جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MARYM.F با نام [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,744 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
داستان کوتاه:از یاد نمی‌برم
ژانر داستان: ترسناک
نام نویسنده: مریم فواضلی
خلاصه: نمی‌دانم قرار است باز تو را ببینم
نگاه دلبرانه‌ات، را از یاد نمی‌برم
اومدی تا ما را ببری،
آمدنت همانند شری بوده است.
که ما را به تاریکی و مرگ کشاند... .
ناله‌ات را نشنیدیم
صدایی که فریاد می‌زند:
- به من رحم کنید. ۲۰۲۳۰۲۱۹_۰۱۵۳۱۵.jpg
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
مشاهده فایل‌پیوست 121111

-به‌نام‌یزدان


درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
{بنام خالق ارواح و اجنه}
نمی‌دانم قرار است باز تو را ببینم
نگاه دلبرانه‌ات، را از یاد نمی‌برم
اومدی تا ما را ببری.
آمدنت همانند شری بوده است.
که ما را به تاریکی و مرگ کشاند... .
ناله‌ات را نشنیدیم
صدایی که فریاد می‌زند:
- به من رحم کنید
مقدمه:
با زجه فریاد می‌زند
تقلا می‌کند برای فرارفرار از سرنوشت خویش
دنیایی که به برایش تاریک شده؛ چشم می‌بندد و جیغش سنگ را آب می‌کند.
این چشم‌های سیاه به قرمزی تبدیل می‌شوند.
و باعث کابوسی شبانه‌ات می‌شوند.

{شروع داستان از یاد نمی‌برم، از زبان‌ اول شخص}

صدای بوق ماشین پشت سرم، عصبانیتم را دو برابر کرد. وسط جاده در روز تابستانی، ترمز کردم. ماشین پشت سرم با صدای بدی ترمز کرد و با عصبانیت پیاده شدم، لب‌هام خشک شده بودند، به سمت راننده رفتم و داد زدم:
- آهای مرتیکه عوضی، چته هی پشت سر هم بوق می‌زنی؟
به پسر جوان خیره شدم، انگار نه انگار باهاش حرف می‌زدم هنوز نزدیک نشدم که ماشین تیپای خودش را روشن کرد. سر جای خودم ایستادم؛ دستم را بالا بردم و به تکون دادم که چته؟
به عقب رفت و‌ باسرعت زیاد از کنارم رد شد.
به جای خالی ماشین نگاه کردم.
خدا شفا بده، گوشی‌ام‌ زنگ خورد از کت سیاهم در آوردم.
به صفحه گوشی نگاه کردم و باز این چی می‌خواد؟
جواب دادم:
- الو، بنال.
شاهین:
- امشب پارتی تشریف فرما نمی‌شی؟
من:
- آدرس بفرست.
و قطع کردم. سوار ماشین شدم
کتم را در آوردم هوا گرم بود، نفس‌هام را پشت سرهم فوت‌ می‌کردم
کولر ماشین روشن کردم.
پام‌ با عصبانیت روی پدال گاز گذاشتم و با تندی رانندگی کردم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به هتل رسیدم به تندی از ماشین پیاده شدم، به سمت در طلایی رفتم. وارد هتل شدم.
منشی با عجله به سمتم آمد:
-آقای کیانی، دوستان منتظر شما هستند در باغ.
سرم را تکان دادم، و عینکم را در آوردم و به سمت چپ باغ حرکت کردم.
بچه‌ها را از دور، دورهم جمع شده بودند را دیدم.
با صدای بلند هنگامی که بهشون نزدیک شدم گفتم:
- به‌به، چه عجب؟
متوجه حضورم شدند، برگشتند و به من نگاه کردند.
بهشون رسیدم، شاهین با نگاه تیز و جذابش با من دست داد.
با شوخی با عثمان دست دادم و دست دیگرم را روی کتفش قرار دادم:
- به‌به آقای عثمان!
عثمان خندید و گفت:
- تو کم پیدایی، آترین.
من:
- آره جون‌ خودت.
نشستیم، به دنبال حرفم گفتم:
- از رفیق‌مون چه‌خبر؟
عثمان:
- الان اعلام حضور می‌کنه.
شاهین و من خندیدیم.
سر و صدای بچه‌ها بالا بود، برگشتم و به بچه‌ها که در استخر دایره‌ایی درحال آب بازی بودند نگاه کردم که صدای هُشام آمد:
- بدون من حال می‌کنید؟
برگشتم و بلند شدیم با خوشگل‌ترین اکیپ‌مون سلام کردیم.
هُشام من رو در آغوش گرفت و گفت:
- پشت سرت رو ببین.
در حین‌ نشستن به پشت سرم نگاه کردم، سه تا دختر کنار هم‌ نشسته بودند.
به هُشام‌ نگاه کردم گفت:
- عجب تیکه‌ایی.
و چشمکی زد.
تنها سرم را تکون دادم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
هُشام چشم از سه دختر بر نمی‌داشت، با صدای عثمان برگشتم و به عثمان خیره شدم:
- یه ایده دارم، تعطیلات که تو راهه چرا نریم دریا؟
شاهین:
- من که حرفی ندارم، اما کجا بریم؟
هُشام درحالی که سفارش می‌داد گفت:
- روستای دلیروان بریم.
شاهین:
- تنها بریم؟
میز قهوه‌ایی رنگ که کنارم خالی بود، پاهام را گذاشتم‌ روش و گفتم:
- تنها چهارتایی میریم دیگه.
بچه‌ها چیزی نگفتند، سفارش‌های هُشام اومد بلند شدم و گفتم:
- هر چه دل‌تون بخواد، بخورید، بمونید، من کار دارم میرم کارهام انجام میدم شب هم‌دیگه رو می‌بینیم‌.
شاهین:
- هوی بیا دنبالم.
باشه‌ایی گفتم و با عجله از باغ به داخل رفتم.
دستیار با دیدنم با عجله به سمتم آمد با جدیت بهش نگاه کردم و گفتم:
- با حاج عباس تماس بگیر، تماس به دفترم اتصال کن.
وارد دفترم شدم.
درجه کولر را بالا کردم، و کتم روی میز دایره‌ام گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم، هوای اتاق خنک شد تماس وصل شد.
***
منتظر شاهین بودم، دستم را روی بوق گذاشتم، صدای بوق ماشین کل کوچه را برداشته بود. با صدای آواز گنجشک‌ها مختلط شده بود.
شاهین با عجله از پله‌ها می‌اومد پایین و با صدای بلند داد زد:
- هوی چته یواش‌تر.
دستم را برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
سوار ماشین شد.پام روی پدال گاز گذاشتم:
- تو که زودتر می‌اومدی بیرون.
شاهین در حینی که پیراهن سفیدش را درست می‌کرد گفت:
- شام دیر خوردم.
یه اوهومی گفتم و آهنگ زیاد کردم.
تا محل تنها به موزیک گوش می‌دادیم.
به محل مورد نظر رسیدیم، خیابان پر از ماشین بود و جایی برای پارک کردن نبود، شاهین پیاده شد و قبل از من به سمت خانه «پارتی» رفت و وارد شد. وارد کوچه شدم و ماشین در کوچه پارک کردم. به شیشه ماشین نگاه کردم، لباس‌هام را مرتب کردم، خم شدم و شلوارم را تا کردم. پوتین سفیدم را با دست پاک کردم و بلند شدم به سمت خانه رفتم؛ صدای موزیک خیلی بلند بود، در خانه را باز کردم. با چشم دنبال بچه‌ها می‌گشتم که دستی دو بازوم گرفت. برگشتم و با دیدن یک دختر قد کوتاه یک تای ابروم بالا داد؛ باعث شد لبخند دندون نمایی بزنه. دستش از روی بازوم کشیدم و گفتم:
- عین گوسفند سرت رو انداختی که چی؟
با عشوه موهای لختش را پشت گوشش گذاشت و گفت:
- تنهایی، من هم تنهام، بریم شراب بخوریم عزیزم!
حالم از لحن کلماتش بد شد و که عثمان اومد گفت:
- داداش ما رو ول کن، ما هستیم.
و چشمکی زد، که دخترک با عشوه و ناز به سمت عثمان رفت.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
نگاهی به لباس سیاه کوتاهش انداختم که بدجور پاهای سفیدش در چشم بودند، عثمان دخترک را به طرف «بار»(یک جایی برای خوردن شراب هست) را برد. به سمت بچه‌ها رفتم
کنار شاهین نشستم و گفتم:
- هُشام، زیاد نکش.
دور هُشام پر از دود قلیون بود که سرفه‌ای کرد و گفت:
- بیا تو بکش.
و قلیون به سمتم هدایت کرد، قلیون گرفتم و شروع کردم کشیدن.
با چشم دنبال عثمان می‌گشتم در بین این شلوغی موفق نشدم پیداش کنم.
به شاهین نگاه کردم چشم‌هاش در تاریکی می‌درخشند، چشم‌هایی که مانند خورشید بود گفتم:
- فردا میریم یا کی؟
شاهین:
- عثمان بیاد، ازش بپرس، من بیکارم.
هُشام:
- تنهایی حال نمیده یه چند دختر ببریم.
من:
- ول کن هُشام، این‌بار تنها بریم.
سکوت کرد.
بلند شدم و گفتم:
- میرم به عثمان میگم، اگر فردا من میرم یه سری کارها رو انجام بدم.
شاهین بلند شد و گفت:
- باهات میام.
با هم دنبال عثمان رفتیم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به طرف شلوغی رفتیم صدای موزیک خیلی بلند بود و از دور عثمان دیدم، با دختری قبلی نشسته بود. بازوی شاهین زدم و با چشم به عثمان اشاره کردم و با هم‌ به سمت عثمان رفتیم، با صدای بلندی گفتم:
- عثمان.
اما صدام‌ نشنید شاهین محکم به کمر عثمان زد که عثمان پرید و لیوان از دستش افتاد و با تعجب برگشت و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
من و و شاهین شروع کردیم خندیدن، قیافه عثمان دیدنی بود گونه‌های پُرش از سفیدی به قرمزی تبدیل شده بودند
عثمان:
- تُف بهتون، ترسیدم.
و بلند شد و کنارمون ایستاد.
به لیوان خُرد شده نگاه کردیم و که شاهین گفت:
- فرار کنیم.
سرم تکون دادم و بی‌خیال برگشتیم پیش هُشام.
من:
- کی بریم، ولیروان؟
عثمان:
- فردا بریم؟
من:
- راًی با اکثریت.(و ادامه دادم) فردا، دست بالا.
هر سه تاشون دست‌هاشون را بردند بالا.
بلند شدم:
- پس من برم، فردا ساعت پنج صبح بیاید خونه من، با ماشینم میریم.
از خداشون بود، خدافظی کردم و از خونه‌ اومدم بیرون.
یک نفس عمیقی کشیدم، حس می‌کنم گوش‌هام‌ کر شدند، نمی‌توانم بشنوم
دست توی گوشم گذاشتم و تکون دادم. و به سمت ماشینم رفتم.
***
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
درحال رانندگی بودم، هوا نزدیک بود روشن بشه.
شاهین و عثمان و هُشام خواب بودند.
آهنگ ملایمی را روشن کردم.
جاده خیلی باریک و خلوت بود.
با سرعت متوسط رانندگی می‌کردم، ناگهان
وسط جاده یک سایه‌ای ظاهر شد.
با ترس ترمز کردم که شاهین کنارم نشسته بود با کله زد به شیشه ماشین.
و پسرها بیدار شدند.
نفس‌های سردم را با ترس فوت کردم.
شاهین:
- چی‌شده؟
عثمان:
- واقعاً که این چه رانندگیه؟
با عجله از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم و پسرها به دنبال من پیاده شدند.
دور خودم چرخیدم:
- یه سایه بود این‌جا، نزدیک بود اون بزنم.
هُشام:
- چیزی نیست، حتماً خوابت میاد.
و برگشتند سوار شدند.
به سمت درخت‌های تومند رفتم، حس می‌کنم وسط درخت‌ها چشم‌هایی که ما رو تماشا می‌کرد.
هُشام بوق زد، برگشتم و پشت سوار شدم.
سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و چشم‌هام بستم. مطمئن بودم این سایه نبود، انسان بود
اما کجا غیبش زد؟ حس می‌کنم سرم در حال انفجار بود.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به خواب عمیقی فرو رفته بودم که دست‌هایی که مرا تکون می‌داد چشم‌های گرمم را به زور باز کردم و به عثمان نگاه کردم گفت:
- آترین بیدار شو، رسیدیم.
دکمه پیراهن آبی‌ام را بستم و نشستم هوا روشن شده بود.
بچه‌ها از ماشین پیاده شده بودند.
پیاده شدم. کلبه‌ای وسط جنگل بود.
صدای ساحل بالا بود، پس حتماً ساحل خیلی نزدیک است.
کیف وسایلم را از ماشین بیرون کردم و داخل کلبه چوپی گذاشتم.
به آینه که داخل کلبه بود نگاه کردم، موهای پریشانم را درست کردم.
به چشم‌های آبی‌ام نگاه کردم که حس می‌کنم ورم کردند.
برگشتم و گفتم:
- صبحونه نمی‌خوریم؟
عثمان:
- چرا که نه شاهن‌شاه.
خندیدم که هُشام پرید وسط کلامش و گفت:
- بریم رستوران قدیمی.
که شاهین پوزخندی زد. هُشام با عصبانیت بهش نگاه کرد.
همه ما سکوت کردیم.
از کلبه اومدم بیرون و هوا کمی ملایم بود، از شهر ملایم‌تر و سردتر بود.
پوزخند شاهین نمی‌تونم فراموش کنم.
گذشته رو برام زنده کرد‌.
روی پله چوپی نشستم، و به صدای لالایی بلبل‌ها گوش دادم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین