جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zxxf17 با نام [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,162 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zxxf17
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
حامد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با نیشخند گفت:
- حالا نمی‌خواد خیلی فاز بگیری بیا این سینی چای رو بگیر ببر اون بدبختا خسته شدن از بس چشمشون دنبال تو دو‌دو زد... .
با بی رضایتی سینی رو گرفتم و با یک نگاه کوتاه به مامان نفس عمیقی کشیدم مامان اومد کنارم و دست گذاشت پشتم و هدایتم کرد به طرف سالن و همراهیم کرد تمام بدنم می‌لرزید از ترس و هیجان و استرس، بدنم یخ کرده بود کلا حالم داشت از این شخصیت ضعیفم بهم می‌خورد، من خیلی ساده بودم خیلی هیچی نمی‌دونستم، هیچی!
با رسیدنمون به سالن چشم دور جمعیت کم انداختم و سلام آروم و زیر لبی کردم خانم فرهمند از جا بلند شد همین‌طور اون پسره و پدرش، راستش خجالت کشیدم استقبال خانم فرهمند ازم خیلی خوب حداقل یکم از استرسم کم کرد اما تا که چشمم به حاج‌بابا افتاد که چپ‌چپ نگاهم می‌کرد و با چشم‌هاش برام خط و نشون می‌کشید دوباره همانا و همانا... .
با خجالت لبخند مصنوعی روی لب نشاندم و به طرف آقای فرهمند رفتم و چای رو جلوش گرفتم:
- بفرمائید... .
- دستت درد نکن گل دختر، به‌به چه چایی.
لبخند کم رنگی روی لب نشاندم و به طرف خانم فرهمند رفتم خیلی قیافه آروم و خونسرد و همین طور مهربونی داشت مخصوصا با اون لبخند زیبا روی لب‌هاش باعث می‌شد همه‌ی استرس‌هام رو از یاد ببرم:
- ممنونم دختر قشنگم، انشالله که خوش‌بخت بشی!
ممنون گفتم و حالا انگار دوباره شرایط برام سخت شده بود اوف... .
چای رو جلوش گرفتم و چشم دوختم به قندان توی سینی ممنون خیلی آرومی گفت خیلی‌خیلی آروم ولی خوب من شنیدم شاید واسه اون لحظه گوش‌هام خیلی تیز شده بودند، معلوم بود خجالتیه و اصلا راحت نیست چون خیلی تلاطم داشت و هی تکون می‌‌خورد. بعد از تعارف کردن چای به مامان بابا روی مبل وسط مامان و خانم فرهمند نشستم که دوباره بحث‌ های همیشگی شروع شد
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
آقای فرهمند پس از گفتن حرف‌های اولیه و مقدمه سازی پا روی پا انداخت و با یک لبخند رو به بابا گفت:
- خوب آقای محمدی اگه شما اجازه بدین این دختر و پسر گل برن حرفاشون رو بزنن.
بابا نیمچه لبخندی زد و گفت:
- اختیار دارین آقا این حرفا چیه اجازه ماهم دست شماست.
بعد رو به من کرد و با نگاهی نافذ لبخند مصنوعی زد و گفت:
- بابا‌جان آقا شهاب و به اتاقت راهنمایی کن... .
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و از جا بلند شدم لرزش رو تو پاهام احساس می‌کردم اصلا نمی‌تونستم
سرپا بمونم و باز دهنم خشک شده بود خدارو با تموم وجودم صدا کردم و بدون این‌که به کسی توی جمع نگاه کنم جلوتر رفتم اون پسره، شهاب هم مطیع دنبالم می‌اومد بی هیچ حرفی! در اتاق رو باز کردم و سرم رو زیر انداختم:
- بفرمائید تو.
- اول شما بفرمائید!
