جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,413 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان: ببین کی حرف از زشتی میزنه!
مژده: خاله گوشی رو روی بلندگو گذاشتم میشنوه صداتون رو.
از حرص زیاد ناخن های نازنینم رو شکستم!
مامان: فریدون! نمیای؟
فریدون: خوب مادر من چندبار بگم پیش دامادمون هستم.
چی؟ باز شروع شد! باز حرف های مفت باز هم رژه رفتن روی این مغز من شروع شد!
- فری! به قرآن کریم... مجید! اصلا هرچی میام لهت می کنم ها، تو که با کتک های من آشنایی داری نه؟
مژده برای من چشم گنده می کرد هی و منم محلش ندادم، تیریپ قهر گرفته بودم!
فریدون: آبجی! من که می دونم نگران سهرابی عزیزم... قول می دم صحیح و سالم بیارمش پیشت! اوکی؟
- فری!
مژده: داد نزن سر عشقم!
- تو یکی دهنت رو ببند... .
پریدم روی موهای مژده و گیس و گیس کشی شد.
مامان: فری برو بعدا زنگ میزنم مامان من برم جداشون کنم!
فریدون: دیوونه ها! نکشین همدیگه رو.
مژده: عشقم... به بابام زنگ بزن باشه؟ آی فرانک ولم کن!
فریدون: چشم نفسم زنگ می زنم مراقب باش نکشتت فرانک... می بوسمت!
- غلط کردی ببوسیش فریدون!
می دونستم مامانم روی مبل ها حساسه ولی قشنگ گند زدم به مبل ها... .
مامان گوشی رو قطع کرد و اومد ما دوتا رو جدا کرد از همدیگه و گفت:
مامان: آخه خجالت هم خوب چیزیه خرس های گنده! پاشو فرانک به سهراب زنگ بزن.
اوف... چه گیری دادند به من آخه!
- ولم کن مامان! به من چه سهراب چه مرگشه؟
مژده نیشگونم کند و گفت:
مژده: از روی من بلند شو آشغال!
محکم پس کلش زدم و از روی شکمش بلند شدم!
- حقت بود... .
مامان: فرانک! زنگ می زنی یا نه؟
دیگه داد زدم!
- نه! مامان، نه!
مژده خیلی ریلکس نشتس رو مبل و خودش و موهای مسخرش رو مرتب کرد و گفت:
مژده: خاله جون مگه این فرانک اصلا حالیشه؟ لیاقت نداری دختری به خدا سهراب با اون تیپ! با اون همه ثروت و جنتلمنی این فرانک چه می فهمه بابا؟
مامان با بی خیالی تلویزیون رو روشن کرد و منم از روی مبل بلند شدم خواستم برم آشپزخونه و برای مژده شکلک در آوردم! دختره ی ندید پدید!
- اوه تو دیگه خواهشا از جنتلمنی حرف نزن که همگی دیدیم!
مژده و مامان مثله استیکر پوکر نگاهم کردند و گفتند: یعنی چی؟
مژده: منظور فرانک؟
مامان: آره فرانک الان یعنی داری به داداشت تیکه می پرونی دختر؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- خوب آره دیگه، فریدون خز و خیله ما کجاش به جنتلمن می خوره؟
مژده بلند شد و مثله مرغ بال بال می زد!
مژده: خاله خیلی داره بهم بر میخوره به جان فری!
مامان: بشین مژده، فرانک بسه دیگه چت شده باز؟
پوزخند زدم و ژست ملکه ویکتوریا رو گرفتم رو مبل و گفتم:
- عزیز دلم! اونی که من دارم در موردش بدمیگم داداش خودمه خیر سرت.
مژده رفت تو آشپزخونه و منم خیلی دیگه ناراحتش کردم ها خداییش! دختر به این خوبی هرچی ناراحتی داشتم سر این بی چاره خالی کردم... .
مژده: آره دیگه خاله جون همه مثله سهراب نیستند که فرنی مارو انتخاب کنند.
- دیوونه!
رفتم تو آشپزخونه و محکم بغلش گرفتم با اینکه کم پیش میاد این کارو من کنم!
مژده: ولم کن از من فاصله بگیر ولم کن!
- ببخشید دیگه دختره ی لوس!
مژده هم محکم بغلم گرفت و گفت:
مژده: آی دختر دیوونه... من مگه می تونم باهات قهر باشم؟ کلی دلم تنگ شده بود برات.
اوف این مژده فقط با لب و لوچش من رو بوس می کنه همه جای من رژ لبی شد!
- خوبه! خوبه... فیلم هندیش نکن دیگه.
لپش رو کشیدم و رفتیم تو پذیرایی تا یک فیلم تماشا کنیم مامانمم هیچی نمی گفت ولی می دونستم باز گیر میده که به سهراب زنگ بزن! به سهراب زنگ بزن.
مامان: خوب حالا که این جنگ به پایان رسید... .
جلوی دهن مامانم رو گرفتم و گفتم:
- هیس! هیس، جان امواتت مادر من حرف سهراب رو نزن.
مامان و مژده با هم گفتند: برو بابا!
مامان: دستت رو بردار این چه کاریه؟ کی از سهراب حرف زد اصلا می خواستم واسه ی مراسم مژده و فریدون حرف بزنم... .
یعنی آب شدم قشنگ تو زمین! باز این مامان و مژده من رو مسخره می کردند که عاشق شدم فلان شدم! اوف بلندی کشیدم و رفتم تو واتس آپ دیدم پیام اومده بالا از کی... وای نه سهرابه که!
مامان و مژده: سهراب؟
اوخ! فکر کنم آخرش رو خیلی بلند گفتم.
- آره آقا سهرابه، قول بی شاخ و دمه مگه؟
مژده: ببینم چی گفته؟
- سین نمی زنم... .
مامان: زشته دختر من!
- اه! باشه.
پیام مسخرش رو نگاه کن ترو خدا آخه یکی نیست بگه فازت چیه؟ نوشته بود که: چطوری خوشگله؟
مامان: اوه بابا چه شیک.
خدایا نجاتم بده!
منم جواب دادم: فضولی تو؟
چهارتا چشم داشتند پیام های من رو نگاه می کردند تازه نوچ نوچ هم واسه من می کردند ای بابا پس حریم شخصی من کجاست؟
مامان: خاک بر سرت... .
بلافاصله جواب داد... مثلا مریض احواله خیر سرش!
نوشته بود: نه دختر من عاشقتم با استیکر قلب، اوغ حالم بهم خورد.
منم خوب کردم که استیکر پوکر فرستادم براش، بعدش گفتم: این حرف هارو ولش کن سهراب... مگه تو مریض نیستی چرا آنلاینی همش؟
مامان یک خنده ای کرد و گفت:
مامان: نترس بابا با کسی به جز تو چت نمی کنه.
مژده: وای خاله چه حرفی بود.
بعد دوتایی زدن قدش!
- بابا این کارا چیه دختر بچه 14 ساله هستید مگه؟
ساکت نشستند و ریز ریز خندیدند. بعدش سهراب جواب پیام من رو داد بی کار اعلاف: پیگیر کارهای هلدینگم به صورت مجازی خانم کمالی بعدشم این مریضی من درمونی نداره... .
یکهو مامان گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
مامان: بده به من ببینم تو اصلا بلد نیستی حرف عاشقانه بزنی!
- نه مامان اون تماس تصویری، چی کار می کنی!
من آخه نمی دونم این چه کاریه که من کردم چرا گوشی نازنینم رو دست انسان های نخستین دادم؟
مامان گوشی رو داد دست مژده.
مامان: رینگینگ شد، رینگینگ چیه؟
مژده: خاله چی میگی... چرا به من میدی؟
داشت زنگ می خورد و کاری که نباید می شد... شد!
افتاد دست خودم و من بودم و چهره ی خسته ی سهراب ای داد بی داد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- سهراب؟
مامان و مژده ی بی معرفت من رو ول کردند و رفتند آشپزخونه یعنی من بدبخت باید با این مترسک چی کار کنم؟ها!
سهراب: به به، چه افتخاری تصویری می زنی خانم کمالی... .
تکلمم رو از دست دادم آخه من چی بگم؟ مامان با یک شال کرم رنگ نشست کنارم و موهای من رو مرتب کرد و سرفه ای زد.
- مامان من زنده نمی ذارم شماهارو!
سهراب: مامانت نشسته پیشت... .
- آره چی کار داری تو؟
این مامان یعنی چی بگم من بهش آخه؟
مامان: سلام پسر خوشتیپم داماد قشنگم چطوری تو چی شد یکهو آخه.
آخه به ما چه ربطی داره اصلا... چه بی آبرویی راه بیوفته وای وای!
سهراب خودش رو یکم جمع و جور کرد و نشست روی تخت پسره ی پاچه خوار!
سهراب: عع! مامان سپیده شما چطورین ببخشید زحمت دادم کلی بهتون.
- بسه دیگه این حرف های خاله زنکی رو میشه ول کنید دستم خورد آقا سهراب زنگ خورد بی خودی دلت رو خوش نکن!
سهراب با سرفه می خندید و مامانم سر تکون می داد ای بابا! من چی کار کنم خوب.
سهراب: همین هم خوبه!
مژده از پشت اومد موهام رو بالا بست و مامانم هم لپ هام رو نیشگون می گرفت سرخ بشه واقعا کنترلم از دستم خارج شد و داد زدم:
- بسه آقا بسه دیگه ولم کنید بزارید نفس بکشم من! برای دو قرون پول ببینید دارید با من چی کار می کنید به خود خدا قسم که خجالت داره این کار می فهمید؟ بگیر گوشی رو اینقدر با سهراب جونتون حرف بزنید که بمیرید!
دهن مامان و مژده وا مونده بود و می دونستم نیش سهراب هم باز مونده...
فقط آخرین حرفش این بود که: از همین رفتار این دختر خوشم میاد که با همه فرق داره و بعدشم عذرخواهی مامان و مژده!
رفتم تو اتاقم و پناه بردم به پناهگاه امن و ساکتم و لبخند روی لب من محو نمی شد فرانک دیوانه معلوم هست چی کار می کنی با خودت؟ ای بابا بسه دیگه دیوانه یا عاشق شدی یا نشدی دیگه... .
پنجره اتاقم رو باز کردم با اینکه سرما شدید بود موهای بلند و مشکی ام رو در باد رقصاندم و لبخندم رو محو نکردم گذاشتم بمونه رو لبم مگه چه اشکالی داره منم دخترم منم انسانم منم می تونم اون کلمه ی سه حرفی رو احساس کنم... نمی تونم؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
آره... من حتما مریض شده بودم و باید سریع و فوری می رفتم پیش یک روانشناس!
نمی تونستم جلوی لبخند مسخره و بی مزه ی خودم رو بگیرم ای بابا فرانک تو چه مرگت شده بس کن دیگه!
اکسیژن مغزم کم شده بود انگار دقیقا وسط برزخ ایستاده بودم موهای بلند و مشکی ام غرق در باد شده بود و تو این سرمای زمستون چجوری خیس عرق شده بودم خدا می داند فقط! نه نمی خوام گرفتارش بشم ای خدای بزرگ نمی خوام... 28 سال که عاشق هیچ خری نشدم حالا به یک پسر بچه ننه ی لوس دل ببندم؟ برو بابا.
مامان از پشت محکم من رو میکشه داخل اتاق و محکم می زنه زیر گوشم! بعد از آتیش زدن انبار خاله اینا این اولین باری بود که مامان زد زیر گوشم...!
مامان: دختره ی بی ادب دیوونه!
چه غلطی داری می کنی ها؟ سرت رو عین کبک کردی تو برف حالیت نیست چه مرگته فرانک... .
مژده با دلهره برگشت و گفت:
مژده: خاله... گناه داره!
مامان: مژده حرف نزن تو.
بدون دلیل زدم زیر گریه، نه درد من سیلی مامان بود و نه سرمای منفی که به سرم زده بود!
مژده: الهی من بگردم خاله ببین اشکش رو در آوردید ای بابا!
مامان: فرانک؟ من... من که نخواستم اشک تورو در بیارم دختر قشنگم آخه تو دیگه مسخره همه چیز رو در آوردی.
روی تختم دراز کشیدم و محکم به بالشتم کوبیدم اینقدر کوبیدم که آخر مژده اومد دست های من رو گرفت و گفت:
مژده: اگه آروم نگیری خودم یک راست می برمت تیمارستان فهمیدی یا نه؟
سرم رو تکون دادم و آروم گرفتم بعد وای اصلا من نمی دونم این حرکات مزخرف از من چی بود؟
مامان کنارم روی تخت نشست و موهام رو نوازش کرد، واقعا بعضی وقت ها مامان ها خیلی عجیب میشن! مثله همین الان مامان من که فازش نامعلومه.
مامان: ببین دختر من فرانک دیوانه ی مادر! اول از همه باید بفهمی با خودت چند چندی؟
با هق هق گفتم:
- بابا، نمی خوام مامان من نمی خوام عاشق بشم... .
مژده: چرا آخه فرنی؟ مقاومت الکی می کنی تو به خدا عشق خیلی قشنگه.
مامان: بله که قشنگه! همش اون درد و غم هایی که تو شنیدی نیست که... .
مژده: آره! شاید چند تا از عشق ها... .
مامان: نافرجام بوده ولی خوب... .
مژده: همیشه قرار نیست عشق نافرجام بمونه دیگه!
خندم گرفت آخه مثله فیلم ها حرف همدیگر رو کامل می کردند واقعا چقدر به عنوان عروس به خانواده ما میومد این مژده!
- چرا مثله فیلم ها شدید شما دوتا؟
مامان هم لبخند زد و حلقه ازدواجش رو جابه جا کرد و گفت:
مامان: خوب زندگی هم خودش یک فیلم دیگه.
مژده هم باز سر کیف اومد و گفت:
مژده: بلند شو بینیم بابا اون اشکات رو پاک کن که منم کم کم باید برم دیگه مهمونی هم کنسل شد دیگه برم خونه استراحت کنم فردا کافه تولد داریم باز هم!
مامان سری تکون داد و بلند شد رو به روی مژده و منم نشستم روی تختم و اشک هام رو پاک کردم.
مامان: دخترم مارو خیلی ببخش به مامانت زنگ زده بودم گفتم جریان رو بنده خدا کلی حق داد!
مژده هم طبق معمول با لبخند های زیباش که پر از انرژی بود گفت:
مژده: من فداتون بشم این چه حرفیه؟ اتفاق پیش میاد شما خودتوت رو ناراحت نکنید ایشالا که سهراب بهتر شد باهم بیاین.
مامان برگشت نگاهم کرد و گفت:
مامان: من که بعید بدونم... .
- میاد!
هردو باهم برگشتن نگاهم کردند و گفتند: چی؟
بلند شدم و با خنده ی موزیانه گفتم:
- ها؟ آدم ندیدین! بالاخره باید با ترس هام روبه رو بشم دیگه، ولی توقع رفتارهای لوس بچگانه و عشق و کوفت و مرض رو نداشته باشید من دیگه حرفی ندارم!
مامان نگاهی به مژده که دهنش به زمین رسیده بود کرد و گفت:
مامان: شاید واقعا هوای سرد لازم بود!
مژده: چیزه... میگم! آم... لال شدم به خدا خاله! فرانک آبجی شال و مانتوی من رو میاری؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
رفتم از پشت در اتاقم شال و مانتوی مژده که با ادکلن ملایمی قاطی شده بود آوردم و دادم بهش روبوسی کردیم و مژده نذاشت بدرقش کنیم و خودش رفت!
ببین فرانک! دختر به این شادی به این مهربونی و بانمکی... از سر داداشتم زیادیه واقعا از فری ما که سر تره خداییش.
مامان: هوی! باز کجا رفتی تو؟ فرانک... .
- بله؟ همینجا هستم دیگه!
گوشیش رو دستش گرفت و رفت تو آشپزخونه از همون جا هم داد می زد، آخ از دست این اخلاقش!
مامان: فرانک من به بابات باید زنگ بزنم بیاد خونه... دیدی چقدر زشت شد خونه ی تازیکه اینا نرفتیم.
- مادر من یک جوری میگی تازیکه؛ که انگاری هفت پشت غریبه هستند.
بازهم داد زد!
مامان: خوب عادت کردم دیگه... الو! کاوه.
رفتم توی اتاقم نشستم دنبال آگهی کار تو بوتیک بودم که پیام از سهراب اومد! اوف... دیگه نخواستم گارد بگیرم بهتر بود بی تفاوت جوابش رو بدم، حالا پیام داده بود که: فرانک من فردا مرخص میشم میام عصر دنبالت بریم بیرون چطوره؟
محکم بالشتم رو پرت کردم اون طرف اتاقم و وویس دادم!
- سهراب! من فردا کلی کار دارم تو کافه، فعلا برو استراحت کن چرا حالیت نمیشه مریض هستی... .
باز رفتم تو آگهی ها که پیامش اومد بالا: هرجوری که دوست دادی خوشگل خانم! تا قیامت منتظرتم با استیکر چشمک.
نه! خنده نداره فرانک... این داره گول میزنه تورو بفهم دختر اینقدر ساده نباش دیگه.
بی تفاوت جواب دادم:
- اوکی، شب خوش با یک گل رز قرمز!
لعنت به من، گل چرا فرستادم؟
رفتم دوباره تو آگهی های استخدام که دوباره پیام داد بدون متن! بدون حرف و علامت نگارشی، فقط پر بود از قلب های رنگی رنگی فکر کنم هزارتایی می شد... .
دیگه نخواستم لبخندم رو مخفی کنم گور بابای غرورم، توی این سه چهار روز عمر من نصف شد. سین زدم پیامش رو اولش خواستم جواب بدم ها! ولی بیخیال شدم و رفتم با خیال راحت آگهی هارو نگاه کردم و اینقدر که خسته بودم روی تختم دراز کشیده بودم و خوابم برد... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
*سهراب*
پیام من رو میبینه بعد بی جواب می زاره این دختر چرا آخه مثله بقیه نیست؟ چرا نمیشه راحت مخش رو زد!
گوشیم داشت زنگ می خورد دایی بود، من اصلا حال و حوصله ی حرف های خان دایی رو نداشتم به خدا... ولی هرچی نباشه بزرگ تر منه زشته جوابش رو ندم شاید مامان هم شلوغش کرده زنگ زده به همه خبر داده.
- احوال خان دایی!
دایی جان: سهراب نامرد مارو ببین! چرا جواب تلفن های خاله نیلو رو نمیدی طفلک دل نگرانته، مامانت گفت باز سرفه های تو کار داده دستت نه؟
اوف خاله نیلو رو کجای دلم بزارم تو این خرتوخری!
- بهتره من اصلا با خاله نیلو حرفی نزنم... حالم خوبه چیز مهمی نیست امشب میخوام خودمو ترخیص کنم مامان شلوغش کرده.
دایی جان: چرا؟ چون دختر خالت 10 ساله دوست داره... .
- دایی! بس کن.
بدنم یخ زد!
ادامه دادم:
- دایی من بزرگ خاندان ما، من فرانک رو دوست دارم به کی قسم بخورم بفهمی؟
خان دایی بلند خندید ولی عصبی بود!
دایی جان: مگه اون دختر عروسکه؟
- چی میگی دایی؟
دایی جان کمی سکوت کرده بود و من بیزار بودم از سکوت هایی که مامان و دایی و خاله در مواقع حساس می کردند.
- دایی هستی هنوز؟
دایی جان: پسر؛ داری با خودت چیکاری می کنی؟ فرانک رو که دیدم دختر شر و شیطون و سرزنده بود ولی بهتره در مورد پریسا بیشتر فکر کنی... .
سرم درد گرفت! پریسا، از همون دختری حرف میزنه که هرشب باید از یک خونه جمعش کنن، دختره ی هرجایی رو میخوان بدن به من که سر و سامون بگیره؟ ولم کن بابا.
- دایی جان من! نیازی به فکر نیست ببخش پشت خطی دارم.
نگاهی به گوشیم کردم فکر کردم فرانک ولی فریدون بود.
دایی جان: پسرم خوب گوش کن ببین چی میگم بهت! فرانک رو اذیت نکن معلومه سخت عاشق میشه شایدم عاشق بشه مجنون بشه ولی... .
- مراقب همدیگه باشید به زن دایی و کامران و کوروش سلام برسون!
خان دایی خندید و صدای بیسیمش بلند شد... .
دایی جان: چشم شازده.
جواب فریدون بیچاره رو دادم!
- داداش؟ مگه بیمارستان نیستی زنگ میزنی.
معلوم بود داشت غذا می خورد دهنش حسابی میجنبید.
فریدون: داداش من بیرونم شام میخورم میخواستم بگم تو چی میخوری گفتم فعلا غذای بیمارستان بخوری بهتره مامانت چیزی نمیخواد؟ اوه راستی یادم نبود غذای ارگانیک میخوره.
ارگانیک رو به تمسخر گفت ولی می دونستم رفتار مامانمم بد بوده.
- داداش دستت طلا هیچی نمیخواد فقط خودت بخور بیا زود مامانم رفته خونه! زود بیا میخوام خودم رو ترخیص کنم باشه؟
فریدون: ولی سهراب نمیشه که... .
صورتم رو محکم مالیدم بهم و گفتم:
- فری! من اعصاب بیمارستان رو ندارم با مسئولیت خودم خارج میشم بیا زودتر اوکی؟
بیچاره غذاش کوفتش شد فری بدبخت تو خدمت سربازی هم غذا کوفتش میشد طفلی!
فریدون: اوکی دارم میام.
گوشی رو قطع کردم و به فرانک فکر کردم پوف، خیلی خنده دار بود که سهراب فرخ نژاد به یک دختر فکر کنه اونم عمیق...!
برای من هیچ دختری مهم نبود زن رو واسه ی یک چیز می خواستم که واقعا شرم آوره!
فرانک... فرانک... فرانک!
این دختر اومده من رو آدم کنه، اومده من رو سرو سامون بده، آخ که فدای این دختر بشم یک تیکه از بهشته انگار، بدون هیچ تظاهری، بدون تجملات با ساده ترین شکل همیشه ظاهر میشه... اگه فرشته نیست پس کیه؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
شاید من دیوونه خیلی تند رفتم شاید نباید دختر بیچاره رو اذیت می کردم! شاید از اون غروب سرد بارونی که فرانک رو سوار ماشینم کردم با نیت پلیدی که داشتم زیاده روی کردم... شاید باید فقط فرصت بدم به هردوتامون، مخصوصا فرانکم، شاید که باید از اول شروع کنم دوباره! با یک نیت پاک و خالص و عاشقانه.
چشمام رو بستم و به جیغ جیغ های فرانک فکر کردم و تبسم نقش بست روی لبم، نخواستم مزاحمش بشم هرچقدر طول بکشه! شاید باید پروژه ساختمونی ترکیه رو که تو ازمیر قبول کنم و برم... اینجوری از فرانکم دور میشم با اینکه سخته! ولی شغل اصلی خودما حداقل، با یک تیر دو نشون.
*فرانک*
مامان: کاوه! میشه زودتر بریم؟ خواهش می کنم دیگه.
باز با صدای جیغ جیغوی مامانم بیدار شدم، بالاخره این جیغ جیغ هام رو از از مامانم به ارث بردم دیگه!
گوشیم رو چک کردم دیدم ساعت شده 9 شب که حتما تا 2 نصفه شب من بیدار می مونم فردا هم دیر بیدار میشم مژده من رو به ملکوت اعلاء میرسونه!
زیر لب گفتم باز چه خبر شده، کی به مامانم چی گفته اینجوری یک نفس سر بابای من رو داره می خوره؟
از اتاقم رفتم بیرون و مامان و بابا تو آشپزخونه بودند و بوی خیلی خوبی میومد به به! کوکو سیب زمینی های مامانم محشره. تلویزیون اخبار می داد، آخه نه اینکه بابای من رئیس جمهوره باید باخبرباشه از همه چیز!
مامان: کاوه باتوام میگم نمیشه صبر کرد!
بابا: یک جوری صبر کن زن من چیکار کنم خوب؟
مامان: عشق من! مرد من! هرکجا که صحبت از تخفیف باشه سپیده اولین نفره، تو چرا نمیفهمه من مدیریت بحران می کنم؟
بابا: باشه عزیزم بپا غذا نسوزه اینم خودش مدیریته.
- چه خبره مامان؟
برگشتن دوتایی نگاهم کردند بابا عینکش رو برداشت و گفت:
بابا: دختر خوشگلم کوه کنده بودی تا الان خواب بودی؟
مامان محکم با کفگیر زد به ماهیتابه و گفت:
مامان: دخترم رو اذیت نکن مرد. راستی فرانک کلی تخفیف اومده تو وارکانا همون پاساژه هست روبه روی پارک شهر؟
وای خدای من تخفیف و خرید! عاشقشم من.
- خوب؟
مامان: اونجا کلی تخفیف گذاشته تازه میشه بریم کلی برای نوروز خرید کنیم!
-مادر من خیلی خوبه منم عاشق خریدم بریم حتما ولی تازه تو ماه دی هستیم کو تا نوروز؟
بابا: والا... .
مامان محکم زد به بازوی بابا و منم خندیدم!
مامان: بالاخره! وای فرانک دستبند بریم بخریم دوست داری؟
پریدم هوا و مامانم با من هورا کشید مثله دوست صمیمی خودمه همیشه!
بابا: الفرانک و السپیده و الشفاء.
مامان: کاوه تو امروز کتک میخوای نه؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سعی کردم خنده ام رو نگه دارم ولی مامانم دید من رو اونم خندید.
- کی بریم حالا؟
مامان سیب زمینی هارو کوکو می کرد و با دقت توی ماهیتابه می گذاشت! کدبانو فقط مامان خوشگلم!
مامان: فردا عصر اگه بلایی نازل نشه.
بین صحبت من رو مامان بابا هی میپرید ماهم محلش نمیدادیم... بمیرم براش!
بابا: تخمه ها پس کجاست؟
- آره به نظرم خوبه... نفوذ بد چرا می زنی؟
بابا: سپیده!
طفلکی بابام... .
مامان: برای نوروز خوبه خرید کنیم ها!
بابا: خانمم؟ دخترم!
- چه عجله ای تازه دی هستیم! گفتی یک بار مادر من زوده.
بابا دیگه محکم و با قدرت مشت کوبید به میز و گفت:
بابا: چه خبره خانم ها؟ میخواین جیب من خالی بشه ها! میگم تخمه ها کجااست!
مامان و من میخکوب شدیم، آخه بابا همیشه آروم آروم بود... یکهو این حرکت عجیب بود.
مامان: کاوه؟ چه خبرته! تموم شده برو بخر... قلبمون ریخت مرد.
بابا با غرغر از آشپزخونه بیرون رفت، گناه داره واقعا مظلوم خانواده است!
یکهو بعد از رفتن بابا مامان زیر گاز رو کم کرد و نگاه های مرموزی بهم کرد که قلبم داشت میریخت پایین!
مامان: بگو ببینم عاشق شدی؟
بدون مقدمه... بدون یک لحظه مکث... اصلا هیچی!
- یعنی چی باز مامان؟
مامان: بی موقع می خوابی و پر انرژی بیدار میشی، همش روی لب های خوشگلت تبسم غنچه زده، خوب فازت چیه؟
- مامان یعنی چی فازم چیه... .
فریدون به گوشیم زنگ زد و نتونستم به مامان بگم داره اشتباه قضاوتم میکنه!
- چیه فری.
داشتم لیوان رو بر می داشتم که برم آب بخورم یکهو از خنده ی سهراب و فری جا خوردم و لیوان رو پر از آب کردم و روی میز آشپزخونه گذاشتم بعد فری چیزی به من گفت که حقش بود تا میتونم بزنم لهش کنم!
فریدون: آبجی! چیزه... سهراب رو با مسئولیت خودش مرخص کردیم.
آب پرید توی گلوم و مامان محکم زد تو کمرم...آخ! هنوزم درد میکنه.
مامان: هوی! چه مرگته؟
- یعنی چی فریدون... سهراب عقلش ناقص تو چی؟ البته تو هم عقل سالمی نداری ولی...!
فریدون: ای بابا خواهر من مرد30 ساله خرس گنده رو من چی بگم بهش؟
- ببند بابا! ننش کجااست؟
فریدون که معلوم نبود چی داره میگه از پشت تلفن یکی بزنم تو دهنش هی میگفت... .
فریدون: آقا یک تاکسی، آژانسی چیزی برای ما میگیری ما بریم یا نه؟ ها چی میگی فرانک!
- میگم مامانش کو... اصلا گوشی رو به خود خر دیوونش بده!
مامان هی من رو تکون می داد و می گفت چی شده؟ چی شده؟
صدای کلفت و مردونه ای پس از چند لحظه گوش وامونده بی صاحاب من رو نوازش کرد که کاش صد سال سیاه نمی کرد... .
سهراب: جون دلم خانم قشنگم؟
ای زهرمار خانم قشنگم! درد خانم قشنگم!
مرض بگیری الهی... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- کوفت، چه خبرته سهراب نکنه فکر کردی دکتری خودت رو ترخیص می کنی؟
مثله بلانسبت خر میخندید اصلا انگار نه انگار حال و اوضاعش داغون بود پسره ی دیوونه چی بگم آخه؟
سهراب: فرانک خانم میگی چیکار کنم؟ من اصلا حال و حوصله ی بیمارستان رو ندارم.
- برو بمیر اصلا... مامانت کجاست؟
سهراب هی می خندید با فری انگار از سیزده بدر برگشته بودند!
سهراب: خونه... .
- کدوم مادری دلش میاد بچش رو تنها تو بیمارستان رها کنه؟
یکهو ساکت شد.
سهراب: همه مثل شما نیستند که!
- اون دهنت رو ببند برو گمشو خونه استراحت کن.
سهراب: خیله خوب فرانک! تو چرا صدات گرفته؟
دیگه صدای مامان در اومد و محکم زد به بازوی آزرده ام و گفت:
مامان: چی میگی هی به پسر مردم؟
لبخند زدم به مامان و دستش رو به نشونه ی کتک بالا آورد!
- فعلا سهراب... .
نگاه های وحشی مامان به من کرد بعد گفت:
مامان: آهای خانم! ناز زیاد عشق رو کمرنگ میکنه نگی نگفتی ها.
- بهتر مامان! شام نمیخوام میرم بخوابم... .
مامان کوکو سیب زمینی هارو تو بشقاب چیند و دستم رو گرفت نذاشت برم بیرون، باز چی می خواد به من بگه؟
مامان: تو عاشقی، عاشق!
از بیرون آشپزخونه صدای آواز خوندن بابا من و مامان رو خندوند.
باباضرب روی میز گرفته بود!
بابا: دختر من عاشق شده، ناز و اداش زیاد شده، دختر بابا بزرگ شده عاشق یک شازده شده!
از خنده پریدم تو پذیرایی و روی زمین افتادم مامان از پنجره ی آشپزخونه سرش رو آورد بیرون و گفت:
مامان: آخ که فدای شما من بشم عشقای سپیده.
بابا سرخ شده بود... من خیلی خوشبخت بودم که خانواده ای داشتم شنگول و پایه و به دور از عقاید پوسیده و بی معنا! همه جوره من رو دوست داشتند اما بازم نتونستم عاشقی رو درک کنم، کیه که از عاشق شدن بدش بیاد خوب من که مریض نیستم هی لج و لج بازی کنم.
بابا رو بغل کردم و گفتم:
- خیلی باحالی!
قلقلکم داد و گفت:
بابا: به اندازه ی سهراب؟
محکم زدم به پاش و بلند گفتم:
- تو دیگه چرا پدر من.
مامان: خوب دیگه بیاین شام مثله اینکه فری هم میاد خونه.
بلند گفتیم چشم!
بابا: من تا حالا به تو دروغ گفتم؟ ببین فرفری بابا من سهراب رو زیر نظر دارمش درسته که گذشته ی سالمی نداشته ولی فکر نکنم واسه ی یک هوس ساده اینجوری دنبال تو بگرده!
به به! چشمم روشن پس گذشته ی این آقازاده هم ناجور بوده، دقیقا مثله بقیه ی پسرا... غیر از این بود باید شک می کردم.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نخواستم با بی‌ادبی جواب بابارو بدم!
- من هم دوروز دیگه براش تکراری میشم.
بابا رفت شام بخوره، مامان داد زد مثل همیشه گوش‌های بابام سوت کشید.
مامان: این‌قدر بدبین نباش دختر... . والا به قرآن وقتی خواستم با پدرت ازدواج کنم به این چیزهایی که تو میگی فکر نکردم، مگه نه کاوه؟به گذشتت فکر کردم!
نه بلندی گفت و مامان ادامه داد مژده هم دائم زنگ می‌زد بهم که مجبور شدم گوشیم رو خاموش کنم، حتی حوصله‌ی خداروهم نداشتم بس که ذهنم درگیر بود.
مامان: درسته که گذشته‌ی خیلی ها جالب نبوده ولی بابات هم گفت واسه‌ی یک شب اینجوری میاد به تو گیر میده؟
بابا انگار عصبی شد منم از حرف مامان جا خوردم! این چی بود دیگه مامان؟
بابا: سپیده! چی میگی واسه‌ی خودت این حرف ها چیه؟
مامان: خوب دختر بزرگیه می‌دونه همه چیز رو بالاخره... .
دیگه نذاشتم کسی حرف بزنه داد زدم:
- بسه دیگه! من چیکار باید کنم!
یک صدا گفتند: به عشق فرصت اثبات بده.
خدایا اگه وسط دوربین مخفی هستم بهم بگو.
- صدای چی بود؟
احساس کردم یک صدای ریزی اومد که بابام زد زیر خنده!
بابا: حالا به روی مامانت نیار دیگه دختر.
مامان خودش رو جمع و جور کرد قیافش سرخ شده بود و با، بابام به طرز مرموزانه‌ای خندیدیم.
مامان: حالا مگه چی شده؟ منم آدمم دیگه ای بابا... .
دلم می خواست حس مسخره‌ی دلم رو به بابام بگم! یعنی بگم؟
- من یک جوری شدم.
غدا پرید تو گلوی بابام و مامانم محکم زد پشتش!
مامان: ای بابا کاوه چی شد عزیزم؟ دختر پاشو آب بیار بابات از دست رفت!
سریع لیوان آب رو دادم به بابا و با خودم گفتم غلط کردم اصلا دیگه هیچی نمیگم از بس که ای‌ها بی‌جنبه هستند.
- بابا؟ من که چیزی نگفتم آخه.
- مامان: چی دیگه تو باید میگفتی؟ آدم نمیشی.
- وا؟
بابا که حالش بهتر شد گفت:
بابا: بگو دخترم... هرچی دل تنگت می خواد به باباییت بگو عزیز دلم دختر گلم!
این چه رفتاریه آخه؟ یکی نیست بگه مگه من بچه دوساله‌ام این‌کارارو میکنن هی آدم معذب میشه، اصلا کاش هیچی نمی‌گفتم من.
- چیزه... راستش بابا نمیدونم چجوری بگم.
مامان قاشق رو گرفت جلوم و گفت:
مامان: تا من و بابات سکته نزدیم بگو!
بفرما میگم بی جنبه هستند باور کردید شما؟
خوب من الان بیام بگم ته دل واموندم چیه که این ها سکته زدن رفته. فریدون چرا نمیرسه خونه یعنی سهراب تا الان رفته خونش؟
- باشه میگم، من... من انگار ته دلم پروانه ها پرواز می‌کنند و چه‌می‌دونم مثل همون روزی که با مژده دوست شدم! شاید باید برم دکتر یا تحت درمان باشم... بازهم نمی‌دونم من، وقتی جلوی آیینه وایمیستم دلم می‌خواد لبخندم رو به خودم تحویل بدم مثل مژده که دلم می‌خواد یکی بزنم توی سرش محکم!
لباس های رنگی رنگی بپوشم، به خودم برسم! اوف به خدا گیج گیجم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین