جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوعات متنوع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Hera. با نام انشا با موضوعات متنوع ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,740 بازدید, 209 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوعات متنوع
نویسنده موضوع Hera.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Hera.
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع گفت و گوی سیر و شلغم
یک روز خنک پاییزی، زوج جوانی به فروشگاه محله شان می روند تا خرید کنند. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در سبدشان گذاشتند و بعد از حساب کردن خریدشان، تصمیم گرفتند وسایلشان را در سبد چرخداری که از خانه آورده بودند بریزند و تا خانه قدم بزنند و از هوای پاییزی لذت ببرند.
هرچه خریده بودند پرت کرده بودند توی سبد؛ سیب در آغوش خیار ، پرتقال ورِ دل نارنگی ، شلغم هم کنار سیر! سر و صدای میوه ها و سبزیجات فضای سبد را پر کرده بود همه با خوشحالی از این موقعیتی که برای گفتگو نصیبشان شده بود نهایت استفاده را می بردند. در این بین تنها کسانی که از بودن در کنار هم راضی نبودند، سیر و شلغم بودند! به همین دلیل هرکدام سعی می کرد خودش را برتر از آن یکی نشان دهد.
شلغم با غرور خاصی به سیر گفت: به خانه که برسیم، عسل جانم منتظر من است تا بعد از پخته شدنم، سر و صورتم را با آن بشویم و خوراک پسربچه این زوج جوان شوم. آخه پسرشان سرماخورده است و من این موضوع را در فروشگاه وقتی باهم صحبت می کردند فهمیدم. حالا منتظر من نشسته تا برسم و مرا با عسل و دارچین نوش جان کند. اما تو چه؟ جز بوی بد چیز دیگری نداری. خدا رحم کند کسی سیر بخورد و پایش را توی مترو بگذارد؛ یک واگن را در همان ایستگاه اول خالی می کند!
سیر که حسابی به غیرتش بر خورده بود، شکمش را جلو داد و گفت: انقدر حسود و مغرور هستی که فقط دوست داری عیب های دیگران را ببینی. اصلا می دانی من چقدر خاصیت دارم؟ برای قلب و عروق بسیار مفیدم و فشار خون را هم تنظیم می کنم. الان هم مرا می برند تا سیر ترشی ای درست کنند که چندین سال پیش خودشان نگهَم دارند.
بیشتر آدم های اینجا عاشق آش دوغ اند. سپس برای اینکه حرفش را اثبات کند، بطری دوغ را که ته سبد افتاده بود را بلند صدا زد و گفت: مگر نه دوغ جان؟ دوغ هم محکم گفت: بله بله اصلا همه غذاها یک طرف و آش دوغ هم یک طرف! سیر با اعتماد به نفس بیشتری به شلغم گفت: همین آش دوغ اگر سیر نداشته باشد طرفدار هم ندارد.
شلغم که حسابی جا خورده بود، من من کنان گفت: من نمی دانستم تو هم خاصیت داشتی! اما هر چه که هست خیلی بد بو هستی. سیر دلش شکست و با ناراحتی به شلغم گفت: درست است بوی خوبی ندارم اما این جزء طبیعت من است و من در به وجود آمدنش نقشی نداشتم. حتی خیلی ها از بوی من خوششان می آید. با این حال کسی حق ندارد دیگران را به خاطر چیزهایی که خودشان در بوجود آمدنش نقش نداشتند مسخره کند. من هم به خودم اجازه نمی دهم چهره تو را مسخره کنم.
سیر حرف هایش را زد و رویش را از شلغم مغرور برگرداند. زوج جوان با خریدهایشان بالاخره به خانه رسیدند و غافل از اینکه چه ماجراهایی درون سبدشان رخ داده است. سیر هم آماده ترشی شدن شد و شلغم هم روی شعله رفت تا با عسل پخته شود.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع تعطیلات کرونا
یادش بخیر یک زمانی هم بود که کل هفته را مشغول درس خواندن و مدرسه رفتن بودیم که از همان شنبه، انتظار پنج شنبه و جمعه اش را می کشیدیم!
و چه غم‌انگیز بود غروب های جمعه مان! که خبر از پایان تعطیلات آخر هفته می‌داد. اگر شیفت صبح بودیم، چشم بسته صبحانه را خورده و نخورده راهی مدرسه می‌شدیم. انگار که مجبور باشی!!
از همه سخت تر دیدن بقیه بود که در خوابی شیرین به سر می بردند و تو مجبور بودی پتوی نرمت را کنار بزنی و از جای گرم و راحتت دست بکشی.
و چه زیبا شعر سخرخیز باش تا کامروا باشی را هم از بَر بودیم. آدمیزاد است دیگر؛ دلش میخواهد ساعت ۶ صبح چشمانش گرم خواب باشد تا اینکه از این‌جور شعرها برای خودش از حفظ بخواند 🙂
این روضه ها را خواندم که بگویم با این احوالاتی که داشتیم، تعطیلات آخر هفته ها مثل خوردن چای داغ در هوای برفی می چسبید.
و اما این روزها!
امان از این روزها!
هرروزمان شده همان تعطیلات آخر هفته ی قدیم! دنبال چیزی می گردیم که مشغول شویم و وقت کم بیاوریم!
دیگر خبری از صبح زود پاشدن ها نیست. غروب جمعه چه دل‌انگیز است وقتی فردایش شنبه ی تعطیل است😁
اصلا برای چه انشا بنویسم از تعطیلات آخر هفته کرونایی! کرونا مگر آخرهفته هم دارد؟! ۷ روز هفته مان تعطیل است.
درسها هم که الحمدلله مجازی شده؛خبری از معلم نیست که بگوید: آهای چه کسی یواشکی از خود پذیرایی می‌کند؟!بگوید ماهم مهمان شویم!
که تو هم مجبور شوی پوست نارنگی را پنهان کنی و خودت را به آن راه بزنی که مثلا مشغول حل مسئله بسیار دشواری هستی!
نه جانم از این خبرها نیست؛ آسوده و بی استرس پاهایت را دراز میکنی و بشقاب میوه را کنارت می‌گذاری و وسط درس‌دادن های معلم عزیزت، دلی از عزا در می‌آوری. از این بهتر سراغ داری؟!
مدام از خدا می خواستیم که تعطیل شویم و کیف کنیم، خدا هم آنقدر تعطیلات ریخت روی سرمان که فکرکنم خیلی زیاد شده! فقط بدی ‌اش این است که نمی توانیم آنگونه که باید، کیف کنیم.
آخر مجبوری همه اش را در خانه بنشینی و در خانه تفریح کنی. چراکه اگر بیرون بروی کرونای بی‌همه چیز تو را ناخواسته در ٱغوش می گیرد و آن می شود که نباید شود!
بگذریم!
خواستم بگویم ما دیگر خیلی وقت است که تعطیلیم و خیلی وقت است که تعطیلات رسمی وسط هفته هم سر ذوق نمی آوردمان.
خدایا تعطیلاتمان خیلی زیاد شده… کرونا هم که نمی‌گذارد بیرون بریم…
مدرسه رفتن ها و دو روز یا لااقل یک روز تعطیلی داشتن در هفته، بسیار می ارزد به تعطیلات بسیار و همراه با دردی جهانی.
کاش کرونا کوله بارش را جمع کند و برود.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع شادی
شادی یعنی چه؟ آیا هرکس که خندید و قهقهه های مستانه زد، واقعا شاد است؟
به نظر من شادی یعنی هرکسی در عمق وجودش آرامشی را حس کند که با هیچ طوفانی از دریای متلاطم دنیا، ذره ای اضطراب در آن راه نیابد. وقتی به دوران خوش کودکی ام می اندیشم، به خوبی ردپای شادی را در آن می‌یابم؛ بی غم و غصه، سرگرم بازی های کودکانه، آزاد و پر جنب و جوش.
شادی های بسیاری در دنیا وجوددارند که به چشممان نمی آیند. شاید به خاطر این است که شادی نمی پنداریمشان! آیا شادی غیر از این است که پدر و مادرت را درحالی بنگری که لبخند به لب دارند؟
این یکی از هزاران شادی ای است که سرسری از کنارش می گذریم و انگار نه انگار…
همانطور که از ابتدا گفتم، شادی همانی است که در دلت حس آرامش ایجاد کند. احساس امنیت، سرزندگی و امید به زندگی.
البته هرکسی در هر سنی شادی های مختلفی دارد؛ یکی در دوران مدرسه با گرفتن بیشترین امتیاز و شاگرد اول شدن، گل از گلش می شکفد و از خوشحالی فریاد می‌کشد.
کمی بزرگ‌تر که می‌شوی اگر مبلغ هنگفتی از قرعه‌کشی مسابقه یا بانک یا هرجای دیگری برنده شوی، دنیا در چشمانت یک رنگ دیگری میشود! مثلا از قهوه ای مُرده به صورتی زنده…!
برخی شادی ها جنسشان پول نیست؛ یک پدر و مادری با به دنیا آمدن فرزندشان، پدربزرگ و مادربزرگ با دیدن فزرندان و نوه هایشان، دو دوست صمیمی با دیدارهایشان و… احساس شادی می کنند. احساسی که تا تجربه نکنید به عمقش پی نمیبرید.
تعریف من از شادی را شنیدید؛ شادی یعنی آرامش قلبی.
اما انشایم را که خواندید، خوب نیست که دست خالی بروید! به همین خاطر برایتان چندتا آرزوی شادی آور دارم:
از خدا می خواهم دریای دلتان طوفانی نشود و اگر طوفانی شد، خودش ناخدایش شود.
از خدا می خواهم خانه دلتان را آباد کند؛ با مهمان شدنش در آن.
می خواهم هیچ‌گاه تنتان گرفتار بیماری ای نشود که روحتان هم رنجور گردد.
میخواهم انقدر هوایتان را داشته باشد که مبادا چشم به نعمت های دیگران بدوزید و حسرتش جانتان را ذره ذره آب کند.
می خواهم خودتان مسیر زندگی تان را پیش بگیرید و سرگرم کار خویش باشید نه آنکه زبانم لال همچون ضعیفان لب به سخن چینی دیگران باز کنید و با آتش حسادت، پیش از همه خود را بسوزانید.
می خواهم شاد شاد شاد باشید ☺️❤️
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع تخته سیاه
تخته سیاهِ روزهای مدرسه و درس و کلاسِ مشق را خیلی ها به یاد دارند. در آن سال هایی که هنوز سرعت تکنولوژی و تولید ابزارهای آموزشی مثل این روزها، سرعت زیادی نداشت، چند نسل به مدرسه و دانشگاه می رفتند و هنوز وقتی به کلاسهای درس وارد می شدی، تخته سیاه های خاطره انگیز را می دیدی، که با بوی چوب های کهنه ی میز و نیمکت ها ، عطر خاصی را به مشامت می رساندند.
تخته سیاه ها هم برای ما، مثل آدم ها دو وجه جدا ناپذیر دارند. هم به ما سود رسانده اند و هم بخشی از خاطرات شده اند. هر چند آدم هایی هم پیدا می شوند که با یادآوری روزهای کلاس و درس و مدرسه، آن هم با وجود تخته سیاه، که ترسیدن از او، کمتر از ترس از معلم حساب و هندسه نبود، تنشان به لرزه در بیاید.
در این میان کار تنبل ها و آخرِکلاسی ها ازهمه سخت تر بود. آن ها اصلا به تخته سیاه علاقه نداشتند.حاضر بودند عزرائیل را ببیینند اما با آن نگاه متفکر، به جمع و تفریق های نوشته شده ی روی تابلو خیره نشوند.
شاید اگر تخته سیاهی را پید کنید که آن روزها را به یاد داشته باشد، برای شما بگوید، امان از زرنگ ها که وقتی پای تخته سیاه می آمدند، قطعه های گچ را که با آن می نوشتند، به چشم هم زدنی تمام می کردند.
بعد با افتخار سی*ن*ه جلو می دادند و زیرنگاه تشویق آمیز معلم می رفتند و می نشستند. بدترین روزگار برای تخته سیاه ها زمانی بود که رقیب تازه ای پیدا کردند. این تخته سیاه ها به رنگ های مختلف بودند. البته نه هررنگی! وقتی پای آن ها به بعضی از کلاس های درس باز شد، معلم و بچه ها به جای نام بردن از تخته سیاه،می گفتند” تابلو“.
همان اصطلاحی که بعدها روی زبان ها افتاد. مثلا می گفتند: این کارِتو تابلوِ. اما از آن جایی که تخته سیاه ها عمری برای دانش آموزها زحمت کشیدند، این روزها وقتی می خواهند یادی از دوران مدرسه کنند، اول ازهمه به یاد تخته سیاه می افتند
تخته سیاه علاوه بر این که برای دانش آموزها خاطرات زیادی دارد برای معلم هایی که سال ها زحمت کشیده اند نیز بی خاطره نیست. حتی آن هایی که می خواهند به دیگران ثابت کنند، یک لحظه از امر آموزش و تلاش دور نبوده اند، شأن خودشان و تخته سیاه را یکی می دانند و می گویند: من سال ها پای تخته سیاه گچ خوردم.
قابل توضیح نیست که منظور از گچ خوردن، همان گرد و پوره های گچ است که وقتی نورخور شید، اُریب به کلاس می تابید، می توانستی ذرات گچ را که شناور بودند ببینی. تخته سیاه ها چه خاطرات خوبی را به یاد ما می آورند.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع در مورد قلم
گاهی آدم ها مترادف اند با ابزاری که از آن به صورت دائمی و تخصصی استفاده می کنند. در ایام قدیم به سربازانی که به صورت مدام دراختیار پادشاهان و در صحنه های جنگ بودند، جنگجو می گفتند. با این نگاه ساده به معانی دیگر مشاغلی که وجود دارند،پی می بریم.
هرکس در هر جایگاهی قرار گرفته ،شامل نام گذاری عملی است که انجام می دهد. قلم و اهل آن نیز مشمول این تعریف قرار می گیرند. قلم را به اَنحاء (نحوها) گوناگون تصور نمود اما وظیفه اش را نمی توان تفکیک کرد.
قلم برای ثبت تولید بصری اندیشه به وجود آمده است. با قلم، افکارتبدیل به واژه و کلمه می گردد.کلمه ها با چینش متناسب با فرهنگ هر قوم و ملتی، بیانگر چگونگی تفکر آن ها در دوره های مختلف زندگی است.
درهزاره های گذشته، انسان برای ارتباط با دیگران و نشان دادن آن چه در ذهن و افکارش انباشته داشت، ازخط- نقاشی استفاده می کرده است. او به خوبی دریافته بوده که قلم می تواند بهترین گزینه ی ارتباط دهنده اش با دیگران باشد.
قلم، زبانِ افکار است. گاهی صاحبان قلم که به عنوان نویسنده قلمداد می شوند، دارای دو ارزش هستند. ابتدا این که می توانند افکار خود را به وسیله ی کلمات منتقل نمایند. واسط این انتقال نیز قلم است.
دوم این که بعضا می توانند آن چه را که می اندیشند “بیان” نمایند. با این نگاه می توانیم قضاوت کنیم که قلم نقطه ی آفرینش و شکل دهی به بیان هم می تواند باشد. زیرا صاحبان قلم به وسیله ی قلم به پردازش و اصلاح کلماتی می پردازند که برای استفاده به کار می برند.
ارزش قلم در جایی برای ما قابل توجه است که بدانیم، ثبت وقایع زندگی بشر از جایی آغاز شده که قلم اختراع گردیده است. قلم به تنهایی ظرفِ بزرگِ تدوین زندگی بشر است.
شاید امروزه برای ما قابل توجه و هیجان انگیز نباشدکه فکر کنیم چگونه قلم در دهن بشر تجسم عینی پیدا کرده است. اما قطعا راضی هستیم که در دنیای مدرن امروزی می توانیم از بهترین قلم ها به اشکال گوناگون، برای ثبت رویدادهای پیرامونی یا افکارمان بهره ببریم.
قلم، رابطِ دنیای ذهن با جهان خارج است. برای همین است که وقتی نویسنده ای می تواند پیچیدگی های ذهن یا تسلط اش را با زایش کلمات و جملات به منصه ی ظهور برساند، مورد توجه دیگر انسان ها قرار می گیرد. قلم اگر چه به عنوان ابزاری برای ثبت و بیان است، اما ارزش ویژه ای در عقاید و اعتقادات ما دارد.
شایستگی توجه به قلم ازآن جا برای ما مورد توجه است که خداوند، چون موجودی صاحب شعور از آن نام می برد. حتی با ارزشی فراتر از تصور ما انسان ها، به قلم و هر آن چه می نویسد قسم می خورد.
این توجه ما را برآن می دارد که اگر صاحب قلم هستیم، چیزی را بنویسیم که ارزش نوشتن دارد. گلوی قلم را با گوهر کلام زیبا آراسته کنیم،تا جهانی زیبا و آراسته داشته باشیم.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع عشق و نفرت
آنقدر که ما از عشق و تاثیر آن در زندگی مان با خبریم، از تاثیر نفرت کمتر می دانیم. نه این که نفرت را نمی شناسیم! بلکه شاید خبر نداشته باشیم عشق و نفرت به فاصله ی یک تارِ مو در همسایگی هم قرار دارند.
عجیب است، اما حقیقت دارد. چطور ممکن است عشق با عظمتی که برایش متصور هستیم، دیوار به دیوارِ خانه ی نفرت ماواء گرفته باشد؟ عشق گرمای آرامش بخشی است که سختی ها را بر ما آسان می کند، نگاه ما را تغییر می دهد، به درک ما از وقایع شیرین کمک می کند و ما را کاملا در طعمِ گوارایش احاطه می کند.
هنگامی که عشق، که معنای وسیع تر آن، در اختیار قرار دادن فرمان مغز به نیازی خارج از وجود است، مارا مُسَخر خود می کند، حتی اندام ها نیز در اختیار معشوق قرار گرفته و به میل او فعالیت می کنند. شاید بی راه نباشد که بگوییم احساس عاشقانه، کور را بینا و بینا را کور می کند.
عشق، توانایی آن را دارد که بر روی قوی ترین نیازهای به غیر خود خطِ بطلان بکشد. بنابراین اگر عشق را عنصری بی منطق تلقی کنیم، به ساحتش بی احترامی نکرده ایم؛ امابر اساس تحقیقات انجام شده عشق هم برای آن تاثیرگذاری به شدت لجام گسیختگی اش دورانی دارد. در اینجا است که می توان آن را به عنوان کلید افتتاح بقای بشرنگاه کرد.
پوسته ی دوم عشق، “دوست داشتن” است اما لزوما این انتظار نمی رود که همه بعد ازعبور از مرز عاشقانه ها به قدرت” دوست داشتن” نایل بشوند. دوست داشتن، اوجِ موفقیتِ عشق است.
یافته های علمی نشان داده اند، به همان اندازه که می توانیم در مورد تاثیر عشق روی مغز و اندام ها حرف بزنیم، به همان نسبت نیز سهم “نفرت” در تاثیرگذاری بر انسان قابل توجه است.
ما نمی توانیم درمورد وجودِ همزمان و دیوار به دیوار “عشق ” و “نفرت” در وجود انسان ،نظریه پردازی های متفاوت بنماییم اما همچنان می توانیم باور داشته باشیم نیاز به این هم خانگی، ضرورت از پیش تعیین شده ی خلقت است.
هم چنان که وجود عشق باعث تهور و قدرت می گردد، نفرت نیزمی تواند منجر به رفتارهای همسان با عشق بشود. با این تفاوت که وقتی فرد تحت ثاثیر عشق قرار می گیرد، رفتارهای چالش برانگیز در او کمرنگ یا متوقف می شود.
در مقابلِ موضوعاتی که می تواند باعث خشم بشود، انعطاف رفتاری بیشتری نشان می دهد. دنیا پنجره ای می شود تا از آن به خوبی ها نگاه کند و لبخند بزند و قضاوت هایش رنگ و بوی دل پذیری داشته باشد اما در هنگام بروز نفرت، همین قضاوت دل پذیر،شکل عوض می کند و به قضاوتی به شدت آسیب رسان تبدیل می شود.
وجود “عشق” و “نفرت” مثل دیگر خصیصه های بشری در ذات همه ی ما نهفته است. با نیروی عشق، جهان انسانی و روزهای شاد را به رقم می زنیم؛ و با نفرت به تخریب آنچه ساخته ایم اقدام می کنیم.
انسان در وجود خود رفتارهای دیگری را هم دارد که تحت ثاتیر هورمون ها می باشند. اما عشق و نفرت، بازیگران پرکاری هستند که هرگزاز صحنه ی نمایش زندگی دور نمی شوند. عشق زیباترین عنصر در وجود انسان است، که می تواند نفرت را کنترل کند. باشد که همیشه عاشق باشیم.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع صد سال اینده
در خیابان راه می روی هیچ کچلی را نمی بینی. همه گیسو کمند! با پوست های صاف و درخشان همچون آب زلال! سنشان را که می پرسی می گویند ۳۶۵ سالَم است اما گویا ترانه ۱۵ ساله اند! اصلا اینجا کسی موهایش سفید نیست. همه جوان اند حتی صد ساله هایشان.
راستی کسی دیگر سرطان نمی گیرد؛ اگر هم بگیرد با یک ورق قرص درمان می شود. شادابی و سلامتی در چهره ها موج می زند.
حمل و نقل چقدر آسان شده است. می خواهی بروی خانه ی عمه ات که آن سر دنیاست؛ سوار اتاقکی مثل آسانسور می شوی و در یک چشم به هم زدنی جلوی در خانه شان سبز می شوی.
چه قدر خوب، که نه هواپیمایی لازم است تا ساقط شوی، نه قطاری که چندین ساعت را تا رسیدن به مقصدت در آن حبس شوی و خسته و کوفته پیاده شوی و نه اتوبوس قراضه ای سوار شوی که از همان ابتدا کیسه ای جلوی دهانت بگیری و بالا بیاوری. این یعنی سفر در ثانیه! از مترو شلوغ و پر سر و صدا هم خبری نیست.
دیگر مغازه و فروشگاهی در شهر نیست. هر چه را که دلت بخواهد توی صفحه گوشی ات می بینی. حتی می توانی به جنس پارچه هم دست بزنی یا یک قاشق از ترشی گل کلم بچشی و اگر خوشت آمد، با یک کلیک می آید جلوی در خانه ات.
زمین چه پیشرفتی کرده! آب دهان را که تف میکنی، به زمین نرسیده بر می گرداند روی صورت خودت :/ اینگونه است که جرئت نمی کنی آشغال بریزی؛ فکرکن بطری آبت را روی زمین رها کنی و یکدفعه با سرعت بخورد روی دماغ خودت.
هرچه از خوش اندامی آدم ها بگویم، کم گفتم! باورتان نمی شود اصلا کسی شکم ندارد! همه از دَم سیکس پک! غذاها طوری شدند هر چه بخوری چاق نمی شوی، نه خبری از چربی و فشار خون است نه مرض قند. تا دلت بخواهد می خوری.
این را یادم رفت بگویم؛ دیگر فضای مجازی و شبکه های اجتماعی وجود ندارند تا بخواهی ساعت ها وقتت را در آن بگذرانی و آخر سر با فحش و کتک بکشانندت سر سفره و یک لقمه غذا بخوری مبادا جان بدهی! دیگر فضای مجازی به فضای حقیقی آمده! یعنی همانطور که با خانواده مشغول غذا خوردن هستی، انگشتت را وسط اتاق میچرخانی و آخرین خبر داغ و تازه از تنور در آمده را می خوانی.
خبری از دزدی و اختلاس نیست! دستگاهی به بعضی افراد وصل است که اگر پا کج بگذارند چنان بوقی می زند که نه تنها داخل کشور بلکه چند کشور همسایه هم صدایش را می شنوند و برایش اف می فرستند!
خلاصه اینکه همه چیز پیشرفت کرده حتی نوزادی که تازه به دنیا می آید با دستگاه میکروفون مانندی که به دهانش وصل می کنند تمام خنده ها و گریه هایش تفسیر می شود. مثلا وقتی که از ته دل می خندد دستگاه از زبان او می گوید: عمو جون جوک هایت مثل خودت بی نمک است، از بی نمکی اش خنده ام قطع نمی شود، ها ها ها …
یا وقتی گریه و زاری می کند دستگاه از زبانش می گوید: من هم بستنی می خوام کوفت بخورید.

خلاصه که چنین دنیای پیشرفته ای مرا آرزوست!
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع گفت و گوی ماه و خورشید
صبح نزدیک بود و ماه می رفت تا بخوابد. خورشید که پاورچین به طرف بلندترین قله می رفت، با دیدن او گفت: دیشب چند بار به آسمان نگاه کردم اما نبودی. ماه که خمیازه ای کشید و گفت: خودت که می دانی هروقت ابرها میهمانی داشته باشند، آنقدر آسمان شلوغ می شود که جایی برای من نمی ماند. خورشید خندید و گفت: پاییز که می شود ابرها بیشتر از من و تو در آسمان هستند.
ماه با آخرین پرتو سفید رنگی که به صورت داشت، نگاهی به دور ترها انداخت و گفت: اما خوش حالم که میهمانی شان طولانی نشد. این ابرهای پاییزی هروقت به میهمانی می آیند، تا چند روز می مانند خورشید، چند لکه ابرسیاه را نشان داد و گفت: می بینی که هنوز هستند. ماهِ خسته دوباره خمیازه کشید و گفت: آن لکه های سیاه، بچه های بازیگوشی هستند که دوست ندارند به خانه بروند. همیشه هم بعد از میهمانی ابرهای سیاه،این لکه بچه های سر به هوا دیرتر به خانه می روند.
خورشید در ادامه ی حرف او گفت : گاهی هم اصلا نمی روند. خودم بارها دیدم آنقدر در آسمان می مانند تا از گرمای من سفید بشوند. ماهِ خسته باز هم خمیازه کشید. . خورشید وقتی خستگی ماه را دید فکری کرد و گفت : می خواهی از نورم به تو بدهم تا خستگی ات بر طرف بشود؟.
ماه از گوشه ی چشم نگاهی به خورشید انداخت و با ناراحتی جواب داد: تو می خواهی من آنقدر در آسمان بمانم تا از بی خوابی و خستگی بمیرم؟. خورشید وقتی ناراحتی ماه را دید گفت: من نمی خواهم تو بمیری. فقط می خواهم از حرارت من گرم بشوی. از همه بهتر این که می توانی در آسمان باشی وتا غروب با هم حرف بزنیم.
ماهِ خسته ناگهان چشمهایش را از هم باز کرد و گفت: یعنی من می توانم در آسمان بمانم؟ این که خیلی خوب است. خورشید خندید و گفت: اگر امروز با من باشی نورِ بیشتری می گیری. می بینی که میهمانی ابرهای سیاه هم تمام شده است. مطمئنم شب با درخشش بیشتری در آسمان خواهی داشت. ماه از شنیدن حرف های خورشید خوش حال شد و گفت: چه پیشنهاد خوبی به من دادی. از آن روز به بعد بود که مردم گاهی ماه را در روز هم می توانستند ببینند. ماهی که در گوشه ای از آسمان نشسته بود وبا خورشید حرف می زند.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع گفتگوی پروانه و گل
پروانه از پیله اش به دشت و صحرا نگاه کرد. آهسته خودش را بیرون کشید و چند بار بال هایش را به هم زد. بوی خوش گل هادر دشت پیچیده بود. خوش حال بود که می تواند سبک بال به هرطرف بپرد. اما نمی دانست به کجا برود.
نسیم ملایمی وزید او را به طرف یک شاخه گل سرخ برد. گُل سرخ با دیدن اش لبخند و گفت: خوش آمدی پروانه ی زیبا. پروانه که خسته شده بود روی گُل نشست وپرسید: اسم تو چیه؟. گُلِ سرخ برگ های لطیف اش را تکان داد و گفت: همه به من می گویند گُلِ سرخِ زیبا. پروانه بال های رنگارنگ اش را به هم زد و گفت : تو همیشه اینقدر خوش بویی؟. گُل سرخ که فهمیده بود، پروانه خوش رنگ تازه از پیله بیرون آمده، از یکی از گُل برگ هایش جامِ کوچکی درست کرد.
پروانه پرسید می خواهی چکار بکنی؟ گُل سرخ مقداری ازعطرش را داخلِ جام ریخت و گفت: اول این را بخور تا بعدا بیشتر با هم حرف بزنیم. پروانه که تشنه بود عطرِ خوش بوی گُل سرخ رانوشید. عطر آنقدر خوشمزه بود که پروانه به هیجان آمد و شروع به چرخیدن در اطرافِ گُل سرخ کرد.
پروانه ی رنگارنگ که با همان هیجان در اطرافِ گُل سرخ می چرخید ، پرسید: این چه غذایی بود که به من دادی؟ چرا حالم تغییر کرد؟ گُل سرخ لبخندی زد و گفت: همه ی پروانه ها فقط برای این به دنیا می آیند تا گل ها را دوست داشته باشند. این شهدِ وجودم بود که به تو دادم. بعد از این تو فقط گل ها را دوست خواهی داشت.
پروانه ی رنگارنگ که حالا فکر می کرد بزرگ تر شده و می تواند حرف های گُلِ سرخ را درک کند، گفت: یعنی من می توانم در کنار تو زندگی کنم؟ گُل سرخ برگ هایش را از هم باز کرد و او را در آغوش کشید. پروانه احساس کرد تمام وجودش از عطرِ گلِ سرخ پر شده است.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع ارزو
من هم مثل خیلی از آدم ها آرزوهای زیادی دارم. می گویند آرزوها، همان چیزهایی هستند که به دست نیامده و یا از دست رفته اند. آرزوهای من شاید خیلی بزرگ نباشند. اما می دانم اگر به وقوع بپیوندد، باعث خوش حالی همه می شود. یکی از آرزوهایم این است که مردم با هم مهربان باشند. خوب می دانم مهربانی مردم نسبت به هم چه تاثیرات مهمی در جامعه خواهد گذاشت.
در جامعه ای که مهربان است، هیچ ک.س احساس بدی ندارد. اما قبل از مهربان بودن مردم نسبت به هم آرزو دارم همه منصف بودن را یاد بگیرند. چون آدم هایی که انصاف دارند، همه را با هم برابر می بینند. می دانم آرزوهای من ساده است. اما همیشه هم آرزوهای ساده، به آسانی به دست نمی آیند. فکر کنید اگر فقط نیمی از مردم بیشترین انصاف را داشتند، چه اتفاقی می افتاد؟ باور کنید خیلی زود، نیمی دیگر هم با انصاف می شدند. انصاف داشتن و مهربانی مثل هوای تمیز است که ریه های خسته و مریض را شفا می دهد.
من آرزو می کنم که مردم شفا بگیرند. دشمنی ها را فراموش کنند و به قول معروف درختِ دوستی بنشانند. من می دانم آرزوی محالی ندارم، اگر باور کنم بهترین آرزو را در قلبم پرورش می دهم. برای همین تلاش می کنم اولین قدم برای رسیدن به آرزوهایم را با خوب بودنِ خودم شروع کنم. آرزوهای خوب فقط داشتن آرزوهای شخصی نیست. مثلا اگر من آرزو کنم خیلی پول دار بشوم، چه تاثیری در جامعه خواهد داشت؟ یا آرزو کنم که بهترین امکانات را فقط خودم داشته باشم، چه سودی به دیگران خواهد رسید؟
من فکر می کنم آرزوهایی که دیگران در آن نقشی ندارند و نمی توانند سهمی از آن داشته باشند، آرزوهایی خود خواهانه است. اصلا آرزوهای بزرگ برای این در فکر و ذهن ما به وجود می آیند تا دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند. حالا که خوب فکر می کنم، می بینم بعد از انصاف و مهربانی ، یکی دیگر از آرزوهایم عدالت است. با عدالت می توان حتی آرزوهایت را با دیگران تقسیم کنی. این ها که گفتم بهترین آرزوهای من بود. چون اعتقاد دارم در آخر، سودِ همه ی آرزوهای خوب به خودم هم خواهد رسید.
 
بالا پایین