من که حوصله تعارف زیادی رو نداشتم سریع وارد شدم و شهاب‌ هم پشتم وارد شد؛ روی تخت نشستم و باز سرم و پایین انداختم و زل زدم به چادر حضورش رو روی تخت و کنارم حس کردم گلوش رو صاف کرد سر بلند کردم به قالی زل زده بود کلمه‌ای حرف نزدم ولی اون پیش قدم شد:
- شما یا زیادی پر حجب و حیا هستین یا زیاد سرد و خشک یا این‌که... .
راستش نمی‌خوام به این فکر کنم که شما راضی نیستین ولی انگار کاراتون این رو نشون میده یا شاید من احساس می‌کنم. به هرحال می‌خوام مثبت فکر کنم!
زبونم رو روی لبم کشیدم و آروم گفتم:
- همیشه نباید خوش‌بین بود، گاهی کار دستتون میده!
لبخند پر از آرامشی زد و گفت:
- پس درست حدس زدم، شما راضی نیستین!
زمان رو مناسب دونستم تا حرف بزنم یک چیزی بهم می‌گفت این پسر با حاج‌‌بابا و حامد و بقیه که حرفم رو نمی‌فهمن خیلی فرق داره شاید من رو درک کنه.
صدام پر از خواهش و تمنا بود اصلا انگار داشتم التماس می‌کردم، کاش هیچ وقت نمی‌گفتم چون به بعدش فکر نمی‌کردم که چه عاقبتی در انتظارمه:
- ببین آقا شهاب من نمی‌دونم شما چه جور آدمی هستین، اصلا منطق دارین یا نه ولی خوب لازم دونستم یک چیز‌هایی رو بگم من رضایتی به این ازدواج ندارم شاید اگه بعدا بریم زیر یک سقف سر این موضوع هزار تا مشکل برامون پیش بیاد ببین پدرم به حرف و نظر من اهمیتی نمیده ولی خواهش می‌کنم شما من رو درک کنین و پا پس بکشید اون وقت نه واسه من بد میشه و این‌که انشاالله شماهم با اونی که لایقتونه خوش‌بخت می‌شین.
نگاهش پر از حرف بود جوری که من کلی فحش نثار خودم کنم ولی خوب لازم بود که رک باشم حرفم رو بزنم که شاید هردومون رو از این منجلاب نجات بدم، از نگاهش هیچ چیز رو نمی‌تونستم بخونم هم آرامش داشت هم حرف داشت هم یک جور معصومیت جوری که دلم بسوزه لحظه ای پشیمون بشم ولی لبخندی زد و از جا بلند شدبی حرف از اتاق خارج شد نمی‌فهمیدم می‌خواد چیکار کنه هراسون دنبالش راه افتادم رسیدیم سالن همه‌ی نگاه ها رومون بود خانم فرهمند با ابرو‌های بالا رفته گفت:
- چه زود حرف‌‌هاتون تموم شد... .
ادامه‌ی حرفش مصادف شد با صدای پر صلابت و کمی گرفته‌ی شهاب:
- اگه اجازه بدین دیگه مرخص بشیم از حضورتون.
سالن تو سکوت بدی فرو رفت نگاه خون‌آلود بابا من رو نشونه گرفت... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
زمان حال:
خودم رو بغل گرفته بودم و می‌لرزیدم حالم اصلا خوب نبود، گریه‌هام امانم رو بریده بود احساس ضعف می‌کردم، خستگی... انگار داشتم هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر می‌شدم، خیلی نزدیک! صدای باز شدن در اومد با چشم‌های نیمه بازم نوری که تابید رو دیدم آه بعد از هر تاریکی روشنایی هست... .
دیدمش بلاخره دیدمش و به یک‌باره تنم جون گرفت، کاش نگاهش سرد نبود کاش می‌اومد باز‌هم یک لبخند مهربون می‌زد و تن لرزونم رو در آغوش گرمش می‌گرفت کاش می‌تونستم بگم به خدا این‌طور که فکر می‌کنی نیست. چه‌قدر زود دیر میشه... کاش می‌تونستم لب‌های لرزونم رو تکون بدم اما نتونستم یعنی به یک‌باره همه جا در یک تاریکی مطلق و سکوت و آرامش فرو رفت... .
گرمای نوری رو حس می‌کردم و همین‌طور گرمای دست کسی رو، من این گرمای لذت‌بخشِ آشنا رو می‌شناختم فقط اون بود که این‌طور مهربانانه هوام رو داشت با این همه اتفاق باز مثل حاج‌بابا رفتار نکرد... هرچند که مردونگیش و غرورش زیر سوال رفت!نمی‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم مبادا که دوباره نقاب بی تفاوتی بزن رو صورتش و ازم دوری کنه من بهش احتیاج داشتم خیلی‌ هم احتیاج داشتم، باید می‌موند پیشم باید کنارم می‌موند وگرنه من قطعا می‌مردم.
- نمی‌خوای چشمات و باز کنی؟ فهمیدم بیداری، از نفس‌هات معلومه!
می‌خواستم بخندم باز دوباره من باختم و اون انقدر زرنگ بود که برد ولی بغض کردم کاش برگردیم به روز‌های قبل از این اتفاق، روز‌هایی که من فقط از زور خوشی و حال خوب می‌خندیدم، قهقه می‌زدم!
دوباره صدای آروم و زمزمه‌وارش گوش‌هام رو نوازش داد:
- خیلی اذیتت کردن که حتی می‌ترسی چشم‌هات و وا کنی و من و ببینی؟ یعنی اصلا دلت واسه دیدن من هم تنگ نشده بود که حاضر نیستی چشم‌هات و واکنی؟ شاید تو دل نداشته باشی اما من دل دارم!
با این حرفش فورا چشم‌هام رو باز کردم اما... نفس‌هام به یک‌باره قطع شد، چه به روز این مرد اومده بود؟ چرا انقدر داغون شده بود؟ چرا انقدر لبخند رو لبش بی‌روح بود؟ چشماش انقدر بی‌فروغ و خسته بود؟ چشمان فریاد می‌زد که خستم از این زندگی خستم از توهم خستم حدیث، از توهم خستم!
زدم زیر گریه، دیگه دسته خودم نبود هیچی این‌روزا دست من نبود:
- گریه کن آره گریه کن، شاید تو رو خالی کنه اما حال من و... خوب نمی‌کنه.من نمی‌دونم تو گذشته‌ی تو چه خبر بوده چه‌قدر بی‌مهری دیدی چی کشیدی که الان بعد از سال‌ها دامنش زندگی‌مون رو گرفت، ولی دعا کن حدیث فقط دعا کن که تو بی‌گناه‌ترین این ماجرا باشی وگرنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
وگرنه‌اش رو دیگه نگفت، نگفت که باهام چی‌کار می‌کنه! تاحالا این‌جوری ندیده بودنش که چشم‌هاش یک چیز بگه زبانش یک چیز دیگه! چه‌قدر دیر شناختمش و چه‌قدر زود از دستش دادم، من دیگه شهاب رو ندارم، دیگه مرد مهربون و دلسوز این‌روز‌هام رو ندارم!
(گذشته)
رفتند... مامان داشت با چشم‌هاش باز‌خواستم می‌کرد فهمیده بود که من یک حرفی زدم که این‌جوری شده ولی تعجب‌آور‌تر از همه سکوت عجیب حاج‌بابا بود هیچی نگفت و بی سر و صدا رفت تو اتاقش حامد هم اخم‌هاش رفته بود توهم انگار خیلی دلش می‌خواست که خانواده فرهمند بشن جزوی از ما و شهاب بشه دامادشون یا شایدهم ناراحت بود که چرا من موندگار شدم و از شرم خلاص نشد به هر حال هرچی که بود من‌رو به تعجب واداشته بود و بعد‌ها فهمیدم که این سکوت حاج‌بابا چه معنایی داشت... .
***
سیب قرمز توی دستم رو گاز زدم و خندیدم:
- دیوونه! ول کن تورو خدا... .
- وا چی رو ول کنم؟ بلند‌شو بیا اینجا دیگه دلم برات یک‌ذره شده به خدا!
- نمی‌تونم به خدا مرجان، تو که وضع زندگی ما رو می‌دونی!
مرجان پوف بلندی کشید و گفت:
- کی این بابا و خان‌داداشتون می‌خواند دست از این‌کاراشون بردارند؟ اون‌وقت ازم طلبکاری که چرا به داداش جناب‌عالی نه گفتم!
از جا بلند شدم و رفتم پشت پنجره که رو به حیاط بود و گفتم:
- تو که خودت بهتر می‌دونی چه فشاری بهم میاد پس دیگه این بحث‌هارو پیش نکش بعدشم بحث حامد خیلی بحث جداییه خودتم که می‌دونی چرا... .
مرجان لحظه‌ای سکوت کرد نگاهم خورد به حامد که با ماشین وارد حیاط شد به ساعت نگاه کردم ده صبح بود ولی الان که وقت اومدن نبود یعنی چی‌کار داشت این وقت‌روز؟
- الو حدیث هستی؟
با صدای مرجان از فکر بیرون اومدم:
- ها؟ آره‌آره معذرت می‌خوام چی می‌گفتیم؟
- هیچی اینارو ول کن گفته باشما من بعد از ظهر منتظرتم یعنی این‌‌که اگه نیای دیگه نه من نه تو می‌دونی که؟
اخمام رو درهم کردم با حالت عجز گفتم:
- مرجان! تورو خدا درک کن دیگه... .
- نوچ عزیز دلم درک نمی‌کنم تو برده و زندانی کسی نیستی که چرا الکی خودت محدود کردی؟ بعد از ظهر نه حاج‌بابات هست نه اون داداشت پس با خیال راحت بیا یک‌ ساعتی‌هم بمون بعدا برو، به جایی برنمی‌خوره که!
می‌دونستم که مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست برای همین بلاجبار قبول کردم و حالا وقت چی بود؟ دقیقا وقت راضی کردن مامان اونم از طریق خان‌جون نازنینم که مطمئنا الان مشغول راز و نیاز با خدای مهربونم بود.
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
گذاشتم چند دقیقه‌ای که گذشت و حامد رفت وارد عمل شدم آروم‌آروم بدون این‌که مامان متوجه بشه به طرف اتاق خانجون رفتم و در زدم و آروم زیر لب شمردم:
- سه، دو، یک... .
همون لحظه در اتاق باز شد و لبخندی به پهنای صورت زدم، خانجون عینکش رو در آورد و لبخندی زد و ابرو بالا داد:
- باز کجا کارت گیر کرده که اومدی سراغ من؟
لب‌هام آویزون شد، غر زدم:
- عه! خانجون از کجا فهمیدی باز؟
- این موهارو تو آسیاب سفید نکردم گیس بریده اگه از حرفات و کارات نفهمم چی به چیه که همه‌ی عمرم به فناست!
احساس کردم که الان وقتشه قضیه‌ی مرجان رو بگم البته از عکس العمل خانجون هم می‌ترسیدم، شاید مخالفت می‌کرد، شاید هم نه، بستگی به حال و هوای اون روزش داشت بلاخره دل و زدم به دریا:
- خانجون، مرجان گیر داده که برم امروز بعد از ظهر رو خونشون خیلی هم مخالفت کردما ولی خوب قبول نکرد... .
- اصلاً حرفشم نزن!
منی که ادامه‌ی حرفم تو دهنم مونده بود با چشم‌های گرد نالیدم:
- خانجون!
- به خاطره خودت میگم دختر بابات بعد می‌افته به جونت اون‌وقته که می‌خوای بشینی زار بزنی پدر چشم‌ها تو در بیاری.
صورتم رو مظلوم کردم و با التماس دستای خانجون رو گرفتم:
- تورو خدا خانجون، زودی برمی‌گردم به خدا، میشه مامان رو راضی کنی؟
خانجون به سر تکون دادنی اکتفا کرد و جوابش یک نه قاطع بود، خیلی خودم رو کنترل کردم که نزنم زیر گریه و از اتاق بیرون اومدم چشم‌هام هر بار پر و خالی می‌شد و من سنگین‌تر از قبل بغضم رو قورت می‌دادم، دیگه این یک واقعیتی بود که باید قبولش می‌کردم من یک همچین خانواده‌ای دارم، تمام!
***
(زمان حال)
از جا بلند شدن برام شده بود یک کار نفس‌گیر و سخت چشم‌هام از درد پره اشک شد، همه جای بدنم کبود بود آهی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم نگاهی به اطراف انداختم اتاقی که توش بودم اتاق خودم بود یعنی من الان خونه حاج‌بابا بودم به یک‌باره سرم سوت کشید چشم‌هام بسته شد صدای دادش، فحش دادناش، نفرین کردناش تو گوشم زنگ می‌زد:
- کار من نبود، خدایا نه، به خدا من گناهی نکردم، این موضوع مال خیلی قبل پیشه من بچه بودم من فقط یک دختر دبیرستانی ساده بودم با کلی حسرت و کمبود محبت نه، نه،نه،نه... .
متوجه این شدم که در اتاق باز شد ولی هنوز چشم‌هام بسته بود و پشت سرهم با التماس این کلمات رو می‌گفتم اسمم رو از زبون کسی می‌شنیدم یکی دستام رو گرفت شروع کردم جیغ زدن پشت سرهم تکونم می‌داد یاد کتک‌هایی که به ناحق خوردم افتادم، یکی بغلم کرد آروم گرفتم دست‌هاش نوازش‌گر سرم شد، شهاب باز هم پشتیبانم شد و آرومم کرد، خیالم راحت شد من اینجا تو این زندانِ حاج‌بابا تنها نبودم شهاب پیشم بود و وقتی که شهاب بود دیگه جای هیچ نگرانی نبود!
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت! قصد بیرون اومدن از پناهگاه امنم رو نداشتم، گرچه این روز‌ها نامهربون شده بود نمی‌فهمیدم نگرانمه یا نه؟ احساسش بهم مثل قبله یا نه؟ اصلاً باورم کرده یا نه؟!
- حدیث؟
جواب ندادم، دلم می‌خواست اون فقط حرف بزنه و من فقط گوش کنم همه‌ی وجودم شهابی رو تمنا می‌کرد که خیلی جاها هوام‌ رو داشت و فرشته‌ی نجات بود.
- حدیث الان وقت این‌کار‌ها نیست... .
صداش هر لحظه سرد‌تر از قبل می‌شد و تحلیل می‌رفت، دلم‌ریخت این‌روز‌ها باید عادت می‌کردم اما هنوز عادت نکرده بودم بالاخره راضی شدم که رهاش کنم هنوز یک‌ذره غرور برام مونده بود، بیشتر از همه دلم نمی‌خواست رفتار سردش رو نسبت به خودم ببینم منی که از گل نازک‌تر بهم نگفته بود. سرم پایین بود نمی‌دونم چرا اما از نگاه همه فرار می‌کردم همین‌طور از نگاه کردن بهشون. انگشتی روی چونه‌ام نشست و سرم رو بالا آورد لبخنده همیشگی‌اش رو لبش نبود ولی هنوز چشم‌هاش مهربون بود لب‌هاش که از هم باز شد تمام وجودم گوش شد برای شنیدن!
- اعصاب حاج‌بابات کلاً بهم... .
صدای داد و بی‌داد هایی که از پایین می‌اومد باعث شد که حرفش نیمه تموم بمونه، صداها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، بدنم دوباره لرزش گرفت و دست‌هام به حالت ویبره می‌لرزید شهاب خطر رو احساس کرد و سریع از جا بلند شد ولی دیر شده بود در با شدت باز شد و صداش که به دیوار برخورد کرد هم من رو هم شهاب رو از جا پروند حامد به سمتم یورش آورد جیغ نزدم، التماس نکردم، گریه نکردم، خندیدم! خنده! شهاب و مامان و خانجون حامد رو گرفته بودند تا به سمتم نیاد، من فقط می‌خندیدم دیگه گریه معنا نداشت من از این به بعد درد‌هام رو می‌خندیدم، خنده!
صداها قطع شد شهاب عصبی بود از رگ گردنش که برآمده شده بود معلوم بود به سمتم اومد و دستم رو کشید بی‌ حرف به دنبالش راه افتادم، آروم بودم، همه‌جا انگار یک آرامش محض شد، آرامش مطلق! دیگه نمی‌ترسیدم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
گذشته:
هرچه‌قدر که شماره‌ی مرجان رو می‌گرفتم برنمی‌داشت اوف حالا قیافه گرفتن این یکی رو کجای دلم بزارم اخه؟ ناامید از مرجان پوف بلندی گفتم و خودم رو پرت کردم روی تخت و چشم‌هام رو بستم اما به دو ثانیه نکشیده پریدم بالا و جیغ زدم:
- یافتم!
چی می‌شد اگه ریسک می‌کردم؟! آروم و بدون سروصدا جوری که خانجون و مامان متوجه نشن میرم خونه مرجان و هم از دل اون در میارم هم یک هوایی هم خوردم و زودی قبل از برگشتن حامد و حاج‌بابا میام خونه هیچ‌کی هم متوجه نمیشه، به همین آسونی! یس همینه... .
زودی لباس‌هام رو پوشیدم و شاد و شنگول از در اتاقم که منتهی می‌شد به حیاط بیرون اومدم سرکی به بیرون کشیدم خونه‌های بزرگ یک خوبی داشت مخصوصاً اگه حیاطی داشته باشه به این بزرگی که در خروجی ته‌ته حیاط و نه می‌فهمی کسی اومده نه می‌فهمی کسی رفته وقتی که خیالم از نبود خانجون توی حیاط راحت شد لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و دوییدم سمت در و آروم بازش کردم و وقتی که خارج شدم نفس آسوده‌ای کشیدم.
***
- مرجان خانم، حالا دیگه جواب من رو نمیدی؟ ها؟
مرجان که هنوز شوکه از کار من بود خنده‌ای کرد و گفت:
- باورم نمیشه حدیث تو و این‌کارها؟ بعیده ازت!
رو ترش کردم و توپیدم:
- هرچی می‌کشم از توعه دیگه، ببین به چه کار‌هایی وادارم کردی آخه!
مرجان از جا بلند شد و حق به جانب گفت:
- خوب حالا، انگار چی‌کار کردی یک‌بار تو زندگیت حرف زور رو قبول نکردی من کارت رو تحسین می‌کنم تو انسانی حق زندگی داری، یعنی‌چی که برات تعیین می‌کنن کجا بری کجا نری؟!
منی که هربار با حرف‌های مرجان اعصابم بهم می‌ریخت سعی کردم بحث رو عوض کنم گرچه می‌دونستم درست میگه ولی خودم از کاری که کرده بودم راضی نبودم و بدتر دل‌شوره‌ی بدی هم داشتم!
- حالا این حرف‌هارو ول کن تو که می‌دونی چیزی تغییر نمی‌کنه پس چرا الکی بحث می‌کنی؟ اصلاً بیا قضیه خواستگارم رو برات تعریف کنم... .
مرجان با شنیدن کلمه خواستگار انگار همه چیز رو به کل فراموش کرد و با شوق و شور دستاش رو به هم کوبید و جیغ زد:
- آره‌آره اصلاً داشت یادم می‌رفت تعریف کن ببینم این شازدشون چه جوریا بود حالا اون‌قدری که حاج‌بابات ذوق داشت تعریفی بود یانه؟
این شد که یکی من گفتم و یکی مرجان گفت و زمان کلاً از دستمون رفت و وقتی به خودم اومدم که نگاهم به ساعت روی دیوار اتاق مرجان افتاد:
- وای مرجان!
با دادی که زدم مرجان با نگرانی گفت:
- چی‌شده؟ چته حدیث؟ چیزیت شد؟
داشت گریم می‌گرفت بدبخت شدم، بدبخت!
- مرجان ساعت رو نگاه کن دیرم شد خیلی دیر شد وای خدا بدبخت شدم.
دستام می‌لرزید با کار‌هایی که من می‌کردم مرجان هم دچار استرس شده بود و نگرانی از چشم‌هاش مشهود بود:
- حدیث میگم می‌خوای امشب رو اینجا بمونی؟ من زنگ می‌زنم با حامد صحبت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
با نگاهی که بهش انداختم کلاً لال شد:
- آخه نه خیلی‌هم داداش من از تو دل‌خوش داره که می‌خوای باهاش حرف بزنی؟! اگه بخواد دلش به رحمم بیاد با وجود تو بدتر می‌کنه‌!
- خوب میگی چی‌کار کنم؟ کار دیگه‌ای جز این ازم بر نمیاد به خدا حدیث!
سریع کفش‌هام رو پوشیدم و گفتم:
- اگه واقعا می‌خوای واسم کاری کنی دعا کن که امشب زنده بمونم، خوب؟
چونه‌ی مرجان لرزید و زمزمه‌وار گفت:
- دعا می‌کنم که هر چه زودتر تموم بشه این‌روز‌ها و راحت‌بشی... .
****
جیک کسی در نمی‌اومد حتی از نگاه کردن به یک دیگه هم می‌ترسیدند من وسط وایساده بودم و بقیه دورم، وضع افتضاحی بود دقیقاً گاهی اوقات اون‌جور که فکر می‌کنی پیش نمیره و همه چیز نقش بر‌آب میشه، حدیث عزیزم امشب رو هم خودت رو آماده‌ی هرچیزی بکن هرچیزی... .
حاج‌بابا داد نزد، عربده نکشید، فحش نداد، تعجب‌آور‌ترین اتفاق ممکن همین بود کمی دلم گرم شد یعنی خیلی دلگرم شدم این اولین‌بار بود که بازخواست نمی‌شدم تو دلم آخیشی گفتم و تا که خواستم بگم خداروشکر این‌دفعه گذشت با حرفی که حاج‌بابا زد درجا کپ کردم:
- خوب گوش کنید وای به حالتون کسی خلاف اون‌ حرفی که من زدم عمل کنه اون‌وقت روزگارش رو سیاه می‌کنم این دختره تا سه روز حق نداره از اتاقش بیاد بیرون یعنی چی؟ یعنی این‌‌که در رو روش قفل می‌کنم و کسی حق این‌که دلسوزی کنه و نمی‌دونم عذاب وجدان بگیره و ننه من غریبم بازی در بیاره نداره، دوم این‌که تو این سه روز نه حق آب خوردن داره نه شام و ناهار تا من ببینم دیگه جرات می‌کنه از این غلطا بکنه یا نه حتی اگه تا دم مرگ‌هم رفت کسی حق نداره آب و غذا بهش بده همچین دختری همون بهتر که بمیره، والسلام.
مامان خواست اعتراض کنه اما یک چشم‌غره حاج‌بابا کافی بود تا به کل پشیمون بشه از حرف زدن این‌بار هم باز خوش‌خیالی کار دستم داد و من هنوز چه ساده بودم.
تاحالا دیدی جوری قلبت رو می‌شکنند که هرچی گریه کنی، بغض کنی، پیش خدا گله کنی، ازش حتی بنویسی باز‌هم آرومت نمی‌کنه؟ بعضی حرف‌ها بعضی کارها‌ جوری روی آدم اثر دارن که شاید تا آخر عمر اون ته‌تهای ذهن بمونن، تو خودت که می‌‌ریزیشونو دم نمی‌زدنی مثل موریانه وجودت رو می‌خورند و در آخر تبدیل به غده‌های سرطانی میشن و تورو می‌کشند!
من دقیقاً همون حال رو داشتم و شاید بار‌ها و بار‌ها و بار‌ها تجربه کرده بودم این حس تلخ رو
کاش می‌‌شد فراموش کرد، کاش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
صدای گریه‌ها و زجه‌های مامان توی ناله و گله‌های من گم شده بود روز اول همه چیز توی یک سیاهی مطلق بود یعنی چشم‌های من همه‌چیز رو سیاه می‌دید، بختت که سیاه باشه، روزگارت که سیاه باشه دیدت‌هم کم‌کم سیاه میشه، روز دوم همه‌‌چیز توی یک گردونه بود انگار من وسط اتاق وایساده بودم و کل اتاق حتی خودم انگار می‌چرخیدم باز‌هم صدای گریه‌های مامان از پشت درمی‌اومد شب‌ها و روز‌های تمام این سه روز رو پشت در بود و قربون صدقه‌ام رفت گفت که کم نیارم کلی حاج‌بابا رو نفرین کرد و در آخر روز سوم انگار به زور نفس می‌کشیدم آب دهنم رو قورت می‌دادم ولی مگه کفاف تشنگی‌ام رو می‌داد؟ از زور گشنگی هرلحظه احساس می‌کردم که الانه حالم بد میشه روی تخت افتاده بودم بدنم می‌لرزید این‌بار دیدم سفید بود همه‌جار و سفید می‌دیدم، جالب بود! این‌بار همه‌ی صداهای توی سرم پشت سر‌هم اکو می‌شد بی وقفه از حرف‌های مامان گرفته تا حرف‌های مرجان و خانجون و غیره و غیره.... .
صدای چرخش کلید توی در و لبخند بی‌جون من نه برای این‌که می‌تونم آب و غذا بخورم و دیگه راحت شدم نه بابا فقط به خاطره این‌که می‌تونم مامانم رو ببینم هنوز نمردم زنده‌ام و می‌تونم ببینمش اما قبلش توی آرامش محض فرو رفتم... .
***
زمان حال:
شهاب محکم‌تر من رو به دنبال خودش کشید اگه بگم جون نداشتم که قدم از قدم بردارم دروغ نگفتم چه برسه به این‌که بخوام به دنبال شهاب بدوم! رسیدیم به سالن درست مقابل حاج‌بابا به من نگاه نمی‌کرد اخم‌هاش درهم بود و نگاه جدی و سوالیش به شهاب، شهاب محکم‌ دستم رو فشار داد این رفتارش رو می‌شناختم یعنی نگران هیچی نباش من باهاتم هیچ اتفاقی نمی‌افته، واقعاً هم نگران چیزی نبودم جای من همیشه کنار شهاب امن بود، وقتی شهاب باهام بود خیالم از همه چیز راحت بود اصلاً نگرانی برام با وجود شهاب معنا نداشت:
- ببخشید بابا با این‌که براتون احترام و ارزش زیادی قائلم اما دیگه دلیل نمی‌بینم زنم این‌جا تو این خونه بمونه قصد دارم که دیگه بریم سر خونه زندگی‌مون!
صدای جدی و پر از صلابت و اما دوستانه‌ی شهاب حاج‌بابا رو حیرون ‌کرده بود برای لحظه‌ای ناباور به شهاب نگاه کرد و لحظه‌ای به من بعد پوزخندی زد و گفت:
- شهاب جان تو حالت خوبه یا خودت رو زدی به خریت؟! می‌خوای این دختره رو با خودت ببری تو اون خونه که بشه آینه‌ی دقت؟
باز و باز و باز دوباره چیزی درونم شکست خیلی بده خیلی باعث شرمندگی و خجالت یک آدم که پدرش جلوی شوهرش دخترش رو انقدر کوچیک کنه این‌بار من بودم که دست شهاب رو فشار دادم نگاه‌هامون قفل هم شد با چشم‌هام و نگاه‌ التماس‌بارم بهش فهموندم که من اصلاً حالم خوب نیس آروم چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با اخم و جدیت شروع به حرف کرد:
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین