- Mar
- 10,700
- 27,711
- مدالها
- 9
باران
اضلاع فراغت را میشست.
من با شنهای مرطوب عزیمت بازی میکردم
و خواب سفرهای منقش میدیدم.
من قاتی آزادی شنها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفرهی مأنوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشهی انگور
روی همهی شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و ردّ روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یأس ملعون!
اضلاع فراغت را میشست.
من با شنهای مرطوب عزیمت بازی میکردم
و خواب سفرهای منقش میدیدم.
من قاتی آزادی شنها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفرهی مأنوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشهی انگور
روی همهی شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و ردّ روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یأس ملعون!