جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,413 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نزدیک شدم به فریدون و حواسم به سهراب بود که داره مثله دیوونه ها نگام میکنه... آخه این پسر با اون همه مال و اموال به چه چیز من چشم دوخته؟
- فری! خفه... ساکت! من با، بابا صحبت کردم دیگه تو چی می گی ؟
سهراب منو کشید سمت خودش و گفت:
سهراب: بسه دیگه فرانک! چرا قبول نمی کنی؟
با تمام قدرت به سمت جلو هولش دادم و خیلی قلبم شکست! نمی دونم... حس غریبی دارم!
- ای بابا! سهراب تورو کجای دلم بزارم من؟ چرا باید قبول کنم وقتی نیست! من آدمی رو که دو روز دیدم چجوری باورش کنم؟ چجوری بهش عشق بورزم؟ بعدشم! آقا سهراب من دختری نیستم که قلبمو دو دستی تقدیم کسی کنم... شیر فهم شدی؟
فریدون فهمید که من الان پسر مردمو میزنم له و لورده می کنم منو کشید عقب و به یکی از همسایه ها سلام کرد و گفت:
فریدون: مخلص حاجی! ببخشید مزاحم شدیم...
حاجی یک نگاهی به ما کرد و گفت:
حاجی: استغفرالله...
منم پوزخند زدم و گفتم:
- حاجی چطوری؟ امر به معروف میخواین کنید جسارتا؟
سری تکان داد و رفت و دائم می گفت استغفرالله توبه! منم غش غش خندیدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- الان اوضاع مملکت عالیه ما شدیم مفسد فی الرض حتما؟
فریدون هم با بی تابی گفت:
فریدون: آقا، آقا! بیاین حداقل راه بریم حرف بزنیم... اینجوری که سوژه محله شدیم! فرانک دستتو بده من آبجی بدو
دلم می خواست سرش رو بکوبم روی زمین ولی ولش کن، من حوصله نداشتم خونش بیوفته گردنم!
- باشه داداش! باشه.
سهراب: جوابت رو می دم فرانک.
بدون اینکه نگاهی بهش کنم گفتم:
- من که حریف تو نمی شم پسر جون، حالا که اصرار داری می ریم خونه ما...تو اتاقم! فقط حرف می زنیم.
فریدون محکم دستمو فشار داد و چشماشو برای من درشت کرد و آروم گفت:
فریدون: فرانک؟ به نظرت دیوونه نشدی آیا؟ چه مرگته تورو... نکنه دو قطبی هستی؟
منم آروم گفتم:
- به! تو! چه!
سهراب: چی می گید شماها؟
- بازهم به تو چه؟
گوشه ی کتش رو درست کرد سهراب و دستی لای موهای جو گندمی و لختش کرد، ای داد بر این حس غریب و مسخره! من دارم به همه دروغ می گم! به قلبم... حتی به سهراب دیوونه ولی این حقیقت نباید آشکار شود، صدای فریدون من رو به حقیقت آورد!
فریدون: هوی! آبجی کجایی تو؟ رفتی روی فضا؟
-نه... بریم!
داشتیم دیگه بر می گشتیم، فریدون دستش به شلوارش بود و جلو جلو راه می رفت و هی ناسزا می گفت... بی چاره داداشم باید می رفت اتاق فکر! سهراب سعی داشت به من نزدیک تر بشه ولی من می رفتم کنار تر! هر از گاهی می خواستم نگاهش کنم که اونم نگاهم می کرد و موچم رو می گرفت و می خندید...
سهراب: فرانک خانم! چرا زیر زیرکی نگاه می کنی مارو؟
جا خوردم! و دست به کمر شدم و گفتم:
- کی تورو خواست نگاه کنه مسخره ی جو گندمی؟
انگاری خیلی خوشش اومده بود از حرف های من...
سهراب: از این اسم خوشم اومد، مغرور جذاب!
دیگه واقعا تحملی برای من نموند! ایستادم و سهراب دور شده بود از من داد زدم با تمام وجود! فکر کنم همسایه ها دیوونه شده بودند از دست ما سه تا!
-سهراب! حق نداری این طوری منو صدا کنی، حالیت می شه یا نه؟ پسره ی احمق!
نمی دونم این پسر با اون همه تجملات و شرکت و ثروت! چرا مثله بدبخت های بی نوا افتاده دنبال من و به ساز من می رقصه! برگشت نگاهی به من کرد و فریدون رو که اصلا نمی دیدم حقم داشت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: خیلی دوست دارم!
من هاج و واج نگاهش کردم و پوزخندی زدم
- چ... ی! چی؟ آی خدایا از دست این کنه من چی کار کنم؟
سهراب: باورم نداری؟
به سرش آروم کوبیدم و گفتم:
- الو؟ کسی اون بالا زندگی می کنه؟ یا کلا دادین اجاره؟ می گم من اصلا عاشق ماشق نمی شم سهراب یکی می خوابونم زیر گوشت به جان فریدون!
سهراب: فایده نداره... عقلم از دست رفته! معلوم نیست با من چی کار کردی تو دختر؟
نخواستم تحت هیچ شرایطی گول حرفای قشنگشو بخورم، بی توجه به زنگ گوشیم گفتم:
- با چندتا دختر در روز این طوری حرف می زنی ها؟
سهراب دیگه بدجور عصبی شد و باشدت دستی لای موهایش کرد و گفت:
سهراب: یعنی چی فرانک؟ من! من از اون پسرایی که تو فکر می کنی نیستم!
- دروغ شاخدار! به علاوه نمره منفی؛ حواست هست 3 تا نمره منفی داری عمو!
اومد جلوتر و چشم تو چشم شدیم و انگار نفس های من قطع شده بود... آه فرانک! مگه بار اول که یک پسر بهت ابراز علاقه می کنه؟
سهراب: فرانک من برای یک دختر که فقط قصدم دوستی باشه؛ کل شهر رو بهم می ریزم ها؟ خونه و آدرسشو پیدا می کنم...؟ خوب نه مغرور خانم نه! چرا نمی فهمی؟
میخواست بیاد نزدیک تر که با تمام نیرویی که داشتم به سمت جلو هولش دادم و بدو بدو به سمت خونه دویدم ولی سهراب مثله اسب افتاده بود دنبالم و یک لحظه حس مسخره ای بهم دست داد، فوری رسید به من و دستمو گرفت و یک چرخی خوردم و دستمو انداختم دور گردنش و آب شدم!
سهراب: فرانک منو دیوونه نکن! یکم مهلت بده تا ثابت کنم اونی که تو فکر می کنی من نیستم! من نمی خوام اذیتت کنم... ع... ز...!
- ول کن من رو دیوونه زنجیری! ما اینجا آبرو داریم، بیشعور
محکم یکی زدم زیر گوشش! یک جوری زدم که دستم فلج شد!
- تقصیر خودت بود نوش جونت! هی دارم می گم ولم کن! ولم کن! بدتر می کنه... انگار زیر برج ایفل هستیم و اینجوری فاز عاشقانه گرفتی... مریض!
دیدم داره می خنده و فکش رو ماساژ میده!
سهراب: عاشق همین کارات هستم
- درد داری؟
سهراب: یکم!
- تقصیر خودت بود سهراب
سهراب: مهم نیست!
اصلا حواسم نبود که دست سهراب رو محکم گرفته بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
‌سهراب: اگر که امکانش هست لطفا دست من رو ول کن! فرانک انگشت های دستم رو شکستی دختر.
با خجالت، موهام رو به زیر شالم هدایت کردم و زیر لب به خودم ناسزا گفتم و بعد... .
- ببخشید!
سهراب: اوهوم! تو که راست میگی عزیزم.
- به من نگو عزیزم حالم بهم می خوره!
وقتی داشتیم برمی گشتیم سهراب خیلی ساکت بود و منم علاقه ای به صحبت نداشتم، برای همین ترجیح دادم در سکوت مطلق به سر ببریم ولی من می تونستم بفهمم ذهن این بشر رو بدجور درگیر خودم کردم ناخواسته!
وقتی رسیدیم خواستم کلید بندازم تو در که مامام از بالا پنجره آبرو ریزی راه انداخت.
مامان: ای جان! چقدر منتظر این لحظه بودم که دخترم و داماد خوشتیپم رو جلوی خونه ببینم... خداروشکر!
من و سهراب بهم نگاه کردیم و لبخند سهراب قلبم رو مچاله کرد منم ناخوآگاه تبسمی روی لبم نشست.
- مامان! بابا! ما اومدیم، فری کو پس؟
بابا با لبخندی عینکش رو در آورد و گفت:
بابا: به به! خوش اومدید نیم ساعت کافی بود دختر بابا؟
- بابا یعنی چی ؟
مامان: وای خدای بزرگ بترکه چشم حسود! فرانک کوچولوی من داره عروس میشه؟
واقعا نمی تونستم مامانم رو درک کنم.
- مامان یکم رعایت کن!
فریدون از اتاق فکر بیرون آمد و سری تکان داد و گفت:
فریدون: دو دقیقه! فقط دو دقیقه چشم از شما من برداشتم سر سفره عقد کم مونده برید بشینید!
بابا: فریدون اذیت نکن پسرم! مگه دوره قاجار هستیم؟ ناسلامتی باید کمی روشن فکر بود!
فریدون دستش رو انداخت روی شونه های بابا و با پوزخند گفت:
فریدون: قربون بابای روشن فکرم!
- بابا... حسودیم شد!
بابا: تو که تاج سری عروسکم!
فریدون: اصلا به من چه بابا!
بابا: سهراب؟ پسرم خیلی دیر وقت شده میخوای به خانوادت هم بگی کجایی؟
سهراب دست پاچه شد؛ نگاهی به من و بابام کرد و گفت:
سهراب: خوب! بله آقای کمالی من پیام دادم کجا هستم نگران من نیست کسی ولی من خیلی مزاحم شما شدم! یک وقت دیگه... خوب! یک وقت دیگه میام با بزرگ ترخودم... یعنی بزرگ! بزرگ من! شما... .
- چی داری میگی سهراب؟ آب قند بیارم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
بابا: نه پسر جان! کجا؟ شاید شما با فریدون بودید و راحت حرف دل های پاک خودتون رو به هم نگفتید انگاری! پس برید تو اتاق فرانک صحبت کنید.
دیدم که از این حرف بابا مامان حسابی شوکه شده بود و نزدیک بابا شد و خیلی زیر زیرکی نگاهی به سهراب که مثله بچه های احمق سرش رو به زیر انداخته بود نگاه می کرد و به خیال خودش آروم با، بابا داشت حرف می زد.
مامان: کاوه؟ چی میگی تو معلوم نیست چند چندی! اتاق چیه؟ احسای نمیکنی زیاده روی کردیم؟
بابا بازوی مامان رو گرفت و با لبخندی رو به سهراب کرد و گفت:
بابا: زن! امان میدی؟
مامان چشم غره ای رفت و گفت:
مامان: خود دانی آقا کاوه... .
- بابا؟ بابا! میشه سهراب بره خونه خودش!
بابا: چی داری میگی فرانک؟
- آخه من شام می خوام... .
بابا ساندویچ هارو داد به سهراب و به من گفت:
بابا: اینم شام! بهونه بعدی؟
سهراب: آقای کمالی جان می گفتید همگی می رفتیم رستوران!
با چشمای درشت نگاهی به سهراب کردم و سهراب هم به نشانه چیه؟سرش رو تکون داد... دلم می خواست اون لحظه سرم رو بکوبم به دیوار!
مامان: ای وای مگه داماد از این بهترم داریم؟ قربونت برم من... میگم سهراب مارو یک وقت دیگه می بری ناهارخوران؟ همون رستوران بزرگ نزدیک زیارت؟
با دستام جلوی صورتم رو گرفتم و سرم رو تکون دادم و سهراب هم بلند خندید تو دلم گفتم آدم مارمولک می بینی چجوری دلبری میکنه جلوی مامانم؟
سهراب: البته! هر زمان که مایل باشید میریم ناهارخوران همون رستورانی که خودتون فرمودید! خانم کمال... .
مامان: واه! واه! واه! خانم کمالی کیه دیگه؟ من مامان سپیده هستم اوکی؟
تا به امروز مامان رو من این جوری ندیده بودم و دیدم فریدون داره به من اشاره میکنه و میگه مامان از دست رفت! منم خندیدم و نذاشتم سهراب حرف بزنه... .
- کافیه! بیا بریم تو اتاق ببینم! دیوانم کردی به خدا... .
داشتم وارد اتاقم می شدم که صورتم به اندازه یک میلیمتر با سهراب فاصله پیدا کرد و نفسم بند اومد! آخه این بشر مگه کوره؟ نمی بینه من دارم بر میگردم، پشت سرمو ببینم؟
-سهراب؟
سهراب: جان؟
- گم میشی، یا خودم محوت کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
لبخند ملیحی بهم زد و در اتاقم رو با حرص زیاد باز کردم و موهامو مرتب کردم، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم سهراب مثله بچه گربه های مظلوم داره نگاه می کنه به من!
- خوب چته؟ بیا داخل دیگه!
سهراب: یعنی بیام واقعا؟
حسابی کلافه شده بودم و گرسنه بودم و حوصله بحث نداشتم... .
- بفرما داخل! واگرنه پرتت می کنم از پنجره پایین.
خنده های سهراب با همه فرق داشت! خیلی زیاد، مصنوعی نبود... دروغ نبود! خود حقیقت بود... همون حقیقتی که پنهان شده!
سهراب: سهراب روی تخت نشست و پالتو و کتش رو! نمی دونم اسمش چیه ولی ترکیبی از کت و پالتو بود، روی تخت من گذاشت و من از این کار متنفر بودم به شدت.
- هوی! آقا! می خوای زیر شلواری بابامم بیارم برات؟
سهراب: بد نیست! فکر خوبیه... .
نگاه، نگاه! بچه پرو فکر کرده کیه؟ یک گاز بزرگ از ساندویچم زدم و گفتم:
- بخور دیگه! نکنه استیک می خوای؟
بازهم خندید... چه خنده زیبایی!
سهراب: نه بابا! خیلی وقت بود از این ساندویچ ها که کاغذشم خوشمزه نخوردم، باورت میشه؟
صدای فریدون و بابا از تو پذیرایی خیلی واضح میومد طبق معمول فریدون شاکی از عالم و آدم بود!
- آها پس انگار تو کلا از تیمارستان فرار کردی نه؟
سهراب: با دهن پر حرف نزن دختر... .
- برو بابا بچه سوسول!
فریدون یکهو داد زد:
فریدون: ای بابا چه گیری به مجرد بودن من دارین شماها؟ من که خودم سرکار میرم دیگه مگه سربار شماها شدم؟
سهراب: چیزی شده؟
- مهم نیست...! عادیه برای من.
سهراب بلند شد و تو اتاقم یکم راه رفت و پنچ ثانیه بعد گفت:
سهراب: عجب اتاق زیبایی داری! همش رنگارنگ و دخترونه... .
تیریپ لاتی گرفتم و گردنبندم رو دور انگشت هام می چرخوندم و گفتم:
- چی میگی؟ هوم! چی میگی سهراب؟ میخوای برم برچسب بتمن و اسپایدرمن و بن تن بزنم به درو دیوار اتاقم؟
یکهو تا خواستم بلندبشم از روی میز پای من محکم پیچ خورد و سهراب مثله فرفره اومد من رو گرفت و دستم دور گردنش حلقه شد و تمام سیستم بدنم از کار افتاد چشم تو چشم شده بودیم و انگار... انگار اون لحظه تنها کاری که باید می کردم سکوت بود!
من چه مرگم شده بود؟ دست هام! قلبم! پیچ و تاب ابروهام! برای چی من اینجوری شده بودم؟ نمی دونم چقدر طول کشید تا به حالت عادی برگردم ولی با صدای در سهراب من رو رها کرد!
مامان: فرانک؟ زنده ای!
خداروشکر در رو یکهو باز نکرد!
سهراب از پنجره داشت بیرون رو تماشا می کرد! انگار هر روز با همچین چیزی مواجهه میشد و براش عادی بود و من بی چاره اینجوری سیستم بدنم قاطی کرده بود... .
- آ...ر! آره! چی شده؟
در اتاق رو باز کرد و دید اوضاع خیلی خوب پیش نمیره!
مامان: چه خبره اینجا؟ مجلس عزاداری راه انداختید؟
سهراب: من باید برم مامان سپیده!
مامان: وا؟ کجا! فرانک چیزی گفته؟
من فقط نظاره گر بودم!
سهراب: نه! فقط بهتره برم...
مامان: پسرم بگو چی شده؟
یعنی چی شده بود! شکست رو قبول کرد؟
- بزار بره مامان!
مامان: خوب چی شده؟
سهراب: فرانک! دوست دارم!
سرم رو سمت پنجره اتاقم بردم و سکوت کردم...
سهراب: و رفتن من به معنی تسلیم شدن نیست! من تا زنده هستم دست از جنگیدن برای به دست آوردن تو نمی کشم! دارم جلوی مامانت بهت میگم... .
- به سلامت سهراب!
مامان: فرانک؟ این چه کاریه؟
سهراب: من رو ببخشید!
گوشیش زنگ خورد و خوب این وقت شب معلومه کیه دیگه!
سهراب: بله مامان!
هه! مشخص بود... .
سهراب: باشه... باشه! گفتم دیگه نیم ساعت دیگه میام! مامان الان وقتش نیست! می بینمت... .
- خوب...! تشریف می برید انشاالله؟
سهراب: آره! ولی یادت نره چی گفتم!
و از اتاقم رفت بیرون و حس ترسناکی مثله دوری دست داد به قلبم و مامانم زد تو سرم و گفت:
مامان: خاک بر سرت دختر سنگ دل!
مامان هم رفت از اتاقم بیرون، دلم طاقت نیاورد و منم اومدم بیرون!
- سهراب! وایسا... .
همه برگشتن من رو نگاه کردند و سهراب با چشم های خسته نگاهم می کرد... .
- من بدرقه ات می کنم تا دم در!
خنده سهراب نمایان شد و دست من رفت روی قلبم! خدا لعنتت کنه سهراب... .
سهراب: چه افتخاری!
بابا سرفه ای کرد و همه رفتند تو پذیرایی و مارو یواشکی تماشا کردند! مایه آبرو ریزی.
اومدم جلوتر و دست به سی*ن*ه ایستادم!
- خوب؟ خیلی نمایش خوبی بود!
سهراب ابرو کج کرد... وای خدا!
سهراب: نمایش؟
- مهم نیست!
از پشت جا کفشی چتر مشکی سهراب را بیرون کشیدم و سعی کردم تماس فیزیکی باهم پیدا نکنیم... ولی نشد!
- خوب دیگه! بهونه نداریم برای دیدن هم، بگیرش و برو.
چرا سهراب همش داره میخنده! اینقدر عمیق خندید که تازه فهمیدم چه چال گونه بامزه ای روی گونه اش نقش بسته... آخه ای همه جذابیت یک جا؟ فرانک تو چی میگی؟ عقلت کجاست پس؟
سهراب چترو روی شونه های تنومندش گذاشت و گفت:
سهراب: تنها بهونه، برای دیدن دوباره تو! فقط و فقط... خوب!
- عشق؟!
چرا این حرف رو زدم من واقعا؟
سهراب: خود بی صاحابشه!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
پوزخند خیلی نامشخصی زدم و گفتم:
- از صدقه سری با من گشتن ببین چه بی ادب شدی!
سهراب یک اوف بلندی کشید و گفت:
سهراب: من کلا همین هستم! عزیزم... .
برگشتم یک نگاهی به پذیرایی انداختم و دیدم مامان و بابا و فریدون منو و سهراب رو زیر نظر گرفتن!
- خواهشا از کلمات عشقم! عزیزم و کلا این کلمات چندش آور پرهیز کن، من فقط فرانک هستم... .
انگار سهرتب می خواست من رو به آغوش بکشه! من سریع خودم رو عقب کشیدم!
سهراب: همین کارایی که می کنی؛ تورو تبدیل به یک دختر خیلی خاص کرده!
- می دونم!
سهراب: یادآوری کردم... .
کلافه شدم!
- باشه سهراب! من باید فردا برم کافه!
خودش رو به دیوار تکیه داد و دعا دعا می کردم اتفاق تو اتاقم تکرار نشه! نفس هام به شماره افتاده بود!
سهراب: کافه ات همونجایی که سوارت کردم؟
با خنده ی تلخ تر از گریه گفتم:
- آره! دقیقا همون غروب و بارون...
پرید وسط حرف من؛ از این بی ادبی متنفرم!
سهراب:همون سرمایی که اصلا حس نکردیم نه؟
- اتفاقا برعکس! خیله خوب حالا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود... .
از تو جیبش یک کارت طلایی و خاکستری در آورد و گفت:
سهراب: روی این کارت که مال هلدینگ شماره ی خودم هم دقیقا همین گوشه نوشته شده! اوکی؟ اگر دلت خواست بیام خواستگاریت زنگ بزن!
همه باهم زدن زیر خنده، آبروم رفت!
- پس بهتره بندازم سطل آشغال چون اصلا نیاز ندارم!
سهراب کفش هاش رو که خیلی هم شیک بود پوشید و ایستاد روبه روی من و گفت:
سهراب: شبت خوش عز... فرانک!
یک لبخند رضایت بخش تحویلش دادم و کارت رو روی جاکفشی گذاشتم و در رو تا نیمه بستم و موهام رو از جلوی صورتم دادم کنار و گفتم:
حالاشد! شب توام خوش... یخ زدم برو دیگه.
از پله ها رفت پایین با یک مردونگی خاص و یک جذابیت خاصی راه می رفت! یک لحظه برگشت و چشمکی نثار من سربه هوا کرد و منن خندم گرفت و سریع در رو بستم و یک نفس راحتی کشیدم وقتی چشم هام رو باز کردم مامان! فری! بابا! مثله سه تا زامبی من رو نگاه می کردند... .
- چیه؟ بابا چی شده؟ این کارا چیه!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
بابا و مامان و فریدون باهم زدند زیر خنده و خون من به جوش اومد، یعنی چی این کارها؟
مامان: جهاز فرانک رو کی بگیریم؟
بابا: فری یک لیست آماده کن مهمون ها رو بنویسیم!
دیگه واقعا اعصاب من ریخت بهم! و هر چی به سهراب هیچی نگفتم سر این بیچاره‌ها خالی کردم... .
- یعنی چی این کارهای مسخره و زشت؟ مامان؟ خجالت داره دیگه! یکم به فکر من باشید احساس میکنم شدن سربار شماها و می‌خواید زودتر شوهرم بدید!
بابا اومد من رو به آغوشش کشید و موهام رو نوازش کرد، چقدر آغوش پدرم و برادرم برای من امن بود! مگر من می تونستم تو آغوشی غیر از داداش و بابام خودم رو رها کنم؟
بابا: قربون این دختر مغرور بشم من! تو تا هر زمان که دوست داشته باشی می تونی خونه ی بابات بمونی اما ما خوشبختی تو رو میخوایم اول از همه!
- بابا... من شوهر نمی‌خوام!
مامان: وای خدای من! دختر مامان خجالت کشیده نه؟
بعد مامان هم من و بابا رو به آغوش کشید! فریدون هم طبق معمول معترض شد!
فریدون: خوب! پس من اینجا هویجم نه؟
بابا خنده ای کرد و گفت:
بابا: خوب حالا باشه! خجالت بکش پسر بابا!
فریدون پرید روی دوش مامانم و حسابی ما رو خندوند.
مامان: چه خبرته خرس گنده؟
فریدون: مامان نکنه ما رو هم زن بدی؟
بابا: ایشالا!
همگی زدیم زیر خنده! و یک صدا گفتیم: حلقه ی محبت!
بعد بابا عینکش رو درست کرد و با حالت جدی از ما جدا شد و گفت:
بابا: سپیده! من اگر کاوه باشم، حال یک عاشق رو درک می کنم... سهراب خیلی عاشق شده!
پوزخند زدم و گفتم:
- مگه فیلم سینمایی؟ لابد عشق در نگاه اول؟
مامان: وای کاوه؟ تو کی اینقدر رمانتیک شدی؟
گوشی فریدون زنگ خورد و من می دوستم باز داره یک غلطی میکنه! چشم و ابرو براش انداختم بالا که یعنی دارم برات... .
فریدون: خوب دیگه! شب همگی بخیر ما رفتیم لالا کنیم.
بابا با تعجب گفت:
بابا: پس فوتبال چی؟
فریدون: خسته شدم امشب از دست فرانک! شب بخیر.
مامان روی مبل نشست انگار ملکه الیزابت بود با یک ژست خاصی گفت:
مامان: حالا چرا قیافه می گیری؟ پسرم!
فریدون: شب بخیر!
منم تا دیدن تنور داغه چسبوندم قشنگ... .
- مامان یک زن برای فریدون پیدا کنید آدم بشه!
بابا با خنده ای شیطانی به مامان نگاهی کرد و مامان هم مثل دختر های چهارده ساله گفت:
مامان: پروژه بعدی ما داداشته گلم!
- خوب من چرا قربانی شدم؟
بابا: دخترم؟ این چه حرفیه؟
مامان: این بحث تموم شد دیگه! صبر می کنیم تا ننه! ببخشید مامان این سهراب با ما برای خواستگاری هماهنگ بشه؛ دخترم ما به فکر آینده تو هستیم! کدوم پسری تو این سن ماشین داره؟ کدوم پسری تو این سن جرات میکنه عاشق بشه؟ یک نگاهی به فامیل های خودمون بکن فرانک! دختر عمه‌ات با کی ازدواج کرد؟ یک پسر بیکار، بعدش چی شد؟ طلاق گرفتن! یا دختر خاله‌ات چی ؟ اون هم با یکی ازدواج کرد که معتاد شد و آبجی بیچاره‌ی من گرفتار داماد معتادش شده! فرانک... عاقلانه تصمیم بگیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
اصلا نتونستم چشم روی هم بذارم من! فکرم درگیر بود! هی از این پهلو به او پهلو می شدم... نصفه شبی چه حسی بود که به من گیر داده بود و من تاحالا تجربه نکرده بودم! همش به سهراب، به حرف های چند دقیقه پیش سهراب... سهراب! سهراب! اوف خدای من، بلند شدم گوشیم رو از شارژ در آوردم و کارت هلدینگ سهراب هم از روی میز آرایشم برداشتم و با خودم گفتم: تا شمارش رو نزنم تو واتس آپ نمی‌تونم بخوابم! صدای خور و پف بابا بلند شد و منم ریز ریز می خندیدم... بالاخره شمارش رو سیو کردم خواستگار مو دماغ! ولی بعد منصرف شدم و سیو کردم سهراب! خلاصه نتم رو روشن کردم و با سیل عظیمی از پیام و فحش های مژده روبه رو شدم! خلاصه دیدم به به! بله، دقیقا شماره خود و عکس خودش و اوف بابا چقدر خوش عکسه... چیزه! یعنی اینکه عکاس قشنگ عکس گرفته بابا، اوف سهراب! اوف خدا نگم چیکارت کنه؛ حالا که واتس آپ سهراب رو دیدم اینستاگرامش رو نبینم؟ آره! حتما فالوور اینستاگرام هلدینگ خودش‌ها دیگه... آقا من رفتم تو اینستاگرام هلدینگ و آیدی سهراب را یافتم! تا خود صبح نه خواب به چشمای من اومد و نه از اینستاگرام بیرون اومدم تازه! با کمال پررویی لایک می‌زدم و اوه اوه! عقل که نباشد جان در عذاب است به خدا ساعت 4 صبح چشمام گرم شد و خوابم برد و از صفحه ی سهراب بیرون نرفتم یعنی دیگه خوابم برد خوب ولی چه خوابی!
صبح که ساعت 8 بیدار شدم دیدم گوشیم نیست و از استرس بالشتم رو دستم گرفتم و دور اتاقم می چرخیدم! یکهو صدای خنده ی فریدون رو شنیدم که با مامان و بابا پچ‌پچ میکرد، ای وای من! حتما گوشی من دست فریدون افتاده... با موهای ژولیده و چشمای خواب آلود پریدم تو پذیرایی و گفتم:
- گوشی من کجاست؟
مامان: علیک سلام! صبح عالی متعالی زیبای خفته... آخ فرانک چه دامادی به خدا، عکس‌هاش رو بیا ببین، نه! تو که تا صبح نگاه کردی.
خون من داشت به جوش می‌اومد!
بابا: دخترم میگم انگاری سهراب کل اروپا رو گشته ها، عکس‌هایی داره تو اینستاگرامش.
- بابا، چی داری میگی آخه؟ به ما چه که کجا رفته چیکار کرده؟
فریدون ابرو انداخت بالا و گفت:
فریدون: آره! راست میگه خوب، فقط به فرانک ربط داره چون تا 4،5 صبح تو اینستاگرام بود دیگه...و در حال لایک کردن عکسای سهراب جون بود!
- دهنت رو ببند به تو چه فری؟ بگم تو عکس دختر خاله زری رو لایک میکنی؟
فریدون ساکت شد و مامان گفت:
مامان: چی؟ دختر خاله زری؟ دختر خاله ی من؟ فری! اون که شوهرش مرده... خاک تو سرت چه انتخابی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
فریدون و بابا و مامان سر دخترخاله زری بحث می کردند. منم یواشکی خواستم گوشیم رو بردارم و بزنم به چاک! یک‌هو مامان داد زد:
مامان: کجا؟ خانم خانم‌ها؟
- ای بابا گوشیم رو بده!
بابا: آره بده بره دیگه، تو که دیگه کار خودت رو کردی سپیده جان!
من می دونستم مامان باز یک کاری کرده در حد آبرو ریزی.
- چی‌کار کردی باز مامان؟
بابا: بگو دیگه خانم!
مامان رفت تو آشپزخونه و چند لحظه‌ی بعد با گوشیش برگشت و گروه واتس آپ خانوادگی رو نشونم داد!
- خوب که چی؟
مامان: مگه کوری فرانک؟ عکس سهراب رو نمی‌‌بینی؟
گوشی رو فوری از دستش گرفتم و دیدم یا موسی بن جعفر! عکس‌های این پسر ننه مرده رو فرستاده برای خاله‌ها، عمه ها، عزیز جون و مامان جون و... وای! وای!
- آخه مادر من چرا زیر عکس ها نوشتی دوست پسر فرانک! این چه حرکت زشتیه که انجام دادی تو... از سن و سالتون خجالت بکشید!
بابا: مادرته دیگه.
مامان: حالا مگه چی شده؟ من چیزی که دیدم رو گفتم! همین.
- مامان... فری! فری چرا پیاز داغش رو زیاد کرده آخه؟ بیشعور!
فریدون گارد گرفت طبق معمول.
فریدون: مامان گفت بابا به من چه!
- اوف! اوف! اوف... دیرم شد باید برم حاضر بشم.
بابا: بلندشید صبحونه بخورید دیرمون میشه!
مامان: خیله خوب! تا ببینم قسمت چی باشه!
فریدون: قسمت سهرابه، این دیگه میشه مامان...
نگاه های شیطنت آمیزی به من کردند و منم رفتم سمت سرویس! لباس‌هام رو پوشیدم یک مانتو کالباسی با شال کرم رنگ! خیلی کم پیش می‌اومد اینجوری لباس بپوش.
آرایشم هم سعی کردم ساده باشه با اینکه امروز تو کافه تولد داشتیم و مژده کلی فحش نثار من کرد که زود بیام فردا! ولی باز دیرم شد. موهام رو باز گذاشتم حوصله نداشتم ببندم یک شلوار دمپایی سفید هم پوشیدم و پالتوم رو گرفتم و بدون خدافظی و صبحونه زدم بیرون از خونه! داشتم از پله‌ها پایین می رفتم که فری داد زد:
فریدون: هوی! گوشیت پس چی؟ گاو ماده!
- بده من بز پیر! گمشو از جلوی چشم‌‌هام آدم فروش.
داشتم می رفتم پایین که گفت:
فریدون: به سهراب سلام برسون.
بعدش بلند بلند خندید!
سریع رفتم تا به اتوبوس همیشگیم برسم تا مسیر همیشگیم رو طی کنم! حالم خیلی خوب بود هوای سر صبح، اتوبوس، آدم‌ها، که یک‌هو گوشیم زنگ خورد. شماره ثابت بود فکر کردم برای یک بوتیکی جایی من رو می‌خواستند استخدام کنند سریع جواب دادم:
- بله؟
صدای پشت خط با خنده ی جذاب و مسخره ای گفت:
صدای پشت خط: چه خبر فرانک؟
لعنت به این شانس! سهراب بود!
- آخ سهراب تویی که!
سهراب: خوشحال نشدی؟
- کابوس من شدی تو سهراب، چرا زنگ زدی؟ فقط نگو مامانم شمارم رو داده؟
سهراب: دینگ! دینگ! درست گفتی.
چقدر جلف و لوس!
سهراب: مامان سپیده جونم بهم شمارت رو داد، تو خوبی؟ صدات گرفته چرا؟
- به لطف تو سهراب صبح من با تو شروع شد و همچنان ادامه داره.
سهراب خندید و از پشت تلفنی چیزی گفت که با من نبود:
سهراب: آره، لطفا همون‌طوری که گفتم باشه، فقط خیلی شلوغش نکنید لطفاً.
-ها؟ چی میگی تو!
سهراب: ببخشید عزی... فرانک کارهای هلدینگ زیاد شده نمیای کمک من؟
- نه علاقه ای ندارم... یعنی هیچی نمی‌دونم از شرکت و این چیزا!
با صدای شیطنت آمیزی گفت:
سهراب: ولی از لوازم آرایش سر در میاری خانم خانم‌ها... درست میگم!
- چه ربطی داره؟ آره من تموم مارک ها و اجناس آرایشی رو حفظم و بد و خوبشم می‌دونم! سوال بعدی... .
سهراب جدی شد و گفت:
سهراب: به یک بازاریاب یا کسی که بتونه محصولات ما رو به فروش بگذارد نیازمندیم فوری فوتی!
خندیدم و گفتم:
- عقل داری تو اصلا؟
سهراب هم خندید!
سهراب: شاید پیش تو جا گذاشتمش!
انگار قصد اذیت کردن من رو فقط داشت این پسره ی خول و چل! چه طلسمی بود که گرفتارش شده بودم ای خدا من که مثل آدم داشتم زندگیم رو می کردم.
- الان چی از جون من می‌خوای تو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین