جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zxxf17 با نام [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,166 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zxxf17
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
نام رمان:اشک فرشته

نویسنده:مائده

ژانر:عاشقانه،اجتماعی

گپ نظارت : (۳)S.O.W

خلاصه:رمان اشک فرشته زندگی دختری را روایت می‌کند که به دلیل تعصبات کورکورانه‌ی پدر و برادرش تن به ازدواج با مردی مذهبی می‌دهد اما زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رود مهمان ویرانگری وارد زندگی‌شان می‌شود و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1669855132251.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
مقدمه:
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی

من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی

چقدر هجمه‌ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه‌ی پایان اضطراب منی

برای زندگی‌ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی

روان در اوج خیالم چو رود می‌مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی

نفس پس از گذرت از حساب می‌افتد
و تو دلیل نفس‌های بی حساب منی

رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی
***
پارت‌ اول(اشک فرشته)
شروع:
با جیغ از خواب پریدم، تندتند نفس‌های کش‌دار می‌کشیدم، با تعجب به در و دیوار نگاه کردم!
این‌جا کجا بود دیگه؟
کم‌کم با یادآوری همه‌چیز بغضم گرفت، هنوز هم توی همون اتاق تاریک و وحشتناک بودم. تکونی خوردم که درد بدی توی تمام اعضای بدنم پیچید، با یادآوری کتک‌هایی که به ناحق خوردم این‌بار بغضم به هق‌هق تبدیل شد و نالیدم :
- خدایا، چرا این‌جوری شد! چرا؟
کاش می‌شد به گذشته برمی‌گشتم، اون وقت حماقتایی که کردم رو دیگه نمی‌کردم من پشیمونم پشیمون... .
حاضر بودم با تموم سختگیری‌ها و محدودیت ها تا اخر عمرم خونه‌ی حاج بابا می‌موندم اما هیچ وقت همچین حماقتی رو نمی‌کردم، هیچ وقت!
به سختی به دیوار تکیه دادم و چشم بستم، بی انصاف لااقل یک بالشت نیاورده بود که سر بزارم روش... .
هه! منم چه توقعاتی دارما! اون الان به خون من تشنست اونوقت برام بالشت بیاره که راحت باشم؟!
آهی از سر درد کشیدم و همه‌ی داستان جلوی چشم هام زنده شد... .
(فلش بک گذشته)
طبق معمول با صدای غرغرهای خانجون از خواب بیدار شدم، دیگه عادت شده بود برام اصلا اگه این زن یک روز غر نمی‌زد روزش شب نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت دوم (اشک فرشته)

کرخت و بی‌حوصله، از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم، به صورت درب و داغونم که براثر خوابیدن به این روز افتاده بود نگاه کردم .
من حدیثم، حدیث مظفری، فرزند حاج یوسف مظفری، ۱۹سالمه و بچه‌ی دوم خانوادم، یک داداش بزرگ‌تر از خودم به اسم حامد دارم که ازم ۵ سال بزرگ‌تره‌... .
رشتم گرافیک بود، وقتی خواستم این رشته رو انتخاب کنم با مخالفت سرسختانه‌ی حاج بابا و همین‌طور اخم و تخم‌های حامد مواجه شدم! اما شدیداً روی تصمیمم مصمم شدم و به هر سختی که بود راضیشون کردم. ولی وقتی دانشگاه قبول شدم حاج بابا نذاشت برم، چون اعتقاد داشت که دانشگاه جای فسادیه، چون دخترها و پسرها همه توی یک مکان درس می‌خونند و هزار تا چیزه دیگه... .
بماند که چه قدر بی‌قراری و گریه کردم، ولی اثری روی حاج بابا نداشت که نداشت!
خانواده‌ی ما خیلی مذهبی هستن و خیلی از کارهارو بدو شَر می‌بینند، دست خودشونم نیس از بچگی این‌جوری تربیت شدن منم نه این‌که مخالف باشم نه، اما بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنین توی محدودیتم... .
توی آینه دقیق صورتم رو نگاه کردم، چشمام سیاه موهای خرمایی رنگی دارم، صورتم گرده و لبام نازک بیشتر زیبایی توی چهرم از نظرم لب هام هستن کلا صورت ساده‌ای دارم، نه زیبایی آنچنانی دارم نه چیز دیگه‌ای ... .
به ساعت نگاه کردم تازه هفت صبح بود، کلا خانواده سحرخیزی هستیم خانجونم از ما سحرخیز‌تر، وقتی برای نماز صبح بیدار می‌شه دیگه خوابش نمی‌بره و من هنوز نفهمیدم که بقیه‌ی وقتش رو چه طوری می‌گذرونه!
خودم رو مرتب کردم و لباس خوابم و با یک پیراهن عوض کردم که مبادا یک جایی از بدنم توی دید باشه چشم بابا و داداش حامد بهش بیفته، چون اعتقاد دارن دختر باید جلوی پدر و برادرش سرسنگین باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت سوم(اشک فرشته)

هعی‌خدا، این اگه سخت‌گیری نیس، پس چیه؟من حتی حق ندارم تابستون‌ها یک لباس آستین کوتاه بپوشم، که اگه بپوشم انگار قیامت شده!
از اتاق پایین رفتم، پله هارو طی کردم و وارد آشپزخونه شدم. همه سر میز صبحانه جمع بودن.
سلام زیر لبی کردم که مثل همیشه با اخم حامد و جواب خشک حاج بابا روبه‌رو شدم! ولی استقبال گرم مامان و خانجون باعث حال خوبم شد... .
صبحانه رو در سکوت خوردیم با بلند شدن حاج بابا حامد هم بلند شد. بابام یکی از حجره دارای معروف بود و اعتبار زیادی داشت... .
بارفتن اونا ماهم از سر میز بلند شدیم.
خانجون گفت:
- وای مادر آخر این زانودرد من رو از پا می‌ندازه همین الانشم نمی‌تونم دیگه راه برم!
مامان گفت:
- خوب خانجون تقصیر خودتونه دیگه، چرا چند وقتیه روغن هایی که دکتر تجویز کرده رو نمی‌زنین به پاتون؟
خانجون گفت:
- ای مادر، اینا همش چیزای شیمیایی و به درد نخوره! اون زمانا که از این چیزا نبود! آدم با یک دمنوش سرپا می‌شد، الان کلی دارو و دوا این دکترا تجویز می‌کنند آخرشم انگار نه انگار... .
یاد زمانایی افتادم که وقتی توی بچگی سرما می‌خوردم، مامان می‌خواست ببرتم دکتر، خانجون به زور جلوش رو می‌گرفت و می‌گفت نمی‌خواد بری مگه دکترا جز چندتا امپول و سرم و قرصای شیمیایی دیگه چی می‌دند؟
وایسا الان خودم براش یک دمنوش درست می‌کنم به آنی خوبه خوب می‌شه و به زور دمنوش‌های بد مزه و تلخ بهم می‌داد، وقتی هم با چشم‌هام به مامان التماس می‌کردم سرتکون می‌داد که یعنی کاری از دستش برنمیاد!
با یادآوری اون روز ها خداروشکر کردم که الان اونقدر بزرگ شدم که لابد اختیار دکتر رفتنم با خودم باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت چهارم(اشکه فرشته)

دیگه به بقیه‌ی حرفای خانجون و مامان گوش نکردم و وارد اتاقم شدم؛ تا یادم میاد و چشم باز کردم خانجون پیش ما زندگی می‌کرد و سه سال قبل از این‌که مادرم منو باردار بشه اقابزرگ از دنیا رفته .
مثل همیشه چراغای اتاق و خاموش کردم که همه جا تاریک شد مثل آدم های افسرده بودم و توی فک و فامیل مورد تمسخر بقیه!
جوری که حاج بابا من و عار می‌دونست! کلا منو از همون اولم دوست نداشته... .
گاهی وقتا که محبتش رو نسبت به خواهرزاده هاش می‌بینم بغضم می‌گیره که اونارو بیشتر از من دوست داره، از بچگی مثل افسرده ها بودم!
کم حرف و بی‌حوصله یک‌جا بغ می‌کردم!
چون از بچگی هروقت خواستم ورجه‌ورجه کنم ،بخندم،شاد باشم و بازی کنم با تشر و داد و بی دادهای بقیه مواجه می‌شدم، بی اختیار صداها توی سرم اکو شد، صدای دادها، فریاد‌ها و ظلم ها:
- بشین،انقدر حرف نزن،هیس،چه معنی داره دختر انقدر بخنده،خجالت بکش تو دختری باید سرو سنگین باشی... .
بغضم گرفت مگه گناه ما دخترا چی بود؟از وقتی که یکم از آب و گل در اومدم فکرکنم تازه ده سالم شده بود که به زور روسری سرم کردن و گره‌اش رو جوری سفت می‌کردن که نزدیک بود نفسم بند بیاد.
وقتی رفتم مدرسه هیچکی باهام دوست نمی‌شد چون گوشه‌گیر بودم و بقیه بهم می‌گفتن بی عرضه، مغرور! ولی حقیقت رو نمی‌دونستن!
تاهم که من کلی تلاش می‌کردم و با یکی طرح رفاقت می‌ریختم مامان می‌فهمید و کلی دعوام می‌کرد، تا یادم میاد من کل عمرم رو تنها بودم، کل عمرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت پنجم(اشک فرشته)

با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون اومدم و از روی میز کنار تخت برداشتمش، با دیدن اسم مرجان کم مونده بود از خوش‌حالی جیغ بکشم! می‌تونم بگم تنها دوستی بود که داشتم یعنی فقط حق داشتم که مرجان دوستم باشه چون مرجان هم خانواده‌اش مذهبی هستن و خانوادم باهاش مشکل ندارن.
فوراً جواب دادم:
- الو مرجان سلام!
صدای شادش تو گوشی پیچید:
- به‌به، سلام به حدیث خانم خودم، خوبی؟
لبخند بی‌جونی زدم:
- خوبم عزیزم تو چه‌طوری؟
مرجان گفت:
- منم خوبم شکر خدا، خوب چه خبر؟چی‌کارا می‌کنی؟
- سلامتی، هیچ‌کار، مثل همیشه گوشه‌ی خونه کز کردم!
لحن مرجان ناراحت شد:
- دورت بگردم من، خوب یکم از خونه بزن بیرون.
هه! چه دل‌خوشی داره‌ها من اگه پا از این خونه بزارم بیرون که تیکه بزرگم گوشمه! باید مثل بچه کوچولو‌ها هروقت مامان بابام رفتن بیرون منم دنبالشون برم درسته خانواده مرجان هم مذهبی بودن ولی خوب خیلی بهش سخت نمی‌گرفتند واسه همین هیچ‌وقت نمی‌تونه درکم کنه.
به دروغ گفتم:
- نمی‌دونم، حوصله بیرون رفتن هم ندارم.
مرجان :
- خوب اگه اشکال نداشته باشه من بعداز ظهر بیام خونه‌تون آخه می‌دونی حوصله منم خیلی سررفته.
وای حالا چی جوابشو بدم؟ نمی‌تونستم بگم که نیاد یعنی توی رودرواسی موندم واسه همین با تردید گفتم:
- باشه بیا خوشحال می‌شم ببینمت!
با خنده گفت :
- کیه که منو ببینه و خوشحال نشه!
بعد از یکم دیگه حرف زدن باهم قطع کردم دلشوره بدی گرفته بودم حالا باید به بدبختی مامان رو راضی می‌کردم که بزاره بعد از ظهر مرجان بیاد خونمون. بعد از کلی کلنجار رفتن از اتاق رفتم بیرون سرو صدایی از طرف آشپزخونه می‌اومد، آروم‌آروم شروع به حرکت کردم و به آشپزخونه سرک کشیدم مامان مشغول شستن ظرف‌های صبحانه بود و حسابی توی حال و هوای خودش بود. آب دهنم رو قورت دادم و با کمی تته‌پته شروع کردم به صحبت کردن:
- اوم...عه..مامان!
با صدای من مامان از جا پرید و همین که چشمش به من افتاد آروم‌آروم اخم‌هاش درهم شد و با نگاهی نافض سرتکون داد
- چیه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت‌شش(اشک‌فرشته)

سرم رو پایین انداختم و دسته‌ای از موهام روی صورتم و چشم هام رو گرفت و با بغضی که نمی‌دونم از کجا اومد و اون لرزش صدای مزخرفم گفتم:
- مامان می‌شه مرجان... می‌شه بیاد خونمون؟
گره‌ی اخم های مامان کمی باز شد و دست از کار کشید و شیر رو بست اما خیلی قاطع و محکم گفت:
-نخیر!نمی‌شه!
از جواب که شنیدم چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و همون لحظه اولین قطره اشکم هم چکید، من واقعا ضعیف بودم!نه یعنی درواقع توقع همچین جوابی رو نداشتم! دلم نمی‌خواست جواب نه بشنوم... .
ولی متاسفانه هیچ وقت اون جور که من می‌خواستم پیش نرفته، حتی یک‌بار!
به زور سر تکون دادم و با همون شونه‌های افتاده و شکست خورده عزم رفتن کردم؛ اما نفهمیدم چی‌شد ولی دقیقه‌ی آخر انگار دلش برام سوخت که سری از رو‌ی ناچاری تکون داد و آروم گفت:
- باشه، بهش بگو بیاد...اما تا قبل از این‌که حاج بابات و داداشت میان خونه بره چون حوصله دعوا و داد و بی‌داد ندارم!
بی‌اراده لبخندی کله صورتم رو پوشاند و قدر شناسانه نگاهش کردم، وقتی لبخندم و ذوق بیش‌از اندازه‌ام رو دید لبخند کمرنگی زد. اما چشم هاش نمی‌خندید، چشم هاش غم داشت، ترحم داشت و کلی حرف دیگه... .
به سرعت باد از پله ها بالا رفتم و برگشتم اتاقم و با خنده شیر‌جه زدم روی گوشیم که روی تخت بود و سریع شماره‌ی مرجان رو گرفتم، یک بوق، دو بوق ... تا این‌که صدای قشنگ و شادش تو گوشی پیچید:
- جانم حدیث؟
لبخندم عریض‌تر شد و گفتم:
- جانت بی بلا قشنگم، هیچی زنگ زدم که یاد‌آوری کنم بعد از ظهر یادت نره‌ها منتظرتم ... .
بلند خندید و گفت:
- به خدا دیوونه‌ای تو حدیث!
منم آروم خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم و بعد از خدافظی با مرجان از اتاق خارج شدم و آروم‌آروم از پله ها پایین رفتم.خونه‌ی ما تقریبا بزرگ بود و می‌شد گفت که بیش از سه خانواده می‌تونستن توش زندگی کنند. ساخت قدیمی داشت اما همه‌ی وسایل هاش نو و شیک و به‌روز بود.تقریبا چهار، پنج تا اتاق داشت که همه‌اشون هم طبقه‌ی بالا بودند دقیقا مثل اتاق من یک سالن بزرگ که چند طرفش چند دست مبل بود و پر از تابلو هایی که بیشتر عکس‌ها‌‌ی اجدادمون بود. حیاطش هم که از خود خونه دلباز تر و قشنگ تر! پر از درخت و چمن و گل های رنگارنگ و یک تاب که دقیقا وسط حیاط قرار داشت و من هر از گاهی روش می‌نشستم. درواقع این خونه مال خانجون بود و ما توش زندگی می‌کردیم و من تمام بچگیم تو این خونه گذشته بود!
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت هفتم(اشک‌فرشته)

بعد از این‌که برای بار هزارم خانه‌ی بچگی‌هام رو از نظر گذروندم وارد حیاط شدم و با لبخند به خانجون نگاه کردم که روی صندلی نشسته بود و غرق خوندن قرآن بود.
عادت همیشگی‌اش بود، بعد از خوردن صبحانه توی حیاط می‌نشست و خودش رو غرق راز و نیاز با خدا می‌کرد.
وقت‌هایی که بچه بودم خانجون همیشه می‌گفت اگه می‌خوای آرامش بگیری یا با خدا دردو دل کنی قرآن بخون من‌هم وقتی حاج بابا دعوام می‌کرد یا حامد سر به سرم می‌گذاشت و اذیتم می‌کرد آروم بدون این‌که خانجون بفهمه می‌رفتم تو اتاقش و قرآن رو برمی‌داشتم و باز می‌کردم و چون نمی‌تونستم درست بخونم فقط به آیه‌هاش نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم و گلایه می‌کردم که چرا؟!
خدایا چرا من باید تو همچین خانواده‌ای به دنیا بیام که واسه دختر هیچ ارزشی قائل نیستند!
ولی با این‌که چیزی نمی‌خوندم آخرسر آرامش عجیبی می‌گرفتم و آروم می‌شدم! راهکار خانجون عالی بود! دیگه هرروز و هرشب کارم شد درد و دل با خدا.من اگه دوستی نداشتم اگه خانواده‌ی خوبی نداشتم عوضش خدام رو داشتم!
گرمی دستی رو که روی صورتم حس کردم از فکر و خیال بیرون اومدم و به چشم‌های خندون و لبخند روی لب خانجون نگاه کردم با دستای چروک و نرمش صورتم رو قاب گرفته بود، لبخندی زدم و گفتم:
- عه، خانجون دیر اومدم یا شما زود قرآن خوندین و منتظر من نموندین که بیام؟!
- اتفاقا کلی منتظرم موندم که بیای عزیزم، مگه می‌شه من بی تو قرآن بخونم؟
***
مرجان از پله ها بالا اومد و با لبخند وسیع همیشگی‌اش دست‌هاش رو از هم باز کرد و با ابرو اشاره کرد:
- بپر بغلم که دلم واست یک‌ذره شده بود!
نخودی خندیدم و خودم رو رسوندم به آغوش پر از مهر و عشق مرجان، رفیق مهربون من.
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت هشتم(اشک‌فرشته)

بعد از جدا شدن از هم به طرف اتاقم راهنماییش کردم:
- بفرمائید مرجان خانم خوش اومدی.
مرجان حین این‌که داشت چادر عربی‌اش رو از روی سرش برمی‌‌داشت با لبخند گفت:
- ممنون، می‌گم حدیث تو چه‌قدر تازگیا با ادب شدی با من رسمی حرف می‌زنی!
چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- مرجان! من همیشه همین‌جوری حرف می‌زنم!
خندید و چال رو گونش مثل همیشه خود نمایی کرد و گفت:
- خوب بابا، شوخی کردم وگرنه من که تورو بهتر از هرکس می‌شناسم خدای ادبیاتی.
شونه‌ای بالا دادم و مرجان بعد از این‌که دور تا دور اتاق رو از نظر گذروند روی تخت نشست و روسری‌اش رو که مدل لبنانی بسته بود باز کرد و با لبخند به کنار دستش اشاره کرد و گفت:
- بیا بشین پیشم که کلی باهات درد و دل دارم اصلا هدفم از اومدن اینجا همین بود که بیام و کلی باهات حرف بزنم!
ابرو‌هام رو بالا دادم و متعجب گفتم:
- چی‌شد؟
بعد از این حرف کنارش نشستم چشم چرخوندم توی صورت گرد و سفید و گونه‌های گل انداخته‌اش چشم‌هاش درشت بود و عسلی رنگ، لبخند که می‌زد چال گونش پیدا می‌شد لب‌هاش قلوه‌ای بود درکل دختر زیبایی بود برعکس من البته اینم بگم که اعتماد به نفس بالایی داشت، خواهان زیاد داشت ولی دلش هیچ وقت با کسی نبود یعنی بود اما پشت این دلدادگی کلی داستان و حرف بود... .
لب‌هاش رو از هم باز کرد و بعد از این‌که با زبونش تر کرد سرش رو کمی خم کردو گفت:
- حدیث این‌بار دیگه واقعا گاوم زایید!
- چرا؟وای مرجان جون به لبم کردی خوب بگو چی‌شده دیگه!
مرجان لب‌هاش رو روی هم فشرد و آروم گفت:
- باز برام خواستگار اومده اما متاسفانه پسر داییم، دقیقا چیزی شد که مامانم دلش می‌خواست الانم خیلی خوشحاله!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین