جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

انشاء انشا [خاطرات یک روزِ بارانی] اثر زری کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته انشاء‌های کاربران توسط itszari. با نام انشا [خاطرات یک روزِ بارانی] اثر زری کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,310 بازدید, 1 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته انشاء‌های کاربران
نام موضوع انشا [خاطرات یک روزِ بارانی] اثر زری کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع itszari.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط itszari.
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,349
مدال‌ها
7
نام انشا خاطره‌ی یک روز بارانی
نام نویسنده زری
ژانر: تراژدی/عاشقانه
خلاصه: باران طبیبِ حالِ بدِ من است؛ هیچ‌گاه آن روزی که باران می‌بارید و با تو در تمامِ شهر خاطره‌ سازی کردم را یادم نمی‌رود؛ آن روز بارانی بهترین خاطرات با تو بود... من عاشقِ بارانم چون آن روز درست باران می‌بارید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

itszari.

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Oct
6,758
32,349
مدال‌ها
7
موضوع انشا: خاطرات یک روز بارانی.
مقدمه: قلم را برمی‌دارم و می‌خواهم امروز صبح از چشم‌های تو بنویسم و بگویم که چه‌قدر چشم‌های تو زیباست و برای عاشق شدن کافی است.
***
با صدای باران از خواب بیدار شدم پتو را کنار زدم از روی تخت خواب بلند شدم و به سمت پنجره رفتم در پنجره را باز کردم نسیم خنکی گونه‌هایم را به نوازش گرفت.
باد دست نوازش را بر روی موهایم کشید
عجب صبح دل نشینی بود!
باران همانند مرواریدی سفید رنگ است همیشه آرزویم این بود باران من را از خواب شیرین ماه بیدار کند؛ به طرف کمد دیواری رفتم و لباس‌هایم را بر تن کردم و پوتین طلایی رنگم که بلندی آن تا زیر زانوهایم می‌رسید را پوشیدم.
می‌گویند آدم‌ها عاشق باران‌اند اما عجیب است که با چتر زیر باران می‌روند. اما از اخلاق بچگی‌هایم که بخواهم بگویم؛ عادت داشتم هرگاه باران می‌آمد بدون چتر و با شوق به زیر باران می‌رفتم و خیال این‌که امکانش است سرما بخورم را از سر بیرون می‌کردم.
زیرا باران حس آرام بخشی است که هرگاه صدای دل نشین او به گوشم می‌خورد ناخودآگاه از خانه بیرون می‌زنم.
چشم‌هایم را سمت بارانی دوختم که همانند مروارید خود را در دل زمین جای می‌داد.
دستانم را به سمت باران گرفتم باران انگشتانم را به نوازش و بازی گرفته بود؛ بوی کوچه‌های قدیمی و خاک خورده مشامم را قلقلک می‌داد
این روز بارانی را هرگز فراموش نخواهم کرد و به قلک ذهنم خواهم سپرد. لبخندی روی لب‌هایم که خیلی وقت بود رنگ خوشی را ندیده بود نقش بست. گویی باران زمین را فرش کرده بود
به آسمان که زیبایی‌اش مثل دریا بود خیره شدم. خیابان ترافیک شده بود انسان‌ها این زندگی را ترافیک کرده‌اند ماشین‌ها درحال بوق زدن بودند؛ کمی جلوتر رفتم عاشقان رهگذر دست در دست هم با خنده‌ای که بر لبشان نقش بسته بود از عابر پیاده عبور می‌کردن
به سمت ویلا رفتم باران این‌بار رقص خود را تندتر و تندتر و برای تنوع پذیری گاه رقص خود را عوض می‌کرد. باد گیتار بدست و پرندگان روی سیم برق آواز می‌خواندند.
چه‌قدر فضا با رقص باران قشنگ شده است
هوای آسمان هر چند دل‌گیر بود اما باران طبیب حال بدِ من است.
از نظر منِ نویسنده، باران به آدمی جان تازه‌ای می‌بخشد حتی به گیاهان هم جان دوباره می‌دهد؛ از یک غنچه‌ی تشنه یک گل صد برگ می‌سازد، صدای دل خراش رعد و برق من را از فکر بیرون اورد و چنگی به دل کوچکم زد.
دلم سخت برایش تنگ شده بود برای کسی که در روز بارانی با او خاطره سازی کرده بودم
چه‌قدر دلم می‌خواست مثل آن روز‌ها کنارم باشد اما چه حیف! خاطراتش است اما خودش نیست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین