جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,413 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
چرا پدر من چرا جرم کرده بی‌خود کرده عاشق شده بچه پرو... .
بابا: با خانواده‌ای بزرگ‌تری نبود؟ با هم یک صحبتی می‌کردیم... .
مامان: ای بابا کاوه؟ این چه طرز صحبته، بچه آب شد که، ماشالا هزار ماشالا خودِ آقا سهراب مردی واسه خودش هست.
سهراب: نه خانم کمالی جان! لطفاً آقای کمالی را مقصر ندونید من گستاخی کردم کلاً این‌جوری بی‌تشریفات آمدم جلو.
مامان: باشه پسرم قربونت برم نیازی به دل‌خوری نیست.
سهراب: من فقط آمده بودم حرف دل خودم رو بگم.
- چی؟
دلم می‌خواست سینی رو بکوبم تو سر سهراب ولی خودم رو جمع و جور کردم.
بابا: دخترم اجازه بده!
- ببخشید... قهوه‌ها آماده شدند سهراب!
سینی رو که جلو سهراب گرفتم قند تو دلم آب شد وای مگه داریم این همه جذابیت؟ چشم و ابروی مشکی مژه‌های فر... من صدبار هم فر مژه بزنم مژه‌هام این‌طوری نمیشه! قربون خدا برم چی خلق کرده.
- پاشو برو این‌قدر پاپیچ من نشو بچه سوسول! من با همه دخترای لوسی که تو می‌شناسی فرق دارم گرفتی چی میگم؟
سهراب قهوه رو برداشت با لبخند زیبا گفت:
- من هیچ رو جز تو نمی‌شناسم فرانک جانم!
با کمال پررویی قهوه می‌خورد و لبخند می‌زد منم با صدای خشن معروف خودم گفتم:
- نوش جان سهراب خان!
قهوه‌ها رو که به مامان و بابا تعارف کردم همش به من می‌خندیدند منم بهشون اخم کردم، کنار دست سهراب نشستم و مامان طبق معمول ذرت پرت کرد:
- ای جانم می‌بینی کاوه چقدر به همدیگه میان؟
طولی نکشید که زنگ آیفون به صدا در اومد منم عصبی‌تر شدم و داد زدم:
- خودم باز می کنم!
سهراب: انگاری من خیلی مزاحم شما شدم؟
بابا طبق معمول مهمون نوازی می‌کرد!
بابا: نه پسرم این چه حرفیه آخه؟ داداش فرانک الان میاد همه با هم صحبت می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان: شما خواهرتون کانادا تشریف دارند درسته؟
سهراب: بله درسته! البته برای تحصیل
مامان: آها چقدر خوب فرانک هم فوق دیپلم خیاطی و همین طراحی لباس داره می تونید ببریدش...
بابا: خانمم اجازه میدید؟
من از خجالت آب شده بودم و گفتم:
- مامان بسه دیگه کی گفته حالا من زن این می شم؟
فریدون: اهل خونه ما اومدیم!
چه خبره اینجا؟
سهراب: داداش تویی؟
فریدون: نه سهراب سوسول؟
سهراب: می بینم خوب یادت مونده!!
من گیج مونده بودم که اینجا چه خبر شده اصلا وای نکنه اینا با هم رفیق هستند؟ ولی من همه رفقای داداشمو می شناسم...
دهنم وا مونده بود که اینجا چه خبره؟ داداشم با سهراب چجوری آخه رفیق بودند؟
- شما دوتا مگه همدیگرو می شناسین؟
فریدون: آره خواهر کوچولو، سهراب هم خدمتی من بوده با اجازه!
اوه اوه بچه مایه دارهم مگه سربازی میره؟
بابا: خوب، فریدون بابا بهتره کمی باهم گپ بزنیم مگه نه؟
فریدون: بله خیلی هم عالی مخلص آقا سهرابم هستیم!
سهراب: قربونت داداش رفتی که برگردی ؟
مامان با یک شور خاصی پرید وسط حرف سهراب!
مامان: پسرا الان موضوع ما سربازی شماها نیست الان موضوع فرانک !
با صدای گرفته ای گفتم:
- نه مامان! لطفا شروع نکن!
