جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [امّا آنِه خاکستری] اثر «کانی و هانی قادری کاربران رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط EMMA- با نام [امّا آنِه خاکستری] اثر «کانی و هانی قادری کاربران رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 649 بازدید, 21 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [امّا آنِه خاکستری] اثر «کانی و هانی قادری کاربران رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
آنه دستی به صورتش کشید و گفت:
- همیشه آدم‌ها رو دوست داشتم ولی الان تنها چیزی که به آن فکر می‌کنم این است که دست از سرم بردارند، من چیزی برای از دست دادن ندارم، نمی‌دونم چرا می‌خوان مُدام همه چیزم رو از دست بدم!
محتویات کرم رنگ را نوشید و جام را به سمت او گرفت که برایش اندکی دیگر بریزد، به او گفته بود حق کل‌کل ندارد چرا که در آخر کسی مجبور می‌شود تسلیم شود آنه بود نه او، پس هربار یادآوری می‌کرد که کل‌کل نکند... پس بدون حتیٰ کمی اصرار که دیگر ننوشد برایش کمی دیگر ریخت، این چندمین بطری بود؟ امشب را زیادی زیاده‌روی کرده بود کار دست خود ندهد غنیمت است... .
هیچ‌چیزش مثل بشر نبود، شاید همین هم او را از بشر بودن جدا می‌کرد، نه بشر باشد و نه چیزی دیگر، فقط موجودی بی‌اهمّیت.
- آنه تو چیزهای زیادی برای از دست دادن داری... .
همین مکث کوتاه او باعث شد آنه حرف خودش را سریعاً بزند:
- تو را داشتم که از دست دادم! دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم؛ چیزی در این دنیا نیست که زوری باشد، ما برای هیچ چیزی تعیین تکلیف نمی‌کنیم، همه چیز از پیش تعیین شده است!
 

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
- ولی تو برای چیزهای که از دست می‌دی نمی‌جنگی... .
آنه به سمتش چرخید و گفت:
- نمی‌جنگم، جنگیدم ولی.. .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- البته در این دنیا هیچ چیزی زوری نیست، وقتی تو با دیگری خوش‌بختی چرا من؟ وقتی خودت نخوای، من این وسط چی بگم؟ انتظار گفتن چه چیزی را داری از من؟ به یقین اگر تو با دیگری خوش‌بخت شی و اون رو به من ترجیح بدی من هیچ مشکلی ندارم... .
جنگیدن برای او معنایی نمی‌دهد، همیشه دربرابر خیلی چیزها تسلیم می‌شود انگار که از دست دادن برای او به چیزی روتین مانند تبدیل شده است... .
قطره اشکی از چشمان آنه ریخت، دستان او بر صورت آنه قالب شد و با لحن متأسفانه‌ای گفت:
- معذرت می‌خوام!
آنه سری تکان داد و میان بغضش گفت:
- نه، تقصیر تو نیست! این‌جا فقط من مقصرم، چون انگار او هم از هشت میلیارد آدمش نمی‌خواهد تو برای من باشی... .
همیشه خودش را مقصر می‌دانست، نه این‌که دستِ کم بگیرد خودش را نه، فقط یکم زیادی دست کم بود!
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: DELVIN
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
شاید این تقصیر هیچ کدام نباشد ولی آنه نمی‌خواست کسی که با اوست احساس مقصر بودن بکند درحالی شاید باشد و شاید نه. خودش می‌دانست احساس مقصر بودن درحالی که مقصر نیست چه احساس مزخرفی است!
فکر کردن‌های زیاد و حرف نزدن‌های زیاد شاید او را این‌گونه کرده بود، همه چیز را تحلیل و تفسیر می‌کرد، شاید اگر فکری برای اندیشیدن نداشت الان به جای مقصر دانستن خودش تلاشی برای به دست آوردن چیزی که از دست داده است می‌کرد ولی انگار خودش را با این جمله قانع کرده بود که باد آورده را باد می‌برد، مگر او را باد آورده بود که دستی‌دستی او را به باد تحویل می‌داد و از دستش می‌داد؟
آنه دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
- هیچ وقت از من معذرت خواهی نکن. تو کار اشتباهی نکردی، حتی اگه کار اشتباهی هم بکنی من نمی‌خواهم از من معذرت خواهی کنی!
علاقه‌ای به معذرت خواهی کردن نداشت یا معذرت خواهی بعد از آب ریخته شد به دردش نمی‌آمد؟ پس چرا او بعد هر کار اشتباهی سریعاً معذرت خواهی می‌کرد و مدام بابت هر کاری معذرت خواهی می‌کرد؟
 

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آنه عزیزم ‹مواظب خودت باش، خیلی بیشتر از خیلی!›
به یقین نه پری‌ای نجات دهنده‌ات می‌شود و نه پرنس و شاهزاده‌ای.
آنه عزیز این دنیا، دنیای منطق است منطق چنین کلیشه‌ای را باور نمی‌کند!
این‌هایی که به ما تحویل داده‌اند فقط کلیشه‌ای درباره جادو و طلسم و ساعت ۰۰ است وگرنه این‌ها واقعیت ندارند و دروغی بیش نیستند باور کن، حداقل اگه کسی را باور نمی‌کنی مرا باور کن، خودت می‌دانی من به تو دروغ نمی‌گویم! هرگز، آن هم به تو... .
با دستش اشک‌های به قول همه تمساحی‌اش را پاک کرد و گفت:
- قولمان که سرجایش است؟ هر شب آهنگی با ویولن من!
لبخندی تحویل چشمان اشکی آنه داد و گفت:
- قولمان سرجایش است، هر شب آهنگی با ویولنت و شستن سنگ قبرت با نیناریچی... .
آنه لبخندی زد و گفت:
- و هر شب پیکی شَـ*راب سیب!
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
با جدیت کامل گفت:
- حداقل بذار اون‌جا حواست سرجاش باشه، حداقل در آرامش باش!
آنه بی‌درنگ گفت:
- الان نیستم؟
- نه؛ نیستی!
آنه نفس عمیقی کشید و گفت:
- و همه این‌جا برای آغاز پایان من تلاش می‌کنند!
- به خاطر همینه در آرامش نیستی؟
به حرفش چند دقیقه فکر کرد و گفت:
- نمی‌دونم؛ نمی‌دونم... .
در بیشتر مواقع هیچ چیزی نمی‌دونه... .
- این‌قدر به خودت عذاب وجدان نده... .
آنه چینی به میان آبروانش داد و گفت:
- عذاب وجدان؟ عذاب وجدان چی؟
- گناه‌هات... .
 

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آنه لبخندی زد و گفت:
- چشم!
- چشم نه، به هیچی فکر‌نکن، چرا مدام به گناه‌هات فکر‌ می‌کنی؟
آنه آرام و سرخوش خندید و گفت:
- سعی می‌کنم به گناه‌هام فکر نکنم، ولی می‌دونی؛ انسان اگر گناه نمی‌کرد انسان نبود، فرشته بود... .
آنه نفس عمیقی کشید و به آسمون سیاهی که تنها یک ستاره در دیدش بود خیره ماند و گفت:
- نمی‌دونم، من بیشتر اوقات نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا، چه‌طور، برای چی... .
آنه دستش را بلند کرد و به سمت ستاره‌ای گرفت و گفت:
- این منم، تنها در آسمانی پهناور با این تفاوت که من باوجود هشت میلیارد آدم تنهام.
او سرش را به سمت آنه کج کرد و ابروانش را بالا فرستاد و گفت:
- حالا چرا ستاره؟ ماه رو ببین. ببین چه‌قدر زیباست؛ ماهی تنها امّا زیبا، ماه باش!
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
آنه مـ*ستانه خندید و گفت:
- ماه؟ بذار روشنت کنم، ماه مثل خودش نداره ولی ستاره‌ها مثل خودشون زیاد دارن، ستاره‌ها تکرار می‌شن، مثل انسان‌ها. همه می‌خواهند ماه باشند ولی؛ من می‌خواهم ستاره‌ باشم ستاره‌ای که هیچ‌کَس آرزوش رو ندارد!
- چرا همیشه خودت رو از آدم‌ها جدا می‌کنی؟
آنه کمی مکث کرد و گفت:
- همیشه از بامردم بودن متنفر بودم، چرا که آدم‌ها همیشه من رو می‌ترسون. انگار من آدم نیستم ولی اون‌ها آدم هستند! نمی‌خوام مثل آدم‌ها باشم، اگر آدم‌ها این‌ها هستند من ترجیح می‌دم هیچ باشم تا آدم... .
انگار در حالت سرخوشی چیز یادش آمد که گفت:
- اوه، راستی؟
- جانم؟
آنه لبخندی زد،
ولی انگار او آنه را دوست نداشت، انگار شاید آنه این چنین فکر می‌کرد، انگار شاید مثل همیشه نمی‌داند و نمی‌داند.
آنه بی‌مقدمه پرسید:
‌- چرا دوستم داری؟
کمی تعجّب کرد و سپس لبخندی زد و گفت:
- دوست داشتن دلیل می‌خواد آنه؟
آنه جدی گفت:
- شاید نه نخواد، ولی من... آره دلیل می‌خواد، چرا؟
رسا خندید و سپس با اندکی مکث گفت:
- چون دوستت دارم!
 

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آنه بی‌ملاحظه و مـ*ستانه گفت:
- دوستم نداشته باش!
از این همه بی‌ملاحظگی آنه جا خورد و آرام گفت:
- آنه؟
جوابی از جانب آنه نشنید، آنه مـ*ستانه پیکش را بالا آورد و گفت:
- کمی دیگر هم بریز، که خدا کند امشب را... .
حرفش را ادامه نداد، شاید واقعاً کسی داشته باشد که برای مُردنش و نبودنش ناراحت شود، شاید آن هم او باشد که امشب را به آنه گوش می‌دهد!
شاید آنه خیلی‌ها را داشته باشد ولی نبیند. آنه زود تسلیم شد و پرچم سفیدش را به نمایش گذاشت و این نیز آنه را کور کرده بود!
آنه با همان صورت بی‌حالت همیشگی‌اش گفت:
- همیشه گفته‌ام آدم‌ها بی‌خود و بی‌جا می‌کنند که دوستم دارند، همین که متنفر نیستند خودش خیلیِ ولی... .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,124
18,135
مدال‌ها
3
- تو طرز فکرت غلطه آنه.
آنه پیکش را تا آخر نوشید و گفت:
- اوه راست میگی! فقط برای مردنم نمی‌خوام کسی ناراحت شده.
- حتیٰ من هم؟
او با بقیه چه فرقی داشت؟ چرا خودش را برای آنه از مردم جدا کرده بود؟ چرا آنه هنوز عاشقانه دوستش داشت؟ چرا یک بار به زبان نیاورد که خودت را دست بالا نگیر! چرا یک بار رودررو به کسی نگفت که:
- دست از سرم بردار، به جان شما دیدم که شما دستتان بالاتر از دست من است؟
چرا این‌قدر شیدای او است؟ چرا؟ چرا چیزی نمی‌گوید؟ چرا هر شب را مـ*ست می‌کند؟ این‌همه چرا جوابشان پیش چه‌کسی است؟
سر چه قول قراری؟ اگر همین امشب را بمیرد کسی هست او را زیر خاک کند؟
آنه نمی‌داند، روزی فراموش می‌شود، قسم به جان خودش که فراموش می‌شوند، حتیٰ عزیزترینش هم. همه را دوست دارد و هیچ‌کَس او را دوست ندارد، همه حس‌ها در دنیا برای بقیه متقابل است، امّا برای آنه فقط یک حس یک‌طرفه، تمام رابطه‌هایش یک‌طرفه است.
 

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
بمیرد! بمیرد که ببینید حتیٰ کسی به یادش نیست، حتیٰ یک نفر پیدا نخواهد شد که بر مزار شمع روشن کند چه برسد به آن همه بساط کوفتی که برنامه‌اش را چیده است.
او بلند شد، آنه با چشمانی که به زور نگه‌شان داشته بود که بسته نشوند به او خیره ماند:
- کمی بمان!
همین‌قدر زود این شب به قول خودشان شاعرانه و عارفانه تمام شد؟ همین‌قدر عشق مین آن دو بود؟ ین دیگر چیست، این رسم کدام عاشقانه‌ای‌ست؟
آنه ادامه داد:
- کمی بمون، به من نگاه کن، به چشم‌هام نگاه کن!
مکث کرد و گفت:
- به چشم‌هام نگاه کن که انتظار رو بخونی! در این چشم‌های اشکی کوفتی که در پی رفتن تو که به انتظار آمدنت است نگاه کن.
چه کسی می‌گوید این رابطه یک‌طرفه نیست؟ به یقین این رابطه یک رابطه یک‌طرفه است و بس!
پس این شب کی قرار است صبح شود؟ کی قرار است همه‌چیز تمام شود؟ این آغاز بی‌پایان تا کجا ادامه دارد؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین