جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار سهراب سپهری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط مینا طویلی زاده با نام اشعار سهراب سپهری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,120 بازدید, 317 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار سهراب سپهری
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
باران
اضلاع فراغت را می‌شست.
من با شن‌های مرطوب عزیمت بازی می‌کردم
و خواب سفرهای منقش می‌دیدم.
من قاتی آزادی شن‌ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.

در باغ
یک سفره‌ی مأنوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه‌ی انگور
روی همه‌ی شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و ردّ روایت را
تا متن سپید
دنبال
کرد.
اما
ای یأس ملعون!
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد،
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب، و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم،
باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر، برهم تاب، برهم پیچ:
شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما، در ما، جنگل یکرنگی بدر آرد سر
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم،
و شود سیراب از تابش تو،
و فرو افتد
بینایی ره گم کرد
یاری کن، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد که تراود در ما ، همه تو

ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا "نت" خاموشی

آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فرا گیرد هستی ما را، و دگر نقشی
ننشیند در ما

هر سو مرز، هر سو نام

رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان

باشد که بهم پیوندد همه چیز،
باشد که نماند مرز، که نماند نام

ای دور از دست! پر تنهایی خسته است
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می‌کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم‌ها.
سایه‌ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم‌ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دشت‌هایی چه فراخ!
کوه‌هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!
من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می‌زند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه‌زاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ
و فراموشی خاک.

لب آبی
گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می‌چرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.
سایه‌هایی بی‌لک،
گوشه‌یی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند."
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد،
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب، و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم،
باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر، برهم تاب، برهم پیچ:
شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما، در ما، جنگل یکرنگی بدر آرد سر
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم،
و شود سیراب از تابش تو،
و فرو افتد
بینایی ره گم کرد
یاری کن، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد که تراود در ما ، همه تو

ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا "نت" خاموشی

آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فرا گیرد هستی ما را، و دگر نقشی
ننشیند در ما

هر سو مرز، هر سو نام

رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان

باشد که بهم پیوندد همه چیز،
باشد که نماند مرز، که نماند نام

ای دور از دست! پر تنهایی خسته است
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست ، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.

چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند:
اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لالهٔ قرمز دارد.
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی‌در‌پی،
زندگی آبتنی کردن در حوضچهٔ «اکنون» است.

رخت‌ها را بکنیم؛
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم،
خواب یک آهو را.
گرمی لانهٔ لک‌لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گرهٔ ذایقه را باز کنیم.
و دهان بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
صدای آب می‌آید،
مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟
لباس لحظه‌ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ‌های تماشا، چکه‌های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می‌خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه‌های ماست.
دهان گلخانهٔ فکر است.

سفرهایی ترا در کوچه‌هایشان خواب می‌بینند.
ترا در قریه‌های دور مرغانی بهم تبریک می‌گویند.

چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب‌های شط دیروز است؟

چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‌ای در قفس است.

حرف‌هایم مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد.

و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را،
به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت.

و به آنان گفتم:
هر که در حافظهٔ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی خواهد ماند،
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچینند
می‌گشاید گرهٔ پنجره‌ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخهٔ بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
می‌شنیدم که بهم می‌گفتند:
سحر می‌داند، سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه‌هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخهٔ هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم.
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است.
که خبر می‌آرند، از گل واشدهٔ دورترین بوتهٔ خاک.
روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپهٔ معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایهٔ نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
 
بالا پایین