سهراب: بله! اگر اجازه بدید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
فریدون با تعجب من و سهرابو نگاه کرد و زد زیر خنده
فریدون: وای داداش نگو که نظر داری به این آبجی سنگ دل ما؟ بابا سهراب این فرانک صد سال یک بار میاد می گه من از کسی خوشم میاد چی شده حالا به تو چراغ سبز نشون داده؟
من داشتم منفجر می شدم ولی مامان هی برای من خط و نشون می کشید!
بابا: این چه طرز حرف زدنه فری؟
مامان: آره والا خواهرشون کانادایی هستند یکم ادب داشته باش!
سهراب: نه خانم کمالی جان عرض کردم برای تحصیل رفتند به زودی برمی گرده به وطن خودش!
مامان با خنده باد بزن طوسی رنگشو از روی میز عسلی برداشت و خودشو باد زد و گفت:
ای بابا حواس نمیمونه پسرم!
دیگه کاسه صبرم لبریز شد و موهامو دادم پشت گوش هام و رو به روی سهراب ایستادم با اینکه اون نشسته بود بازم یک سرو گردن از من بلندتر بود انگار
- سهراب پاشو مثله بچه آدم برو بیرون من اصلا حسی بهت ندارم، خجالت بکش مرد گنده یک روز کامل هم نشده که ما همو دیدیم! ای بابا خستم کردی به مولا.
جلوی من ایستاد مثله برج (pizza) ایتالیا،کج ولی در عین حال مقاوم! چی می گم اصلا این چرت و پرت ها از من بعید بود!
سهراب:فرانک! چرا اینکارو با من می کنی آخه من تورو خیلی...
- ببین پسر جون! با یک روز دیدن کسی عاشق نمیشه مگه فیلم هندی با یک نگاه عاشق بشیم؟ بابا عجب غلطی کردم من اون شب از کافه زود اومدم بیرون! ای لعنت بر این آسمون که هی بارون بارید! ای لعنت بر این غروب! اصلا لعنت بر من که سوار ماشین کوفتی تو شدم! سهراب خان فرخ نژاد من تورو نمی خوام اینو درک کن... برد بیرون سهراب زود باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
بابا با اعصبانیت بلند شد دستمو کشید و گفت:
بابا: من اجازه نمیدم مهمون منو از خونم بیرون کنی داری زیاده روی می کنی یادت نره! بسه دیگه دخترم
من خیلی ناراحت شدم که بابام پشت سهراب در اومد! ای بابا من بدبخت...
- باشه... باشه! من میرم و شما بمونید با مهمون عزیزتون! من تحمل این وضعیتو ندارم...
تمام این مدت فری ساکت بود حالا بگین چرا؟
فریدون: سهراب نکنه تو همونی؟
همه ما شوکه زده شدیم که این دیوونه چی میگه؟
بابا: فری چی میگی تو؟
فریدون: سهراب تو فرانکو با ماشین دنا مشکی رسوندی دم خونه ما؟
سهراب دست و پاشو گم کرده بود منم دلم می خواست یکدونه بخوابونم زیر گوشش
سهراب: آره... خودم بودم
مامان: بسه دیگه فریدون!
فریدون: دخالت نکن مامان! سهراب تو نیت پاکی داری واقعا؟
پریدم وسط نمی دونم چرا؟
- به تو چه مربوط؟ واسه زندگیم باید به تو یکی حساب پس بدم؟
فریدون: الان به تو هم ربطی نداره، چون حسی به سهراب نداری مگه این که...
- ساکت شو! آره حسی ندارم... اصلا به من چه بابا!
رفتم تو اتاقم ولی فریدون بلند بلند گفت:
فریدون: نگران نباش سهراب خان بالاخره از زیر زبونش می کشم بیرون که دوست داره!
سهراب: بسه دیگه فریدون ناراحت کردی خواهرتو! آقای کمالی، خانم کمالی واقعا از شما بی نهایت معذرت می خوام اصلا قصد ناراحت کردن فرانک حتی تو ناخوآگاه منم نبود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
از داخل اتاقم بیرون اومدم... .
مامان: فرانک کجا مادر؟
- هوا بخورم... .
سهراب: فرانک!
دادی که سهراب زد بابا و مامان و فری رو میخکوب کرد! آروم ایستادم سرجام و سکوت وحشیانه‌ای تو خونه حاکم شد... .
- چیه؟ چرا داد می‌زنی، هی آقا سر زمین نیستی که!
سهراب: هرجا که بخوای بری خودم تو رو می‌برم!
- وای! وای! هرچی تو رو پس می‌زنم باز بر می‌گردی چی می‌خوای از جون من، تو؟
وقتی بهم لبخند پر از شوق و نشاطی زد تموم وجودم آرام شد و دوباره قلبم بوم! منفجر شد... آخه چرا من؟
سهراب: تورو می‌خوام فرانک!
خیلی جرعت می‌خواست که جلوی پدرم و برادرم این‌جوری بگه می‌خوامت! پسره واقعا دیوونه است... .
- بسه سهراب!
بابا: فریدون!
فریدون: بله بابا؟
بابا: با سهراب فرانک رو ببرید بیرون واقعا نیاز به هوای تازه داره انگاری؟!
- نه بابا! نمی‌خوام... .
بابا: فرانک هیس!
پام رو محکم به زمین کوبیدم و رفتم بیرون!
***
وسط کوچه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: فرانک میشه آروم بری!
- می‌تونی نیای دنبال من.
فریدون: آبجی هلاک شدیم به قرآن!
خنده شیطانی زدم و دلم خواست حسابی اذیتشون کنم.
- همینه که هست! داداش جونم... .
یک‌دفعه سهراب محکم دست من رو کشید سمت خودش و داداشم بلند داد زد:
- هوی! سهراب چه خبرته؟ ول کن دستش رو!
سهراب: فرانک چرا نمی‌فهمی من خیلی تو رو... .
- ای بابا! بسه دیگه سهراب ولم کن دستم شکست!
سهراب: چی قلب تو رو این‌قدر اذیت می‌کنه؟
- فقط تو سهراب، فقط تو!
سهراب: چرا چشمات این رو به من نمیگه؟
محکم دستم رو کشیدم از دستاش بیرون با خشم زیادی که داشتم سهراب ازم فاصله گرفت.
- برو بابا پسره مسخره روانی! من ازت متنفرم لازمه کتبی بنویسیم امضا کنم محضری کنیم؟
فریدون اومد وسط ما و معلوم بود حسابی غیرتش زده بالا... .
فریدون: بابا من چغندرم مگه؟ داداش بزرگ‌تر تو هستم مثلا لازمه کتبی بنویسم امضا کنم؟
- نه فری ساکت بمون فقط تو!
سهراب: فرانک؟
- چته سهراب؟ چته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: فرانک دو دقیقه گوش به من بده دختر لجباز... ای بابا.
_ نمی خوام حرف بزنم باهات!
سهراب با دست پاچگی بسیار زیاد که معلوم بود قلبش داشت منفجر میشد محکم به بازوی فریدون زد و گفت:
سهراب: فریدون، داداش یک کمکی کن جون مادرت دیگه!
فریدون یکی محکم تر از سهراب به شونه های تنومد... نه! نه! فرانک به این چیزا حق نداری فکر کنی... خلاصه محکم زد به شونه ی سهراب و گفت:
فریدون: داداش آرام بگیر این چه وضعیه راه انداختی آخه؟ خجالت بکش! فرانک کلا نیش می زنه مثله مار به خدا، ببین اگر این دخترو قبول می کنی که بسم الله اگرم که نخ ول کن بزار بریم خونه...
صداهاشون اینقدر واضح بود که از خنده داشتم منفجر می شدم یکهو سهراب صداشو بلند کرد و گفت:
سهراب: نه فریدون خان! من به این راحتی ها دست از سر فرانک بر نمی دارم که!
وقتی که برگشتم تا بهشون بگم ساکت بشند خستم کردند نگاهم به نگاه سهراب گره خورد و دوباره...بوم... قلبم منفجر شد!
_ شما دوتا، آهای پت و مت های کم عقل با شماها هستم تموم حرفای بچه دبیرستانیتونو شنیدم! یکم خجالت بکشید مرد به این گندگی شدید مثلا حتما جلوی دبیرستان دخترونه تک چرخ هم می زنید نه؟
یکی محکم زدم به شونه های فریدون و قش قش خندیدم ، سهراب و فریدون هم دست به سی*ن*ه منو نگاه میکردند که سهراب یکهو بلند داد زد:
سهراب: فرانک میای مثله دوتا آدم عاقل و بالغ حرف بزنیم یا نه؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نمی دونستم که سهراب داره منو مسخره میکنه یا اینکه همین الان نیاز به زن گرفتن داره؟ ولی منم از اینکه صداشو برای من! برای یک زن! بالا برد خیلی اعصبانی شدم و گفتم:
- ترمز! ترمز! آقای سهراب خان محترم یکی میخوابونم زیر گوشت تا دفعه بعد یادت بمونه چجوری با من حرف بزنی فهمیدی یا نه؟
فریدون برای من ابرو بالا انداخت و منم براش شکلک در آوردم و به پرسه زدن تو کوچه ادامه دادیم!
سهراب سرشو انداخت توی گوشی مسخرش و فریدونم به مامان زنگ زد و طبق معمول گزارشات لازم را داد منم یک فکر شیطانی بخ سرم زد و تصمیم گرفتم اجراش کنم، خوب از اونجایی که من استاد فیلم بازی کردن هستم گفتم بزار خودمو به بیهوشی بزنم و پخش زمین بشم!
- داداش فری...
فریدون: چیه چرا ناله میکنی داداش؟
- وای خدایا سرم، سرم!
سهراب: فرانک حالت خوبه؟
و لحظه ی طلایی که پخش زمین شدم! البته کل بازوم درد گرفت... چهره هاشونو ندیدم ولی داد و بی داد سهراب مثل این وحشی ها تموم همسایه هارا از خونه کشید بیرون فریدون رفت آب برام بیاره که شنیدم سهراب مثله فیلم هندی ها بالای سرم داره میگه:
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: فرانک؟ فرانک جان... باشه من اصلا دیگه سمت تو نمیام به خدا! به جان مادرم از این شهر می رم پاشو به من نگاه کن...
فریدون: فرانک؟ آبجی تو چه مرگت شد یکهو، ای بابا! همسایه ها یکی یک لیوان آب بده به چی نگاه می کنید مگه فیلم سینمایی؟
من چشمام بسته بود ولی گرمای دستای سهراب کل وجود منو آرام کرده بود... کاش هیچوقت چشمامو باز نکنم تا سهراب دستاشو از دستای من بیرون نکشه!! ولی سهراب معلوم بود بی تابی می کرد، دلم به حالش سوخت حسابی ولی بدم نیومد یکم حال این پت و مت رو بگیرم!
سهراب: فرانک، جان سهراب بلند شو... من!... من خیلی دوست دارم.
وقتی که کلمه دوست دارم را شنیدم نفسم بند اومد و با یک سرفه به ظاهر شدید وس کوچه بلند شدم و نشستم نمی دونم چرا یقه سهراب رو کشیدم...
- سهراب؟
سهراب: وای دختر! تو که داشتی عزرائیل من می شدی...
فریدون و همسایه ها خیره شده بودند به من و سهراب و فریدون با لیوان آب میاد جلوی ما و من بلند بلند می خندم... می دونم! می دونم! خیلی نامردم...
- وای تروخدا قیافه هاشونو ببین! شبیه پت و مت شدند... وای! مردم از خنده
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
فریدون: آخه خواهر دیوونه ی من! به من رحم نکردی به پسر مردم رحم می کردی خوب؟ اصلا این فیلماتو فراموش کرده بودم به مولا!
موهامو درست کردم و یک چشمکی زدم و دیدم سهراب آب شد...
سهراب: فیلم؟ چی میگه داداشت فرانک؟
بلند شدم لباس خاکی شدمو تکانی دادم و یکی زدم به شونه ی سهراب و با آرامش گفتم:
- ولش کن دیگه! نوش جونت سهراب خان... اینم بابت هلدینگ! آم میشه گفت ساختمان وحشت... چون داخلش یک جادوگر میره و میاد!
بیچاره سهراب! همینجوری گیج منو نگاه می کرد...
سهراب: خوب...! پس بی حساب شدیم، حالا فهمیدم چرا وقتی داشتم خفه میشدم از سرفه مثل مرغ سر کنده دور سالن میچرخیدی!
داشتیم راه می رفتیم که پامو کوبیدم و گفتم:
- چی؟ نخیرم! چرا چرت می گی سهراب؟ من ...من از روی انسانیت هول شده بودم!
سرفه فریدون مارو به سمت خودش چرخوند! نمی دونم این عذاب الهی کی تموم میشه!
فریدون: فرانک خانم؟ اینجا چه خبره؟ هلدینگ و مرغ و... اینا چیه که تو و سهراب خبر دارید ازش و من بی خبر؟ مگه من هویجم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین