جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,403 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- گفت میره ازمیر، می‌گفت من خیلی اذیتت کردم و فهمیدم بهتره به هردومون یک فرصت بدم... شایدم کلا برم و برنگردم! من گفته بودم امروز یک مرگشه، می‌بینی توروخدا چجوری ولم کرد و رفت؟ راحت با یک پیام خشک و خالی، دیدی گفتم این‌ هم عوضیه به هدفش نرسید ولم کرد! مامان می‌ بینی یا نه؟ دیدی لمس تن من رو حس کرد و رفت دیدی همشون فقط و فقط دنبال یک چیز هستند مامان شک نکن همه‌ی مرد‌ها حتی اون فریدون هم مژده رو واسه‌ی یک شب می‌خواد.
نالوطی بی شرف! مامان گوشیم رو گرفت و پیام سهراب رو خوند... سرم رو گذاشتم روی میز و اصلاً حواسم نبود دستم رو با گچ بستند همین طوری به سرم می زدم، به همین راحتی گفت میرم ترکیه و من رو ببخش که آزارت دادم خیلی دوست دارم برای همین دارم میرم، جلوش رو نتونستن بگیرم... منفجر شدم و اشک‌هام سرازیر شد.
آه فرانک، آه! تو داری برای کی اشک می ریزی؟
- برای همین رفت فقط چون که من رو دوست داشت؟ می‌خواست حال من خوب باشه که رفت؟ دروغگوی حقه باز فکر کرده من بچم لعنت بهش، کاش تصادف نکرده بودم که من رو لمس کنه، گرماش رو کاش حس نمی‌کردم، کاش نمی‌گذاشتم دستاش دور من حلقه بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
این بی حسیه مامان و نگاه به صفحه ی گوشیم و این سکوت بی معنا که لباس تن ما کرده بود یعنی یک چیزی رو داره آنالیز میکنه! با اوف بلندی گوشیم رو روی میز کوچک کنار پنجره ی کافه گذاشت و با تق تق کفش پاشنه بلندش لباسی که سکوت تن ما کرده بود رو پاره می کرد!
مامان: پس چرا گریه می کنی؟ به درک که رفت... اصلا خیلی هم خوب شد که سهراب رفت نه دختر؟ از دستش راحت شدی همش روی موخ تو بود اینطوری هم که از حرفات پیدا است تورو واسه اندامت می خواسته نه خودت پس گریه و شیونگ نداریم!
با دستمال روی میز ریمل هایی که زیر چشمم ریخته بود رو پاک کردم... آخ که این مامان از هیچی خبر نداره.
- چه ربطی داره؟ ما باهم دوست بودیم و... .
یکهو برگشت روبه روم ایستاد و با چشمای درشتش گفت:
مامان: دوست؟ بیشتر شبیه دشمنت بود ببین چقدر پسر مردم رو مجنون کردی که از ایران رفت، سهراب پر! بای بای.
با حرف های مامان گریه های من هم بیشتر می شد از دستش داشتم دیوونه می شدم.
مامان: بلند شو خودت رو جمع و جور کن ببین به چه حالی افتادم خداجون.
- مامان چرا چرت و پرت می گی! سهراب مریضه هنوز درمانش کامل نشده اون روز تو پارک شهر کم مونده بود از سرفه های شدیدش نفسش بند بیاد دور از جون! حالا تنهایی بره ازمیر حالش بد بشه من باید... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان دست گچ گرفتم رو تو هوا گرفت و گفت:
مامان: تو چی؟ هوم!
گاف نده فرانک! گاف نده.
-من... من به عنوان دوستش غصه می خورم دیگه! چیه؟ چرا اونجوری نگام می کنی خوب دارم راست می گم.
مامان کارآگاه مارپل بنده با چشمانی نافذ و تیز نگاهم رو قشنگ رادیولوژی کرد و رفت وسایل های تولد امشب کافه رو آورد و گفت:
مامان: پاشو کاسه کوزت رو جمع کن تا با پشت دستم روی صورتت نقاشی نکردم یالا! پسر پولدار و با ادبی همچون سهراب که ایران بود گوشه به گوشه ی این شهر رو دنبالت گشت مگه یادت رفته آدرس خونه رو فقط به خاطر تو پیدا کرد و هی می گفت بابا فرانک من دوست دارم هی ناز آوردی که تو
فلانی سهراب تو بمدانی سهراب، الان سر قبر من نشستی زار می زنی؟ واقعا جالبه دختر، بلند شو اون یکی دستتم می شکونم.
خوب مامان یکم خشن و بی رحمه ولی ته دلش نگران همه است، ولی آخرش هم قبول کرد که پولداره سهراب و واسه خودش ناراحته!
همچین بیراه هم نمی گفت چی کار کنم کسی از گذشتم حتی توهم خبر نداری مامان چی به سرم اومده!
- مامان جان باید زنگ بزنم بهش!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
با حرفی که زدم سریع بادکنک هارو انداخت یک گوشه، با کفش های پاشنه دارش جلوی من عصبی تر از همیشه مثل زن های روانی!
مامان: اصلا فرانک حرفش رو نزن دختر... بلندشو گوشیت رو بده به من کلی کار روی سرمون ریخته.
چشمام که از اشک ریختن مداوم تار شده بود رو بی حرکت سمت مامان نگه داشتم و با دست سالمم محکم کوبیدم روی میز و جلوش ایستادم و با بغض وحشتناکی گفتم:
- چی؟ چی! مامان دارم درست می شنوم؟ مگه من بچه دبیرستانی ام فازت چیه!
وای مامان من چی بهت بگم می خوای از گذشته ی مزخرفم بگم...؟ هان همین رومی خوای؟ که گوشیم رو نباید بگیری... نباید!
مامان: بده اون گوشی رو ببینم! معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی.
وای خدایا ببین پسره ی خل و چل چی به روزم آوردی؟ کم پسرعموی حرومزاده ام زندگیم رو سیاه کرد؟ شما مردها از جون من چی می خواین؟
- مامان خواهش میکنم گوشیم رو نگیر به خدا کارا و زندگی دارم. درک کن منو! مامان: به جان فریدون این دست سالمت رو هم می شکنم! تسلیمش شدم، چون مامان هیچوقت جون من و فری رو الکی قسم نمی خورد تاحالا به این شدت عصبی ندیده بودمش. باید قبلش به یک نفر پیام می دادم!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان که موفق شد و گوشیم رو گرفت گذاشت روی پیشخون بعد کیف فیکش رو آورد منم زیر لب به سهراب فحش و ناسزا می گفتم و دلم میخواست فریدون اینجا بود تا حسابی له و لوردش کنم... شالم روی شونه هام افتاده بود دیگه حوصله ی مرتب کردن نداشتم با موهام ور می رفتم و برام مهم نبود که بیان و به جرم کشف حجاب کافه رو پلمپ کنند خسته بودم خیلی خسته! ولی گناه مژده چیه؟
سهراب چجوری تو ترکیه می خوای بمونی؟
مامان: اشک هات رو پاک کن! صورتتم بشور... نگاش کن تورو حضرت... اسمش یادم رفت، این دختر سپیده است؟
بعیده ازت فرانک بلندشو دخترم اون موقع که بچه ی مردم تو مملکت خودش بود نجنگیدی و هی تسلیم شدی الان واقعا فایده نداره! ( خیلی سوسکی گفت شوهر پولدار کجا بود) من صبحی باهاش حرف می زدم اصلا چیزی از ترکیه مرکیه و این حرفا به من نمی گفت! فرانک؟ نکنه تو باز یک غلطی کردی هان... ای خاک دو عالم تو سرت! بدبخت این پسر هر روز خبر تورو از من می گرفت... .
دستم رو بالا آوردم تا حداقل دو دقیقه مامان نفس بگیره اینقدر فکش باز و بسته میشه براش ضرر داره... هی دور کافه راه میره عصبیم می کنه خدایا رحم کن به حالم باید به سهراب زنگ بزنم!
- من که کاری نکردم چرا توحرف تو دهنم می زاری؟ چیزی بهش نگفتم ای بابا... ای بابا! می ترسم می فهمی مامان؟ می ترسم تو اون هواپیما حالش بدتر بشه اون وقت من...! میگم اصلا اسپری با خودش برده یا.... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
خلاصه گوشم سوت کشید و انگار غرور من برای مامان ارزش نداره من رو نمی بینه و خورد و خاکشیرم می کنه فقط به فکر داماد پولدارش! موهام رو از روی صورتم برداشتم و ذول زدم تو چشماش تو دلم گفتم ساکت بمون!
مامان: فرانک خانم مردم قلب دارند... احساسات و عاطفه و از همه مهم تر روح دارند وقتی جنابعالی تموم اینارو نادیده گرفتی الان برای چی نشستی روضه میخونی؟ چرا تا کنارت بود درکش نکردی تو
... دق دادی من رو اصلا بگو ببینم مگه تو به عشق باور داری؟ همش مسخرش کردی الان نگران سهرابی؟ چه زر مفت می زنی... دیر کردی خانم کمالی توهم حال سهراب رو درک کن و بلندشو چون مشتری ها الان می رسند بدو دختر... اون سیلی هم آه دل سهراب جونم بود! خجالت هم نمیکشه این فرانک به کی رفتی من نمی دونم.
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
انگار سیلی های مامان جواب داد! گونه م رو کمی مالیدم و سرتکون می دادم، ولی حرف درستی می زد مامان سپیده م خیلی اشتباه کردم اوف! اوف!
ولی نمی شه مامانم به جان خودت نمی شه چجوری بگم حالیت بشه؟
می دونستم فریدون و مژده هم حواسشون به من نیست برای همین گذاشتم سهراب سوار اون هواپیمای کوفتی بشه و بره... به همین راحتی!
سه ماه قرار بود ازش دور بمونم که حقمه.
در هر صورت که برای یک کار ساختمونی زهرماری باید می رفت ولی عقب انداخته بود ولی حالا به قول خودش توفیق اجباری شد و ولم کرد و رفت!
بعد رفتن سهراب از همیشه گوشه گیر تر شدم... گوشیمم که دست مامان بود و دعا دعا می کردم همون شخص پیام نده و نگران اون بیرون بودم.
مامان به جای من می رفت کافه، صبح تا شب گیتارم دستم بود با اینکه فکر می کردم محاله بعد از 16 سالگی گیتار دستم بگیرم ولی خوب تونستم و فاز دپ سنگینی گرفته بود فضای اتاقم!
یواشکی یک نخ سیگار می کشیدم و تو آیینه نگاه می کردم و می گفتم: فرانک مغرور باش.
تبدیل به مرده ی متحرک شدم، نمی دونم شایدم این دوری لازم بود و من مغرور باید یک آدم می شدم... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
آخ کامران! تو چیکار کردی با من؟
از فریدون با کلافگی تمام می پرسیدم بابا مگه میشه تو از سهراب خبر نداشته باشی جواب سربالا می داد که من خبر ندارم خواهرجان من نمی دونم! خود فری می دونست سیگار می کشم برام می رفت می خرید از مژده هم بی خبر بودم چون مامان خانم اجازه نمی داد منم بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام بحث کنم با مامان گوشی رو پس بده.
یواشکی می خواستم گوشی رو از اتاقش بگیرم آخه باید از حال کسی با خبر بشم من که یک تیکه از وجودمه! یکهو مچم رو گرفت، دلم طاقت نمیاره مامان اوف خدایا!
بابا هم که طرف مامان رو می گرفت هی در گوش من می گفت: سهراب بی چاره چقدر گناه داشت!
همه لج کرده بودند ولی من که می دونستم مامان همش با سهراب صحبت می کنه مگه اصلا می شه سهراب دیوونه از من بی خبر بمونه؟
وای پسرغلط کردم می شه برگردی؟!
چیزی به بهار نمونده بود منم بالاخره با افکار و دلتنگی هام 3 ماه تموم رو گذروندم.یکی از آخرین روزای زمستون نشسته بودم پشت پنجره و نسیم من رو نوازش می کرد که مامان اومد تو اتاقم و با هیجان تمام بوسم کرد منم دستپاچه شدم لکنت گرفتم که گوشیم رو طرفم گرفت، دهنم باز مونده بود... .
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان: فرانکم! عسلکم بیا اینم گوشیت دیگه نزدیک نوروز ببین قشنگم شکوفه های امسال حس می کنم زیباتر از هرسالی هستند مگه نه؟
گوشی رو گذاشتم روی بالشتی که جلوی پام بود و کلیپس روی موهام رو مرتب کردم و بدون این که چیزی از مامان در مورد کار چند لحظه پیشش بپرسم سرم رو پایین انداختم و مانع دیده شدن اشک هام شدم با سوز دل گفتم:
- هوم... خیلی زیبا است مامان ولی خوب به زیبایی یک غروب نیست اونم از نوع سرد و بارونیش!
یک لحظه ساکت موندیم بعد نشست کنارم و شروع کرد به بافتن موهامو با همون کلیپس محکم بست خندیدم چون یاد مدرسم افتادم.

- چیکار می کنی؟ من دیگه اول ابتدایی نیستم.
بغض و لرزش مامان غم رو به دلم هدیه آورد خواستم آروم باشم ولی باز هم اشک ریختم.
مامان: تو صدسالت هم بشه فرنی مادر بازهم دختر کوچولوی منی! گوش کن می خوام یک خبر مهم بهت بدم.دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: حتما باز دختر عمم بچه ی چهارمش رو آورده و من هنوز نشستم با گیتارم آهنگ ابی می خونم آره؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
یکهو دلم ریخت پایین با خودم گفتم نکنه کامران باز می خواد بیاد اینجا وای نه!
مامان محکم زد به بازوم که به خودم اومدم موهام رو ریختم روی شونه هام و مامان اخم کرد و با پوزخندی براندازم کرد واقعا احساس می کنم تحقیر شدم.
مامان: نه خنگول من! یک خبری دارم برات که اگه بگم همین الان بلند می شی می ری لباس های بهاری رنگی رنگی نازت رو می پوشی که قشنگ دل سهراب رو ببری!
چ...ی؟ سهراب! به اون چه ربطی داره. سه ماه شده که رفته دیگه کم کم از فکرش دارم در میام این مامان چی میگه کاش بودی سهراب من کلی اذیتت کنم و تو بخندی کاش تو...!
مامان: فرانک یک چیزی بگو بفهمم سکته نکردی! اوف ولش کن من خبرم رو می دم و می رم خودت می دونی فرنی... سهراب خان داره بر میگرده ایران ماهم می خوایم بریم فرودگاع استقبالش هرچندکه متاسفانه مامانشم اونجا است ولی خوب من می دونم چقدر...!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین