفیقم لیامه! واقعاً لیام ارزش داشتن اسم رفیق رو داره تو همین فکرها بودم که لیام رو به روم نشست و نوشیدنی گرمی بهم داد، لبخند زدم و تشکر کردم. یهو همش رو سر کشیدم.
لیام که به این کارهام عادت کرده بود تنها فقط لبخندی زد و نوشیدنیش رو آروم‌آروم مزه کرد.
نوشیدنی رو روی میز گذاشت و از توی جیبش یه جعبه کوچولو که روش هیچی ننوشته بود درآورد، درش رو باز کرد و دوتا قرص سفید رنگ رو برداشت و انداخت بالا، با تعجب بهش خیره بودم که نوشیدنیش رو برداشت و سر کشید.‌ کنجکاو شده بودم، می‌خواستم ببینم اون قرص‌ها چی بود! لیام مریض نبود که قرصی مصرف کنه، اگه مریض میشد تا الان حتماً به من می‌گفت. تصمیم گرفتم از لیام بپرسم اون قرص‌ها چیه! حتماً یه دلیلی داره اون‌ها رو مصرف می‌کنه، شاید دلیل انرژیه زیاد و خوشحالیش به‌خاطر همون قرص‌هاس، چه خوب! اگه واقعاً انرژی داره منم می‌خوام مصرف کنم، تصمیم گرفتم از لیام بپرسم اون قرص‌ها چیه که با بلند شدن لیام و عذرخواهیش از من کلافه سرم رو روی میز گذاشتم، اشکالی نداره الان میاد و من ازش می‌پرسم اون قرص‌ها چیه؛ اما با دیدن مشتری‌های زیاد کلبه فهمیدم که حالاحالاها لیام اینجا نمیاد. ایرادی نداره، سرش شلوغه من باز فردا به اینجا میام و اسم قرص‌ها رو ازش می‌پرسم.
بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم، مبلغ پولی روی میز گذاشتم درسته لیام دوستمه؛ اما زحمت می‌کشه و من باید مثل بقیه هزینه‌ی کلبه رو پرداخت کنم، وگرنه از حقوقش کم میشه چون رئیس اینجا واقعاً آدم بدیه با فکر اون مرتیکه سیبیل کلفت، شکم‌ بزرگش و قد کوتاهش صورتم درهم شد و با اخم‌های تو هم فرو رفته به سمت دوچرخم رفتم، به آرومی سوارش شدم و از دور با لیام که سخت مشغول کار کردن بود خداحافظی کردم و اونم با یه لبخند گرم جوابم رو داد.
با سرعت پاهام رو روی رکاب حرکت می‌دادم و توی کل مسیر فکرم درگیر اون قرص‌های تو دست لیام بود، من باید می‌فهمیدم اون قرص‌ها چیه! نمی‌شه بزارم دوستم از بین بره. سرم رو به‌خاطر افکار منفی تکون دادم و تنها خودم رو با این فکر که اون قرص‌ها باعث انرژیشه و حتماً به‌خاطر همین اون‌ها رو مصرف می‌کنه قانع کردم و با سرعت به طرف خونه رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
به خونه رسیدم و در رو بستم، با صدای دعوای مامان و بابام به خودم اومدم و سریع به طرف بالا رفتم.
مامان و بابام در حال جر و بحث بودن و مثل همیشه بابام غرور مامانم رو به‌خاطر چیزی که دست خودش نبوده خورد می‌کرد، مامان من توی خانواده نسبتاً فقیری بزرگ شده بود و تک دختر بود. ما اینجا به ازدواج تقریباً اعتقاد نداریم و مردم اینجا به پایبند بودن زیاد توجه نمی‌کنن؛ اما مامان و بابای من عاشق هم شدن و ازدواج کردن و خانواده‌هاشون مخالفت کردن به‌خاطر همین ما با هیچ فامیلی رفت و آمد نداریم. بابام، مامانم رو به‌خاطر اینکه از خانواده سطح پایینی بوده همیشه تحقیر می‌کنه و تنها دلیل دعواشون این موضوع پیش و پا افتادست. از فکر فرو اومدم و به طرفشون رفتم کلافه رو به روی بابام ایستادم و گفتم:
- میشه یک‌بار که میای خونه، دعوا راه نندازی؟ همیشه صدای دعوای تو و مامان تو خونه‌ست! اینقدر مامان رو تحقیر نکن اون مقصر این نیست که خانوادش فقیرن!
بابام سکوت کرد و عمیق بهم نگاه می‌کرد، انگار به خودش اومده بود. انگشت‌هاش رو توی موهای کم پشتش کشید و روی مبل نشست و آروم صدای بمش به گوشم رسید که گفت:
- دخالت نکن، این موضوع مربوط به من و مامانته!
خسته از شنیدن این کلمه رو به بابام ادامه دادم:
- تا کِی دخالت نکنم؟ وقتی همش تو این خونه جنگه.
بابام چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و به طرف مامانم برگشتم. چشم‌هاش از شدت اشک سرخ شده بود.
آروم بغلش کردم و گفتم:
- همه‌چی درست میشه مامان، نگران نباش.
بهت قول میدم درست میشه.
مامانم سرش رو شونه‌ام گذاشت و گفت:
- ممنون که هستی ابیگل کوچولوی من.
آروم به‌خاطر اینکه بهم کوچولو گفت، با حالت اعتراض گفتم:
- عه، مامان من کوچولو نیستم!
مامانم خندید و سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:
- بیا برو بچه، برو استراحت کن. بدو!
آروم خندیدم و سرم رو تکون دادم.
روی گونه مامانم رو محکم ماچ کردم که صدای اعتراضش بلند شد.
با شیطنت از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
هوفی کشیدم و خودم‌ رو روی تخت پرت کردم.
تخت به‌خاطر وزن زیادم بالا و پایین شد.
کم‌کم فکرم سمت قرص‌های توی دست لیام رفت.
یعنی اون قرص‌ها چی می‌تونن باشن!
کلافه سرم رو توی دست‌هام گرفتم و موهام رو کشیدم‌.
من واقعاً نمی‌تونم تا فردا صبر کنم. گوشیم رو برداشتم و انگشتم رو سمت شماره‌ی لیام بُردم.
یه حسی به من می‌گفت زنگ بزن؛ اما حس دیگه‌ام من رو پشیمون از زنگ زدن می‌کرد.
سرم رو به تکون دادم تا این حس‌های مزخرف از بین برن.
گوشیم رو خاموش کردم و کنار سرم گذاشتم.
پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
با خودم هی تکرار کردم که فردا حتماً باید صبح زود بیدارشم.
کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
نور خورشید پشت پلک‌هام رو به‌خاطر نور فرابنفشش می‌سوزوند.
کلافه از روی تخت بلند شدم و موهام‌رو خاروندم.
دست‌هام رو جلوی چشم‌هام گرفتم و به خورشیدخانم سلام خیلی خوش برخوردی کردم.
می‌خواستم از روی تخت بلندشم‌‌ که به‌خاطر گیج بودنم، پام به لبه تخت گیر کردم و با سر روی زمین افتادم.
درد بدی توی جمجمه سرم پیچید.
بلند آخی گفتم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. چشم‌هام رو به سقف دوختم و به خودم گفتم:
《آه ابیگل واقعاً دست و پا چلفتی هستی، خر رو کنار تو بزارن بهتر کارهاش رو انجام میده تا تو.》
سرم رو به‌خاطر افکار مزخرفم تکون دادم و از روی زمین بلند شدم، تلوتلو می‌خوردم و هی به در رو دیوار مثل یه خرمگس کوبیده می‌شدم.
موهام رو خاروندم و با خستگی که هیچ‌وقت قرار نیست ولم کنه به سمت آشپزخونه رفتم.
مامانم مثل همیشه در حال آشپزی بود و با دقت مشغول سرخ کردن سیب زمینی‌های روی اجاق گاز بود.
صدای قدم‌هام باعث شد مامانم به سمتم برگرده که با دیدنم دستش‌ رو روی قلبش گذاشت و ملاقه تو دستش رو به هوا پرت کرد.
ترسیده همراه با مامانم جیغی کشیدم که مامانم دمپاییش رو از توی پاش در آورد و به سمتم پرت کرد، دمپایی مستقیم به وسط پیشونیم خورد‌. به‌خاطر حفظ نکردن تعادلم روی زمین افتادم و با درد به مامانم گفتم:
- مامان، واقعاً نشونه گیریت خوبه!
مامانم با صدای متعجب گفت:
- دختر این چه سر و شکلیه؟ اصلاً خودت رو توی آینه دیدی؟ سکته‌ام دادی.
گیج به مامانم نگاه کردم و با شیطنت گفتم:
- مامان واقعاً داری اعتماد به نفس دخترت رو پایین میاری! این‌کار واقعاً زشته، حالا مطمئنی کلاس رزمی چیزی نرفتی؟ آخه سرم رو پوکوندی.
مامانم ژست خاصی گرفت و صداش رو نازک کرد و ادامه داد:
- آره رفتم کلاس رزمی که اعتماد به نفس تو رو پایین بیارم! پاشو برو دست و صورتت رو بشور. دختره‌ی بی ریخت به من میگه دارم اعتماد به نفسش رو پایین میارم.
مامانم رو با غرغر کردن‌هاش تنها گذاشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مطمئناً اگه بیشتر توی آشپزخونه می‌موندم مامانم من رو همون‌جا چال می‌کرد.
وارد سرویس شدم و از توی آینه به خودم نگاه کردم و دومتر به عقب پریدم.
واقعاً مامانم راست می‌گفت، زیر چشم‌هام سیاه شده بود و موهام به حالت وز دور و اطرافم ریخته بود، لب‌هام خشک شده بودن و چشم‌هام اندازه چشم‌های وزغ باد کرده بود.
روی صورتم آب پاشیدم تا صورتم یکم از اون حالت اسنفناک بیرون بیاد، شونه رو برداشتم و موهای بلندم رو به سختی شونه کشیدم.
یاد حرف همکلاسیم افتادم که می‌گفت من همیشه موهام رو با اتو صاف می‌کنم، جلوی آینه اداش‌ رو درآوردم.
آره، منم همیشه موهام‌ رو با شونه لوکسم صاف میکنم.
بلند خندیدم و روی لب‌هام برق لب زدم‌‌.
موهام رو دم اسبی بستم و از سرویس بیرون اومدم تا برم به داد شکم گرسنه‌ام برسم.
وارد آشپزخونه شدم که مامانم با دیدنم خندید و شروع به تعریف کردن از من کرد:
- آخ، قربون دختر خوشگلم برم من بیا واست صبحونه حاضر کردم.
با ذوق خندیدم و پشت میز نشستم، به میز رنگی‌رنگی که مامانم حاضر کرده بود خیره شدم که صدای شکمم بلند شد. آروم با مامانم خندیدیم و شروع به خوردن صبحونه کردیم‌.
همین‌طور که مشغول خوردن بودم یادم اومد پیش لیام نرفتم، سریع از روی صندلی بلند شدم که پام به میز خورد و باعث شد قهوه داغ روی پام بریزه، بلند جیغی زدم و به زمین و زمان فحش دادم‌.
روی زمین نشستم و شروع به فوت کردن پام کردم، مامانم سریع کمپرس آب یخ رو برداشت و روی پام گذاشت.
به‌خاطر سرد شدن پام، نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم‌:
《فکر کنم، امروز نمی‌تونم برم پیش لیام》.
کلافه سرم رو به دیوار تکیه دادم که با چشم‌های عصبی مامانم رو به رو شدم.
ترسیده بیشتر به دیوار چسبیدم که صدای جیغ بلند مامانم توی کل خونه پیچید و گفت:
- دختره‌ی دست و پا چلفتی نمی‌بینی قهوه داغ رو میزه؟ چرا حواست نیست؟
با مِن‌مِن گفتم:
- ببخشید مامان، حواسم نبود.
مامانم سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت تا مواد ضدعفونی رو بیاره.
به نقطه‌ی رو به روم خیره شدم و یاد اون قرص‌ها افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
مامانم با وسایل ضدعفونی به سمتم اومد و نشست روی زمین، آهی کشیدم.
یهو بتادین رو روی جایی که سوخته بود و قرمزه شده بود کشید که جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- مادر من، یکم مراعات حالم رو کن، من آسیب دیدم‌ ها.
مامانم چشم غره‌ای رفت و پنبه آغشته به بتادین رو به من داد و گفت:
- ساکت شو ببینم دخترجون، این رو نگه دار و برو تو اتاقت استراحت کن، می‌خوای کمکت کنم؟!
لبخندی به‌خاطر مهربونیش زدم و از روی زمین بلند شدم و گفتم:
- نه مامان من خودم میرم‌.
سرش‌ رو تکون داد و آروم به سمت اتاقم رفتم‌.
روی تخت نشستم و با خودم گفتم:
《من باید برم پیش لیام، باید بفهمم اون قرص‌ها چی بودن! وگرنه از فضولی می‌میرم》
از روی تخت بلند شدم و به لباس‌هام نگاهی انداختم، مشکلی نداشت با بدتر از اینم بیرون میرن! گوشیم رو برداشتم و با سرعت به طرف بیرون رفتم‌.
بلند داد زدم و گفتم:
- مامان من دارم میرم بیرون، سریع برمی‌گردم.
نذاشتم مامانم حرفی بزنه و با سرعت به طرف دوچرخم رفتم‌.
سوزش پام کمی اذیتم می‌کرد، توجهی بهش کردم و سوار دوچرخه شدم‌.
آروم رکاب می‌زدم و به اطرافم خیره بودم، انگار یه حسی بهم می‌گفت نباید برم‌ پیش لیام این‌کار واقعاً زشته و لیام ناراحت میشه؛ اما نه من باید بفهمم اون قرصی که حتی اسمم نداشت چیه! به رکاب زدنم سرعت دادم و به طرف کلبه همیشه سبز رفتم.
نزدیک کلبه بودم که ناگهان چشمم‌ به پیرمردی خورد که داشت خودزنی می‌کرد، با سرعت به طرفش رفتم و دوچرخه رو گوشه‌ای انداختم.
پیرمرد هی خودش رو میزد و به خودش فحش می‌داد، آروم و با ترس به طرفش رفتم، کنارش نشستم و گفتم:
- هی، آقا حالتون خوبه؟ چرا دارید به خودتون آسیب میزنید؟
پیرمرد با دیدنم دست از زدن خودش برداشت و بهم‌ نگاه کرد با صدای لرزونی گفت:
- د... دخترم، امروز همسرم رو از دست دادم!
آهی کشید و ادامه داد:
- تموم بچه‌هام من رو مقصر مرگش می‌دونن؛ اما اون‌ها خبر ندارن که من چقدر عاشق همسرمم و الان که از دستش دادم، انگار چیزی واسم نمونده.
با کنجکاوی بهش خیره شدم و با صدایی که توش تعجب موج میزد گفتم:
- چرا بچه‌هاتون شما رو مقصر مرگ‌ مادرشون می‌دونن؟
پیرمرد غمگین سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت:
- چ... چون من خیلی اذیتش کردم، همیشه جلوی بچه‌هام، همکارهام خوردش می‌کردم؛ اما اون بازم به پام موند، دلم واسش خیلی تنگ شده.
با شنیدن حرف‌های مرد آهی کشیدم و بهش خیره نگاه کردم.‌ نمی‌دونستم سرزنشش کنم یا دلداریش بدم‌، آروم عصاش رو گرفتم و کمکش کردم تا از روی زمین خاکی بلند بشه.
آروم لبخندی زدم و گفتم:
- شما کارتون اشتباه بوده، مطمئنم بچه‌هاتون این رو می‌فهمن که شما به اشتباهاتتون پی بردید، پس الان کاری از دستتون به جز اینکه برای خانومتون گل ببرید برنمیاد، مطمئنم روحش خیلی شاد میشه.
پیرمردی به آرومی دستم‌ رو فشار داد و گفت:
- ممنون دخترم، امیدوارم برای پدر و مادرت و عزیزانت تا ابد بمونی‌‌.
لبخندی زدم و پیرمرد رفت.
نفسم رو به بیرون فرستادم. دوچرخم رو بلند کردم و سوارش شدم به آرومی رکاب می‌زدم و به دریاچه‌ی رو به روم خیره شدم.
هوای نیویورک تو فصل پاییز واقعاً عالیه!
کم‌کم به کلبه رسیدم که ناگهان دیدم مردی به لیام همون قرص‌ها رو میده و با نگاه انداختن به اطرافش گم و گور میشه.
با تعجب به لیام‌‌ که وارد آشپزخونه شد خیره بودم که به خودم اومدم و دوچرخم رو کنار درخت گذاشتم.
وارد کلبه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
7,975
مدال‌ها
3
با سرعت به طرف آشپزخونه بزرگی که گوشه کلبه بود رفتم.
با عصبانیت به لیام‌ نگاه کردم و دستم روی میز کناریم کوبیدم. لیام با تعجب به طرفم برگشت و نفس عمیقی کشید با صدای خندونی گفت:
- ابیگل اینجا چیکار می‌کنی؟ معمولاً یه روز میای، میری تا ماه بعدش نمیای.
بلند خندید و به کارش ادامه داد. با چشم‌های ریز شده بهش نگاه می‌کردم و با عصبانیت گفتم:
- دقیقاً داری چیکار می‌کنی؟ چرا من از کاری که می‌کنی بی‌خبرم؟ مگه خودت نگفتی من بهترین رفیق صمیمیتم؟!
لیام با تعجب به طرفم برگشت و دست‌هاش رو بالا برد و به قاشق‌های تو دستش اشاره کرد و گفت:
- دارم چیکار می‌کنم ابیگل؟ آشپزی می‌کنم، مگه نمی‌بینی؟ نکنه چشم‌هات ضعیف شده؟
آروم خندید و با لحن رسمی ادامه داد:
- به یه چشم پزشکی مراجعه کنید خانم محترم، درضمن من همیشه گفتم و الانم میگم شما بهترین دوست من هستید.
بلند خندید و ظرف‌ها رو مرتب و دقیق روی پارچه کنار کابینت چید.
به‌خاطر لحنش صورتم درهم شد و با اخم بهش خیره شدم و گفتم:
- من بهترین دوستتم؟ هه، بهترین دوستت حتی نمی‌دونه داری چه قرصی مصرف می‌کنی! چت شده لیام؟ چرا اون قرص‌هایی که دیروز خوردی رو داری مصرف می‌کنی؟ اصلاً اون قرص‌ها واسه چیه؟
لیام بهم نگاه کرد و گفت:
- هی دختر آروم! یه نفس بگیر اول، بعد باهم میریم جلو.
خندید و ادامه داد:
- اون قرصا چیز خاصی نیستن، مثل انرژی‌زا عمل می‌کنن و باعث انرژی میشن.
بهش نگاه کردم و توی چشم‌هام موج میزد خر خودتی‌. لیام سرش رو تکون داد و گفت:
- باور کن راست میگم، چرا باور نمی‌کنی؟
با صدای متعجب گفتم:
- لیام من رفیقتم، نگرانتم! از کی تا حالا قرص‌های انرژی زا بدون اسم شدن؟‌ نکنه تولید جدیده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- منم همین حدس رو می‌زدم که باعث سرحالیت میشه؛ اما یادم اومد هزارتا قرص دیگه هست که معتبرن و باعث رفع خستگی میشن. به من دروغ نگو لیام، راستش رو بگو.
لیام خونسرد گفت:
- آره تو درست میگی؛ اما چیز خاصی نیستن این‌هام یه نوع قرصن که اسم ندارن! الان تنها دردت اینه که اسم ندارن؟ خب نداشته باشن به این معنی نیست که این‌ها قرص‌های خطری‌ان.
دست‌هام رو توی هم گره زدم و دور تا دور لیام چرخیدم و گفتم:
- باشه، تو راست میگی.
مرموز نگاهش کردم و ادامه دادم:
- پس قانعم کن که این قرص‌ها واقعاً مال انرژی‌ان.
لیام نفس عمیقی کشید‌ و با صدای شاکی گفت:
- ابیگل... .
نذاشتم ادامه‌ی حرفش رو بگه و گفتم:
- همینی که من گفتم، وگرنه دیگه رفیقی به اسم ابیگل نداری!
لیام سرش رو پایین انداخت و گفت:
- باشه، بیا بریم بشینیم تا برات توضیح بدم.
لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و با لیام به سمت یکی از کلبه‌ها رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین