جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,403 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
و قلبم منفجر شد... بابا سهراب کوتاه بیا یکم!
- تورو خدا راست میگی؟ پس برو بمیر زودباش!
وای من چی گفتم به سهراب؟ این سهراب خر یک کاری دست خودش میده!
سهراب: چشم فقط سر خاکم حلوا دورنگ بیاری ها خیلی دوست دارم.
مژده خیلی وقت بود رفته بود تو کافه و منم از حرف سهراب دلم شکست.
- مزخرف نگو پسر! برو خونه استراحت کن، بابت همه چیز ممنونم.
سهراب به یک لبخند اکتفا کرد و گازش رو گرفت
و رفت... نمی‌دونم من برای چی وایستادم و ماشین دنای مشکی ای رو تماشا کردم که هی دور و دورتر می شد از من... حس می کردم دیگه قرار نیست من ببینمش، دیگه خراب شد!
باد شدیدی می وزید و با دست آتلیم همونجا خشکم زده بود که دست مژده از پشت روی شونه ام نشست و گفت:
مژده: دختر وسط خیابون چی کار می کنی آخه؟ دستت؟ چی کار کردی باز... الو! فرانک.... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
*بعداز شیفت کاری تو کافه*
مژده: وای حاجی... این سناریوی یک فیلم بالیوودی بود یا اتفاقاتی که بین تو و سهراب افتاد؟
خسته و کوفته بودم و تنم به شدت درد می کرد! کیک می خوردیم و مشتری ها رفته بودند ساعت8:20 دقیقه بود، امشب قرار شد من تا 10، 12 بمونم به جای مژده ی بی چاره که نزدیک یک هفته این طفلکی تا 12 دست تنها همش تو کافه بشور و بساب می کرد!
-منم همین رو گفتم مژده... داستان خیلی عجیبی بود مخصوصا سر صبحی که رگ غیرت شوهرت واسه من باد کرده بود!
مژده خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
مژده: نه... اینطوریام نیست! اصلا بحث
غیرت نیست که جان دلم... فریدون می خواسته بهت بفهمونه که تو عاشق شدی!
آی فریدون دهن لق، زن ذلیل همه چیزم که مفتی به مژده! چنگال کیک رو گرفتم سمتش و گفتم:
-اگه این دست سمت راستم سالم بود که قشنگ خفت می کردم مژی؛ ولی الان دیتم حیف که بسته است... اینقدرم این فری مارو اون بالا بالاها نبر دخترجان، چته تورو اینقدر بی قراری بشین سرجات دیگه!
مژده هی گوشیش رو چک می کرد هی کیفش رو میگرفت بغلش، هی عصبی بود!
- مژده ی خر!
جواب من رو نداد و سرش تو گوشیش بود! محکم کوبیدم روی میز یکهو مژده پرید!
- من رو روانی نکن، من رو روانی نکن دختر بافری نکنه بهم زدین ها؟ آره!
با چشماش نگاهم کرد و بغضش رو قورت داد و گفت:
مژده: آبجی! آبجی نگو تورو خدا می میرم از فری جدا بشم من... فقط چیزه یک چیزی شده!
-چی شده؟ ای وای نکنه دارم عمه می شم؟ وای مژده خاک بر سرم چیکار کردین شماها؟!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مژده: هان؟ چی داری می گی تو فرنی؟ من کجا با فریدون تنها موندم که واسه تو برادرزاده بیارم؟
محکم از زیر میز زدم زیر پاش و آخ بلندی گفت حقش بود من دلم یک نی نی می خواست!
- چیه خوب؟ از این فری ما هرچیزی بر میاد به خدا هرچیزی که فکرش از ذهن تو هم خطور نمی کنه!
مژده: چرت و پرت نگو ببینم فرنی، فریدون من اصلا تا حالا که مدت زیادی هم خوب نیست باهمیم اذیتم نکرده که می فهمی چی داری می گی؟ تا من نخواستم فری هم... .
بلند بلند خندیدم و مژده هم حرفش رو قورت داد! البته همون بهتر که چیزی نگفت فکرش رو بکنین اگه چیزی فراتر از مرز می گفت خودم تو دهنش می زدم، مارو باش فکر کردیم داریم عمه می شیم حیف، حیف!
- گمشو روانی ادای این دخترای آفتاب مهتاب ندیده رو درنیارکه می زنم لهت می کنم با همین دست چلاقم... هی زر بزن خوب؟
مژده: آبجی دو دقیقه ساکت باش!
من و فری دوتایی... یعنی تنهایی می خوایم بریم سینما... آخیش گفتم دیگه!
پوکر فیس نگاهش کردم و دیگه نخندیدم
فقط خیلی بدون علاقه و توجه به سینما رفتنشون نگاهش می کردم که انگار یک کوله بار سنگین از روی دوشش برداشته بود این مژده شفته به خدا یعنی چی؟ خوب برین سینما بابا به من چه؟
- خوب؟ من چی کار کنم... خوش بگذره از دست این دل نازکت مژده من چیکار کنم ها؟ روانیم کردی.
این حرفارو ولش کن من نی نی می خواستم!
مژده: نی نی! ای بابا من چی می گم تو چی می گی؟
راستی ناراحت نشدی که تنهایی می خوایم بریم ها؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
این مژده از بس که ماهه از بس که مهربون واقعا بعضی وقت ها دلم می خواد بپرستمش.
- آخه دیوونه ای؟ چرا ناراحت بشم عزیزدلم! شما باید برید عشق کنید دوتایی صفا سیتی سرنتی پیتی اصلا نگم برات مژده... ولی!
یک لحظه مژده جا خورد و رنگ و روش پرید، ای بابا آخه من نمی تونم یک جمله بگم به این دختر.
مژده: ولی چی آبجی جون؟
تکیه دادم به صندلی و ابروی سمت راستمو بالا دادم و گفتم:
- ولی قلبم شکست! بابا این فری خیلی سوسول شده قدیم اصلا اینجوری نبود مژی جون... آخه! آخه من حق ندارم برادرزاده ی عزیزم رو ببینم؟
دهن مژده باز مونده بود و لپ هاش سرخ سرخ
بعد آروم آروم زد به دستم و بلند خندید! وقتی میخنده مثله دیوونه ها میشه واقعا که فریدون و مژده خیلی بهم میان! دیوونه ها.
مژده: دختر چی میبافی برای خودت؟ الان اصلا مگه میشه... یکم عقلت رو بیار سرجاش، ماشالا هزارماشالا هم که یک عقل گنده داری؛ حالا بزار ببینم آقامون چی دستور میدن!
یک خنده ی شیطانی سر داد و چنگال کیک رو پرت کردم روی میز و گفتم:
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- توف به روت مژده! داشتم امتحانت می کردم ببینم خراب تشریف داری یا نه، پس بگو که آب نمیبینی واگرنه شناگر ماهری هم هستی... به به!
چشمم روشن باشه تا بهش خندیدم پرو شد، فاز خواهرشوهری گرفتم ناجور! یک لحظه هوای سهراب به سرم زد و با خودم گفتم تورو کجای دلم بزارم حالا؟
مژده: من که نمی فهمم چی میگی! چرا یکهو فاز بر میداری؟ معلومه که حسابی تصادف با آقا سهراب و بغل و اینا چسبیده هوم؟ شاید نی نی رو تو زودتر بیاری از کجا معلوم!
به جای داد و پرخاش بدجوری رفتم تو لاک خودم و موهام رولای انگشت های دستم پیچیدم با خودم می گفتم کاش فکرش بپره از سرم کاش تصادف رو یادم بره کاش امروزم یک خواب باشه این آبرو ریزی اصلا پیش نمیومد... .
گفتم: مژده! چنان می زنمت! چنان می زنمت که صدای مرغابی بدی آخرین آدم روی زمین که بچه دار میشه منم! من! من! تموم شد و رفت.
گوشیش زنگ خورد و با دیدن عکس فریدون با اون قیافه ی شفتش چنان قهقه ای زدم که مژده با نگاه کردن به من داشت می گفت دهنم رو ببندم!
- خوبه خوبه! حالا مراقب باش دوقلو نیاری، آخی مای هارتم زنگ زد نخند فرانک!
- جمع کن آب دهنت رو دختر ایش ایش.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
به صحبت چندش آور و بانمک مژده و فری اهمیت ندادم و سرم رو تکون دادم و رفتم لب پنجره ی کافه نشستم ذهنم حسابی درگیر بود خودم عاشق بچه هستم و بچه هارو دوست دارم می میرم واسه خنده های واقعیشون دستم حسابی درد می کرد و یک مسکن از جیب شلوارم در آوردم و با چایی خوردم... تقصیر من چیه؟ من از 18 سالگیم ترس دارم، از همسر بودن می ترسم از خودم می ترسم از اینکه بزرگ ترین راز زندگیم فاش بشه.. آه من چی میگم؟ فراموشش کن فرانک 7 سال گذشته!
از محدود شدن وحشت دارم و مادر شدن هم خوب فوبیای اصلی زندگیمه، من و سهراب و بچه؟ پوف چه محال خنده داری چه مسخره چه مضحک چه... .
مژده: هوی فرنی؟ حالت خوبه! سکته زدی تو؟ چرا ماتت برده دختر جون.
با صدای مژده از هپروت هام بیرون اومدم و چند لحظه نگاش کردم و گفتم:
- ها؟ جان!
مژده: بابا من که چیزی نگفته بودم چشم ابرو مشکی جون آبجی، ناراحت شدی واقعا؟ خوب بانمکه دیگه سهراب هم که گندمی و جذاب و توهم که کمر باریک و چشمای مشکی ! جون دلم دوتا فرشته به دنیا میاری ببین کی گفتم.
یک نیمه لبخندی زدم و با دست چپم توی سرش زدم بعد دوتایی قهقه زدیم.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
یک نیمه لبخندی زدم و با دست چپم توی سرش زدم بعد دوتایی قهقه زدیم.
- باشه عزیزم آرزو که بر جوانان عیب نیست! فری اومد دنبالت؟
مژده: آره دیگه عزیزم، یادت نره آخر ساعت همون 9:30 تا 10 یک تولد خیلی مختصر داریم. زحمت بکش همه چیزو آماده کن اوه راستی 100 تومن هم بیانیه داده بودند باید 100 دیگه بگیری چون همه چیزش از شمع و این چیزا تا کیکش با ما است.
- دقیق چند نفر هستند؟
مژده: دقیق دقیق 10 نفر!
- حله بابا چیزی نیستن که!
مژده انگار خیلی ناراحت بود تنهام میزاره اما خوب خبر نداره که مامانمم میاد کمک دستم!
مژده: اوف آبجی مطمئن باشم با این دستت می تونی انجام بدی؟ احساس بدی دارم تنهات میزارم.
چشمام رو ریز ریز کردم به طوری که همه جارو تار می دیدم... حتی مژده رو هم نمی دیدم!
- دختر من رو دست کم نگیر، تازه مامانمم که داره میاد دیگه تنها نیستم این سوسول بازی ها که آی ننه من غریبم به ما نمی چسبه دختر... خوش بگذره روانی ها.
با خنده و چشم هایی که تو کاسه می چرخید بوسم کرد و سریع با بوق ماشین بابا که حتما با هزارتا حرف و شیرین کاری فری از بابا کش رفته بود مژده پرید از کافه بیرون و من ماندم تنهای تنها.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
بلافاصله بعد از رفتن مژده به ده دقیقه هم نرسیده بود که صدای زنگوله های در کافمون به صدا در اومد و مامان با پاشنه بلندهای مشکیش لبخندی زد و تا خواستم بیام استقبالش گوشیم روشن شد و پیام از طرف سهراب بود حواسم از مامان پرت شد
نشستم سرجام و پیامش رو با یک حس ترس وحشتناکی باز کردم نمی تونستم نفس بکشم چرا؟
حتما می خواد خبرم رو بگیره!
مامان: به به فرانک خانم وای ننه ببینم دستت رو آخ چیکار می کنی تو؟ از صدتا پسر بدتری به خدا... فرانک! چیه مادر رنگت چرا پریده ها؟ ای بابا یک چیزی بگو فشارت افتاده... آی دختر!
سکوت مغزم، درد قلبم... گوشیم رو پرت کردم اون طرف میز و مامان با غرولند و
فحش و فحش کشی آب قند آورد و دستش رو هی جلوی من تکون می داد و دائم اسمم رو صدا می کرد ولی گوش من کر شده بود و قلبم ایستاده بود خفگی نزدیک بود... .
مامان: ای بابا استغفرالله چه خبر شده دختر؟ تو اون گوشی کوفتیت چی دیدی تو که اینجوری وا رفتی!
آخرش از دست این کارای تو سکته...!
با بغض وحشی که ته گلوم رو فشار می داد دوتا دستام رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
- رفت... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
این هم از قسمت تلخ زندگی من.
مامان: چی؟ کی؟ کجا رفت کی رو می گی؟
- سهراب رفت!
مامان مات و مبهوت ایستاده بود و پرخاش می کرد منم مثله ابر بهار مثله دیوونه ها گریه می کردم.
مامان آب قندی که برای من درست کرده بود رو خودش یک ضرب سر کشید... حتما ناراحت شده که داماد پولدارش از دستش پر کشید و رفت!
مامان: یعنی چی سهراب رفته؟ می زنم تو دهنتا فرانک درست درمون حرف بزن کجا رفت؟
وای مامان کاش آب بشم برم تو زمین الان چی برات تعریف کنم من؟
- وای مامان دو دقیقه امون بده بهم! سهراب... بهم پیام داد که... .
مامان محکم کوبید روی میز و گفت:
مامان: گریه نکن مادر من ادامه بده!
گریه؟ برای چی من گریه می کنم خوب؟ رفت که رفت به درک از دستش راحت شدم.
خدایا نجاتم بده، کاش همین جا سکته کنم.
- که داره میره ازمیر.
دستم رو مثل احمق ها جلوی صورتم گرفتم و زار زار گریه کردم.
مامان: ازمیر؟ ترکیه... اونجا چی کار داره.
وای خدای من اگه سهراب اونجا حالش بد بشه من چجوری بهش برسم؟ مگه اونجا کسی رو داره!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین