جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مبینای شهر قصه ها با نام [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,413 بازدید, 90 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از همون غروب سرد بارونی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

آیا این رمان مورد توجه شما عزیزا قرار گرفته؟

  • عالی حتما ادامه بده

    رای: 32 86.5%
  • بسیار سطح پایین دیگه ادامه نده

    رای: 0 0.0%
  • برای بار اول خوبه ادامه بده!

    رای: 7 18.9%

  • مجموع رای دهندگان
    37
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
اتوبوس ترمز گرفت و یک خانمی پرت شد روی من و اعصاب خوردیم رو سر اون خالی کردم.
- خانم حواست کجاست؟ چرا دستگیره رو محکم نمی گیرید ای بابا... .
خانم: حالا مگه چی شده؟
- نگاه! نگاه! چه پرو هم تشریف دارند؟
خانم: هوی دختر! کاری نکن موهاتو بکنم بندازم تو خیابون... .
اصلا حواسم به سهراب نبود ولی از پشت تلفن دائم صداش میومد که چه خبره و چیکار میکنی و از این حرفا.
- الان وقتی یکی زدم زیر گوشت حالیت میشه زنیکه بی شعور!
گوشیم و کل وسایلم و مانتو رنگ روشن و موهام همه بهم ریخته شده بود! کتک کاری اساسی تو اتوبوس راه انداخته بودیم همه جیغ و داد می کردند که راننده اتوبوس را نگه داشت و مارو پیاده کرد، تموم هیکل و کیفم که کرم رنگ و روشن بود خاکی شده بود لعنت بهش! با اون زن وحشی چشم تو چشم شدم و گفتم:
- خوب شد؟ حالا حسابی حالت جا اومدنه؟ جلوی اون همه جمعیت موهام رو کشید و گفت:
خانم: ببین دختر! من گنده تر از تورو زیر پاهام له می کنم! اگر یک دفعه دیگه واس من شاخ بشی خودم میشکونمش!
ملت گوشی هاشون رو در آوردند و از ما فیلم گرفتند منم محکم پاهاش رو لگد کردم و پحش زمین کردمش بعد روی شکمش نشستم و گفتم:
- خانم خانم ها! من گاهی روحیه ی لطیف دخترونم خیلی سرکش میشه فهمیدی؟ مثله اینکه دندون هات رو دوست نداری ها؟
متاسفانه گشت ارشاد از راه رسید و ما به کلانتری منتقل شدیم! به خاطر بد حجابی نه به خاطر کتک کاری... جالبه نه؟
سرتیتر اخبار شدیم: دعوای جنجالی دو زن در اتوبوس!
من که حسابی به خودم افتخار می کردم و برامم مهم نبود برم زندان! منتظر نشسته بودیم تو راهروی کلانتری که اسم من و بهنوش جعفری رو خوندند همون زن دیوونه! وای خدا... باز سر و کله ی سهرار پیدا شد و با خودش طوفان رو آورد!
سهراب نزدیک من شد و بازوم رو گرفت فکر کنم توهم زده که شوهر منه انگار!
سهراب: فرانک چیکار کردی دختر؟
- به تو چه اصلا؟ دستمم ول کن، برو پی کارت!
سرباز: آقا شما با این خانم چیکار دارید؟
زود تند سریع سهراب گفت:
سهراب: نامزدش هستم فرمایش؟
نگاهش کردم و گفتم:
- بابا داره دروغ میگه این مزاحم منه!
سرباز گیج پرسید: خانم راست میگن؟
سهراب قرمز شده بود و بازوم رو محکم فشار داد و گفت:
سهراب: چرا چرت و پرت میگی فرانک؟
حس کردم خیلی نزدیکم شده و بوی عطرش رفته تو نفس هام!
-سهراب جیغ میزنم ها... ولم کن!
صدای کلفتی داد زد: سرباز کریمی اینجا چه خبره؟
سرباز: جناب سروان این آقای مزاحمت ایجاد کرده!
جناب سروان: به! آقا سهراب چه عجب شازده؟ از این طرف ها؟ راه گم کردی!
با تعجب نگاهی به سهراب کردم و دستش رو از بازوم رها کردم و گفتم:
- پلیس و گشت ارشاد هم آشنای تو هستند؟ یکهو بگو کل شهر واسه ی ماست دیگه!
سهراب با خنده گفت:
سهراب: دایی جان فرانک نامزد بنده! البته هنوز رسمی نشده! خواستگاری هم نرفتم!
جناب سروان احمدی نگاهی به من گرد و گفت:
دایی جان: ظاهرا دردسر درست کردند!
- دایی جون! اسم کوچیک من دردسر...
سهراب: فرانک!
- چیه خوب؟
دایی جان: باشه من اوکی میکنم شمارو! بهتره با خانم جعفری به توافق برسید و تعهد بدید واگرنه حل اختلاف میرید!
تازه یادم اومد جناب سروان که فامیلیشم احمدی و فامیله مامان جادوگر سهراب احمدی، دایی سهراب و هیچی دیگه... اصلا سهراب چجوری من رو پیدا کرد؟ اخبار! جاسوس؟ این پسره کنه ی حرفه ای به خدا... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
از یک اتاق بهنوش اومد بیرون و با داد و بی داد گفت:
بهنوش: من هزارتا کار دارم هرجا رو که بگید امضا می‌کنم حوصله ی این دختره‌ی دیوونه رو ندارم ای بابا...
خان دایی برگشت سمت من و گفت:
خان دایی: حالا بهتره برید توافق کنید وگرنه گرفتار میشی ها!
منم که لجباز یک دنده زیر چشمی نگاهی به سهراب لبویی کردم!
- چرا من کوتاه بیام؟
سهراب دستی محکم روی صورتش کشید و گفت:
سهراب: اذیت نکن فرانک!
سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم و سهراب نشست روی صندلی و دست به سی*ن*ه گفت:
سهراب: باشه... پس باید گرفتار بشیم نه دایی؟
خان دایی: دخترجان چقدر لجبازی تو، ببین خواهرزاده ی من رو نصفه عمر کردی!
بهنوش جعفری اومد جلوی من و گفت:
بهنوش: عزیز من! خانم من! بیا تموم کنیم به خدا دخترم تو خونه تنهاست! من همین‌جوریش یک پام تو دادگاه به خاطر پدر لات... .
اشک های این زن سرازیر شد و قلبم خیلی درد گرفت گناه دخترش چیه آخه؟
روی صندلی کنار سهراب نشست و سهراب سری تکون داد و گفت:
سهراب: فرانک تمومش کن!
کنارش نشستم و دستی روی بازویش کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- باشه... لطفا دیگه گریه نکنید! جناب سروان کجا رو باید امضا کنیم؟
خان دایی لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
خوب! با من بیاید لطفا!
من و سهراب و بهنوش همراه خان دایی رفتیم، عادتم شد بگم خان دایی دیگه...
خان دایی پشت میزش نشست و بی سیمش رو روی میز گذاشت بعد به ما شاره کرد بشینیم داشتم عقبی می رفتم محکم خوردم به سهراب همیشه حاضر در صحنه! انگار به یک ستون محکم خورده بودم! زیر لب ناسزایی نثارش کردم و نشستم روی صندلی ولی سهراب ایستاده بود!
خان دایی برگه و خودکار رو به بهنوش داد و گفت:
خان دایی: ای بابا! دخترم اینقدر گریه نکن... این رو امضا کن تعهد بده بعدش با خیال راحت برو دخترم!
نگاهی به بهنوش کردم و عذاب وجدان گرفتم بعدش به سهراب نگاه کردم و لبخندی بهم زد که یعنی همه چیز اوکی!
- خان... جناب سروان یعنی بریم؟
خان دایی: امضا کن دختر جان!
سهراب: جناب سروان احمدی من ضمانت می کنم فرانک خانم رو یعنی خانم کمالی رو... .
خان دایی خندید و گفت:
خان دایی: متوجه شدم! متوجه شدم!
بهنوش گفت: من برم جناب؟
خان دایی لبخندی رضایت بخش زد و بهنوش بدون خداحافظی از ما رفت، بیچاره خیلی ناراحت بود! به خاطر دخترش! به خاطر شوهر لات و بی سرپای خودش! برای همین می ترسم از ازدواج! می ترسم از عشق سهراب که دو روز بعد که خرش از پل گذشت بگه فرانک کیه دیگه؟
سهراب: پاشو بریم دیگه!
- ها؟ چی شده؟
خان دایی گفت: خوب آقا سهراب یواشکی زن می گیری نمیگی یک بزرگتری هم داری نه؟
سهراب نشست روی صندلی، زیر چشم‌های درشتش گود افتاده بود!
سهراب: نه بابا دایی چی میگی؟ گفتم خواستگاری نرفتم، فقط... .
نگاه کرد بهم!
سهراب: فقط دلم دست خودم نیست!
خان دایی نگاهی به من کرد و گوشیش رو گرفت دستش و گفت:
خان دایی: فرانک خانم؟ ظاهرا شما دلتون...
- ببخشید! ولی من بارها به این خواهرزاده شما گفتم بره پی کارش! چون نمی‌خوام آقا مگه زوره؟
سهراب: خان دایی کمکم کن!
- بی‌مزه!
خان دایی: شما دوتا! ساکت... به من گوش کنید! شما دوتا خیلی عاشق هم هستید می دونید از کجا فهمیدم؟ از نگاه های شما جوون ها! درسته جروبحث می کنید ولی خوب پتانسیل عاشق شدن هم دارید!
سهراب بلند شد کیف من رو گرفت و گفت:
سهراب: از من خیالتون راحت دایی من دیوونه‌ی فرانک هستم!
- سهراب! بسه دیگه!
سهراب دستم رو گرفت و گفت:
سهراب: با اجازتون دایی بعداً تماس می گیرم!
من که قدرت نداشتم دستم رو رها کنم از مچ سهراب! به خان دایی گفتم:
- خان دایی من رو با این دیوونه تنها نذار...
من رو مثلِ گوسفند از کلانتری کشید بیرون بعدش با داد و فریاد گفتم:
- تو همه جا آشنا داری نه؟ خجالت نمی‌کشی جلوی داییت دست من رو کشیدی؟ بی‌شعور!
گوشیم خاموش بود، مامانم زنگ زده بود به سهراب! سهراب عوضی، خود شیرینی کرد به مامانم همه چیز رو دقیق گفت! گوشیش رو داد به من و گفت:
سهراب: فرانک! مامانت خیلی نگران شده دختر بیا باهاش حرف بزن!
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
- پسره‌ی فضول!
خندید! دیوونه است؟
سهراب: نفس عمیق بکش!
صدای جیغ جیغ مامان بلند شد:
مامان: فرانک! به مولا که تو باید پسر می‌شدی! به قرآن کریم که مسلمون نیستی!
- چه ربطی داره؟
مامان: ساکت! دختره ی چشم سفید پرو!
شانس آوردیم سهراب آشنا داشت وگرنه چه غلطی می خواستی بکنی؟
- آب خنک می خوردم!
سهراب: فرانک مامانته ها!
- ای بابا به تو ربطی نداره!
مامان: زود بیا خونه دختره‌ی بی‌لیاقت!
- بوس بوس!
مامان: از دست تو... مراقب باش!
گوشی رو با بی‌میلی دادم به سهراب و گفتم:
- بگیر گوشیت رو سهراب دیوونه!
سهراب: مامانت خیلی ناراحت بود نه؟
- آره... ولش کن از دلش در میارم! ماشینت کو؟ من رو برسون خونه!
چه پررو بازی در آوردم نه؟
سهراب به پته پته افتاد...
- د جون بکن دیگه!
سهراب: اینقدر هول شدم با تاکسی اومدم!
- عالی شد! تو از کجا فهمیدی اصلاً؟
سهراب سر خیابون رفت و کیفم دستش بود بدم میاد از این کارهای بی‌منطقش!
- با توام ها! کیفم رو بده در ضمن!
سهراب: بماند گلم!
- کوفت و گلم! نکنه برای من جاسوس گذاشتی؟
سهراب نیشخند زد و عینک آفتابیش رو روی چشمای خسته ی مسخره ی جذابش... خلاصه گذاشت و گفت:
سهراب: هیچی از من بعید نیست فرانک! هیچی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
کلافه شده بودم!
- می‌کشمت سهراب!
سهراب یقه ی پالتوش رو مرتب کرد و گفت:
سهراب: تو قبلاً انجامش دادی گلم!
دست تکون داد تا تاکسی بگیره، پسره‌ی خل و چل با اون همه تجملات می خواد تاکسی سوار بشه؟
خلاصه سوار شدیم و آخرین حرف‌هامون قلبم رو آتیش میزد... اوف! به سهراب که بغل دستم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
- کجا میریم؟
سهراب: جناب ما پارک شهر میریم!
- پارک شهر چیه سهراب؟ من باید برم خونه!
سهراب: مگه چیه؟ یک بستنی می‌خوریم تهش دیگه!
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- چقدر جلف ایش!
سهراب گوشیش رو داشت چک می کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
سهراب: خوب چی دوست داری ذرت مکزیکی؟
- باز این قابل تحمل تره!
خندید و بهم نزدیک شد.
سهراب: آخ من فدای اون!
چشم تو چشم شدیم و حتی پلک هم نمی زدیم، داشتم خفه می شدم! چسبیدم به در و از آیینه به راننده نگاه کردم و دیدم ریز ریز می‌خنده!
- لازم نکرده فدای من بشی... همین انگشت رو تو چشم های هیزت می‌کنم به خدا بی‌تربیت!
سهراب: بازهم فدات می شم!
- سهراب باور کن کتک می خوری از من!
سهراب: چرا داد میزنی آبروی ما رو بردی دختر... .
خندیدم و بلند گفتم:
- آقای راننده رو میگی؟ اون که ماشالا یک ریز داره می خنده اوه! اوه
سهراب عذرخواهی کرد از راننده و از فرط اعصبانیت پشت سرش رو می‌‌خاروند!
- تو اصلا مگه آبرو حالیت میشه؟
سهراب خیلی عصبی بود!
سهراب: آره لابد تو حالیته؟ ده دقیقه پیش کجا بودیم؟
بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
- خوب حالا پسرخاله نشو زود.
سهراب: دوست دارم!
- کتک‌های منم تورو خیلی دوست دارند!
سهراب: خیلی دوست دارم! با همه فرق داری.
شیشه‌ی پنجره ی ماشین رو پایین کشیدم و بلند، داد زدم:
- ولی من دوست ندارم سهراب فرخ نژاد! دوست ندارم! ندارم!
راننده از ترس تو یقه اسکیش فرو رفته بود سهراب سکوت کرد! و چند لحظه بعد گفت:
سهراب: پس دیوونه‌وار عاشقمی؟
- وای سهراب! آخ پسره ی سوسول! از ماشین باور کن پیاده میشم اگه یک کلمه ی دیگه از دهنت بیرون بیاد، افتاد؟
سهراب: داد نزن!
- دلم می خواد به تو چه؟
راننده با ترس گفت:
راننده:آ...ق...ا رسیدیم!
سهراب: شرمنده جناب! چقدر تقدیم کنم؟
راننده: قابل نداره به خدا پیاده بشید فقط.
سهراب: ولی... اینطوری که.
راننده: آقا تروخدا برید پایین‌.
کلی اصرار کرد سهراب که پول باید بده!
- آقای محترم چقدر میشه؟
راننده: باشه! 20تومان.
سهراب: بفرمایید.
- سهراب.
جواب نداد.
- هوی.
محل نداد.
- روانی با توام.
سهراب: عزیزم دو دقیقه ساکت باش. بازم شرمنده قربان بابت سروصدای ما.
راننده: نه بابا خواهش می‌کنم داداش!
خیلی با من بد برخورد کرد یعنی به همین زودی خسته شد؟ جا زد؟ خوب معلومه دیگه هوس داره حضرت آقا، هوسشم الان بخوابه گورش رو گم میکنه!
سهراب: روزتون بخیر! فرانک پیاده شو زود.
شب شد دیگه.
این چرا باز جنی شد؟
- ای بابا چه مرگته؟ دارم پیاده میشم دیگه!
زیپ کیفم به ساعت سهراب گیر کرد، سهراب من رو محکم کشید سمت خودش!
- یکم شعور داشته باش مگه نمی‌بینی گیر کرده!
سهراب: زودباش درش بیار!
-وا؟ خوب صبر کن.
سهراب: میگم بجنب‌.
- تو چه مرگت شده؟
زیپ کیفم رو آزاد کردم و پیاده شدم، اصلا سهراب شده بود کوه یخ. قلبم درد گرفت! چرا درد؟
تا وسط پارک شهر پیاده روی کردیم در سکوت کامل و مطلق! بالاخره روی یک صندلی روبه روی فواره نزدیک کاخ! از پشت عینک آفتابی نتونستم چشماش رو ببینم بالاخره سکوت رو شکستم.
-سهراب؟
هیچی نگفت! فکر کنم حتی نفس هم نمی کشید!
- دیوونه؟
بازم هیچ!
-روانی، مریض، آشغال!
فقط خندید.
- هوی! گوساله.
سهراب عینکش رو برداشت و گفت:
سهراب: نمی خوای آروم بگیری نه؟
دستش رو گذاشت پشت سرم روی صندلی و خودم رو جلو کشیدم! شالم رو مرتب کردم و موهام رو از زیر شال دادم بیرون و زیر چشمی نگاهش کردم ببینم نگاهم می‌کنه. خوب معلومه که با چشم‌های ناپاک نگاه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
- تو چرا اصلا شدی یک آدم دیگه؟
سهراب ابروهاش رو بالا داد و پیچ و تابی به سیبیل های قاجاریش داد و گفت:
سهراب: من نمی فهمم چی میگی فرانک؟
- نگاه کن من رو! میگم نگاه کن!
بدون هیچ میلی سرش رو به سمت من چرخوند و قلبم شکست! آخه چرا بشکنه؟
- سهراب! الان مثلا قهر کردی؟ خیلی بی مزه ای باور کن صبرم داره لبریز میشه! پاشو، پاشو خودت رو جمع کن برو برای دوتاییمون ذرت مکزیکی مشتی بگیر و بیا میدونی از کجا بگیری؟ روبه روی همین کاخ پارک شهر کنارش یک عکاسی اسمش چی بود خدایا؟ چهره؟ نما؟ خلاصه نمی دونم ولی... .
سهراب با چشمای شهلایی و خنده ی مبهمش گفت:
سهراب: فرانک؟
-بله؟
سهراب: عاشق همین کارهاتم به خدا... .
بالاخره سهراب عادی برگشت...
- خداروشکر به تنظیمات کارخونه برگشتی خنگول!
سهراب بازهم با سیبیل های قاجاریش بازی کرد والا من نمی دونم کی بهش گفته این مدل سیبیل قشنگه؟
سهراب: قیافه گرفتن برای تو خیلی سخته دختر.
- وای چقدر لوس! اینقدر با اون سیبیل های مسخره ی قاجاریت بازی نکن!
سهراب: مگه بده؟ چطور تو با موهات بازی می کنی و دلبری می کنی هیچی نیست!
پسره ی پرویی به خدا! فرانک کم نیاری دخترجان...
- چرت و پرت نگو من دخترم!
سهراب: تبعیض قائل نشو خانم!
خلاصه بد حالی داشتم من... از روی صندلی بلند شدم و ایستادم و شالم رو برداشتم از روی سرم و با کش موی صورتی تو جیب مانتوی بدبختم که به فنا رفته بود موهام رو سفت ومحکم بستم!
سهراب: شالت رو بزار سرت دیگه...
- اوه! جناب من بابام اینقدر گیر نمیده که تو میدی!
سهراب: حالا بیا بشین دیگه! خسته شدی؟
- نه... فقط از یک چیز یکنواخت بدم میاد حوصلم سر رفت پاشو حداقل راه بریم! مامانم بهت زنگ نزد؟
بلافاصله بعدش گوشیش زنگ خورد!
بدون اینکه جواب من رو بده گوشیش رو از جیب پالتوش در آورد و با اوف بلندی قطع کرد!
- وا؟ چرا جواب نمیدی؟
سهراب: مامانمه!
- ایش ایش!
سهراب: از الان اینقدر از مادرشوهرت بدت میاد؟
- از خودتم بدم میاد دیگه چه برسه به مامان سانتال مانتالت!
میخواستم فضای سنگین بینمون یکم عوض بشه که گوشی خودم زنگ خورد!
- سهراب! مژده دوستمه! من باید...
بلند شد مثله شیر گرسنه گوشی رو از دستم قاپیدو جواب داد! منم دستم روی هوا مونده بود!
سهراب: مژده... سلام خوبی! من سهرابم! آره سهراب، نامزد فرانک!
- چی میگی دیوونه گوشی رو بده!
رفت اون طرف فواره و بعد از چندثاتیه برگشت سمت من با لبخند مزخرفش!
سهراب: بگیر گوشی رو...
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، جلوی اون همه بچه و آدم بزرگ زدم زیر گوشه سهراب... دیدم مردم همه نگاهمون میکردند! منم فریاد زدم سرش... بی چاره!
- تو روانی سهراب؟ به خدا که روانی هستی!
سهراب هم مثله دیوونه ها پالتوش رو در آورد پرت کرد روی زمین!
سهراب: آره! آره! من روانی ام حالا که چی؟ از وقتی که تورو دیدم تمام این ذهنم بی صاحاب من درگیر تو شده دختر ظالم بی رحم! داری من رو مثله مجنون می کنی! دوست داری؟
- مگه من خواستم تو دچار جنون بشی! یک هفته... هنوز حتی یک هفته هم نشده که ما همدیگر رو می شناسیم بی شعور لجن! بعد انتظار چی از من داری تو؟
یک لحظه انگار سهراب موقعیت خودش رو فهمید و پالتوش رو از روی زمین برداشت و گفت:
سهراب: باشه فرانک بسه! آبرو نذاشتی... بیا بریم!
- به من دست نزن! حتی نزدیک من هم نشو! دیگه نمی‌خوام ببینمت شنیدی؟
از بین جمعیت رد شدم و سعی کردم صدای سرفه های پی در پی سهراب رو نادیده بگیرم ولی تا سر خیابون شهرداری رسیدم که تاکسی بگیرم دیدم آمبولانس با سرعت داره سمت پارک شهر میره! تمام وجودم یخ شد زیر لب آروم گفتم:
- سهراب... چی؟ سهراب!
کیفم از دستم افتاد و با بی تابی برش داشتم و بدو بدو مثله موشک رفتم سمت پارک شهر، وقتی رسیدم دیدم سهراب رو دارند سوار آمبولانس میکنند!
- س... س... هراب!
رفتم جلوی آمبولانس با دست های لرزان!
- سهراب؟ چی شده؟ منو ببین! دیوونه...
مردی با لباس قرمز جلوی من اومد و من گیج بودم نمی فهمیدم.
- چی... چیشده؟
دکتر اورژانس: خانم آروم باشید! همراه این آقا هستید؟
سریع بدون درنگ!
- بله! بله... آره!
دکتر اورژانس: خانم یکم آروم باشید لطفا! ما بهش اکسیژن وصل کردیم جای نگرانی نیست! فقط میشه بگید اسپری خاصی استفاده می کنند یا نه؟
اسپری؟ اسپری؟!
- آره! آره... آبی رنگ بود ولی! ولی اسمش رو نمی‌دونم به خدا... وای! سهراب چشمات رو باز کن!
دکتر اورژانس: بسیار خوب لطفا آروم باشید! سوار بشید باید بریم بیمارستان!
- بله! ممنون.
وقتی سوار آمبولانس شدم تمام مدت خودم رو لعنت کردم و فوری به فری زنگ زدم که بیاد بیمارستان 5 آذر نزدیک‌ترین بیمارستان به پارک شهر بود!
- سهراب؟ تروخدا بیدارشو... همش تقصیر خودته لعنتی! باز کن چشمات رو... خواهش می کنم!
به عنوان یک انسان عذاب وجدان داشتم... اما فقط به عنوان یک انسان ساده؟ من مثله یک... آخ! نمی‌دونم و نمی‌خوام بهش فکر کنم چون حال و احوال سهراب فقط مهم بود همین! وقتی رسیدیم در رو باز کردند و پیاده شدم... .
- یواش! خواهش می کنم یواش‌تر... ممنونم!
دکتری قد بلند و لاغر و به ظاهر مهربون جلو اومد.
دکتر: مشکل چیه چی شده؟
دکتر اورژانس: دکتر! ایشون ظاهرا دچار شوک عصبی شدند که همین باعث شده بیماری زمینه ای ایشون تشدید بشه که تنگی نفس شاملش میشه!
- چی! یعنی چی الان چی میشه؟
دکتر: باشه! به بخش منتقلشون کنید تا معاینات انجام شود! خانم شما چه نسبتی دارید با ایشون؟
- من...
سهراب بیدار شده بود! به هوش اومد! چشماش رو دیدم!
سهراب ماسک اکسیژن رو برداشت و گفت:
سهراب: نامزد منه! مشکلی نیست!
نامزد؟... این پسر روانیه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
فقط نگاهش کردم و سرتکون دادم!
دکتر: باشه! لطفاً ماسک رو برندارید از روی صورتتون.
با اون حالش به من چشمک زد و وارد بخش شدیم
***
داخل بخش اورژانس
- سهراب خیلی من رو ترسوندی.
سهراب کمی خندید ولی انگار درد داشت.
سهراب: پس که نگرانم شدی.
- خوب معلومه. تو هم یک انسانی حقت این نیست.
کمی سرفه کردم که به خودم بیام...
سهراب: مطمئنی؟
- اون کتکی که خوردی نوش جونت!
سهراب: می بینی از عشقت به کجا رسیدم؟
پسره ی بی چشم و رو رو ببین.
- شعر نگو بابا... .
فریدون رو دیدم که داره داخل اورژانس میشه براش دست تکون دادم که بیاد.
سهراب: کی اومده؟
مگه کوره؟!
- داداشم... .
فریدون مثله همیشه عین دلقک ها ظاهر شد! پسره اصلا بلد نیست راه بره... .
فریدون: می بینم که فرانک بالاخره کار خودش رو کرد و آق سهراب راهی بیمارستان شد؟! خدا بد نده سهراب، بهتری داداش؟
خندید باز هم! من رو عصبی کرد!
سهراب: علیک سلام فری فرفره! داداش من خدا که بد نمیده. بنده های ظالمش بدی می‌کنن!
چی؟! چی گفت الان به من؟!
بلند شدم از روی صندلی تا داداشم بشینه.
خدایا خسته شدم. تا کی سهراب؟ تا کی؟
- الان مثلاً به من تیکه انداختی؟
سهراب: نه عزیزم. چرا به خودت می‌گیری؟
فریدون: ای بابا! آبجی کوچولو بی‌خیال دیگه.
داشتیم می خندیدیم که صدای بسیار جیغی فضای اورژانس رو پر کرد: پسر مامان؟ سهرابم!
- ای وای! این‌که باز جادوگر پیره!
داداش اومد جلوی من در گوشم گفت:
فریدون: جادوگر؟ این کیه فرانک!
بازوی داداشم رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و گفتم:
- بعداً! بعداً بهت میگم سهراب.
مامان سهراب اومد جلوی ما و با دستمال مرطوب دسته های تخت رو تمیز کرد و گفت:
مامان سهراب: آخرش کار خودت رو کردی آره؟ پسر دسته گل من رو نگاه کن راهی بیمارستان کردی تو!
سهراب بلند شد نشست روی تخت فهمیدم سی*ن*ه اش درد می کنه ولی فقط من فهمیدم! حتی مادرش هم نفهمید.
سهراب: مامان! بسه خواهش می کنم. کی به شما خبر داد؟
مامان سهراب: من مادرم! می فهمم کجایی و چی کار می کنی پسر!
آره! خیلی می‌فهمه واقعاً! دروغگو.
- آره سهراب، می دونی چیه؟ مامانت بهت مسیریاب وصل کرده چون....
سهراب: فرانک جان! خواهش می کنم.
مامان سهراب اومد مچ من رو محکم گرفت و آروم گفت:
مامان سهراب: آره. بحث چیه؟ دایی سهراب باید به من زنگ بزنه و حرفایی بزنه که پوست صورتم چروک بشه نه؟
صداش رو بالا تر برد.
ادامه داد: سهراب ماجرای خواستگاری چیه هان؟
سهراب می خواست دهن باز کنه دستم رو آوردم بالا که ساکت بشه! منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم... .
- خانم به ظاهر محترم. خانم احمدی. الان واقعا حال پسرتون رو نمی بینید؟ از بیست کیلومتری مرگ برگشته! بعد شما در مورد مسئله‌هایی حرف می زنید که نه جاشه و نه مکانش؟
مامان سهراب دست‌هاش رو الکل زد و گفت:
مامان سهراب: با چه جراتی با من اینجوری حرف می زنی دختره ی سطح پایین بدبخت، بینوا؟
فریدون با اعصبانیت از روی صندلی بلند شد و گفت:
فریدون: سهراب! اینجا دیگه جای ما نیست. من اجازه نمیدم با خواهرم این‌جوری رفتار کنن حالا هر کسی که می خواد باشه.
ما میریم.
سهراب: داداشم شما ببخشید بمونید.
دیدم دستش رو ی سی*ن*ه اش که یعنی درد داره. پس نخواستم اذیت بشه.
- نه فریدون! تو بمون پیش سهراب من میرم داداش.
کیفم رو سهراب چسبید و گفت:
سهراب: نکن این‌کارو فرانک. نرو.
محکم از دستش کشیدم و داشتم می‌رفتم بیرون که صدای مامان سهراب توی گوشم پیچید.
مامان سهراب: هیچ وقت شاهزاده نمی‌تونه با یک گدا خوشبخت بشه من نمی‌‌ذارم!
نمی‌ذارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نفهمیدم چجوری رسیدم خونه... فقط وقتی به راه پله ها رسیدم تو آیینه راهرو که خودم رو دیدم متوجه شدم چشمام پر از اشک شده! خیلی مسخره بود، مسخره ترین کار ممکن بود... با خنده اشک هام رو پاک کردم و رفتم بالا.
- مامان، بابا من اومدم!
مامان با مایع ظرفشویی اومد دم در و گفت:
مامان: دختر لات و بی‌سرو پای ما تشریف آورد!
بابا: فرنی بابا؟ سهراب خوبه؟
با تعجب جلوی بابا ایستادم و گفتم:
- چی؟ شما از کجا می‌دونید بابا؟
مامان همچنان با مایع ظرفشویی اومد جلوی من ایستاد و کیفم رو از دستم گرفت و شالمم از سرم در آورد، با اینکه از من ناراحت بود بازهم نگران حال و احوالم بود! چه تناقص عجیبی نه؟
مامان: فری گفت! تو آخرش کار خودت رو کردی فرانک؟ پسر مردم رو چی‌کارش کردی آخه تو؟
بابا اوف بلندی کشید و گفت:
بابا: شانس آوردیم سهراب آشنا داشت واگرنه که چجوری از دادگاه خلاص می‌شدی؟ دختر کم عقل من.
مامان از تو اتاق جیغ جیغ می کرد.
مامان: کم عقل کاوه؟ هر هر! بهتره که بگی سنگ دل! بدون قلب!
مانتوی خاک و خولیم رو پرت کردم روی زمنی و گفتم:
- ای بابا! ای بابا ولم کنید جان امواتتون.
مامان: حالا سهراب خوبه؟
- من از کجا بدونم؟ فریدون پیشش موند دیگه مامان عجوزه‌ی سهراب اومد من برگشتم خونه.
مامان و بابا باهم دیگه گفتند: عجوزه؟
تلفنم دائم زنگ می خورد و اعصابم رو حسابی بهم ریخت! با کلافگی گوشیم رو گرفتم و دیدم مژده زنگ میزنه، کلا فراموشش کرده بودم... .
- بله! چی میگی مژده؟
مژده جیغ بنفشی کشید و گفت:
مژده: فرانک! امروز دست تنها پدر من در اومد بی انصاف. کدوم گوری بودی؟ یک بار نامزدت جواب میده. یک بار تو کلانتری هستی! تو کی نامزد کردی؟ نکنه شکمت هم اومده بالا فقط من بی‌خبرم؟
سرم رو مالیدم خیلی درد می کرد. عصبی‌تر از مژده جلوی مامان بابا گفتم:
- چرت و پرت نگو روانی! فیلم ترکیه مگه؟ صدبار گفتم تو جنبه‌ی نگاه کردن فیلم‌های ترکی رو نداری دختر! بی‌جنبه آخه من نامزدم کجا بود؟ امروز خیلی درگیر بودم فردا میام تا آخر شب وایمیستم قبول؟
مژده خندید و گفت:
مژده: فرانک... ماباهم شریکیم دختر ولی تروخدا تنهام نذار پدرم در اومد امروز دست تنها!
نمیدونم فشارم افتاد یا خودم نشستم روی مبل.
- ببخش دیگه آبجی.
مژده: باشه دیوونه فراموشش کن. سهراب چطوره؟
ای خدای من این از کجا می‌دونه؟
- مژده تو دیگه از کجا فهمیدی؟ فقط فکر کنم اون سیامک نفهمیده هان؟
مژده: کثافت بی شعور! مگه من هر کی هستم؟ واقعا بهم برخورد.
- آبجی باید برم دوش بگیرم حالم خوش نیست.
مژده: خفه! دارم میام پیشت.
- ای بابا... باشه بیا!
گوشی رو قطع کردم و از نگاه‌های مامان و بابا فرار کردم تو اتاقم... یعنی سهراب حالش خوبه؟ زنگ زدم به فری.
فریدون: چیه؟
- سهراب خوبه؟
فریدون: آره بیداره.
- ننه‌ی عجوزه‌اش رفت؟
فریدون: نه بابا... فردا مرخص میشه به مامان پیام دادم همین الان که شب می‌مونم!
صدای مامان بلند شد.
مامان: فری گفت شب پیش سهرابه.
- تو هم از خداخواسته شب بیرون باشی.
فریدون: تو هم پسر مردم رو داغون کن خوب.
- خدافظ‌
یعنی واقعا سهراب خوبه؟ ای بابا به من چه اصلا فرانک تو چه مرگت شده؟ خودت می فهمی چیکار می کنی؟ خودم رو تو آیینه نگاه کردم و خندیدم.
***
(سهراب)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نمی خواستم روی تخت دراز بکشم، می خواستم برم فقط پیش فرانک! آخ خدای من این دختر با لجبازی هایی که میکنه من رو روانی کرده، فریدون اومد سمت من! بنده خدا واقعا مثله یک برادر بالا سرم بود... من قبل از فرانک با هر دختری که بودم عشق نبود... ولی الان خوب می دونم چه حسی به فرانک دارم، دلم هوای اون موهای بلندش رو کرد وجودم آتیش می گیره!
فریدون: داداشم... فرانک زنگ زد.
دلم اون لجبازی های دخترونش رو می خواست!
- واقعا؟ حالش خوبه... چی گفت!
فریدون: هیچی داداش حالت رو پرسید!
زیر لب آروم گفتم فداش بشم ولی فریدون ماشالا گوش های تیزی داره!
فریدون: چی داداش؟
-هیچی! هیچی... راستی بابت حرف های مامانم خیلی خیلی معذرت میخوام فری اخلاق های خاص خودش رو داره دیگه.
فریدون: من که به دل نمی گیرم داداشم ولی وای! فرانک کینه ای درجه یک.
اسم این دختر که اومد لبخند روی لب های من غنچه زد، با اون اخم ها و قهرها و وحشی بازی هایی که برای من در میاره بازم دلم می خواست کنارش باشم! اذیتم کنه ولی باشه کنارم... حتی از روز آشناییمون اگه سه روز هم گذشته باشه.
من عاشق شدم! عاشق این دختر لجباز روانی.
- فری ببین داداش من... من! من عاشق فرانکم، می خوامش می فهمی؟
فریدون با نگاه شیطنت آمیزی نگاهم کرد و گفت:
فریدون: داداش راههای دیگه ای هم واسه خوابیدن این عطش تو هست! آبی از فرنی ما گرم نمیشه... .
دوتایی زدیم زیر خنده و تا امروز اینقدر حالم خوب نبود! اینقدر خوشحال نبودم.
- خفه شو بابا دیوونه... فرانک رو واسه ی خودش می خوام، واسه ی قلبم.
فریدون: پس دوباره تسلیت عرض می کنم چون گرفتار خواهر من شدی باید هفت خوان رستم رو عبور کنی!
گوشیم رو دستم گرفتم و رفتم تو اینستاگرام فرانک و عکساش رو نگاه کردم و زیر لب گفتم: واسه ی فرانک هر کاری می کنم!
فریدون: دمت گرم داداش، خوب من برم که مادرتون راحت بیاد پیش شما... .
- دمت گرم رفیق بامرامم!
فریدون: سهراب من بیرون نشستم چیزی خواستی بگو.
- بابا خجالت میدی به خدا.
فریدون دستم رو محکم گرفت و گفت:
فریدون: من از خدامه تو شوهر خواهر من بشی ولی فرانک یک گاو ماده است! یک گاو یک دنده، اصلا شک دارم تو سی*ن*ه ی فرانک قلبی بتپه! اما خوب عاشق بچه هااست! برای بچه ها فقط قلبش میتپه.
- فریدون من کاری می کنم که فرانک از این لجبازی هاش دست بکشه و قلبشم بتپه! بالاخره می فهمم چی یا کی اینجوریش کرده!
با خنده رفت بیرون و بلافاصله مامانم با ناز و کرشمه و وسواسی های همیشگی وارد اتاق شد و گفت:
مامان: بد نیست، اتاق بدی نیست!
حرف احمقانه ای زدم!
-مامان تو چرا فرانک رو دوست نداری؟
چشماش رو ریز کرد و جلوی من خم شد و گفت:
مامان: پسرم؛ چرت و پرت نگو... فرانک و سهراب واقعا مسخره است مثله یوسف و زلیخا... چمیدونم یا مثله کیکی که مزه اش شور باشه یا دریای بنفش! میشه اصلا؟ با عقل جور در میاد پسرم آخه؟
خندیدم و روی تخت نشستم و مثله پسر بچه های دبیرستانی روی عکس فرانک قفلی زدم بعد به مامانم گفتم:
- من غیر ممکن رو ممکن می کنم! من اگه لازم باشه از ممنوعه ها رد میشم.
پوزخندی زد به من و گفت:
مامان: خوب میشی پسرم! خوب میشی، تو تا دیروز برای خودت حرمسرا راه انداخته بودی پسر الان شدی مجنون و خدا یکی یار یکی، دل یکی دلدار یکی؟
- مامان مسخره نکن دیگه... گذشته مال گذشته است!
مامان: فرانک دو روز دیگه دل تورو میزنه، بعدشم این دختر پایین شهر به ما نمی خوره، نه! نه اصلا به هیچ وجه سهراب از سرت بیرون بنداز این دختر رو من نمی ذارم!
سرفه کردم و بازهم سرفه های عصبی که از زمان مرگ بابا من اینجوری شدم دکتر هم دارو تجویز کرد ولی سال ها است یک جایی توی قلب من داره می سوزه! بابام... بابایی که با مامانم زمین تا آسمون فرق داشت، دلم هواش رو کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان روی صندلی که آغشته به الکل کرده بود نشست و ابرو انداخت بالا و با صدای خفه ای گفت:
مامان: سهراب بی خیال میشی فهمیدی؟
دوباره با بی کلافگی بلند شد و رفت از اتاق بیرون... دلم اون چشمای مشکی، ابرو های دخترونش که با ناز بالا می ندازه و موهای شب چلش رو می خواد آخه اگه این جنون نیست پس حتما عشق! نفهمیدم کی خوابم برد... فقط چشمای بی رحم فرانک جلوی چشمای من بود.
***********
.فرانک.
-مامان مژده اومد؟
مامان با داد و بی داد الکی و همیشگی سر من رو برد!
مامان: آره فرانک پاشو بیا تو پذیرایی دیگه، وای!
متاسفانه وقت دوش گرفتن هم نداشتم از دست مژده در به در! سریع یک لباس مشکی خونگی پوشیدم و رفتم پیش مامان، بابا رفته بود بیرون که ما راحت تر باشیم و مامانم مشغول درست کردن عصرونه بود رفتم خودم رو برای مامان لوس کنم که خرمگس معرکه، ظاهر شد و طوفانی از شادی و البته ادکلن به همراه خودش آورد.... .
مژده: سلام! سلام خوشگل خانم ها؛ واه واه خونه ی عروس چقدر ساکته بابا.
مامان با خنده به استقبال مژده رفت و منم حرص می خوردم دیگه!
مامان: ای جانم... به خدا که مژده عروس خودمه؛ خوش اومدی بهار قلبم!
بهار قلبم؟ اوه... این دیگه زیادی بود به خدا زیادی عروسش رو لوس کرده، عروس؟ چه عروسی!
مژده: وای خاله؟ این مادرشوهر بازی ها چیه آخه، فرانک گاو من کجاست؟
رفتم دم در و دمپایی رو پرت کردم تو شکمش و گفتم:
- کوفت! درد! مرض! بلا! تمام بدبختی های دوعالم تو سرت! عروس کیه؟ فعلا که خواهر شوهر شدم ظاهرا؟
بوس و ماچی که این مامان و مژده باهم می کردند غیر طبیعی بود داشتم از خنده می ترکیدم، بیچاره داداش من... آخه مژده خیلی فری مارو دوست داره بارها خواسته براش دلبری کنه مثلا، ولی متاسفانه موفق نشد ولی الان به نظرم یک خبرایی هست!
- اه! خوبه خوبه! جمع کنید خودتون رو بابا بیاین از دم در کنار دیگه.... .
مژده یکهو پرید از جاش و گفت:
مژده: میگم که چیزه! فری خونه است؟
مامان: نه بابا پیش سهرابه! بیا تو دخترم.
- وایستا ببینم تو ماجرای سهراب رو از کجا میدونی اصلا مژده، نکنه با داداشم حرف میزنی؟ هان! زود بگو ببینم مامان چی میگه؟
محکم نیشگونش گرفتم و جیغ کشید و گفت:
مژده: آخ فرانک دستم! خواهر شوهر عجوزه حالا بر فرض که حرف می زنم که چی؟ مگه تو ماجرای سهراب رو به من گفتی؟
گفتم یک خبرایی شده؟ من خواهرم می فهمم!
- نگاه! نگاه! چه تیپی هم زده به خدا می زنم تو دهنت مژده... .
مژده نشست روی مبل و شال و مانتوش رو در آورد و موهای کوتاه هویجیش رو پخش و پلا کرد و گفت:
مژده: آره! با فری حرف می زنم با هم در ارتباطیم... خوب شد؟
- ای بدجنس ها، مژده! میگم یکهو وقتی عمه شدم خبر عروسی می دادید بهتر بود کادوهارو یکی می کردم!
مژده: ها؟ چی! خودت می فهمی چی میگی اصلا؟
- خفه شو بابا!
مژده: بزار من به فریدون زنگ بزنم ببینم سهراب چطوره!
نه! نه! این کابوسه... .
- به تو چه که حالش چطوره!
مامان با ظرف میوه اومد جلوی ما و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
مامان: بخورید خوشگلا مژده! به فریدون زنگ می زنی؟
نگاهی ریز به مامان کردم و گفتم:
- علم غیب داری مادر من؟
مامان هم داشت سیب پوست می کند و بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت:
مامان: تو این چیز ها که حالیت نیست من مادر دوتا خرس گنده ام مگه میشه این چیز هارو نفهمم؟
مژده: ماشالا هردوتا خرس هاتونم عشق های من هستند!
نگاهی درشت به مژده انداختم و کوسن مبل رو پرت کردم روی سرش!
- خانم خانم ها خیلی تند داری میری ها... .
مژده: خاله!
صدای لوسش همیشه روی موخ من بود!
مامان سیب تو دهنش بود... .
مامان: بس کنید دیگه!
تازه یادم اومد فریدون و مامان از من مخفی کردند که مژده داره عروسمون میشه!
- مامان چرا به من نگفتی تو؟
مامان وکمی نگاهم کرد بعد به مژده نگاه کرد و تازه دو هزاریش افتاد!
مامان: آها! خوب تو درگیر سهراب بودی... .
محکم زدم تو سرم!
- یعنی تو این سه روز هرجی اتفاق بوده افتاده نه؟
بالاخره آقا فری گوشیش رو جواب داد!
مژده: عزیزم؟ کجایی دیر جواب دادی؟ چی، صدات نمیاد عشقم!
اه! اه! ببین چه عشقم و عزیزمی میگه به داداشم... گوشی رو با اعصبانیت از مژده گرفتم و دستش رو هوا موند!
- آهای فریدون خان! الان خواهرت باید بفهمه که تو عاشق صمیمی ترین دوستش شدی؟ بیشعور! کثافت!
فریدون زد زیر خنده و فحش بارونش کردم!
فریدون: چته گاو ماده! خواهر شوهر بازی در نیار بینم! بالاخره کرشمه های مژده هم جواب داد... .
بیشعورای عوضی! پس بگو چرا تو کافه پلاس بود این فری ما... .
مژده: فرانک!
- تو ساکت! بعدا به حساب تو هم می رسم.
مامان با دهن پر مثله همیشه گفت:
مامان: بده گوشی عروسم رو!
فریدون: بابا معلوم هست چه خبره؟ بده گوشی مژده رو می خوام با عشقم حرف بزنم!
- مرده شور تو و عشقت رو ببرن بگیر بابا گوشیت رو.
دست به سی*ن*ه و با لرزش پاهام خودم رو تو مبل فرو بردم.... خوب داداش خودمه چیکار کنم؟
گوشیش رو تو هوا قاپید و به من گفت:
مژده: شفا بده. میگم عشقم یعنی امشب می مونی؟ آها...
مامان داد زد یکهو ازجا پریدیم!
مامان: هوی فری! امشب شام خونه ی مامان بابای مژده هستیم.
_ چرا داد می زنی مادر من؟ زشته به خدا.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین