جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,089 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
و بعد پا تند کرد و رفت.
داد زدم:
- هی! کی ازت بگیرم؟
اونم داد زد:
- بیا دم در اتاقم. اتاق 245! اسمم کارن اسکاته.
سری تکون دادم. پسره‌ی بی‌مغز!
با یادآوری چیزی که گفت آه سوزناکی کشیدم. امتحان! البته برای من فرقی نمی‌کنه. چون می‌تونم صد هزار بار دیگه درس بخونم و امتحان بدم گاهی مردود شم. گاهی هم تجدید. فرقی نمی‌کنه. چون من تا ابد زنده‌ام. حس جالبیه نه؟
وارد کلاس شدم. نگاهی به اطراف انداختم و با شارلوت که غم‌زده نشسته بود روبرو شدم. ساوانا امروز با ما کلاس نداشت. واقعا که ازش خوشم نمیاد! بعد از اینکه روی برگه‌ای که روی میز خانم کانر بود اسمم رو نوشتم. رفتم کنارش نشستم. تا کنارش نشستم اشکاش رو پاک کرد و به سمت من برگشت. لبخندش مصنوعی بود.
شارلوت:
- سلام هیلدا خوبی؟
این عادی بود که ازم دوری می‌کرد. کی توی عمرش خون‌آشام رو از نزدیک دیده؟
- من خوبم ولی تو انگار زیاد خوب به نظر نمیای.
کیفش رو برداشت و بلند شد:
- من خوبم.
و بعد از کلاس بیرون رفت. شاید از بودن من ناراحت شده. واکنش‌هاش عادیه. مثل واکنش‌های مریم. مریم... یادش بخیر. دوست خوبی برام بود. البته بود. قبل از اینکه بمیره.
- سلام بچه‌ها. حاضری زدید؟
برگشتم سمت استاد. حاضریم رو زده بودم خدا رو شکر. ل*ب گزیدم. شارلوت نیست و امتحان مهمی هم داره. اریک وارد کلاس شد و چشم گردوند. بلند شدم تا از کلاس برم بیرون. نباید امتحان شارلوت بخاطر من خراب بشه. به اریک که رسیدم زیر ل*ب گفتم:
- به شارلوت بگو من از کلاس رفتم بیرون. بیاد و با خیال راحت امتحان بده.
دهن باز کرد تا چیزی بگه که مهلت ندادم و از کنارش گذشتم. کیفم رو پرت کردم داخل اتاقم و رفتم سمت حیاط. نشستم روی نیمکت وسط حیاط.
- امتحانت رو نیوفتی خون‌آشام کوچولو؟
برگشتم سمت رایان:
- نگران امتحان منی؟
نشست کنارم روی نیمکت:
- من کلا نگران تو نیستم.
- می‌دونی خیلی پررویی؟ من الان باید تو رو بکشم. تو دیشب می‌خواستی من رو بکشی!
- می‌بینم که اومدی آمریکا و زمان‌بندیت ریخته به هم. من دیروز قصد جونت رو کردم نه دیشب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- خفه شو!
شونه‌ای با بی‌خیالی بالا انداخت:
- دیوونه شدی عزیزم، این‌که چیز خاصی نیست.
با سرعت برگشتم سمتش و گلوش رو فشردم:
- یه کلمه دیگه حرف بزنی قول نمی‌دم که قلبت رو از جاش در نیارم.
خندید و دستم رو پس زد:
- بیا در بیار، فکر کردی من می‌میرم؟ اصلا بیا خودم برات در میارم.
و دستش رو سمت قفسه سینش برد که سریع گفتم:
- بی‌‌عقل! این‌جا؟ وسط حیاط؟
با چشمای گرد شده گفت:
- خودت همین الان می‌خواستی منو بکشی و قلبم رو در بیاری! حالا که من می‌خوام خودم قلبم رو در بیارم بی‌عقلم؟
با حرص و دندون‌های چفت شده گفتم:
- تو یه روانی هستی!
کت مشکی‌اش رو نمایشی تکوند:
-قابلی نداره، فقط اینکه می‌دونی چی باحاله؟
با بی‌حوصلگی گفتم:
- چی؟
با هیجان گفت:
- اگه تو مثلا با یه اصیل اصلی ازدواج کنی، می‌تونه برای اثبات عشقش به جای این وعده‌های الکی که قلبم کف پاته و اینا، می‌تونه واقعاً قلبش رو در بیاره و بندازه کف پات!
صورتم جمع شد:
- واقعا که یه گاو به تمام معنایی رایان!
پوفی کشید:
- جدید حرف بزن هیلدا، اینا رو که می‌دونم!
- رایان! یا همین الان از جلوی چشمام دور میشی یا خودم دورت می‌کنم، ولی این‌بار از کل جهان.
دستاش رو بالا اورد:
- خیلی خب بابا، عصبی نشو.
- تو پدر و مادر منو کشتی، من رو تبدیل به خون‌اشام کردی تا توی دنیای کثیفت باشم، قصد جونم رو برای بار هزارم تکرار کردی، ممکن بود جیسون تبدیل به خون‌آشام بشه، می‌فهمی اینا رو؟
اونم داد زد:
- نه که خیلیم بدت میاد از خون‌آشام بودن؟ تو یه عوضی هستی هیلدا.
با حرص گفتم:
- من عوضیم؟ پس گمشو و منو تنها بزار، اصلا قدم نحست رو از توی این شهر جمع کن، برو و با افرادت یه شهر دیگه‌رو به گند بکش، فقط برو!
بلند شد و با خونسردی گفت:
- میرم ولی قبلش باید یه سری کارا رو انجام بدم که تو هم شاملش میشی.
و بعد از جلوی چشمام دور شد، نذاشت مشتی که آماده کردم و توی دهنش بکوبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- حالت خوبه هیلدا؟
مشت دستم کم‌کم باز شد و خودم رو روی صندلی پرت کردم.
- تنهام بزار اریک!
- دوستش داشتی؟
با تعجب برگشتم سمت اریک:
- چی؟
خونسرد گفت:
- قبل از اینکه تبدیل به خون‌آشام بشی، دوستش داشتی؟
با قاطعیت گفتم:
- نه.
ولی قاطعیتم کمی تردید داشت. این قاطعیت صرفاً برای محک کردن اراده‌ام بود. آدما باید از گذشته‌شون درس بگیره.
اریک:
- می‌دونی هیلدا... فاصله بین عشق و نفرت به اندازه یک تار مو هست.
بلند شدم:
- اریک... دخترا می‌تونن خیلی زود این فاصله رو پر کنن. عشق، همیشه پایان خوشی نداره. چرا باید توی نفرت من دنبال عشق بگردی؟ این‌کار تو شبیه گشتن دنبال نور خورشید توی عمق تاریکیه.
و بعد ازش دور شدم.
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- ولی می‌شه توی تاریکی دنبال یه نور گشت. مهم نیست خورشید باشه یا نه.
درسته... ولی بستگی داره به این‌که تو چی بخوای. من خواستم که عشقم رو توی نطفه خاموش کنم. اون عشق کمرنگ هیچ‌وقت بزرگ نخواهد شد. هیچ‌وقت! کبریت‌هایی که سر راهم بودن رو خودم خاموش کردم تا شعله‌ور نشن. این تصمیم خودم بود. وارد اتاقم شدم. باید بهشون ثابت کنم که هیچ وقت رایان رو دوست نداشتم. در کشوم رو باز کردم تا خنجری که از چوب قدیمی‌ترین درخت جهان بود رو بردارم ولی... نبود! خدای من! رایان کثیف. حواس من رو پرت کرد تا افرادش وارد اتاقم بشن و خنجر رو بقاپن. اون تنها شانس من بود.
دادی کشیدم و به سمت پنجره که باز بود رفتم.
- رایان من تو رو با دستای خودم می‌کشم!
***
اتاق رو متر می‌کردم و از حرکت نمی‌ایستادم.
ادوارد: تو باید هر جا که می‌رفتی اون خنجر هم با خودت می‌بردی.
اریک: بی ‌احتیاطی کردی.
- دارم فکر‌می‌کنم.
ادوارد: مگه فایده‌ای هم داره. تنها شانس کشتن رایان دست خودشه.
نفس عمیقی کشیدن تا خودمو کنترل کنم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- باید خنجر رو ازش پس بگیریم. ولی رایان هم آدم نفهمی نیست. برعکس چیزی که نشون می‌ده بیشتر از هر کسی می‌فهمه. اون خیلی باهوشه.
ادوارد: آدرسی ازش داری؟
با کلافگی گفتم:
- نه!
ادوارد: می‌دونی کجا میره؟
- نه!
ادوارد: خب پس داریم چیکار می‌کنیم این وسط؟
کلافه خودم رو روی زمین پرت کردم. شارلوت توی خودش جمع شده بود و ساوانا هم سکوت کرده بود. می‌دونم نمی‌تونن باور کنن. می‌دونم کنار اومدن با این قضیه براشون آسون نیست.
- باید یه نقشه درست و حسابی بکشیم. و من واقعا مغزم نمی‌کشه.
زنگ اتاق به صدا در اومد. ادوارد خواست بلند شه که اشاره کردم بشینه. شارلوت و ساوانا هم با ترس به هم چسبیده بودن. رفتم سمت در.
- کیه؟
صدای پر ذوق دختری اومد:
- اندریا هستم!
پوفی کشیدم و در رو باز کردم و با همون دختر مواجه شدم. موهای مشکی که دورش ریخته بود و تهش طلایی بود اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. توی دستش مقدار زیادی کاغذ بود. یکیش رو بهم داد و گفت:
- خوشحال میشم بیاید. فردا مهمونی دوستمه. آماندیل!
- آماندیل؟
به کاغذ آبی رنگ نگاه کردم. نوشته بزرگ روش رو خوندم (مهمونی رقص)
- چجور مهمونی‌ایه؟
اندریا: وای خدای من تو یه تازه واردی! آماندیل جزو بچه پولدارهای مدرست. هر سال هم مهمونی می‌گیره. این مهمونی یکی از مهم‌ترین مهمونی‌های این دانشکده است!
- باشه. ممنون از دعوتت.
دستی تکون داد و رد شد. اومد کاغذ رو بندازم بیرون که یادم به یه چیزی افتاد.
- فهمیدم باید چیکار کنیم!
***
- این نقشه‌ست. ببینید، رایان برای اینکه روی منو کم کنه حتما به اون مهمونی میاد. پس حواستون رو جمع کنید. رایان باید به اون مهمونی بیاد.
ادوارد: اگه نیومد چی؟
خسته گفتم:
- اگه نیومد هم برمی‌گردیم و دوباره تصمیم می‌گیریم که چه غلطی کنیم. درواقع الان فقط باید به این فکر کنیم که می‌تونیم یه غلطی بکنیم.
ادوارد دستاش رو از هم باز کرد:
- کاملا متوجه شدم!
لبخند کمرنگی روی لبام نشست.
- خیله خب. پس وقتی رایان به اون مهمونی اومد من حواسش رو پرت می‌کنم.
اریک: کاری که خودش با تو کرد؟
اخمام درهم رفت:
- درسته، بعد ار این‌که من حواسش رو پرت کردم در همین بین... آدرس خونش رو که احتمالی می‌دونم و بهتون گفتم رو برمی‌دارید و با هم می‌رید به خونه‌ی رایان. احتمالاً رایان باهوش‌تر از حرفاست که خنجر رو توی خونش بذاره.
شارلوت با صدای آرومی گفت:
- ممکنه با خودش بیاره؟
سری تکون دادم:
- اگه با خودش بیاره کار منو اسون‌تر می‌کنه. چون می‌تونم خیلی زیبا ازش کش برم.
زیر لب زمزمه کردم:
- کاش یه جادوگر همراه خودمون داشتیم.
اریک پرسید:
- چرا جادوگر؟
- چون اگه کارها خوب پیش نرفت باید بتونیم همه چیز رو دوباره اوکی کنیم.
انگشت اشاره‌ام رو با تهدید بالا اوردم:
- اگه یک درصد... فقط یک درصد، هیچی خوب پیش نرفت و رایان قصد کشتن منو کرد؛ هیچ‌کدومتون جلو نمیاین. حتی اگه من مردم. اوکی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
مستأصل بهم نگاه کردن.
چشمام‌رو ریز کردم:
- فکرشم نکنید!
ادوارد با خشم گفت:
- یعنی وایسیم مردنت رو ببینیم؟
- من بلدم از خودم دفاع کنم ادوارد، ولی اگه قرار شد بمیرم... آره نیاید جلو به هیچ وجه!
ساوانا با لحن آرومی گفت:
- امیدوارم که این اتفاق نیوفته.
نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم:
- هممون امیدواریم.
***
صدای آهنگ روی مخم بود. بلند بلند و با جیغ و داد آهنگ می‌خوند. معلوم بود اون تو چه خبره. خوشبختانه بدون دعوت وارد خونه شدم چون احتمالاً صاحابخونه یا مرده یا هنوز سند نداره. به آهنگ گوش دادم. هیچ وقت اینطور سبک آهنگی دوست نداشتم. در واقع کمتر مواقعی پیش میاد که آهنگ گوش کنم. آهی کشیدم.
- از آهنگ خوشت نمیاد؟
برگشتم سمت شارلوت که انگار کمی ترسش ریخته بود.
- تنهایی رو ترجیح میدم. دوست ندارم زیاد به آدم‌ها دل ببندم. حتی به یک خواننده. و حتی به یک صدا یا چهره.
شارلوت نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد:
- پس با این حساب، هیچ‌وقت عاشق نشدی؟
- عشق؟ نه! معلومه که نه. عشق راهت رو منحرف می‌کنه.
- این برای تویی که هیچ‌وقت هدفی نداری چیز بدی نیست.
- هدف... نه هدف هم ندارم. هدف داشتن برای من چیز مضحکی به نظر میاد.
- بیخیال هیلدا. آدما با داشتن امید زند‌ه هستن.
پوزخندی زدم:
- شارلوت برای من قصه نگو. داری میگی آدم ها با امید زنده‌ان. من آدمم؟
کوتاه گفت:
- ولی تو هم یه روز یه انسان بودی. می‌خوای بگی اون‌وقت هم عاشق نشدی؟ یا حتی دل نبستی؟
لبخندی زدم:
- آدم‌ها عوض می‌شن.
و بعد ازش فاصله گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. توی آینه به خودم نگاه کردم. به نظر خودم خوب بودم. لباس مشکی براق که تا زیر زانوم بود و حالت چین چین دامنی داشت. بهم میومد. با موهای مشکیم تفاهم جالبی ایجاد کرده بود. به مژه‌های کوتاهم خیره شدم، بخاطر کوتاه بودنشون از شارلوت خواستم برام مژه‌ی مصنوعی بزاره مژه‌های کم‌پشت ولی موج دار خودم رو ترجیح می‌دادم. این نظریه‌ی ساوانا بود. فکر کرد این‌طوری بهم بیشتر میاد. درست فکر می‌کرد!
موهای بازم رو که پایینش رو ساوانا برام حالت دار درست کرده بود و کنار زدم و سعی کردم تمرکز کنم. توی دستشویی که نمیشه نفس عمیق کشید، پس نفس عمیق رو واگذار کردم به یه جای دیگه. از دستشویی بیرون اومدم.
نزدیک‌ترین جا رو انتخاب کردم که نه جلوی در باشم و نه اینکه اصلا دیده نشم.گوشی به دست منتظر بودم. آدرس خونه رایان و از جولیا گرفتم. جولیا می‌گفت اینجا هم خونه داره. خدا رو شکر که رایان هر جایی میره یه چیزی باید از خودش به جا بزاره.
جولیا خیلی با اینکه من رایان رو بکشم مخالف بود. ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود. تمام وجودم پر از نفرت شده بود. نفرت از رایان. این نفرت هرگز تبدیل به عشق نمی‌شد
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
***
لیوان رو نزدیک لبم بردم که صدایی نزدیک گوشم گفت:
- سلام عشقم!
عشقم... این تیکه کلامش بود و صرفاً من عشقش نبودم. برگشتم سمتش:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
به صندلی تکیه داد و موهای قهوه‌ایش رو که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد:
- خب من همه‌جا کار دارم.
- یعنی این دلیل بر مزاحم بودنته؟
خندید:
- هیلدا... عزیزم، بیا برای یه روز هم که شده با هم دوست باشیم.
جدی گفتم:
- همیشه ازت متنفر می‌مونم رایان.
رایان ریز و شیطون خندید و دستم رو کشید:
- پس بیا بریم برقصیم!
- داری ازم خواهش می‌کنی؟
با قاطعیت گفت:
- اصلا اینطور نیست!
چشمام رو ریز کردم:
- ولی تو داری همین کار رو می‌کنی.
رایان: دوست داری ازت خواهش کنم.
صورتم جمع شد:
- عقده‌ی خواهش کردن رو ندارم.
در حالی که دستم رو می‌کشید گفت:
- حالا بیا... .
این بشر رو می‌تونم به عنوان پرروترین خون‌آشام در جهان معرفی کنم. خوشبختانه وقتی رفتیم وسط اهنگ عوض شد. ولی بعد از عوض شدن آهنگ دیگه نگفتم خوشبختانه، چون بدبختانه آهنگ تانگوی آرومی شروع شد. آهنگی که شاید کمتر کسی شنیده باشه ولی من این آهنگ رو خیلی خوب یادمه.
***
(114 سال قبل)
وارد کلوپ شدم. هنوز زیاد با این اروپایی‌ها مچ نشدم. یعنی اصلاً باهاشون کنار نیومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و از بین دخترها و پسرها رد شدم. من در برابر اونها خیلی ریزه میزه‌تر به نظر می‌رسیدم. نشستم روی یه صندلی که دورتر از در ورودی بود.
- سلام دختر کوچولو!
با شدت سرم رو برگردوندم و با رایان که با نیش باز بهم نگاه می‌کرد روبرو شدم.
خندید و گفت:
- توی این شهر غریب؟ چرا اینجایی؟
من رایان رو می‌شناختم و همیشه می‌دیدمش، ولی رایان هیچ وقت منو ندیده بود.
- مگه شما منو می‌شناسید؟
- نه. نه نمی‌شناسمت. ولی از طرز رفتارت می‌تونم بفهمم که غریبی. از کدوم کشور اومدی؟ خاورمیانه‌ای هستی؟ درست فکر می‌کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم:
- اهل ارمنستانم.
بهم تاکید کرده بودن که هویت اصلی خودم رو فاش نکنم و نگم که اهل ایرانم. توی چشمام زل زد و گفت:
- ولی به نظر نمیاد اهل ارمنستان باشی.
داشت به ذهنم نفوذ می‌کرد، ولی نمی‌دونست که من شاهپسند می‌خورم. این هم نباید می‌فهمید که من شاهپسند می‌خورم. باید نقش بازی می‌کردم.
مثل آدم‌های مسخ شده گفتم:
- من اهل ارمنستانم.
بعد مثلا از فکر در اومدم و گفتم:
- تو با من... .
پرید وسط حرفم:
- هیچی ولش کن. لازم بود حقیقت رو می‌شنیدم.
- ولی من... .
- نظرت راجب رقص چیه؟
از پیشنهاد یهوییش ترسیدم. رایان خیلی آدم عجیبیه. هیچ وقت نمی‌تونم بفهمم واقعاً قصدش چیه.
هول کرده گفتم:
- خب من... راستش می‌دونی، زیاد نظری ندارم.
دستم رو کشید:
- پس نظرت منفی نیست.
و منو کشید وسط. آهنگ تانگو بود و خیلی زیبا.

" I wanna take you somewhere so you know I care
میخوام در جایی بگیرمت تا بدونی که مراقبتم (در آغوش بگیرمت)
But it's so cold and I don't know where
اما این خیلی سرده و نمی‌دونم کجا میشه (آغوشی بی احساسه)
I brought you daffodils in a pretty string
برات گل نرگس زردی در یک روبان زیبا آوردم
But they won't flower like they did last sprng
اما اونها مثل بهار گذشته گل نمیدن
And I wanna kiss you, make you feel alright
و می‌خوام ببوسمت تا احساس خوبی داشته باشی
I'm just so tired to share my nights
خیلی خسته‌ام برای اینکه شب‌هام رو شریک بشم
I wanna cry and I wanna love
می‌خوام گریه کنم و عشق می‌خوام
But all my tears have been used up
اما تمام اشک‌هام استفاده شده (قبلاً برای ک.س دیگه ای گریه کردم و دیگه اشکی باقی نمونده)
On another love, another love
برای عشق دیگه‌ای عشقی دیگه
All my tears have been used up
تمام اشکهام استفاده شده
On another love, another love
برای عشق دیگه‌ای، عشقی دیگه
"All my tears have been used up
( از تام اودل Another love آهنگ )
با یک چرخش رقص تموم شد. توی چشمام زل زد و گفت:
- رقص زیبایی بود، دختر خاورمیانه‌ای!
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
***
(زمان حال)
- جالبه که بعد از حدود 114 سال این اثر هنوز هم جاودانه است.
از فکر در اومدم. اونم یادشه. مطمئنم. نمی‌تونه از یاد ببره.
- بعضی‌ چیزها می‌تونن برای همیشه جاودانه باقی بمونن. مهم اینه که چقدر ارزشمند باشن.
خندید:
- تیکه می‌اندازی هیلدا؟
بی‌تفاوت بهش نگاه کردم:
- به نظرت ارزشش رو داری؟
اخم شیرینی کرد:
- ولی تو هنوزم عصبانی هستی.
با تموم شدن آهنگ ازش جدا شدم:
- بهتره ازم فاصله بگیری رایان قبل از اینکه... .
چشمم به خنجری که کنار کتش بود افتاد توی جیب شلوارش بد و تقریبا مخفی. بهش نزدیک شدم و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستادم. شیطون بهم نگاه کرد. چشمام و ریز کردم و گفتم:
- قبل از اینکه با یه حرکت، برگ برنده دست من بیوفته.
و در همین حال خنجر رو قاپیدم.
داد کشیدم:
- نباید چیزی که مال من بود رو بر می‌داشتی!
عصبانی فریاد کشید:
- اون لعنتی رو بده من به هیلدا!
- اینکار رو نمی‌کنم.
اومد نزدیک‌تر و غرید:
- اگه همین الان اون رو به من تقدیم نکنی؛ قسم می‌خورم به فجیح‌ترین شکل ممکن می‌کشمت.
خنجر رو با تهدید به سمتش گرفتم:
- اگه یک قدم به سمت بیای می‌کشمت. با همتونم، همه‌ی همراه‌های این آشغال!
رایان: من تو رو با دستای خودم می‌کشم هیلدا. تو یه بی... .
- اصلا سعی نکن به من نزدیک شی رایان. چون اونوقت تضمین نمی‌کنم که تو رو زنده بزارم.
همه‌ی افراد کلوپ به جز ساوانا و شارلوت در تعجب بودن. به ساوانا اشاره کردم که به اریک زنگ بزنه و بگه بیان. افراد رایان که خون‌آشام بود نرفتن سمتشون و با نفوذ ذهنی اون‌ها رو به خونه‌هاشون بردن.
با تمسخر گفتم:
- این دفعه دیگه دور دوره منه. رایان ویلیامز!
یکی از صندلی ها رو توی دستش گرفت؛ پایه‌‎اش رو شیکوند و چوبش رو توی دستاش گرفت. این دفعه اون بود که با تمسخر بهم می‌گفت:
- تو بیا جلو. هیلدا مهرنیا. یا بهتره بگم... هیلدا راهنما!
درسته... فامیلی واقعی من همین بود. ولی اصلا دوست نداشتم کسی بدونه. دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- من تو رو می‌کشم.
پوزخندی زد و منتظر بهم خیره شد. به سمتش خیز برداشتم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یکی از پشت چوبی رو توی کمرم فرو کرد. خنجر از دستم افتاد. با درد دستم رو به سمت خنجر دراز کردم که رایان خم شد و خنجر رو برداشت.
رو به من با خشم گفت:
- این بزرگ از دستای توعه هیلدا. به درد تو نمیخوره. بهتره بری و با اسباب بازیات بازی کنی.
بعد با سر به یکی از نوکراش اشاره کرد چوب رو کامل توی بدنم فرو کنه. منتظر مرگ بودم که یهو...
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
با صدای ورد خوندن شخصی چشمام گرد شد. ما توی این شهر تا حالا هیچ جادوگری نداشتیم. همه‌ی افراد رایان و البته خودِ رایان پخش زمین شدن و سرهاشون رو با دستشون گرفتن. نگاهم و چرخوندم که ببینم کی داره ورد می‌خونه. یهو فشار از روی کمرم برداشته شد. نفس عمیقی کشیدم و سرفه کردم. ادوارد برم گردوند سمت خودش و گفت:
- شانس آوردی که زنده موندی!
سرم رو برگردوندم تا دنبال اون جادوگر بگردم. چشمم به همون پسری خورد که دیروز ازم جزوه گرفته بود.
با لبخند گفت:
- تا حالا اینو امتحان نکرده بودم!
ادوارد کمکم کرد تا بلند شم. ازش تشکر کردم و بعد از برداشتن خنجر رفتم سمت همون پسره. رایان بی‌هوش بود و بقیه‌ی افرادش هم مرده بودن. با پسره دست دادم و گفتم:
- تو واقعا کی هستی؟
لبخند زد:
- وقتی جزوه رو ازت گرفتم فهمیدم که تو خیلی با چیزایی که من می‌دونم فرق داری.
منظورش رو نگرفتم. پس گفتم:
- اسمت چیه؟
- اسم من کارن اسکاته.
با تعجب گفتم:
- اسکات؟ داری جدی میگی؟
سری تکون داد:
- اسکات فامیلی واقعی منه.
آروم تر ادامه داد:
- این فامیلی هر جایی نباید فاش بشه.
گیج گفتم:
- خیلی خوشحالم که می‌بینمت ولی... .
لبخند زد:
- می‌دونم. سوالت اینه که من چرا اینجا ام؟ بهت میگم. البته الان نه. تو باید به من کمک کنی. و اون هم الان نه. چون این طلسم زیاد دووم نمیاره و الان‌هاست که رایان از خواب مصنوعی بیدار بشه.
و بعد با لبخند خبیثی ادامه داد:
- البته طلسمی که براش خوندم نمی‌ذاره که هیچ انسانی رو بکشه!
با بهت گفتم:
- یعنی اون الان تحت طلسمه؟
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- اوهوم! و اینکه دیگه نمی‌تونه آدم بکشه. بهتره بریم. داره دیر میشه!
با همون تعجب به بقیه که شوکه شده به صحنه نگاه می‌کردن گفتم:
- بهتره بریم بچه‌ها.
شارلوت با بهت گفت:
- اینجا چه اتفاقی... .
و حرفش ادامه پیدا نکرد چون پخش زمین شد و از حال رفت. به سمتش دویدیم و تکونش دادیم.
- شارلوت؟ حالت خوبه؟ شارلوت جواب بده.
اریک با نگرانی گفت:
- بهتره بریم به یه بیمارستان.
ادوارد: درسته. من شارلوت رو میارم. شماها برید ماشین رو روشن کنید. زود باشید!
با تمام سرعتی که داشتیم به سمت ماشین دویدیم. ماشین رو روشن کردیم و بعد از چند لحظه ادوارد رو با شارلوت دیدم. ادوارد سریع شارلوت رو گذاشت روی صندلی عقب و رو به بچه‌ها که بیرون ماشین بودن گفت:
- من میرم بیمارستان (....) . شما ها تاکسی بگیرید.
کارن با جدیت گفت:
- نه نمی‌خواد. من و هیلدا خودمون میایم. شماها با ماشین برید.
اریک نشست جای من و بقیه به سمت صندوق عقب رفتن. بهتر بود بگیم صندلی‌های عقب. چون خالی خالی بود و اثری از چیزی نبود. چندتا صندلی هم اون عقب بودن. صندلی های مخصوص ماشین. اونها سریع راه افتادن و رفتن. من بدون توجه به کارن با تمام سرعت خون‌آشامیم سعی کردم به بیمارستان برسم. خیلی نگران شارلوتم!

***

- حالش چطوره؟
ادوارد سری تکون داد وگفت:
- هنوز دکتر از اتاقش بیرون نیومده. وقتی که اوردیمش بهش تنفس مصنوعی با دستگاه دادن.
ساوانا با گریه گفت:
- دکتر می‌گفت نمی‌تونه نفس بکشه.
و بعد هق‌هقش کل فضا رو پر کرد.
صدای نفس‌نفس زدنای اون جادوگر عجیب رو شنیدم. بهمون رسید و گفت:
- سلامی دوباره! چی شده؟
به اتاق کنارم اشاره کردم:
- حال شارلوت بد شده. مثل اینکه شوکه شده.
لبخند احمقانه‌ای زد:
- خب این عادیه.
صورتم جمع شد. پسره‌ی خل و چل!
پرستار که روپوش سفید رنگی داشت و کارتی به گردنش بود از اتاق بیرون اومد. هجوم بردن سمتش.
ادوارد: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
پرستار به داخل اشاره کرد:
- دکتر داخله. ولی فقط دو نفر می‌تونن وارد اتاق بشن.
تعلل نکردم:
- اریک، تو و ساوانا برید داخل. ببینید دکتر چی میگه.
ادوارد با اعتراض گفت:
- چی؟ منم می‌خوام برم داخل!
رو بهش تشر زدم:
- الان وقت من برم من برمه؟ بچه شدی ادوارد؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین