جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 81 بازدید, 4 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
470
2,755
مدال‌ها
2
«به نام خدا»
نام اثر: اوگاریا
ژانر: فانتزی تاریک
نویسنده: منصوره.م
گپ نظارت (۶) S.O.W
خلاصه: جادو در آرگان، بهایی دارد: «روحی که می‌دهی، دیگر بازنمی‌گردد.» جادوگران با سایه‌ها پیمان می‌بندند. جن‌های بی‌چهره، خدایان سقوط‌کرده، ارواحی که نام ندارند. چیزی درون لیا بیدار شده؛ بی‌نام، بی‌چهره و گرسنه! زمزمه‌اش هر شب نزدیک‌تر می‌شود: «بگذار من باشم. نه تو.» اما تاریکی هنوز نمی‌داند با که طرف است.

اوگاریا: به معنی سرزمینی با قانون تسخیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر آزمایشی
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,063
16,266
مدال‌ها
7
1000020349.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
470
2,755
مدال‌ها
2
مقدمه: در آرگان، سرزمینی که حقیقت در مه جادو فرو رفته، آنان که خواهان قدرت‌اند، چیزی بیش از خود را وا می‌گذارند؛ آنچه تسلیم نمی‌شود، تسخیر می‌شود. پیمانی بی‌کلام میان انسان و موجودی بی‌نام، نه آغاز دارد و نه پایان. اما روایتی دیگر نیز است! روایتی که با انکار آغاز می‌شود. هنگامی که به‌جای تسلیم شدن، به بند کشیدن رخ دهد؛ هنگامی که فرمان‌برداری در سکوت محو شود و موجود، نه آزاد بلکه در اعماق خفته باشد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
470
2,755
مدال‌ها
2
در با صدای جیر‌جیر خشکی باز شد. رِمی با نفس‌های تند و منقطع، به چهارچوب در تکیه داد. زیر چشم‌هایش گود شده‌بود. با صدای گرفته و آرامی گفت:
- لیا... لیا گمشده.

***
غروب ماه تاریکی بر سنگفرش‌های گرم بازار آویس سایه انداخته‌بود. پرچم‌های بنفش‌رنگ اتحاد نوراوریا که رویشان نشان نه‌گانه با نخ نقره‌ای دوخته شده‌بود، از بالای ستون‌های چوبی بر اثر باد می‌رقصیدند. بوی ادویه، فلز سوخته و میوه‌های پوسیده در هوا پیچیده‌بود. کنار دیوار حکاکی‌شده با دعای «پیمان اول»، زنی مسن با ردای تیره نشسته‌بود و زیر لب وردی می‌خواند تا سنگ‌های راوای کم‌نور در سبدش را شارژ کند. سایه‌ی دیوارهای بلند بازار آویس بر روی سنگ‌فرش‌ها کشیده شده‌بود و فانوس‌های شیشه‌ایِ سبزرنگ یکی‌یکی روشن می‌شدند. میان صدای فریاد بازرگان‌ها و زنگ چرخ‌های گاری، مردی با شنلی آبی‌رنگ که روی آن مهر طلایی شورای هفت‌نشان دوخته شده‌بود، بی‌صدا از کوچه گذشت. مردم جلوی پایش کنار رفتند، بعضی سر فرود آوردند، بعضی‌ها فقط نگاه کردند. پسربچه‌ای از پشت دکان بیرون دوید، کیسه‌ای پارچه‌ای در دست و از کنار نگهبان گذشت. زن گل‌فروش که چهره‌اش از سال‌ها آفتاب‌سوختگی چروک شده‌بود، زیر لب گفت:
- بازم یه فرستاده‌ی شورا... لابد واسه بستن دکون یکی دیگه اومده.
در کنار دکان ادویه‌فروشی، پیرمردی نشسته‌بود با جعبه‌ای پر از سنگ‌های راوا، واحد رایج آرگان که در مرکز هرکدام نگاره‌ای از نشان نُه‌گانه بود. سنگ‌ها را با دقت روی ترازوی کوچک دست‌سازش، سبک‌سنگین می‌کرد.
هم‌زمان در بخش شرقی بازار، جایی که پرده‌های بنفش‌رنگ آویزان بود، چند مرد و زن با رداهای بلند و نشان مخصوص تسخیرگرها* دور هم جمع شده‌بودند. صدای آهسته‌ای از یکیشان شنیده می‌شد:
- تازه از ریوان برگشته. میگن تسخیرش کامل نبود؛ فقط بخشی از موجود رو جذب کرده.
دختر نوجوانی که ردای نازک خاکی‌رنگی پوشیده‌بود، از لابه‌لای جمعیت عبور کرد و لحظه‌ای مکث کرد. دروازه‌های شهر نوراون مثل دهان هیولایی سنگی، آرام باز شدند. لیا نفسش را حبس کرد و سی*ن*ه‌اش را پر از هوا. تا چشم کار می‌کرد، برج‌های براق با نوک‌های شیشه‌ای از دل مه بیرون می‌آمدند، انگار می‌خواستند آسمان را پاره کنند. همه‌چیز بیش از اندازه صاف، براق و منظم بود. حتی پرنده‌هایی که در هوا پرواز می‌کردند، انگار اجازه نداشتند از محدوده مشخصی فراتر بروند. او در چرخش آرام گاری، از کنار دیوارهایی گذشت که رویشان نقش‌هایی برجسته دیده می‌شد؛ خطوطی از نور که با جادوی راوا در دل سنگ حک شده‌بودند و دعاهای پیوستگی را بی‌وقفه زمزمه می‌کردند. مردم اینجا با لباس‌هایی حرکت می‌کردند که برق نقره‌ای داشت و روی پیشانی‌هایشان نشان‌های جادویی واضح‌تر از هر جای دیگری بود. لیا بی‌اختیار دستش را روی گردنش گذاشت؛ همان‌جایی که نشان روی گردنش حک شده‌بود. برعکس شهر نوراون، ذهن لیا آشوب بود. هفته‌ای گذشته‌بود، فقط یک هفته. از آن لحظه‌ی دردناک در ریوان، از آن فریاد، از آن سوختن دیوارها و دود بلندشده از بازارچه. کسی چیزی نگفت؛ نه در اخبار و نه در اعلامیه‌ها و شورا، دیر یا زود می‌فهمید چه کسی آنجا بوده. جای سوختگی روی گردنش هنوز درد می‌کرد. کسی به او نگاه نمی‌کرد؛ حس می‌کرد به زبان بی‌زبانی به او می‌گفتند: «تو اینجا جایی نداری». لیا سرش را از زیر شنل بالا آورد. با خودش زمزمه کرد: «تسخیر معکوس فقط یه افسانه‌ست، فقط یه کابوسه». حتی معلم‌هایش هم آن را فقط در لفافه می‌گفتند؛ چیزی مربوط به دوران تاریکی، زمانی که برخی جادو را وارونه فرا می‌خواندند. حالا خودش شده‌بود بخشی از آن افسانه. از دور، برج شورا سر برافراشت. گنبد طلایی‌اش در نور فرو می‌رفت. چند کوچه‌ی باریک و کج‌ومعوج را پشت سر گذاشت تا به ساختمان کوتاه و سنگی‌ای رسید که نور زرد و گرمی از پنجره‌های کدرش بیرون می‌زد. تابلویی با حروف کنده‌شده بالای در آویزان بود: «مسافرخونه فلور». لیا مردد ماند. زمزمه‌ای محو درست در گوش چپش چیزی گفت اما لیا مفهومش را نفهمید. دستش را روی سرش گذاشت و به صدای درون سرش نهیب زد: «لطفاََ دست از سرم بردار». سپس نفس عمیقی کشید و وارد شد. داخل مسافرخانه بوی سوپ، چوب سوخته و چیزی شبیه خاکستر مرطوب می‌داد. مردی با چهره‌ای خاکستری و چشم‌های بی‌حالت پشت پیشخوان ایستاده‌بود.

*: نوراون پایتخت سرزمین آرگان.
*: نشان نه‌گانه، نشانی است که مخصوص تسخیرگران و نماد پرچم نوراوریا، سلطنت آرگان در نوراون است.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
470
2,755
مدال‌ها
2
نگاهی به چهره‌ی گل‌آلود لیا انداخت و بدون حرف، کلیدی را روی میز گذاشت. لیا پرسید:
- اتاقش گرمه؟
مرد سری برای تأیید تکان داد و گفت:
- گرم هم نباشه با وضعیتی که تو داری فقط همین‌جا راهت میدن.
لیا چشمش را از مرد دزدید. کلید را برداشت و راه افتاد. پله‌ها زیر پایش ناله می‌کردند. در اتاق را باز کرد و وارد شد. دیوارهای اتاق، باریک و سنگی بودند با یک پنجره کوچک که مه بیرون، باعث شده‌بود شیشه‌اش بخار بگیرد. هیچ آینه‌ای نبود. هیچ‌چیز شخصی‌ای نبود؛ فقط دیوار، تخت و تاریکی. لیا خودش را روی تخت انداخت. چشم‌هایش را بست اما صدایی شبیه تنفس، شبیه زمزمه‌ای خفه، مثل قطره‌ای از ذهنش چکه می‌کرد: «قدرت رو حس کردی؟» او پتو را روی سرش کشید و دلش را به تپش قلبی سپرد که دیگر مطمئن نبود فقط مال خودش باشد.
***
مه از پنجره‌ی کوچک مسافرخانه، منظره بیرون را محو کرده‌بود. بخار تنفس لیا هنوز در هوای سرد صبح معلق بود. او روی تخت سفت و کج، پیچیده در پتو زمخت، به خطوط ترک‌خورده‌ی سقف چشم دوخته‌بود. با سروصدای اطراف از کابوسش بیرون آمده‌بود. صدای کشیده شدن پارچه‌ای خیس بر کف زمین و تق‌تق بی‌قرار کفش کسی روی پله‌ها می‌آمد. لیا پتو را تا روی چانه بالا کشیده‌بود اما پلک‌هایش بی‌قرار می‌جنبید. دستی خیالی، به نرمی انگشتان سردش را لمس کرد. سپس تاریکی پشت چشم‌هایش را شکافت. نجواهایی از اعماق ذهنش را می‌شنید. آهی عمیق، سنگین و خفه‌کننده، انگار از دهانه‌ی چاهی قدیمی بالا می‌آمد. سعی کرد اطرافش را ببیند ولی تا چشم کار می‌کرد، تاریکی بود. بوی خون خشک‌شده و خاک، صدای پرهای مرطوبی که به‌آرامی باز می‌شدند را حس می‌کرد و می‌شنید. سپس صدای ضخیم و خش‌دار آن چیز، آمیخته با تمسخر و چیزی شبیه دلسوزی را شنید: «این افکار پوچ احساساتی رو بریز دور! قدرت من رو حس کردی؛ چرا قبولش نمی‌کنی؟» لیا به خود پیچید و قطره‌ای عرق از روی شقیقه‌اش پایین چکید. در ذهنش، چیزی درون قفس در حال خیز برداشتن بود. نفس‌هایش ریتم تند به خود گرفت. صدایی دیگر در سرش هشدار‌وار گفت: «نذار کنترل رو به دست بگیره» و چشمانش باز شد. لیا آرام نشست. پتو از روی دوشش افتاد و سرمای صبحگاهی پوست خیس از عرقش را لرزاند. تنش از عرق خیس بود و سرمای اتاق راهی برای ورود به پوست و درونش پیدا نکرده‌بود. خم شد و کیسه‌ی نباتی‌رنگش را برداشت. چیزی برای خوردن در آن نداشت. فرصت نکرده‌بود مواد لازم را برای سیر شدن بردارد. لب‌های خشکیده‌اش را لیسید و کوزه‌ی کوچکی را برداشت و آب چشمه‌ را سر کشید؛ همان چشمه‌ای که در افسانه‌ها می‌گفتند مؤثرترین راواها از آن‌جا زاده می‌شوند، اما آبش تلخ بود. از روی تخت پایین آمد و کف اتاق نشست. زانوهایش را بغل گرفت و نگاهش به دیوار سرد دوخته شد؛ درست در نقطه‌ای که شیار کوچکی در سنگ دیده می‌شد. ذهنش شروع به یادآوری خاطرات تلخ کرد؛ یاد آن لحظه، آن صحنه و آن اشتباه ناخواسته. با شنیدن صدای زنانه‌ای که پشت در پیچید، به خودش آمد. صدای زن، خش‌دار و گرفته بود که گفت:
- دخترجون، غذا داره سرد میشه. اگه نمی‌خوای بگو تا بدمش به یه مرد سبیلو که کم مونده منم قورت بده.
 
بالا پایین