جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Negin jamali با نام [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 523 بازدید, 16 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
عنوان رمان: اقتناص
ژانرهای رمان: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
نام نویسنده: نگین جمالی
عضو گپ نظارت S.O.W(۶)
خلاصه: پروای تیره‌بخت، پس از سال‌های متمادی و زمانی که در آستانه‌ی بیست و سه سالگی به سر می‌برد، دست به انتخاب پسرعموی خویش «سهند» می‌زند. پروا غافل از همه چیز وارد زندگی مشترکی می‌شود که هیچ اشتراکی را دارا نیست. حال دو سال از پیوند آن‌ها می‌گذرد و محل سکونتشان، آشیانه‌ای برای متحمل شدن اجبار تنها اشتراکی شده است که در سیاهی صفحه‌ی ازدواج دو شناسنامه خلاصه می‌شود.

مقدمه: به مگس بال‌هایی چون بال‌های شاپرک می‌دهم و از این رو، بال‌های مگس را هم به شاپرک جوان اهدا می‌کنم. چه تضادی! هیچ‌کدام قادر به پرواز نیستند و زیبایی‌شان را از دست داده‌اند. هر دو از تباری جداگانه‌اند و وجه مشترکی ندارند؛ نه در زیبایی و نه در زشتی! اشتراک این دو سرگذشت من و توست که کلمه‌ای حجیم را در رسم زندگانی فراموش کرده‌ایم و در این حوالی عدالت، همراه اصالت خویش در اقتناص به سر می‌بریم.

«اقتناص به معنای زندان»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
1698046389675.png
"باسمه تعالی"



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

موضوع '|☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|' مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
موضوع 'قوانین ایجاد تایپک نقد آثار کاربران | انجمن رمان بوک' اطلاعیه - قوانین ایجاد تایپک نقد آثار کاربران | انجمن رمان بوک

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
موضوع 'تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها' درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.

موضوع 'درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک' اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
موضوع 'تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن' درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.


با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
مهـم:
علاوه بر تضادهای عادی و معمولی که لازمه‌ی زندگی است، تضادهای عصبی نیز وجود دارد که درد و مشکلات آن فوق‌العاده آزاردهنده است و طول زندگی فرد را تاریک خواهد کرد. مهم‌ترین علامات تضادهای عصبی، تناقض و عدم هماهنگی در رفتارها، حالت‌ها، احساسات و تمایلات شخص است که این حالات و رفتار و تناقض را در شخص ایجاد می‌کند؛ پس این مورد را با شخصیت‌پردازی اشتباه، مقایسه نکنید.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
خریدها را در گوشه‌ای از آشپزخانه، کنار یخچال سفیدرنگ قرار می‌دهم و پس از این‌که نفسی تازه می‌کنم، فنجانی بی‌رنگ برمی‌دارم و برای خودم چای می‌ریزم. خستگی از سر و کولم می‌بارد و به خاطر سرمای بیرون از خانه دست و پایم یخ زده است. عرق پیشانی کوتاهم را با آرنج می‌گیرم و کمی از چای تلخم می‌نوشم تا بلکه گلوی خشکیده‌ام تر شود. خانه مثل همیشه راکد است و به گمانم او نیست که سر و سامانی به این چهاردیواری خموش بدهد؛ هر چند که اگر باشد هم نمی‌دهد. نگاهی به خشاب‌های قرص روی اُپن می‌اندازم و چیزی کنار گوشم می‌کوبد. با اکراه صدایش می‌زنم:

- سهند؟

کسی جوابم را نمی‌دهد. آشفتگی اَمانم را می‌برد. بلند می‌شوم و فنجان را برمی‌دارم. شیر نقره‌ای آب را می‌گشایم و آن را زیرش می‌گیرم. طبق عادت یک‌بار نه، بلکه چند بار سر و ته فنجان را می‌شویم. احتمالاً در گوشه‌ای کز کرده و سرش گرم کار خودش است. آری، غیر از این نمی‌تواند باشد! فشاری به شقیقه‌ام می‌آورم تا کمی از سردرد کذایی‌ام بکاهم. از آشپزخانه بیرون می‌روم و روی فرش آبی‌رنگ پذیرایی قدم می‌گذارم. صدای موسیقی مورد علاقه‌اش از اتاق به گوش می‌رسد. اگر داخل اتاق است، پس چرا پاسخی نمی‌دهد؟ قلب سنگ شده‌ام اجازه نمی‌دهد کمی جلوتر بروم. دست‌هایم را درهم قفل می‌کنم و بلند می‌گویم:

- برای چی باز خونه‌ای؟ مگه قرار نبود امروز بری دنبال کار؟ خسته نشدی از بس ور دل من نشستی؟!

صدایی به گوشم نمی‌رسد. شاید خوابش برده باشد؛ آن قرص‌های لعنتی می‌توانند هر کسی را از پا دربیاورند. اصلاً به من چه ربطی دارد؟ برمی‌گردم تا ظرف‌های ناهاری که در نبودم سفارش داده است جمع کنم، اما ناخنم را می‌جوم و راه رفته را بازمی‌گردم. تنم داغ شده است. با حرص می‌گویم:

- دارم با تو حرف می‌زنم، مگه کری؟ ها؟

موسیقی بی‌کلام گیتار تمام و از نو آغاز می‌شود. آرام و با هراس گام برمی‌دارم و پشت در مشکی اتاقش می‌ایستم. گوشم را به سطح در می‌چسبانم، ولی جز آواز گیتار چیزی نصیبم نمی‌شود. لرز بدی بر تن یخ زده‌ام می‌نشیند و موضوعی در اعماق مغزم می‌پیچد. قرص‌های اعصاب و آن آرامبخش‌های احمقانه، من معتقدم آن‌ها می‌توانند هر کسی را از پا دربیاورند. کف دست‌هایم مثل همیشه بعد از هر اضطراب عرق می‌کنند. محکم چشمان عسلی رنگم را می‌بندم، طی یک حرکت سریع دستگیره‌ی طلایی در را پایین می‌کشم و محکم به داخل هل می‌دهم.

- چرا جواب...

با دیدن صحنه‌ی پیش‌رویم نفس حبس شده‌ام قطعه‌قطعه از دهانم بیرون می‌آید. پشت میز کامپیوترش نشسته است و نظیر روزهای پیش، ده انگشتش را روی دکمه‌های کیبورد می‌کوبد. دندان برهم می‌سابم و وارد اتاق می‌شوم. باید حدسش را می‌زدم. او ممکن است مرا دق بدهد، اما بلایی سر خودش نمی‌آید. با خشم اسپیکر را خاموش می‌کنم و بدون حرفی، در کشوی میزش به دنبال یک مُسَکّن می‌گردم تا شاید خوردنش درد عمیق سرم را کاهش دهد. جز برگه‌های مکتوب و طرح‌هایی که مطابق با رشته‌اش زده است، چیزی نمی‌یابم.

به جویدن لب‌هایم خاتمه می‌دهم و در کشو را غضبناک می‌بندم. نگاهم می‌کند و این همانند قلمی است که در دستانش گرفته و روی مغزم طرح‌های مختلف می‌زند. بر چهره‌ی خنثی‌اش نظر می‌افکنم. گویی خداوند تمام آرامش‌ها و آسودگی‌های خیال را از من ناآرام ستانده و به این مرد بی‌تفاوت ارزانی داشته است. نوای مردانه‌اش افکارم را کنار می‌زند:

- سّ... سلام. بّ... برگشتی؟

ابروهای مشکی‌ام کم‌کم درهم فرو می‌روند. دلیل پرسشش برایم بسیار مسخره به نظر می‌رسد. کنارش روی صندلی چوبی می‌نشینم و درحالی‌که به صفحه‌ی کامیپوترش خیره هستم، همین سؤالش را با سؤال دیگری جواب می‌دهم:

- این همه وقت صدات می‌زدم نفهمیدی برگشتم؟

همان‌طور که چشم‌های براقش با آرامش روی صورتم ثابت مانده است، با صدای گرفته می‌گوید:

- مّ... متوجه نشدم.

پوزخندی روی لبم می‌نشیند و در دل تکرار می‌کنم:

- نباید هم متوجه بشی!

طرح سنتی یک فرش سبزرنگ را روی صفحه‌ی کامیپوتر می‌بینم که هنوز ذخیره نشده است. نفسم تنگ می‌شود و با پاهایم روی زمین ضرب می‌گیرم. نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و لب می‌زند:

- امروز یه ساعت زو... زو... زودتر برگشتی.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
پوست لب زیرینم را محکم می‌کشم و حس بدی در اعماق وجودم جریان می‌یابد. بلافاصله می‌پرسم:​

- خوشت نیومده. نکنه تنهاییت رو به هم زدم؟

وقتی نگاهش می‌کنم، تعجب را در چهره‌ی ساده‌اش می‌بینم. سری به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهد که باعث می‌شود بعد از ساعت‌ها سرپا ایستادن، بالأخره گره از ابروهایم بگشایم. سرم را برمی‌گردانم و محکم پلک می‌زنم. انگار طرح احمقانه‌ی فرش روی صفحه مرا ریشخند می‌کند. چرا با کار کردن بر طرح‌هایی که کسی توجهی هرچند کوچک به آن نمی‌کند، وقت خود را هدر می‌دهد؟ ملایم می‌گوید:

- خسته نباشی عّ... عّ... عزیزم!

انگشتان پایم را محکم‌تر از قبل جمع می‌کنم. جوابی نمی‌دهم و در یک حرکت ناگهانی، از نرم‌افزار بیرون می‌آیم تا فایل حذف شود. با کارهایش خسته‌ام کرده است، با وقت‌هایی که بی‌دلیل می‌سوزاند و خاکستر زندگی‌مان را افزون می‌کند. به وضوح این زندگی مشترک را می‌بینم که در آینده از هم می‌پاشد و راه من و او گسسته می‌شود. مچ دستم را می‌گیرد و محکم عقب می‌کشد که با عکس‌العملی سریع چشم‌درچشم می‌شویم. مشخص است که احساس خوبی نسبت به کارم ندارد، زیرا فشار دستش را کاهش می‌دهد و با اخم می‌پرسد:

- برای چی پّ... پاکش کردی؟

از لکنت زبانش نفرتم می‌شود، از این‌که هیچ‌گاه نمی‌تواند بدون این ننگ کلماتش را اَدا کند. با حرصی آشکار لبانم را می‌جوم. کاش قادر بود بدون لکنت سخن بگوید که حداقل به این حُسنش دلخوش باشم.

- پّ... پّ... پّ...

پلک‌هایم را بر هم فشار می‌دهم. حتی قدرت صدا زدن را آن هم به طور کامل ندارد. با این‌که روز به روز با تک‌تک کارهایش منزجرم می‌کند، باز هم خواسته‌ام رسوایی‌اش نیست. در چشمان خرمایی رنگش محو می‌شوم و لب می‌زنم:

- بله.

دستی به موهای فرفری‌اش می‌کشد. گویا او نیز از سکوت و دلگیری این خانه بیزار است؛ مانند منی که لحظه‌ای آرام و قرار ندارم. ای کاش خواسته‌ام را بپذیرد و چند صباحی دست از کار بکشد. از این شهر شلوغ دل بکند و با همسرش همراه شود. چهره‌ام را از دیده می‌گذراند، دمی از هوای گرم و نم‌دار اتاق می‌گیرد و می‌گوید:

- ا... ا... اتفاقی افتاده؟

پس خواسته‌ام را هنوز متوجه نشده است؟ ذوب می‌شوم و آب کلامم یخ می‌زند:

- نه!

چیزی نمی‌گوید و نفس عمیقی می‌کشد. دست جلو می‌برد و کامیپوتر را خاموش می‌کند. درک ندارد؛ اگر اندکی برای خواسته‌ام ارزش قائل باشد، پس از چند ماهی که مکرر راجع به این موضوع صحبت کرده‌ایم، حداقل جوابم می‌کند و این‌قدر طولش نمی‌دهد. مگر یک دلتنگی چیست که پس از هشت ماه حاضر نیست بپذیرد یا رد کند؟ عینکش را داخل جعبه‌ی مخصوصش قرار می‌دهد.

کاش کمی از خونسردی‌اش متعلق به من بود. بلند می‌شوم و حین خروج نیم‌نگاهی به اتاقش می‌اندازم. رنگ مغز پسته‌ای دیوارهای پر از تابلو با بی‌قید و بندی‌هایش مطابقت دارد. حتی دیگر از زندگی با او آزرده‌ام؛ اویی که احساسات ظریف همسرش برایش هیچ ارزشی ندارد و توجهی به خواسته‌هایم نمی‌کند. یک کاغذ شطرنجی بزرگ را لگد می‌کنم و اعصابم بیشتر به هم می‌ریزد.

به جای من با آن کامیپوتر و کار مسخره‌اش ازدواج کرده است. فرزندهایشان هم همین کاغذهای چرک و کثیف هستند به همراه طرح‌هایی که همیشه می‌زند. کاغذ شطرنجی را با پایم محکم به طرفی دیگر پرت می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. در را هم به چهارچوبش می‌کوبم. وارد آشپزخانه می‌شوم. ظرف‌ها و پلاستیک غذایی که در نبودم از رستوران سفارش داده است، روی میز نسکافه‌ای ناهارخوری رها شده و حتی آنان را در سطل زباله نینداخته است. چه مرد بی‌نظمی!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
سر و سامانی به خانه‌ی برهم ریخته می‌دهم و ظرف‌های پلاستیکی را داخل سطل قرمز می‌ریزم، اما به محض باز کردن نایلون مشکی پرشده، بوی گند زباله‌ها زیر بینی‌ام می‌پیچد. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و تلاش می‌کنم عق نزنم. مطمئنم اگر خودم شب آن‌ها را پشت در نگذارم به زودی زود همین‌جا تجزیه خواهند شد. با خستگی به سمت یخچال می‌روم و دو عدد تخم‌مرغ برمی‌دارم ولی تا می‌خواهم در را ببندم، چشمم به ظرف غذای مقابلم می‌افتد که حدس می‌زنم همان زرشک‌پلوی مورد علاقه‌ام باشد. همچون روزهای پیش، علاوه بر خودش برای من نیز ناهار سفارش داده است و من هم مانند تمام آن روزها عمداً نادیده‌اش می‌گیرم. در یخچال را می‌بندم و با دو عدد تخم‌مرغ در دستم، به طرف اجاق‌گاز از مد افتاده‌ی کشویی می‌روم. صدای آرامی را در نزدیکی خودم می‌شنوم:

- بّ... بّ... برات ناهار گرفتم.

یک ماهیتابه از داخل کابینت طوسی رنگ بالای سرم بیرون می‌کشم و محکم روی مشعل میانی اجاق‌گاز قرار می‌دهم. امیدوارم هرچه زودتر به اتاقش برگردد، زیرا دوست ندارم حتی در حد یک کلمه نیز با او دهان به دهان شوم. سرد و مختصر می‌گویم:

- غذای تو به درد خودت می‌خوره!

زیر ماهیتابه را روشن می‌کنم و درونش اندکی روغن می‌ریزم. تخم‌مرغ‌ها را می‌شکنم، پوسته‌ی شکافته و نفرت‌انگیزشان را داخل سینک پرت می‌کنم و با قاشق بیشتر از حد معقول روی آن‌ها نمک می‌پاشم. شاید ادویه تنها دلیلی است که ناهار هر روز مرا قابل خوردن می‌کند، اما باز هم نیمروی ساده بهتر از زرشک‌پلویی است که سهند برایم بخرد.

- با من لّ... لّ... لج کردی، چرا خّ... خو... خودت رو اذیت مّ... مّ... می‌کنی؟

سرماخوردگی‌اش یکی دو روز بیشتر نمی‌شود که بهبود پیدا کرده است، برای همین تنفس و سخن گفتنش خش دارد. ابروهایم تیک‌مانند بالا می‌پرند و هم‌زمان، گوشه‌چشمی به قامتش می‌اندازم که به کاشی‌های فیروزه‌ای دیوار آشپزخانه تکیه زده است. پوزخند صداداری می‌زنم و سری به طرفین تکان می‌دهم سپس با قیافه‌ی فرورفته‌ تخم‌مرغ‌ها را هم می‌زنم تا کامل بپزند. به خود زحمتی نمی‌دهم که حرص و نفرتم را پنهان کنم:

- دوست دارم خودم رو آزار بدم؛ به تو ربطی داره؟

نفسش را عاصی‌شده فوت می‌کند و ساکت می‌ماند. بوی نیمروی نیمه‌آماده برخلاف همیشه باعث حالت تهوعم می‌شود و دلیلش را نمی‌دانم. کارم که به اتمام می‌رسد، جعبه‌ی بی‌رنگ نان و ماهیتابه‌ی نسوز را برمی‌دارم و روی پاشنه‌ی پا می‌چرخم. همان‌طور که آرام روی کاشی‌های قهوه‌ای رنگ آشپزخانه گام برمی‌دارم، میان نگاهم و نگاه عجیبش گره‌ای کور می‌افتد. در فکر فرو رفته است؛ گویی می‌خواهد چیزی بگوید و به دنبال مقدمه‌ای برای آغاز سخنانش می‌گردد. چشم‌هایم از شک و تردید ریز می‌شوند اما سریع رو می‌چرخانم و وسایل را روی میز چوبی ناهارخوری می‌گذارم. حتماً دارم اشتباه می‌کنم، او حرفی برای گفتن ندارد، هرچند که بسیار خوب می‌شناسمش. یکی از صندلی‌های همرنگ و هم‌جنس میز را عقب می‌کشم ولی قبل از این‌که بتوانم روی آن جای خوش کنم، خنثی به حرف می‌آید:

- امروز مّ... مّ... مامانم زنگ زد.

سرم محکم به طرفش می‌چرخد که گردنم رگ به رگ می‌شود. عرق سرد کمرم را تر می‌کند و افکار گنگ و گسم در اعماق مغزم چرخ می‌زنند. مادرش! این کلمه هزاران مرتبه برایم تکرار می‌شود. چرا پس از دو سال و چند ماه دوباره باید خبری از آن‌ها بشنوم؟ زمین و زمان دور سرم می‌چرخند و درک جملاتش برایم دشوار می‌گردد. انگار متوجه‌ی تغییری در چهره‌ام می‌شود، زیرا محتاط‌تر می‌گوید:

- دّ... دّ... دعوتمون کرد واسه عید بّ... بّ... بریم کردستان، می‌خوان سال تّ... تح... تحویل رو با اون‌ها بّ... باشیم!

احساس می‌کنم زیر پاهایم دارد خالی می‌شود. در گذشته نیز آن‌ها من و خانواده‌ام را به خانه‌ی خود دعوت کرده‌اند؛ من به همراه پدر و مادرم! مایع داغ و سوزنده‌ای زیر پلک‌هایم می‌جوشد. بعید نیست که از صبح سنگینی هراس‌آوری را زیر گلویم احساس می‌کنم؛ سایه‌ی شوم خانواده‌ی اوست که پس از چند سال بالأخره سر و کله‌شان پیدا شده است. منتظرشان بودم، ولی نه به این زودی! زهرخندی می‌زنم و با رها کردن لبه‌ی میز، سعی می‌کنم از کنارش بگذرم اما بازویم در دست راستش محبوس می‌شود. صدای خفه شده‌ام بالا می‌رود:

- ولم کن! کی بهت اجازه داد بهم دست بزنی؟

غضبناک چشمان معصومش را نشانه می‌گیرم. ماه‌هایی که روزهایش به کار سخت در کارگاه خیاطی به شب رسیده و شب‌هایش به امید دیدن مادرم تا صبحگاه سپری شده است، جوابی غیر از این ندارد؛ که خانه و کارم را راحت رها کنم و همراه او به دیدن خانواده‌ی عزیزش بروم! که بیست و چهار روز را کنار آنان بگذرانم و خواهر افعی‌اش با آن زبان نیش‌دار، تمام دق و دلی‌هایش را بر سر من بخت‌برگشته آوار کند! لب‌های خشکیده‌اش می‌جنبند و کلمات را نه چندان مسلط اَدا می‌کند:

- دّ... داری کجا مّ... میری؟

با نفرت کوشش به خرج می‌دهم تا خود را رها ساخته و به تنها همدم‌هایم، یعنی اتاقک و تخت آهنینم پناه ببرم. گلوله‌ی سنگین گلویم را نمی‌بیند ولی خودم که از حال خودم خوب خبر دارم. تا دیوانگی‌ام مرزی نمانده. بلندتر از پیش می‌گویم:

- گفتم ولم کن! برو کنار، دستت رو بکش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
دست دیگرم را نیز می‌گیرد و متوقفم می‌کند. زورم هر چه باشد، باز هم به قدرت مردانه‌ی او نمی‌چربد. آن‌قدر تقلا کرده‌ام که زانوانم می‌لرزد و رمق ندارم تا روی پاهایم بایستم. صدایش را بر سرش می‌اندازد:

- خیلی‌خوب.

به نفس‌نفسی مرتعش افتاده‌ام؛ ریه‌هایم می‌سوزد و انگار اکسیژن درست به من نمی‌رسد. تا حدودی موفق می‌شود، زیرا دیگر تقلا نمی‌کنم. وادارم می‌کند روی یکی از چهار صندلی بنشینم و آهسته و مسالمت‌آمیز می‌گوید:

- بّ... بشین، با هم حّ... حّ... حرف می‌زنیم.

پشت میز جای می‌گیرم و آرام دست‌هایش را از روی شانه‌های نحیفم برمی‌دارد. حرف دارد؟ اگر دارد می‌شنوم، اگر هم قانع‌کننده نیست؛ دیگر نیاز چندانی به اجازه‌ی او ندارم، خودم تنها و بدون حضور او به دیدار مادرم می‌روم. راهش را سوی کابینت کهنه‌ و رنگ‌رفته کج می‌کند و لب می‌زند:

- اول نّ... نّ... ناهارت رو بّ... بخور، بعد!

دیگر اشتهایی برای چیزی ندارم. با تنفر رومیزی توری و سفید را می‌کشم که وسایل روی میز اعم از گلدان، ماهیتابه و جعبه‌ی نان بر زمین می‌افتند و صدای گوش‌خراششان سکوت خفقان‌آور حاکم بر خانه را می‌شکند. چشم‌هایش را فقط برای لحظه‌ای کوتاه پس از شنیدن این صدا محکم می‌بندد و میان لب‌های باریک و بی‌رنگش خطی فاصله می‌افتد؛ سپس درمانده نگاهم می‌کند که زیر دندان می‌غرم:

- اگه قراره حرف بزنی همین الآن بزن!

به زمین که خیره می‌شود، چشم‌های من نیز در همان نقطه ثابت می‌ماند. کاشی‌های بدون طرح آشپزخانه روغنی و کثیف شده‌اند، درب جعبه‌ی نان کنده شده و از آن مهم‌تر گلدان کوزه‌ای شکل شکسته است؛ یک شاخه آفتابگردانی که دو هفته پیش برایم گرفته نیز گوشه‌ای دیگر به چشم می‌آید. از کارم پشیمان می‌شوم، زیرا او به‌هرحال دست به آن‌ها نخواهد زد و خودم با تمام خستگی باید کف آشپزخانه را نیز تمیز کنم. نگاه دیگری به صورتم می‌اندازد و از داخل کابینت دو فنجان گل سرخ که متعلق به جهیزیه‌ام است، برمی‌دارد و به طرف سماور می‌رود. دستانم را مشت می‌کنم، روی میز می‌کوبم و می‌گویم:

- من چایی نمی‌خوام!

اخمم غلیظ‌تر می‌گردد؛ بخشی از موهای مشکی بالای گوشم را چنگ می‌زنم و بیشتر به حرکاتش متمرکز می‌شوم. هنوز شیر سماور را که چکه می‌کند تعمیر نکرده و اکنون تذکر دو هفته‌ی پیشم را به خاطر آورده است. قوری سفیدرنگ را در دستان مردانه‌اش حبس می‌کند و یکی از فنجان‌های قرار گرفته در سینی را از محتوی قوری که چای تلخ است، تا یک چهارم پر می‌کند؛ پس از آن، درحالی‌که قوری را به طرف فنجان دوم می‌گیرد، می‌پرسد:

- پّ... پّ... پررنگ یا کمرنگ؟

سؤالش را بی‌جواب باقی می‌گذارم و لحظه‌ای چشم می‌بندم. احتمالاً در این دو سال فهمیده است که همیشه تعادل در زندگی‌ام برقرار است، حتی در رنگ چای! سری می‌تکاند و پس از سرازیر کردن چای تلخ درون فنجان دوم، شیر سماور را می‌گشاید و فنجان‌ها را پر از آب داغ می‌کند. به سویم می‌آید و سینی را در مرکز میز قرار می‌دهد تا یکی از فنجان‌ها را که تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند، انتخاب کنم. فنجانی به همراه یک حبه قند برمی‌دارم و محکم مقابل خودم قرار می‌دهم. وقت‌کشی می‌کند تا خودش را تبرئه سازد؟ از چه گناهی؟ آیا این همه لطفی که در حق همسرش نکرده است، جای جبران نیز دارد؟

روبه‌رویم می‌نشیند و به اَبروان درهم تنیده‌ام چشم می‌دوزد. گونه‌های نسبتاً برجسته‌ام را با دست لمس می‌کنم و برای فرار از تیر نگاهش، به نقطه‌ای مجهول در جنس میز می‌نگرم. چای تلخ در فنجان بخار می‌کند و عطر آن که برایم ناخوشایند است، در فضا پخش می‌شود. فنجان گرم را در دستم می‌گیرم، به لب‌هایم نزدیک می‌کنم و حینی که سرد و منتظر نگاهش می‌کنم، انگار زمان می‌ایستد. او نیز با تمام دقت به من خیره شده و گویی درحال خواندن افکارم است. لب جمع می‌کند و می‌گوید:

- بّ... بخور، شاید حّ... حّ... حالت رو بهتر کنه!

می‌خواهم بخندم، اما در دلم آه می‌کشم. احمقانه است که چای بتواند انسان را آرام کند. به نیتی که دارد شک می‌کنم و فنجان را همان جای قبلی‌اش می‌گذارم. سیبک گلویش تکان می‌خورد و لبان ترک برداشته‌اش را با زبان تر می‌کند. لبخند لرزانی می‌زند که آمیخته به سردرگمی و ناباوری است و نگاه میان چشم‌های گستاخ و بی‌اعتمادم می‌گرداند. با نیشخندی جوابش را می‌دهم و دهان باز می‌کنم:

- حرفت رو زودتر بزن؛ می‌خوام برم، کار دارم.

برای بار نخست، بی‌حوصلگی عمیقی را در خرماییِ چشمانش که همیشه حالتی از خستگی با خود دارند می‌بینم، اما مدت زیادی طول نمی‌کشد، زیرا سریع از بین می‌رود و جایش را صبری همیشگی می‌گیرد. دستانش را گره می‌زند و درحالی‌که روی میز قرارشان می‌دهد، می‌گوید:

- نّ... ناراحتی ازم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
نگاه افسرده‌ام به بلوز خاکستری‌اش دوخته می‌شود و دیگر رغبتی ندارد تا از آن بالاتر برود، چشمانش را ببیند، لبخندش را ببیند. دست‌های گرمش را بی‌هوا زیر انگشتان کشیده‌ام حس می‌کنم. نفس‌هایم می‌لرزد و قلبم از شوک به تپش‌هایی محکم می‌افتد. گلویم را صاف می‌کنم و عضلاتم منقبض می‌شوند.

- خودت چی فکر می‌کنی؟

سرم بار دیگر تیر می‌کشد. فکر؟ اصلاً مگر او به من و زندگی‌مان فکر هم می‌کند؟ مگر اصلاً فرقی برایش دارد؟ سفیدی دستان من و تیرگی دستان او تضاد جالبی با یکدیگر ایجاد کرده‌اند. سر انگشتانم را که یک بند از انگشت‌های خودش کوچک‌تر است، نوازش می‌کند. نفسش را آهسته بیرون می‌فرستد و می‌گوید:

- حّ... حّ... حالت خوب نیست.

خنثی رد بخیه‌های کمرنگ و آشنای روی صورتش را جست‌وجو می‌کنم و لب‌های قرمزم کش می‌آیند. نمی‌توانم لرزش دلم را حین نگاه کردن به چهره‌اش حس کنم. همه چیز مدت‌ها پیش برای من تمام شده است، اما انگار برای او هنوز نیمچه امیدی وجود دارد. ناخن‌های براقم را لمس می‌کند و می‌پرسد:

- فّ... فّ... فدایی حّ... حرفی زده؟

فریدون فدایی، صاحب آن کارگاه خیاطی مزخرف را می‌گوید. از چهره‌ی پیر و همیشه طلبکارش بیزار هستم! سخت اخم می‌کنم و دندان می‌سابم. برای چه حرف اصلی‌اش را نمی‌زند؟ جوابی که نمی‌گیرد، ناامیدانه مکث می‌کند و سؤال دیگری مطرح می‌کند:

- چرا سّ... ساکتی؟

همه‌ی پرسش‌های بدون پاسخش را به حساب تمام ماه‌هایی می‌زنم که در بی‌خیالی طی کرده است. با حالت مضحکی ابرو بالا می‌دهم و او می‌گوید:

- دّ... دی... دیروز خّ... خوشحال بودی، ولی امرو...

دیروز برای اولین‌بار بدون هیچ بحث و جدالی از سوی من، جلوی یکدیگر نشستیم و در سکوت شام خوردیم. از فرط کارهای سنگین کارگاه خسته بودم، ولی شاداب و خوشحالی که می‌گوید نیز نبودم! با غضب و صدایی که مثل همیشه موقع خشم نمی‌توانم کنترلش کنم، میان سخنش می‌پرم:

- آره، قبل از این‌که بحث خانواده‌ی درپیتت بشه حال من خیلی‌خیلی خوب بود!

دهان باز می‌کند تا جوابی بدهد، اما در نهایت چیزی جز اخم نصیبم نمی‌شود. لرزش نامحسوس و همیشگی انگشتانش را به خوبی احساس می‌کنم. محکم پلک می‌زنم و پوزخندم نمایان می‌شود.

- الآن هم اگه فکر کردی من پا میشم با تو میام اون‌جا، کور خوندی! این رو تو گوشات فرو کن!

دستان یخ شده‌ام را رها می‌کند و هر دو را چند بار روی پوست تیره‌ی صورتش می‌کشد. صدای «هوف» آهسته‌اش به گوش‌های تیزم می‌رسد و بلند می‌شوم. آواز گوش‌خراش صندلی روی کاشی‌ها برای چند لحظه در آشپزخانه می‌پیچد، سپس زمزمه‌ی کلافه‌ی او:

- بّ... بشین.

ساق‌هایش را روی میز جمع می‌کند و سنگین نفس می‌کشد. گوشه‌ی لبم از نفرت جمع می‌شود. یک روز از دست این آدم بلاتکلیف و خانواده‌ی بی‌مصرفش فرار می‌کنم. آن روز خیلی هم دور نیست. فک منقبض شده‌ام را تکان می‌دهم و قلب خودم نیز با تک‌تک واژه‌هایی که بر زبان می‌آورم، ترک برمی‌دارد:

- حرف آخرم رو بهت زدم، توضیحاتت هم بمونه واسه همون خانواده‌ات، من وقت ندارم به صحبت‌های تیکه‌تیکه‌ی تو گوش بدم، میرم بخوابم.

مردمک‌های غرق در آرامشش این‌بار با بی‌خیالی میان چشمان عصبی‌ام دودو می‌زنند. سمت خروجی آشپزخانه قدم برمی‌دارم و در فکر می‌روم. به زندگی اینگونه‌مان عادت کرده است. من او را بهتر از خودم می‌شناسم. جمله‌ی سومم غرورش را بارها و بارها در همین ثانیه کشته است، اما فرقی به حالم نمی‌کند؛ زیرا من نیز مرده‌ام، شاید از آن لحظه که فهمیدم عشق مانعی بر سر راه بی‌معرفتی نیست یا شاید زمانی که پدر عزیزتر از جانم را با پارچه‌ی کفن و سپس مادرم را پای‌بند یک ویلچر ننگین تماشا می‌کردم. من و سهند هر دو قربانیان شروع زندگی عاشقانه‌مان هستیم، با چند تفاوت؛ او هنوز عاشق است، گاهی برایم گل می‌خرد و هنوز هم خانواده‌ی نداشته‌اش را دارد، ولی من دیگر هیچ چیز ندارم، حتی خود به ظاهر زنده‌ام را. صدای ملایم و خالی از حسش کنار اُپن سنگی متوقفم می‌کند:

- می‌دونی چرا زن‌ها وّ... وّ... وقتی گریه می‌کنن، دهنشون رو مّ... مّ... مّ... می‌پوشونن؟

ابروهای مدادخورده و هشتی‌ام را جمع می‌کنم و مقداری به طرفش می‌چرخم. خونسردی دوباره به چهره‌اش برگشته است. بی‌اختیار و کنجکاوشده، سری به علامت نفی تکان می‌دهم و او خیره به چشم‌های عسلی‌رنگ و درشتم تنها سکوت می‌کند؛ سکوتی پر از حرف‌های ناگفته و سنگین، عاملی که اخم‌هایم را دومرتبه درهم فرو می‌برد. از روی صندلی برمی‌خیزد و آشپزخانه‌ی کوچک خانه را بدون هیچ پاسخی به من ترک می‌کند، سپس چند قدم جلوتر سر می‌چرخاند و با نفسی عمیق می‌گوید:

- وّ... وّ... وسایلت رو آماده کن. به احتمال زیاد امشب راه مّ... مّ... می‌افتیم.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
این یعنی قرار است حتی با وجود مخالفتم، به زور من را به آن‌جا ببرد؟ همان‌جا کنار اُپن ماتم می‌برد. به سوی در مشکی‌رنگ گام برمی‌دارد تا از خانه خارج شود. چرا ذره‌ای درک در وجودش نیست؟ یعنی خانواده‌اش از من برایش مهم‌تر هستند؟ چرا این همه مدت خبری از آن‌ها نبود؟ خشم گونه‌هایم را به آتش می‌کشد. خودم را سریع جلو می‌کشم و خطاب به قامت پشت کرده‌اش تقریباً فریاد می‌زنم:

- وایسا ببینم. با تواَم!

ژاکتش را که به چوب‌لباسی کنار در آویخته، در دست می‌گیرد و همان‌طور که مشغول به تن کردنش است، به دلیل حضورم در کنارش می‌پرسد:

- چیزی لازم داری بّ... بّ... بگیرم؟

از خشم و التهاب نفس‌نفس می‌زنم. این همه سرما را از کجا می‌یابد که به خون جریان‌گرفته در رگ‌هایش تزریق می‌کند؟ زیپ ژاکت را بالا می‌کشد و منتظر به چهره‌ی برافروخته‌ام می‌نگرد. دستانم را مشت می‌کنم و لای دندان‌های قفل شده‌ام، با سریع‌ترین سرعت ممکن می‌گویم:

- این همه وقت من رو کشوندی روی صندلی چایی آوردی که فقط بپرسی زن‌ها واسه چی دهنشون رو موقع گریه می‌پوشونن، بعد هم خفه‌خون بگیری و بیای بیرون؟ آره؟!

کمی پلک می‌زند تا جملاتم را درک کند؛ حق هم دارد، حلاجی یک‌به‌یک کلماتم میان آن سرعت بیان بسیار دشوار است، ولی نمی‌توانم کنترلش کنم. او دارد مرا با سکوتش اذیت می‌کند. تاکنون حرفی نزده و بعید می‌دانم چنین قصدی داشته باشد. مقابلش قدعلم می‌کنم و لبه‌ی ژاکت قهوه‌ای رنگش را با حرص در چنگ می‌فشارم.

- چیه؟ چرا لال شدی؟ جواب من رو بده!

مبهوت می‌ماند و چنگ زدنم، قدرت تکلم را از او دریغ می‌کند. کف دستانم خیس شده است و دمای نشأت گرفته از خشم غیرعادی‌ام مرا منزجر می‌کند. دستش را آهسته پایین می‌آورد و دست قرمز شده‌ام را از خود جدا می‌کند. بغض در گلویم نشسته است. محکم پسش می‌زنم و هم‌زمان، نیشخندی حواله‌ی رخسارش می‌کنم و از ته دل می‌گویم:

- حالم ازت به هم می‌خوره، ازت مـتنفرم!

پلک چشمانش از شدت خستگی به یکدیگر نزدیک می‌شوند. تیله‌های خرمایی رنگش بیشتر از روزهای قبل برق می‌زنند و برای نخستین‌بار، بدون ذره‌ای لکنت تنها یک کلمه می‌گوید:

- می‌دونم.

مشت‌هایم کنار پهلویم رها می‌شوند و او صبورتر از همیشه، خانه را ترک می‌کند. برخلاف تصورم، در را خیلی آرام می‌بندد و خداحافظی نیز می‌کند، انگار نه انگار که چه گفته‌ام! خشمم به طرز عجیبی فروکش کرده است و یکی از پلک‌های سایه خورده‌ام می‌پرد. در بسته‌ی پیش‌رویم ریشخندم می‌کند. همان‌جا کنار دیوار سفید می‌نشینم و به کاشی‌های قهوه‌ای رنگ نظر می‌کنم. تنم رمق ندارد. زانوهایم را در آغوش می‌کشم و سرم را آشفته‌حال به طرفین تکان می‌دهم. محال است من با او به آن روستا بروم، نمی‌تواند مجبورم کند. غرش وحشتناک رعد و برق باعث می‌شود گوش‌هایم را محکم بپوشانم و تنم به رعشه بیفتد. چشمانم مملو از اشک می‌شوند. این صدا مرا یاد اشیای تیز می‌اندازد؛ از آن می‌ترسم.

نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد یا چقدر صورتم را در زانوهایم پنهان می‌کنم، ولی وقتی دست‌های درد گرفته‌ام را پایین می‌اندازم صدا قطع شده است و آوای شرشر باران به گوش می‌رسد. غروب شده و خانه تاریک و سوت‌وکور است. با خستگی از جایم بلند می‌شوم و به طرف تنها پنجره‌ی پذیرایی که نزدیک در اتاقش است می‌روم. روبه‌روی آن می‌ایستم و به ساختمان چندطبقه‌ و زشت جلوی پنجره زل می‌زنم. چند نفر در کوچه زیر چتر پناه گرفته‌اند و گاهی موتورسیکلت یا ماشینی سریع از باریکه‌ی راه می‌گذرد و به اطراف آب می‌پاشد.

ماشین او را نمی‌بینم. یعنی کجاست؟ شیشه‌ی پنجره‌ی دوجداره از بیرون خیس و از داخل مرطوب شده است. پرده‌ی آبی و حریر را می‌کشم و هرگونه دسترسی به بیرون را محدود می‌کنم. شال پرچین و چروک مشکی‌ام را روی مبل تک‌نفره می‌رهانم و لامپ‌های حبابی خانه را می‌زنم. قلبم می‌لرزد و احساس پشیمانی می‌کنم. در این باران شدید به کجا پناه برده است؟ به خانواده‌اش لعنت می‌فرستم. وارد آشپزخانه می‌شوم، فنجان‌های چای دست نخورده‌ را جمع می‌کنم و می‌شویم. می‌خواهم با مشغول شدن به کارهای خانه ندامتم را سرکوب کنم، ولی فایده‌ای ندارد. مواد غذایی تازه‌ای را که چند ساعت پیش خریده‌ام، مرتب درون یخچال می‌چینم. از این رفتن احساس بدی دارم.

می‌خواهم به طرف سینک برگردم که ساقه‌ی گل آفتابگردان زیر پایم لگدمال می‌شود. آهسته آن را از روی زمین برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. خشک شده اما هنوز زیباست. قلبم تکان می‌خورد و رو به در خانه ناخن‌هایم را می‌جوم. وجدانم دارد به کار می‌افتد. لب می‌گزم و کثافت‌کاری روی کاشی‌ها را با تی کشیدن تمیز می‌کنم. شام ساده‌ای بار می‌گذارم و تا آماده شود، با شاخه‌ی گل به طرف اتاقم می‌روم.

هوا تاریک شده است و ساعت مستطیل‌شکل روی دیوار نشان از نُه شب می‌دهد. خیالم هنوز به خاطر نبودِ او و برنگشتنش به خانه مشوش است، هرگز تا این موقع شب بیرون نمی‌ماند. مسیر رسیدن به مبل‌های راحتی و پنج نفره‌ی آبی را طی می‌کنم و پس از برداشتن موبایل از داخل کیفم، با او تماس می‌گیرم. چند بار تکرار می‌کنم ولی پاسخگو نیست. لب‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم و دل‌چرکین می‌گویم:

- به درک!
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,072
2,337
مدال‌ها
2
وارد اتاق می‌شوم و گل را با ملایمت روی تخت آهنینم زیر پنجره‌ی مربعی می‌گذارم. بی‌اراده ساک و چمدان می‌گشایم و مقابل کمد دیواری‌های سفید که هم اندازه‌ی در اتاق هستند می‌ایستم؛ انگار ناخودآگاهم می‌داند او حرفش را فقط یک‌بار می‌زند و دیگر از آن عقب‌نشینی نمی‌کند، ولی در دل امیدوارم که شاید با قبول این مسافرت بتوانم راضی‌اش کنم که مادرم را به این‌جا بیاورم و خودم از او مراقبت کنم. از داخل کمد میانی چند دست لباس خارج و بر فرش آبی میان اتاق پرت می‌کنم. نگاهم درگیر لباس عروس قرمزم می‌شود و پوزخند می‌زنم، رنگش عجیب به سیاهی بختم می‌آید.

تنها لباس کردی‌ام را که به رنگ زرد ملایم است، تن می‌کنم و چهره‌ی سفیدم در آینه‌ی میز آرایش چوبی نمایان می‌شود. سربندم را به موهای پرپشتم گره می‌زنم و قبل از این‌که مشغول سر کردن یک روسری سبزرنگ شوم، صدای در متوقفم می‌کند. بیرون می‌روم و به قامتش در آن لباس‌های خیس خیره می‌مانم. از اعماق وجود خوشحالم که سالم است، ولی با دیدن وضعیتش اخم می‌کنم. قطره‌های باران موهای فرفری و شانه نخورده‌اش را شست‌وشو داده و آب قطره‌قطره از سر و صورتش می‌چکد. متوجهم می‌شود و با تعجب و دقت وارسی‌ام می‌کند، گویی انتظارش را نداشته که به محض برگشتنش حاضر و آماده باشم. نگرانی‌ام از بین می‌رود، عذاب وجدانم دوبرابر می‌شود و در جواب سلام زیرلبی‌اش فقط ساکت می‌مانم. حوله‌ای می‌آورم و حینی که به سویش می‌روم، می‌پرسم:

- بهت زنگ زدم، واسه چی جواب نمی‌دادی؟

ژاکتش را با چشمانی جمع‌شده به چوب‌لباسی می‌آویزد و دستی به پلک‌هایش می‌کشد.

- نّ... نّ... ندیدم.

حوله را روی موهایش تاب می‌دهم. کمی خم می‌شود و کارم را آسان‌تر می‌سازد. نگاه متأسف و قانع نشده‌ام را که می‌بیند، ادامه می‌دهد:

- شّ... شّ... شارژ گوشیم تموم شده بود.

دستانم را عقب می‌کشم و حرصم می‌گیرد.

- زندگیت هیچوقت سروسامون نداره، همیشه رو هواست! اصلاً کجا رفته بودی تا این‌موقع؟

نگاه می‌دزدد و حوله را از دستم می‌گیرد. به طرف مبل‌ها می‌رود و زمزمه‌وار می‌گوید:

- قّ... قبرستون!

نفس حبس شده‌ام را صدادار آزاد می‌کنم. روی مبل می‌نشیند و همان‌طور که موهای نم‌دارش را با حوله خشک می‌کند، سر به زیر می‌اندازد. بلوزش هم کمی خیس شده است. با لحن آرام‌تری دهان باز می‌کنم:

- برو لباست رو عوض کن، باز سرما می‌خوری.

حوله را در انگشتانش تا می‌زند و در کمال ناباوری سر زیرافتاده‌اش بالا نمی‌آید. احساس می‌کنم چیزی گلویش را تکان می‌دهد. موشکافانه لب به دندان می‌گیرم و منتظر می‌مانم تا بلند شود، ولی صدای ضعیفش رنگ و بوی اندوه می‌گیرد:

- وّ... وّ... واسه تو چرا مهمه؟ تو که ازم مّ... مّ... متنفری.

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرد می‌گویم:

- برام مهمه، چون اعصاب پرستاری کردن ندارم، همین یه هفته واسه هفت پشتم بس بود!

نفسش را آه‌مانند بیرون می‌فرستد و لب برهم می‌فشارد. با خیرگی‌اش انگار دارد گلدان گل مصنوعی روی میز وسط مبل‌ها را سوراخ می‌کند. گرما را روی پوست سفیدم حس می‌کنم. از این‌که خواه‌ناخواه برای او دلسوزی به خرج داده‌ام پشیمان هستم. خودش می‌فهماند که لیاقتش را ندارد. با قدم‌هایی محکم و تند، به‌ سوی آشپزخانه می‌روم و می‌گویم:

- اصلاً جهنم که سرما می‌خوری، فدای سرم!

وارد آشپزخانه می‌روم و طوری که در معرض دیدش نباشم، لبه‌ی سینک را چنگ می‌زنم. پوزخندم برای چندمین‌بار در امروز رنگ می‌گیرد. دمای بدنم بالا رفته و شاید به دلیل سردردی که خوب نشده است و غذایی که نخورده‌ام، احساس تهوع دارم. دلخوری او را درک می‌کنم، اما ناراحتی خودم از این بابت را به هیچ‌ وجه! بوی سوختگی برنج هوشم را سر جا می‌آورد و سریع زیر قابلمه را خاموش می‌کنم. میز را خسته و بدون هیچ سلیقه‌ای می‌چینم و پارچ آب را وسط می‌گذارم. به هال برمی‌گردم که دیگر نمی‌یابمش. قطعاً در اتاقش سپری می‌کند و از دو حالت خارج نیست؛ یا رختخواب پهن کرده و دراز کشیده است یا پشت میز دارد با کامپیوتر کار می‌کند. یک دستم را به کمر می‌زنم و بلند می‌گویم:

- بیا شام بخوریم!

جمع بستنم مضحک به نظر می‌رسد. یک دقیقه‌ای همان‌جا می‌ایستم، ولی خبری از او نمی‌شود. فقط سنگین شدن گوش‌هایش را کم داشته‌ام! سر تکان می‌دهم، به سمت اتاقش می‌روم و در چوبی و رنگ‌شده را آهسته می‌گشایم.
 
بالا پایین