جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~Fateme.h~ با نام [اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,622 بازدید, 18 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [اوژَتار] اثر«فاطمه‌سلمانی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
[بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم]
مشاهده فایل‌پیوست 201885
عنوان: اوژَتار

اثر: فاطمه‌سلمانی

ژانر: جنایی

خلاصه: همه چیز از کاخِ مجلل آپیولِنْس آغاز شد، هنگامی که می‌بایست‌ قدماتی محکم برای خود حک ‌می‌کردم، در مکر و حیله‌ی اشخا‌صِ کاخ به خوابِ خایفی فرو رفتم و زمانی به خود آمدم که خونابه‌‌ای جاری در کاخ بر‌پا بود و دیگر مجالم به اتمام رسیده بود و حالا زمانی بود که همه چیز‌هایی که تمام مدت از دیگری ربوده‌ بودم را به صاحب اصلی‌اش بازگردانم.‌‌ در صورتی که آن شخص‌ توسط قاتلانِ افعی کیش و مات شده بود.

«در فرهنگ پهلوی اوژَتار به معنی قاتل»

عضو گپ نظارت : (10)S.O.W
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,931
مدال‌ها
12
1721891298314.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»



×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
مقدمه:
در زندگی‌ام سه چیز برایم ارزش داشت و همچو کارسانکی پر از طلا بود؛ اوژَتار، ماهیت، حقیقت! سه چیز که داشتنش، همانند کاخ آپیولِنْس محل واقعِ تمامی اوژَتارها و قلل‌های رمیده شده از نعش مظنون‌ها بود و هنگامی که در همان گوشه اطراف نعشه‌ای از ماهیت بر روی زمین می‌افتد و تمام اوژَتار را به چوبه‌دار می‌کشاند من را به این سه حقیقت می‌رساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
«پیام نویسنده: تمامی شخصیت‌ها مکان‌ها و حوادث تخیل ذهن نویسنده است و هیچ کدام از رویداد‌ها واقعی نیستند و جنبه تخیلی دارند.»
«توجه: مکالمات این بخش به زبان انگلیسی انجام می‌شود.»
*‌*‌*
دست‌هایم را با ترس و دلهره بر روی لب‌هایم گذاشتم تا صدای تعجب‌برانگیز و گریه‌ام را به سکوت دعوت کنم. پوست سرد و مرطوب دست‌هایم، گویی تمام ترس و وحشت نهفته در قلبم را به خود جذب می‌کرد. در آن لحظه، احساس می‌کردم که دلم سنگین‌تر از همیشه شده است. همه‌چیز را از پشت مبل‌های چرم قهوه‌ای‌رنگ که همچون حفاظی از دنیای بیرون به‌نظر می‌رسید، نظاره می‌کردم. مبل‌ها، با بافت نرم و متراکم‌شان، در برابر فشار عصبی من به‌طور عجیبی راحت و تسکین‌دهنده بودند، اما همچنان این حس دلهره در دل‌ام باقی بود.
چشم‌هایم از شدت اشک، مه‌آلود و تار شده‌بودند و در تلاطم احساسات، نمی‌توانستم به‌درستی چیزی ببینم. اشک‌هایم همچون باران تند بر صورت‌ام سرازیر می‌شدند و جوی کوچکی از غم و ماتم بر گونه‌هایم می‌دوید. در آن لحظات، ذهنم همچنان درگیر ابهام و شک بود. انگار در میان دو جهان متفاوت گرفتار شده‌بودم. یکی آنچه که دیده‌ام و دیگری که در درونم می‌جوشید. صدای آنها هنوز در گوش‌هایم طنین‌انداز بود؛ صدایی سنگین و شوم که گویا در اعماق وجودم نفوذ کرده و من را به مرز جنون می‌برد. می‌دانستم اگر یک لحظه دیگر آن سخنان را بشنوم، از خود بی‌خود خواهم شد.
با دقت و احتیاط، به آرامی از پشت مبل بلند شدم. کفش‌های پاشنه‌دار سیاه‌رنگم را که همچون وزنه‌ای بر پایم سنگینی می‌کرد، با احتیاط از پاهایم درآوردم. صدای قدم‌هایم که بر کاشی‌های سرد و براق اتاق می‌خورد، همانند پژواک‌هایی از درون روح‌ام به گوش می‌رسید. کفش‌ها را در دست گرفتم، همچون گنجی که نمی‌خواستم صدایش به جایی برسد، گام‌هایم را به‌سوی درب خروجی اتاق برداشتم. همه‌چیز در اطرافم غرق در سکوت و بی‌خبری بود. آنها در عمق گفتگوهایشان غرق شده‌بودند و حتی متوجه‌ی حضورم نشدند.
هر قدم که برمی‌داشتم، قلبم با تردید می‌زد. ذهنم همچنان به تردیدها و شک‌ها اسیر بود، اما در این لحظات پر هیجان، هیچ چیزی جز رسیدن به درب خروجی ذهنم را به خود مشغول نمی‌کرد. وقتی به درب قهوه‌ای رنگ رسیدم، ناگهان حسی آشنا در دل‌ام جوانه زد. نگاه گذرا و بی‌هدف‌ام به آنها افتاد. لحظه‌ای نگاه دخترک در چشمان آبی‌رنگم گره خورد. چشمانی که همچون دریاهای آرام و بی‌انتها بودند، پر از درد و تمنای بی‌پایان. انگار که در آن نگاه، تمام دنیا در یک لحظه متوقف شد.
با خود گفتم که دیگر این من نبودم. این احساس درونی‌ام که به‌سختی توانستم کنترلش کنم، مرا به جایی رسانده بود که دیگر از این من آشنای پیشین چیزی باقی نمانده‌بود. شخص دیگری در وجودم خانه کرده‌بود، کسی که نمی‌شناختمش، اما در آن لحظه بی‌اختیار در برابرش تسلیم شده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
شجاعت و دلیری که همیشه در کلماتم جاری بود، حالا در مقابل تهدید مرگ رنگ باخته بود. ترس مثل داغی بر روی دل و ذهنم می‌نشست، گویی که همان کلمات جسورانه‌ای که روزی از زبانم خارج می‌شد، به یکباره فراموش شده و جای خود را به تردید و اضطراب داده بودند.
اتاقی کوچک و تاریک بود، دیوارها پر از سایه‌های سنگین و کابوس‌وار که به نظر می‌رسید در هر گوشه‌اش چیزی پنهان باشد. تنها نور موجود از لبه‌ی پنجره‌ به داخل می‌تابید، نور ضعیفی که بر روی میز مستطیل‌شکل گوشه اتاق می‌افتاد و اشیای گران‌قیمت و قدیمی آن را در تضاد با فضای سرد و مرموز اتاق نمایان می‌کرد. صدای آرام و کمرنگ نفس‌هایم تنها چیزهایی بود که در آن لحظه به گوش می‌رسید.
چهره‌ام در آینه کوچک دیوار روبرو منعکس می‌شد. آثار استرس و ترس بر روی صورتم نمایان بود، چشمانم که همیشه پر از اطمینان و اراده بود، حالا به نظر سرد و بی‌روح می‌رسیدند. با دستان لرزان گلدان سرامیکی که در دستانم قرار داشت را محکم گرفتم، و دوباره آب دهانم را قورت دادم، در‌حالی که ضربان قلبم همچنان تند و شدید به گوش می‌رسید.
دخترکی که به نظر می‌رسید از هر حرکتی وحشت داشت، با چشمان سیاه و بی‌رحم خود به من نگاه می‌کرد. نگاهش مرا در خود فرو برد و در آن لحظه من را به بازی گرفته‌بود. تمام آن زیبایی‌های فریبنده، تمام آن چشمان گول زننده، همه و همه مرا به دامی که در آن گرفتار شده‌بودم کشاند. هیچ چیزی جز ترس و سرگشتگی نمی‌دیدم، صدای جیغ بلند دخترک، که فریادی سرشار از وحشت بود، به‌طور وحشیانه‌ای به گوش‌هایم رسید.
حس کردم که هرچه زمان می‌گذرد، تصمیماتم نادرست‌تر می‌شوند، اما چاره‌ای جز ادامه دادن نبود. به‌سمت مردی که در وسط اتاق ایستاده‌بود، حمله بردم، گلدان را با تمام قدرت به پشت سرش کوبیدم. صدای برخورد گلدان به سرش به گونه‌ای بود که گویی دنیا برای لحظه‌ای ایستاد. مرد بدون هیچ واکنشی به زمین افتاد، بدنش که به‌گونه‌ای سنگین و بی‌حرکت بود، درحالی که هیچ حرکتی از او دیده نمی‌شد، به زمین برخورد کرد.
دخترک که همچنان با وحشت و دستان لرزانش به بازویم چنگ زده‌بود، با صدایی شکسته و پر از نگرانی گفت:
- باید از اینجا بریم!
صدای ناله‌ مرد در گوشم پیچید، حس می‌کردم که هر ثانیه بیشتر در این فضا بمانم، به دردی غیرقابل تحمل تبدیل خواهد‌ شد.
تمام آن احساسات در هم آمیخته شده‌بودند، ترس، تردید، و عصبانیت. در میان این آشوب درونی، می‌دانستم که اکنون تنها یک راه وجود دارد؛ فرار از این فضا، دور شدن از این کابوس وحشتناک.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
نگاهم به او دوخته شد. گوشه لب‌هایش، که آثار خون خشکیده بر آن نمایان بود، نشانه‌ای از درد و تلاش برای مقاومت در برابر شرایطی بود که هر لحظه ممکن بود او را در بر گیرد. موهای قهوه‌ای‌اش، که به‌طرز آشفته‌ای بر روی صورتش افتاده بودند، هرکدام انگار حکایتی از سرگشتگی و اضطراب داشتند. به‌طرزی که تنها با یک نگاه می‌توانست بار دیگر آن لحظه‌ی سرد و بی‌رحم را در ذهنم تداعی کند. اضطراب و ترس، مانند سدی در ذهنم جاری بودند، با این حال شجاعت، که به‌ناگهان در من بیدار شده بود، به هیچ‌وجه قابل درک نمی‌شد.
با دست خود که لرزان بود، بر زانوهایم تکیه کردم و آرام‌آرام به‌سمت مرد افتاده بروی زمین، دراز کشیدم. انگشت‌هایم را بر روی گردن سردش گذاشتم. هنوز نبضش به ضعیفی می‌زند، نفس‌هایی که در سی*ن*ه‌ام حبس شده بودند، دوباره آزادی می‌یابند. با این حال، هنوز دلهره‌ای در دل داشتم، چون لحظه‌ای دیگر همه چیز می‌توانست تغییر کند. بلند شدم. احساس کردم که از شدت ترس دیگر توان ایستادن ندارم، اما باید ادامه می‌دادم. نگاه من بر روی دخترک ثابت ماند. او در لباسی مجلسی و سرخ رنگ، که به مچ پاهایش می‌رسید، ایستاده بود. لباسش از شکم به پایین گشاده و آزاد بود، و از بالا تنه به‌طور فشرده‌ای به بدنش چسبیده بود. آستین‌های آن با دقت و ظرافت مهره‌دوزی شده‌بودند، هر دوخت و دوزی از حسی ظریف و در عین حال سنگین حکایت داشت. همچنان در تکاپو و اضطراب، نمی‌توانستم از او چشم بردارم. دخترک دست‌های من را در دستان خود گرفت و صدا زد:
- باید بریم!
چشمانم میان او و مردی که بر روی زمین افتاده‌بود، رد و بدل شد. نمی‌دانستم کدام مسیر را انتخاب کنم. اضطراب و نگرانی، همچنان در دل من جا گرفته بود. دست خود را از دست‌های او بیرون کشیدم و گفتم:
- نمی‌تونم! امکان داره بمیره.
لحظه‌ای سکوت سنگین میان ما برقرار شد. زمان، به‌طور ناگهانی ایستاده بود، هیچ‌چیز غیر از آن بدن بی‌حرکت و این فشار سنگین در ذهنم وجود نداشت.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
نگاهش را به سمت سوپرمارکت می‌چرخاند و اسمش را زیر زبان تلفظ می‌کند. سپس ماشین را روشن می‌کند و به قصد رفتن به خانه حرکت می‌کند.
***
(ساعت ۳:۲۷ بامداد)
(شروع حادثه و قتل)
سرش بسیار درد می‌کرد و سردرد بدی به جانش افتاده بود، کمی جسم خود را تکان می‌دهد که درد، تمامی اجزای بدنش را دربر می‌گیرد و دستش را از زیر پهلو‌یش بیرون می‌‌آورد و به پشت گردن خود می‌گذارد و زیر لب زمزمه‌ می‌کند:
- کدوم سگ وحشی‌ اینطور محکم من‌ رو زد؟
پس از اتمام حرفش، جسمش را بیشتر تکان می‌دهد و به حالت نشسته روی زمین می‌نشیند. چشمانش را سیاهی فرا گرفته. شاید برای ضربه‌ای که به سرش وارد شده‌ بود اینطور بود. کم‌کم بیشتر و دقیق‌تر دید چشمانش واضح شد. در همان اتاق بود و همان‌جا که بیهوش شده بود. می‌خواهد کامل بلند شود که نگاهش به روی کاناپه که فردی در تاریکی رویش نشسته‌ است، سُر می‌خورد که بدون تکان خوردن می‌گوید:
- تو کی هستی‌، ها؟
آن شخص پایش را روی پای دیگر خود می‌اندازد و با لحنی خشمگین می‌گوید:
- یکی از اون سگ‌ها‌یی که قصد گاز گرفتنت رو دارن!
مرد ناگهان در تاریکی شروع به خندیدن می‌کند و دستش را پشت سرش می‌گذارد و با لحن پردرد و همچنان پُر تمسخری می‌گوید:
- تو؟ فکر نمی‌کنی تو یکی از اون عروسک‌های خوشگل بی‌جونی؟ گمشو بیا کمکم کن دختره بدرد نخور!
دختر از روی کاناپه بلند می‌شود و به سمت مرد می‌رود. مرد دستش را دراز می‌کند تا دختر دستش را بگیرد، اما برخلاف انتظارش لحظه‌ای ‌دهانه‌ی سرد اسلحه را روی پیشانی خود احساس می‌کند و ترس تمام وجودش را می‌گیرد.
- چیـ... کار می‌کنی؟
صدایش می‌لرزید و این برای آن دختر خوشحال کننده بود و لحظه‌ای بیشتر مشتاق می‌شد که چندین گلوله در سر مرد خالی کند.
دختر کمی خم می‌شود، دم گوش مرد پچ می‌زند:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
مرد دندان‌هایش را روی همدیگر فشار می‌دهد و از خشم این‌که در امروز چندین بار و بارها بازیچه چند الف دختر بچه‌ شده است، می‌خواهد فریاد کشد. اما صدایش را در گلوی خود خفه می‌کند که دختر پوزخندی صدادار می‌زند.
- فکر کردی کی هستی که می‌خوای من رو بکشی؟
دختر دهانه‌ی اسلحه را بیشتر به پیشانی مرد فشار می‌دهد و با یادآوری اتفاق‌های گذشته خشمگین‌تر می‌شود و پاسخ می‌دهد:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
مرد خشمگین‌تر می‌شود و با صدایی کشیده از روی خشم غُر می‌زند:
- هی میگی خودت چه فکر می‌کنی؟ چقدر پول می‌خوای؟
دختر سرمستانه‌ می‌خندد و با لحنی قاطع‌ای می‌گوید:
- تو خودت مار رو توی آستین خودت پرورش دادی، پس از لحاظ مالی هم بهش رسیدگی کردی. من همونم که بهش رسیدگی کردی و اما نمی‌شناسیش. به نظرت این سعادت بلند مرتبه‌ای برام نیست، لوک جان؟!
- خفه شو!
دختر با یادآوری گذشته، کمی در فکر می‌رود و فشار اسلحه به پیشانی مرد کمتر می‌شود که مرد از موقعیت استفاده می‌کند و سریع دست دختر را می‌پیچاند و اسلحه از دست دخترک به گوشه‌ای دیگر پرت می‌شود و جسم دختر را هول می‌دهد و کمر دختر محکم به پایه چوبی‌ کاناپه برخورد می‌کند که جیغش بلند می‌شود.
مرد که اسمس لوک است، سریع لامپ‌ها را روشن می‌کند و به روی چهر‌ه‌ی دختر که از درد به خود می‌پیچد خیره می‌شود. شوکه می‌شود و لحظه‌ای جا می‌خورد و قدمی به عقب می‌گذارد که به دیوار اتاق کمرش بخورد می‌کند.
- پس تو بودی با گلدون زدی پشت سر من موش کوچولو؟
دختر در حالی که بلند می‌‌شد تا به سمت اسلحه حرکت کند با خمشگینی گفت:
- کدوم گلدون رو میگی مرتیکه‌ی دزد؟
مرد از کلمه دزد خمشگین می‌شود. تکه‌ی شکسته‌ شده گلدانی که بر سرش خورده بود و شکسته بود را از روی سطح زمین اتاق برمی‌دارد و به سرعت به سمت دخترک حمله‌ور می‌شود و دست دختر را می‌گیرد، قبل از آنکه دختر مقاومتی از خود نشان دهد تکه شیشه را در گردنش فرو می کند و دختر را زخمی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
دختر از درد روی زمین می‌افتد و دستش را روی تکه‌ی شکسته‌ گلدان فرو رفته درون گردنش که خون در حال فواره زدن است، می‌گذارد و با صدایی گرفته و پر بغض می‌نالد:
- عوضی! باهام چیکار کردی... ‌‌.
مرد پوزخندی می‌زند و خم می‌شود و با بی‌رحمی تمام تکه شیشه را از گردن دخترک بیرون می‌‌کشد که قطره‌ای اشک از چشمان دخترک بر روی گونه‌هایش جاری می‌شود. با جسمی بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و رودی خون از گردنش به روی زمین شروع به پهن شدن می‌شود. مرد که خیره به دخترک بی‌جان و در حال جان دادن است، ناگهان به تندی هول داده می‌شود به سمت درب بالکن و با سر به درب شیشه‌ای بالکن، برخورد می‌کند و درب شیشه‌ای محکم شکسته می‌شود. در بالکن جسمش بر روی شیشه‌ خرده‌ها فرود می‌آید. به سختی بلند می‌شود که ناگهان دست کسی او را دوباره هل می‌دهد و به میله‌های بالکن نزدیک می‌کند، لوک کمی به خودش می‌آید و می‌گوید؟
- تو؟
فردی که ناخودآگاه به او حمله‌ور شده بود به قصد دفاع از آن دخترک که الان در حال جان دادن بود، با چشمانی گریان مرد را که در گیجی به سر می‌برد بیشتر هول می‌دهد که جسم مرد کامل از روی میله‌ها خمیده می‌شود تا به پایین می‌افتد. در چند ثانیه فردی که لوک را هول داده بود نزدیک‌تر می‌‌رود که شیشه‌ خرده‌ها در پایش فرو می‌رود. دستان لرزانش را روی میله می‌گذارد و سرش را به سمت پایین خم می‌کند که می‌ترسد و سر و جسم خود را به عقب متمایل می‌کند. لوک مرده بود. جسمش در طبقه پایینِ یک آپارتمان صد طبقه‌ افتادِ بود. بسیار می‌ترسد. آمد کاری درست انجام دهد که کباب شد. خود را کمی کنترل کرد و سریع از بالکن وارد اتاق شد. نگاهی به جسم آن دخترک انداخت که در حال جان دادن بود. نگاهش می‌کند و قطره‌ای اشک از چشمانش می‌چکد. مجبور است بی‌تفاوت باشد و به هر مصیبتی بود از اتاقِ آپارتمان خارج شد.
***
(دوازده ساعت بعد)
(ساعت ۱۳:48)
گوینده اخبار با فخر، جملاتی که از روی کاغذِ زیر دستی چرمی زیر دستش را به زبان می‌آورد را ادامه داد:
- در روز قبل، سرمایه گذارِ موفق در ساختمان سازی و ساخت ساز املاک و مسکن و یک تاجر موفق، در آپارتمان آپیولِنْس ناشی از ضرباتی که به سر او وارد شد، به قتل رسید و مأموران تحقیقات این پرونده گفته‌اند که از محل حادثه هیچ مدرکی به جا نمانده، ناگفته نماند که.... .
بدون گوش دادن به باقی حرف‌های گوینده اخبار، تلویزیون را خاموش کرد و سپس فنجان قهوه را روی میز شیشه‌ای روبه‌رویش گذاشت و به کاناپه خاکستری رنگ تکیه داد. نمی‌توانست احساسات خود را کنترل کند و همراه با ترس لحظاتی تراژدی را هم احساس می‌کرد. لرزش و سرد شدن نوک انگشت دست‌هایش همه نشانی از ترس بود که در تلاش پنهان کردنش بود. اما چندان موفق نبود و دانه‌های درشت عرق از سر و گردنش درحال روانه شدن بود. دستی به گردنش می‌کشد و دندان‌هایش را به محکمی روی همدیگر می‌سابد و با سرعت به سمت گوشی توی اتاق خوابش می‌رود و از کشوی کمد بیرون می‌اورد و با استرس شماره دیوید را می‌گیرد و پس از دو بوق دیوید جوابش را می‌دهد.
- جانم آنا؟
همانند همیشه صدایش آرام و بدون ترس بود. شاید بخاطر آن‌که یک مرد موفق و خود ساخته برای خود بود‌. آشکار شدنِ ترسش هم به همین راحتی نبود که با یک باد به خود بلرزد. برای همین کمی آنا صدایش را در گلو صاف می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- سلام، اخبار رو نگاه کردی؟
آنا کمی صدایش را بالا می‌برد و سپس ادامه حرفش را می‌گوید:
- بدبخت‌ شدم نه؟ من بدبخت شدم نه؟
صدای نفس کلافه‌ شده‌اش را می‌شد حس کرد. معلوم بود او هم برای این موضوع بسیار گرفتار شده است.
- آروم باش عزیزم! من اگه نمی‌تونستم به هیچ وجه‌ بهت قول نمی‌دادم، اصلا نترس باشه؟
آنا نفسی از روی آرامی می‌کشد و موهایش را دور انگشت اشاره‌‌‌اش می‌چرخاند و می‌گوید:
- دارم بهت اعتماد می‌کنم و... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
قبل از آنکه حرفش‌ کامل به اتمام برسد، صدای بهم کوبیده شدن درب ورودی آپارتمان را می‌شنود و پس از یک خداحافظی، گوشی را دوباره در کشو می‌گذارد و به سمت سالن خانه حرکت می‌کند. آنا نگاهش را به مادرش می‌دوزد، در حالی که کیفش را روی میز پرت می‌کند و خود را روی کاناپه می‌اندازد و صدایش را روی سرش می‌اندازد و آنا را صدا می‌زند:
- آنا؟
کمی دست‌پاچه می‌شود و موهایش را به پشت گوش خود هدایت می‌کند و با چند بار پلک زدن به سمتش می‌رود. آلبا از روی کاناپه بلند می‌شود و درست می‌نشیند و با دستش به کنارش اشاره می‌کند تا دخترش آنا کنارش بنشیند.
آنا که می‌نشیند، آلبا دستش را دور شانه‌های دخترش حلقه می‌کند و باهم دیگر به کاناپه تکیه می‌دهند و با رویی خندان به صحبت با همديگر می‌پردازند. آنا با خوش‌رویی صحبت می‌کند تا کمی از آن قیافه‌ی خسته و رنگ پریده مادرش را که معلوم بود بسیار خسته و کوفته است کمتر کند.
- امروز چطور گذشت مامان خوشگلم؟
آلبا لبخندی می‌زند که چاله گونه‌اش هم نمایان می‌شود و همراه با لبخند شیرینش کمی هم ابرو‌انش را در هم می‌کند و می‌گوید:
- مثل همیشه، یه عالمه با مشتری‌ها سر و کله زدن و جذب مشتری!
آنا ابروهایش را بالا می‌اندازد و بوسه‌ای به روی گونه‌های برجسته‌ مادرش می‌کند... .
- خسته نباشی که!
مادرش دستی بر روی موهای یاقوتی براق آنا می‌کشد، کمی حالت چهره‌اش غمگین می‌شود و با لحن گرفته‌ای می‌گوید:
- اگر من از اول یکمی پولدار بودم، نمی‌خواست تو این‌جوری زندگی کنی. همش تقصیر منه. ببخشید عزیزم. منو بخاطر زندگی نفرت انگیز گذشته که می‌بخشی؟
آنا نگاهی در چشمان قهوه‌ای رنگ آلبا که موجی از اشک در آن در حال شیرجه زدن است می‌کند. درست بود، اگر می‌خواست حقیقت را لو دهد مادرش چه می‌شد؟ می‌توانست آنگاه در چشمان مادرش نگاه کند و بگوید برای پرداختن گناهم باید مجرم شناخته شوم؟ معلوم بود، آنا آنقدر خودخواه و ترسو بود که نمی‌توانست چنین کاری را انجام دهد.
- این‌طور حرف نزن آخه قلبم می‌شکنه! آخه تو قهرمان زندگی منی مامان جونم.
آلبا لبخندی زیبا تحویل آنا می‌دهد و اشکی مروارید شکل از گوشه چشمانش روانه می‌شود و سپس بلند می‌شود و با کناره انگشتش، اشک خود را پاک می‌کند.
- من برم یکم استراحت کنم آنا، خونه رو به آتیش نکشی‌‌ ها!
پس از رفتن آلبا، آنا در فکر فرو می‌رود. واقعا می‌توانست مادرش را ببخشد؟ هر چند با آن‌که زیاد دوستش داشت اما هنوز در تقاطع نه یا بله‌ی این تصمیمش بود و به درستی مصمم نبود که می‌تواند مادرش را ببخشد یا نه. آلبا توانسته برای خود یک مرکز فروشگاهی راه‌ اندازی کند و پس از چند سال زندگیشان را از این رو به آن رو کند. اگر برای تلاش‌های آلبا نبود الان آنا در معروف‌ترین اپارتمان‌ها زندگی نمی‌کرد و لباس‌های پر زرق و برقی نمی‌پوشید و آنقدر جرعت نداشت با کسانی دوست شود که می‌توانند زندگی‌اش را روی انگشتشان بچرخانند و او را به بالا یا به زمین بيندازند. آنا از روی کاناپه سفید رنگ بلند می‌شود تا به آشپزخانه برود و آب میوه‌ای برای مادرش فراهم کند، اما با به صدا درآمدن زنگ آپارتمان راه خود را به سمت درب کج می‌کند. در صفحه هوشمند زنگ درب نگاهی می‌‌اندازد، کسی جلوی درب نبود. بیخیال برمی‌گردد به سمت آشپرخانه، آشپز‌خانه کمی نامنظم بود و ظرف‌های کثیف در ظرف‌شویی تلنبار شده بودند و گلدان ظریفِ روی میز، گل‌هایش پژمرده شده بود و گل‌برگ‌های پژمرده‌اش، کنده‌‌ شده بود و روی رومیزی شطرنجی ریخته بود. از کابینت یک لیوان شیشه‌ای برمی‌دارد و به سمت میز می‌رود و لیوان را گوشه‌ای از میز می‌گذارد و سپس دوباره به سمت کابینت برمی‌گردد و دستمال حوله‌ای صورتی رنگ را برمی‌دارد و روی رومیزی را کامل تمیز می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,792
15,473
مدال‌ها
6
از یخچال چندین توت‌ فرنگی برمی‌دارد و در ظرف می‌ریزد و به سختی از میان آن ظرف‌های تلنبار شده در ظرفشویی، توت‌ فرنگی‌ها را می‌شوید، به علاوه خورد کردنشان آن‌ها‌ را با چند میوه‌ دیگر مخلوط می‌کند و در آبمیوه گیر می‌ریزد. مقداری شکر هم به آن‌ اضافه می‌کند که آبمیوه شیرین‌تر شود.
پس از درست شدن آبمیوه، یک تکه یخ کوچک در آن انداخت تا کمی خنک شود و سپس دستش را که کثیف شده بود شست. ابتدا به سمت اتاقش می‌رود تا برای بار صدم گوشی‌ خود را چک کند تا پیامی از آنکه دیوید گفته باشد همه چیز حل شده را ببیند.
وارد اتاق می‌شود. برعکس تمامی جا‌های این اپارتمانِ زیبا، اتاقش آرام‌بخش‌تر از هر دارو و خانه‌ای بود. تم اتاق از ترکیب رنگ‌ مختلف طیف گسترده آبی بود. به سمت میز خاکستری رنگِ رو‌به‌روی پنجره اتاقش می‌رود. از کشو گوشی خود را بیرون می‌آورد و سپس خود را روی تخت می‌اندازد. ملافه و بالشت، روی تخت و فرش اتاق به رنگ سفید بود. همان‌طور که مادرش در روز اول برای اتاق این ترکیب رنگ را پسندیده بود، مورد پسند او هم بود. رمز گوشی را باز می‌کند. «۱۰۰۲» اگر رمز را برعکس می‌کرد سال تولدش را نشان می‌داد یعنی «۲۰۰۱» پس از باز شدن قفل، پیامی که برایش آمده بود را باز کرد «من دیدمت! نمی‌خوای درو برام باز کنی؟» چشمانش گرد شد. چشمانش را به صفحه گوشی بیشتر و دقیق‌تر دوخت که چنان مردمک و شبکیه، مشیمیه، زجاجیه... و خلاصه تمامی اجزای چشمانش به پیام خیره و درگیر شد.
یک شماره محافظت شده و ناشناس بود، مگر می‌شد کسی او را دیده باشد؟ به یاد آنکه زنگ درب اپارتمان را زده بودند، با سرعت گوشی را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد. با استرس درب را باز کرد. کسی نبود اما پایین، درست جلوی پایش یک پاکت بود. یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و آن را برمی‌دارد. هیچ نام و نشانی نداشت. وارد راهروی طبقه چهل و پنج اپارتمان می‌شود.
هیچ صدا و موجودِ ریز و بزرگی نبود، پاکت را در دستانش کمی مچاله می‌کند و وارد خانه‌شان می‌شود. به سمت آشپزخانه می‌رود و پاکت را روی میز می‌گذارد و سپس لیوان آبمیوه را برمی‌دارد و به سمت اتاق مادرش می‌رود. اتاق مادرش روبه‌روی اتاق خودش بود. پس از عبور از راهروی ورودی خانه به سالن نسبتا بزرگ خانه بود و سمت راست، اشپز‌خانه‌ای جمع و جور بود که اپنش به سالن اپارتمان وصل بود و در سمت راست یک راهروی دیگر بود که به اتاق خواب او و مادرش و همچنان یک اتاق مهمان بود. پس از این‌که تقطه‌ای با پشت انگشتانش به درب اتاق زد، وارد شد. آلبا روی تختش دراز کشیده بود و مچ دستش را روی چشمان و پیشانی‌اش قرار داده بود، لباسش را هم عوض کرده بود و ست لباسِ راحتی‌ای که آنا برایش خریده بود را پوشیده بود. گویا که خواب بود. آنا برای این‌که بیدارش نکند، لیوان را به آرامی روی میز کشویی کنار تختش گذاشت و از اتاق خارج شد.
به یاد آن پاکت بی‌نام و نشان، به سمت آشپز خانه رفت. پس از این‌که صندلی را کمی عقب کشید روی صندلی نشست و پاکت را در دست گرفت. نگاهی به پاکت انداخت و با لرزش خفیفِ دستانش آن را باز کرد. انتظار هرچیز را داشت جز تکه عکس ۱.۱ که در لابه‌لای دَستمالی که کمی پیچانده شده بود.
دَستمال را از دور عکس باز می‌کند و نگاهی کنجکاو به عکس می‌اندازد، در لحظه‌ای رنگ از سر و رویش می‌پرد و رنگ یه مرده را به خود اختصاص می‌دهد. این دیگر چه کابوسی بود که او می‌دید؟ قلابی بود؟ معلوم بود که نبود... . نفس‌هایش تند شد و قلبش از ضربان زیاد هر آن ممکن بود از کار بایستد. نگاه نمناک از اشک خود را به عکس می‌دوزد. عکس آنا بود که در بالای سر آن تاجر یعنی لوک بود!
چطور ممکن بود؟ کسی در آنجا حضور نداشت. پس چطور آن عکس گرفته شده بود؟ یک شوخی از جانب دیوید بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین