جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار سعدی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Awen با نام اشعار سعدی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,294 بازدید, 165 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار سعدی
نویسنده موضوع Awen
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چگوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فِکرَت فرو بُرده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروّت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، نزد جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان ک.س که دندان دهد نان دهد

تواناست آخِر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز

نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم

خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید

تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ریاست به دست کسانی خَطاست

که از دستشان دستها برخُداست...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای زلف تو هر خَمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مَخرام بدین صفت، مبادا
کز چشم بَدَت رسد گزندی
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی‌سببی گرفته پای از من باز

ای دست از آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
روی گشٖـاده ای صـنـم طاقت خلق می‌بری
چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

حور بهشت خوانمت ماه تمام گـویمت
کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلسِتانم می‌رود

من مانده‌ام مَهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فُسون پنهان کنم ریشِ درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

مَحمِل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سروِ رَوان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کِشان من زهرِ تنهایی چِشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یارِ سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مِجمَری پرآتشم کز سَر دُخانم می‌رود

با آن همه بیدادِ او وین عهدِ بی‌بنیادِ او
در سی*ن*ه دارم یادِ او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلسِتانِ نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نَغنَوَم و اندرز ک.س می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عِنانم می‌رود

گفتم بگریم تا اِبِل چون خر فرومانَد به گِل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصالِ یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کارِ من، هم کار از آنم می‌رود

در رفتنِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود
 
بالا پایین