جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,089 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
صدای ساوانا توجهم رو جلب کرد. با دلسوزی و لحنی ناراحت می‌گفت:
- درست میشه شارلوت. گریه نکن!
رفتم سمتشون. جیسون با دیدنم بلند شد. محلی بهش ندادم، ساوانا رو پس زدم و نشستم سرجاش.
- شارلوت، چی شده؟
شارلوت چشمای سرخش رو به چشمای نگران من دوخت و با لحن بریده بریده گفت:
- مامانم... .
برگشتم سمت ساوانا که ایستاده بود:
- اون خانومی که وسط دانشگاه افتاده بود... .
شارلوت با گریه گفت:
- مامانم بود. مامانم هیچ وقت انگلستان نبود. خدمه‌ی همینجا بود.
و بعد گریه‌اش رو از سر گرفت. همه‌ی اکیپشون دور شارلوت بودن و با ناراحتی بهش نگاه می‌کردن. شارلوت هم گریه می‌کرد و حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد.
- شارلوت، به من نگاه کن.
شارلوت باز برگشت به من نگاه کرد. با لبخندی که از من بعید بود گفتم:
- برای شادی روحش دعا کن. با گریه کردن هیچی درست نمی‌شه.
- هیلدا. اون مادرم بود... .
سرش رو توی بغل گرفتم:
- خوبی... تو خوب میشی شارلوت. بهت قول میدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم انتقامت رو می‌گیرم!
***
- و ما اینجا هستیم تا برای شادی آن مرحوم دعا کنیم. هر کسی حرفی راجبشون داره می‌تونه بیاد بگه.
برگشتم و به شارلوت نگاه کردم. من کنارشون نبودم و اونها همراه با دوستاشون توی ردیف دیگه‌ای بودن. ادوارد دست شارلوت رو گرفت و بلندش کرد. می‌تونم بگم چهره‌ی شارلوت با اون لباس بلند مشکی خیلی هم جذاب نشده بود! رفت جلوی میکروفونی که روبروی همه بود و صدر کلیسا بود.
با سختی صحبت می‌کرد:
- مادرم، تنها کسی بود که برای من مونده بود. پدرم رو خیلی وقته که از دست دادم و مادرم... مادرم خیلی مهربون بود. حتی بخاطر محافظت از من، اومد تا توی دانشگاهی که من توش درس می‌خونم کار کنه تا فقط...
با گریه ادامه داد:
- تا فقط مواظبم باشه. ولی حالا اون رفته و منو تنها گذاشته.
سعی با قورت دادن بغضش صداش رو تغییر بده:
- مادرم همیشه معتقد بود مرگ، یک آرامش ابدیست و همه‌ی ما روزی می‌میریم. او همیشه به من وعده رستگاری و آرامش رو می‌‌داد و تنها چیزی که می‌خواست؛
مکث کرد و گفت:
- خانواده بود. خانواده مظهر آرامش براش بود. می‌گفت: هیچ قدرتی در جهان بالاتر از خانواده نیست. خانواده براش مهم بود و قدرت خانواده رو دست کم نمی‌گرفت.
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
یکی از نظافتچی‌های دانشگاه وسط دانشگاه غرق در خون ولو شده بود. سریع راه باز شد و پرستارها با برانکادر اومدن. رایان... می‌دونم چیکارت کنم! صدای گریه و ناله‌ی دختری توجهم رو جلب کرد. صدایی که باعث شد صدای ساوانا توی گوشم بپیچه:
- مادرش فوت شده. میشه سریع خودتو برسونی دانشگاه؟
سریع به سمت صدا برگشتم. لبه‌ی باغچه‌ی دانشگاه چند تا دختر-پسر نشسته بودن.
صدای ساوانا توجهم رو جلب کرد. با دلسوزی و لحنی ناراحت می‌گفت:
- درست میشه شارلوت. گریه نکن!
رفتم سمتشون. جیسون با دیدنم بلند شد. محلی بهش ندادم، ساوانا رو پس زدم و نشستم سرجاش.
- شارلوت، چی شده؟
شارلوت چشمای سرخش رو به چشمای نگران من دوخت و با لحن بریده بریده گفت:
- مامانم... .
برگشتم سمت ساوانا که ایستاده بود:
- اون خانومی که وسط دانشگاه افتاده بود... .
شارلوت با گریه گفت:
- مامانم بود. مامانم هیچ وقت انگلستان نبود. خدمه‌ی همینجا بود.
و بعد گریه‌اش رو از سر گرفت. همه‌ی اکیپشون دور شارلوت بودن و با ناراحتی بهش نگاه می‌کردن. شارلوت هم گریه می‌کرد و حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد.
- شارلوت، به من نگاه کن.
شارلوت باز برگشت به من نگاه کرد. با لبخندی که از من بعید بود گفتم:
- برای شادی روحش دعا کن. با گریه کردن هیچی درست نمی‌شه.
- هیلدا. اون مادرم بود... .
سرش رو توی بغل گرفتم:
- خوبی... تو خوب میشی شارلوت. بهت قول میدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خودم انتقامت رو می‌گیرم!
***
- و ما اینجا هستیم تا برای شادی آن مرحوم دعا کنیم. هر کسی حرفی راجبشون داره می‌تونه بیاد بگه.
برگشتم و به شارلوت نگاه کردم. من کنارشون نبودم و اونها همراه با دوستاشون توی ردیف دیگه‌ای بودن. ادوارد دست شارلوت رو گرفت و بلندش کرد. می‌تونم بگم چهره‌ی شارلوت با اون لباس بلند مشکی خیلی هم جذاب نشده بود! رفت جلوی میکروفونی که روبروی همه بود و صدر کلیسا بود.
با سختی صحبت می‌کرد:
- مادرم، تنها کسی بود که برای من مونده بود. پدرم رو خیلی وقته که از دست دادم و مادرم... مادرم خیلی مهربون بود. حتی بخاطر محافظت از من، اومد تا توی دانشگاهی که من توش درس می‌خونم کار کنه تا فقط...
با گریه ادامه داد:
- تا فقط مواظبم باشه. ولی حالا اون رفته و منو تنها گذاشته.
سعی با قورت دادن بغضش صداش رو تغییر بده:
- مادرم همیشه معتقد بود مرگ، یک آرامش ابدیست و همه‌ی ما روزی می‌میریم. او همیشه به من وعده رستگاری و آرامش رو می‌‌داد و تنها چیزی که می‌خواست؛
مکث کرد و گفت:
- خانواده بود. خانواده مظهر آرامش براش بود. می‌گفت: هیچ قدرتی در جهان بالاتر از خانواده نیست. خانواده براش مهم بود و قدرت خانواده رو دست کم نمی‌گرفت.
از روی سن پایین اومد:
- ببخشید، من دیگه نمی‌تونم حرف بزنم.
ادوارد باز هم به کمکش اومد و اون رو از کلیسا بیرون برد. جیسون نگاهی به من انداخت؛ توجهی نکردم و نگاهم رو کشیش کلیسا که داشت حرف می‌زد دوختم. هیچ چیز ازش نفهمیدم چون غرق کلماتی که شارلوت می‌گفت شدم. آرامش؟ وجود داشت؟ نه. آرامش چیز حقیقی نیست. چرا؟ چون من هیچ‌وقت به آرامش نمی‌رسم. بلندم شدم و از کلیسا بیرون رفتم. دلم هوای تازه می‌خواست. هوای تازه، به دور از رایان! به سمت ماشینی که اجاره کرده بودم رفتم. صدای جیسون از پشت سرم من رو کلافه تر می‌کرد:
- صبر کن هیلدا. باید حرف بزنیم!
برگشتم سمتش و با تمام عصبانیتم نسبت به رایان گفتم:
- نمیشه جیسون. من کار دارم!
و بعد نشستم توی ماشین. حوصله‌ی جیسون رو نداشتم. در واقع حتی حوصله‌ی ضمیر یا وجدانم که سرسختانه توبیخم می‌کرد رو هم نداشتم. جیسون با یه حرکت نشست توی ماشین.
- می‌خوام برم جایی جیسون. جایی که تو نمی‌تونی بیای!
با تعجب گفت:
- مگه کجاست؟
- شهر جادوگرها... .
***
خوردم به یه خانم. دستم رو اوردم بالا:
- معذرت می‌خوام. اینجا خیلی شلوغه.
خانومه که موهای مشکی فرفری بامزه‌ای داشت گفت:
- می‌دونم دخترم.
سری تکون دادم و رد شدم. از یه رهگذر آدرس مغازه ایوانز رو خواستم که بهم نشون داد. به سمت مغازه‌اش به راه افتادم. به جیسون گفتم نیاد و بهش نفوذ ذهنی کردم. خیلی روی مخمه. وارد اون مغازه یا فروشگاه شدم. چون خیلی بزرگ بود. یه مرد توی اون فروشگاه بود که کارش با جونز تموم شد و از کنار من گذشت و رفت. خانوم جونز درگیر یه سری کاغذها بود. رفتم جلوش.
- سلام خانوم جونز!
جونز با شدت سرش رو بالا اورد و با تعجب لب زد:
- خدای من... تو اینجا؟
از پشت میز شیشه‌ای که بینمون بود دور زد و بعد من رو در آغوشش کشید:
- خیلی خوشحالم که می‌بینمت عزیزم.
از خودم جداش کردم:
- می‌دونی که دنبال چی اومدم؟
سری تکون داد و دوباره پشت میزش برگشت:
- چرا اومدی اینجا هیلدا؟ خیلی خطرناکه. مخصوصا که تو هم یه ومپایری.
سری به نشانه تایید تکون دادم و نگاهم رو به سمت دکورهای فروشگاه عجیبش انداختم:
- زودتر خنجر رو بهم بده اِما (Emma). برام مهم نیست.
خندید و دستی به موهای کوتاه و فر دورش کشید:
- باشه گلم.
نفسم رو بیرون دادم و از توی کولم خنجری که مخصوص کشتن جادوگرها بود رو بیرون اوردم.
- خیله خب. اول خنجر چوبی بعد این.
بشکنی زد:
- حتما گلم!
هوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. ظاهر این فروشگاه شبیه یه مغازه خرت و پرت فروشی بود ولی در باطنش جادوگرها بودن. چند دقیقه بعد برگشت. خانم جونز که زنی سیاه‌پوست بود پارچه‌ی سفید رنگی رو بهم داد. پارچه رو باز کردم و لبخندی زدم. خنجری که از چوب قدیمی‌ترین درخت جهان ساخته شده بود. خنجر رو بهش دادم:
- ممنون خانم جونز این مدت این پیش من امانت بود.
لبخند کثیفش من رو به شک انداخت:
- تو هم همینطور عزیزم.
تا بخوام درک کنم که منظورش چیه، سرم درد شدیدی گرفت و با ناله روی زمین افتادم. جونز چشماش رو بسته بود و داشت ورد می‌خوند. کم‌کم چشمام روی هم افتاد و... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
با درد چشمام رو باز کردم. جریان شاهپسند توی خونم رو حس می‌کردم. با سختی فریاد زدم:
- اِما؟ اِما؟ اینجا چه خبره؟ من چرا اینجا ام؟
صدای قدم‌های کسی باعث شد بلند شم. همین که بلند شدم بخاطر ضعیف بودن پاهام روی زمین پرت شدم. چشمام رو با درد بستم. وقتی شاهپسند وارد بدن خون‌آشام می‌شه، خون‌آشام‌ها آسیب پذیر میشن و حتی خطر مرگ هم براشون وجود داره. نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم. سرم رو بالا اوردم. با لبخند کثیفی گفت:
- بالاخره توی دامم افتادی دختر جون!
با بهت و سختی لب زدم:
- چی؟
دستی به کت و شلوار مشکیش کشید:
سرفه‌ای کردم:
- امکان نداره!
ابرویی بالا انداخت:
- می‌بینم!
منتظر نگاهش کردم که بعد از چند دقیقه چند تا گرگینه وارد شدن و یکیشون یه انسان رو پرت کرد توی زندان من. اون انسان که پسر بود سرفه‌ای کرد و برگشت سمت من.
- جیسون!
جیسون هم با تعجب گفت:
- هیلدا؟
با حرص داد زدم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
سرشو خاروند و گفت:
- اومدم دنبال تو!
عصبی گفتم:
- وقتی بهت میگم نیا، وقتی بهت میگم خطرناکه، بخاطر خودم میگم. بخاطر خودت میگم. نباید انقدر نفهم باشی که دنبال من راه بیوفتی.
- من فقط می‌خواستم... .
- می‌خواستی چیکار کنی؟ به راضی کردن حس کنجکاویت بپردازی؟ که من کجا میرم و چیکار می‌کنم. می‌دونی الان تو یه انسانی و من یه خون‌آشام؟ اصلا می‌دونی شاهپسند توی بدنمه و می‌تونم همین الان زنده‌زنده خونتو بمکم؟
آب دهنشو با ترس قورت داد.
دوباره با پرخاش گفتم:
- چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
زمزمه کرد:
- ترسناک شدی هیلدا.
واقعا می‌تونستم همین الان جفت پای زیبایی نثار حلقش کنم. انگار خودم نمی‌دونم که رنگم پریده و سفید شده و تمام رگای صورتم برجسته شدن و از خشکی دارن می‌ترکن. می‌دونستم اگه تا چند دقیقه دیگه خون نخورم بهش حمله می‌کنم و ممکنه بکشمش.
- بلند شو دستام رو ببند.
با تعجب گفت:
- چی؟
- گفتم پاشو و دستامو ببند تا بهت حمله نکردم.
با ترس بلند شد و گفت:
- با چی؟
چشمامو با حرص روی هم فشردم. چیزی توی این زندون درِ پیت نبود که باهاش دستام رو ببندم. چند دقیقه گذشت. حس گرسنگی و حس کمبود و خشم توی سرم تقویت شد و با چشمای خونی دنبال خون می‎گشتم.
- در نظر داشته باش که اگه بکشیش اون هم خون‌آشام میشه. چون اگه یادم باشه... فکر می‌کنم چند روز پیش بود که خون خودتو بهش دادی.
برگشتم سمت رایان و دندون‌هام رو روی هم سابیدم:
- خفه شو.
پوزخندی زد و از جلوی چشمام دور شد. لعنت بهت رایان! همه‌چیش برنامه ریزی شده بود. عادتش بود که روی نقاط ضعف من دست می‌ذاشت و اعصابم رو این‌طوری به بازی می‌گرفت.
آروم گفت:
- هیلدا... .
سرم رو به سمتش برگردوندم:
- چی میگی؟
همونطور آروم و آهسته گفت:
- اگه خون نخوری چی میشه؟
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
نفسم رو با سختی بیرون فرستادم:
- هیچی! فقط ضعیف میشم و کم‌کم جان به جان آفرین تسلیم می‌کنم.
بهت زده گفت:
- یعنی می‌میری؟
- نه عقل کل! من نه. چون من یه خون‌آشام اصلی‌ام.
با کنجکاوی گفت:
- خون‌آشام اصلی دیگه چیه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- وقتی اون یارو که والد تمام خون‌آشام‌ها بود تبدیل شد باید یکی رو تبدیل می‌کرد. به صد نفر اولی که اون والد تبدیلشون کرده میگن اصیل.
وسط حرفم پرید:
- پس بقیه‌شون چی؟
- دارم میگم دیگه. بقیشون هم اصلین. ولی عادی‌ان.
- چه فرقی داره؟
- خب عادین دیگه! چمیدونم. مثلا اصیل‌های عادی و نسلشون کلا نمی‌تونن هیچ زاد و ولدی داشته باشن. با کلی تبصره می‌تونن خون‌آشام تبدیل کنن و از این چرت و پرتا! از شانس قشنگِ من رایان جزو دسته اوله. یعنی اصیلِ اصیل! و منم میشم خون‌آشام اصلی. خون‌آشام‌های اصلی عمرشون بیشتر از عادی‌هاست. می‌تونن زاد و ولد داشته باشن و در صورتی که زهر گرگینه بهشون بخوره میمیرن. در صورت خون نخوردن خشک می‌شیم
خودشو جمع و جور کرد:
- چیکار کنیم؟
سری تکون دادم:
- نمی‌دونم چند دقیقه دیگه ممکنه دووم بیارم. در هر حال دوست خوبی بودی. برای مردن حیف بودی.
چشماش گرد شد:
- چی داری میگی هیلدا؟ یعنی نمی‎تونی خودت رو کنترل کنی؟
- به هدف زدی دوست خوبم! کنترل خودم دیگه دست خودم نیست. مخصوصاً با وجود شاهپسند توی بدنم که اصلا روی خودم کنترلی ندارم.
صداش ضعیف شد:
- هیلدا؟
هومی گفتم. برگشت سمتم و مظلوم گفت:
- اگه الان از خون من یکم بخوری چی میشه؟
شونه‌ای بالا انداختم:
- مهم نیست. چون من این‌کار رو نمی‌کنم.
- اما هیلدا، اینکه به جونم بیوفتی و با چشمای قرمزت تمام خونم رو بمکی بدتر از اینه که الان بخوری و روی خودت کنترل داشته باشی.
دستم رو روی سرم گذاشتم:
- نمی‌تونم جیسون. دیگه نه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
یهو صدای در اومد و بعدشم باز شدن وحشیانه در. دوتایی پریدیم هوا و به سمت در برگشتیم.
- چه خبر شده؟
ادوارد تند به سمتمون اومد و گفت:
- باید بریم. زود باشید.
پا تند کردم و زودتر از همه از اونجا بیرون اومدم. دنیا دور سرم می‌چرخید. اینجا رو می‌شناختم؛ وقتی تازه متولد بودم و به اینجا اومدم، اِما منو برخلاف همه قوانین زیر بال و پر خودش گرفت. نذاشت من تبدیل به هیولا بشم. ولی کنترل کردن من چیزی که اون می‌خواست نبود. در واقع، من خون‌آشامی نشدم که اون می‌خواست. صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی منو از خاطرات کشید بیرون.
- هیـ...لدا... .
برگشتم عقب. شارلوت تا زانو خم شده بود و دستش رو روی زانوهاش گرفته بود. اومد طرفم و بغلم کرد. با بغض گفت:
- خوشحالم که زنده‌این.
از خودم جداش کردم و از فکر گاز گرفتن گردنش بیرون رفتم.
- جیسون چطوره؟
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- جیسون هم خوبه. آمبولانس خبر کردیم.
داشتم از حال می‌رفتم. این حالت‌ها از من بعید بود. داشتم میافتادم که دستِ شخصی مانع افتادنم شد. زیر گوشم زمزمه کرد:
- دارمت هیلدا.
وقت نکردم بفهمم کیه، چون از حال رفته بودم.
***
با احساس سیر شدن چشمام رو باز کردم. اول، نگاهم به کیسه‌ی خونی افتاد که به دستم در حال تزریق بود و بعد نگاهم به اتاق نمور و تاریکی افتاد که هیچ‌ک.س توش نبود. احتمالاً در جریان هستید که ما خون‌آشام‌ها قدرت شنوایی بالایی داریم. صداشون رو می‌شنیدم:
- نباید به این دختره اعتماد می‌کردیم من از اولشم گفته بودم.
- بس کن ادوارد. تقصیر هممون بود. ایپریل و دنیل کجا رفتن؟
- دوتایی رفتن کافه.
- شارلوت تو از این به بعد برو توی اتاق ساوانا.
- بیخیال اریک! همین الان زنگ می‌زنیم پلیس. اونا هم میان می‌برنش.
- چرا کیسه‌ی خون بهش وصل کردی ساوانا؟
- بخاطر اینکه جیسون گفت کمبود خون داره و خون زیادی ازش رفته. من که ازش خوشم نمیاد دیگه!
ادوارد با تمسخر گفت:
- این دختره کمک نمی‌خواد. چرا بهش کمک کردی؟
شارلوت با تشر گفت:
- مثل اینکه انسانیت یادت رفته.
صدای بلند جیسون در حالی که می‌گفت:
- من اومدم!
توی فضا پیچید. به دستم نگاه کردم. دو تا میله‌ی آهنی ساده بهش وصل بود. به کیسه خون نگاه کردم و بی‌تفاوت با یک حرکت دستم رو از میله جدا کردم. دور دستام قرمز شده بود ولی کم‌کم التیام پیدا کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
تمام روزم رو علاف اینا بودم. شارلوت هم انگار نه انگار که مادرش تازه مرده. پیش دوستاش داره گپ می‌زنه. دنیای عجیبی شده!
یهو دیدم جیسون از اون طرف داره با اون پای چلاق و عصای دستش تند تند می‌دوئه.
از دور داد زد:
- هیلدا!
مرگ! نمی‌خواستم بقیشون هم بفهمن که بیدار شدم. ولی با این کاره جیسون دوستان در ایران هم فهمیدن که من بیدار شدم. نوبت به نوبت همه وارد اون کلبه یا بهتره بگم طویله یا اصطبل شدن، به همراه ایپریل و دنیل. نمی‌دونم کِی رسیدن! دست به سی*ن*ه وایسادم تا جیسون هم برسه. با نفس‌نفس رسید و گفت:
- خوشحالم که بهوش اومدی!
چشم غره‌ای بهش رفتم و به بقیه نگاه کردم. ادوارد که مشخصه کلا از من خوشش نمیاد با چشمای غضبی و اخمای در هم نگام می‌کرد. فکر کنم کم پیش میاد که از کسی خوشش بیاد. دنیل بی‌ریخت که ازش بدم میاد. کلا نسبت بهش حس خوبی ندارم. شاید بخاطر این‌که همچنان از ایپریل بدم میاد؛ اون قطعا یه دختر مضحکه! ریک، خدای من ریک! پسر که چه عرض کنم، بهش می‌خورد پدر گروهشون باشه با اون ته ریش و موهای بلند بورش. قیافش شبیه دانشجوها نبود. به نظرم باید سال آخری باشه. به نظر میاد مهربون باشه. مثل یه پدر... با یادآوری پدرم توی دلم آه کشیدم. پدرم هر کسی نبود! اون یه پشتوانه محکم بود. تقصیر من بود. همش تقصیر من بود... .
دوباره رایان ع**و**ض**ی رو به یاد آوردم و دستام مشت شد. می‌کشمش. قسم می‌خورم.
ساوانا با همون صدای لوسش گفت:
- هیلدا. تو چرا ایستادی؟ بشین!
بشینم؟ ساوانا از کی انقدر مهربون شده بود؟ مشکوک بهش نگاه کردم. نمی‌تونم بهش اعتماد کنم.
- جداً ساوانا؟ از کی تا حالا با من مهربون شدی؟
بهت زده گفت:
- این چه حرفیه هیلدا؟
دروغ... حالم از دروغ بهم می‌خوره. تنها چیزیه که انقدر ازش متنفرم (البته بعد از رایان)
- بس کن ساوانا حوصله ندارم دروغات رو بشنوم.
اومدم از کنارشون رد شم که ایپریل بازوم رو گرفت:
- کجا میری؟ در خدمتت هستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
سری تکون دادم. حتی بدم میومد بهم دست بزنه. این دختر قطعا یه عقده‌ی محبت بود. این رو از اینکه همیشه به دنیل می‌چسبه می‌شد فهمید.
دستم رو کشیدم:
- بار آخرت باشه به من دست می‌زنی! اخلاقم بد نیست. فقط عادت ندارم قبل از شناختن شخصیت طرف، ازش خوشم بیاد.
ایپریل پوزخندی زد:
- مثلا می‌خوای چی‌کار کنی؟
و باز هم مشتی به بازوم زد. خودتون که شاهدید؟ من رو هم که می‌شناسید؟ خودش شروع کرد پس عواقبش هم با خودشه. دستم رو گذاشتم روی سینش و گفتم:
- اینکار رو می‌کنم.
و در کسری از ثانیه با یه دست پرتش کردم اون‌طرف که خورد به دیوار کلبه. خب فاصله‌ی کمی نبود! می‌شد گفت حدودا سه یا چهار متر. چنان به دیوار کلبه خورد که بخشی از کاهگل‌های کلبه فرو ریختن روی سرش. خب، خودش شروع کرد. در جریان هستید که آدم خودداری نیستم. و خیلی زود عصبانی میشم. این کارِ ایپریل فراتر از حد تحملم بود! مخصوصاً هم که حالم ازش بهم می‌خوره.
دنیل با سرعت به سمت ایپریل رفت.
شارلوت با دهن باز گفت:
- هیلدا... تو... ؟
سری تکون دادم:
- آره. من!
ادوارد به ساوانا تنه زد، به سمت من اومد و پرخاشگرانه توی صورتم داد زد:
- چطوری اون کار رو کردی؟
خونسرد گفتم:
- با دست. اینجوری!
و همون‌طور که ایپریل رو هل داده بودم ادوارد رو هم به دیوار چسبوندم.
- سوال دیگه‌ای اگه بود، در خدمتم!
و بعد به سمت در خروجی حرکت کردم. اریک جلوی راهم سبز شد و هولم داد عقب:
- دختره‌ی ع**و**ض**ی. چرا بهشون آسیب زدی؟
- من بهشون آسیب نزدم.
با شدت برم گردوند سمت بقیه. منظورم ادوارد که عین کتلت به دیوار چسبیده بود و ایپریل که از پیشونیش داشت خون... چی؟ خون؟ چشمام گرد شد و با شدت برگشتم. صدای قدم‌های لنگون‌لنگون جیسون رو می‌شنیدم.
جیسون: حالت خوبه هیلدا؟
دستم رو روی بینیم گذاشتم تا بوی خون به مشامم نرسه:
- جیسون سریع از من دور شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
و بعد با قدم‌های سریع از اونجا بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و با سرعت خون‌آشامی در عرض چند ثانیه به خوابگاه رسیدم. بعد از این‌که کارتم رو نشون دادم سریع وارد اتاق شدم و در رو محکم کوبیدم. به سمت کشوم رفتم و زیر لباسام کیسه خون رو برداشتم و سریع شروع به خوردن کردم. عین تشنه‌ای که تازه به آب رسیده همه‌ی کیسه رو یه نفس سر کشیدم. بعد از تموم شدن خون، کیسه‌اش رو توی سطل آشغال پرتاب کردم. عالی شد! این تنها کیسه‌ی باقی مونده بود. اصلا حوصله رفتن به بیمارستان رو نداشتم. می‌تونستم خودم رو نگه دارم. البته فقط تا فردا.
***
خواب بودم.
اصلا نپرسید که خون‌آشام‌ها می‌تونن بخوابن یا نه. چون می‌دونم که می‌دونید؛ خون‌آشام‌ها هم می‌تونن بخوابن و غذا بخورن. فرقی نداره! اگه این‌کارا رو هم انجام ندن بازم چیزیشون نمی‌شه.
با احساس کردن صدای قدم‌های آروم شخصی از خواب بیدار شدم. اطراف اتاق رو نگاه کردم ولی کسی نبود. اخمی کردم و دوباره به سر تا سر اتاق نگاه کردم. چیزی ندیدم و دوباره چشمام و بستم که یهو دستی رو گلوم نشست و داشت با قدرت منو خفه می‌کرد. چشمام رو با وحشت باز کردم و با دستی مردونه مواجه شدم. چهره‌اش رو نمی‌تونستم ببینم ولی اون چوبی که دستش بود کاملا برام مشهود بود که می‌خواد باهام چیکار کنه. با ترس دست و پا زدم و سعی کردم دست بی‌صاحابش رو از روی گلوم بردارم.
با درد گفتم:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟
- قاتل تو!
قلبم تندتر زد:
- یعنی چی؟ منظورت چیه؟
با ته مونده‌ی اکسیژن توی بینیم داد زدم:
- ولم کن ل*ع*ن*ت*ی!
اون هم داد زد:
- خفه شو.
با ناخن‌هام روی دستش چنگ انداختم ولی اون قوی‌تر از من بود.
- هیچ‌ک.س برای کمکت نمیاد!
بریده‌بریده گفتم:
- تو... یه عوضی... هستی!
پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونم... .
و چوب رو بالا برد و بعد... با احساس دردی جایی نزدیک قلبم، چشمام گرد شد. نفس‌هام تنگ و تنگ‌تر شدن و بعد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
- خدای من. هیلدا!
فشار دست‌های اون مردِ ل*ع*ن*ت*ی از روی شکمم برداشته شد. ولی من دیگه چیزی حس نمی‌کردم.
- جیسون یه کاری بکن داره می‌میره!
صدای هول کرده جیسون رو می‌شنیدم:
- نمی‌دونم. یعنی می‌دونم ولی... .
ادوارد! این دقیقاً صدای همونی بود که ازم متنفره. صداش که این‌طور به نظر نمی‌رسید:
- می‌دونی؟ خب کمکش کن. زود باش جیسون داره می‌میره.
صدای محکم اریک اومد:
- من می‌دونم باید چی‌کار کنم. گمشو کنار جیسون. این دختر... .
بقیه حرفش مصادف شد با بیرون کشیدن چوب از توی قلبم. انگار تازه تونستم نفس بکشم. می‌تونستم نفس بکشم ولی بخاطر خون زیادی که ازم رفته بود هنوز در حال مرگ بودم. ولی نه. صبر کنید! صدای شریان خون و بوی خون زیر بینیم بود. می‌تونستم حدس بزنم که مچ دسته. اما این کیه که می‌خواد با پای خودش به مرگ برسه؟
تامل نکردم دستم رو جلو اوردم و دندون‌های نیشم رو توی مچ دست کسی که نمی‌دونستم فرو کردم. صدای آخ ضعیفی رو شنیدم. ناگهان چشم‌هام باز شد و مچ دست رو کنار زدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با حجم انبوهی از خون مواجه شدم. زخمم بسته نمی‌شد. ل*ع*ن*ت*ی! اون ع**و**ض**ی فکر همه‌جاش رو کرده بود تکه‌های چوب هنوز توی قلبم بودن. چندش به نظر میاد ولی دستم رو توی زخمم فرو بردم و تکه‌های چوب رو با درد کشیدم بیرون. زخمم کم‌کم بسته شد. سرم رو بلند کردم و خودتون می‌تونید حدس بزنید.
با شارلوت، ساوانا، جیسون، ادوارد و اریک مواجه شدم. اریک خیلی بی‌تفاوت بهم نگاه می‌کرد؛ انگار که چندمین بارشه که خون‌آشام دیده.
اریک بلند شد نگاهی به مچ دستش انداخت:
- تعجب نکن. فکر ‌می‌کنی این اولین بارمه؟
چشمم به مچ دست خونی‌اش افتاد. زود به سمتش رفتم.
- دستت اریک... .
از توی کشوم یه بسته چسب زخم بزرگ برداشتم و بستم به دستش.
با صدای آروم گفتم:
- نباید زیاد خون ازت بره.
- ولی بنظرم تو بهتره لباست رو عوض کنی تا منم اینا رو قانع کنم.
- ولی ما باید با هم صحبت... .
نذاشت ادامه بدم:
- سعی نکن توی ذهنم نفوذ کنی هیلدا! من شاهپسند خوردم.
ل*ب‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
- باشه!
 
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
***
هیچ‌ک.س هیچی نمی‌گفت. به همدیگه زل زده بودیم و سکوت اختیار کرده بودیم.
ادوارد شروع به صحبت کرد:
- جیسون!
جیسون سری تکون داد:
- تقصیر من نبود.
شارلوت:
- ولی باید می‌گفتی!
جیسون: هیلدا مجبورم کرد بهتون نگم.
ساوانا نفس حبس شده‌اش رو داد بیرون:
- چرا اومدی اینجا؟
من هم شروع به صحبت کردم:
- قرار من این نبود که بیام اینجا. قرار من رفتن به رگدکوو بود. ولی اون‌جا اتفاقات وحشتناکی افتاد. من نمی‌تونستم برم اونجا، و مسئله‌ی بعدی هم رایان بود.
- رایان؟
ادوارد با تعجب اینو پرسید.
- رایان یه موجود ک*ث*اف*ت و حال به هم زنه. یه اصیله. یه اصیل اصلی! یعنی جزو اولین خون‌آشامایی بوده که تبدیل شده. این واقعاً افتضاحه.
شارلوت با تردید گفت:
- ما در مقابل اون آسیب پذیریم؟
- صد در صد! شما در مقابل اون اصلاً چیزی حساب نمی‌شین. اون می‌کشتتون همون‌طور که سوفیــ.... .
ساوانا با داد گفت:
- سوفیا؟
ادوارد با اخم گفت:
- یعنی سوفیا که این‌همه مدته ناپدید شده... .
با سختی ل*ب زدم:
- رایان اون رو کشته!
شارلوت با بهت دستش رو روی دهنش گذاشت.
- برای همین میگم فعلا باید بمونم تا رایان رو از شهر بیرون کنم. اون می‌تونه به همه آسیب بزنه. حتی از منم قوی‌تره.
ساوانا در حالی که صداش لرزون بود گفت:
- دیروز که اومدیم دنبال شماها تا نجاتتون بدیم، در واقع دنبال سوفیا بودیم. وقتی دیدیم وسط جنگل دارن جیسون رو کشون‌کشون می‌برن. یادمون افتاد که شماها هم خیلی وقته دیده نشدید. بنابراین اومدیم و دیدیم چند نفر جلوی اون کلبه وایسادن. اریک همرو کشت. اونا انسان... .
- اونا انسان نیستن ساوانا. اونا یه هیولاان!
ادوارد با تلخی گفت:
- مثل تو.
نفسم رو دادم بیرون. از حرفش ناراحت نشدم. نباید از حرف حق ناراحت بشیم. هیچ‌کدوم‌مون.
- بهتره برم. نمی‌خوام بمونم. ولی قبلش... .
در کشوم رو باز کردم. خنجر، خنجر اصیل‌ها. با همین می‌کشمش.
- باید به رگدکوو برم!
***
از اتاق بیرون زدم و به ساعت نگاهی انداختم. ده و چهل و پنج دقیقه. هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس مونده بود. با این‌که خواب برام مهم نبود، ولی بازم ساعت خوابم بهم ریخته بود و این روی مخم بود. باید بدونید که ساعت توی ایران و آمریکا چقدر با هم تفاوت داره. این اختلاف ساعت روی مخمه. شب نمی‌تونم بخوابم ولی روز عین چی خوابم میاد. اینم از عوارض این قضیه‌اس دیگه.
- ببخشید جزوه کلاس خانم کانر رو دارید؟ آخه امروز قراره امتحان بگیره.
سرم رو برگردوندم سمت پسری که با پافشاری و مصرانه دنبال جزوه بود. مشکوک نگاهش کردم. تا حالا ندیده بودمش.
سعی کردم بهش مشکوک نباشم:
- بیا من جزوه رو دارم.
پا تند کرد و به سمتم اومد. جزوه توی دستم رو قاپید و گفت:
- ممنونم. بهت پس میدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین