جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,407 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
8-4.png
اسم رمان: از همون غروب سرد بارونی
نام نویسنده: مبیناعباسی
ژانر: عاشقانه،تراژدی
ناظر: عضو گپ نظارت: ۸ S.O.W
خلاصه:
در مورد دختری است به نام فرانک که از قلب و احساساتش دوری می‌کنه و هرگز درگیر کشمکش‌های عاشقی تابه حال نشده، زیرا ترسی از شب تولد 18 سالگی اش در وجود او مانده است در یک غروب خیلی سرد و در عین حال بارونی با مردی به نام سهراب که هم خدمتی برادرش فریدون هم بوده مواجه می‌شه که روحش را دگرگون میکنه و اورا تبدیل به دختری دیگه می کنه اما سرانجام این درگیری چه می شود؟ آیا روزگار تسلیم می شود یا دختری با پارادوکس احساساتش؟
دلیل پارادوکس چیست؟

 

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
ساعت هشت شب حالا از کجا ماشین گیر بیارم من؟! به خشکی شانس!
اون ماشینه؟! وای خدایا شکر بالاخره... تاکسی!
راننده تاکسی: خانم بفرمایید بالا می‌رسونمتون!
- وا تو که تاکسی نیستی... برو آقا مزاحم نشو... .
راننده تاکسی: خانم بارون شدیده من چرا باید مزاحم بشم عجبا... تو این زمونه نمی‌شه خوبی کرد؟!
- باشه... ولی عقب می‌شینم!
راننده تاکسی: هرجور راحتین‌ بفرمایید!
وای الان حتماً خواستگار لعنتی من رسیده... کاش ترافیک بشه، چقدرم سرده حالا همیشه تا دوازده شب من تو کافه بودم‌ها الان یک‌دفعه بهم مرخصی داده این مژده!
راننده تاکسی: جسارتاً کجا تشریف می‌برید؟!
- زرنگی؟! آدرس خونم رو کامل بگم؟! بچه قرطی؟!
راننده تاکسی: ببخشید... والا من فقط قصد کمک دارم نمی‌دونم شما چرا نسبت به مردها این‌قدر بی‌اعتمادین همه که مثله هم نیستن... .
- خوبه خوبه! چه‌ شیرین زبونم هستی... .
راننده تاکسی: ببخشید می‌خندم ولی حرفتون من رو به خنده آورد کوچیک شما سهراب هستم... .
اوف‌ من دارم از استرس می‌میرم این هی حرف می‌زنه... خوبه چی‌کار کنم سهرابی؟!
- فرانک!
سهراب: خوشبختم بانو... .
نمی‌دونم چرا ولی هیچ حس غریبی در این ماشین سوسول و مدل بالا نداشتم انگار اصلاً... نمی‌دونم قبلاً این‌جا بودم! چی بگم خدای من.
- منم خوشبختم جنتلمن حالا برو سمت میدان کاخ!
سهراب: بله حتماً... ببخشید تلفنم رو باید جواب بدم!
- راحت باش!
باز‌ مامان پیام میده که:
دختر خواستگار معطل توئه چرا نمیای هان؟(کلی شکلک عصبانی)
جواب ندادم فقط سین زدم... احمق بازی‌هام گل کرد و گفتم:
- آقا سهراب درسته؟
سهراب: جان... بله؟
- من می‌تونم یه سوال بپرسم؟!
سهراب: هوم حتماً بفرمایید؟!
- به نظرت آدم به خواستگارش نه بگه چی میشه؟!
سهراب: والا من که تا به حال برام‌ خواستگار نیومده اگه بیاد... چشم میگم بهتون... .
- وای که چقدر نمکی تو!
سهراب: قابل نداشت... .
این‌قدر احمق بودم که‌ با یک مردی که ده دقیقه آشنا شده بودم حرفایی می‌زدم که با مامانم زورم‌ می‌اومد... .
سهراب: فرانک خانم جسارتاً یه سوال؟
- وای چقدر سوال! بگو؟
سهراب: شما همیشه این‌قدر به آدمایی که قصد دارن کمکتون کنن پشت پا می‌زنید؟
- نمی‌دونم... شاید! اصلاً تو چی‌کار داری راهت رو برو نیکیت رو بکن و بنداز تو دجلت... .
سهراب: سخنی از بزرگان فرانک‌ خانم بزارید یادداشت کنم... .
- چی‌کار می‌کنی الان تصادف می‌کنیم... وای خدای من.
سهراب: خوب‌ یادداشت نکنم؟!
- بده من دفترچت رو بچه مثبت خودم یادداشت می‌کنم... .
باورم‌ نمی‌شه این دیوونه با خودش دفترچه داره؟!
گوشیم باز داره می‌لرزه... این که مامانه زنگ می‌زنه.
- بله مامان؟
مامان: آی که منو دق دادی فرانک کدوم جهنم دره‌ای موندی؟!
- مامان من با اون یارو ازدواج ن... م... ی... کُ... ن... م، تمام!
قطعش می‌کنم... بله برای چی ادامه بدم
سهراب: آها پس فهمیدم فرانک خانم چرا قبول کرد سوار یک ماشین غریبه بشه چون یک قاتل زنجیره‌ای بهتر از خواستگار مامان نه؟
بچه پرو الان حالت رو جا میارم.
- نه واقعاً شاید این انتخاب الانم اشتباه بوده باشه حالا که فکر می‌کنم... هوم؟!
سهراب: الان که اشتباه‌ترین اتفاقت، همین‌جاست!
اصلاً احساس نمی‌کردم که یارو بخواد بلایی به سرم بیاره یا منو بکشه؟! ولی چرا؟ مگه چه فرقی با بقیه مردها داره... .
سهراب: ببخشید من خیلی حرف می‌زنم... البته معمولاً ساکتم... .
- آقای سهراب خان‌ میشه دو دقیقه در سکوت به سر ببریم؟
سهراب: چشم‌.
- ممنون.
وای خدا جون... چرا حس‌ می‌کنم یک جایی از زندگیم‌ متعلق به سهرابه؟! نه، نه... فرانک‌ دیوونه شدی؟ تو نیم ساعت‌ این یارو رو‌ دیدی.
سهراب: فرانک خانم اینم از فلکه کاخ!
- ممنون بقیش رو‌ پیاده میرم بارونم که.
سهراب: بله سیل داره میاد ظاهراً... خوب چه کنیم؟!
- میشه اون‌جوری نگام نکنی؟!
سهراب: چشم‌هام گیراست!
- نه شب کابوس می‌بینم عمو جون.
سهراب: پس برسونمت دم‌خونه؟!
- تند نرو پسرخاله شدی؟!
سهراب: نه فقط غیرتم اجازه نمی‌ده تو این بارون یک‌ دختر رو تنها بفرستم بره.
- دمت گرم ولی من به غیرتت نیاز ندارم. گوشیم کو؟!
سهراب: کنار‌ دستت هست دختر خانم!
- ها بیا حواسمم پرت کردی!
سهراب: گفتم که گیراست!
- باش! من میرم دیگه!
سهراب: من چتر دارم بیا بگیرش.
- واقعاً نیازی نیست سهراب! آقا یعنی ولش کن.
سهراب: فرانک خانم! ولش کن، بیا این چتر رو بگیر!
- اوهوم، من این چتر رو امانت گرفتم ولی باز پس میدم بهت یک نشونی چیزی بده از خودت بهم... .
سهراب: این آدرس محل کارمه... فردا بیا بهم بده، البته چون اصرار داری وگرنه... .
- من نیازی به چتر تو‌ ندارم سهراب آقای.
سهراب: سهراب کافیه!
- بازم ممنون، خیلی چی دارم میگم؟ خدافظ.
زودتر پیاده بشم تا بیشتر از این آبروریزی نشده! وای خدا کنه بره زودتر برو‌ دیگه چرا بوق می‌زنی؟!
سهراب: فرانک! فردا پنج عصر بیا هولدینگ!
برای اولین‌بار بود کسی اسمم رو صدا می‌زنه و من حس می‌کنم زیباترین اسم رو دارم ولی چه مرگم شده؟
- با... باشه برو دیگه! واینسا از این‌جا برو.
لبخندش رو نگا‌ه توروخدا نکنه این سهراب جنون داره؟! ولش کن بابا الان باید به مامان حساب پس بدم! چقدرکوچه خلوته امروز! خوب اینم سواله دختر هوا بارونیه، چقدر به چترش این پسره ادکلن زده... اونم مردونه از اونایی که فریدون(داداشم)می‌زنه! اوف این چتر رو که نمی‌شه خونه ببرم! آها میذارم پایین جلوی انباری تا صبح‌ خشکم میشه.
- من اومدم!
قیافه‌ها رو طلب‌کارن؟!
بابا: فردا می‌اومدی دختر بابا!
- دِ بابا ولم کن توروخدا بارون باشه ترافیکِ دیگه.
مامان: این دختره کو؟! کجاست؟ آخه بی‌آبرو تو‌ فکر‌ خودت نیستی فکر داداشت و بابات باش.
فریدون: آبجی باز چی‌کار کردی؟!
- فری تو نرو رو مخم داداش.
مامان: آره، رو مخش‌ نرید. دختره بی‌چشم‌ و‌ رو.
بابا: سپیده کافیه این‌قدر به این دختر فشار نیار، زن!
مامان: فوقش یک‌ کلمه می‌گفتی نه، نمی‌خوام؛ هم‌ نیومدی هم به من میگی رو مخم نرین آخه دختر‌ تو خیلی فهمیده‌ای چرا با آبروی.
- من خستم شب بخیر.
فریدون: صبر کن آبجی.
- فریدون الان نه.
فریدون: گفتم وایسا.
- بازوم رو‌ ول کن دردم گرفت.
فریدون: برو تو اتاق زود.
- ای بابا، بابا یک‌ چی بهش بگو.
بابا: فریدون پسرم خواهرت رو ول کن.
فریدون: فرانک‌ می‌دونم داری چی‌کار می‌کنی بی‌ سر و صدا برو تو اتاق.
- چی؟ چی‌کار؟ من مگه چی‌کار می...
فریدون: هیچکس با من و فرانک‌ کار نداشته باشه حرفامون خواهر برادری‌ِ.
مامان: بی‌خود، بی‌خود من مادرتونم.
از من، کاوه درو بستن رو من؟! برو‌ دو تا چایی بیار.
بابا: واقعاً پی بردم فرانک‌ و‌ فریدون به کی رفتن.
***
فریدون: فرانک تو معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟!
- چی‌ میگی داداش؟! نمی‌فهمم من نمی‌خوام ازدواج کنم اون با اون رفیق لات بی‌سر و پای تو مامان از‌ چی این...
فریدون: ماشین دنا مشکی!
- هوم؟
فریدون: تو از اون ماشین پیاده شدی!
- بازجویی؟ مگه‌ من‌ دختر پونزده سالم؟ چرا باید بهت حساب پس بدم؟
فریدون: فرانک با من بازی نکن اون مرتیکه کیه؟
- اوی اوی به تو چه!
فریدون: خوب می‌دونم چی تو سرته.
- فریدون اون یک آدم محترم بود که منو زیر بارون دید و سوارم کرد و منو رسوند همین!
فریدون: چه‌قدرم محترم! یک دختر تنها رو این آقای محترم‌ چرا سوار کرد؟
- اصلاً نمی‌فهمم چی میگی تو‌ بودی ول‌ می‌کردی زیر بارون؟!
فریدون: نه! چشم‌هات برق می‌زنه خواهر‌ کوچولوی من.
- فریدون! برو بیرون، زود.
فریدون: باش ولی دیر یا زود با مدرک‌ میام‌ پیشت!
- شب بخیر فری!
اینا چی می‌گن به من؟! در نگاه اول یعنی؟ نه، نه، نه من تا الان قلبم نلرزیده‌ الان چرا بلرزه آخه؟ فردا میرم چتر رو میدم تمومش می‌کنم من حال و حوصله عشق و عاشقی ندارم ولی اگه تو دامش افتاده باشم چی؟!
می‌تونم‌ به قلبم هم دروغ بگم؟!
***
(فردا صبح)
- وای مامان چرا بیدارم نکردین دیرم‌ شد، باید برم کافه ساعت یازده شده؟!
مامان: امروز قرار نیست بری کافه!
- چی؟ نمی‌شه امروز تولد تو‌ کافه‌ داریم باید برم.
مامان: فرانک‌ گفتم نه!
- بابا!
بابا: سپیده... بیا بلیط کنسرت گرفتم!
مامان: وای کاوه خدایی؟ تو کی از دست تو.
- خوب منم میرم تا این فضای رمانتیک برقرار بمونه.
مامان: نخیر تو‌ می‌مونی تو خونه!
بابا: سپیده جانم فرانک ۲۵ سالشه فکر‌ نمی‌کنی کمی زیادی ‌روی می‌کنی؟! پاشو فرانک پاشو برو.
- آخ‌ قربون بابام من برم دست و صورتم رو بشورم!
***
مامان: فرانک شب من و بابات دیر میایم خونه با فریدون غذا سفارش بدین فهمیدی؟ به من زنگ بزن.
- مامان باشه، باشه فری کو؟
مامان: سر کار دیگه.
- من برم دیرم شد بابا خدافظ.
***
بعد از شیفت کافه!
- مژده من برم دیگه؟ من همه‌جا رو مرتب کردم اون آشغال‌ها رو هم می‌زارم دم در باشه؟
مژده: چی شده فرانک خانم این‌قدر سرحاله؟ زود برم و فلان و من دیروز به زور بهت گفتم برو.
- مژده کار دارم ای وای چتر!
مژده: چتر؟ هوا خوبه که.
- وای چتر سهراب!
مژده: سهراب؟!
- بلند گفتم؟!
مژده: فرانک تا همه چیز رو نگی از صد متری کافه دور نمیشی بشین این‌جا.
- مژده دیرم میشه! قول میدم برات همش رو با ویس بگم باشه؟!
مژده: دختر تو کی این‌قدر مجنون شدی؟ حالا لیلی هم نه! مجنون وای ببخشید می‌خندم ولی تو ضد عشق‌ترین دختر شهر بودی!
- مژده، اصلاً قبول هرچی تو میگی پالتوم رو بده برم دختر!
مژده: اوف باشه برو، ولی وای به حالت تعریف نکنی اخراجت می‌کنم.
- خیلی خوب مژده میگم فعلاً! مراقب خودت باش.
مژده: امان از دست این عشق برو گلم که از دست رفتی!
اینا چی میگن؟ چرا باید عاشق مردی شده باشم که یک ساعتم باهاش حرف نزدم؟ مگه فیلم سینمایی؟
- آی تاکسی وایسا.
راننده تاکسی: کجا برم خانم؟
- سلام این آدرس لطفاً! خیلی خارج از شهره؟
راننده تاکسی: نه خانم خیلی دور نیست کرایش هم زیاد نیست. یک ربعه اونجاییم.
- خوبه پس‌ لطفاً راه بیوفتید.
***
هلدینگ فرخ‌نژاد:
فرخ‌نژاد؟ سهراب فرخ‌نژاد؟! حالا هرکی‌ ندونه انگار‌ تور کردم.
راننده تاکسی: خانم آدرستون همینه.
- ممنون، چقدر میشه؟
راننده تاکسی: قابل نداره پونزده تومان.
***
روبه‌روی هلدینگ فرخ‌نژاد:
الان من برم‌ داخل یعنی؟! زشت نباشه این‌جا ظاهراً کسب و‌ کار خانوادگی برای سهراب بد نشه. اصلاً به من چه! راستی من چرا اومدم‌ چتر ندارم! به چه بهونه‌ای برم داخل؟
منشی: خانم این‌جا با کی کار دارین؟!
- آم... خوب!
سهراب: با من کار دارن خانم الهی شما بفرمایید به کارتون برسید!
- سهراب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
حدود چند ثانیه خیره به هم بودیم بعد از رفتن اون خانم الهی که به طرز فوق العاده‌ای شیک بود دیدم نگاهم از سهراب تکون نمی‌خوره... خواستم بگم فرانک دختر تو کی این‌قدر عقلت رو از دست دادی؟ که سرفه سهراب حواسم رو پرت کرد.
سهراب: باز هم تقدیر ما رو سر راه هم قرار داد.
- تقدیر یا چتر بچه سوسول؟
سهراب: وای که از دست تو خنده سرتاپای من رو فرا می‌گیره بانو!
- اوهوم چه هلدینگی آقای فرخ‌نژاد بهت نمی‌یاد.
سهراب: خب دیگه این هم حاصل زحمات پدرم هست.
- مثلاً بابای ماها زحمت نکشیده؟
سهراب: قصدم جسارت نبود که...
- باشه تو کلاً نمی‌خوای جسارت کنی ولی مثله مار نیش می‌زنی.
سهراب: فرانک من اصلاً نمی‌فهمم چی میگی؟!
- یک خانم پشت بند اسمم بزاری خوبه سهراب.
سهراب: چشم! ولی خیلی رسمیه ما دوستیم دیگه مگه نه؟
این حرفش مثله زنگ گوشی مامان روی مخم پخش می‌شد و خودم رو جمع و جور کردم.
- چی؟! تو کلاً عقل نداری؟ دوست کدوم دوست؟
سهراب: من فکر کردم که...
- زیادی فکر می‌کنی. فکر برای خودت نکن من از اون دختراش نیستم.
سهراب: بسیار خوب اصلاً فرانک خانم! خوب شد؟
- بله خیلی خوب شد.
یکم نزدیک‌تر شد و با نیش‌خند و اون عطر تندی که به خودش زده بود بهم گفت:
- ولی برای من همون سهراب بهتره نه فرخ‌نژاد و نه آقا! فقط سهراب.
بعدش یک لبخندی زد و من با خودم گفتم وای چه لبخند حقیقی و زیبایی ولی من قلبم رو درگیر این دروغ‌ها نمی‌کنم!
- ببین پسر!
گوشیم زنگ خورد.
- باید جواب بدم شرمنده.
سهراب: بیا داخل حداقل تو اتاقم حرف بزنیم و راستی.
- دوثانیه صبر می‌کنی؟
سهراب: آها باشه.
چشم‌هام رو براش درشت کردم و جواب مامانم رو دادم:
- بله مادر من کار دارم!
مامان: فرانک فریدون خونه است بهم گفت تو رفتی پیش مژده اره؟!
- نخیر من بیرون کار دارم مامان فری فقط از دهنش!
دیدم سهراب سرش پایینِ و داره با کفش‌هاش سنگ‌های ریز رو پس می‌زنه یکهو صدام رو آوردم پایین.
- مامان تا یک ساعت دیگه خونه هستم.
مامان: باشه پس شام درست کن یا سفارش بده خونه رو آتیش ندین.
- اوف فعلاً مامان.
مامان: کاوه پس بلیط‌ها کو؟
سهراب سرش رو آورد بالا و گفت:
- مشکلی پیش اومده فرانک‌ خانم؟
- نه! نه خوبم، خوب کجا بودیم؟
سهراب خندید و گفت:
- بریم داخل دفتر من اون‌جا بهتره.
- آم نمی‌دونم راستش.
سهراب: چتر؟
- چی؟
سهراب: چتر کو‌ پس؟
- چقدر تو‌ پرویی! حالا یک چتر بود دیگه. یادم رفت بیارم!
سهراب: پس چتر فقط یک بهانه بود. واسه دیدن دوباره!
- ببخشید، ببخشید ولی سهراب خان من هیچ دوست ندارم فکرم رو درگیر کنم، و باید عرض کنم خیال بافی‌هاتون اشتباهِ یک نمره منفی می‌گیرین.
سهراب: خیلی قلبم رو شکوندی.
- دیگه حالا هرچی.
سهراب: می‌خوای جلوی پات زانو بزنم بگم توروخدا بیا داخل حرف بزنیم؟
گوشی سهراب دائم زنگ می‌خورد می‌خواستم یک تاکسی بگیرم برگردم.
تا خواستم اسنپ زنگ بزنم دیدم سهراب جلوم زانو زده. اصلاً نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم دیدم کارمندهای هلدینگ دارن جلوی در جمع می‌شن و نگاهمون می‌کنن یکم رفتم عقب و آروم گفتم:
- سُه... سهراب؟؟ بلندشو آبرومون رو بردی پسر دیوونه! این کارا یعنی چی؟ الان برامون حرف در میارن عقلت کجاست؟
دستش رو مثله این شاهزاده‌ها آورد جلوی من و گفت:
- فرانک خانم میشه با من داخل هلدینگ بیاین لطفاً. من باید باهاتون حرف بزنم. جلوی این همه آدم دارم التماس می‌کنم. تو رو جان.
- خیله خوب، باشه کافیه دیگه بلندشو سهراب پاشو دیگه.
گوشه کتش را کشیدم و هی می‌گفتم بلند بشه.
که یک‌دفعه یک زن سانتی مانتال از در هلدینگ بیرون آمد و با سر و صدا به اعتراض این تجمع اومد جلوی ما و خشکش زد و داد زد:
- سهراب؟ این چه کاریه؟وای خدای من یکی زنگ بزنه آمبولانس بچم پاک دیوونه شده.
این دختره بی کلاس دیگه کیه سهراب تو جلوی این زانو زدی؟
من داشتم آب می‌شدم که دیدم سهراب بلند شد و منم گوشه کتش رو گرفته بودم که نگاهم با نگاهش گره خورد و از اون‌جا گرفتار یک نوع جنون محض شدم!
خانمِ خطاب به سهراب گفت:
- سهراب این چه آبروریزی؟
سهراب: مامان معرفی می‌کنم فرانک... البته خانم!
مامان سهراب: دارم می‌بینم این خانمه! نمی‌بینی چه بی‌آبرویی به پا کردی همه دارند در موردمون پچ‌پچ می‌کنند. الهی کو؟ الهی! کجا موندی باز؟
این‌قدر جیغ‌جیغ می‌کرد حواسم پرت شد تمام مدت گوشه کت سهراب رو گرفتم و اونم هیچی نمی‌گه. آخه گناه من چیه گرفتار شدم ای بابا.
سهراب: برید سر کارتون لطفاً! مرسی از استقبال گرمتون برای کارمند جدیدمون.
قیافه وا رفته من همانا و قرمز شدن مامان سهراب همانا و نیش سهراب هم که تا بنا گوشش باز بود همانا.
مامان سهراب: پسرم! چه کارمندی. چه آشی! چه کشکی این دختر بی فرهنگ کیه اصلاً نکنه زبون نداره چرا حرف نمی‌زنه؟
دیگه خونم به جوش اومد و گفتم:
- خانم به ظاهر محترم! من اجازه نمی‌دم به من بی‌احترامی کنید. این طرز حرف زدن در شأن و منزلت شما هست آیا؟ من که اصلاً قصد کار.
سهراب: آره، آره! فرانک خانم قصد کار کردن تو هلدینگ قبلی رو نداشتند برای همین اومدند این‌جا مادر من. شما برید داخل منم خانم فرانک؟
آروم در گوشم گفت:
- تو فامیلیت چیه؟
اصلاً اختیارم دست خودم نبود و گفتم:
- کَ... کَ... مالی.
سهراب: بله خانم کمالی رو، من راهنمایی می‌کنم مادر من برو داخل!
مامان سهراب: ببین دختر پرونده کاری حتماً، باید نشونم بدی افتاد؟
- ولی... آخه! من...
سهراب: باشه مامان میارم برو قربونت.
وقتی همه رفتن برگشتم یکی محکم زدم زیر گوشش و اونم مثله بچه گربه‌ها نگاهم کرد و گفتم:
- خیلی آدم بی‌اَدب و بی‌نزاکتی هستی. این رفتار چند لحظه قبلِ تو.
سهراب: جسورانه بود نه؟
- مضحک‌ترین کار ممکن بود سهراب مضحک‌ترین!
سهراب: خب تو الان دیگه کارمند این‌جایی می‌دونی دختر خانم.
- من تو رو می‌کشم دیوانه!
هنوزم گوشه کتش تو دست من بود و بهش اشاره کرد و گفت:
- چروک شده‌ش!
- ببخشید.
سهراب: بیا داخل خانم کمالی!
- آیی از دست تو بی‌عقل.
سهراب: چه خوب شد اون غروب بارونی. تو رو سوار کردم.
- البته غروب سرد ولی باید اعتراف کنم گیر یک قاتل زنجیره افتادن خیلی بهتر بود سهراب خیلی.
بهم نگاه کردیم و خندیدیم در دلم شلوغی ناآشنایی به پا شده بود‌ شلوغی که انگار تا به حال هیچ‌وقت دلم آن را تجربه نکرده بود و من مانده بودم و آن غروب بارونی که اگر تا دوازده شب در کافه می‌ماندم. هرگز سهراب را نمی‌دیدم هرگز قلبم درگیر نمی‌شد! و هرگز چتری نبود که به بهانه آن تا این‌جا بیام. چه بر سر من آمده. من چی‌کار می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نمی‌دونم چرا جلوتر از سهراب راه می‌رفتم حس مدیرها بهم دست داده بود چه کنم. جو‌ّ من رو گرفته بود تو‌ هلدینگ که راه می‌رفتیم همه نگاهمون می‌کردند و اصلاً حس خوبی بهم دست نداد. از خجالت آب شدم.
- سهراب؟
سهراب: بله سرکار خانم کمالی عزیز؟
- مسخره! اون‌جوری صدام نکن.
سهراب: من نه بگم فرانک! نه بگم خانم کمالی، پس من به تو؟
- باشه باشه، سخنرانی‌ نکن همون فرانک خالی خوبه برای من، راستی این‌جا، شما لوازم ارایشی و این چیزها رد و بدل می‌کنید یا؟
سهراب: خوب مگه نمی‌بینی دختر؟
- سؤالم نپرسم یعنی اَه... خیر سرت راهنمای منی.
سهراب: نیومدی که تور گردشگری.
- سهراب من میرم اصلاً.
کیف من رو چنان کشید سمت خودش که یک پا هرکول بود برای خودش نمی‌فهمیدم علت این بچه بازی‌ها رو برای چی اصلاً؟
سهراب: جون من نرو دیگه! بابا زشته این‌قدر التماس می‌کنم. چقدر نازک نارنجی تو دختر؟
- وای توروخدا نگو الان زانو می‌زنی جلو پای من... مرد گنده!
سهراب: نه دیگه این‌دفعه یک بنر بزرگ چاپ می‌کنم روی ساختمان هلدینگ نصب می‌کنم با این محتوا: خانم کمالی میشه به دفتر کار من بیاین خواهشاً به صرف دو فنجان قهوه ساده؟ با مردی که فقط نیم ساعت هم کلام شدید!
- خوب بقیش؟
سهراب: همین دیگه... .
- وای خدای من؛ این‌قدر از احساسات پر بود تک‌تک کلماتش که الان از حال میرم. وای مامانم اینا.
سهراب: قرار نبود احساساتی درش وجود داشته باشه. فرانک!
- چقدر دیگه باید راه بریم؟
***
دیگه من که یک کلمه هم حرفی نزدم و سهرابم سکوت کرده بود یعنی ناراحتش کردم؟ بعد به من میگه نازک نارنجی! آخه این چه تقدیری که امروز وسط یک مشت پول‌دار گیر افتادم... قلبم که شده مثلِ بمب ساعتی همش در حال انفجاره، بوم بالاخره منفجر میشه؛ یک‌دفعه ناخودآگاه دستم رفت روی قلبم جلو آسانسور ایستاده بودیم که سهراب نگاهم کرد.
سهراب: دقیقاً چه می‌کنی الان؟
- هان؟! من؟ هیچی... دا... دارم نبضم رو چک می‌کنم.
سهراب: چون کنار منی نبضت بهم ریخته؟
یک چشمکی زد و بالاخره بوم منفجر شد قلبم!
- چ... چ... چی؟ نخیر... اصلاً چه ربطی داره؟ مَ... مَ... من به خاطر برخورد اون مادر بزرگوارتون به این حال افتادم و راستی محض اطلاعت این‌قدرم فکر نکن که من از تو.
سهراب: از من چی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- ها! هیچی.
سهراب: ایول... من همیشه عاشق این صحبت‌های بی‌پایانم!
- تیکه نپرون!
سهراب: نه جدی گفتم! خوب گاهی از حرف‌ها لازمه ناگفته باقی بمونه.
واقعاً به خدا نمی‌دونم چی بگم من! چه اتفاقی داره می‌اوفته این‌جا؟ قلب چی میگه؟ مغز چی میگه؟
***
دفترکار سهراب:
بالاخره که به دفتر این بچه سوسول رسیدیم و خوب باید اعتراف کنم دفتر کارش فراتر از دفتر یک مرد بود! والا بیشتر شبیه جنگل بود! از در و دیواراش گل و بلبل می‌بارید؛ همین‌طور دم در وایستاده بودم و به اتاق نگاه می‌کردم که صدای سهراب من رو به خودم آورد:
- خوب اینم از دفترکار سهراب فرخ‌نژاد نظرت چیه؟ بالاخره کشوندمت این‌جا... خانم کما...
- وایسا... وایسا، این‌جا باز هم بهت نمره منفی میدم چون ابتدا باز خواستی بگی خانم کمالی و یکی دیگه هم میدم چون قصد و نیت شومی داری تو.
برای من ابروهاش رو بالا داد و چشم‌هاش رو چرخوند رفت پشت میزش نشست همین‌طور هم می‌خندید!
سهراب: باور کن فرانک! در برابر شما اصلاً نمی‌شه حرفی زد... اِه تو که هنوز دم دری، دعوت‌نامه بدم؟
من که دم در وایساده بودم دلم می‌خواست از همون‌جایی که وایساده بودم تا خود خونه بدو بدو فرار کنم و پشت سرم هم نگاه نکنم ولی خوب باز این سهراب دیوونه بازی در می‌آورد. خواستم برم داخل که صدای گوشیم در اومد و زیر لبم بهش لعنت فرستادم وای خدا، ای خدا... از این طرف سهراب و از اون طرف داداشم، گوشیم تو دستم بود.
سهراب: فرانک چیزی شده؟
- نه بابا داداشمه!
سهراب: بیا داخل حالا.
- بزار جواب بدم!
سهراب: وسط سالن؟
باشه... باشه دیوونم نکن اومدم.
اومدم تو و در را تا نصفه بستم... احتیاط، شرط عقله همیشه. بعد به گوشیم اشاره کردم که میشه جواب بدم آقا؟ بعد لبخند زد و سر تکون داد منم نشستم رو یک مبل بسیار راحت که رو‌به‌روی میز سهراب بود و اصلاً یک سوال آقا، چرا لبخندش با تمام لبخندهایی که دیدم فرق داره؟ ای داد بی‌داد... چه به روزت اومده فرانک؟ تو گرفتار کدام درد بی‌درمان شدی؟
- بله داداش؟
فریدون: آبجی دقیقاً کجایی؟
سهراب سرش تو گوشیش بود و منم جلو دهنم رو گرفتم که صدام آروم بشه.
- فریدون این‌قدر جاسوسی منو نکن!
فریدون: خوب چیه تو رو؟
- هیچی میشه ول کنی؟
فریدون: شام چی می‌خوری؟
- کوفت.
نگاهم رفت سمت سهراب با این که سهراب نگاهم هم نکرد ولی یک سرفه‌ریزی کرد و احساس کردم مریض شده.
فریدون: خواهر من اگه نمیای شام برم پیش سیامک؟
- اَه، اَه، پسر لات بی سر و پا... برو! برو پیش سیا جونت من کار دارم.
فریدون: حالا کجا هستی؟
- به... تو... چه؟
فریدون: بی‌ادب! من داداشتم درست جواب من رو بده!
- برادر من عزیز من کار دارم بیرون.
فریدون: حداقل زودتر بیا دختره‌ی سر به هوا.
- گفتم باشه... باشه.
فریدون: تا یک ساعت دیگه فهمیدی خونه‌ای!
یک‌دفعه این سهراب نگاهی به من کرد و چشم‌هام را سریع انداختم پایین... سنگینی نگاهش رو قشنگ حس کردم.
- داداش فعلاً خدافظ.
فریدون: زود بیا خانم کوچولو.
اوف حالا خوبه خیلی پاپیچم نشد...آخ بزار مکان‌یاب گوشیم رو ببندم باز نباشه فریدون این‌جا رو پیدا کنه،آها حالا بستم خیله خب! اینترنت گوشیم هم بزار.
سهراب: فرانک؟
قلبم اومد تو دهنم به خدا و سرم رو آوردم بالا و دوباره چشم تو چشم شدیم و بوم! قلبمم منفجر شد... بدبخت قلبم!
- جا... ن... یعنی بله؟
سهراب: میگم اگه واقعاً این‌جا ناراحتی همین الان می‌رسونمت هرجا که تو بخوای.
- نه بابا، تو تازه اون پایین جلو همه برای من زانو زدی کجا برم؟ تازه یک ساعتم وقت دارم.
دوباره یک لبخند زیبا زد.
سهراب: این ساعت شنی تو دستم رو می‌بینی فرانک؟
- خوب...آره، که چی؟
سهراب: این ساعت شنی یک ساعت کاملِ فرانک حالا من این رو این‌جوری روی میز میذارم از الان... آهان، وایسا.
- سهراب؟ تو یک تختت کمه؟
- آره خوب کمه دیگه... مثلِ تو!
می‌خواستم جواب سهراب رو بدم که یک‌دفعه سرفه‌های پشت سرهم کرد و من نمی‌دونستم چی‌کار کنم که محکم از در اتاق سهراب رفتم بیرون و وسط، سالن داد می‌زدم سهراب! یکی... یکی به سهراب کمک کنه نفسش... بالا نمیاد توروخدا... .
همه با ترس دور من جمع شدند و مامان سهراب سریع رسید و محکم از وسط همه رد شد؛ هولم داد و بازوم به شدت به میز منشی سالن خورد و افتادم زمین بعد خانم الهی دستم رو گرفت و بهم یک لیوان آب داد... در همون لحظه بین هیاهوها صدایی شنیدم که گفت:
- وای دیدین چجوری ساختمون رو روی سرش گذاشت؟ انگار لیلی برای مجنون داشت فریاد می‌زد.
همون موقع بود که شک افتادم بین قلب و مغزم... که کلاً مغزم انگار از کار افتاده... ده دقیقه بعد حال سهراب بهتر شده بود با اسپری دهانی که مامانش براش رسوند منم دستم خیلی درد می‌کرد و خانم الهی برام آب قند درست کرد. یک لحظه نگران سهراب شدم. وقتی مامان سهراب اومد از اتاق بیرون همه سکوت کردند انگار عزرائیل اومده جلو من ایستاد با خشم زیاد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
شروع کرد به داد زدن سر من:
- بلند شو! با توام دختر، می‌خوای پسر من رو به کشتن بدی؟ چرا نمیری بمیری تو ها؟ وای خدای من می‌بینید چجوری طمع ثروت ما رو داره دختره بی‌فرهنگ... .
واقعاً نتونستم جلوی خودم رو اون لحظه بگیرم منم انگشت تهدید سمتش بردم و گفتم:
- خانم من قبلاً عرض کردم اجازه توهین به من رو ندارید! من با پسرتون داشتم صحبت می‌کردم که حالش بد شد اصلاً... اصلاً نمی‌دونستم چی‌کار کنم به خدا دست و پاهام لرزیده بود هول کرده بودم فکر کردم می‌تونم.
- چی فکر کردی‌ ها؟ بگو ببینم به تو چه ربطی داره اصلاً؟! ببین خانم کمالی من یک بار دیگه تو رو با پسرم ببینم.
می‌خواست بهم سیلی بزنه که سهراب جلوم در اومد و‌ دست مامانش رو محکم گرفت. اصلاً نمی‌دونم چرا من درگیر این فیلم سینمایی شدم؟ صدبار مژده بهم گفت لقمه بزرگ‌تر از دهنت برندار فرانک! مگه گوش دادم؟
سهراب: شرمنده مامان نمی‌تونم اجازه چنین کاری رو بهت بدم متوجه‌ای؟
برگشت و با اون چشمون سیاهش با ابروی کمونش و با مژه‌های... چی میگم من؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- خوبی تو؟
سرم رو تکون دادم آروم.
- تو چِت شده بود سهراب؟
سرش رو بالا داد و بهم خندید. بوم دلم لرزید!
مامان سهراب دستش رو محکم از مشت سهراب کشید بیرون و با صدای لرزانی گفت:
- من دارم تو رو از خطر به این بزرگی دور می‌کنم بعد تو از خطری که تهدیدت می‌کنه محافظت می‌کنی؟ سهراب مامان تو داری چرت و‌ پرت میگی چرا... این دختر چی در گوشت خونده که تو روی مادرت وایسادی؟
سهراب: خانم الهی لطفاً مامان و بقیه کارمندها رو به سر کارشون برگردونید انگار امروز شما مسئول متفرق کردن شدید!
خانم الهی: چشم آقای سهراب خان جسارتاً فرانک خانم؟
- ایشون با من میان هرجا که من بگم! شما به کار خودتون برسید! خوب دوستان بفرمایید سرکارهاتون مشکلی نیست! بفرمایید متفرق بشید.
نگاه مامان سهراب روی من و نگاه بقیه چهار ستون بدن من رو می‌لرزوند و من پشت هیکل چهارشونه سهراب پنهان شده بودم مثلِ گربه‌ها. مامان سهراب یک جادوگر، جادوگر حرفه‌ای.
سهراب: مامان لطفاً تو هم برو دیگه!
مامان سهراب: ببین فرانک کمالی یا هر کی که هستی تو، نمی‌دونم شاید گوش‌های پسرم مخملی باشه و الان به سرش زده باشه دیوانگی ولی خوب اون گوشات رو باز کن، من اجازه نمیدم نزدیک خانوادم بشی. امیدوارم واضح گفته باشم. سهراب من میرم اتاقم!
سهراب: باشه مادر عزیزم واقعاً ممنون بابت سخنرانیت!
- سُ... سُه... راب من میرم‌ دیگه... بسه.
سهراب: ای بابا! ای بابا دو دقیقه خودت رو کنترل کن فرانک، خوب اخلاق مامانمه دیگه! خواهش می‌کنم نرو!
- سهراب خجالت بکش مرد گنده! من این‌جا راحت نیستم بزار برم چترم برات پست می‌کنم.
سهراب: خیله خب پس بزار برسونمت!
- دوباره؟
سهراب: آم آره با این تناقص که هوا بارونی نیست و هنوزم که، اِه غروب شده فرانک.
- باشه، قبوله پس بیا بریم تا چترتم بده آقا پسر.
سهراب: بهونه خوبی بود این چتر نه فرانک بانو؟
- چرا برای خودت می‌بری و می‌دوزی دیوونه؟ خوب من مال مردم خور نیستم مسخره.
سهراب: آی از دست زبون تو دختر! بریم.
من و سهراب خیلی از قبل صمیمی‌تر شده بودیم مخصوصاً وقتی جلوی مامانش وایساد اونم برای من؟ یک غریبه! نمی‌دونم چرا افکارم بهم ریخته و نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم همش، همش به سمتی میرم که... یک عمر کنترلش کردم. چه باید کنم با این ندای قلبم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
وقتی رسیدیم به پارکینگ هلدینگ و خواستم سوار ماشین بشم یک‌دفعه سهراب مثلِ کانگورو پرید جلوی من و قلبم ایستاد! نگو می‌خواست برای من در رو باز کنه آخرش من از دست این دیوونه سکته می‌کنم!
-‌ سهراب این چه کاریه؟ فکر کردی خیلی باحالی؟
سهراب: بابا فرانک دارم احترام می‌ذارم در رو باز کنم عجبا!
- آقا من احترام نمی‌خوام این ادا بازی‌ها چیه بکش کنار، بابا.
سهراب: تو با همه فرق داری می‌دونستی؟
- هه! چشم بسته غیب گفتی عمو جون؟
یک حس سرخوشی من در سهراب احساس می‌کردم که انگار مثل ویروس به من داشت منتقل می‌شد. در حین مسیر، ای وای اصلاً ساعت چند شده؟ حتماً یک عالمه بهم زنگ زدند... بزار ببینم... نه خداروشکر که تازه نیم ساعت گذشته. کسی هم زنگ نزده. من داشتم گوشیم رو چک می‌کردم که سهراب گفت:
- نگران نباش خانم خانما، ساعت شنی توی جیبمِ، هنوز وقت هست.
- خوب نابغه! اون تایمش بهم خورد بعد از... راستی چرا حالت بد شد سهراب؟
180 درجه قیافه‌ش تغییر کرد یک‌دفعه خیلی سرد شد. منم دلم می‌خواست جو رو عوض کنم که سهراب سکوت رو شکست:
- هیچی مهم نیست! یکم گلو درد دارم همین... ولی تو خیلی ترسیده بودی‌ ها!
- خوب معلومه... داشتی جلوی چشمام جون می‌دادی زبونم لال.
یک نگاه سریعی بهم کرد و نگاه‌هامون بهم گره خورد بعد جلوش رو نگاه کرد و گفت:
- چی؟
- گفتم زبونم لال.
سهراب: خوب.
- خوب؟
سهراب: چی؟
- چی میگی سهراب دیوونه شدی؟
سهراب: برای چی زبونت لال؟
- مگه از غار اومدی بیرون؟ میگم زبونم لال! خدایی... خدایی نکرده... .
سهراب: اون رو که می‌دونم چرا گفتی؟
- دلیل می‌خواد خنگی تو؟
سهراب: خوب معمولاً آدم به... .
- آره آره آره، به عزیزهاش میگه ولی تو هم آدمی دیگه مگه پشه‌ای تو؟ چه ربطی داره؟
سهراب: فقط یک آدم عادی؟
- فقط یک آدم عادی اونم آدم غریبه.
سهراب: یک آدم غریبه که دلواپسش شدی. اوم جالبه!
- آخ سهراب یکی می‌زنم تو دهنت مثلِ جلو هلدینگ بفهمی جالب یعنی چی.
چراغ قرمز شد و پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که سهراب سکوت رو شکست:
- بسیار خب، اصلاً بیا بحث رو عوض کنیم تا تو قاتل نشدی.
- موافقم نمکدون.
سهراب: یک بازی بکنیم؟
- چه بازی مثلاً؟
سهراب: من هر سوالی می‌پرسم سه ثانیه‌ای جواب بده خوب؟
- باشه... باحاله... بپرس؟
سهراب: سؤال اول رنگ مورد علاقت؟
- سهراب این بازیِ یا جاسوسی تو زندگی من؟
سهراب: بگو دیگه دختر.
- باشه... آبی.
سهراب: سؤال بعد ژانر مورد علاقت؟
- ترسناک... یوهاها.
سهراب: شوخی می‌کنی فرانک؟
- چیه نکنه می‌ترسی... بچه سوسول... حتماً شب‌ها پیش مامانت می‌خوابی نه؟
بعد این‌قدر بلند بلند خندیدم که خنده سهرابم در اومد و چراغ سبز شد.
سهراب: خوب حالا گل مورد علاقت؟
- آفتابگردون.
سهراب: جالب بود... جالب بود.
- مسخره نکن.
سهراب: ای بابا فرانک.
- باشه بابا بپرس.
سهراب: مکان مورد علاقت؟
- داری زیاده‌روی می‌کنی حواست هست؟
سهراب: بابا مکان؟ یعنی مثلاً طبیعتی، کوهی، دشتی... چی میگی تو؟
- وای، شرمنده... خوب مثلِ آدم حرف بزن. من عاشق کوه‌های بلند و کلاً هر چیزی که ارتفاع داشته باشه دیگه... گرفتی چی میگم؟
سهراب: تو چقدر با دل و جراتی؛ شیر زنی واسه خودت هستی.
- حالا چشم نزنی من رو.
سهراب: سؤال آخرم... تو؟ تو به مردی که در یک غروب سرد تازه بارونی، جلوی راهت سبز بشه و سوارت کنه... بعدش یک‌دفعه بهت بگه.
گوشی سهراب زنگ خورد و من می‌خواستم ببینم این سؤال آخرش چیه... شانس ندارم که.
سهراب: آخ آخ ببخشید باید جواب بدم.
- سؤالت پس چی؟
سهراب: بله مامان... الان سرم شلوغه... .
اصلاً توجهی به مکالمه مادر و پسری نکردم فقط می‌خواستم ببینم سوال سهراب چیه؟ انگار کلاً قسمت ما یکی و نصفی بوده نه؟
سهراب: ببخشید مامان بود.
- خودم فهمیدم... بگو دیگه سؤالت رو، زیر لفظی می‌خوای؟ نازتم زیاده آخه.
سهراب: فرانک... ولش کن یادم رفته!
- مگه میشه!؟ من رو مسخره می‌کنی؟ اصلاً بزن بغل سهراب پیاده میشم. بزن بغل. تقصیر منه نشستم به جفنگیات تو گوش میدم... زود باش بزن بغل.
سهراب: بابا فرانک من که چیزی نگفتم وایسا دو دقیقه.
- نمی‌خوام سهراب بزن بغل یالا.
سهراب: گوش میدی به من، تو؟
- لطفاً سهراب بزن بغل، خواهش کردم.
بغل پارک شهر وایستاد و سریع پیاده شدم. آخ امان از دست این زود رنجی من، نتونستم جلو خشمم رو بگیرم و رفتم بدون این که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم یا به بوق‌هایی که سهراب پشت سرهم می‌‌زد یا داد زدن‌هاش که: فرانک نرو گوش بده، توجه کنم. چون نمی‌خواستم به قلبم اجازه بدم. راهی رو بره که تهش همین تصویری که الان تو ذهنم حک شده رو، راست نبودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
‌‌با پای پیاده یک ربع راه رفتم تا رسیدم به خونه... کلید را که تو در انداختم ماشین بابا اومد جلوی در پارکینگ و برام بوق زد منم در پارکینگ رو باز کردم... ولی چرا این‌قدر زود برگشتند!
بابا: سلام دختر بابا.
مامان: سلام مامان جان، الان رسیدی دختر؟
- سلام... آره مامان الان با شما رسیدم!
مامان: چیه فرانک؟ چرا رنگت پریده؟
- من... چ... یعنی خوبم! آره خوبم... خستم فقط.
مامان: معلومه دیگه! منم صبح تا شب تو کافه باشم خسته و کوفته می‌شم... .
- باشه حالا ولش کنید! کنسرت خوب بود؟
مامان: از بابای تو کی به ما خوبی رسیده؟ کنسل شد، تازه ماشین هم خراب شد!
- انگار امروز روز ما نبود... .
بابا: چرا دخترم؟
- مهم نیست بابا! مهم نیست... .
همگی وارد خونه شدیم و فریدون هم طبق معمول پیش رفیق لات و بی سروپاش می‌مونه! منم اصلاً هیچی نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم سر راه مامان اینا ساندویچ خریده بودند تازه اضافه هم گرفته بودند نمی‌دونم چرا؟ خواستم برم لباسام رو عوض کنم که مامان زد روی شونم و گفت:
مامان: فرانک خیلی تو خودتی چی شده؟
- مادر من چرا الکی حرف می‌زنی ؟ من خسته‌ام و خیلی هم گرسنمه ول کن توروخدا.
مامان: که خسته‌ای آره؟ تو دختر سپیده نیستی اگه من نشناسمت!
این مامان هم زود مچم رو می‌گیره به خدا... بابا تو حال داشت تلویزیون نگاه می‌کرد و من و مامان داخل اتاق بودیم که زنگ آیفون به صدا در اومد... .
مامان: آی! آی کاوه پاشو در رو باز کن فریدون اومد!
چند ثانیه بعد بابا با تعجب به ما گفت:
بابا: خانم‌ها این که فریدون ما نیست؟!
مامان: وا پس کیه؟
بابا: نمی‌دونم والا! یک مرد جوان خوش هیکل!
مامان: چرا برای من توضیح میدی تو؟ خوب بپرس کیه؟
من تو آشپزخونه روی میز داشتم پیام برای مژده می‌فرستادم که یک‌دفعه بابا گفت:
بابا: فرخ‌نژاد می‌شناسید شماها؟
آب گلوم پرید تو حلقم و مامانم گفت:
مامان: تو چته فرانک؟! امروز دیوونه شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- بابا از جلوی آیفون بیا کنار توروخدا...!
مامان: یعنی چی؟ این کارا چه معنی میده فرانک؟ من گفتم امروز فرانک یک چیزیش شده!
بابا: فرانک! فرخ‌نژاد کیه دخترم!؟
دیگه به ناچار هرچی بود را تعریف کردم بعد مامان و بابا سکوت کردند و یک‌دفعه زدند زیر خنده... .
بابا: سپیده این الان فیلم هندی برای ما تعریف کرد؟
مامان: به مولا که این دختر ما رفته یک فیلم هندی دیده از روی همون ماجرای عاشقانه زندگیش رو کپی کرده!
- چرا مسخره می‌کنید خوب؟
بابا: کی بلند میشه میره هلدینگ یک پسری که تازه یک روزه که باهاش آشنا شده؟!
مامان: کاوه این حرفا مهم نیست یک داماد پولدار گیر ما افتاد!
بابا: سپیده زشته.
یکی بابا می‌گفت و یکی مامان... فکر کردم دیگه تا الان سهراب حتماً رفته ولی بابا بلند شد رفت پایین؛ من و مامان هم از پشت پنجره داشتیم بیرون رو نگاه می‌کردیم... نگاه کن توروخدا این سهراب دیوونه نشسته تو ماشین اصلاً عقل تو سر این هست؟! برای کی اصلاً تو این سرما برای یک دختر معمولی می‌مونه؟ نه! من تحمل این افکارو ندارم... .
مامان: فرانک! این‌جا مثله دخترای ترشیده بیرون رو نگاه نکن زشته خواستگار دید می‌زنی؟
- خودت هم وایستادی دیگه!
مامان: من می‌خوام دامادم رو بسنجم بچه!
- چی میگی مادر من ایشون یک آقای محترم هستند که برای خانم‌ها ارزش زیادی قائل هستند و... و همین دیگه!
مامان: پس قربون داماد با احترام خودم برم من... .
- چی میگی مامان تب داری؟
مامان: بابا دختر من! منم آدمم دیگه؛ دو روز دیگه می‌میرم نوه‌هامم ندیدم... تو مرد ستیزی مشکلی چیزی داری؟
- اول از همه خدا نکنه این چه حرفیه! بعدش هم مرد ستیز چیه آخه؟ من فقط... فقط نمی‌خوام قلبم دچار جنونی بشه که بهش میگن... .
مامان: عشق؟
- آره... .
مامان: وای دختر کم عقل من! این دست تو نیست؛ مطمئن باش تو الان هم دچار این جنون شدی فقط الان درصد جنون تو به صد نرسیده... آی بزار صد بشه... آواره میشی!
- من هم از همین آوارگی می‌ترسم مامان! از آوارگی قلبم... .
چند لحظه بعد دیدم بابا و سهراب دارند به سمت در ورودی خونه میان و داد زدم:
- مامان؟!
مامان: بترکی دختر! چرا داد می‌زنی تو!؟
- سهراب و بابا دارند دوتایی میان بالا!
مامان: واقعاً؟! بدو بدو شال من رو بیار تو هم بپوش شالت رو فرانک...!
- مامان؟!
مامان: یامان! برو بپوش ببینم... سنگین باش یکم.
- ای بابا! ای بابا! گرسنمه... .
بابا: خانم ما اومدیم داخل... بیایم؟
مامان: به به خوش آمدید! بفرمائید داخل
من شال روی سرم نبود، بابا که هیچی نگفت ولی سهراب هم نگاهم نکرد که مامان یک ببخشید ریزی گفت و دستم رو گرفت و کشید من رو تو اتاق.
مامان: آخ فرانک از دست تو! یک شال بنداز روی کَلت بیا بیرون دیگه! لباستم که کوتاهِ!
- مامان تو این‌جوری نبودی... چی میگی فارسی حرف بزن؟
مامان: همون لباس بنفش که تازه خریدیم بپوش با شال کرم رنگ بیا بیرون زود!
- آخه مهمون سر زده که... .
مامان: فرانک بجنب! دیر شد... .
یک روسری کوچولو سفید پشت سرم بستم و موهام رو روی شونه‌هام ریختم یک کفش پاشنه بلند کرمی با یک لباس راسته که قرمز رنگ بود مثله شنل قرمزی شده بودم... حال و حوصله آرایش نداشتم و سریع رفتم تو حال... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
‌‌‌
از در اتاقم که به داخل پذیرایی آمدم بابا بهم لبخند دلنشینی زد... مامان جان هم یک، سکته ریزی زد و سهراب! چشم هایش یک برق خاصی می زد که من دوست نداشتم بهش دل ببندم، خیلی سعی کردم نگاه من با سهراب گره نخوره اما این قلب من از همون نگاه اول داره روی مخ من راه میره!
بابا: خوب، آقای محترم، این دختر ما همون دختری که دلت پیشش گیر کرده نه؟
- بابا، دل چیه؟ گیر چیه؟ من نمی فهمم، اینجا چه خبره؟
سهراب شده بود یک تیکه لبو داغ، شاید باور نکنید ولی از خنده داشتم منفجر می شدم در یک فضای خیلی جدی در عین حال صمیمانه... خوب من دارم یک خواب مسخره می بینم سهراب هم یک خواب مسخره که هرلحظه ممکن تموم بشه! تازه بابا مگه من! یکی یک دونه این خونه را دست هرکس و ناکسی میده؟ از چی نگرانی تو فرانک...
بابا: فرانک؟ چرا نمیای به جمع ما اضافه بشی دخترم بیا بشین دیگه!
مامان: کاوه معلوم هست چی میگی؟ باید بره چایی بیاره مرد!
بابا: مگه خواستگاری الان سپیده خانم؟ ما فقط داریم یک صحبت دوستانه می کنیم تا ببینیم فاز این پسر عاشق که یک ساعت و نیم داخل ماشین نشسته بود چیه؟
مامان: نگاه کن تروخدا... شده فریدون دوم.
-م... م... ن میرم یک قهوه ای چایی درست کنم تا این خشکی گلوها برطرف بشه!
مامان: آخ قربون این دختر کدبانو بی نظیرم بشم من! مادر...
من که داشتم می رفتم آشپزخونه سنگینی نگاه سهراب اذیتم کرد! داخل آشپزخونه صداهای واضحی به گوشم می رسید... چی میگی فرانک؟ خونه 70 متری مگه میشه نشنید؟ حواست هست مغزت داره از کار میوفته؟
بابا: خوب آقای سهراب خان فرخ نژاد، به نظر میرسه که بدجوری عاشق شدی نه؟
سهراب: آ...آ...من... راستش!
بابا: چه پسر نجیبی هستی سرتو بالا بگیر عاشق شدی جرم که نکردی!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین