جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوعات متنوع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط EMMA- با نام انشا با موضوعات متنوع ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,492 بازدید, 209 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوعات متنوع
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط EMMA-
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع ارزش زندگی
در مورد این که زندگی چه ارزشی می تواند داشته باشد ، هر کسی نظری دارد. اما همه می دانند زندگی وجود دارد. یعنی این که وقتی می توانی راه بروی، با دیگران ارتباط برقرار کنی و برای دیگران مفید یا غیر مفید باشی ، معنایی به نام وجود و زندگی در تو جریان دارد. شاید با یک مثال ساده تر بتوان گفت، زندگی مثل یک مغازه است. چیزهایی که صاحب مغازه می فروشد هم به نوعی ارزش است. ارزش ها لزوما خوب یا بد نیست. ارزش، واحد اندازه گیری داد و ستد است.
آدم ها هم در طول زندگی خود مدام با ارزش ها ارتباط دارند. عده ای ارزش های خوب را در مغازه ی زندگی می فروشند و عده ای دیگر ارزش های متوسط.
کسانی هم هستند که بنا برشرایطی که در آن قرار گرفته اند، یا انتخاب کرده اند، ارزش های بد را خرید و فروش می کنند. لابد شنیده اید که زندگی ارزش این را ندارد که بخواهیم بد رفتار کنیم ، یا دیگران را اذیت و آزار بدهیم؟. این جمله بخاطر کم ارزشی زندگی نیست، بلکه می خواهد به دیگران بفهماند از این ارزش بی نظیر به دقت استفاده بشود.
زندگی مثل گوهری کوچک، اما زیبا و پر ارزش است. گوهر زندگی به چه درد می خورد؟ وقتی نتوانیم زیبایی آن را به دیگران هدیه دهیم؟. مروراید هایی که در داخل صدف و در اعماق دریاها و اقیانوس ها هستند، تا زمانی که توسط غواصان پیدا نشوند، هیچ گاه نه دارای ارزش هستند و نه زیبایی. ارزش های زندگی هم مثل مروارید ها هستند.
وقتی پیدا می شوند درخشندگی شان بر دیگران معلوم می گردد. ارزش ها ی خوب باعث می شوند تا ما راحت تر زندگی کنیم. شاید بتوانم به جرات بگویم زندگی وقتی معنا دارد که دارای ارزش های مثبت باشد.
اگر خوب نگاه کنیم هر موجودی که در جهان هستی وجود دارد دارای ارزش واحدی است. اما انسان دارای ارزش های متعدد است. این نشان می دهد که زندگی برای او با هدف ارزشمندتری خلق شده است. پس چرا وقتی می توانیم از ارزش های زندگی به بهترین شکل استفاده کنیم ، آن را به هدر بدهیم؟. من باور کرده ام که زندگی ارزش این را دارد تا دوستش بداریم و روح دوستی ها را با دیگران قسمت کنیم .
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع دندان
خیلی از آدم ها به ما دندان ها می گویند: غُرغُرو. حق دارند یا ندارند، باید از خودشان بپرسید. اما من از همین حالا خیال شان را راحت کنم، تا وقتی قرار است من را داشته باشند، مدام غُر خواهم زد. یعنی نه فکر کنی از آن غُرهای ساده! چنان غرولند می کنم که اعصاب شان به هم بریزد.
آخر مگر می شود، با دندانی که من باشم، روزی چند وعده غذا و تنقلاتِ سفت و نرم را هی بخوری، بعد انتظار داشته باشی که هم چنان تمیز و سفید و بی مشکل به وظیفه ام ادامه بدهم؟ . اصلا بیا یک بار امتحان کن. ببین می توانی توی بشقاب ناهارت که چرب و چیلی و کثیف شده، شام بخوری؟. خوب! فکر کن من همان بشقابی هستم که باید بعد از هر وعده غذا شسته بشود. کار سختی است؟.
شاید باورت نشود اگر بگویم من مثل مادرِ یک خانواده هستم. سلامتی من تاثیر زیادی روی بقیه اعضا دارد. فکر کن اگر من بر اثر بی توجهی و هزار و یک دلیل دیگر آسیب ببینم، چه اتفاقی می افتد؟ اگرحرف حسابم را باور نمی کنی، قدم رنجه کن و به مطب بیماران معده و امعا و احشا برو.
قیامتی است که تا با چشم نبینی باور نمی کنی. جالب است که دکتر وقتی می خواهد این افراد را معاینه کند، اول می گوید: باز کن. یعنی دهانت را باز کن. اگر مطمئن بشود که تو بلایی سر من نیاوردی و اوضاع خوب و مرتب است، تازه دنبال علت های دیگری می گردد. من نمی گویم سلطان بدنِ تو هستم.
اما بی تعارف بگویم اگر من را نداشته باشی باید بروی کشک ات را بسابی. حالا خودت انتخاب کن . بودنِ من یعنی سلامتی و خوش حالی. نبودنم یعنی سختی و دردسرهای فراوان. عزت زیاد.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع میز و نیمکت
شاید باورتان نشود . ولی آنقدر که ما از بچه های مدرسه خاطره داریم، آن ها از ما ندارند. ما میز و نیمکت ها مثل دوربین فیلم برداری لحظه به لحظه ی دانش آموزان را در تار و پودمان حفظ کرده ایم. حتی وقتی بزرگ تر می شوند و به دانشگاه می روند، در آن جا هم به شکل جدید تر یا هر فرم دیگری در کنارشان هستیم.
در گذشته های نه چندان دور ما را از چوب می ساختند. تمام اجزای ما با میخ های کوچک و بزرگ به هم متصل می شد. گاهی که بچه ها شیطنت می کردند، روی ما می پریدند و میز به میز همدیگر را دنبال می کردند. یا به میخ و اجسام نوک تیز روی ما شکل هایی را می کشیدند. با اینکه تحمل این کارها برای مان سخت بود، اما با صبوری تحمل می کردیم. چون می دانستیم چند ماه بعد مدرسه ها تعطیل می شود و ما دوباره تنها می شویم.
تنهایی برای میز و نیمکت ها خیلی سخت است. فرق هم نمی کند ، از ورق آهن ساخته شده باشی، یا مثل هم نسل های ما، از چوب و میخ های بزرگ و کوچک. ما از بچه هایی که به مدرسه می آیند معنی می گیریم. اگرنه فقط یک تکه چوب یا آهن هستیم. بدترین خاطره ای که ممکن است یک میز و نیمکت داشته باشد ، پیری و فرسودگی است. آن زمان که پاهای ما، یا به قول بازرس مدرسه، پایه های ما لق و زهوار در رفته شده اند. نمی خواهم بگویم بچه ها هم در فرسودگی و پیری ما نقش دارند ، اما اگر فقط کمی با ملایمت رفتار کنند عمر بیشتری خواهیم داشت. میز و نیمکت ها صبورترین وسایل مدرسه ها هستند.
آن ها به همین قانع اند که بچه ها دوست شان داشته باشند. افسوس که دیگر خیلی ها میز و نیمکت های چوبی را فراموش کرده اند. اما تا وقتی که حتی یک میز و نیمکت چوبی در کلاس های درس وجود دارد، ما زنده ایم و به یادتان خواهیم بود. شما هم ما را فراموش نکنید. من به نمایندگی از تمام میز و نیمکت های مرحوم به شما توصیه می کنم به نسل بعد ازما هم احترام بگذارید.
آن ها اگر چه مثل ما حافظه ای قوی برای به خاطر سپردن شما ندارند، اما همان کاری را انجام می دهند که ما انجام می دادیم. امیدوارم هر وقت به یاد ما افتادید، لبخند بزنید و به خوبی از ما یاد کنید. دوست دار شما، میز و نیمکتی که دیگر نیستند.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع تنهایی
هر کسی در مورد تنهایی نظری دارد. اما اگر قرار باشد هر نظر و رفتاری درست باشد که به قول آقا بزرگم ، سنگ روی سنگ بند نمی شود. اما تنهایی ، آن هم تنهایی آدم ها موضوعی است که به راحتی نمی شود از کنارش گذشت. بالاخره چیزی که وجود دارد را نمی شود نادیده گرفت.
بعضی ها می گویند : تنهایی ای که خودت برای خودت ساختی از بی عقلی است . بعضی هم می گویند از خود خواهی. حالا عده ای هم هستند که دیگران را مقصر می دانند و می گویند : باعثِ تنهایی ما آدم های هستند که به ما اهمیت نمی دهند.
راستش نمی خواهم با عجله قضاوت کنم . چون می دانم تا وارد ماجرا نشوی نمی دانی حق با چه کسی است . اما این را می دانم آدمِ تنها مثل بال پروانه تُرد و شکننده است. فرقی هم نمی کند این پیله ی تنهایی را خودش درست کرده یا دیگران. تنها که باشی ، همه چیز مثل سایه است. یک سایه ی قوز کرده ، درست شبیه فیلم هایی که آدم های منزوی و تنها را نشان می دهد. آدمِ تنها چقدر می تواند با خودش حرف بزند؟. تا کی می تواند مقاومت کند؟. نمی خواهم به کسی توهین کنم ، اما هیچ آدمی را نمی شناسم که مخِ سالمی داشته باشد و از تنهایی لذت ببرد.
به نظرم اگر تنهایی ات تحمیلی نباشد و مجبور نشده باشی انتخاب کنی ، باید خودت را به دکتر نشان بدهی. آدم ها وقتی می توانند اسم خودشان را آدم بگذارند که از خصلت هایی که در وجودشان هست به خوبی استفاده بکنند. من پزشک نیستم که بخواهم آمار بدهم. اما بیشتر بیماران قلبی، همان هایی هستند که تنها هستند. یا تنهایی را انتخاب کرده اند. آقا بزرگم وقتی همه دور هم جمع می شویم و گل می گویم و گل می شنویم، می گوید : خداوند از اول می دانسته ، که گفته : دست خداوند با جماعت است.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع توصیف پدر
بعضی اسامی انواع مختلف ندارند. حتی معنای مختلفی هم ندارند. یکی هستند و فقط می شود یک جورِ مشترک و واحد به آن نگاه کرد. هر جا هم که باشند، با هر شکل و قیافه ای، با هر رنگ پوستی، با هر شغلی ؛ به یک اسم خوانده می شوند. پدر !
پدر، یک اسم نیست . حداقل برای من که می بینم پدرم علاوه بر زحمتی که در بیرون از خانه می کشد، در خانه هم با مهربانی رفتار می کند، معنی اش خیلی بزرگ است. مثل وجود خودش که باعث دل گرمی و آرامش است. برای پدرانی که در سکوت و بدون چشم داشت برای خانواده زحمت می کشند، چه معنی دیگری می توان پیدا کرد؟
برای پدری که غُصه هایش مال خودش است و شادی هایش مال خانواده، چه جمله ای شایسته است؟. جمله ای که همه ی خوبی ها ی او را در بر بگیرد؟. جمله ای که آخرِ همه ی حرفهایی باشد که توانسته باشی بگویی!
من فکر می کنم خداوند پدر را آفریده تا او در سخت ترین روزهای زندگی شانه هایش را بی منت در اختیار فرزندان اش قرار بدهد. شانه هایی که ایمان دارم ملائک هم آن ها را دوست دارند. زیرا از جنسِ عشق آفریده شده است.
چقدر خوب است همه ی بچه ها و حتی بزرگ تر ها از نعمتِ داشتن ِ پدری خوب بهره مند باشند. پدری که آن ها را دوست دارد و برای این دوست داشتن انتظاری به جر دیدن لبخند ما را ندارد.
دلم می خوادهد روزی که پدر شدم، دست هایم را رو به آسمان بگیرم و از خدا بخواهم که هیچ وقت پدری از فرزندش ناسپاسی نبیند. هیچ وقت… هیچ وقت پدری بی وفایی های روزگار را نچشد. دستش گشاده باشد و روزی اش وسیع. از خدا بخواهم که همه ی پدرها همیشه خوش حال باشند.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع توصیف غروب
باور کنید یا نه، هر چیزی که وجود دارد قابل توصیف است. از لنگه کفش پاره ای که در جوی آب افتاده، تا طلوع خورشید و غروب اش. هر کدام را هم می شود با حسی که به آن داریم در موردش حرف بزنیم. مثلا می گویند، یا دیده شده، آن هایی که گاهی دل شان می گیرد، می روند یک جایی می ایستند، یا می نشینند؛ حالا کنار پنجره ای، رودی، رودخانه ای، خلاصه هر جا که بشود با تمام حس شان ته مانده ی نور خورشید را ببیند؛ بعد خیره می شوند و هزار و یک خیالی را که توی مغزشان دارند با این عنصرِ بی نظیر جهان تقسیم می کنند.
آن هایی که اهل نظرهای علمی هستند می گویند: چون در غروب خورشید رنگ های متفاوتی هست، آدم ها بیشتر به آن توجه می کنند. دلیل شان هم بیشتر روان شناسی است. یعنی یک جورایی می خواهند بگویند روح آدم ها هم همینطور است.
گاهی رنگ های شادی بخش دارد و گاهی هم تیره و تار. یا به قول بعضی ها، هر طلوعی غروبی دارد. طلوعش با صبح آغاز می شود و غروب اش با رنگ های پخش و پلا. انگار با غروب سرعتِ همه چیزهایی که حرکت می کنند کم می شود. پرنده ها دسته دسته و تند تند توی سی*ن*ه ی آسمان خط می اندازند، تا بروند و به آشیانه شان برسند.
آدم ها دست از کار می کشند و می روند تا خستگی یک روز را با استراحت در خانه، از تن شان بیرون بیاورند. خیابان ها کم کم خلوت می شود. حتی گلدان ها و گل های باغچه هم انگار به سر و گردن شان کِش و قوس می دهند. غروب خورشید هم مثل خیلی از چیزهای دیگریک اتفاق همیشگی است. اتفاقی که می شود به آن نگاه کرد، دوستش داشت؛ و برای لحظاتی که می توانیم به آن نگاه کنیم ، شکر گزارِ خالقش باشیم.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع تلاش یا استعداد
من در مورد رابطه ی تلاش و استعداد و این که کدام شان در آخر می توانند پیروز میدان باشند ، چیزهایی زیادی خوانده ام و صد البته حرف و حدیث های زیادی شنیده ام. گاهی آن قدر این شنیده ها و خواندن ها به سر و کول هم می پرند که حوصله ام سر می رود. نه این که بی خیالاشان بشوم و بروم ردِ کارم؛ نه ! اما دلم می خواهد هر چیزی که به واقعیت نزدیک تر است را بشنوم. نه می خواهم با استعداد ها از شنیدن واقعیت حال شان گرفته بشود و نه این که سخت کوش ها فکر کنند ، با استعداد کم یا متوسط نمی شود پا میدانِ عمل گذاشت.
حالا فکر می کنید واقعیت چه حرف و پاسخی به نظر من دارد؟ . حقیقت اش این است که واقعیت با کسی تعارف ندارد. نگاه نمی کند که تو بچه پولداری یا ته جیب ات از بی پولی شپش انداخته. او چیزی را می خواهد که نتیجه اش معلوم باشد. به نظرم که بی راه هم نمی گوید. با عسل ، عسل گفتن که دهان شیرین نمی شود. فرض کن که تو خیلی اهل حساب و کتاب هم باشی و بدانی از هر کندویی که زنبورهای زِبر و زرنگی هم داشته باشد، می شود چهار کیلو عسل برداشت کنی. خوب! تا این جای کار، تو از استعداد ی که در ریاضی داشتی استفاده کردی. بد هم نیست. خیلی هم عالی است.
حالا به اصل کار رسیدیم که همان برداشت باشد. چکار باید کرد؟ معلوم است که باید بزنی به دل کار. تنها دانستن چند فرمول که یاد گرفتی و پُزش را دادی ، که من با استعدادم نمی شود ظرف ات را از عسل پُر کنی. وقتی هم می خواهی این کار را انجام بدهی ، باید بدانی ممکن است بارها از جناب زنبور نیش نوش جان کنی؛ که اگر نکنی و دل خوش باشی به استعدادی که در ریاضی داری، نه از شهد شیرین بهره می بری و نه از بالای کوهِ استعدادت خورشید طلوع می کند.
نمی خواهم یک نسخه دستت بدهم و بگویم هر چه دیگران در مورد تلاش گفتند ، به گوش جان بشنو! ولی خودت باید کلاهت را قاضی کنی . برو سرگذشت آدم های دور و نزدیک دنیا را بخوان. بعد خودت متوجه می شوی فقط انسان هایی موفق شده اند که تلاش کرده اند. اگر صد بار هم زمین خورده اند ، باز از جا بلند شده اند و گفته اند : باید برای ساختن و به دست آوردن تلاش کرد . تلاش … تلاش ، بی آن که ناامید شد.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع تخیلی‌ترین خواب
راستش را بخواهید من از آن آدم هایی نیستم که زیاد خواب می بینند. دلیل اش را هم نمی دانم. پدر بزرگ خدا بیامرزم می گفت : آدم هایی که زیاد خواب می بینند ، دو بار زندگی می کنند. یک بار وقتی بیدار هستند و یک بار هم وقتی خُر وپف شان به آسمان رفته . من هم خیال می کردم چون شب ها موقع خواب خُر و پف نمی کنم ، لابد نباید دوبار زندگی کنم.
ازخدا پنهان نیست ، ازشما چرا پنهان کنم ؛ سال هایی که پدرم بزرگم زنده بود دلم می خواست من هم مثل آن هایی که هر شب خواب می بینند ، دو بار زندگی کنم. برای همین هر شب که وقت خواب می رسید ، توی تاریکی اتاق چشم به سقف می دوختم و دعا می کردم که چند تا خواب خوب ببینم . حالا چند تا که نه! حداقل هر شب یک خواب ببینم تا از بقیه مردم که که دوبار زندگی می کنند عقب نمانم.
این دعا کردن ها آن قدر ادامه داشت و من خواب ندیدم ، که دیگر خسته شدم و قید دعا کردن را هم زدم . یعنی تقصیری نداشتم . شب ها که زُل می زدم به سقف ، فکر می کردم کله ام شده به قاعده ی یک دیگِ بزرگ حلیم . اوضاع چشمهایم هم که معلوم بود . دور از جان شما داشتم کور می شدم . همین شد که قید دوبار زندگی کردن را زدم و بسم الله می گفتم و تا کله ی صبح می خوابیدم.
اما از آن جایی که که به قول پدرم” گاهی چیزی را که قیدش را زدی ، قیدت را نمی زند” دریکی از شب ها خوابی را دیدم که دشمن نشنود ، کافر نبیند. اصلا خواب که نبود . داشتم بِر و بِر می دیدم چه اتفاقاتی دارد می افتد. حتی توی خواب هم فکر می کردم بیدارم. اوس اسمال- همین همسایه دیوار به دیوارمان- بند رخت های صدیقه خانم را که همیشه از این سر حیاط تا آن سر حیاط شان به دیوارمیخ کوب کرده بود ، با عصبانیت می کند و فریاد می کشید : لعنت به کسی که آش رشته درست نکند.
ابراهیم ، رضا و مریم هم از ترس پشت مادرشان قایم شده بودند. من نشسته بودم روی لبه ی دیوار و به اوس اسمال نگاه می کردم. نمی دانم چطور شد که دیدم دو تا بال پلاستیکی از زیر بغلش بیرون زد و تا به خودم بجنبم، پرید و گردنم را گرفت. هر چی داد می زدم اوس اسمال غلط کردم، گوشش بد هکار نبود.
توی همان بدبختی که داشتم خفه می شدم ، دیدم طناب ها را فرو می کند توی گوشم. وقتی دید گریه کردم ، بیرونش آورد و پیچید دور گردنم . ولی کاش فقط می پیچید! چنان فشاری به گردنم می آورد و هم زمان داد می زد ” آشِ رشته” که با خودم فکر کردم خفه شدن بهتر از زجر کشیدن است.
برای همین گذاشتم تا هر چقدر دلش می خواهد فشار بدهد.اما یکهو دیدم بال های پلاستیکی اش صدایی داد و شکست. من هم مثل کوری که به بینایی رسیده باشد، از فرصت استفاده کردم و با یک جست پریدم آن طرف دیوار ، که خانه ی خودمان باشد. همین موقع بود که با صدای افتادن خودم از تخت بیدار شدم. ملحفه ام را که به دور گردنم پیچیده شده بود باز کردم و به این خواب تخیلی کِر و کِر خندیدم.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع مدرسه رویایی من
همه‌ی افراد دوره مهمی از زندگی خود را در مدرسه می‌گذرانند. از هفت سالگی تا نوجوانی وارد مدرسه می‌شوند تا خواندن، نوشتن، شیوه تفکر، راه و روش زندگی و مسئولیت پذیری را یاد بگیرند. در یک مدرسه معلم مهمترین نقش را ایفا می‌کند زیرا می‌تواند با رفتار و آموزه‌های خود سرنوشت دانش آموزان را تعیین نماید تا آن‌ها بتوانند در آینده افراد مهم و مفیدی برای جامعه شوند.
مدرسه رویایی من جایی است که معلم‎‌ها در کلاس فقط درس بدهند و در آخر سال خبری از امتحان و نمره گرفتن نباشد تا بچه‌ها بتوانند بدون نگرانی به درس‌ها گوش دهند و یاد بگیرند. در این مدرسه معلم‌ها فقط از روی کتاب درس نمی‌دادند بلکه ما را با کارها و مهارت‌هایی که در کتاب‌های درسی حرفی از آن‌ها زده نشده است آشنا می‌کردند تا وقتی که بزرگ شدیم بتوانیم از آن‌ها برای پیدا کردن کار یا راحت‌تر زندگی کردن استفاده کنیم.
در یک مدرسه رویایی وقتی معلم درس جغرافیا را آموزش می‌دهد دوست داشتم از نزدیک همه‌ی این جنگل‌ ها، کوه‌ها، رودخانه‌ها یا دریاها را با دوستانم ببینم. اگر درس‌ها حفظی نبودند و می‌توانستیم آن ها را با کارهای عملی یاد بگیریم و آن‌ها را از نزدیک ببینیم و لمس کنیم، بهتر متوجه می‌شدیم که استعداد و علایق ما در چه زمینه‌ای می‌باشد.
مدرسه‌ای رویایی مدرسه ایست که در برنامه هفتگی چند کلاس ورزش و زنگ تفریح‌های طولانی داشته باشد تا بتوانیم بیشتر با دوستانمان باشیم؛ حیاط مدرسهای که پر از درخت و گل باشد و یک زمین بازی بزرگ برای دانش‌آموزان داشته باشد تا راحت بازی کنند.
اگر همه‌ی مدرسه‌ها رویایی بودند دیگر هیچ بچه‌ای روز اول مهر برای رفتن به مدرسه گریه نمی‌کرد و حتی وقتی که درس او نیز تمام می‌شد دلش می‌خواست باز هم به مدرسه برود.
 
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع جنگل سرسبز
جنگل هدیه‌ای با ارزش از طرف خداوند است که در اختیار انسان قرار داده تا از زیبایی‌های آن لذت ببرد و نیازهای خود را از آن تامین کند. جنگل، خانه کوچکترین و بزرگترین موجوداتی است که در آن‌جا به زندگی خود ادامه می‌دهند.
با قدم گذاشتن به یک جنگل سبز، رقص برگ درختان در باد، صدای پرندگان و حیوانات ، درختان تنومند و نهال‌های زیبا به ما آرامشی بی مثال می‌بخشد. وقتی نور خورشید از لا به لای شاخ و برگ درختان به خاک جنگل می‌رسد و جنگل را روشن می‌کند، باعث رشد گیاهان کوچکتری که در کف جنگل هستند می‌شود. بوته‌هایی که در جنگل‌های انبوه نیز زندگی می‌کنند برای اینکه خود را به نور برسانند به دور درختان می‌پیچند که همه‌ی این‌ها زیبایی جنگل را دو چندان می‌کند.
انسان‌ها از زمان‌های دور احتیاجات روزانه خود را از جنگل‌‌ها بدست می‌آوردند. جنگل‌ها علاوه‌بر تامین نیازهای اقتصادی ما، آب و هوای منطقه را را متعادل و باعث افزایش بارندگی می‌شوند و هوایی پاک و تمیز برای تنفس در اختیار ما می‌گذارد و همچنین از خسارت در برابر باد و سیل جلوگیری بعمل می‌آورند.
هر ساله مقدار زیادی از مساحت جنگل‌های سبز بارانی استوایی به دلیل تبدیل آن‌ها به زمین‌های کشاورزی بهره برداری از چوب و یا چرای دام‌ها از بین می‌روند. اگر این تخریب‌ها با همین روند ادامه یابند فقط تعداد کمی از این جنگل‌های زیبا باقی ‌مانده و محل زندگی بسیاری از گیاهان و جانوران نابود می‌شود.
همچنین با قطع درختان و سوزاندن آن‌ها میزان دی اکسید کربندر هوا زیاد شده و باعث گرم شدن کره زمین می‌شود که ادامه زندگی در همچین شرایطی سخت خواهد بود. بنابراین تمامی انسان‌ها باید در حفظ و نگهداری از این نعمت زیبا که به رایگان در اختیار آن‌ها قرار داده شده تلاش و راهی برای آشتی با جنگل‌ها پیدا کنند.
 
بالا پایین