- Nov
- 2,476
- 37,997
- مدالها
- 5
بله دیگه... چشم هیچکس روز بد نبینه، من بدبخت بودم و سهراب خرمگس با قیافه ی برج زهرمارش!
سهراب نزدیک شد و با ترس جلوم زانو زد عینک آفتابیش رو در آورد و با لرزش صداش گفت:
سهراب: فرانک! دختر مگه دیوونه شدی؟ چرا پریدی جلوی ماشین اگه بهت زده بودم! وای، وای ببینم دستت رو ای خدا... .
دستم رو محکم چسبیده بودم و با صدای به شدت عصبی ناله می کردم گفتم:
- هیچی! از دستت راحت می شدم می رفتم بغل دست عزرائیل بعد میومدم جون توروهم می گرفتم... پسره ی نامتعادل! نزدیک من نشو خودم بلند می شم.
ولی سهراب مثله زالو چسبیده بود به من بدبخت و کمکم کرد که بلند بشم دست گذاشت زیر کمرم و دیدم وای! دستم خیلی درد میکنه، انگار کشیده شده بود!
- ولم کن درد دارم! آی دستم... آخ! باتوهستما.
سهراب هم با آرامش گفت:
سهراب: کجا؟ به من بگو کجا درد داری؟ یالا دختر باید بغلت کنم بریم بیمارستان! گرمی حالیت نیست، با من لج نکن فرانک جانم!
بچه پرو... می بینین به چه روزی افتادم؟
- گفتم نه! نه!
ولی سهراب کنه تر از هرموجودی بود! شانس آوردم کوچه خلوت بود کسی مارو ندید به جز آقا حسن که سوپری داشت اونم تشخیص نداد که منم! حتی جلو هم نیومد... مردم چه سنگدل شدند!
بغلم کرد و دستم رو دور گردنش انداختم من رو آروم سمت ماشین برد حتی نگاهش هم نکردم دست آسیب دیدم رو بی حرکت نکه داشت و در جلو رو باز کرد من رو گذاشت روی صندلی، آخه چی بگم که دلم کنه و بره
- عمو؟ می فهمی حالم خوبه یا نه!
سهراب صندلی رو عقب داد که راحت تر بشینم، رفتاراش خیلی عجیب بود... خیلی زیاد، نیم میلی متر فاصله داشتیم و نفس هاش به نفس های من گره می خورد!
سهراب: درد داری؟
با اخم سر تکون دادم و کیفم رو صندلی عقب گذاشت، کتش رو مرتب کرد بعد مثله روانی ها نیش خندی زد و قلب منم منفجر شدچرا؟!
سهراب: بازهم جای شکرش باقی است که با مجنونت تصادف کردی نه فرانک؟
حیف که حال نداشتم... حیف!
سهراب: بازهم جای شکرش
سهراب نزدیک شد و با ترس جلوم زانو زد عینک آفتابیش رو در آورد و با لرزش صداش گفت:
سهراب: فرانک! دختر مگه دیوونه شدی؟ چرا پریدی جلوی ماشین اگه بهت زده بودم! وای، وای ببینم دستت رو ای خدا... .
دستم رو محکم چسبیده بودم و با صدای به شدت عصبی ناله می کردم گفتم:
- هیچی! از دستت راحت می شدم می رفتم بغل دست عزرائیل بعد میومدم جون توروهم می گرفتم... پسره ی نامتعادل! نزدیک من نشو خودم بلند می شم.
ولی سهراب مثله زالو چسبیده بود به من بدبخت و کمکم کرد که بلند بشم دست گذاشت زیر کمرم و دیدم وای! دستم خیلی درد میکنه، انگار کشیده شده بود!
- ولم کن درد دارم! آی دستم... آخ! باتوهستما.
سهراب هم با آرامش گفت:
سهراب: کجا؟ به من بگو کجا درد داری؟ یالا دختر باید بغلت کنم بریم بیمارستان! گرمی حالیت نیست، با من لج نکن فرانک جانم!
بچه پرو... می بینین به چه روزی افتادم؟
- گفتم نه! نه!
ولی سهراب کنه تر از هرموجودی بود! شانس آوردم کوچه خلوت بود کسی مارو ندید به جز آقا حسن که سوپری داشت اونم تشخیص نداد که منم! حتی جلو هم نیومد... مردم چه سنگدل شدند!
بغلم کرد و دستم رو دور گردنش انداختم من رو آروم سمت ماشین برد حتی نگاهش هم نکردم دست آسیب دیدم رو بی حرکت نکه داشت و در جلو رو باز کرد من رو گذاشت روی صندلی، آخه چی بگم که دلم کنه و بره
- عمو؟ می فهمی حالم خوبه یا نه!
سهراب صندلی رو عقب داد که راحت تر بشینم، رفتاراش خیلی عجیب بود... خیلی زیاد، نیم میلی متر فاصله داشتیم و نفس هاش به نفس های من گره می خورد!
سهراب: درد داری؟
با اخم سر تکون دادم و کیفم رو صندلی عقب گذاشت، کتش رو مرتب کرد بعد مثله روانی ها نیش خندی زد و قلب منم منفجر شدچرا؟!
سهراب: بازهم جای شکرش باقی است که با مجنونت تصادف کردی نه فرانک؟
حیف که حال نداشتم... حیف!
سهراب: بازهم جای شکرش