جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Zxxf17 با نام [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,166 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اشک فرشته] اثر «مائده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Zxxf17
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت نهم(اشک‌فرشته)

با بهت و کمی هیجان گفتم:
- پس...پس حامد... .
حرفم با تقه‌ای که به در خورد نصفه موند و در باز شد و مامان با لبخندی که فقط من مصنوعی بودنش رو می‌دونستم با سینی از شربت و شیرینی وارد شد و مرجان به احترامش از جا بلند شد:
- سلام خاله فریبا.
- سلام عزیزم، خوبی؟
مرجان سرتکون داد و با متانت جواب داد:
- بله خاله شما خوبین؟ببخشید که مزاحم شدم.
مامان اخمی کردو گفت:
- مزاحمت کجا بود دختر؟ خوش اومدی.
مرجان مثل همیشه لبخند وسیعی تحویل مامان داد و من وارد صحنه شدم و سینی رو از مامان گرفتم و با
تبسمی تشکر کردم، وقتی مامان از اتاق بیرون رفت فوراً به طرف مرجان رفتم و تا لب باز کردم که حرف بزنم سریع دوتا دستش رو جلو آورد و گفت:
- نه حدیث فعلا نمی‌خوام درباره‌ی این موضوع صحبت کنم، خودت که می‌دونی من سر اتفاقات گذشته چه ضربه‌ای دیدم! دوباره می‌خوای حالم مثل قبل بشه؟
نگاه غمگینم رو روی صورتش گردوندم و سرتکون دادم:
- معلومه که نه عزیز دلم من فقط حال خوب تو برام مهمه، اصلا فراموشش کن.
سری تکون داد و نمه چشم‌هاش رو با انگشت شصت گرف و با خنده گفت:
- راستی مامانم خیلی دلش برات تنگ شده‌ها هی ورده زبونش شده حدیث حدیث!
با ذوق و خوش‌حالی و ابرو‌های بالا رفته گفتم:
- واقعا؟! خاله زهره خیلی لطف داره.
- خوب بی معرفت توهم یکم وجدان داشته باش بیا یک سری به این مادر بی‌چاره‌ی من بزن که انقدر نخواد سراغتو بگیره... .
***
یک ساعتی می‌شد که با مرجان مشغول حرف زدن بودیم و من واقعا حال دلم خوب شده بود جوری که دلم می‌خواست مرجان حالا حالاها بمونه و نره اما متاسفانه امکانش نبود و حالا مرجان چادر به سر و آماده‌ی رفتن بود و من یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد یعنی یک ساعت حرف زدن انقدر من رو وابسته‌ی مرجان کرد؟!
- خوب دیگه حدیث جونم خیلی بهت زحمت دادم.
دستم رو پشت کمرش گذشتم و گفتم:
- کدوم زحمت عزیزم؟ بازم از این طرف‌ها بیا دلم برات تنگ می‌شه.
- چشم ولی این‌بار دیگه نوبت توعه!
آروم چشم‌هام رو به معنی باشه باز و بسته کردم.مرجان بعد از خدافظی با مامان به طرف در رفت و من‌هم به دنبالش اما همین‌که خواست در و باز کنه در باز شد و قامت حامد نمایان شد و قلب من لحظه‌ای نزد و نفسم حبس شد.وای خدا از همون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد مگه بدبخت تر از من هم بود؟
حامد تو حال و هوای خودش بود و اخم‌هاش درهم اما همین‌که چشمش به مرجان افتاد لحظه‌ای انگار شوکه شد مرجان هم که رنگش شده بود گچ دیوار و با نگرانی من رو نگاه می‌کرد انگار اون‌هم فهمیده بود و که چه بلاهایی قراره سرم بیاد و چی انتظارم رو می‌کشه مرجان سریع خدافظی زیر لبی کرد و پا به فرار گذاشت اما حامد هنوز هم گیج و منگ به جای خالیه مرجان نگاه می‌کرد مرجانی که یک زمانی بدترین کار دنیارو باهاش کرده بود.
حضور کسی رو کنارم حس کردم سر که چرخوندم نگاهم گره خورد به چشم‌های پر از اظطراب و سرزنشگر مامان اما زیاد طول نکشید که صدای نعره‌ی کر کننده‌ی حامد هردومون رو از جا پروند:
- این دختره این‌جا چی‌کار می‌کرد؟!!!
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت‌دهم(اشک فرشته)

هم من هم مامان هردو قفل کرده بودیم و نمی‌تونستیم حرف بزنیم دستام می‌لرزید و با بغض به مرد عصبی و خشمگین روبه روم نگاه می‌کردم و اون همین‌جور نعره می‌زد و سواستفاده می‌کرد از ضعیف بودن یک زن:
- من صد دفعه بهت نگفتم دیگه حق نداری با این دختره رفت و آمد کنی؟ ها! چرا لال شدی دِ حرف بزن، چند وقت کاری به کارت نداشتم هوا برداشتت؟ پدرت و در می‌یارم... .
بعد از این حرفش یورش آورد سمتم جیغ خفیفی کشیدم و افتادم به التماس که مامان فورا جلوم وایساد و با اخم های درهم داد زد:
- وایسا ببینم، حالا کارت به جایی رسیده که جلوی چشم‌های من می‌خوای دست رو خواهرت بلند کنی؟ من کی همچین چیزی بهت یاد دادم که وضعت شده این!
حامد در حالی که از خشم می‌لرزید و صورتش سرخ شده بود دندون رو‌هم سایید و غرید:
- من بهش صد‌بار گفته بودم که حق نداره با اون دختره‌ی ...
چشم هاش رو بست و با کمی مکث گفت:
- کی بهش اجازه داد که این دختر و بیاره خونه و باهاش خوش و بش کنه؟
مامان سی*ن*ه ستبر کرد و محکم گفت:
- من! من بهش اجازه دادم فکر کنم اونقدر حق دارم که همچین اجازه‌ای به بچه‌ی خودم بدم، درضمن هرچی که بین تو همون دختره بوده که حالا حتی اسمش‌هم نمیاری بین خودتون بوده دوستیه حدیث و مرجان بحث جداییه!
حامد دست‌هاش رو که برای زدن من بلند کرده بود روی هوا مشت کرد و آروم پایین آورد و گفت:
- هیچ کدومتون من رو درک نمی‌کنید هیج کدوم... .
این‌بار دیگه اون حامد وحشی چند لحظه پیش نبود شده بود عین یک موش آب کشیده یا یک آدمه درمانده که دیگه نمی‌دونه چیکار کنه.
سرش رو پایین انداخت و پاهاش رو روی زمین می‌کشید و به طرف اتاقش رفت و من و مامان با نگاه هامون بدرقه‌اش کردیم.
مامان از جلوم کنار رفت و ناله‌وار گفت:
- واسه همین چیزاست که می‌گم با مرجان رفت و آمد نکن اگه من نبودم مطمئناً زیر مشت و لگد‌هاش جون می‌دادی!
آره جون می‌‌دادم! حامد وقتایی که عصبی می‌شد خون جلوی چشم‌هاش رو می‌گرفت دیگه نمی‌فهمید چی‌کار می‌کنه... .
هنوز دستام می‌لرزید یاد چند دقیقه پیش افتادم و بغضم ترکید نه من دلم نمی‌خواست مرجان رو تنها دوستم رو از دست بدم من دل خوش به مرجان بودم خدایا کاش مرجان و ازم نگیرند، چرا من باید تو همچین خانواده‌ای به دنیا بیام، چرا؟!
مامان با چشم های پر از اشکش بهم زل زد وقتی که گریه‌ام شدت گرفت آروم بغلم کرد و سرم رو به سی*ن*ه‌اش فشرد و آروم زیر لب گفت:
- دلم برای هردومون می‌سوزه!
***
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
مامان در حالی که سجاده‌ی نمازش رو جمع می‌کرد نگاه کوتاهی حواله‌ام کرد و با لبخند گفت:
- چیه؟! خیلی قشنگم که این‌جوری زل زدی بهم!
لبخند دندون نمایی زدم و خودم رو لوس کردم:
- اون‌که صدالبته شما انقدر خوشگلی که اصلا رو دستت نیست!
مامان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت:
- ای ور پریده چی می‌خوای که داری خودت رو لوس می‌کنی؟
لبم رو به دندون گرفتم و بی مقدمه سوالی رو که سال ها ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم:
- مامان شما از زندگی با بابا راضی هستین؟
مامان باز هم نگاهم کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
- چی‌بگم!؟
- حقیقت رو!
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه بگم که راضی و خوش‌بختم دروغ گفتم، نه هیچ وقت راضی نبودم بابات نذاشت جوونی کنم، زندگی کنم، حسرت خیلی چیز‌ها، خیلی کارها‌ به دلم موند. زمان ما جوری نبود که اگه دختر، پسر و نخواست مامان باباش بگن چشم و فوری پسر و رد کنن زمان قدیم با کتک و زور شوهرمون می‌دادند.
هعی خدا چه قدر اون‌روز التماس آقا‌جونم کردم و زیر مشت و لگد‌هاش سیاه و کبود شدم... .
مامان نم چشم‌هاش رو گرفت و سر تکون داد نمی‌خواستم اذیتش کنم برای همین رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونه‌هاش:
- ببخشید مامان، اصلا ولش کنین من نباید همچین سوال مسخره‌ای رو می‌پرسیدم!
مامان با صدایی که بغض‌دار بود بی توجه به حرف‌های من ادامه داد:
- وقتی زنش شدم تو خونه حبسم کرد، حق هیچ کاری رو نداشتم محدوده محدود بودم حتی حق خندیدن رو هم از من گرفته بود با این‌که کلی مال و منال و اعتبار داشت هم خودش هم خانوادش اما هیچ کدوم از این‌ها هیچ وقت خوش‌بختم نکرد چون جوونی نکردم! همه‌ی سعیم رو کردم که تو، توی محدودیت نباشی اما نشد.
پابه‌پای مامان اشک می‌ریختم دلم برای مظلومیتش می‌سوخت بیشتر از من سختی کشیده بود دل خیلی پر دردی داشت اما هیچ وقت گله و شکایتی نمی‌کرد مخصوصا به خانجون.
***
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
صدای بهم کوبیدن در سالن اومد و این خبر از این می‌داد که یعنی حاج بابا اومده خونه صدای دادش که داشت مامان رو صدا می‌زد تا توی اتاق من‌هم می‌اومد صداش خشونت نداشت بلکه رگه‌ای از خنده‌هم قاطی‌اش بود و همین من رو به تعجب وا‌می‌داشت یعنی چه خبر شده که حاج بابا انقدر کبکش خروس می‌خونه؟!
حس کنجکاویم یا همون فضولیم گل کرد‌‌ و من رو مجبور کرد که سرکی به پایین بکشم آروم در اتاقم رو باز کردم و دم راه پله‌ها ایستادم و گوش هام رو حسابی تیز کردم تنها چیزی‌که دستگیرم شد این‌ها بود که مامان داشت از حاج بابا می‌پرسید چی‌شده امشب انقدر سرحاله و حاج بابا‌هم سرسری به مامان جواب داد:
- حالا بعدا بهت می‌گم خانم فعلا شام رو بکش که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
سعی کردم بفهمم مامان جوابش رو چی میده که یک دفعه شَتَلَق یک چیزی محکم خورد پشت سرم در حالی که چشم‌هام رو از زور درد محکم بسته بودم و پشت سرم رو می‌مالیدم برگشتم به حامد که موذیانه داشت بهم می‌خندید نگاه کردم و نالیدم:
- آخ، نامرد چرا می‌زنی؟
دست به سی*ن*ه شد و حق به جانب گفت:
- تا تو باشی دیگه فالگوش واینسی!
- من کی فالگوش وایسادم؟!
ابرو‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- پس این عمه من بود چند دقیقه پیش مثل چی شاخکاش رو تیز کرده بود ببینه مامان بابا چی می‌گند؟
دست از مالش سرم کشیدم اخم‌هام رو درهم کشیدم با این‌که می‌دونستم ممکنه این حرفم عواقب بدی داشته باشه ولی دلم می‌خواست یک‌جوری حرص حامد رو دربیارم برای همین گفتم:
- من که می‌دونم تو عقده مرجان رو الان سرم خالی کردی... .
اخماش که یکم‌یکم درهم شد و چشم‌هاش به سرخی زد دیگه ادامه حرفم رو نگفتم اما حامد با پرخاشگری گفت:
- حدیث اون دهنت رو ببیند تا نیومدم ببندمش!
لب‌هام رو بهم فشار دادم و از ترسم یک چشم آروم گفتم که حامد سریع گفت:
- نه این‌جوری فایده نداره.
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- گفتم این‌جوری فایده نداره بگو غلط کردم!
همین‌جوری مات داشتم نگاهش می‌کردم، بفرما تا اومدیم یکم با این حامد دیوونه شوخی کنیم این‌جوری شد هعی خدا از برادر هم شانس نیاوردیم!
حامد دوباره با لحن موذیانه‌ای گفت:
- دِ یالا بگو غلط کردم!
لب‌هام رو روی هم فشار دادم از حرصم ابرو‌هام رو بالا بردم و گفتم:
- نوچ!
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
حامد ابرویی بالا انداخت و به سرتا پام نگاهی انداخت:
- نه باریکلا تازگیا چموش شدی ولی من درستت می‌کنم.
تا اومدم معنی حرفش رو بفهمم سریع دستم رو گرفت و فشار داد اونقدر محکم استخوان‌هام رو بهم فشار داد که بی اراده جیغ خفیفی کشیدم حامد سریع دستش رو جلوی دهنم گذاشت و آروم گفت:
- بگو غلط کردم تا ولت کنم چموش بازی در بیاری بیشتر فشار می‌دم!
دیگه از درد اشک تو چشم‌هام جمع شده بود برای همین سریع سرتکون دادم آروم دستش رو از جلوی دهنم برداشت و نفس‌زنان گفتم:
- غلط کردم، غلط کردم، غلط کردم.
حامد آروم خندید و گفت:
- آفرین دوباره شدی همون خواهر کوچولوی حرف گوش کن خودم.
دلخور نگاهش کردم که گفت:
- این‌جوری نگاه نکن تقصیر خودت بود تو شروع کردی حالا هم واسه این‌که انقدر نخوای به خودت زحمت بدی تا بفهمی دلیل خوش‌حالی بابا چیه خودم بهت می‌گم چون داره واسه جنابعالی خواستگار میاد... .
حامد این و گفت و خنده کنان سر تکون داد و رفت پایین و من موندم این کلمه‌ای که توی سرم اکو می‌شد:
- خواستگار، خواستگار، داره واسم خواستگار میاد! بابا خوش‌حاله! وای خواستگار... .
***
هممون سر میز شام نشسته بودیم واسه اولین بار بود انقدر حاج بابارو شاد می‌دیدم چیزی از گلوم پایین نمی‌رفت و فقط داشتم با غذام بازی می‌کردم.
یعنی چی داشت به سرم می‌اومد؟خدایا اگه واقعا حامد راست گفته باشه من قراره زن کی بشم؟نکنه یکی باشه مثل حاج بابا! وای نه خدا به جوانیم رحم کن... .
کم مونده بود اشکم در بیاد با سقلمه‌ای که به پهلوم خورد از درد لب گزید و به حامد که کنارم نشسته بود نگاه کردم با اخم اشاره‌ای به غذا کرد و آروم بی صدا لب زد:
- چرا نمی‌خوری؟
اروم سر تکون دادم و چیزی نگفتم که حاج بابا از جا بلند شد و در حالی که دوباره اخم‌هاش درهم شده بود رو به مامان گفت:
- خانم غذات رو که خوردی بیا اتاقم باهات کار دارم حامد توهم همین‌طور.
نگاه کوتاهی هم حواله‌ی من کرد و سر تکون داد و رفت.
مامان رو به حامد گفت:
- دوباره چه خبر شده؟!
حامد شونه بالا داد و چمی‌دونم آرومی گفت اما من می‌دونستم حامد هم می‌دونست فقط جلوی مامان حرفی نزد برای این‌که بحث و عوض کنم از مامان پرسیدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
مامان پس چرا خانجون نیومد برای شام؟!
- گفت سرش درد می‌کنه پیرزن هروز یک‌جاش درد می‌گیره نگرانشم هرچه قدر هم که بهش می‌گم بیا بریم دکتر قبول نمی‌کنه.
قیافه‌ام درهم شد طاقت این یکی رو دیگه نداشتم اگه خدای نکرده زبونم لال بلایی سر خانجون... .
آروم زبونم رو گاز گرفتم و فکرم رو از افکار منفی خالی کردم.
***
آروم آروم اشک می‌ریختم و مامان روی موهام رو نوازش می‌کرد:
- آخه من مگه چی گفتم دردت به جونم بابا اونا یک حرفایی زدند تموم شده رفته واسه هر دختری به سن تو خواستگار میاد مادرجان.
شدت گریه‌ام بیشتر شد و بی‌ تاب تر نالیدم:
- مامان! این‌بار جدیه به خدا که جدیه ذوق حاج بابارو ندیدی؟
مامان سرم رو از روی شونه‌هاش برداشت و گفت:
- حالا تو بذار بیان خواستگاری شاید از پسرشون خوشت اومد!
لبام می‌لرزید به سک‌سکه افتاده بودم اما به زور گفتم:
- نه مامان نه من پسرشون رو قبلا دیدم اون‌روزی که حاج بابا دعوتشون کرد خونمون دیدمش به دلم نمی‌شینه مامان... .
دوباره هق‌هقم شروع شد؛ مامان کلافه از دست کارهای من با حرص گفت:
- دِ آخه دختر مگه من مردم که این‌جوری زار می‌زنی؟ هان! میگی چیکار کنم والا حاج بابات پاشو کرده تو یک کفش که اینا باید بیان خواستگاری وگرنه... .
وگرنه چی؟ من رو می‌زد؟ بهم فحش می‌داد؟ نفرینم می‌کرد یا از خونه بیرونم می‌کرد!
چرا من هیچ وقت حق انتخاب نداشتم؟
مامان درمانده نالید:
- بزار اینا بیان خواستگاری من رو با حاج بابات در ننداز حوصله ندارم به خدا دیگه سر خواستگار هم بخوایم جنگ و دعوا کنیم.
مات به مامان نگاه کردم دیگه گریه نمی‌کردم اصلا اشک‌هام بند اومده بودند، یعنی باز من باید قربانی می‌شدم؟ چرا همه زورشون به من رسیده بود؟ آه خدا
لب‌های مامان می‌لرزید اونم تقصیری نداشت مثل من از حاج بابا می‌ترسید از کتک‌هاش از دست سنگینش از فحش و ناسزاهاش کاش می‌شد یک‌روز دیگه هیچ کدوم از ماها سختی نکشیم کاش... .
مامان سرش رو به معنی چیکار کنم تکون داد بدون این‌که جواب نگاه پر سوالش رو بدم از جا بلند شدم خودم باید با حاج بابا صحبت می‌کردم باید دلش به رحم می‌اومد این کار رو با دختر ۱۹ ساله‌اش که هنوز طعم زندگی خوش رو نچشیده نمی‌کرد من باید با حاج بابا حرف بزنم، باید التماسش کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت پونزدهم(اشک فرشته)

چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی اصلا موفق نبودم، دست‌هام می‌لرزید احساس می‌کردم هرلحظه پخش زمین میشم ولی بازم تو ذهنم تکرار کردم من باید حاج بابا رو راضی کنم من باید قانعش کنم من باید... .
با همین فکر‌ها عزمم رو جذب کردم و با دستم چند ضربه به در زدم و صدای سرد حاج‌بابا رو شنیدم:
- بیا تو.
به آرامی در رو باز کردم حاج‌ بابا روی تخت نشسته بود و با دست چشم‌هاش رو مالش می‌داد نگاهی کوتاه حواله‌ام کرد انگار می‌دونست برای چی اومدم و چه حرف‌هایی می‌خوام بزنم چون بلافاصله گفت:
- حرف حرفی رو می‌شنوم الا خواستگار... .
لب‌هام رو آروم از هم باز کردم و با همه‌ی توانم گفتم:
- اما..اما حاج‌بابا من فعلا قصد ازدواج... .
حتی نگذاشت ادامه حرفم رو بزنم سریع دستش رو بالا آورد و با اخم‌های درهم گفت:
- بسه بسه، دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم تا همین الانش‌هم خیلی دیر شده ناسلامتی نوزده سالت شده تا همین الانش‌هم زیادی تو این خونه موندی... .
برای لحظه‌ای دیگه صدایی نشنیدم گوشم سوت کشید دیدم تار بود احساس پوچی می‌کردم، بی ارزش بودن، چرا حاج‌بابا هنوز تو تفکرات دوره قدیم گیر کرده بود؟نوزده سال سن زیادی برای یک دختر مثل من بود؟!منی که چشم و گوش بسته بودم و از هیچ چیز یک زندگی مشترک خبر نداشتم، سر در نمی‌آوردم!
***
از صبح انگار تو این خونه زلزله اومده از بس که سر و صدا می‌اومد.
حتی مامانم...یعنی مامانم الان خوشحاله؟آهی از سر درد کشیدم حتی اگه خوشحال نباشه، مخالف باشه نظرش روی حاج‌بابای من که تاثیری نداشت... .
اون حامد دل‌سنگم که هی راه به راه من و نگاه می‌کنه و می‌خنده من‌که می‌دونم می‌خواد حرصم رو در بیاره.
- حامد مادر داری میری یادت نره‌ها برگشتنی حتما شیرینی بگیری.
صدای مامان بود که رشته‌ی افکارم رو پاره می‌کرد، شیرینی؟شیرینی برای امشب...آخ از امشب که معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد و سرنوشتم چی بشه!
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم به هوای این‌که یکی متوجه نارضایتیم بشه اما... . انگار نه انگار اصلا آدم حسابم نمی‌کردند؛ آخه کی تا حالا هواسشون بهم بوده که بار دومشون باشه؛
براشون مهم بودم؟ عزیز کردشون بودم؟ بیشتر انگار بچه سر‌راهی بودم...انگار تنها هدفشون این بود که من رو از سر خودشون باز کنن، دلم یخ زده بود از این همه نامهربونی، بی هم‌زبونی، بی‌کسی، بی‌محبتی... . اگه همین‌جور بخوام بگم خیلی طول می‌کشه، من پر بودم از کمبود و بی‌محبتی و بی‌مهری و هزار تا چیز دیگه که تا ابد حسرتشون به دلم بود! از بس با حرص پوست لبم رو کنده بودم خون افتاده بود و هیچ‌جوره بند نمی‌اومد به ناچار مجبور شدم که از اتاقم بیرون بیام، خانجون با مامان مشغول صحبت بودند و دقیقاً درمورد امشب و خواستگار حرف می‌زدند؛ لعنت به این خواستگار شوم... . بیدون اینکه نگاهشون کنم سلام زیر لبی کردم و به قهر رو برگدوندم، صدای خنده خانجون روی اعصابم بود، دقیقاً کجای وضع من خنده داشت؟!
- بی‌چاره اون پسری که قراره تو رو تحمل کنه دختر این چه سرو وضعیه مادر شدی مثل این انسان‌های اولیه با اون موهات!
دل‌خور نگاهش کردم و گفتم:
- پسره مردم از خداشم باشه از سرش‌ هم زیادی‌ام!
مامان با چشمای گرد چپ‌چپی نگاهم کرد و با خنده گفت:
- دختره ما رو از همین الان شوهر نکرده ورپریده شده... .
خسته شده بودم از کلمه‌ی شوهر که تو این دو،سه روز افتاده بود دم دهنه همشون، انگار سربارشون شده بودم و فقط می‌خواستن از شرم خلاص بشن با بغض و نفس‌نفس زنان با حرص گفتم:
- بسه دیگه، هی شوهر‌شوهر حالم از این کلمه و اون خواستگار‌ها و این وضعم بهم می‌خوره.
و در مقابل صورت بهت زده مامان و خانجون از آشپزخونه خارج شدم و هزار تف و لعنت به خودم فرستادم به خاطره این‌که از اتاق بیرون اومدم.
***
چادری که مامان بهم داده بود رو سر کردم هیچ رغبتی به دیدن خودم توی آینه نداشتم اما با توجه به گوش‌زد‌های مامان مجبور بودم به بهترین شکل جلوی خواستگار‌های عزیز ظاهر بشم توی همین فکر‌ها و بخت و اقبال سیاهم بودم که صدای آیفن به گوشم رسید و ضربان قلب من‌ هم بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت هفدهم(اشک‌فرشته)

کسی به در می‌زد و من اونقدر شوک زده بودم که نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم... .
باز هم صدای تقه به گوشم رسید و من سست‌تر از قبل نای تکون خوردن نداشتم.با تمام قوا شکسته بودم در خودم و دم نمی‌زدم. هیچ ک.س نمی‌تونست حال اون لحظه‌ی من رو درک کنه، تاحالا شده حس کنی که بی پشت و پناهی؟ که حامی نداری؟ تویی تنهای‌تنها میان هیاهویی که دلت می‌خواد همش خواب باشه و خیال و از خواب بپری و نفسی از روی راحتی بکشی و بگی خداروشکر که همش خواب بود... .
تاحالا شده آرزوی مرگ کنی، بگی ای کاش به این دنیای پر از سیاهی و بدون رنگ نیومده بودم؟ که دعاکنی کاش زمان همون لحظه بایستد و فقط تو بمانی و تو... .
- دختره‌ی... الله و اکبر از دسته این دختره...دِ واسه چی دیگه در رو قفل کردی بیا بیرون که کارد بزنی خون حاج‌بابا در نمیاد اگه جونت رو دوست داری، دلت می‌خواد امشب جون سالم به در ببری از تو این چاردیواری بیا بیرون... .
اگر به او بود که هیچ وقت از این اتاق محرم دردودل‌هاش بیرون نمی‌اومد
ولی جوری که حامد از حاج‌بابا تعریف می‌کرد ترس به دلش راه می‌انداخت در دل با خدا راز و نیازی کرد و توکل کرد بر خودش و آروم‌آروم قدم برداشت و قفل در رو باز کرد و رو به رو شد با چهره‌ی رنگ لبوی حامد، انگار با چشمانش برایش خط و نشان می‌کشید... .
چرا عالم و آدم از اون طلبکار بودند رو نمی‌دونست ولی براش عادت شده بود زور شنیدن و دم نزدن!
صدای خنده و صحبت‌های حاج‌بابا از هال می‌اومد با فشاری که حامد به بازوم وارد کرد با اخم نگاهش کردم و او با اخمی بدتر از خودم نگاهم کرد و گفت:
- اول برو آشپزخونه مامان اونجاست خیلی هم ازت شاکیه، بدو فقط... .
حتی منتظر نموند کلمه‌ای حرف به زبون بیارم و هولم داد به طرف آشپزخونه، وارد که شدم مامان روی صندلی نشسته و دستش رو به سرش گرفته بود و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد تا چشمش بهم افتاد سریع از جا پرید و توپید:
- خدا بگم چیکارت کنه خوبه صدای زنگ و شنیدی و اصلا به روی خودت نیاوردی، نیومدی خودی به این بدبختا نشون بدی از وقتی که اومدن فقط عروسم عروسم می‌کنند و من موندم بهشون چی بگم حاج‌باباتم که فقط با اون اخمای درهمش و چشم‌هاش واسه منه بی نوا خط و نشون می‌کشید... .
 
موضوع نویسنده

Zxxf17

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
52
238
مدال‌ها
2
پارت هجدهم(اشک‌فرشته)

نگاهی به من که با اخم نگاهش می‌کردم، کرد و آروم سر تکون داد:
- تو رو که می‌بینم انگار دارم خودم رو تو آینه می‌بینم، هعی... .
مامان لب‌هاش لرزید و ادامه داد:
- تورو خدا حلالم کن حدیث، هیچ‌کاری ازم بر نمیاد که برات بکنم، یک آدم پوچم که حرفم پیش هیچ‌ک.س خریدار نداره، تو حلالم کن مامان‌جان.
خودت پسره رو ببینی به دلت می‌شینه گرچه که میگی قبلاً دیدیش خانواده‌اش هم آدم‌های خوبی هستن.
بغضم رو قورت دادم، سعی کردم لبخند بزنم به روی مادرم که چشم‌هاش عجیب امشب مظلوم و درمانده بود ولی نشد...حیف نشد، حیف که لبخند شد اشک چشم‌هام و بغضی که شکست، حیف نشد که قوی باشم.
دیگه سعی نکردم جلوی خودم رو بگیرم کاری که نباید می‌شد، شد. اشکی که نباید می‌ریخت، ریخت. بغضی که نباید می‌شکست، شکست و منم همراهش شکستم، خرد شدم و در دل مردم!
مامان همین‌که اومد بغلم کنه و مرحمی بشه رو زخمام حامد وقت نشناس وارد شد و با دیدن حال و روز من قیافه در‌هم کشید و طلبکار گفت:
- بابا جمع کن خودت و این غربتی بازیا چیه در میاری حالا خوبه می‌خوای شوهر کنی هرکی نباشه فکر می‌کنه می‌خوایم دارش بزنیم.
نفس کم آورده بودم گفتم اگه نمی‌گفتم حتما تو دلم غمباد می‌شد:
-همین که می‌خواین بی رضایت خودم شوهرم بدین یعنی کشتنم، زنده‌ زنده دفن کردم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین