- Aug
- 52
- 238
- مدالها
- 2
حامد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با نیشخند گفت:
- حالا نمیخواد خیلی فاز بگیری بیا این سینی چای رو بگیر ببر اون بدبختا خسته شدن از بس چشمشون دنبال تو دودو زد... .
با بی رضایتی سینی رو گرفتم و با یک نگاه کوتاه به مامان نفس عمیقی کشیدم مامان اومد کنارم و دست گذاشت پشتم و هدایتم کرد به طرف سالن و همراهیم کرد تمام بدنم میلرزید از ترس و هیجان و استرس، بدنم یخ کرده بود کلا حالم داشت از این شخصیت ضعیفم بهم میخورد، من خیلی ساده بودم خیلی هیچی نمیدونستم، هیچی!
با رسیدنمون به سالن چشم دور جمعیت کم انداختم و سلام آروم و زیر لبی کردم خانم فرهمند از جا بلند شد همینطور اون پسره و پدرش، راستش خجالت کشیدم استقبال خانم فرهمند ازم خیلی خوب حداقل یکم از استرسم کم کرد اما تا که چشمم به حاجبابا افتاد که چپچپ نگاهم میکرد و با چشمهاش برام خط و نشون میکشید دوباره همانا و همانا... .
با خجالت لبخند مصنوعی روی لب نشاندم و به طرف آقای فرهمند رفتم و چای رو جلوش گرفتم:
- بفرمائید... .
- دستت درد نکن گل دختر، بهبه چه چایی.
لبخند کم رنگی روی لب نشاندم و به طرف خانم فرهمند رفتم خیلی قیافه آروم و خونسرد و همین طور مهربونی داشت مخصوصا با اون لبخند زیبا روی لبهاش باعث میشد همهی استرسهام رو از یاد ببرم:
- ممنونم دختر قشنگم، انشالله که خوشبخت بشی!
ممنون گفتم و حالا انگار دوباره شرایط برام سخت شده بود اوف... .
چای رو جلوش گرفتم و چشم دوختم به قندان توی سینی ممنون خیلی آرومی گفت خیلیخیلی آروم ولی خوب من شنیدم شاید واسه اون لحظه گوشهام خیلی تیز شده بودند، معلوم بود خجالتیه و اصلا راحت نیست چون خیلی تلاطم داشت و هی تکون میخورد. بعد از تعارف کردن چای به مامان بابا روی مبل وسط مامان و خانم فرهمند نشستم که دوباره بحث های همیشگی شروع شد
- حالا نمیخواد خیلی فاز بگیری بیا این سینی چای رو بگیر ببر اون بدبختا خسته شدن از بس چشمشون دنبال تو دودو زد... .
با بی رضایتی سینی رو گرفتم و با یک نگاه کوتاه به مامان نفس عمیقی کشیدم مامان اومد کنارم و دست گذاشت پشتم و هدایتم کرد به طرف سالن و همراهیم کرد تمام بدنم میلرزید از ترس و هیجان و استرس، بدنم یخ کرده بود کلا حالم داشت از این شخصیت ضعیفم بهم میخورد، من خیلی ساده بودم خیلی هیچی نمیدونستم، هیچی!
با رسیدنمون به سالن چشم دور جمعیت کم انداختم و سلام آروم و زیر لبی کردم خانم فرهمند از جا بلند شد همینطور اون پسره و پدرش، راستش خجالت کشیدم استقبال خانم فرهمند ازم خیلی خوب حداقل یکم از استرسم کم کرد اما تا که چشمم به حاجبابا افتاد که چپچپ نگاهم میکرد و با چشمهاش برام خط و نشون میکشید دوباره همانا و همانا... .
با خجالت لبخند مصنوعی روی لب نشاندم و به طرف آقای فرهمند رفتم و چای رو جلوش گرفتم:
- بفرمائید... .
- دستت درد نکن گل دختر، بهبه چه چایی.
لبخند کم رنگی روی لب نشاندم و به طرف خانم فرهمند رفتم خیلی قیافه آروم و خونسرد و همین طور مهربونی داشت مخصوصا با اون لبخند زیبا روی لبهاش باعث میشد همهی استرسهام رو از یاد ببرم:
- ممنونم دختر قشنگم، انشالله که خوشبخت بشی!
ممنون گفتم و حالا انگار دوباره شرایط برام سخت شده بود اوف... .
چای رو جلوش گرفتم و چشم دوختم به قندان توی سینی ممنون خیلی آرومی گفت خیلیخیلی آروم ولی خوب من شنیدم شاید واسه اون لحظه گوشهام خیلی تیز شده بودند، معلوم بود خجالتیه و اصلا راحت نیست چون خیلی تلاطم داشت و هی تکون میخورد. بعد از تعارف کردن چای به مامان بابا روی مبل وسط مامان و خانم فرهمند نشستم که دوباره بحث های همیشگی شروع شد