جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,949 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده : .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
1630427734977-1.png



نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: nahal
ژانر: فانتزی، عاشقانه، ترسناک
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم. خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شیطان نبودم. اسمم روز تولد خورشید بود ولی روحم طلوعِ ماه. مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت. اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد... حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم... ریسک کردم. ریسک بزرگ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
مقدمه:

من یک آغاز نبودم... .
من یک پایان هم نبودم... .
من تمام بودم... .
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من اینجا بود.
روزی که متولد شدم.
اما اینبار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی اینبار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچگاه به پایان نرسیدم... .
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم... .

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
(فلش بک به 100 سال پیش)
هق زدم و دست‌هام رو کف جاده سرد و آسفالتی گذاشتم. رایان، لبش که پر از خون بود رو با آستین کاپشنش پاک کرد. بارون روی موهای مشکی بلندم می‌خورد و موهام خیس خالی شده بود. موهام کاملاً به هم چسبیده بودن و هر لحظه رنگ قرمز بینشون بیشتر میشد. رایان پوزخندی زد و گلوی مادرم رو گرفت. مامان تقلا کرد تا خودش رو آزاد کنه. دست و پا میزد و من فقط، می‌تونستم تماشا کنم! نفوذ ذهنی بد بود. خیلی بد! چون نمی‌تونستم حرکت کنم. بهم گفته بود حق حرکت نداری. دندون‌های نیشش بیرون اومدن و رگ‌های صورتش باد کردن. برگشت سمت من و با نیشخند نگاهم کرد. چشم‌های آبیش انگار داشتن قهقه می‌زدن. از اینکه به خواسته‌ی قلبیش رسیده بود خوشحال بود. با یه حرکت سرش رو پایین اورد و مشغول خوردن خون مادرم شد. مادرم چند ثانیه تقلا کرد ولی... اونم دیگه دووم نیورد! درست مثل پدرم. هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. سیر که شد ولش کرد و اومد سمت من.
بازوم رو گرفت و بلندم کرد؛ طوری که می‌تونم بگم پنج سانت روی هوا بودم. فقط هق می‌زدم ولی لب‌هام از هم فاصله نمی‌گرفتن.
پوزخندی زد و چشم‌های سبزش رو بهم دوخت و گفت:
- می‌دونی هنوز خون من توی بدنته؟ می‌دونی می‌تونم چیکار کنم؟
می‌دونستم... خودم رو وارد بد بازی کرده بودم. از آزار من لذت می‌برد. با اون چشم‌های مسخ کننده‌اش بهم دستور داد که بتونم حرف بزنم. چشم‌های بی‌حالتش می‌‎خواستن بهم بفهمونن چقدر احمقم که الان اینجام. ولی من انگار هنوز امید داشتم!
- خواهش می‌کنم رایان. بهشون کمک کن. با چند قطره از خونت نجاتشون بده.
قطرات ریز بارون روی موهای قهوه‌ای قشنگش فرود می‌اومدن. ولی هنوز هم لبخند کریه‌اش رو داشت:
-می‌دونی که این کار رو نمی‌کنم!
با گریه گفتم:
- خواهش می‌کنم... هر کاری بگی برات می‌کنم.
دستش رو از روی بازوم برداشت که پرت شدم روی آسفالت‌های خیس خیابون. درد توی بدنم پیچیده بود و سرفه امونم رو بریده بود.
رایان با اخم گفت:
- دیگه خیلی دیر شده دخترجون. باید قبل از اینا به این روز فکر می‌کردی. قبل از اینکه رایا، بهترین خواهرم رو بکشی. تو و همه‌ی اعضای اون محفل رو می‌کشم.
وحشت توی چشمام پدیدار شد. با لذت به این وحشت نگاه می‌کرد. از غفلتش سوء استفاده کردم و چهار دست و پا سمت مادرم رفتم که لباسم رو از پشت کشید که باز، پخش آسفالت شدم. با صورت روی زمین خوردم و تمام صورتم پر از شن و ماسه و سنگ‌ریزه‌هایی شد که روی زمین ریخته شده بودن. ولی الان اون مهم نبود. ترسیده بهش نگاه کردم. گوشه لباسم رو گرفت و منو کشید بالا. فاصله‌ی صورتش خیلی با صورتم کم شده بود که... شاید تنها چیزی که از اون صحنه یادمه شکستن گردن و مردنم باشه. تنها صحنه‌ای که بعد از مرگم یادمه رایان با نیشخند می‌گه:
- به جهنم خوش اومدی... .
***
نمی‌خواستم برم
ولی این سرنوشت من بود. باید می‌رفتم. دیگه وقتش بود. قلبم درد می‌کرد. کسی رو نداشتم پشت سرم آب بریزه و بهم بگه سفر سلامت... خودم انتخاب کردم. خودم انسانیت رو توی خودم کشتم. لبم رو گزیدم تا گریم نگیره. آره! انتخاب خودم بود. دور شدن از کشورم. دسته چمدون رو فشار دادم و کشیدمش. در خونه رو بستم و قفلش کردم. بعد از اینکه دوبار قفل رو پیچیدم و مطمئن شدم به سمت آسانسور رفتم. در آسانسور رو که بستم متوجه شدم مانتوی گلبهی رنگم لای در مونده. در رو باز کردم و مانتوم رو کشیدم. دکمه همکف رو زدم. تو آینه آسانسور آخرین نگاهم رو به خودم انداختم. خوب بودم. چشمای قهوه‌ای سردم توی آینه بهم پوزخند می‌زدن. آسانسور که رسید سریع ازش خارج شدم و منتظر اسنپ موندم. کمی که ایستادم پاهام درد گرفت. همون موقع ماشین اسنپ رو از دور دیدم. هوفی کشیدم و دستی تکون دادم که ماشین ایستاد. راننده در صندوق رو باز کرد و چمدونم رو گذاشت داخلش. نشستم صندلی عقب و گوشیم رو در اوردم پوزخندی به مخاطبینم زدم. مخاطبی نداشتم.هیچ‌ک.س! طولی نکشید که راننده وارد ماشین شد.
راننده که مرد نسبتا پیری بود گفت:
- می‌رید فرودگاه امام؟
سری تکون دادم:
- بله.
دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی که رسیدیم. کرایه رو اینترنتی پرداخت کرده بودم. از داخل صندوق چمدونم رو برداشتم. به سمت فرودگاه به راه افتادم. جلوم پسر و دختری خوشحال داشتن حرکت می‌کردن. گمونم انگلیسی بودن. چون هر دو با شوق و ذوق داشتن برای هم از سفرشون تعریف می‌کردن.
دختره به انگلیسی می‌گفت:
- اوه جک به نظرم بهترین جای سفرمون سی و سه پل بود.
جکی هم با شوق گفت:
- اوه سارا سفر کنار تو بسیار لذت بخش بود. امیدوارم باز هم در کنارت باشم.
- درسته جک. خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی خانوادم خیلی نگرانم هستن.
- من هم همین‌طور عزیزم.
پوزخندی زدم. یه تلخ خند خیلی تلخ. خیلی زود شماره پروازم اعلام شد و وارد هواپیما شدم. هواپیما بلند شد. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگم رو پلی کردم.
خیلی وقت نبود که در حال پرواز بودیم. چندی بعد هواپیما به مقصد ترکیه به زمین نشست. از ترکیه هم بلیط مستقیم به آمریکا گرفتم. امشب رو توی یه هتلی می‌مونم. وارد هتلی که از قبل رزرو کرده بودم شدم. از صندوق کارت اتاق رو گرفتم و وارد آسانسور شدم؛ طبقه هشت. دختری همراهم وارد آسانسور شد و طبقه سه پیاده شد. از آسانسور خارج شدم؛ اتاق 78. در اتاق رو با کارت باز کردم و وارد اتاق شدم. چمدونم رو وسط حال ول کردم و رفتم داخل آشپزخونه. لیوان آبی پر کردم و خوردم. روی میز سه تا قهوه بود. یکی از پاکت هاش رو باز کردم و آب جوش رو پر کردم. وارد تراس اتاقم شدم. تراس بزرگی داشت. به دود قهوه خیره شدم. بخارآب به هوا میرفت و چشمام اون رو دنبال می‌کردن. هوا تاریک شده بود. از تراس خارج شدم. فکر کنم وقت شام باشه. تیشرت دکمه دار آستین سه ربع چهارخونه طوسی-مشکی رو پوشیدم و زیرش یه تیشرت سفید تنم کردم. موهای مشکی رنگم رو شونه کردم و انداختم دورم. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. همراه من یه پسر جوون وارد آسانسور شد. بی‌توجه به چهرش و خودش منتظر رسیدن آسانسور شدم. از آسانسور خارج شدم و به سمت یکی از میزها رفتم. تا نشستم گارسون به سمتم اومد. ترکی صحبت کرد و وقتی دید متوجه نمی‌شم لبخندی زد و شروع کرد انگلیسی صحبت کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
گارسون که دختر زیبایی بود به انگلیسی گفت:
- سلام خانم. منورو دیدید؟
لبخندی زدم:
- نه.
منو رو به سمتم گرفت. غذاهای ترکی لذیذی توش بودن که کباب ترکی رو انتخاب کردم. سری خم کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با غذاها به سمتم اومد و گذاشتشون روی میز. داشتم غذام رو میخوردم که صدای زنگ گوشیم اومد؛ با دیدن همراه اول قاب گوشیم رو باز کردم و سیم کارتم رو دراوردم. با یه حرکت مچالش کردم. دیگه بهش نیازی نداشتم؛ باید سیم کارت خودم رو می‌انداختم توش. بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاقم. خسته خودم رو پرت کردم روی تخت. سیم کارتی که از قبل توی کیفم بود و از سفر قبلم به ترکیه خریده بودمش رو انداختم توی گوشیم. سریع شماره‌ی جیسون رو گرفتم. شماره‌اش رو حفظ بودم.
- الو... جیسون؟
صدای مسـ*ـت جیسون توی گوشم پیچید:
- سلام دوشیزه هیلدا... حالتون چطوره؟
- دوتا کیسه میخوام. داری؟
جیسون: رژیم گرفتید بانو؟
اخم کردم: به تو ربطی نداره جیسون. می‌اری یا نه؟
جیسون: تو راهم دوشیزه. آدرس بده.
- خنجری که بهت سپردم رو یادت نره.
گوشی رو قطع کردم و آدرس رو بهش اسمس کردم. می‌دونستم زیاد برای اومدنش معطل نمی‌شم. به ساعت نگاه کردم. دقیقا دو دقیقه دیگه می‌رسه. بلند شدم و باز به سمت آشپزخونه رفتم. توی آشپزخونه قدم می‌زدم و فکر می‌کردم که زنگ تلفن من رو به خودم اورد. با قدم‌های آهسته به سمت تلفن رفتم و بعد از مکثی تلفن رو برداشتم:
- بله؟
- سلام خانم مهرنیا. یک آقایی به نام جیسون اندرسون می‌خوان شما رو ببینن.
- بفرستینش بیاد بالا... ممنون.
و بعد گوشی رو قطع کردم. کیسه پول رو از توی ساکم در اوردم و بهش نگاه کردم. همش به دلار بود. صدای قدم های جیسون رو شنیدم. در رو باز کردم. جیسون با نیشخند بزرگی جلوی در منتظرم بود.
جیسون: سرعتت رو تقویت کردید بانو.
اخمام در هم شد: به تو ربطی نداره جیسون. سریع تر بارها رو تحویل بده.
سه تا کیسه تحویلم داد.با همراه یه پپلاستیک قرمز رنگ.
- من گفته بودم دوتا کیسه می‌خوام.
جیسون خندید: اشانتیونه قربان.
- خنجر؟
پلاستیک قرمز رو به سمتم گرفت: اینه قربان.
پلاستیک رو از دستش گرفتم و پولی که توی دستم بود رو دادم بهش و بعد در حالی که در رو می‌بستم گفتم:
- خداحافظ جیسون. امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم.
و قبل از اینکه چیزی بگه در رو بستم. باز به سمت آشپرخونه رفتم و از داخل کابینت شیری رنگ، لیوانی رو برداشتم و توش رو از خون پر کردم. پوزخندی زدم و جام رو سر کشیدم. لیوان رو داخل سینک انداختم و رفتم جلوی آینه. ساعت 3 شب پرواز داشتم. یعنی حدودا 2 ساعت دیگه. لوازم آرایشم رو برداشتم. چیز خاصی داخلش نبود. چیزی که همه می‌ذاشتن. کرم پودر رو زدم. از پوستم خوشم نمیومد. پوستم به سبزه می‌زنه و من زیاد نمی‌پسندیدمش برای همین همیشه سفید کننده همراهم هست. به ریمل نگاه کردم. زیاد از ریمل خوشم نمیومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
گذاشتمش توی کیفم و مشغول کشیدن خط چشم بسیار کوتاهی شدم. به گردنبند نقره‌ای که توی گردنم بود نگاه کردم. هم از من در برابر خورشید محافظت می‌کرد و هم دربرابر گرگینه‌ها. به ساعت نگاهی انداختم. هنوز ساعت1:30 بود. کافئین قهوه باعث شده بود خوب نتونم بخوابم. چندی بعد ساعت نزدیک 2:30 شد. بهتر بود زودتر حرکت می‌کردم. اتاق مرتب بود و خودمم آماده بودم. تلفنم رو برداشتم و به جولیا زنگ زدم. شماره ی اون هم حفظ بودم و حس و حال سیو کردنش رو نداشتم.:
- سلام جولیا.
صدای جولیا توی گوشم پیچید:
- سلام شما؟
خواستم خودمو معرفی کنم که خودش زودتر گفت:
- اوه هیلدا! تو رو به یاد اوردم.
- من چند دقیقه دیگه پرواز دارم جولیا. دارم به رگدکوو میام.
همونطور که داشتم با جولیا حرف می‌زدم از اتاق بیرون رفتم و سوار آسانسور شدم.
صدای جولیا لرزون شد:
- نه هیلدا. اصلا به رگدکوو نرو!
تعجب کردم:
- چرا جولیا؟ توی رگدکوو چه خبر شده؟
- رگدکوو دیگه برای ما امن نیست هیلدا. هر روز تعداد زیادی از خون‌آشام‌ها می‌میرن. توی رگدکوو راه فراری نمونده!
از آسانسور بیرون اومدم: تو کجایی جولیا؟
- من قبل از اینها به فلوریدا رفتم. زودتر از اینکه محدودیت‌ها برای خون آشام ها ایجاد شه.
کارت و کلید اتاق رو تحویل دادم. صندوق‌دار تشکری کرد.
- منظورت رو نمی‌فهمم. چجور محدودیت‌هایی؟ منظورت از قتل‌ها چیه؟ گرگینه‌ها اینکار رو کردن؟
همونطور که جولیا حرف میزد به صندوق‌دار اشاره کردم برام تاکسی بگیره.
جولیا نفس عمیقی کشید:
- حدود 1 ماه قبل بود که مردم مرز نشین رگدکوو تصمیم گرفتن خون‌آشام‌ها رو بکشن. من که این شایعه رو شنیدم از رگدکوو رفتم اما پیتر توجهی نکرد و موند. از اون به بعد توی آب شهری شاهپسند می‌ریختن و هر کسی که قصد بیرون رفتن از شهر رو داشت باید آزمایش می‌داد. رگدکوو شده شهر خونین!
- ولف‌ها چی؟ چی به سر اونها اومده؟
- هنوز کسی نمی‌دونه. ولف‌ها اطراف شهر پرسه می‌زنن و به گرگ تبدیل شدن.
لب زدم: دیشب ماه کامل بود.
- فقط یه فرصت داریم که... وای نه!
داد زدم: جولیا... جولیا صدامو می‌شنوی؟
اما تماس قطع شده بود و صدای بوق پایان تماس توی گوشم میپیچید. پر استرس لب گزیدم. خیالم از بابت جولیا که یه اصیل بود راحت بود. اون از پس خودش بر می‌اومد. جولیا دوست من نبود. ولی وقتی من توی رگدکوو بودم خیلی به من کمک کرد. صدای مهمان دار که می‌گفت تاکسی برای خانم مهرنیا رسیده رو شنیدم. به سمت در خروجی رفتم. این وضع واقعا غیر قابل تحمل بود!
***
وارد فرودگاه شدم و چمدونم رو گذاشتم تا بازرسی بشه. خودمم منتظر موندم. مامور اونجا صدام زد. سرم رو به سمتش برگردوندم.
مامور: خانم یه مشکلی پیش اومده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- چه مشکلی؟
مامور با اخم گفت:
- سلاح سرد در چمدان شما دیده شده.
توی چشماش زل زدم و زمزمه کردم: چمدون من هیچ مشکلی نداره و شما دارید اشتباه می‌کنید
پلکی زد و بعد از مکثی با لبخند گفت:
- درسته! من دارم اشتباه می‌کنم!
چمدون رو برداشتم. احمق! احمق بود که باید براش از حقه ذهن استفاده می‌کردم. تاکسی گرفتم و رفتم به یه هتل. بعد از اینکه توی هتل جاگیر شدم چمدون‌هام رو گذاشتم و خودم آماده شدم که برم بیرون. موهای مشکیم رو آزادانه دورم ریختم. خم شدم تا بند کتونی‌های سفید رنگ رو ببندم که تره ای موهای جلوییم که فیروزه ای بود جلوی چشمم اومد. کلافه اون رو از جلوی چشمم کنار زدم.
سوار آسانسور شدم. مدارکم توی کوله‌ی سورمه ای رنگی بود که پشتم انداخته بودم. برای ثبت نام دانشگاه لازم بود. می‌دونستم با رتبه‌ای که دارم حتما منو توی دانشگاهشون قبول می‌کنن. به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم. انگار اتفاقاتی که 20 سال پیش برام افتاده بود حالا، آینه، داشت آنها را بازگو می‌کرد.
با رسیدن آسانسور به طبقه همکف سری تکون دادم و از فکر و خیال خودمو رها کردم. من خیلی وقته که ترک کردم و دیگه اون دیوونه قبل نبودم. دستم رو تکون دادم و اشاره ای کردم تا تاکسی بایسته. سوار تاکسی شدم. راننده که مرد جوانی بود گفت:
- خانم کجا می‌رید؟
آدرس دانشگاه مورد نظرم رو دادم و اون هم بدون هیچ حرفی شروع به رانندگی کرد. وقتی که به مقصد رسیدیم تشکری کردم و پیاده شدم. دلاری به سمتش گرفتم و اون هم به سرعت ماشینش رو روشن کرد و متقابلا تشکری کرد. وارد محیط بزرگ دانشگاه شدم. می‌دونستم هنوز ترم‌ها شروع نشده و زمان مناسبی رو برای اومدنم انتخاب کردم. سر و صدای تقریبا بلندی از داخل دانشگاه میومد. وارد راهرو دانشگاه شدم. چند نفر کنار هم داشتن راه می‌رفتن و می‌خندیدن.3 تا دختر و 4 تا پسر. از کنارشون گذشتم ولی دستم به یکی از پسرا برخورد کرد. محل ندادم و از منشی اونجا راهنمایی خواستم.
منشی:
- خانوم مهرنیا. برای ثبت نام باید به بخش نام نویسی مراجعه کنید!
موهام رو پشت گوشم دادم: بخش ثبت نام کجاست؟
مسیر بخش ثبت نام رو بهم داد. تشکر مختصری کردم و به طرف راهی که اون می‌گفت رفتم. تقه‌ای به در زدم و با صدای مردی که می‌گفت:
- بیا داخل!
وارد اتاق شدم.
مرد تقریبا جوانی روی صندلی نشسته بود و دفتر هایی دورش بودن. همونطور که سرش توی دفترهاش بود گفت:
- بفرمایید خانوم جوان برای ثبت نام اومدید؟
دستی به لباس گشاد و خنک آبی کمرنگم که توی شلوار لی ام داده بودم کشیدم: بله. همینطوره.
اشاره کرد که روی صندلی جلوی میزش بود بنشینم. نشستم رویصندلی و کوله‌ام رو روی پام گذاشتم. یه چیزی نوشت و بعد برگه‌ها رو گذاشت کنار. حالا بهتر می‌تونستم چهره‌ی غربی و پوست به شدت سفیدش رو ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
مرد لبخندی زد و گفت: سلام خانوم جوان. من چندلر لین هستم. مسئول ثبت نام این دانشگاه.
- روز بخیر آقای لین. من هیلدا مهرنیا هستم.
آقای لین: روز شما هم بخیر خانوم مهرنیا. مدارکتون لطفا.
از توی کولم پوشه زرد رنگم رو در اوردم و مدارکم رو تحویل دادم. لین نگاهی به مدارکم انداخت:
- شما ایرانی هستید خانوم مهرنیا؟ فکر می‌کردم انگلیسی باشید. اسم شما لاتین هست!
ابرویی بالا انداختم: بله آقای لین. من ایرانی هستم. اسمم رو مادربزرگم برام انتخاب کردن.
- بسیار عالی!
فرمی از توی کشوش در اورد و به سمتم گرفت:
- با رتبه‌ی بالایی که شما در کشورتون ثبت کردید، حتما شما ثبت نام خواهید شد.
فرم رو که شامل نام، نام خانوادگی، مدرک تحصیلی، اسم پدر، مادر، و شرایطشون بود رو پر کردم و به لین تحویل دادم. لین بلند شد و یه کلربوک بزرگ و قطورِ نارنجی رو روی میزش گذاشت. پرونده‌ای که مال من بود (البته من اینطوری فکر می‌کنم) رو توی اون کلربوک جا داد و بعد از سر و کله زدن با کامپیوترش چیزی رو از پیرینتر دریافت کرد و به سمتم گرفت. با لبخند گفت:
- به دانشگاه (...) خوش آمدید خانوم مهرنیا.
کارت رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم. مشخصاتم به اضافه حق عضویت در دانشگاه داخل کارت نوشته شده بود.
- ممنون آقای لین. من الان در هتل زندگی می‌کنم. ولی هر چه زودتر باید به خوابگاه انتقال پیدا کنم. لطفا یه اتاق برام آماده کنید.
- البته خانم مهرنیا. من حتما اینکار رو می‌کنم. اندکی صبر کنید تا بتونم اتاقی براتون جور کنم.
- ممنون آقای لین.
یه ربع با دسته ی کیفم بازی می‌کردم که بالاخره لین گفت:
- اطلاعتتون درج شد. شما هم اتاقی دارید.
شونه ای بالا انداختم: مشکلی نیست!
- اتاق 44. این هم کارت ورود به اتاق.
کارت رو ازش گرفتم. تشکری کردم و از جام بلند شدم تا از اتاق بیرون برم. داشتم می‌رفتم بیرون که یهو گفت:
- خانوم مهرنیا؟
برگشتم سمت لین : بله؟
دستش رو روی میز گذاشت:
- لطفا یه مبلغی فردا برای بیمه بیارید. ما در قبال اتفاقاتی که در دانشگاه میوفته موظف هستیم.
ابرویی بالا انداختم: البته آقای لین. فردا حتما این مبلغ رو برای شما فراهم می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
و بعد در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. داشتم راه می‌رفتم و سرم پایین بود. با گوشیم وارد تلگرام شدم و توی کانال دانشگاه عضو شدم. به در خروجی دانشگاه رسیدم. گوشیم رو توی کولم انداختم و کولم با یه دسته روی دوشم آویزون کردم. از خیابان بزرگ و پر تردد عبور کردم. به اطراف نگاهی انداختم. تصمیم گرفتم این راه رو پیاده برم. البته که راه زیادی هم نبود! خیابان ها شلوغ بودند و آدم های زیادی رد می‌شدند. داشتم راه می‌رفتم که یهو یکی از من پرسید:
- عذرمی‌خوام. ساعت چنده؟
به ساعت مشکی رنگ دور دستم نگاهی انداختم.
- ساعت دو و چهل و دو دقیقه است.
دختر جوان تشکری کرد و از کنارم گذشت. سری تکون دادم. سر یه پیچ به سمت راست رفتم. پارک بزرگی اونجا بود که وسوسه شدم ازش عبور کنم. وارد راه پیاده رویی شدم و رفتم داخل پارک. یه سری داشتن والیبال بازی می‌کردن و می‌خندیدن. من هم خیلی به والیبال علاقه داشتم. همینطور که چشمم به اونها بود داشتم عبور می‌کردم که به جسم سفت و سختی برخورد کردم. ناخودآگاه دو قدم به عقب رفتم. چشمامو سریع باز کردم که با اکیپی روبرو شدم که امروز اونها رو توی دانشگاه دیدم. به صورت صف کنار هم ایستاده بودن و دستاشون به کمرشون بود. 3 دختر و 4 پسر! چیزی از تعدادشون کم نشده بود.
- متاسفم... چرا جلوی راه منو گرفتید. من می‌خوام برم. لطف می‌کنید برید کنار؟
یکی از دخترا که موهای رنگ کرده بنفشی داشت با جدیت گفت:
- نه!
نفس عمیقی کشیدم: اوکی.
و بعد راهمو کج کردم تا از داخل چمن ها عبور کنم که باز دستم توسط کسی کشیده شد.
پسری که روی دستاش پر از خالکوبی بود و دست من رو چسبیده بود گفت:
- چرا به من تنه زدی و رد شدی؟
دستم رو از دستاش کشیدم بیرون و با اخم گفتم:
- درباره چه چیزی دارید صحبت می‌کنید؟
همون دختره جواب داد:
- تو برای جلب توجه برای دنیل اینکار رو کردی.
سردرد بهم هجوم اورد. از صبح تغذیه نشده بودم. چشمام درد می‌کرد.
سریع گفتم:
- من نمی‌فهمم دارید راجب چی صحبت می‌کنید. بابت اتفاق امروز صبح هم متاسفم. نمی‌دونستم می‌تونه انقدر برای شما مهم باشه. در هر حال اون اتفاق فقط یه برخورد ساده بود.
و بعد از اتمام این حرفم فورا اونجا رو ترک کردم. با چشمام داشتم دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتم. از کسی که اون اطراف بود و مشغول تمیز کردن پارک بود پرسیدم که جوابمو داد. سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم. رفتم داخل سرویس و در رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
به آینه نگاه کردم. رنگ‌های دور چشمام باد کرده بود و قرمز شده بودن. هیچکس داخل دستشویی نبود و این کمی امیدوار کننده بود. سریع از داخل کوله‌ام کیسه خون رو در اوردم. این کیسه خون رو امروز صبح از بانک خون برداشته بودم. سریع همش رو سر کشیدم. وقتی کامل سیر شدم. کیسه خون رو انداختم توی سطل زباله و رفتم بیرون. هیچکس اطرافم نبود. کولم رو روی دوشم انداختم و خیلی عادی به مسیرم ادامه دادم. هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد و لرزی به تنم می‌انداخت.
آسمون هم گرفته شده بود و هوا کمی تیره به نظر می‌رسید. به هتل نزدیک می‌شدم. در رو باز کردم و وارد لابی هتل شدم. کلید رو از صندوق دار تحویل گرفتم و پس از مدتی وارد اتاقم شدم. وسیله‌ای با خودم نبرده نیاورده بودم. دوتا چمدون بودن که یکیشون پر از کتاب بود. کتاب‌های مورد علاقه من. رمان بهشت گمشده رو برداشتم. خیلی زیبا بود. رمان خارق‌العاده‌ای از جان میلتون. کتاب بعدی قلعه حیوانات بود. این رمان قطعا یک شاهکار ادبی بود!
با صدای در اتاق چشمم رو از کتاب‌ها برداشتم. کتاب رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشتم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم. پیش خدمتی با لباس فرمی شبیه راهبه‌ها پشت در بود. با یه چرخ دستی پر از وسایل شوینده!
لبخند مهربونی زد و به انگلیسی گفت:
- سلام. میتونم بیام داخل برای تمیز کاری؟
کلافه بهش نگاه کردم:
- نه نمی‌تونی
توی چشماش زل زدم و ادامه دادم:
- نه نمیتونی برو و دیگر برنگرد.
زیر لب زمزمه کرد: دیگه برنمی‌گردم... .
و بعد رفت.
در اتاق رو بستم. وسایل‌هام جمع شده بودن. وسیله‌ی زیادی نداشتم. چمدونم رو دستم گرفتم. می‌خواستم سریع‌تر به اتاقم توی خوابگاه برم. چون اینجا اصلا راحت نبودم. در اتاق رو باز کردم و از هتل خارج شدم. بعد از خروج از آسانسور کلید رو به صندوق دار تحویل دادم و از هتل بیرون رفتم. سریع تا هوا تاریک نشده باید به خوابگاه میرسیدم. البته مطمئن نبودم که خوابگاه‌های اینجا هم مثل خوابگاه‌های ایران باشن. تاکسی گرفتم و به سمت آدرس خوابگاه حرکت کردم. هوا داشت تاریک میشد و من کلافه شده بودم. هوا انگار دم داشت. نه سرد بود و نه گرم. شرجی بود و کمی گرما به صورتم میزد. از تاکسی پیاده شدم و پول رو حساب کردم. راننده چمدون‌هام رو برام تا داخل محوطه خوابگاه اورد. حیاط بزرگی داشت و یه در تقریبا بزرگ داشت که می‌خورد به دانشگاه. تشکری کردم و ازش چمدون ها رو گرفتم. چمدون‌ها خیلی سنگین بودن. ولی این وزن‌ها که برای من چیزی نبودن! یه پسره خیلی باشخصیت اومد سمتم:
-سلام خانوم. می‌تونم کمکتون کنم؟
لبخند مصنوعی زدم:
- نه ممنون.
با اصرار یکی از چمدون‌ها رو ازم گرفت و کمکم کرد تا بیارم. سری تکون دادم و شماره اتاقم رو بهش گفتم. تا دم در اتاق چمدونم رو برام اورد. بعدش گذاشتش زمین و گفت:
- اسم من جیسون هست. خوشحال شدم از دیدنت.
بد نبود اگه برای خودم دوست پیدا می‌کردم. نباید توی دانشگاه تنها دیده می‌شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین