جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,537 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
پرده رو با تعجب کشید.
جیسون اومد طرفم و گفت:
- چی؟
با لب‌های ترک خورده‌ی صورتیم زمزمه کردم:
- گردنبندم رو بده.
داد کشید:
- what are you?
(تو چی هستی؟)
منم بلندتر داد زدم:
- i am a vampire!
(من یه خون‌آشامم)
دهنش توی حرف زدن باز موند.
با لکنت گفت:
- چـ... ی؟
با بدبختی گفتم:
- گردنبندم؟
با تعجب و دست‌های لرزون گردنبند رو سمتم پرت کرد. کلافه به موهای مشکیش دست کشید و گفت:
- بهت شک کرده بودم!
تلخ خندیدم:
- برای همین به طناب‌ها شاهپسند مالیدی؟ و به منم همون رو تزریق کردی؟
بی‌توجه به حرفم گفت:
- چرا به شهر ما اومدی؟
- من به کسی آسیب نزدم جیسون. خیلی وقته که یاد گرفتم به کسی آسیب نزنم.
تو صورتم داد زد:
- چرا می‌خواستی شهر من رو توی خطر بندازی؟
بی‌جون گفتم:
- من به کسی آسیب نمی‌زنم. می‌فهمی؟
با گنگی گفت:
- باید به پلیس خبر بدم؟
- این کار رو نمی‌کنی جیسون. اونا منو می‌کشن!
جیسون عصبی و گیج فریاد زد:
- نمیدونم باید چیکار کنم!
عصبی بود و این از چشمای مشکیش که قرمز شده بودن معلوم بود. با تردید نزدیکم شد و مشغول باز کردن طناب‌ها شد.
با خستگی گفتم:
- کولم... کولم رو بده.
جیسون پوفی کشید و گفت:
- چرا؟
خنده‌ی بی‌جونی گوشه لبم نشست:
- چون همین الان خونت رو نریزم.
با ترس دوید و کوله‌ام رو بهم داد. زیپ کوله‌ام رو به سختی باز کردم و کیسه‌ی خونی از توش در اوردم. درش رو با ناخن‌های بلندم باز کردم و همه‌رو یه نفس سر کشیدم. جیسون دومتر دورتر از من ایستاده بود و با ترس به چهره‌ام نگاه می‌کرد. کیسه خون رو پرت کردم روی زمین و بلند شدم.
- جیسون... من به تو آسیب نمی‌زنم. به هیچکس آسیب نمی‌زنم. لازم نیست اینطوری ازم دور باشی.
انگار ترسش ریخت که با شجاعت اومد سمتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
- ممنون جیسون.
بی مقدمه پرسید:
- حافظه‌ام رو پاک می‌کنی؟
خندیدم:
- تو شاهپسند خوردی!
خواستم دستش رو بگیرم که سریع دستش رو کشید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالا بیا بریم به یه کافه.
تا اومدم قدم بردارم؛ با صدای انفجار و ترکیدن شیشه‌ها و قسمتی از خونه چشمام رو بستم و ناخودآگاه خودم رو پرت کردم روی زمین. جیسون دیرتر از من واکنش نشون داد و بخاطر همین یه تیکه چوب از دیواره‌های خونه رفت داخل شکمش. با ترس خودم رو کشیدم سمتش. آتیش داشت نزدیک تر می‌شد. باید فرار می‌کردم. لب‌هام رو با حرص روی هم فشردم. رایانِ لعنتی!
با دیدن جیسون که با دهن باز برای نفس کشیدم تقلا می‌کرد لعنتی به خودم نثار کردم و خیلی زود دست به کار شدم. دستم رو زیر پا و سرش گذاشتم و با تمام سرعتی که داشتم از خونه بیرون رفتم. همون لحظه خونه ترکید. با یاد کیسه‌های خونم که توی کیفم بود غم‌زده به خونه‌ی در حال سوختن نگاه کردم. با یادآوری دوباره‌ی جیسون، سریع گذاشتمش روی زمین. چوب رو از توی شکمش بیرون کشیدم. لعنت بهت رایان! مچ دستم رو گاز گرفتم و خونم رو به خوردش دادم.
سرفه کرد و چشماش رو باز کرد. اکسیژن رو با ولع توی ریه‌هاش می‌کشید و سرفه می‌کرد. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم:
- خوبی جیسون؟
جیسون با بهت دکمه‌ی پیرهن چهارخونه‌ی قرمز-مشکیش رو باز کرد و نگاه به زخمش که کم‌کم در حال محو شدن بود انداخت.
- چه اتفاقی برام افتاد؟ تو... .
سعی کردم بهش آرامش بدم:
- همه‌چی خوبه جیسون. تو سالمی.
- تو منو چیکار کردی؟
سری تکون دادم:
- فقط کمی از خونم رو بهت دادم.
با چشمای گرد مشکیش بهم نگاه کرد:
- چرا؟
- بیخیال جیسون. باید سریع تر از اینجا بریم.
نگاهش رو از من گرفت و داد به خونه‌ای که الان نابود شده بود. با بدبختی لب زد:
- خونم... کی؟ کی اینکار رو کرد؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون: مهم اینه که خودت خوبی. بلند شو بریم.
دستش رو کشیدم تا بلند شه. همونطور که نگاهش به خونه‌ی در حال سوختن بود بلند شد. سوار ماشین کردمش و نشستم پشت فرمون. هیچی نمی‌گفت و با بهت به جلو خیره شده بود. درکش می‌کردم... باور این چیزها برای همه سخته... .
به یه رستوران که رسیدیم، پیدا شدم و از پنجره‌ی ماشین نگاهی به جیسون که پلک هم نمی‌زد انداختم.
- جیسون... بیا بریم داخل. یه نوشیدنی حالت رو خوب میکنه.
بی‌میل از ماشین پیدا شد و همراهم وارد رستوران شد. سعی کردم اولین جا برای نشستن رو پیدا کنم. روی صندلی‌های چرم زرشکی رنگ رستوران نشستم. گارسون فورا به سمتمون اومد و گفت:
- چی میل دارید؟
غذاها رو سفارش دادم و به جیسون نگاه کردم.
- خوبی جیسون؟
جیسون با صدای تحلیل رفته گفت:
- چجوری؟
نفس عمیقی کشیدم:
- وقتی تبدیل شدم، 24 سالَم بود. من رو فردی به اسم رایان هاردین تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
چشمام رو با درد بستم و ادامه دادم:
- اون تمام خانواده من رو کشت. من اون موقع عضو یه محفل بودم. می‌خواستم جزو شکارچی‌های خون‌آشام‌ها باشم. فکر کردیم می‌تونیم ولی... نشد! اتفاقا یکبار تونستیم و با خنجر مخصوص یکی از اصیل‌ها که خواهر رایان بود رو کشتیم. ولی رایان هممون رو پیدا کرد و تک‌تکمون رو کشت! بعد سراغ من اومد و مادر و پدرم رو کشت. تا آخرین قطره خونشون رو خورد و بعد به حال خودشون رهاشون کرد.
سرم رو بلند کردم و به جیسون نگاه کردم.
جیسون: همه‌ی خانوادت رو کشت؟
لبخند تلخی زدم:
- بدون هیچ رحمی... اون من رو نابود کرد. وقتی بیدار شدم، دیگه انسان نبودم! حالا من یه خون‌آشام بدبخت بودم که هیچکس برام نمونده بود. خانواده‌ی مادرم با شنیدن مرگ پدر و مادرم من رو شوم خطاب کردن و خانواده پدرم هم، منو ترک کردن! همه من رو ترک کردن و رفتن و فقط من موندم و من! دیگه توی روز نمی‌تونستم بیام بیرون. افتادم دنبال راه چاره. با مشورت یکی از دوستام پیش یه ساحره رفتم و ازش خواستم بهم حلقه محافظت از نور بده.
به حلقه طلایی رنگم دست کشیدم و ادامه دادم:
- اون این کار رو برام انجام داد و در آخر ازم خواست که کمی از خونم رو بهش بدم. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا؟!
جیسون: یعنی... تو توی ایران موندی؟
- نه جیسون. من توی ایران نموندم. با کمک همون ساحره به رگدکوو رفتم و بعد از چند سال دوباره به ایران برگشتم.
صدام تحلیل رفت:
- من بعد از هفتاد سال به ایران برگشتم.
پرید وسط حرفم و با بهت گفت:
- هفتاد سال؟
لبخندی به این گیج بودنش زدم:
- خون‌آشام‌ها عمر جاودانه دارن و هیچ وقت پیر نمی‌شن.
جیسون با کنجکاوی پرسید:
- یعنی الان تو 100 سالته؟
سری به نشانه منفی تکون دادم:
- نه. من بعد از هفتاد سال به ایران برگشتم و سی سال اونجا زندگی کردم. الان تقریبا 127 سالمه!
با صدای آرومی پرسید:
- چرا اومدی اینجا؟
دستای گره خورده‌ام رو از هم باز کردم:
- نمی‌خواستم بیام اینجا. اصلا قرار من این نبود. باید به رگدکوو می‌رفتم. رگدکوو دچار یه بحران شد و من مجبور شدم اینجا بمونم.
جمله‌ی غیر منتظره‌ای که گفت باعث شد مکث عمیقی توی ذهنم بپیچه:
- اما تو خطرناکی!
دستم رو بردم جلو:
- بهم اعتماد کن جیسون. من خیلی زود از اینجا میرم ولی... .
جیسون: خونه‌ام چی؟ باید بریم. باید زنگ بزنیم به آتش‌نشانی!
- نه جیسون. تو رایان رو نمی‌شناسی اون خیلی خطرناکه و هزاران ساله که زندس و داره نفس می‌کشه. هر جایی که پا می‌ذاره یه پیامی برای خوشامدگویی به خودش داره. اما هنوز اون پیام رو نشون نداده. ما باید اون رو بکشونیم به رگدکوو و بعد بکشیمش.
جیسون با تعجب گفت:
- چرا باید بریم به رگدکوو؟
با جدیت گفتم:
- من تو رو وارد این جریانات نمی‌کنم جیسون!
خواستم بلند شم و برم که مچ دستم رو گرفت و مجبور شدم بشینم.
جیسون: تو داری توی دردسر میوفتی هیلدا. می‌خوای خودت رو با یه جانی در بندازی؟ تو دیوونه‌ای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
دستم رو کشیدم از دستش بیرون:
- نه. دیوونه نیستم. فقط می‌خوام نزارم یکی یا چند نفر دیگه بمی‌رن.
جیسون با تعجب گفت:
- چی؟ مگه... .
نذاشتم ادامه بده:
- نمی‌خواد. من نیاز به کمک تو ندارم. خودم می‌دونم باید چیکار کنم.
فشار دستش رو محکم‌تر کرد و با تشر اسمم رو صدا زد.
- نمی‌شه جیسون می‌فهمی؟ تو یه انسانی! یه انسان! تو آسیب‌پذیری. ولی من نه. تو نمی‌تونی همراه من باشی.
نفسش رو با صدا داد بیرون:
- پس بشین و تعریف کن که باید چیکار کنم. البته قبلش... .
دستش رو کرد توی کیف من و یه پرونده‌ی کرمی از توش در آورد.
- این چیه؟ چرا توی کوله‌ی منه؟
پرونده رو باز کرد. با دیدن اسم پرونده شوکه شدم. با تعجب گفتم:
- پرونده قتل؟
جیسون با سر پایین شروع به حرف زدن کرد:
- پدر و مادرم رو ده سال پیش از دست دادم. همه می‌گفتن حمله حیوانات وحشی ولی من نه. این گردن خونی و سری که از بدنش جدا شده بود گویای گاز حیوون وحشی نبود. پلیس‌ها فقط می‌خواستن سر خودشونو شیره بمالن، غافل از اینکه این قتل... .
نذاشتم ادامه بده:
- کار یه خون‌آشام نیست!
پرونده رو از دستم کشید:
- چی؟
پرونده رو گذاشتم روی میز و به عکس سیاه و سفید و گردن گاز گرفته شده‌ی اون زن اشاره کردم:
- گازِ یه خون‌آشام از دندون‌های نیشش معلومه ببین... ولی اینجا می‌تونم ببینم که روی پاهاش هم این زخم هست. درواقع می‌خوام بگم این فقط می‌تونه کار یه گرگینه باشه. چون قسمتی از گوشت گردنش نیست. معلومه که خورده شده.
جیسون ناخودآگاه عق زد و به سمت دستشویی دوید. دنبالش رفتم و وارد دستشویی شدم. از توی آینه می‌تونستم ببینم که اشک‌هاش جاری میشن. دستم رو گذاشتم روی شونش:
- آروم باش جیسون. خوبه... خوب میشی.
برگشت سمتم و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو روی کمرش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم:
- همه‌چی درست میشه. آروم باش.
با مکث پرسیدم:
- تو اون روز با پدر و مادرت بودی.
سری به نشانه تایید تکون داد:
- آره... ولی نیمه هوشیار بودم ولی چیزی یادم نیست.
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- بیا بریم یه جای خلوت! مغزت یادش نیست ولی چشمات که یادش هست!
***
آب دهنش رو با صدا قورت داد.
- تکرار می‌کنم... ذهنت رو خالی کن. فقط به من اجازه ورود به ذهنتو بده.
سرشو با ترس تکون داد و چشماش رو بستم. یکی از دستام رو گذاشتم سمت چپ سرش و دست دیگه‌ام رو سمت راست سرش. کم‌کم ذهنش داشت برام باز می‌شد. زمزمه کردم:
- 22 آگست سال 2011 رو بهم نشون بده.
تصویر توی ذهنم واضح‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
***
( 10 سال قبل)
- کلر! آب رو بهم بده.
زن، خم شد و آب معدنی را به همسرش داد. جیسون با خنده گفت:
- مامان کی می‌رسیم پس؟
مادر لب باز کرد تا چیزی بگوید که صدای همسرش با فریاد او را از پاسخ باز داشت:
- کلر... مواظب باش!
اما دیگر دیر شده بود. پدر برای اینکه به عابر وسط خیابان برخورد نکند راه را منحرف کرد و محکم به تنه درختی تنومند برخورد کرد. پسرک با از این تصادف به پایین پرتاب شد و سرش به سنگ برخورد کرد. مرد درشت هیکلی از دور به آنها نزدیک شد. مادر هراسان برخاست تا به پسرش برسد که دستی از پشت او را در بر گرفت. با جیغ خواست از آن جدا شود که مرد دستش را روی دهان مادر گذاشت و مادر از فرزندش باز ماند. مرد با نگاه براقی به سمت گردن مادر حمله ور شد و در آنی... گلوی مادر را درید. رایان از دور به آنها نزدیک شد و گفت:
- آفرین... بریم سراغ یکی دیگه. تازه دارید یاد می‌گیرید.
پدر با درد برخاست تا سراغی از همسر و فرزندش بگیرد. بالای سر همسرش که رسید فریادی از ته قلب نواخت و با گریه روی زمین افتاد. دست همسرش که غرق در خون بود را بوسید و حلقه‌ی در انگشتانش را روی قلبش گذاشت. ناگهان دستی از پشت یقه او را احاطه کرد. وقتی برای عکس العمل نبود! رایان با چشمانی قرمز و دندان‌های نیش بیرون زده‌اش، خون پدر را تا قطره‌ی آخر مکید. سپس دستش را به علامت پیروزی بالا آورد و همه‌ی خون‌آشام‌ها و گرگینه‌ها پشت سرش به تکاپو افتادند.
***
چشمام رو با وحشت باز کردم. همزمان با من جیسون هم چشماشو باز کردن و از من دور شد. نفس‌نفس می‌زدم و هر چند ثانیه آب دهنم رو قورت می‌دادم. جیسون با تعجب پرسید:
- چی شد هیلدا؟ چی دیدی؟
از جام بلند شدم:
- باید بری جیسون!
می‌دونستم اگه بهش بگم دووم نمی‌آره. نباید بهش بگم با خودم تکرار می‌کردم:
- نباید بفهمه... نباید بفهمه... .
جیسون: چیو؟ چیو نباید بفهمم؟ چی دیدی هیلدا؟ چه اتفاقی افتاد.
پشتم رو کردم بهش و داشتم می‌رفتم که دستم رو کشید:
- چرا همش از همه دوری می‌کنی هیلدا؟ این چه اخلاقیه که تو داری؟
دستم رو کشیدم:
- من از کسی دوری نمی‌کنم!
صدای پوزخندش رو شنیدم:
- همین الانشم داری دوری می‌کنی. همش سعی داری به کسی نزدیک نشی. تو افسرده‌ای!
با خشم برگشتم سمتش:
- من افسرده نیستم. از کسی هم دوری نمی‌کنم. اینو تو گوشت فرو کن!
- اینجا چه خبره جیسون؟
دوتاییمون برگشتم سمت در. ساوانا تکیه‌اش رو به در داده بود و با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد. پشت سرش شارلوت، ایپریل و سه تا پسر که شامل دنیل، جیسون و ادوارد می‌شدن به ما نگاه کردن. حس مجرما بهم دست داد. جیسون با بدبختی زمزمه کرد:
- همینو کم داشتیم!
***
عین بازجوها جلوی ما نشسته بودن و با لبای جمع شده و اخمای درهم به ما نگاه می‌کردن. ما دوتا هم بی‌خیال به تاج تخت من تکیه داده بودیم و با چشمای بی‌خیال نگاشون می‌کردیم.
ادوارد سکوت رو شکست:
- توضیح بدید
جیسون با بی‌تفاوتی گفت:
- چی رو توضیح بدیم؟
ایپریل با چشم غره گفت:
- این دختره چرا پیش توعه؟
نذاشتم جیسون جوابشو بده:
- به تو چه؟
ایپریل هینی کشید و مشتی به بازوی دنیل زد تا مثلاً جواب منو بده.
دنیل با اخم گفت:
- درست صحبت کن.
از روی تخت بلند شدم و دستی توی موهای حالت‌دارم بردم:
- من مسئول این نیستم که به شماها جواب پس بدم، همچنین جیسون.
جیسون از نظر من پسر بی دست و پایی بود. نسبت به بقیه‌شون خیلی مظلوم‌تر به نظر می‌رسید. جیسون با ترس به من نگاه کرد. بی‌تفاوت گفتم:
- من میرم جیسون. هر وقت حاضر بودی بگو تا با هم حرف بزنیم.
به شارلوت اشاره کردم:
- از شارلوت شمارمو بگیر.
و بعد از اتاق بیرون رفتم. من حوصله سر و کله زدن با اینا رو ندارم! داشتم توی حیاط خوابگاه قدم می‌زدم، تقریباً ته حیاط بودم که دستی روی شونم نشست و به شدت منو برگردوند. چون غروب بود این‌‎طرف تاریک بود و از دور دیده نمی‌شد. کسی منو به دیوار کوبید که تقریباً 50 سانت از زمین فاصله گرفتم.
- سلام عشقم!
***
- با من چیکار داری رایان؟
ولم کرد که داشتم می‌اوفتادم زمین. تعادلم رو برقرار کردم و با اخم گفتم:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
برگشت سمتم. با اون چشمای سبز که شبیه برگ درختایی بودن درحال سوختن بهم نگاه کرد و گفت:
- به نظر اینجا چیکار می‌کنم؟
سرمو تکون دادم:
- برای قتل.
بهم نزدیک شد که چند قدم رفتم عقب:
- من قاتل نیستم!
- رایان! شوخی می‌کنی؟ تو کارت قتل عامه.
با خشم و چشمایی که حالا قرمز شده بودن گفت:
- خفه شو!
صدام پایین اومد:
- از اینجا برو رایان. هیچ‌ک.س اینجا نمی‌خواد ببینتت.
خشم از روی صورتش کنار رفت و حالا داشت می‌خندید:
- شوخی می‌کنی؟ من اینجا دوستای خوبی پیدا کردم. می‌خوای یکیشون رو ببینی؟
با شک بهش نگاه کرد. موهای قهوه‌ایش توی باد تکون خوردن و چند قدم ازم فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت هینی کشیدم:
- سوفیا!
سوفیا با گردن خونی و بیهوش توی دستای رایان بود. رایان ولش کرد که با مغز خورد زمین. رفتم سمت سوفیا و با دوتا انگشتم نبضش رو گرفتم. وقتی چیزی حس نکردم، با خشم به سمت رایان رفتم و خواستم بهش سیلی بزنم که دستم رو توی هوا گرفت و با همون لبخند اعصاب خورد کن گفت:
- نه دختر کوچولو. هنوز نه! به نظرم بهتره فکر کنی با این جنازه باید چیکار کنی. چون من دارم میرم.
و به هم زدنی با سرعت اونجا رو ترک کرد. خواستم به سمتش بدوم که پشیمون شدم و فقط دستم رو مشت کردم. به امید اینکه یک روز این مشت رو توی صورتش بخوابونم!
***
جنازه رو ول کردم میون درختا. نمی‌تونستم خودم رو بخاطر یه انسان تو دردسر بندازم. دستام رو به هم زدم و با سرعت به سمت خوابگاه برگشتم. خوابگاه خلوت و ساکت بود. البته به جز چند تا دختر و پسر که توی حیاط نشسته بودن و داشتن با هم می‌خندیدن. از کنارشون گذشتم و وارد راهروی خوابگاه شدم. حس مایع گرمی که روی لبم ریخت چشمام رو گرد کرد. در حالت عادی هیچ خون‌آشامی خون از بدنش خارج نمی‌شه. مگه اینکه... .
نه این که امکان نداره. اگه جادوگری اینجا بود وجودش رو حس می‌کردم. دوباره یاد رایان و اون صحنه‌های قتل پدر و مادر جیسون افتادم و عصبی سرم رو تکون دادم.
بی توجه به خونریزی بینیم دراتاق رو با کارت باز کردم .وارد اتاقم شدم. اتاق ساکت بود و معلوم بود که شارلوت خوابه. تا از راهروی اتاق گذشتم چند عدد آدم بی‌خانمان رو دیدم. همشون یه جا ولو شده بودن و خواب بودن.
با صورتی جمع شده به ادوارد که روی تخت من خوابیده بود نگاه کردم. کفشم رو توی جا کفشی گذاشتم و در جاکفشی رو با صدا بستم.
از صدای خوردن در به کمد شارلوت بیدار شد و با چشمای نیمه باز گفت:
- هیلدا... .
بی‌توجه بهش به سمت کمد لباس‌هام رفتم و یه دست برداشتم. لباس خاکی شده‌ی کرمی رنگم رو داخل حموم در اوردم و با لباس نیلی رنگم عوض کردم. شلوارم جین بود و نیازی ندیدم عوضش کنم. از حموم بیرون اودم و لباس کثیفم رو روی تاج تخت انداختم. شارلوت به سمتم اومد و دستش رو نزدیک صورتم اورد:
- چی شده هیلدا؟ از بینیت خون میاد.
دستم رو روی بینیم گذاشتم. یادم رفت بشورمش. جیسون با گنگی تکون خورد و رو به من گفت:
- چت شده؟ حالت خوبه؟
بلند شد و ناگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی پرسید:
- خوبی؟
رومو ازش برگردوندم:
- خوبم جیسون... .
دستم رو کشید و بدون توجه به شارلوت من رو به ته راهرو برد.
- چی شده هیلدا؟ تو هیچ وقت چیزیت نمیشه. چرا داره از بینیت خون میاد؟
با عصبانیت گفتم:
- خوبم جیسون. نگران من نباش.
خواستم برم که دستم رو کشید. با کلافگی برگشتم سمتش:
- چت شده هیلدا؟ بهم بگو.
نفسم رو دادم بیرون:
- وقتی داشتم خاطراتت رو می‌دیدم بهم فشار اومده.
از توی جیبش یه دستمال بیرون اورد و باهاش خیلی آروم خون روی لبم رو پاک کرد. دستمال رو ازش گرفتم:
- خودم می‌تونم اینکار رو انجام بدم.
لبخندی به این لجبازی بچگانه‌ی من زد و دستمال رو بهم داد. جلوی آینه قدی که توی راهرو بود ایستادم و جیسون هم پشتم دست به سی*ن*ه ایستاده بود. داشتم خون روی لبم رو پاک می‌کردم که یهو بوی خون سرم رو به درد اورد. چشمام قرمز شدن و رگ‌های دور چشمام باد کردن و قرمز شدن. دندون‌های نیشم بیرون زدن و نگاهم جای خون رو کاوش می‌کرد. جیسون با چشمای گرد شده گفت:
- چت شد؟
پیداش کردم! روی گردن جیسون مقداری خون ریخته بود. حمله کردم سمتش و چسبوندمش به دیوار. خواستم دندون‌هام رو تو گردنش فرو کنم که متوقف شدم. خون؟ روی گردن جیسون؟ سریع ازش فاصله گرفتم و نگاهم رو به چهره‌ی وحشت زده‌ش انداختم.
- ترسیدی؟
با شک گفت:
- تو... یهو چت شد؟
- روی گردنت خونه. به نفعته پاکش کنی. همین الان!
سریع پشتش رو کرد به من مشغول پاک کردن گردنش شد.
- اون خون روی گردنت برای کی بود؟
برگشت سمتم و با تعجب گفت:
- نمی‌دونم!
- یعنی چی که نمی‌دونی؟ کی خون انسان روی گردنت ریخته؟
با گیجی گفت:
- هیچ نظری ندارم!
هوفی کشیدم:
- بعد از اینکه من رفتم کسی رو ندیدی؟
اخماش با فکر در هم رفت:
- آره... راستش توی خواب یه مردی رو دیدم که روی گردنم دست کشید و بعد... .
حرفش رو قطع کردم:
- احیانا اون مرد چشمای سبز و موهای قهوه‌ای تیره نداشت؟
چشماش ریز شد و با تفکر گفت:
- درسته... همین بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
چشمام و با حرص روی هم فشردم:
- می‌‎دونم کار کیه. می‌خواد تو رو هم وارد بازی کنه.
توی چشماش زل زدم. اثر شاهپسند رفته بود:
- خیله خب. میری و این اتفاق رو هم فراموش میکنی. فراموش کن که ذهنت رو خوندم و از توش فهمیدم مادر و پدرت رو رایان کشته.
مسخ شده بهم نگاه کرد و بعد گیج ازم دور شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم. اینکار رو بخاطر خودش کردم. بعضی چیزها رو وقتی ندونه بهتره... .
***
با پام لگدی به ادوارد زدم.
- میشه از روی تختم بلند شی؟ داری حالمو بهم میزنی!
گیج و گنگ و در حالی که هنوز توی خواب بود بلند شد و گفت:
- چی؟
با حرص گفتم:
- فکر کنم باید این تخت رو با وایتکس بشورم که اثرت محو شه.
همونطور خواب‌آلود گفت:
- درست صحبت کن با من.
لگد دیگه‌ای بهش زدم:
- بلند شو!
اخمی روی صورت بهم ریخته‌اش نشست و از جاش بلند شد. روتختیم رو جمع کردم تا بشورمش. بعضی موقع‌ها وسواسی میشم. حالا هم که اصلا از ادوارد خوشم نمیاد. چه برسه به اینکه بخوام روی تختی که اون روش خوابیده بخوابم! خمیازه‌ای کشیدم. خسته بودم! با این اوصاف، به کلاس امروزم نمیرسم. جیسون کنار دنیل ولو شده بود و خوابیده بود. ادوارد از اتاق بیرون رفت. به رو تختیم نگاهی انداختم و برش داشتم، باید مینداختم توی ماشین لباس شویی و از اونجایی که ماشین لباسشویی شخصی نداریم باید بدیم به بخش نظافت تا اونا برامون بشورن. از اتاق بیرون زدم. داشتم سمت اتاق نظافت می‌رفتم که یهو یکی دستم رو کشید. برگشتم سمت جیسون.
- باز چی میخوای؟ دست از سرم بردار.
اخماش رفت تو هم:
- تو باید به من توصیح بدی هیلدا!
هوفی کشیدم:
- چه توضیحی؟
هوفی کشید:
- از دنیای ماورالطبیعه بهم بگو. تو کی هستی و از کجا اومدی. زود باش!
- جیسون! تو عین پسرای تخس کوچیکی میمونی که تا یه چیزی رو نخوان ول نمی‌کنن. بزار این رو تختی بی صاحابم رو بدم بشورن. بعدا میام تو حیاط. منتظرم باش.
سری تکون داد و ازم دور شد. اوه خدای من! جیسون یه فرد غیر قابل تحمله. داشت صبح میشد و من هنوز حتی یک دقیقه هم ننشسته بودم. پتو رو تحویل دادم و رفتم سمت حیاط. هوا کمی روشن شده بود. خوبیه هوای تابستون به همین صبح‌های خنکش بود.
جیسون رو دیدم که روی یه صندلی فلزی گوشه حیاط نشسته بود. با اکراه رفتم سمتش. نشستم روی صندلی.
- چی می‌خوای بدونی؟
جیسون نگاه بی‌رمقی بهم انداخت:
- همه چیو از اول!
سری تکون دادم:
- داستان طولانی و درازیه. می‌خوای گوش کنی؟
- بیخیال هیلدا! برای بار چندم قراره اون داستان مسخره رو تعریف کنی. حتی ممکنه اون داستان شایعه و دروغی بیشتر نبوده باشه.
با شوک از روی صندلی بلند شدم:
- اینجا چی می‌خوای رایان؟
تا گفتم رایان، جیسون با ترس بلند شد. دستم رو روی دستش گذاشتم:
- بشین تو.
رایان هم خودشو ولو کرد کنار جیسون.
با لبخند کثیفی گفت:
- بزار من تعریف کنم هیلدا. اینجوری جذاب‌تره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
سری با حرص تکون دادم:
- خیله خب تو تعریف کن!
رایان با همون لبخند شروع به صحبت کرد:
- حدودا دو سه قرن یا شایدم پنج شیش قرن پیش بود یهو یه آدم اومد.
با تشر گفتم:
- رایان! درست تعریف کن!
رایان نیم نگاهی هم بهم ننداخت و ادامه داد:
- توی یه روستایی زندگی می‌کردن. یه جورایی شبیه عشایر بودن. چادر می‌زدن و اینجوری زندگی می‌کردن. آدم خوبی بود. خدایی اینجوری که میگن هست یه جیگری بوده که خدا می‌دونه!
- بی‌مزه!
توجهی به حرفم نکرد و گفت:
- جادوگرهای اسکات که یه قبیله از بهترین جادوگرهای جهانن... .
جیسون وسط حرفش پرید و با تعجب گفت:
- هی‌هی! جادوگر؟ جادوگر مگه وجود داره؟
رایان کفری گفت:
- خب مگه خون‌آشام‌ها وجود ندارن؟ پس حتما جادوگرها هم هستن. میزارید حرفم رو بزنم داشتم می‌گفتم... این جادوگرهای خرافاتی میگن توی طالع اون جیگر که اسمش هم کسی نمی‌دونه یه چی دیدن.
نذاشتم ادامه بده و خودم به حرف اومدم:
- جادوگرها فهمیدن که اون فرد خیلی خوبیه. توی آینده کارهای فوق‌العاده‌ای انجام میده و به همین خاطر خواستن به اون عمر جاودانه بدن تا بعد از مرگ جادوگر‌های اسکات همون یارو مسئولیت اون قبیله رو برای همیشه به دست بگیره.
رایان به خودش اشاره کرد:
- مثل من!
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و خودم رو کنترل کردم که پا نشم و نزنم توی دهنش.
جیسون: پس اونا دنبال یه رهبر بودن؟
دستام رو توی هم قفل کردم:
- یه جورایی... اونا می‌خواستن یه انسان خوب و پاک رهبر همشون باشه و همه‌ی قبیله‌شون رو به اون بسپرن. بنابراین یه افسون یا جادویی رو اجرا کردن.
رایان پرید وسط حرفم:
- جیسون... شنیدی میگن جادو توازن برقرار می‌‎کنه؟
جیسون با تعجب سری تکون داد:
- نه!
رایان به صندلی تکیه داد و دستاش رو از هم باز کرد:
- من دیگه حرفی ندارم!
- جادو توازن برقرار می‌کنه. همون‌طور که طبیعت توازن بر قرار می‌کنه. چون جادو صرفاً از طبیعت گرفته شده. یعنی این‌که اگه جادویی رو قراره اجرا کنی، باید یه چیزی در مقابلش به طبیعت بدی.
رایان روی حرفم تاکید کرد:
- یه چیزی در مقابل چیزی که می‌خوای!
جیسون سری تکون داد:
- یعنی اگه جاودانگی رو بخوای باید در مقابلش یه چیزی که مخالفش هست رو بدی... .
کم‌کم اخماش رفت تو هم:
- یعنی باید... فانی بودن رو بدی. یعنی... .
- یعنی باید انسانیت رو فدا کنی!
رایان انگشتش رو تکون داد:
- یعنی باید بمیری! راحت بگو. چرا خودت رو خسته می‌کنی؟
سری به نشانه تایید تکون دادم:
- درسته. باید بمیری. ولی باز هم باید در عوضش چیز دیگه‌ای هم بخوای. یه دارو که تو رو برای همیشه جاودانه نگه داره مثل... .
جیسون با بهت با خودش زمزمه کرد:
- خون!
- درسته... خون چیزیه که باعث میشه خون‌آشام ها جاودانه بمونن. اما یادت باشه! بعضی از خون‌آشام‌ها حتی اگه خون هم نخورن زنده میمونن. می‌دونی چی میگم؟ خون‌اشام‌های زیادی وجود دارن که حتی خودشونم خبر ندارن. اگه خون بخوری زنده میمونی و به زندگیه فناناپذیرت ادامه میدی ولی اگه خون نخوری مثل تمام انسان‌های عادی میمیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
رایان با تاسف سری تکون داد:
- این یارو هم انقدر خون نخورد... نخورد... که داشت میمیرد. یکی از این جادوگرا اومد گفت«داداش بیخیال! داری میمیری دیگه، یکم بخور نمیری!»
- رایان. انقدر چرت و پرت تحویلش نده. اون بیچاره تا، تاوان این جادو رو فهمید گفت هیچ وقت طرف خون نمیره و ترجیح میده به جای خونخوار بودن زندگی انسانی و عادی داشته باشه. ولی وقتی داستان تلخ شد که همون آدم بیماری بدون درمان گرفت. به هر دری زد درست نشد و حالا بود که باید... خون می‌خورد تا زنده بمونه.
رایان کمی جلو اومد:
- ولی قبول نکرد. می‌فهمی؟ خدایی عقل نداشت. حاضر بود بمیره ولی خون‌آشام نشه!
- اونجا بود که یه جادوگر به زور خون خودشو بهش داد و بعد کشتش. و اون تبدیل شد به یه دورگه خون‌آشام-جادوگر.
جیسون با تعجب گفت:
- چرا!؟
- بستگی به خونی که می‌خوری داره. اگه از خون انسان عادی بخوری هیچ تغییری نمی‌کنی. ولی اگه از یه جادوگر بخوری... .
رایان بشکنی زد:
- جادوگر می‌شی!
جیسون لب گزید:
- این... مبنای علمی هم داره؟
رایان با حرص گفت:
- معلومه که... .
حرفشو قطع کردم:
- آره... داره!
رایان چپ‌چپ نگام کرد:
- این موضوع جادویی چه مبنای علمی می‌تونه داشته باشه پرفسور؟
- می‌تونی کلا حرف نزنی رایان و می‌تونی بری. چون به بودنت اینجا نیازی نیست!
با خشم بلند شد:
- و می‌تونم قبلش یه کار مفیدی بکنم و تو رو از صفحه‌ی روزگار محو کنم.
- و می‌تونی بری و دیگه هیچ وقت قیافت رو نبینم!
اومد سمتم و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ام شد:
- میرم... ولی بعد از کشتن تو!
و بعد با احساس رفتن چوب توی شکمم چشمام گرد شد و خم شدم. رایان هم با سرعت نورش ازم رد شد. جیسون سریع به سمتم اومد و همونقدر که من خم شده بودم خم شد.
با وحشت گفت:
- خدای من! چت شد؟
دستم رو روی چوب گذاشتم و با فشار از شکمم بیرون کشیدمش. سرفه‌ای کردم و چند دقیقه همون‌جا نشستم تا زخم شکمم بسته شه.
جیسون: خوبی هیلدا؟
سرمو بلند کردم و به چهره‌ی نگرانش نگاه انداختم:
- انگار همیشه یادت میره من جاودانه‌ام. طوریم نمی‌شه. نگران نباش.
نفس عمیقی کشید:
- خیله خب. حالا باید یه فکری برای لباست بکنیم.
به لباسم که بهش اشاره می‌کرد نگاه کردم و آه از نهادم بلند شد. لباس نیلی رنگی که همیشه دوستش داشتم حالا با خون یکی شده بود و بیشتر به بنفش می‌زد.
- سوییشرتت رو بده.
سویشرت سورمه‌ای رنگش که تقریبا همرنگ چشمای مشکیش بود رو در اورد و بهم داد. تنم کردم و با کمکش بلند شدم.
- خوبم جیسون. ولم کن.
با تردید دستش رو از روی بازوم جدا کرد. به اطراف نگاه انداختم. هیچ ک.س این اطراف نبود.
- برو اتاق من و یه دست لباس بزار جلوی در حمومِ اتاق. منم دارم میام.
عین گاو بهم زل زد و حرکتی نکرد.
- جیسون زود باش!
سری تکون داد و به سمت خوابگاه دوید. با نهایت سرعت خون‌آشامیم دنبالش کردم. البته نهایت سرعتم وقتی بود که اینطور زخمی نشده بودم. جلوی در اتاقم بودم و روبروی در، که کسی منو با این شکم زخمی نبینه. در با شدت باز شد که خودمو کنار کشیدم. جیسون نگران گفت:
- بیا... بیا تو. همشون خوابن.
- ادوارد بیرون بود. کجا رفت؟
سری به نشانه تایید تکون داد:
- آره... رفت خوابگاه.
وارد اتاق شدم. خوبیه این اتاق این بود که حموم پشت در ورودی قرار داشت و به حال دسترسی نداشتی و کسی نمی‌تونست تو رو از داخل حال ببینه.
رو به جیسون گفتم:
- حوله‌ام داخل کشومه. بزارش روی دستگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
وارد حموم شدم و در رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و سوییشرت جیسون رو در اوردم. زیاد کثیف نشده بود و می‌شد داخل حموم شستش. صدای حوله رو روی دستگیره شنیدم و خوبه‌ای زیر لب زمزمه کردم. زیر دوش فقط به رایان فکر می‌کردم. رایان جزو اصیل‌های اصلی بود. در واقع ما دو نوع اصیل داریم که یک نوعش عادیه و نوع دیگرش اصلی. اصلی‌ها جزو صد نفر اول خون‌آشام‌هایی هستن که والد اونها رو تبدیل کرده.
متاسفانه رایان جزو اصلی‌هاست. تنها فرقشون اینه که خون‌آشام‌های اصلی رو فقط با چوب قدیمی‌ترین درخت جهان میشه کشت. لبخند خبیثی زدم. می‌دونم اون چوب دست کیه!
وقتی از حموم بیرون اومدم هیچ‌ک.س تو اتاق نبود. فکر کنم امروز کلاس داشتیم. حوله‌ی صورتی رنگ خیلی بدرنگم رو دور موهای بلندم پیچیدم. جلوی آینه‌ی میز آرایش اتاق ایستادم. به گوشیم نگاهی انداختم. به گوشی نیاز نداشتم. به ساعت گوشی خیره شدم. ده و نیم؟ خیلی دیره دیگه. لباس صورتی کم رنگم رو که تا زیر کمرم می‌رسید تنم کردم. قصدم کمی ورزش بود. بنابراین، سوییشرت طوسی رنگم رو روش پوشیدم. شلوارم تنگ طوسی بود. خب، برای من که بیشتر عمرم رو توی اروپا گذروندم؛ چیز زیادی نبود. موهای خیسم رو باز گذاشتم تا خشک شه.
از اتاق بیرون رفتم. راهرو زیاد رفت و آمد داشت و حوصله‌ی شلوغی نداشتم. از دانشگاه بیرون اومدم و مشغول دویدن شدم. دویدن بهم حس خوبی میده. در کمال تعجب گوشیم زنگ خورد! ایستادم و روی نیمکت پارک نشستم. شماره ناشناس بود.
- بله؟
صدای ساوانا با گریه توی گوشم پیچید:
- هیلدا... .
نگران از جام بلند شدم:
- چی شده ساوانا؟ حرف بزن!
در حالی که از شدت گریه نمی‌تونست حرف بزنه گفت:
- شارلوت... شارلوت... .
عصبی گفتم:
- شارلوت چش شده؟
- مادرش فوت شده. میشه سریع خودتو برسونی دانشگاه؟
سریع قطع کردم. باید می‌رفتم؟ اصلا چرا من باید برم دانشگاه؟ کاری از دستم بر میاد؟ این قضیه مشکوکه. با تمام سرعت خون‌آشامیم به مدرسه رسیدم. الان می‌تونستم بفهمم کی بهم زنگ زده! جلوی در دانشگاه پر از مامور پلیس بود با ماشین اورژانس و یه عده دانشجو که با گوشی‌هاشون مشغول فیلم گرفتن بودن. داشتم می‌رفتم داخل که یه مامور جلومو گرفت. مرده که ریش طلایی داشت گفت:
- نمیشه برید داخل.
کارت دانشجوییم رو در اوردم. خوشحالم که یه جا بدردم خورد:
- من دانشجوی این دانشگاهم.
به کارتم نگاهی انداخت و گفت:
- برو داخل.
دویدم داخل دانشگاه. نفس عمیقی کشیدم و دانشجوها رو کنار زدم. صدای پچ‌پچ دانشجوها رو می‌شنیدم و مات صحنه‌ی روبروم بودم.
- مستخدم بیچاره!
- میگن خودکشی کرده.
- وسط دانشگاه افتاده بود.
- گردنش خونیه.
یکی از نظافتچی‌های دانشگاه وسط دانشگاه غرق در خون ولو شده بود. سریع راه باز شد و پرستارها با برانکادر اومدن. رایان... می‌دونم چیکارت کنم! صدای گریه و ناله‌ی دختری توجهم رو جلب کرد. صدایی که باعث شد صدای ساوانا توی گوشم بپیچه:
- مادرش فوت شده. میشه سریع خودتو برسونی دانشگاه؟
سریع به سمت صدا برگشتم. لبه‌ی باغچه‌ی دانشگاه چند تا دختر-پسر نشسته بودن.
***
خون آشام اهریمنی یا والد:
پدید آورنده تمام خون‌آشام‌های جهان که نسل تمام خون‌آشام‌ها به او بر می‌گردد.
نحوه مرگ:
همه خون‌آشام‌ها به زهر گرگینه و زهر اصیل حساس هستند. زهر گرگینه و زهر اصیل هر نوع خون‌آشامی رو می‌کشه. با بقیه چیزها نمی‌میرم.

***

خون‌آشام‌های اصیلی:
خون‌آشام های اصیل از نسل خون آشام‌های اهریمنی هستند. خون‌آشام‌های اصیل جزو ۱۰۰ نفر اول خون‌آشام‌هایی هستند که تبدیل شدن.
نحوه مرگ:
با چوب قدیمی‌ترین درخت جهان یا زهر گرگینه.
***
اصیل های عادی:
از نسل خون‌آشام اهریمنی هستند ولی اصیل‌های عادی جزو خون‌آشام‌هایی هستند که بعد از ۱۰۰ نفر تبدیل شدند. نمی‌تونن زاد ولدی داشته باشن و قدرت‌هاشون از خون‌آشام‌های اصیل کمتر است.
نحوه مرگ:
با چوب دختر بلوط سفید
زهر گرگینه و زهر اصیل‌های اصلی.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین