جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار امیر معزی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MHP با نام امیر معزی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,545 بازدید, 217 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع امیر معزی
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را
شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را


خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به ‌خلق
چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه ‌را


خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری
آسمانی نو به برج پادشاهی ماه را


زین طرب نشگفت اگر زینت فزاید در جهان
رایت و تیغ و نگین و تاج و تخت و گاه را


ای جهانداری که ایوان تو و میدان تو
قبله و محراب شد عز و جلال و جاه را


در هنر پیشی ز اسکندر که هنگام هنر
سجده باید کرد پیش تو چون او پنجاه را


عدل و انصاف تو اندر بیشهٔ ایران زمین
آشتی داده است با شیر ژیان روباه را


رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی
همچو یاقوتی که او قیمت دهد اشباه را


شیرمردان بینم اندر خدمت درگاه تو
طوق در گردن فکنده طوع بی‌اکراه را


دوستان و دشمنانت در جهان مستوجب اند
شادی پاداشن و تیمار بادافراه را


حلق و فرق بدسگالت جای آه و آهن است
درخور آمد فرقش آهن را و حلقش آه را


کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصر کاه را


هرکه جوید کین تو، کوتاه ‌گردد مد‌تش
کین تو گویی سبب شد مدت ‌کوتاه را


دشمن تو در نهان شش چیز دارد روز و شب
تیر و تیغ و نیزه و زندان و بند و چاه را


بر هر آن صحرا که لشکرگه زند شاه جهان
ابر سقائی کند هر روز لشکرگاه را


‌عنبرین بینم همی ا‌فواه خلق از مدح تو
بوی عنبر داد گویی مدح تو اَفواه را


بنده از راه حوادث با سلامت بگذرد
چون ز مدح و آفرینت توشه سازد راه را


سیرت و رسم تو را بر هر هنر تقدیم باد
تا بود بر هر سخن تقدیم بسم‌الله را


سال و ماه تو همیشه فرخ و فرخنده باد
تا که در تقویم تاریخ است سال و ماه را
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب
زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب


درآمد از در من برگرفته دلبر من
ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب


خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم
فرو نهادم و برداشتم دل از اَحباب


عرق‌ گرفته جبینش ز داغ فُرقَتِ من
چو بر چکیده به گلبرگ قطره‌های گلاب


کشیده زلف گره‌ ‌گیر در میان دو لب
چو خوشه عِنَب‌ اندر میانهٔ عَنّاب


به سرو برشده دارد ز مشک تافته خم
به تیر آخته دارد ز شیر تافته تاب


فرو زده به دو بادام صدهزار الماس
برون شده سر الماسها به دُرّ خوشاب


ز های و هوی غریوش هزار دل چو دلم
بر آتش غم و تیمار بیش‌ گشته کباب


دراز کرد زبان عتاب وگفت مرا
که ای به لفظ خطا با فراق‌ کرده خطاب


تورا که گفت که اندر حضر به‌این زودی
ز وصل عزم بگردان‌، ز دوست روی بتاب


شباب و یار مساعد خوشست هر دو به هم
مبر ز یار مساعد به روزگار شباب


بباش و رنجه مکن دست را به‌بند عنان
بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب


به‌کوه و دشت چه تازی میان ژاله و برق
که وقت طارَم خرگاه و آتش است و شراب


همی نبینی کز باد بهمنی در و دشت
شدست معدن کافور و چشمهٔ سیماب


جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من
مکن دراز به خشم اندرون زبان عِتاب


نخست ک.س نه تویی‌ کز فراق دیدستم
نخست ک.س نه منم کز سفر کشید عذاب


سفر اگر همه دشت است باشدش پایان
فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب


زنم چرا نزنم دست در عِنان صلاح
کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب


ز باد و بهمن و سرما چه باک بود مرا
که هست در دل و طبع من از دو آتش آب


یکی ز عشق تو و دیگر از تفکر شعر
شعاع و شعله هر دو رسیده تا به سحاب


من از خدای به شکرم تو صبر کن که دهد
مرا به شکر جزای و تو را به صبر ثواب


بیا و دست در آگوش من حمایل کن
که دیرگشت و بپا ایستاده‌اند اصحاب


دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان
دلم ز بیم جدایی چو گوی در طَبطَاب


فرو سِتُرد ز رخسار خون دیده به‌دست
به‌ خون دیده ده انگشت خویش‌کرد خَضاب


وداع کردم و بر جان و دل نگاریدم
حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب


شبی که بود ز بس تیرگی زمین و هوا
چو ر‌وز بازپسین سر به سر سیاهی ناب


خمیده ماه به شکل‌ کمان زرّین نور
جهنده رَجم شیاطین چو بُسّدین نشاب


خیال نور کواکب میان ظلمت شب
چنانکه پَرّ حواصِل میان پرّ غُراب


بساط پروین‌ گفتی میان نَطع‌ کبود
پیاله‌های بلورست درکف لعّاب


بَناتِ نَعش پراکنده بر کران سپهر
چو بیضه‌های شترمرغ در میان سراب


نجوم جَوزا همچون حمایل زرّین
فرو گذاشته از روی جامهٔ حُجّاب


مَجرّه همچو رهی کاشکاره شد در بحر
چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب


ستور من به چنین شب همی نمود هنر
همی نوشت شَخ و سنگ بر نشیب و عقاب


به نیکویی چو تَذَرو و به فرّخی چو همای
به رهبری چو کلنگ و به‌ سرکشی چو عقاب


دونده‌تر گه رفتن ز باد برگردون
جهندهٔ ترگه جستن ز تیر در پرتاب


دو چشم او چو دو لؤلؤ برآمده ز صدف
دو گوش او چو دو خنجر برآخته ز قِراب


دلیروار به پیش اندرون گرفت رهی
همه نشیمن افعیّ و خوابگاه ذِئاب


گه اندرو زد مه بیم و گه ز باد بلا
گهی زشیر نهیب وگهی ز دزد نهاب


فتاده نالهٔ غولان گمره اندر دشت
چنانکه نعرهٔ شیران شَرزَه اندر غاب


به روی سنگ سیه بر نشسته برف سفید
چو موی قاقم بر روی جامهٔ سنجاب


نموده دیو به چشمم ز دور پیکر خویش
چو در جحیم دل کافران به‌روز عقاب


گذر نکرد به پیش دلم چو دید که هست
دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب


شهابِ دینِ خدا مُقْتَدیٰ مؤیّد ملک
ظهیر دولت و پیرایهٔ اولوالالباب


کریم بار خدایی‌ که اهل حکمت را
به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب


کتاب و کِلک همه کاتبان ستوده شود
چو کلک او بنگارد صحیفهٔ به‌کتاب


چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند
یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب


به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم‌ گردد و فلک ضراب


بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی
ز نیکویی لقبش در میانهٔ القاب


بود چو واسطه در عِقد اگر قیاس کنی
ز روشنی نسبش در میانهٔ انساب


ایا ز غایت احسانت‌ گرم‌ گشته قلوب
و یا ز قوّت فرمانت نرم‌ گشته رقاب


شعاع بخت تو تا آدم است بر اسلاف
لباس جاه تو تا محشرست بر أعقاب


به زیر هر هنرت جوهری است از حکمت
به زیر هر سخنت دفتری است از آداب


به طبع جغد شود هر که دشمن تو بود
که جغدوار نجوید مگر دیار خراب


بر ضمیر تو زیبد منجمان تو را
مَجرّه تخته و ماه دو هفته اُسطُرلاب


هزار دانهٔ گوهر بود به بیداری
ز ابر جود تو یک قطره دیدن اندر خواب


اگر سؤال کند سائلی ز رجعت روح
کفِ جواد تو او را کفایت است جواب


اگر تُراب ز دست تو یابدی باران
به جای سبزه زَبَرجَد برون دمد ز تراب


بر آن زمین‌ که تو را آرزوی صید بود
حسود را حسد آید در آن زمین ز کِلاب


ز خیمهٔ ظفرت نقش نسترد گردون
چگونه یارد از دشمنی گسست طناب


مجالسند به لفظ اندرون ولیّ وعدوت
که آن همیشه مُصیب است و این همیشه مُصاب


در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده‌های چو آب من از ملاحت و آب


چون من به مدح تو مشکین‌ کنم صحیفهٔ سیم
سبب کند به معانی مُسَبّب الاسباب


ز بهر روی تو فالی گرفتم از مُصحَف
برآمد آیت «طوبی لَهُم و حُسن مآب‌»


به‌ وقت آن‌ که به حج حاجیان شتاب کنند
چو حاجیان سوی درگاهت آمدم به‌ شتاب


اگر قبول‌ کنی خویشتن به موسم حج
کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب


اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز
وگرچه هست به نعمت‌ مرا ز تو اَنجاب


بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم
که لفظهاش بدیع است و وصفهاش عِجاب


به وزن وقافیت آن که عَسجُدی گوید:
«‌غلام‌وار میان بسته و گشاده نقاب‌»


همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند
ز حال عُروه و عَفرا و حال دَعد و رُباب


به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب


همیشه تا که به وصف اندرون مجرّه بود
چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب


سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد
دو جوی خون به‌ رخش پر ز درد و حسرت‌ و تاب


بنان تو گه بخشش مُقَسّمُ الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب


سرای مادح تو چون خزاین مَلِکان
ز بَدره‌های زر سرخ و رزمه‌های ثیاب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
بر ماه لاله ‌داری و بر لاله مشک ناب
در مشک حلقه‌داری و در حلقه بند و تاب


میگون لب است و مغزم از آن می پر از خُمار
گلگون رخ است و چشمم از آن‌ گل پر از گلاب


خصم من است زلفش وگر نیست پس چرا
دارد حلال خونم و دارد حرام خواب


از آب روی اوست همه آتش دلم
ک.س دیده آتشی‌که بود قوتش به آب


او ساکن دل است و خراب است مسکنش
آسوده ساکنی است‌ که شد مسکنش خراب


جستم ز راه عشق و ببستم ره خطا
جستم مدیح میر وگشادم در صواب


میر بزرگوار عبیدالله آن که هست
در ملک شه موید و در دین حق شهاب


و‌حی است آفرینش و آن وحی را مدام
هفت اخترند کاتب و هفت آسمان کتاب


اندر حریم دولت او جای ساخته است
در چشم خویش بچهٔ ‌گنجشک را عقاب


گر بر غراب همت او سایه‌گسترد
طاوس‌وار جلوه دهد خویش را غُراب


ایمان و کفر گشت‌ گل مهر و کین او
کان اصل راحت آمد و این مایهٔ عذاب


زو مهر او طلب‌که به‌دنیا و آخرت
دولت دهد مرادت و ایزد دهد ثواب


انگشت او زبان شد و جود اندرو سخن
زر هست از او سوال و همه خلق را جواب


جامی ز سیم پاک فرستاد نزد من
پر عود خام و عنبر سارا و مشک ناب


یک شکل او مدور و یک شکل او دراز
چون پاره پاره ابر سیه پیش آفتاب


گفتی که هست عارض سیمین دلبرم
در زیر زلف بسته از او بر قصب نقاب


پیروزه روی موم بیاراسته به مهر
مهری شریف تر ز دعاهای مستجاب


کردم بدین کرامت بر جود او ثنا
خوردم بدین لطافت بر یاد او شراب


روشن شد از مدایح او طبع من چنانک
چرخ از ستاره و صدف از لؤلؤ خوشاب


توفیق خواستم ز خداوند تا کنم
در ‌شیب‌ شکر نعمت و احسا‌نش چون شباب


تا قبله سازم آنجا کاورا بود عنان
تا کعبه سازم آنجا کاو را بود رکاب


در حلم و جود باد درنگ و شتاب او
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب


از همتش به اهل معالی رسیده باد
اِنعام بی‌نهایت و اِحسان بی‌حساب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب


نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب


روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند
میان او شده بی‌تاب و زلف او پُر تاب


به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب


همی‌کشید و همی‌کند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به ‌فندق از ع*نّاب


به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب


اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب


هر آن‌کسی که نباشد به‌شهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب


مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که ک.س نخواهد و نگریزد از اُ‌ولوالالباب


جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت‌، گوش‌دار جواب


تو تشنه‌ای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب


وداع کن که هم‌اکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب


مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب


بگفتم این سخن و در برش ‌گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب


بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب


گه شتاب چو صَر‌صَر ‌گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب


تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی‌ که بود ز قطرانش‌ مَعجَر و جُلباب


زمانه توسن هامون ‌گرفته در سنبل
هوا حواصِل‌ گردون نهفته در سنجاب


زمین چو غالیه‌ای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینه‌ای ریخته بر او سیماب


چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی‌ کوکبه ز نقرهٔ ناب


به‌جای خانه و آواز عود دشت و جبل
به‌جای نقل و می ناب شوره و شوراب


ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن‌ گردون چو دکّهٔ ضَرّاب


فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب


بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش‌ خَضاب


سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب


چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب


ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب


مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب


فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب


سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُ‌صْطُرلاب


مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب


بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت‌
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب


ستور من به‌چنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بی‌بلا و عِقاب


نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب


ز بس‌کَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب


ز لاله گفتی شنگرف‌گون شده است جَبَل
ز سبزه‌گفتی زنگارگون شدست تراب


هزار نافه ز هر بقعه‌ای‌ گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی‌ گسسته سحاب


مرا شتاب گرفته به‌ حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب


به‌ گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف‌الملک هست حُسن مآب


امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب


بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب


ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نام‌آورست در هر باب


کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب


حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب


ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب


ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب


نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب


اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب


اَیا کریمی ‌کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب


کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب


بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب


در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب


ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب


ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب


ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب


ثنا و شکر تو دارد همی به بسم‌الله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب


همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب


از آن ‌گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبه‌اش رونق است و نز القاب


که یار علت ‌کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب


مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به‌ شمشیر مرگ ضرب رقاب


فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب


به‌جان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب


رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سان‌کباب


همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب


سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب


گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب


همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب


موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب


تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب
شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب


به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب


چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب


هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب


سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب


هنوز ناشده طبع جهان به‌ غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب


ز غنچهٔ‌ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب


میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب


یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب


همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب


همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب


غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب


وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب


بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -‌اب


حساب ملک جهان‌ گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب


شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب


حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب‌ در برابر مهتاب


وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب


شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب


اگرچه پست‌ کند کوه پیل مسـ*ـت به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به‌ ناب


ایا گزیده چو طاعت به‌ روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به‌ روزگار شباب


ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب


دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو ‌در شدست به خواب


همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب


شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَه‌ْ قرین عقاب


نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ ک.س پاباب


مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت‌ است و عذاب


بر آب دیده سر دشمنت همی‌ گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب


ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب


تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب


سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب


به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی‌ گران کند امسال سوی شرق رکاب


همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب


چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب


مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب


سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسبب‌الاسباب


یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب


ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب


همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب


مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب


ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب


همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب‌ است و از شراب و کباب


دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب


ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب


خراب کردهٔ هر ک.س تو کرده‌ای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب


خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب
هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب


گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر
آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب


ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم
پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب


زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم
زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب


ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم
جور کردست آنکه اندر زلفش افکندست تاب


آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند
تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب


من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد ز آب


کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف
جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب


صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر
خواب من بگسست‌ آری بگسلد وسواس خواب


زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ
چشم ‌من ‌همچون ‌سحاب ‌و لعل‌ باران چون سحاب


گر به چشم اندر سرشکم لعل‌گون شد باک نیست
در دلم مدح خداوند است چون درّ خوشاب


نصر میر مومنین پروردگار ملک و دین
ملک سلطان را مؤیّد دین یزدان را شهاب


آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش
ره به دستوری همی یابد دعای مستجاب


مَرْکَب اقبال او را در چراگاه بقا
عِقد و خَلخال همه حوران عِنان است و رکاب


رای او را هست‌گویی از بلندی و ضیاء
هم به گردون اتصال و هم به‌خورشید انتساب


حلم‌ او ‌دادست گویی خاک هامون را درنگ
جود او دادست گویی دور گردون را شتاب


اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران
لشکر آزادگی را با کَفَش هست اِقتراب


حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
ملت پیغمبری هرگز نیابد اِنقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبید انقلاب


آفتاب از آسمان در بُرج پیروزی رسید
سجده برد ایوا‌نش را حتی توارَت بِا‌لحجاب


پیش کیکاووس اگر بودی چو تو یک محتشم
هرگز از توران به ایران نامدی افراسیاب


ای مؤثر در همه ک.س همچو اَ‌جرام سپهر
ای ‌گرامی بر همه‌ ک.س همچو ایّام شباب


حق‌گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد
سرفرازی همچو آتش بردباری چون تُراب


ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به‌زیر
هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتُراب


از توکافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن
وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب


مرد اگرچه فضل دارد عاجز آید با تو هم
باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عُقاب


درگناه و در نیاز از توست هرکس را سؤال
زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب


آهن دولت تو را نرم است و هستی زین سبب
همچو داود پیمبر صاحب فَصلُ‌ا‌لخِطاب


در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت
کان تفاریقش فذلک دارد از یوم‌الحساب


تا مرا مهر تو همچون خون به‌ رگ‌ها شد درون
از مشام من به ‌جای خوی همی آید گلاب


هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا
اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب


تا مصیب‌است آنکه بر فرقش همی پرد همای
تا مصاب است آن‌که بر مرگش همی غُرّد غُراب


نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب
بدسگالت باد در مِحنت مُعزّا و مصاب


در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
ماه است جام باده و شاه است آفتاب
سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب


بر دست شهریار نهادست جام می
چون گوهر گداخته بر دست آفتاب


شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی
دولت همی نمود به‌دیدار او شتاب


صاحبقِران عدل که گردون به‌صد قِران
چون او نیاورد ملکی مالک الرقاب


ای داوری که چون بنشستی به تخت ملک
کردی ز نصرت و ظفر و فتح‌، فتح باب


بی‌دولت بلند تو عالم خراب بود
آباد شد به دولت تو عالم خراب


یک خطبه بی‌خطاب تو اندر جهان‌ کجاست
در هیچ خطبه‌ای نسزد جز تو را خطاب


گر بر تذرو سایهٔ عدل تو اوفتد
پیش تذرو سجده کند هر زمان عقاب


خدمت‌کند عنان و رکاب تورا فلک
چون دست در عنان زنی و پای در رکاب


آواز کوس تو چو سوی آسمان رسد
لبیک و مرحبا بود از آسمان جواب


تدبیر تو به تیر تو ماند از آن‌ کجا
هرگز نشد ز شست تو یک تیر ناصواب


پیش تو زرّ ناب چو دشمن شدست خوار
زان است روی دشمن تو همجو زرناب


رنج آمدست در دو جهان قسم دشمنت
اینجا کشید محنت و آنجا کشد عذاب


ایزد دعای سوختگان را بود مجیب
پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب


شاها تو را خدای به شاهنشهی و عدل
امروز داد دولت و فردا دهد ثواب


تعبیر خواب خویش سعادت کند همی
هر خسروی که روی تو بیند همی به خواب


زین پیش چهرهٔ طرب اندر نقاب بود
از باده خوردن تو برون آمد از نقاب


بفزود ملک را ز نشاط تو آب و قدر
چون چشم را ز روشنی و چشمه را ز آب


زاندیشهٔ ستایش تو خاطر رهی
همچون صدف شدست بر از لؤلؤ خوشاب


تا گل نشان‌ کند به چمن بر همی صبا
تا درفشان‌ کند به سمن بر همی سحاب


تا روی نیکوان بود از قطره‌های خون
چونانکه برچکد به‌گل سرخ برگلاب


فارغ مباد دست تو از جام پر نَبیدْ
خالی مباد بزم تو از چنگ و از رباب


بر هرکه دشمن تو بود کام دل‌بران
بر هر چه همت تو بود کام دل بیاب


تا آسمان بماند با آسمان بمان
تا مشتری بتابد با مشتری بتاب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
رگس پرخواب او از چشم من بردست خواب
سنبل پر تاب او در پشتم آور‌دست تاب


چشم‌من‌پرخواب‌ازآن شد پشت‌من پرتاب ازاین
وین دو حال از هر ‌دو پنداری همی بینم بخواب


آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف
وین چو عَطّاران اگر مایه ندارد مشک ناب


چیست‌چندان رنگ‌وزرق ازسِحر آن برمشتری
چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب


گر میان عاشق و معشوق هنگام طرب
شرم و حشمت را شراب از پیش بردارد حجاب


خویشتن را در حجاب شرم و حشمت‌تُرک من
بیشتر پوشد همی چون بیشتر نوشد شراب


راست پنداری‌که کافور وگلاب است ای شگفت
چون شکفته‌ عارضش خوی‌ گیر‌د از شرم‌ و عتاب


من دلی ‌دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم
تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب


وصف خوبان را به چشم اندر خیال روی او
چون مه اندر آینه است و چون ستاره اندر آب


گر خیال او نه ماه است و ستاره پس چراست
نور او آسان نمای و وصل او دشوار یاب


عاشقان را گر وصال و صحبت آن ماهروی
خوشترست از عمر و مال و تندرستی و شباب


عاقلان را از وصال و صحبت او خوشترست
خدمت سلطان اعظم خسرو مالک رقاب


کعبهٔ محمودیان و قبلهٔ مسعودیان
فخر سلطانان علاء دین و دنیا بوشهاب


بادشاه تاجور بهرامشاه نامور
آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب


آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد
وانکه او را هست مسعو‌دبن ابراهیم باب


رسم او چون رسم محمودست جد جد او
بت‌پرستان کشتن و بتخانه‌ها کردن خراب


آن‌که اندر دولت او مستجاب آمد دعا
برتر آمد دولت او از دعای مستجاب


پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر
چون ز گرد رزم بر روی هوا بندد نقاب


از غراب آموخت رفتن دشمنش در ز‌یر بند
زانکه بودش مرغوای بد ز آواز غراب


شد کباب از خنجر او بدسگالان را جگر
هرکجا خنجر بود آتش جگر باشد کباب
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,936
مدال‌ها
23
بر زمین هند و سِند از هیبت شمشیر او
شیر غرنده نگردد یک زمان غایب ز غاب


کرد خالی عدل او زاولستان از اضطرار
کرد صافی تیغ او هندوستان از اضطراب


زانکه دارد بی‌فساد و بی‌خ*یانت ملک خویش
محتسب در ملک او شد بی‌نیاز از احتساب


گرچه میراث آمد او را شاهی از جد و پدر
شاهی به نفس‌ خویش کرده است اکتساب


خیمهٔ اقبال او را بر سپهر لاژورد
هم بساط ‌است از مَجَرّه، هم طناب ‌است از شهاب


کان یکی باشد سپید و پهن چون سیمین بساط
واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب


در وفا و شکر او از بُست تا اقصای هند
یک‌دلند و یک‌زبان خرد و بزرگ و شیخ و شاب


کرده اند اوصاف او را افتتاح هر کلام
کرده‌اند اخبار او را ابتدای هرکتاب


ای مبارک خسروی‌کز عدل تو یابد امان
سی*ن*ه دُرّاج و کبک از چِنگَل باز و عقاب


خلق را بهتر غنیمت‌ عدل توست از بهر آنک
آشتی دادست عدل تو غَنَم را با ذِئاب


ملک و عمرت را چه باک ازکید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایهٔ پر ذُباب


شیر پر دل راکند فر جبین تو جبان
خصم مخطی راکند رای مصیب تو مصاب


آهن پولاد با عزمت ندارد محکمی
آذر خَرّاد با خشمت ندارد التهاب


بهره از طبع تو گیرد، زان سبک باشد هوا
مایه از حلم تو یابد زان‌گران باشد تراب


چرخ اگر جانی نبودی شمس اگر گفتی سخن
شیر اگر سُخره نبودی بحر اگر بودی خوش آب


از علا و نور و از سهم و سخا با هر چهار
گر تورا مانند و همتا کردمی بودی صواب


این صفت هرگز نباشد دلپسند از هیچ روی
وین سخن هرگز نباشد دلپذیر از هیچ باب


زانکه چرخ و شمس و شعر و بحر در جنب تو اند
چون‌ زمین‌ و چون‌ سُها و چون گوزن و چون سراب


گاه رعد از بهر تیغ تو زند بر برق بانگ
گاه برق از بهر جود تو بخندد بر سحاب


برق با جود تو گویی ابر را گوید مبار
رعد با تیغ تو گویی برق را گوید متاب
 
بالا پایین