جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,407 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
بله دیگه... چشم هیچکس روز بد نبینه، من بدبخت بودم و سهراب خرمگس با قیافه ی برج زهرمارش!
سهراب نزدیک شد و با ترس جلوم زانو زد عینک آفتابیش رو در آورد و با لرزش صداش گفت:
سهراب: فرانک! دختر مگه دیوونه شدی؟ چرا پریدی جلوی ماشین اگه بهت زده بودم! وای، وای ببینم دستت رو ای خدا... .
دستم رو محکم چسبیده بودم و با صدای به شدت عصبی ناله می کردم گفتم:
- هیچی! از دستت راحت می شدم می رفتم بغل دست عزرائیل بعد میومدم جون توروهم می گرفتم... پسره ی نامتعادل! نزدیک من نشو خودم بلند می شم.
ولی سهراب مثله زالو چسبیده بود به من بدبخت و کمکم کرد که بلند بشم دست گذاشت زیر کمرم و دیدم وای! دستم خیلی درد میکنه، انگار کشیده شده بود!
- ولم کن درد دارم! آی دستم... آخ! باتوهستما.
سهراب هم با آرامش گفت:
سهراب: کجا؟ به من بگو کجا درد داری؟ یالا دختر باید بغلت کنم بریم بیمارستان! گرمی حالیت نیست، با من لج نکن فرانک جانم!
بچه پرو... می بینین به چه روزی افتادم؟
- گفتم نه! نه!
ولی سهراب کنه تر از هرموجودی بود! شانس آوردم کوچه خلوت بود کسی مارو ندید به جز آقا حسن که سوپری داشت اونم تشخیص نداد که منم! حتی جلو هم نیومد... مردم چه سنگدل شدند!
بغلم کرد و دستم رو دور گردنش انداختم من رو آروم سمت ماشین برد حتی نگاهش هم نکردم دست آسیب دیدم رو بی حرکت نکه داشت و در جلو رو باز کرد من رو گذاشت روی صندلی، آخه چی بگم که دلم کنه و بره
- عمو؟ می فهمی حالم خوبه یا نه!
سهراب صندلی رو عقب داد که راحت تر بشینم، رفتاراش خیلی عجیب بود... خیلی زیاد، نیم میلی متر فاصله داشتیم و نفس هاش به نفس های من گره می خورد!
سهراب: درد داری؟
با اخم سر تکون دادم و کیفم رو صندلی عقب گذاشت، کتش رو مرتب کرد بعد مثله روانی ها نیش خندی زد و قلب منم منفجر شدچرا؟!
سهراب: بازهم جای شکرش باقی است که با مجنونت تصادف کردی نه فرانک؟
حیف که حال نداشتم... حیف!
سهراب: بازهم جای شکرش
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب چرت وپرت نگو واقعا دستم درد می کنه!
قیافه ی سهراب تو هم گره خورد و گفت:
سهراب: باشه عزیزم الان سریع فوری بیمارستان می برمت نگران هیچی نباش! من کنارتم.
ریلکس ترین موجود دو عالم در حال حاضر سهراب بود برعکس من! عینک آفتابیش رو در آورد و نشست پشت فرمون، مردها دروغگوی قهاری هستند... کنارتم منارتم و این حرف ها تا خرشون از پل بگذره یادشون میره... ولی وقتی نزدیک من شد با اینکه سرم رو به شیشه ماشین قسمت شاگرد بود چشم هام رو بستم و اجازه دادم عطرش تا مغزم نفوذ کنه داشتم بیهوش می شدم که سهراب گفت:
سهراب: دستت رو نشون من میدی عزیزم؟
بدون حرکت اضافه ای دست چپم رو نشونش دادم و در عالم هپروت خودم بودم که دستم رو گرفت و تا بازوم رو دست کشید! یک لحظه احساس بدی بهم دست داد که محکم دستم رو کشیدم با اینکه بعدش از دردش به خودم پیچیدم ولی تو گوشش نزدم!
- دکتر هم شدی و ما خبر نداریم... چه گ*هی داشتی می خوردی؟
سهراب یک لحظه شوک شده بودچند لحظه بعد با خنده ای که شبیه عر عر الاغ بود گفت:
سهراب: چی میگی تو فرانک؟ زده به سرت!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
من فقط چون یکم از کمک های اولیه رو بلد بودم... یعنی تو دوران دبیرستان به زور کلاس هاش رو رفته بودم واسه همین گفتم... شاید بتونم کمکت کنم ولی فکر نمی کردم اینقدر منحرف باشی!
هیچی نگفتم و دست چپم رو محکم نگه داشته بودم چون دردش بیشتر و بیشتر می شد! ای داد بی داد مامان و بابا رو چی کار کنم؟
سهراب: حالا من دست می زدم درد می گرفت؟
داد زدم!
- آره!آره... گمشو این لگن رو روشن کن سهراب!
بالاخره این ماشین بی صاحابش رو روشن کرد و کوچه رو دور زد وحرکت کردیم زیر لب گفت:
سهراب: وقتی از دست من بی چاره فرار می کنی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کسی فرار نکرد الکی شایعه نساز... بعدشم تو مگه کور بودی یک دختر به این جذابی از کوچه داره رد میشه؟ بی چاره رو که خوب اومدی!
اینبار دیگه نخندید فقط نیش خندی زد و گفت:
سهراب: دختر به این جذابی اصلا بی خود میکنه با این تیپ پسرکش راه میوفته تو خیابون! چه معنی میده... لاکردار رو ببین چه تیپی زده حالا کجا تشریف می بردید؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
این بشر بی شعور نیست؟ نه! من یک پرسش دارم؛ اگه این سهراب مجنون نیست پس من مجنونم!
- کافه! اینقدر من رو به حرف نگیر حالم بده!
سهراب: تو که گفتی من خوبم... خیله خوب الان می رسیم جذاب من!
- مرض نگیری تو سهراب... دق مرگ شدم از دست تو!
امروز سهراب به طرز عجیبی سکوت می کرد و تو خودش می رفت! هربار که می خواست چیزی بگه حرفش رو می خورد و من عصبی می شدم، امروز سهراب بعد از این یک هفته آشنایی اولین باره که اینقدر عجیب شده... چه مرگته سهراب؟
بالاخره که رسیدیم بیمارستان 5آذر که تزدیک ترین بیمارستان به محله ی تختی بود! سهراب برام ویلچر آورد و منم با دهن باز نگاهش کردم!
- این چیه آوردی؟ یک عالم مریض و زن حامله احتیاج دارند چلغوز! برو سرجاش بزار من چلاغ که نشدم! دستم ترکیده... افتاد؟
بازهم مثل اسکل ها نگام کرد و گفت:
سهراب: ای بابا راست میگی که... وایسا ولیچر رو بزارم سرجاش جلدی میام!
- برو گمشو بابا خودم پیاده می شم!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
خدا پدر و مادر پت و مت رو بیامرزه... نمی دونم ربطش چی بود ولی چون خیلی کارتونش رو دوست دارم گفتم خالی از لطف نیست که یادی ازش کنیم!
تو اورژانس بودیم و باز رفتیم عکس گرفتیم و بالاخره بعد از اینهمه اعلافی به زور برام آتل بستند!
منم از بس که جیغ جیغ کرده بودم سهراب گوش هاشو گرفته بود دکتر بدبخت هم کلافه شده بود، به خدا من اینجوری برم خونه مامان سکته میکنه، آخ الهی بمیری سهراب که عین زبل خان همه جا هستی... یک هفته ی تمام برای من دردسر درست کردی! کاش یک اسنپ کوفتی من اون غروب کوفتی می گرفتم اینجوری گیرسهراب مجنون نمیوفتادم.
سهراب: باز که الکی نگرانی خوشگلم...
از کجا این میفهمه من چه مرگمه؟
- چی میگی!
سهراب: میگم که میام با مامان اینا حرف می زنم و می گم من به تو زدم و این حال و روز الانت همش تقصیر من سر به هوا است! هر دیه که باشه هم من پرداخت می کنم.
من چی میگم این پسره چی میگه؟ پول مزخرفش رو به ما پایین مایین ها میکشه؟ خنگول!
- دیه می خوام چی کار؟ من چشمی به پولای تو ندوختم چرت و پرت میگی واسه ی من!
حالا هم فراموشش کن من خودم هواسم به کیفم بود و سرمم پایین، دیگه مقصر معلومه منم! الان باید برم کافه.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
وای توروخدا چشمات رو واسم ریز نکن سهراب... نکن! من سکته میزنم از دست تو!
سهراب: تو با این حالت کافه! چی؟ نه نمیشه عمرا بزارم برمیگردی خونه!
غلط میکنه برای من تصمیم میگیره... هوابرش داشته فکر کرده چه گ*زیه؟
-ها؟ صبر کن ببینم اصلا به تو چه ربطی داره؟ می بری من رو یا نه؟ می خوام سوار ماشین بشم؟
سهراب هم با قیافه ی گرفته کتش رو کشید جلوش تا دکمش رو ببنده بعد گفت:
سهراب: فرانک تو جون منو بخواه! ولی... .
حسابی کلافه شده بودم و پا کوبیدم روی زمین و گفتم:
- پس بای بای!
تا خواستم برم سر خیابون تاکسی بگیرم چنان شالم رو محکم کشید که کش موی سرم باز شد و موهام توی هوا موجی زدند و افتادم تو بغل سهراب!
شاید باور هیچکس نشه، ولی من هیچ تقلایی نکردم تا از آغوش سهراب بیرون بیام... حس بدی داشتم چون الان گشت می رسید!
من و سهراب هم بایدبه هزار و یک نفر جواب پس می دادیم که جلوی اورژانس تو بغل هم چی کار می کردیم تازه منم که شال نداشت... اوف!
سهراب یک لبخندی زد و موهام روپشت گوشم داد و گفت:
سهراب: خوبی؟
یعنی چی؟ چرا هر وقت من رو سهراب به هم نزدیک می شیم انگار نامرئی هستیم و کسی نگاهمون نمیکنه!
- چی کار می کنی تو؟ ولم کن ببینم! این بار چندمه به من دست می زنی تو، من نمی دونم چطوری به خودت اجازه می دی بهم نزدیک بشی؟
همون ده ثانیه ای که تو بغل سهراب بودم و عطرش من رو به عالم دیگه ای می برد برام بس بود که بفهمم این فرانک داره از دست میره!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: تو ولم نکردی!
- شالم رو بده کمتر حرف بزن الان گشت میاد چوب تو آستینمون میکنه.
سهراب: به اونا هیچ ربطی نداره تو زن من هستی خانم منی و مال منی!
باز من رو به خودش نزدیک کرد و این بار شالم رو از دستش قاپیدم و گل سرم رو پیدا نکردم مجبور شدم موهام رو باز نگه دارم...
نمی دونستم گل سرم کجا افتاد و با چی موهام رو ببندم البته فایده نداشت پیداهم می شد با کدوم دست موهام رو ببندم؟ یک دستی شال رو روی سرم تنظیم کردم و به سهراب اشاره کردم که از جلوی اورژانس بریم اون طرف تر مریض ها ناراحت میشن!
- سهراب خیلی خستم کردی! می خوام برم کافه.
سهراب: باشه روانی بزار بتمرگم تو ماشین!
یک ابروم رو بالا انداختم و گذاشتم جلوتر راه بره بدنم یخ زد! از پشت سر گفتم:
-سهراب سردمه!
هیچی نگفت!
-سهراب، میشه صبر کنی!
کتش رو از پشت سر گرفتم آخ که چقدر اذیتم می کنه.
- سهراب! چرا دوباره سیم هات قاطی کرد؟
سهراب: ها؟ خوبم! سردته؟
- من... یکم سردمه، مطمئنی خوبی شفتک؟
با پشت دست پیشونی سهراب رو لمس کردم و لبخند می زد!
- نوچ! تب هم نداری.
سهراب دستم رو بوسید و حالم بهم خورد!
سهراب: چیزیم نیست عشقم، بیا بریم تو ماشین.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
-سهراب؟
سهراب: جان؟!
- دیگه این حرکت رو نکن، هیچوقت!
سری تکون داد و با لبخند در ماشین رو باز کرد
منم فحش و شکلکی براش درآوردم و سوار شدم!
پسره فکر کرده کی هست؟ نه واقعا چرا به خودش اجازه میده بهم دست بزنه؟
وقتی نشستیم تو ماشین فقط یک جمله سهراب بهم گفت که مو به تنم سیخ شد:
سهراب: من به خودم اجازه نمیدم بهت دست بزنم... تو اینکارو می کنی فرانک! تو به من اجازه می دی، از بس که تک و خالص و پاکی! بعدشم من عوضی نیستم عزیزم.
با چشمایی که از شدت یک حس نامشخص قرمز شده بود کمربندم رو سهراب برام بست و تا خود کافه نه من حرف زدم و نه سهراب حسی تو صورتش نمایان می شد ولی ما تو سکوتمون کلی حرف ها می زدیم که هرکسی متوجهش نمیشد!
من رو رسوند کافه، الهی بمیرم مژده بیرون بود و صندلی هارو مرتب می کرد و ساعت دیگه 8:30صبح شده بود و منم وحشتناک گشنم بود، سهراب هیچی نمیگفت ولی داشت منفجر می شد... این پسر امروز چه مرگش شده آخه؟بیست و نه تا میس کال از مامان داشتم و 8 تا از فریدون و بیست و دوتا از بابای بی چارم... از پیش مامان بدون خداحافظی رفتم معلومه نگران شده همرو هم نگران تر از خودش کرده آخ فری تو چه غلطی می کنی؟ می خواستم کمربندم رو باز کنم که گوشی سهراب زنگ خورد و بالاخره من دوباره لبخند قشنگ این پسر دیوونه رو دیدم!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: بیا تحویل بگیر فرانک خانم، اینقدر این مادر زن من رو اذیت نکن، نگاه کن آخرسرهم به دومادش پناه آورد.
با دست چپم کمربند رو باز کردم و اینقدر عصبی بودم که می تونستم سهراب رو له و لورده کنم! تا خواستم با دست چپم بزنم تو دهنش گارد گرفت دیگه شناخته بود کارای من سر به هوارو!
- خوب اون گوش های مخملیت رو باز کن شادوماد! نه اون کسی که داری ازش حرف می زنی مادر زن توی خاک بر سر و نه من... نه من! نه من زنتم حالا افتاد یا برات بندازم؟
می خواستم واکنشش رو ببینم که پوکر فیسانه سرش رو تکون داد و گوشیش رو جواب داد با چه پاچه خواری مسخره ای دل مامان من رو می برد... لجن بود دیگه... سهراب لجن!
سهراب: سلام بر مادر عزیزم، چه خبر؟... قربونت برم ماهم خوبیم! آره به خدا اگه کارای شرکت بذاره...آها چشم من حتما براتون کنار میزارم! خیلی برای پوستتونم خوبه... اصلا در عرض دو روز... .
معلوم نبود مامان چی به سهراب می گفت منم گشنه و خسته و درد داشتم با همون دست سالمم نیشگون محکمی از بازوی سهراب گرفتم که فکر کنم کبود کردم! با اخم دستش رو ماساژ داد و گفت:
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
سهراب: باز قرص هات رو نشسته خوردی عزیزم؟
به من؟ به من میگه روانی بچه قرتی!
- بده بینیم گوشی رو بابا چه نوشابه ای واسه ی هم باز میکنید حالم بد شد... روانی هم عمته سهراب خان!
هیچی نگفت و مثله دیوونه ها محو تماشای من شد!
پشت تلفن جلوی سهراب از مامان فحش می شنیدم و همه چیز رو در عرض یک ربع تعریف کردم ولی بی معرفت بازی نکردم و نگفتم با سهراب تصادف کردم فقط گفتم سهراب همون موقع من رو دید و رسوند بیمارستان هرچی نباشه سهراب مامان رو خوشحال میکنه پس! باید کوتاه میومدم.
دیگه می خواستم پیاده بشم که سهراب گفت:
سهراب: عکس سی تی اسکن و این چیز میزای دستت رو یادت نره
- باش، پس فعلا... .
سهراب کوله پشتیم رو بهم داد و منم پیاده شدم واسمم رو طور خاصی صدا کرد که انگار دیگه نمیخواد صدام کنه!
سهراب: حالا اگه یک شب با من بیای بیرون زمین به آسمون می رسه؟
موهام رو فرق کج دادم و گفتم:
- فعلا از جلوی چشمام گمشو زودتر تا ببینم چی پیش میاد!
سهراب هم روی فرمون لم داده بود و دست توی موهای جو گندمیش می کردبعد گفت:
سهراب: بمیرم برات؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین