«پیام نویسنده: تمامی شخصیتها مکانها و حوادث تخیل ذهن نویسنده است و هیچ کدام از رویدادها واقعی نیستند و جنبه تخیلی دارند.»
«توجه: مکالمات این بخش به زبان انگلیسی انجام میشود.»
***
دستهایم را با ترس و دلهره بر روی لبهایم گذاشتم تا صدای تعجببرانگیز و گریهام را به سکوت دعوت کنم. پوست سرد و مرطوب دستهایم، گویی تمام ترس و وحشت نهفته در قلبم را به خود جذب میکرد. در آن لحظه، احساس میکردم که دلم سنگینتر از همیشه شده است. همهچیز را از پشت مبلهای چرم قهوهایرنگ که همچون حفاظی از دنیای بیرون بهنظر میرسید، نظاره میکردم. مبلها، با بافت نرم و متراکمشان، در برابر فشار عصبی من بهطور عجیبی راحت و تسکیندهنده بودند، اما همچنان این حس دلهره در دلام باقی بود.
چشمهایم از شدت اشک، مهآلود و تار شدهبودند و در تلاطم احساسات، نمیتوانستم بهدرستی چیزی ببینم. اشکهایم همچون باران تند بر صورتام سرازیر میشدند و جوی کوچکی از غم و ماتم بر گونههایم میدوید. در آن لحظات، ذهنم همچنان درگیر ابهام و شک بود. انگار در میان دو جهان متفاوت گرفتار شدهبودم. یکی آنچه که دیدهام و دیگری که در درونم میجوشید. صدای آنها هنوز در گوشهایم طنینانداز بود؛ صدایی سنگین و شوم که گویا در اعماق وجودم نفوذ کرده و من را به مرز جنون میبرد. میدانستم اگر یک لحظه دیگر آن سخنان را بشنوم، از خود بیخود خواهم شد.
با دقت و احتیاط، به آرامی از پشت مبل بلند شدم. کفشهای پاشنهدار سیاهرنگم را که همچون وزنهای بر پایم سنگینی میکرد، با احتیاط از پاهایم درآوردم. صدای قدمهایم که بر کاشیهای سرد و براق اتاق میخورد، همانند پژواکهایی از درون روحام به گوش میرسید. کفشها را در دست گرفتم، همچون گنجی که نمیخواستم صدایش به جایی برسد، گامهایم را بهسوی درب خروجی اتاق برداشتم. همهچیز در اطرافم غرق در سکوت و بیخبری بود. آنها در عمق گفتگوهایشان غرق شدهبودند و حتی متوجهی حضورم نشدند.
هر قدم که برمیداشتم، قلبم با تردید میزد. ذهنم همچنان به تردیدها و شکها اسیر بود، اما در این لحظات پر هیجان، هیچ چیزی جز رسیدن به درب خروجی ذهنم را به خود مشغول نمیکرد. وقتی به درب قهوهای رنگ رسیدم، ناگهان حسی آشنا در دلام جوانه زد. نگاه گذرا و بیهدفام به آنها افتاد. لحظهای نگاه دخترک در چشمان آبیرنگم گره خورد. چشمانی که همچون دریاهای آرام و بیانتها بودند، پر از درد و تمنای بیپایان. انگار که در آن نگاه، تمام دنیا در یک لحظه متوقف شد.
با خود گفتم که دیگر این من نبودم. این احساس درونیام که بهسختی توانستم کنترلش کنم، مرا به جایی رسانده بود که دیگر از این من آشنای پیشین چیزی باقی نماندهبود. شخص دیگری در وجودم خانه کردهبود، کسی که نمیشناختمش، اما در آن لحظه بیاختیار در برابرش تسلیم شدهبودم.