- Jul
- 1,274
- 3,388
- مدالها
- 7
ادوارد کلافه گفت:
- نمیدونم.
و بعد از بیمارستان رفت بیرون.
- برو تو اریک. من هوای ادوارد رو دارم.
اریک هم دیگه تعلل نکرد. با هم رفتن داخل اتاق. به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کردم. ادوارد گوشهی پلهها نشسته بود و غمزده به زمین خیره شده بود.
- از دست دادن عزیزان خیلی سخته. مخصوصاً اینکه کسی باشه که خیلی دوستش داری.
برگشت سمتم. نشستم کنارش.
ادوارد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مگه کسی رو از دست دادی؟
لبخند تلخی زدم:
- از دست دادن آدمها ضعیفت میکنه. باریه روی دوشت که تا آخرین لحظهی مرگت رهات نمیکنه. تو شارلوت رو از دست ندادی ادوارد. تو فقط برای لحظهی کوتاهی کنارش نبودی... .
ادوارد لبخند تلخی مثل لبخند من زد و گفت:
- اینکه کنارش نباشی و اون روی تخت بیمارستان پرپر بشه چیز عجیبیه. حتی واسه یه لحظه. واسه یه لحظه وقتی که هیچ کاری نمیتونی بکنی.
- اگه بگم میفهمتت سوالای تکراری شروع میشن. ازم میپرسی که چجوری میشه وقتی که اونجا بودی، گریه کردی ولی جلو نرفتی تا برای بار آخر ببینیشون. ازم میپرسی چرا نرفتی و نجاتشون ندادی؟ ولی من جوابی ندارم. جوابم به درد خودم میخوره. نه به درد امثال تو که نمیدونن اجبار واقعی یعنی چی. تو نمیفهمی اجبار یعنی چی. نمیفهمی که بتونی ببینی، آزاد باشی ولی کاری نتونی انجام بدی. اجبار... یعنی توی چشمات زل بزنه و بگه:
هیچ کاری نمیتونی بکنی و حتی حرکت هم نمیکنی.
و تو شاهد مرگ عزیزترین آدمهای توی زندگیت باشی.
ادوارد: همون نفوذ ذهنی؟
چشمام پر از اشک و نفرت بود. این حجم از نفرت از چشمهای من بعید نبود!
- نفوذ ذهنی یا اجبار. چه فرقی میکنه
چیزی نگفت. این بحث رو اگه تا آخر دنیا هم پیش میکشیدم هنوز حرفهای زیادی برای زدن وجود داشت که یه جورایی عین یه عقده روی هم تلنبار شده بودن.
- میدونی چرا اولش نخواستم جیسون باهام همکاری کنه؟
سری به نشونه چرا تکون داد.
- چون دلبستن آسونه ولی دل کندن خیلی سخت. میترسیدم که جیسون طوریش بشه و اونموقع براش نگران شم.
- نگرانی؟
سری تکون دادم:
- نگرانی یکی از علائم وابستگیه. یکی از علائم مهم شدن و من واقعا اینو نمیخواستم!
با آه ادامه دادم:
- توی زندگیم آدمی بودم که به بقیه اهمیتی نمیدادم. چون خودم نمیخواستم! نمیخواستم اهمیت بدم و بعد مهم بشن. برام بشن یه نقطه ضعف. یه نقطهی قوی! و من باز هم نمیخواستم. ولی حالا... .
ادوارد ادامه داد:
- دل بستی؟
- حالا فهمیدم که نگران شارلوتم! فهمیدم که انقدر برام مهم بوده که بدون اینکه نگران باشم که آیا کسی منو با قدرتهای خونآشامیم میتونه ببینه یا نه؛ با آخرین سرعت خونآشامی به سمت بیمارستان اومدم و الان شارلوت مهم شده. پس نمیتونم ولش کنم. پس نمیتونم رهاش کنم به امون خودش. نمیتونم نگران مردنش نباشم. نمیتونم و این... عذاب آوره!
***
- نمیدونم.
و بعد از بیمارستان رفت بیرون.
- برو تو اریک. من هوای ادوارد رو دارم.
اریک هم دیگه تعلل نکرد. با هم رفتن داخل اتاق. به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کردم. ادوارد گوشهی پلهها نشسته بود و غمزده به زمین خیره شده بود.
- از دست دادن عزیزان خیلی سخته. مخصوصاً اینکه کسی باشه که خیلی دوستش داری.
برگشت سمتم. نشستم کنارش.
ادوارد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مگه کسی رو از دست دادی؟
لبخند تلخی زدم:
- از دست دادن آدمها ضعیفت میکنه. باریه روی دوشت که تا آخرین لحظهی مرگت رهات نمیکنه. تو شارلوت رو از دست ندادی ادوارد. تو فقط برای لحظهی کوتاهی کنارش نبودی... .
ادوارد لبخند تلخی مثل لبخند من زد و گفت:
- اینکه کنارش نباشی و اون روی تخت بیمارستان پرپر بشه چیز عجیبیه. حتی واسه یه لحظه. واسه یه لحظه وقتی که هیچ کاری نمیتونی بکنی.
- اگه بگم میفهمتت سوالای تکراری شروع میشن. ازم میپرسی که چجوری میشه وقتی که اونجا بودی، گریه کردی ولی جلو نرفتی تا برای بار آخر ببینیشون. ازم میپرسی چرا نرفتی و نجاتشون ندادی؟ ولی من جوابی ندارم. جوابم به درد خودم میخوره. نه به درد امثال تو که نمیدونن اجبار واقعی یعنی چی. تو نمیفهمی اجبار یعنی چی. نمیفهمی که بتونی ببینی، آزاد باشی ولی کاری نتونی انجام بدی. اجبار... یعنی توی چشمات زل بزنه و بگه:
هیچ کاری نمیتونی بکنی و حتی حرکت هم نمیکنی.
و تو شاهد مرگ عزیزترین آدمهای توی زندگیت باشی.
ادوارد: همون نفوذ ذهنی؟
چشمام پر از اشک و نفرت بود. این حجم از نفرت از چشمهای من بعید نبود!
- نفوذ ذهنی یا اجبار. چه فرقی میکنه
چیزی نگفت. این بحث رو اگه تا آخر دنیا هم پیش میکشیدم هنوز حرفهای زیادی برای زدن وجود داشت که یه جورایی عین یه عقده روی هم تلنبار شده بودن.
- میدونی چرا اولش نخواستم جیسون باهام همکاری کنه؟
سری به نشونه چرا تکون داد.
- چون دلبستن آسونه ولی دل کندن خیلی سخت. میترسیدم که جیسون طوریش بشه و اونموقع براش نگران شم.
- نگرانی؟
سری تکون دادم:
- نگرانی یکی از علائم وابستگیه. یکی از علائم مهم شدن و من واقعا اینو نمیخواستم!
با آه ادامه دادم:
- توی زندگیم آدمی بودم که به بقیه اهمیتی نمیدادم. چون خودم نمیخواستم! نمیخواستم اهمیت بدم و بعد مهم بشن. برام بشن یه نقطه ضعف. یه نقطهی قوی! و من باز هم نمیخواستم. ولی حالا... .
ادوارد ادامه داد:
- دل بستی؟
- حالا فهمیدم که نگران شارلوتم! فهمیدم که انقدر برام مهم بوده که بدون اینکه نگران باشم که آیا کسی منو با قدرتهای خونآشامیم میتونه ببینه یا نه؛ با آخرین سرعت خونآشامی به سمت بیمارستان اومدم و الان شارلوت مهم شده. پس نمیتونم ولش کنم. پس نمیتونم رهاش کنم به امون خودش. نمیتونم نگران مردنش نباشم. نمیتونم و این... عذاب آوره!
***