- Dec
- 2,540
- 19,767
- مدالها
- 17
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید چالی داشت
گوشه ای تا صبح حال منزوی را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم داشت
زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید چالی داشت
گوشه ای تا صبح حال منزوی را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم داشت
زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!