جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,101 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۵۰۸۲۰_۲۳۲۴۴۵.png
«به نام خدا»
نام اثر: اوگاریا
ژانر: فانتزی تاریک
نویسنده: منصوره.م
گپ نظارت (۶) S.O.W
خلاصه: جادو در آرگان بهایی دارد: «روحی که می‌دهی، دیگر بازنمی‌گردد.» جادوگران با سایه‌ها پیمان می‌بندند. جن‌های بی‌چهره، خدایان سقوط‌کرده، ارواحی که نام ندارند. و چیزی درون لیا بیدار شده؛ بی‌نام، بی‌چهره و گرسنه! زمزمه‌اش هر شب نزدیک‌تر می‌شود. اما تاریکی هنوز نمی‌داند با که طرف است.

اوگاریا: به معنی سرزمینی با قانون تسخیر
عکس شخصیت - [اوگاریا] اثر «منصوره‌.م کاربر انجمن رمان بوک»

 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,345
مدال‌ها
8
1000020349.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
مقدمه: در آرگان، سرزمینی که حقیقت در مه جادو فرو رفته، آنان که خواهان قدرت‌اند، چیزی بیش از خود را وا می‌گذارند؛ آنچه تسلیم نمی‌شود، تسخیر می‌شود. پیمانی بی‌کلام میان انسان و موجودی بی‌نام، نه آغاز دارد و نه پایان. اما روایتی دیگر نیز است! روایتی که با انکار آغاز می‌شود. هنگامی که به‌جای تسلیم شدن، به بند کشیدن رخ دهد؛ هنگامی که فرمان‌برداری در سکوت محو شود و موجود، نه آزاد بلکه در اعماق خفته باشد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
در با صدای جیر‌جیر خشکی باز شد. رِمی با نفس‌های تند و منقطع، به چهارچوب در تکیه داد. زیر چشم‌هایش گود شده‌بود. با صدای گرفته و آرامی گفت:
- لیا، لیا گمشده!

***
غروب ماه تاریکی بر سنگ‌فرش‌های گرم بازار آویس سایه انداخته‌بود. پرچم‌های بنفش‌رنگ اتحاد نوراوریا که رویشان نشان نه‌گانه با نخ نقره‌ای دوخته شده‌بود، از بالای ستون‌های چوبی بر اثر باد می‌رقصیدند. بوی ادویه، فلز سوخته و میوه‌های پوسیده در هوا پیچیده‌بود. کنار دیوار حکاکی‌شده با دعای «پیمان اول»، زنی مسن با ردای تیره نشسته‌بود و زیر لب وردی می‌خواند تا سنگ‌های راوای کم‌نور در سبدش را شارژ کند. سایه‌ی دیوارهای بلند بازار آویس بر روی سنگ‌فرش‌ها کشیده شده‌بود و فانوس‌های شیشه‌ایِ سبزرنگ یکی‌یکی روشن می‌شدند. میان صدای فریاد بازرگان‌ها و زنگ چرخ‌های گاری، مردی با شنلی آبی‌رنگ که روی آن مهر طلایی شورای هفت‌نشان دوخته شده‌بود، بی‌صدا از کوچه گذشت. مردم جلوی پایش کنار رفتند، بعضی سر فرود آوردند، بعضی‌ها فقط نگاه کردند. پسربچه‌ای از پشت دکان بیرون دوید، کیسه‌ای پارچه‌ای در دست و از کنار نگهبان گذشت. زن گل‌فروش که چهره‌اش از سال‌ها آفتاب‌سوختگی چروک شده‌بود، زیر لب گفت:
- بازم یه فرستاده‌ی شورا! لابد واسه بستن دکون یکی دیگه اومده.
در کنار دکان ادویه‌فروشی، پیرمردی نشسته‌بود با جعبه‌ای پر از سنگ‌های راوا، واحد رایج آرگان که در مرکز هرکدام نگاره‌ای از نشان نُه‌گانه بود. سنگ‌ها را با دقت روی ترازوی کوچک دست‌سازش، سبک‌سنگین می‌کرد.
هم‌زمان در بخش شرقی بازار، جایی که پرده‌های بنفش‌رنگ آویزان بود، چند مرد و زن با رداهای بلند و نشان مخصوص تسخیرگرها* دور هم جمع شده‌بودند. صدای آهسته‌ای از یکیشان شنیده می‌شد:
- تازه از ریوان برگشته. میگن تسخیرش کامل نبود؛ فقط بخشی از موجود رو جذب کرده.
دختر نوجوانی که ردای نازک خاکی‌رنگی پوشیده‌بود، از لابه‌لای جمعیت عبور کرد و لحظه‌ای مکث کرد. دروازه‌های شهر نوراون مثل دهان هیولایی سنگی، آرام باز شدند. لیا نفسش را حبس کرد و سی*ن*ه‌اش را پر از هوا. تا چشم کار می‌کرد، برج‌های براق با نوک‌های شیشه‌ای از دل مه بیرون می‌آمدند، انگار می‌خواستند آسمان را پاره کنند. همه‌چیز بیش از اندازه صاف، براق و منظم بود. حتی پرنده‌هایی که در هوا پرواز می‌کردند، انگار اجازه نداشتند از محدوده مشخصی فراتر بروند. او در چرخش آرام گاری، از کنار دیوارهایی گذشت که رویشان نقش‌هایی برجسته دیده می‌شد؛ خطوطی از نور که با جادوی راوا در دل سنگ حک شده‌بودند و دعاهای پیوستگی را بی‌وقفه زمزمه می‌کردند. مردم اینجا با لباس‌هایی حرکت می‌کردند که برق نقره‌ای داشت و روی پیشانی‌هایشان نشان‌های جادویی واضح‌تر از هر جای دیگری بود. لیا بی‌اختیار دستش را روی گردنش گذاشت؛ همان‌جایی که نشان روی گردنش حک شده‌بود. برعکس شهر نوراون، ذهن لیا آشوب بود. هفته‌ای گذشته‌بود، فقط یک هفته. از آن لحظه‌ی دردناک در ریوان، از آن فریاد، از آن سوختن دیوارها و دود بلندشده از بازارچه. کسی چیزی نگفت؛ نه در اخبار و نه در اعلامیه‌ها و شورا، دیر یا زود می‌فهمید چه کسی آنجا بوده. جای سوختگی روی گردنش هنوز درد می‌کرد. کسی به او نگاه نمی‌کرد؛ حس می‌کرد به زبان بی‌زبانی به او می‌گفتند: «تو اینجا جایی نداری». لیا سرش را از زیر شنل بالا آورد. با خودش زمزمه کرد: «تسخیر معکوس فقط یه افسانه‌ست، فقط یه کابوسه». حتی معلم‌هایش هم آن را فقط در لفافه می‌گفتند؛ چیزی مربوط به دوران تاریکی، زمانی که برخی جادو را وارونه فرا می‌خواندند. حالا خودش شده‌بود بخشی از آن افسانه. از دور، برج شورا سر برافراشت. گنبد طلایی‌اش در نور فرو می‌رفت. چند کوچه‌ی باریک و کج‌ومعوج را پشت سر گذاشت تا به ساختمان کوتاه و سنگی‌ای رسید که نور زرد و گرمی از پنجره‌های کدرش بیرون می‌زد. تابلویی با حروف کنده‌شده بالای در آویزان بود: «مسافرخونه فلور». لیا مردد ماند. زمزمه‌ای محو درست در گوش چپش چیزی گفت اما لیا مفهومش را نفهمید. دستش را روی سرش گذاشت و به صدای درون سرش نهیب زد: «لطفاََ دست از سرم بردار». سپس نفس عمیقی کشید و وارد شد. داخل مسافرخانه بوی سوپ، چوب سوخته و چیزی شبیه خاکستر مرطوب می‌داد. مردی با چهره‌ای خاکستری و چشم‌های بی‌حالت، پشت پیشخوان ایستاده‌بود.

*: نوراون پایتخت سرزمین آرگان.
*: نشان نه‌گانه، نشانی است که مخصوص تسخیرگران و نماد پرچم نوراوریا، سلطنت آرگان در نوراون است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
نگاهی به چهره‌ی گل‌آلود لیا انداخت و بدون حرف، کلیدی را روی میز گذاشت. لیا پرسید:
- اتاقش گرمه؟
مرد سری برای تأیید تکان داد و گفت:
- گرم هم نباشه با وضعیتی که تو داری فقط همین‌جا راهت میدن.
لیا چشمش را از مرد دزدید. کلید را برداشت و راه افتاد. پله‌ها زیر پایش ناله می‌کردند. در اتاق را باز کرد و وارد شد. دیوارهای اتاق، باریک و سنگی بودند با یک پنجره کوچک که مه بیرون، باعث شده‌بود شیشه‌اش بخار بگیرد. هیچ آینه‌ای نبود. هیچ‌چیز شخصی‌ای نبود؛ فقط دیوار، تخت و تاریکی. لیا خودش را روی تخت انداخت. چشم‌هایش را بست اما صدایی شبیه تنفس، شبیه زمزمه‌ای خفه، مثل قطره‌ای از ذهنش چکه می‌کرد: «قدرت رو حس کردی؟» او پتو را روی سرش کشید و دلش را به تپش قلبی سپرد که دیگر مطمئن نبود فقط مال خودش باشد.
***
مه از پنجره‌ی کوچک مسافرخانه، منظره بیرون را محو کرده‌بود. بخار تنفس لیا هنوز در هوای سرد صبح معلق بود. او روی تخت سفت و کج، پیچیده در پتو زمخت، به خطوط ترک‌خورده‌ی سقف چشم دوخته‌بود. با سروصدای اطراف از کابوسش بیرون آمده‌بود. صدای کشیده شدن پارچه‌ای خیس بر کف زمین و تق‌تق بی‌قرار کفش کسی روی پله‌ها می‌آمد. لیا پتو را تا روی چانه بالا کشیده‌بود اما پلک‌هایش بی‌قرار می‌جنبید. دستی خیالی، به نرمی انگشتان سردش را لمس کرد. سپس تاریکی پشت چشم‌هایش را شکافت. نجواهایی از اعماق ذهنش را می‌شنید. آهی عمیق، سنگین و خفه‌کننده، انگار از دهانه‌ی چاهی قدیمی بالا می‌آمد. سعی کرد اطرافش را ببیند ولی تا چشم کار می‌کرد، تاریکی بود. بوی خون خشک‌شده و خاک، صدای پرهای مرطوبی که به‌آرامی باز می‌شدند را حس می‌کرد و می‌شنید. سپس صدای ضخیم و خش‌دار آن چیز، آمیخته با تمسخر و چیزی شبیه دلسوزی را شنید: «این افکار پوچ احساساتی رو بریز دور! قدرت من رو حس کردی؛ چرا قبولش نمی‌کنی؟» لیا به خود پیچید و قطره‌ای عرق از روی شقیقه‌اش پایین چکید. در ذهنش، چیزی درون قفس در حال خیز برداشتن بود. نفس‌هایش ریتم تند به خود گرفت. صدایی دیگر در سرش هشدار‌وار گفت: «نذار کنترل رو به دست بگیره» و چشمانش باز شد. لیا آرام نشست. پتو از روی دوشش افتاد و سرمای صبحگاهی پوست خیس از عرقش را لرزاند. تنش از عرق خیس بود و سرمای اتاق راهی برای ورود به پوست و درونش پیدا نکرده‌بود. خم شد و کیسه‌ی نباتی‌رنگش را برداشت. چیزی برای خوردن در آن نداشت. فرصت نکرده‌بود مواد لازم را برای سیر شدن بردارد. لب‌های خشکیده‌اش را لیسید و کوزه‌ی کوچکی را برداشت و آب چشمه‌ را سر کشید؛ همان چشمه‌ای که در افسانه‌ها می‌گفتند مؤثرترین راواها از آن‌جا زاده می‌شوند، اما آبش تلخ بود. از روی تخت پایین آمد و کف اتاق نشست. زانوهایش را بغل گرفت و نگاهش به دیوار سرد دوخته شد؛ درست در نقطه‌ای که شیار کوچکی در سنگ دیده می‌شد. ذهنش شروع به یادآوری خاطرات تلخ کرد؛ یاد آن لحظه، آن صحنه و آن اشتباه ناخواسته. با شنیدن صدای زنانه‌ای که پشت در پیچید، به خودش آمد. صدای زن، خش‌دار و گرفته بود که گفت:
- دخترجون، غذا داره سرد میشه. اگه نمی‌خوای بگو تا بدمش به یه مرد سبیلو که کم مونده منم قورت بده.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
لیا نفسش را بیرون داد و از روی زمین سفت بلند شد. پاهایش با کف‌پوش سرد اتاق تماس پیدا کرد، لرز خفیفی از ستون فقراتش بالا رفت. شنل باران‌خورده‌اش را روی شانه انداخت و هدیه خاله‌اش را پوشید و در را باز کرد. راهروی باریک و نمور، بوی غذای گرم و خانگی را می‌داد. نور زرد و کم‌جان راوایی که بالای سرش آویزان بود، با هر لرزشی از هوا جرقه می‌زد. انگار به‌زودی خاموش می‌شد. آشپزخانه انتهای راهرو بود؛ اتاقکی کوچک با پنجره‌ای بخارگرفته و بخاری‌ای خاموش. راوای بزرگی وسط میز بود، شارژش رو به اتمام بود و نورش کم. لیا دستانش را از جیبش بیرون آورد و کمی گرمای آشپزخانه را به دستان خود دعوت کرد. زن که دیگران او را فلور صدا می‌زدند، یک پیاله‌ی سفالی جلوی لیا گذاشت و با لبخندی بی‌جان گفت:
- بخور تا جون بگیری. هیچی هم نباشه، این خورشت ریشه‌کوفته دل و روده رو باز می‌کنه.
درون پیاله مایعی نیمه‌تیره قل‌قل می‌کرد؛ تکه‌های له‌شده‌ای از چیزی شبیه ریشه‌ی خشک‌شده‌ی گیاه کوفته، با رشته‌های سبز تند و ادویه‌ای که بینی را می‌سوزاند. بوی تلخی داشت با ته‌مایه‌ای از کوفته‌ی آتش که در آن حل شده‌بود تا داغ بماند. لیا بی‌کلام قاشق را برداشت. اطرافش سه مسافر دیگر نشسته‌بودند. یکی پیرمردی با پیراهنی بلند و خاکستری‌رنگ که از چهره‌اش پیدا بود سال‌ها حرف نزده‌است. دیگری زنی با چشم‌های خالی و خراشی عمیق روی گونه‌اش که لیا سریع چشم از آن زن گرفت. نگاهی دیگر به مردی با سبیل‌های پرپشت انداخت. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، فقط در سکوت غذا می‌خوردند. ولی فلور با لبخندش، بخار سوپ را هم گرم‌تر می‌کرد. می‌نشست کنار اجاق، راواهای مصرف‌شده را یکی‌یکی چک می‌کرد، آن‌هایی که هنوز جرقه‌ای از انرژی داشتند را جدا می‌کرد و می‌گفت:
- اگه اینا خاموش بشن، شب باید با نفس‌هامون خودمون رو گرم کنیم. پنجه‌طلا می‌گفت چوب با تأخیر می‌رسه و ما که مثل طبقه تسخیرگرهای اشراف با جادو نمی‌تونیم راواها رو شارژ کنیم. خدا رحم کنه.
لیا آهی کشید و قاشق پر دیگری درون دهانش گذاشت و به دیوار نگاه کرد. رد سیاهی از سوختگی راوا روی دیوار بالا رفته‌بود، سوختگی‌ای بر اثر خاموش‌شدن تدریجی راوا. در نور ضعیف آشپزخانه، فضای اتاق رو به خاکستری می‌نمود ولی حضور فلور، با آن دست‌های زمخت و لبخند آرامش، گرمای خاصی به لیا می‌داد. او قاشقی دیگر برداشت. سوپ داغ نبود ولی آنقدر گرم بود که قلبش را برای چند ثانیه از لرز خفیف رها کند. بعد از تمام شدن خورشت که بدجور به دلش چسبیده‌بود، قاشق را درون پیاله گذاشت. آخرین جرعه از خورشت گرم، هنوز روی زبانش مزه‌ای دلنشین داشت با اینکه از نظر بقیه، خوشمزه نبود. بخار از لبه‌ی سفال بالا می‌رفت و در نور لرزان راوا می‌رقصید. چشمش به فلور افتاد که خم شده‌بود تا یکی از راواهای نیمه‌سوخته را از زیر بخاری بیرون بکشد. دستانش ترک خورده‌بود و بر اثر دود، سیاه شده‌بود. لیا از جایش بلند شد. دستی درون جیب شنل گلی‌اش فرو برد و یک راوای شارژشده را بیرون آورد. سنگی بیضی‌شکل، به رنگ آبی روشن با رگه‌های نقره‌ای. طوری که کسی نبیند، آن را در دست فلور گذاشت و آرام گفت:
- من بهش نیازی ندارم… نگهش دار.
فلور لحظه‌ای ماتش برد. انگشتان ترک‌خورده‌اش با تردید، راوا را لمس کرد. چشم‌های قهوه‌ای و خسته‌اش برق زد و چیزی شبیه اشک و بغض، زیر پلکش نمایان شد و لبخند زد.
- خدا حفظت کنه دخترجون.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
لیا از آستانه در آشپزخانه گذشت و پا به راهروی نیمه‌تاریک گذاشت. چند قدم بیشتر نرفته‌بود که شانه‌اش با نیرویی خشک و سنگین به مردی برخورد کرد؛ مردی هیکلی، عضله‌دار، با سری تراشیده که انگار سایه‌ی بلندش تمام عرض راهرو را بلعیده‌بود. چشم‌هایش آبی کم‌رنگ بود؛ آن‌قدر کم‌رنگ که سفیدی اطرافشان را محو می‌کرد، شبیه حوضی یخ‌زده که هیچ تصویری را منعکس نمی‌کرد. نگاه آن مرد باعث شد سرمایی نامرئی در پوستش جا خوش کند. چند لحظه همان‌جا خشکش زد و موجی از فشار در جمجمه‌اش پیچید، چنان که انگار تپش قلبش به میخ‌های کوچکی تبدیل شده‌بود که با هر ضربه به گیجگاهش فرو می‌رفتند. دست چپش بی‌اختیار به سنگ سرد کنار پله‌ها چنگ زد تا سقوط نکند و دست دیگر روی شقیقه‌اش نشست. چشمانش را روی هم فشار داد. رگ‌هایش از زیر پوست تغییر کردند. رنگ بنفش در شیارشان جان گرفت؛ تیره و غریب، مثل جوهری که نقشه‌ای جدید بر بدنش ترسیم کند. با هر ضربان قلب، حضور دیگری از عمق تاریکی به ذهنش نزدیک‌تر می‌شد. پلک‌هایش را محکم‌تر روی هم فشار داد. در کسری از ثانیه، راهرو محو شد؛ جایش را شعله‌ها گرفتند و بوی تعفن و فریادهایی کوتاه سکوت فضا را شکستند. سنگ‌های خیس از خون، منعکس‌کننده‌ی نور لرزان آتش بودند. پیکر بی‌جان تسخیرگرها زیر نور زرد و سرخ افتاده‌بود؛ چشمانی باز با حدقه‌ای سفید و سی*ن*ه‌ای بدون هوا. تنفس لیا کوتاه و منقطع شده‌بود. اشک در چشمانش جمع شد. میان آن آشوب، چهره‌ی سارین از دل دود نمایان شد. چشم‌هایش روی لیا ثابت ماند و با صدایی آرام، اما بی‌رحم گفت:
- به من نگاه کن لیا، به من نگاه کن!
لیا نمی‌دانست چه کار کند. چشمان خیسش را به سارین دوخت.
- وقت نداریم لیا! فرار کن!
لیا پلک زد و گفت:
- نه، نه‌نه، دوباره نه!
سایه‌ی درونش نزدیک‌تر آمد و هرچه آن سایه بیشتر جلو می‌آمد، نفس او کوتاه‌تر می‌شد.
- لذت کشتنشون حالت رو خوب نکرد عروسک؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
وقتی دوباره پلک زد، نور و صدا و بوی راهرو برگشت، اما حالش مثل قبل نبود. گام‌هایش که پیش‌تر لرزان و تند بودند، آرام و حساب‌شده شدند؛ مثل کسی که به میدان آشنایی پا می‌گذارد. گیج و سردرگم بود و نمی‌توانست درست فکر کند. دستش را روی دامن پیراهنش گذاشت و مشت کرد. سرش را کمی بالا آورد و از گوشه چشمش، مرد هیکلی و قدبلند را دید. راهرو باریک‌تر از آن بود که از کنارش بگذرد بدون آنکه تماس کوتاهی اتفاق بیفتد. بازوی ستبر مرد اندکی تکان خورد، چشمانش آن ابهت قبلی را نداشت؛ لیا توانست ترس را از چشمانش بخواند. برخورد یک اشک‌خوار با شانه‌اش باعث این توهمات شده‌بود؟ نه، امکان نداشت این‌ها صرفاً توهم باشند. دستش را روی نرده کشید و خطوط رگ‌های بنفش، آرام‌آرام به رنگ پیشین بازگشتند. تنها اثر باقی‌مانده، سرمایی بود که از نوک انگشتانش تا قلبش خزید. لیا با شتاب از کنارش عبور کرد، بدون آنکه حتی از گوشه چشمش او را ببیند. با گام‌هایی لرزان و سریع از پله‌ها بالا رفت ولی هوا هنوز همان سنگینی قبل را داشت؛ مثل تنفس گرد و غبار بعد از فرو ریختن یک سقف و گیر کردن زیر آن سقف. دردی که پشت چشم‌هایش را می‌سوزاند، او را از میان راهرو تا آستانه‌ی در اتاق کشاند. در را بست و پشتش تکیه داد و سعی کرد نفسش را آهسته کند.
- داره چه اتفاقی میفته؟
اشک‌هایش بی‌اختیار روی گونه‌اش غلتیدند و موهای مشکینش را خیس کردند.
- چرا نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم؟
روی کف‌پوش سرد اتاق نشست.
- چرا همه این‌ها باید برای من اتفاق بیفته؟ چرا؟!
با پشت دست اشکش را پاک کرد.
- خاله، من چیکار کنم؟ چرا نیستی که کمکم کنی؟
موجی از احساسات و سردرگمی به جانش چیره شد. تصاویر آن شعله‌ها و تن مرده تسخیرگرها، مانند تصاویر کتابی ورق می‌خوردند و ذهن پرآشوب لیا را خسته‌تر می‌کردند.
- اگه... اگه نتونم خودم رو کنترل کنم و به بقیه آسیب بزنم چی؟
تا مغز استخوانش با گفتن این جمله درد گرفت. دستش را روی زانوانش گذاشت و بلند شد. بدون لحظه‌ای مکث، بدون آنکه فرصت کند فکر کند، کیسه‌ی کهنه‌ی خودش را از گوشه برداشت، بندش را یک‌بار محکم گره زد و به دوش انداخت. کفش‌هایش روی چوب فرسوده‌ی کف‌پوش لغزیدند تا به پله‌ها رسید. در آستانه‌ی در مسافرخانه، کلاه پارچه‌ی شنل سنگین را روی سر انداخت و لبه‌هایش را پایین کشید. آن‌قدر پایین کشید که سایه‌اش حتی چانه‌اش را هم بپوشاند. نگاهش را به زمین دوخت و قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
باد سردی از لابه‌لای کوچه‌های سنگ‌فرش‌شده می‌گذشت و لبه‌ی شنل لیا را به‌هم می‌زد. قدم‌هایش بی‌نهایت تند بود. کیسه‌ی کوچک چرمی نباتی‌رنگ را محکم در مشت گرفته‌بود، انگار با شل کردنش همه‌ی آنچه برای بقا لازم داشت از دست می‌رفت. شنل را تا حد ممکن جلو کشیده‌بود تا سایه‌ی صورتش در تاریکی لبه‌اش گم شود. صدای همهمه‌ای از دور، کم‌کم خودش را به گوشش تحمیل کرد؛ صدایی که با هر قدم واضح‌تر می‌شد. ازدحامی که در خیابان اصلی جمع شده‌بود، مثل موجی متلاطم حرکت می‌کرد. بوی عرق و خاک در هوا پیچیده‌بود. زنان با دامن‌های بلند و پیراهن‌های گره‌دار، مردان با پیراهن و کت‌های بلند و یقه‌های ایستاده و شال‌های ضخیم پیچیده دور گردن، رنگ‌ها تیره اما با دوخت‌های دقیق و پارچه‌های محکم، ایستاده‌بودند. بچه‌هایی از لابه‌لای جمعیت سرک می‌کشیدند و وسیله یا نانی خشک در دست داشتند. صدای دوردستی مثل غرش دریا از انتهای خیابان می‌آمد. شعارهایی تند، همهمه‌ای که مانند موج بالا می‌رفت و پایین می‌نشست. کنار دکه‌ی بسته‌ی نان، دو زن پچ‌پچ می‌کردند:
- میگن امروز خودشون میان وسط… نه فقط نگهبان‌ها.
- نگهبان‌های شورا؟
- آره، با تسخیرگرهاشون.
لیا بدون آنکه سر بلند کند، از کنارشان گذشت. انگشتانش از زیر پارچه، بی‌اختیار بند کیسه را فشار می‌دادند. هرچه جلوتر می‌رفت، بوی دود، صدای پای سربازان و فریادهای گنگ، شکل واضح‌تری می‌گرفت. هوای خیابان اصلی سنگین و گرفته شده‌بود؛ نور خورشید از لابه‌لای ساختمان‌ها بین مردم می‌چرخید. صدای طبل‌ها با ضربان قلب لیا هم‌زمان شده‌بود و هر قدمی که جلو می‌رفت، موج جمعیت او را به هسته‌ی آشوب نزدیک‌تر می‌کرد. سربازان با زره‌های تیره، دو سوی خیابان صف کشیده‌‌بودند. شعارها بلندتر شد، صدای مردی در جلو جمعیت را شنید که فریاد می‌زد:
- نفرین بر شورا!
موج مردم، یک‌پارچه پاسخ داد:
- نفرین!
لیا گام‌هایش را آهسته کرد. نفسش سنگین شده‌بود و رگ‌های کنار گردنش زیر شنل، دوباره داغ می‌شدند. مردی وسط میدان، روی گاری‌ای که شامل علف و جو بود، ایستاده‌بود و بلندبلند صحبت می‌کرد:
- چرا تسخیرگرها باید توی رفاه و آرامش باشن درحالی که ما اینجا بدون چوب داریم تا سر حد مرگ پیش می‌ریم؟
لب‌هایش را فشرد. شانه‌اش به مردی با پرچم برخورد کرد و موج دیگری از فشار جمعیت او را پیش راند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
مرد ادامه داد:
- چرا ماهایی که نمی‌تونیم پیوندی انجام بدیم باید بریم زیر دست تسخیرگرهای اشراف؟ چرا بی‌روح‌ها باید تحت سلطه کسانی باشن که نسل‌در‌نسل با موجودات رده بالا پیوند زده شدن؟
لیا سعی کرد نگاهش را روی سنگ‌فرش خیابان نگه دارد اما از گوشه‌ی چشم دید که یک پسر نوجوان را به زمین انداختند، زانوی سربازی روی کمرش بود و چهره‌ی تسخیرگری که با سردی، دستش را به پیشانی او گذاشت. صدای مرد دوباره اوج گرفت:
- ما که توانایی پیوند زدن رو نداریم چرا باید به اون‌ها خدمت کنیم؟ چرا باید راواها توسط تسخیر‌گرهای‌ اشرافی، شارژ و نگه‌داری بشه و ما با سر و کله زدن با مرگ و اینکه اگه شب چیزی برای گرما نداشته باشیم، سرمون رو روی بالشت بذاریم؟
ضربه‌ای در سرش پیچید. یک‌لحظه همه‌چیز تار شد «عاقبت تو مثل همین پسر میشه، اگه به حرف‌هام گوش نکنی». صدای او دیگر زمزمه نبود؛ خیلی واضح آن صدا را می‌شنید. «فقط کافیه بخوای. یه کاری می‌کنم همه‌شون رو به زانو در بیاری». لیا به دیوار سنگی مغازه‌ای چسبید، سعی کرد صدای جمعیت را دنبال کند تا آن دیگری را گم کند. اما هر شعار، هر فریاد، با صدای او درمی‌آمیخت. لیا پلک زد و برای یک لحظه خیابان تغییر کرد! نه جمعیتی بود و نه سربازی، فقط شعله‌ها و اجساد تسخیرگرهایی که در خاطره‌اش سوخته‌بودند… و سارین که فریاد می‌زد:
- فرار کن!
دوباره پلک زد. جمعیت با شعارهایی که کلماتشان در هجوم صدا گم می‌شد، به جلو فشار می‌آورد. از دور، چند نفر با زره‌های تیره و کلاه‌خودهای فلزی، راه را سد کرده‌بودند. جایی در میان ازدحام، شعله‌ی کوتاهی ناگهانی زبانه کشید و درجا خاموش شد. لیا نگاهش را به زمین دوخت، ضربان قلبش تندتر می‌شد. هرچه صدا و فشار جمعیت بیشتر می‌شد، زمزمه‌ی او واضح‌تر و وسوسه‌کننده‌تر می‌آمد. صدای شعارها حالا دیگر مثل غرش بی‌وقفه‌ی امواج بود. لیا خودش را بین بدن‌های فشرده‌ی مردم جا می‌زد، تلاش می‌کرد با قدم‌های کوتاه و سریع از این سیل انسانی عقب نماند. هوا بوی نم باران و دود می‌داد. نور کم‌رنگ خورشید بر جیب‌های چرمی، دکمه‌های چرمی و دوخت‌های ریز پیراهن‌های بلند مردان و لبه‌ی دامن‌های زمخت زنان می‌افتاد. بعضی‌ها شال‌های رنگی را تا زیر بینی بالا کشیده‌بودند، بعضی دیگر موهایشان را زیر کلاه‌های پشمی مخفی کرده‌بودند. صدای یک‌پارچه مردم، فضا را سنگین‌تر می‌کرد:
- نفرین بر شورا! نفرین بر تسخیرگران اشراف!
یک پرچم کهنه با نقش نشان نه‌گانه، از میان جمعیت بالا رفت. صدای برخورد کفش‌ها به زمین پیچید؛ از انتهای خیابان، سربازان شورا نزدیک می‌شدند. زره‌هایشان مثل پولاد سیاه در نور لرزان خورشید می‌درخشید و روی بازوی راستشان علامت نشان نه‌گانه، با نخ نقره‌ای دوخته شده‌بود. هرکدام سپری پهن و چوب‌دستی بلندی داشتند که نوکش با جرقه‌ای آبی می‌درخشید.
 
بالا پایین