- Jul
- 1,274
- 3,388
- مدالها
- 7
صدای ساوانا توجهم رو جلب کرد. با دلسوزی و لحنی ناراحت میگفت:
- درست میشه شارلوت. گریه نکن!
رفتم سمتشون. جیسون با دیدنم بلند شد. محلی بهش ندادم، ساوانا رو پس زدم و نشستم سرجاش.
- شارلوت، چی شده؟
شارلوت چشمای سرخش رو به چشمای نگران من دوخت و با لحن بریده بریده گفت:
- مامانم... .
برگشتم سمت ساوانا که ایستاده بود:
- اون خانومی که وسط دانشگاه افتاده بود... .
شارلوت با گریه گفت:
- مامانم بود. مامانم هیچ وقت انگلستان نبود. خدمهی همینجا بود.
و بعد گریهاش رو از سر گرفت. همهی اکیپشون دور شارلوت بودن و با ناراحتی بهش نگاه میکردن. شارلوت هم گریه میکرد و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد.
- شارلوت، به من نگاه کن.
شارلوت باز برگشت به من نگاه کرد. با لبخندی که از من بعید بود گفتم:
- برای شادی روحش دعا کن. با گریه کردن هیچی درست نمیشه.
- هیلدا. اون مادرم بود... .
سرش رو توی بغل گرفتم:
- خوبی... تو خوب میشی شارلوت. بهت قول میدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم انتقامت رو میگیرم!
***
- و ما اینجا هستیم تا برای شادی آن مرحوم دعا کنیم. هر کسی حرفی راجبشون داره میتونه بیاد بگه.
برگشتم و به شارلوت نگاه کردم. من کنارشون نبودم و اونها همراه با دوستاشون توی ردیف دیگهای بودن. ادوارد دست شارلوت رو گرفت و بلندش کرد. میتونم بگم چهرهی شارلوت با اون لباس بلند مشکی خیلی هم جذاب نشده بود! رفت جلوی میکروفونی که روبروی همه بود و صدر کلیسا بود.
با سختی صحبت میکرد:
- مادرم، تنها کسی بود که برای من مونده بود. پدرم رو خیلی وقته که از دست دادم و مادرم... مادرم خیلی مهربون بود. حتی بخاطر محافظت از من، اومد تا توی دانشگاهی که من توش درس میخونم کار کنه تا فقط...
با گریه ادامه داد:
- تا فقط مواظبم باشه. ولی حالا اون رفته و منو تنها گذاشته.
سعی با قورت دادن بغضش صداش رو تغییر بده:
- مادرم همیشه معتقد بود مرگ، یک آرامش ابدیست و همهی ما روزی میمیریم. او همیشه به من وعده رستگاری و آرامش رو میداد و تنها چیزی که میخواست؛
مکث کرد و گفت:
- خانواده بود. خانواده مظهر آرامش براش بود. میگفت: هیچ قدرتی در جهان بالاتر از خانواده نیست. خانواده براش مهم بود و قدرت خانواده رو دست کم نمیگرفت.
- درست میشه شارلوت. گریه نکن!
رفتم سمتشون. جیسون با دیدنم بلند شد. محلی بهش ندادم، ساوانا رو پس زدم و نشستم سرجاش.
- شارلوت، چی شده؟
شارلوت چشمای سرخش رو به چشمای نگران من دوخت و با لحن بریده بریده گفت:
- مامانم... .
برگشتم سمت ساوانا که ایستاده بود:
- اون خانومی که وسط دانشگاه افتاده بود... .
شارلوت با گریه گفت:
- مامانم بود. مامانم هیچ وقت انگلستان نبود. خدمهی همینجا بود.
و بعد گریهاش رو از سر گرفت. همهی اکیپشون دور شارلوت بودن و با ناراحتی بهش نگاه میکردن. شارلوت هم گریه میکرد و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد.
- شارلوت، به من نگاه کن.
شارلوت باز برگشت به من نگاه کرد. با لبخندی که از من بعید بود گفتم:
- برای شادی روحش دعا کن. با گریه کردن هیچی درست نمیشه.
- هیلدا. اون مادرم بود... .
سرش رو توی بغل گرفتم:
- خوبی... تو خوب میشی شارلوت. بهت قول میدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم انتقامت رو میگیرم!
***
- و ما اینجا هستیم تا برای شادی آن مرحوم دعا کنیم. هر کسی حرفی راجبشون داره میتونه بیاد بگه.
برگشتم و به شارلوت نگاه کردم. من کنارشون نبودم و اونها همراه با دوستاشون توی ردیف دیگهای بودن. ادوارد دست شارلوت رو گرفت و بلندش کرد. میتونم بگم چهرهی شارلوت با اون لباس بلند مشکی خیلی هم جذاب نشده بود! رفت جلوی میکروفونی که روبروی همه بود و صدر کلیسا بود.
با سختی صحبت میکرد:
- مادرم، تنها کسی بود که برای من مونده بود. پدرم رو خیلی وقته که از دست دادم و مادرم... مادرم خیلی مهربون بود. حتی بخاطر محافظت از من، اومد تا توی دانشگاهی که من توش درس میخونم کار کنه تا فقط...
با گریه ادامه داد:
- تا فقط مواظبم باشه. ولی حالا اون رفته و منو تنها گذاشته.
سعی با قورت دادن بغضش صداش رو تغییر بده:
- مادرم همیشه معتقد بود مرگ، یک آرامش ابدیست و همهی ما روزی میمیریم. او همیشه به من وعده رستگاری و آرامش رو میداد و تنها چیزی که میخواست؛
مکث کرد و گفت:
- خانواده بود. خانواده مظهر آرامش براش بود. میگفت: هیچ قدرتی در جهان بالاتر از خانواده نیست. خانواده براش مهم بود و قدرت خانواده رو دست کم نمیگرفت.