ساعت هشت شب حالا از کجا ماشین گیر بیارم من؟! به خشکی شانس!
اون ماشینه؟! وای خدایا شکر بالاخره... تاکسی!
راننده تاکسی: خانم بفرمایید بالا میرسونمتون!
- وا تو که تاکسی نیستی... برو آقا مزاحم نشو... .
راننده تاکسی: خانم بارون شدیده من چرا باید مزاحم بشم عجبا... تو این زمونه نمیشه خوبی کرد؟!
- باشه... ولی عقب میشینم!
راننده تاکسی: هرجور راحتین بفرمایید!
وای الان حتماً خواستگار لعنتی من رسیده... کاش ترافیک بشه، چقدرم سرده حالا همیشه تا دوازده شب من تو کافه بودمها الان یکدفعه بهم مرخصی داده این مژده!
راننده تاکسی: جسارتاً کجا تشریف میبرید؟!
- زرنگی؟! آدرس خونم رو کامل بگم؟! بچه قرطی؟!
راننده تاکسی: ببخشید... والا من فقط قصد کمک دارم نمیدونم شما چرا نسبت به مردها اینقدر بیاعتمادین همه که مثله هم نیستن... .
- خوبه خوبه! چه شیرین زبونم هستی... .
راننده تاکسی: ببخشید میخندم ولی حرفتون من رو به خنده آورد کوچیک شما سهراب هستم... .
اوف من دارم از استرس میمیرم این هی حرف میزنه... خوبه چیکار کنم سهرابی؟!
- فرانک!
سهراب: خوشبختم بانو... .
نمیدونم چرا ولی هیچ حس غریبی در این ماشین سوسول و مدل بالا نداشتم انگار اصلاً... نمیدونم قبلاً اینجا بودم! چی بگم خدای من.
- منم خوشبختم جنتلمن حالا برو سمت میدان کاخ!
سهراب: بله حتماً... ببخشید تلفنم رو باید جواب بدم!
- راحت باش!
باز مامان پیام میده که:
دختر خواستگار معطل توئه چرا نمیای هان؟(کلی شکلک عصبانی)
جواب ندادم فقط سین زدم... احمق بازیهام گل کرد و گفتم:
- آقا سهراب درسته؟
سهراب: جان... بله؟
- من میتونم یه سوال بپرسم؟!
سهراب: هوم حتماً بفرمایید؟!
- به نظرت آدم به خواستگارش نه بگه چی میشه؟!
سهراب: والا من که تا به حال برام خواستگار نیومده اگه بیاد... چشم میگم بهتون... .
- وای که چقدر نمکی تو!
سهراب: قابل نداشت... .
اینقدر احمق بودم که با یک مردی که ده دقیقه آشنا شده بودم حرفایی میزدم که با مامانم زورم میاومد... .
سهراب: فرانک خانم جسارتاً یه سوال؟
- وای چقدر سوال! بگو؟
سهراب: شما همیشه اینقدر به آدمایی که قصد دارن کمکتون کنن پشت پا میزنید؟
- نمیدونم... شاید! اصلاً تو چیکار داری راهت رو برو نیکیت رو بکن و بنداز تو دجلت... .
سهراب: سخنی از بزرگان فرانک خانم بزارید یادداشت کنم... .
- چیکار میکنی الان تصادف میکنیم... وای خدای من.
سهراب: خوب یادداشت نکنم؟!
- بده من دفترچت رو بچه مثبت خودم یادداشت میکنم... .
باورم نمیشه این دیوونه با خودش دفترچه داره؟!
گوشیم باز داره میلرزه... این که مامانه زنگ میزنه.
- بله مامان؟
مامان: آی که منو دق دادی فرانک کدوم جهنم درهای موندی؟!
- مامان من با اون یارو ازدواج ن... م... ی... کُ... ن... م، تمام!
قطعش میکنم... بله برای چی ادامه بدم
سهراب: آها پس فهمیدم فرانک خانم چرا قبول کرد سوار یک ماشین غریبه بشه چون یک قاتل زنجیرهای بهتر از خواستگار مامان نه؟
بچه پرو الان حالت رو جا میارم.
- نه واقعاً شاید این انتخاب الانم اشتباه بوده باشه حالا که فکر میکنم... هوم؟!
سهراب: الان که اشتباهترین اتفاقت، همینجاست!
اصلاً احساس نمیکردم که یارو بخواد بلایی به سرم بیاره یا منو بکشه؟! ولی چرا؟ مگه چه فرقی با بقیه مردها داره... .
سهراب: ببخشید من خیلی حرف میزنم... البته معمولاً ساکتم... .
- آقای سهراب خان میشه دو دقیقه در سکوت به سر ببریم؟
سهراب: چشم.
- ممنون.
وای خدا جون... چرا حس میکنم یک جایی از زندگیم متعلق به سهرابه؟! نه، نه... فرانک دیوونه شدی؟ تو نیم ساعت این یارو رو دیدی.
سهراب: فرانک خانم اینم از فلکه کاخ!
- ممنون بقیش رو پیاده میرم بارونم که.
سهراب: بله سیل داره میاد ظاهراً... خوب چه کنیم؟!
- میشه اونجوری نگام نکنی؟!
سهراب: چشمهام گیراست!
- نه شب کابوس میبینم عمو جون.
سهراب: پس برسونمت دمخونه؟!
- تند نرو پسرخاله شدی؟!
سهراب: نه فقط غیرتم اجازه نمیده تو این بارون یک دختر رو تنها بفرستم بره.
- دمت گرم ولی من به غیرتت نیاز ندارم. گوشیم کو؟!
سهراب: کنار دستت هست دختر خانم!
- ها بیا حواسمم پرت کردی!
سهراب: گفتم که گیراست!
- باش! من میرم دیگه!
سهراب: من چتر دارم بیا بگیرش.
- واقعاً نیازی نیست سهراب! آقا یعنی ولش کن.
سهراب: فرانک خانم! ولش کن، بیا این چتر رو بگیر!
- اوهوم، من این چتر رو امانت گرفتم ولی باز پس میدم بهت یک نشونی چیزی بده از خودت بهم... .
سهراب: این آدرس محل کارمه... فردا بیا بهم بده، البته چون اصرار داری وگرنه... .
- من نیازی به چتر تو ندارم سهراب آقای.
سهراب: سهراب کافیه!
- بازم ممنون، خیلی چی دارم میگم؟ خدافظ.
زودتر پیاده بشم تا بیشتر از این آبروریزی نشده! وای خدا کنه بره زودتر برو دیگه چرا بوق میزنی؟!
سهراب: فرانک! فردا پنج عصر بیا هولدینگ!
برای اولینبار بود کسی اسمم رو صدا میزنه و من حس میکنم زیباترین اسم رو دارم ولی چه مرگم شده؟
- با... باشه برو دیگه! واینسا از اینجا برو.
لبخندش رو نگاه توروخدا نکنه این سهراب جنون داره؟! ولش کن بابا الان باید به مامان حساب پس بدم! چقدرکوچه خلوته امروز! خوب اینم سواله دختر هوا بارونیه، چقدر به چترش این پسره ادکلن زده... اونم مردونه از اونایی که فریدون(داداشم)میزنه! اوف این چتر رو که نمیشه خونه ببرم! آها میذارم پایین جلوی انباری تا صبح خشکم میشه.
- من اومدم!
قیافهها رو طلبکارن؟!
بابا: فردا میاومدی دختر بابا!
- دِ بابا ولم کن توروخدا بارون باشه ترافیکِ دیگه.
مامان: این دختره کو؟! کجاست؟ آخه بیآبرو تو فکر خودت نیستی فکر داداشت و بابات باش.
فریدون: آبجی باز چیکار کردی؟!
- فری تو نرو رو مخم داداش.
مامان: آره، رو مخش نرید. دختره بیچشم و رو.
بابا: سپیده کافیه اینقدر به این دختر فشار نیار، زن!
مامان: فوقش یک کلمه میگفتی نه، نمیخوام؛ هم نیومدی هم به من میگی رو مخم نرین آخه دختر تو خیلی فهمیدهای چرا با آبروی.
- من خستم شب بخیر.
فریدون: صبر کن آبجی.
- فریدون الان نه.
فریدون: گفتم وایسا.
- بازوم رو ول کن دردم گرفت.
فریدون: برو تو اتاق زود.
- ای بابا، بابا یک چی بهش بگو.
بابا: فریدون پسرم خواهرت رو ول کن.
فریدون: فرانک میدونم داری چیکار میکنی بی سر و صدا برو تو اتاق.
- چی؟ چیکار؟ من مگه چیکار می...
فریدون: هیچکس با من و فرانک کار نداشته باشه حرفامون خواهر برادریِ.
مامان: بیخود، بیخود من مادرتونم.
از من، کاوه درو بستن رو من؟! برو دو تا چایی بیار.
بابا: واقعاً پی بردم فرانک و فریدون به کی رفتن.
***
فریدون: فرانک تو معلوم هست چه غلطی میکنی؟!
- چی میگی داداش؟! نمیفهمم من نمیخوام ازدواج کنم اون با اون رفیق لات بیسر و پای تو مامان از چی این...
فریدون: ماشین دنا مشکی!
- هوم؟
فریدون: تو از اون ماشین پیاده شدی!
- بازجویی؟ مگه من دختر پونزده سالم؟ چرا باید بهت حساب پس بدم؟
فریدون: فرانک با من بازی نکن اون مرتیکه کیه؟
- اوی اوی به تو چه!
فریدون: خوب میدونم چی تو سرته.
- فریدون اون یک آدم محترم بود که منو زیر بارون دید و سوارم کرد و منو رسوند همین!
فریدون: چهقدرم محترم! یک دختر تنها رو این آقای محترم چرا سوار کرد؟
- اصلاً نمیفهمم چی میگی تو بودی ول میکردی زیر بارون؟!
فریدون: نه! چشمهات برق میزنه خواهر کوچولوی من.
- فریدون! برو بیرون، زود.
فریدون: باش ولی دیر یا زود با مدرک میام پیشت!
- شب بخیر فری!
اینا چی میگن به من؟! در نگاه اول یعنی؟ نه، نه، نه من تا الان قلبم نلرزیده الان چرا بلرزه آخه؟ فردا میرم چتر رو میدم تمومش میکنم من حال و حوصله عشق و عاشقی ندارم ولی اگه تو دامش افتاده باشم چی؟!
میتونم به قلبم هم دروغ بگم؟!
***
(فردا صبح)
- وای مامان چرا بیدارم نکردین دیرم شد، باید برم کافه ساعت یازده شده؟!
مامان: امروز قرار نیست بری کافه!
- چی؟ نمیشه امروز تولد تو کافه داریم باید برم.
مامان: فرانک گفتم نه!
- بابا!
بابا: سپیده... بیا بلیط کنسرت گرفتم!
مامان: وای کاوه خدایی؟ تو کی از دست تو.
- خوب منم میرم تا این فضای رمانتیک برقرار بمونه.
مامان: نخیر تو میمونی تو خونه!
بابا: سپیده جانم فرانک ۲۵ سالشه فکر نمیکنی کمی زیادی روی میکنی؟! پاشو فرانک پاشو برو.
- آخ قربون بابام من برم دست و صورتم رو بشورم!
***
مامان: فرانک شب من و بابات دیر میایم خونه با فریدون غذا سفارش بدین فهمیدی؟ به من زنگ بزن.
- مامان باشه، باشه فری کو؟
مامان: سر کار دیگه.
- من برم دیرم شد بابا خدافظ.
***
بعد از شیفت کافه!
- مژده من برم دیگه؟ من همهجا رو مرتب کردم اون آشغالها رو هم میزارم دم در باشه؟
مژده: چی شده فرانک خانم اینقدر سرحاله؟ زود برم و فلان و من دیروز به زور بهت گفتم برو.
- مژده کار دارم ای وای چتر!
مژده: چتر؟ هوا خوبه که.
- وای چتر سهراب!
مژده: سهراب؟!
- بلند گفتم؟!
مژده: فرانک تا همه چیز رو نگی از صد متری کافه دور نمیشی بشین اینجا.
- مژده دیرم میشه! قول میدم برات همش رو با ویس بگم باشه؟!
مژده: دختر تو کی اینقدر مجنون شدی؟ حالا لیلی هم نه! مجنون وای ببخشید میخندم ولی تو ضد عشقترین دختر شهر بودی!
- مژده، اصلاً قبول هرچی تو میگی پالتوم رو بده برم دختر!
مژده: اوف باشه برو، ولی وای به حالت تعریف نکنی اخراجت میکنم.
- خیلی خوب مژده میگم فعلاً! مراقب خودت باش.
مژده: امان از دست این عشق برو گلم که از دست رفتی!
اینا چی میگن؟ چرا باید عاشق مردی شده باشم که یک ساعتم باهاش حرف نزدم؟ مگه فیلم سینمایی؟
- آی تاکسی وایسا.
راننده تاکسی: کجا برم خانم؟
- سلام این آدرس لطفاً! خیلی خارج از شهره؟
راننده تاکسی: نه خانم خیلی دور نیست کرایش هم زیاد نیست. یک ربعه اونجاییم.
- خوبه پس لطفاً راه بیوفتید.
***
هلدینگ فرخنژاد:
فرخنژاد؟ سهراب فرخنژاد؟! حالا هرکی ندونه انگار تور کردم.
راننده تاکسی: خانم آدرستون همینه.
- ممنون، چقدر میشه؟
راننده تاکسی: قابل نداره پونزده تومان.
***
روبهروی هلدینگ فرخنژاد:
الان من برم داخل یعنی؟! زشت نباشه اینجا ظاهراً کسب و کار خانوادگی برای سهراب بد نشه. اصلاً به من چه! راستی من چرا اومدم چتر ندارم! به چه بهونهای برم داخل؟
منشی: خانم اینجا با کی کار دارین؟!
- آم... خوب!
سهراب: با من کار دارن خانم الهی شما بفرمایید به کارتون برسید!
- سهراب؟