- Jul
- 1,274
- 3,390
- مدالها
- 7
پرده رو با تعجب کشید.
جیسون اومد طرفم و گفت:
- چی؟
با لبهای ترک خوردهی صورتیم زمزمه کردم:
- گردنبندم رو بده.
داد کشید:
- what are you?
(تو چی هستی؟)
منم بلندتر داد زدم:
- i am a vampire!
(من یه خونآشامم)
دهنش توی حرف زدن باز موند.
با لکنت گفت:
- چـ... ی؟
با بدبختی گفتم:
- گردنبندم؟
با تعجب و دستهای لرزون گردنبند رو سمتم پرت کرد. کلافه به موهای مشکیش دست کشید و گفت:
- بهت شک کرده بودم!
تلخ خندیدم:
- برای همین به طنابها شاهپسند مالیدی؟ و به منم همون رو تزریق کردی؟
بیتوجه به حرفم گفت:
- چرا به شهر ما اومدی؟
- من به کسی آسیب نزدم جیسون. خیلی وقته که یاد گرفتم به کسی آسیب نزنم.
تو صورتم داد زد:
- چرا میخواستی شهر من رو توی خطر بندازی؟
بیجون گفتم:
- من به کسی آسیب نمیزنم. میفهمی؟
با گنگی گفت:
- باید به پلیس خبر بدم؟
- این کار رو نمیکنی جیسون. اونا منو میکشن!
جیسون عصبی و گیج فریاد زد:
- نمیدونم باید چیکار کنم!
عصبی بود و این از چشمای مشکیش که قرمز شده بودن معلوم بود. با تردید نزدیکم شد و مشغول باز کردن طنابها شد.
با خستگی گفتم:
- کولم... کولم رو بده.
جیسون پوفی کشید و گفت:
- چرا؟
خندهی بیجونی گوشه لبم نشست:
- چون همین الان خونت رو نریزم.
با ترس دوید و کولهام رو بهم داد. زیپ کولهام رو به سختی باز کردم و کیسهی خونی از توش در اوردم. درش رو با ناخنهای بلندم باز کردم و همهرو یه نفس سر کشیدم. جیسون دومتر دورتر از من ایستاده بود و با ترس به چهرهام نگاه میکرد. کیسه خون رو پرت کردم روی زمین و بلند شدم.
- جیسون... من به تو آسیب نمیزنم. به هیچکس آسیب نمیزنم. لازم نیست اینطوری ازم دور باشی.
انگار ترسش ریخت که با شجاعت اومد سمتم...
جیسون اومد طرفم و گفت:
- چی؟
با لبهای ترک خوردهی صورتیم زمزمه کردم:
- گردنبندم رو بده.
داد کشید:
- what are you?
(تو چی هستی؟)
منم بلندتر داد زدم:
- i am a vampire!
(من یه خونآشامم)
دهنش توی حرف زدن باز موند.
با لکنت گفت:
- چـ... ی؟
با بدبختی گفتم:
- گردنبندم؟
با تعجب و دستهای لرزون گردنبند رو سمتم پرت کرد. کلافه به موهای مشکیش دست کشید و گفت:
- بهت شک کرده بودم!
تلخ خندیدم:
- برای همین به طنابها شاهپسند مالیدی؟ و به منم همون رو تزریق کردی؟
بیتوجه به حرفم گفت:
- چرا به شهر ما اومدی؟
- من به کسی آسیب نزدم جیسون. خیلی وقته که یاد گرفتم به کسی آسیب نزنم.
تو صورتم داد زد:
- چرا میخواستی شهر من رو توی خطر بندازی؟
بیجون گفتم:
- من به کسی آسیب نمیزنم. میفهمی؟
با گنگی گفت:
- باید به پلیس خبر بدم؟
- این کار رو نمیکنی جیسون. اونا منو میکشن!
جیسون عصبی و گیج فریاد زد:
- نمیدونم باید چیکار کنم!
عصبی بود و این از چشمای مشکیش که قرمز شده بودن معلوم بود. با تردید نزدیکم شد و مشغول باز کردن طنابها شد.
با خستگی گفتم:
- کولم... کولم رو بده.
جیسون پوفی کشید و گفت:
- چرا؟
خندهی بیجونی گوشه لبم نشست:
- چون همین الان خونت رو نریزم.
با ترس دوید و کولهام رو بهم داد. زیپ کولهام رو به سختی باز کردم و کیسهی خونی از توش در اوردم. درش رو با ناخنهای بلندم باز کردم و همهرو یه نفس سر کشیدم. جیسون دومتر دورتر از من ایستاده بود و با ترس به چهرهام نگاه میکرد. کیسه خون رو پرت کردم روی زمین و بلند شدم.
- جیسون... من به تو آسیب نمیزنم. به هیچکس آسیب نمیزنم. لازم نیست اینطوری ازم دور باشی.
انگار ترسش ریخت که با شجاعت اومد سمتم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: