- Aug
- 52
- 238
- مدالها
- 2
پارت نهم(اشکفرشته)
با بهت و کمی هیجان گفتم:
- پس...پس حامد... .
حرفم با تقهای که به در خورد نصفه موند و در باز شد و مامان با لبخندی که فقط من مصنوعی بودنش رو میدونستم با سینی از شربت و شیرینی وارد شد و مرجان به احترامش از جا بلند شد:
- سلام خاله فریبا.
- سلام عزیزم، خوبی؟
مرجان سرتکون داد و با متانت جواب داد:
- بله خاله شما خوبین؟ببخشید که مزاحم شدم.
مامان اخمی کردو گفت:
- مزاحمت کجا بود دختر؟ خوش اومدی.
مرجان مثل همیشه لبخند وسیعی تحویل مامان داد و من وارد صحنه شدم و سینی رو از مامان گرفتم و با
تبسمی تشکر کردم، وقتی مامان از اتاق بیرون رفت فوراً به طرف مرجان رفتم و تا لب باز کردم که حرف بزنم سریع دوتا دستش رو جلو آورد و گفت:
- نه حدیث فعلا نمیخوام دربارهی این موضوع صحبت کنم، خودت که میدونی من سر اتفاقات گذشته چه ضربهای دیدم! دوباره میخوای حالم مثل قبل بشه؟
نگاه غمگینم رو روی صورتش گردوندم و سرتکون دادم:
- معلومه که نه عزیز دلم من فقط حال خوب تو برام مهمه، اصلا فراموشش کن.
سری تکون داد و نمه چشمهاش رو با انگشت شصت گرف و با خنده گفت:
- راستی مامانم خیلی دلش برات تنگ شدهها هی ورده زبونش شده حدیث حدیث!
با ذوق و خوشحالی و ابروهای بالا رفته گفتم:
- واقعا؟! خاله زهره خیلی لطف داره.
- خوب بی معرفت توهم یکم وجدان داشته باش بیا یک سری به این مادر بیچارهی من بزن که انقدر نخواد سراغتو بگیره... .
***
یک ساعتی میشد که با مرجان مشغول حرف زدن بودیم و من واقعا حال دلم خوب شده بود جوری که دلم میخواست مرجان حالا حالاها بمونه و نره اما متاسفانه امکانش نبود و حالا مرجان چادر به سر و آمادهی رفتن بود و من یک چیزی روی دلم سنگینی میکرد یعنی یک ساعت حرف زدن انقدر من رو وابستهی مرجان کرد؟!
- خوب دیگه حدیث جونم خیلی بهت زحمت دادم.
دستم رو پشت کمرش گذشتم و گفتم:
- کدوم زحمت عزیزم؟ بازم از این طرفها بیا دلم برات تنگ میشه.
- چشم ولی اینبار دیگه نوبت توعه!
آروم چشمهام رو به معنی باشه باز و بسته کردم.مرجان بعد از خدافظی با مامان به طرف در رفت و منهم به دنبالش اما همینکه خواست در و باز کنه در باز شد و قامت حامد نمایان شد و قلب من لحظهای نزد و نفسم حبس شد.وای خدا از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد مگه بدبخت تر از من هم بود؟
حامد تو حال و هوای خودش بود و اخمهاش درهم اما همینکه چشمش به مرجان افتاد لحظهای انگار شوکه شد مرجان هم که رنگش شده بود گچ دیوار و با نگرانی من رو نگاه میکرد انگار اونهم فهمیده بود و که چه بلاهایی قراره سرم بیاد و چی انتظارم رو میکشه مرجان سریع خدافظی زیر لبی کرد و پا به فرار گذاشت اما حامد هنوز هم گیج و منگ به جای خالیه مرجان نگاه میکرد مرجانی که یک زمانی بدترین کار دنیارو باهاش کرده بود.
حضور کسی رو کنارم حس کردم سر که چرخوندم نگاهم گره خورد به چشمهای پر از اظطراب و سرزنشگر مامان اما زیاد طول نکشید که صدای نعرهی کر کنندهی حامد هردومون رو از جا پروند:
- این دختره اینجا چیکار میکرد؟!!!
با بهت و کمی هیجان گفتم:
- پس...پس حامد... .
حرفم با تقهای که به در خورد نصفه موند و در باز شد و مامان با لبخندی که فقط من مصنوعی بودنش رو میدونستم با سینی از شربت و شیرینی وارد شد و مرجان به احترامش از جا بلند شد:
- سلام خاله فریبا.
- سلام عزیزم، خوبی؟
مرجان سرتکون داد و با متانت جواب داد:
- بله خاله شما خوبین؟ببخشید که مزاحم شدم.
مامان اخمی کردو گفت:
- مزاحمت کجا بود دختر؟ خوش اومدی.
مرجان مثل همیشه لبخند وسیعی تحویل مامان داد و من وارد صحنه شدم و سینی رو از مامان گرفتم و با
تبسمی تشکر کردم، وقتی مامان از اتاق بیرون رفت فوراً به طرف مرجان رفتم و تا لب باز کردم که حرف بزنم سریع دوتا دستش رو جلو آورد و گفت:
- نه حدیث فعلا نمیخوام دربارهی این موضوع صحبت کنم، خودت که میدونی من سر اتفاقات گذشته چه ضربهای دیدم! دوباره میخوای حالم مثل قبل بشه؟
نگاه غمگینم رو روی صورتش گردوندم و سرتکون دادم:
- معلومه که نه عزیز دلم من فقط حال خوب تو برام مهمه، اصلا فراموشش کن.
سری تکون داد و نمه چشمهاش رو با انگشت شصت گرف و با خنده گفت:
- راستی مامانم خیلی دلش برات تنگ شدهها هی ورده زبونش شده حدیث حدیث!
با ذوق و خوشحالی و ابروهای بالا رفته گفتم:
- واقعا؟! خاله زهره خیلی لطف داره.
- خوب بی معرفت توهم یکم وجدان داشته باش بیا یک سری به این مادر بیچارهی من بزن که انقدر نخواد سراغتو بگیره... .
***
یک ساعتی میشد که با مرجان مشغول حرف زدن بودیم و من واقعا حال دلم خوب شده بود جوری که دلم میخواست مرجان حالا حالاها بمونه و نره اما متاسفانه امکانش نبود و حالا مرجان چادر به سر و آمادهی رفتن بود و من یک چیزی روی دلم سنگینی میکرد یعنی یک ساعت حرف زدن انقدر من رو وابستهی مرجان کرد؟!
- خوب دیگه حدیث جونم خیلی بهت زحمت دادم.
دستم رو پشت کمرش گذشتم و گفتم:
- کدوم زحمت عزیزم؟ بازم از این طرفها بیا دلم برات تنگ میشه.
- چشم ولی اینبار دیگه نوبت توعه!
آروم چشمهام رو به معنی باشه باز و بسته کردم.مرجان بعد از خدافظی با مامان به طرف در رفت و منهم به دنبالش اما همینکه خواست در و باز کنه در باز شد و قامت حامد نمایان شد و قلب من لحظهای نزد و نفسم حبس شد.وای خدا از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد مگه بدبخت تر از من هم بود؟
حامد تو حال و هوای خودش بود و اخمهاش درهم اما همینکه چشمش به مرجان افتاد لحظهای انگار شوکه شد مرجان هم که رنگش شده بود گچ دیوار و با نگرانی من رو نگاه میکرد انگار اونهم فهمیده بود و که چه بلاهایی قراره سرم بیاد و چی انتظارم رو میکشه مرجان سریع خدافظی زیر لبی کرد و پا به فرار گذاشت اما حامد هنوز هم گیج و منگ به جای خالیه مرجان نگاه میکرد مرجانی که یک زمانی بدترین کار دنیارو باهاش کرده بود.
حضور کسی رو کنارم حس کردم سر که چرخوندم نگاهم گره خورد به چشمهای پر از اظطراب و سرزنشگر مامان اما زیاد طول نکشید که صدای نعرهی کر کنندهی حامد هردومون رو از جا پروند:
- این دختره اینجا چیکار میکرد؟!!!