جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,089 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
جمعیت فشرده‌تر شد. یک سرباز فریاد زد:
- برین عقب!
و همان لحظه، اولین موج فشار از دو طرف به‌سمت وسط میدان هجوم آورد. لیا میان بدن‌ها گیر کرد. شانه‌اش به کسی خورد، نای نفس کشیدن نداشت. «وقتشه عروسک» صدای او مثل خنجری که به آرامی در گوشت فرو رود، در ذهنش نفوذ کرد. لیا سرش را پایین انداخت، دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت. «نه، نه». فشار جمعیت بیشتر شد. سربازها شروع به دستگیری مردم کردند؛ طناب‌های جادویی از سر چوب‌دستی‌هایشان به‌سمت مردم شلیک می‌شد و مثل مار دور مچ‌ها می‌پیچید. یک دختر با فریاد روی زمین افتاد. «این‌ها همون‌هایی هستن که روزی تو رو به بند کشیدن... می‌خوای دوباره همون اتفاق تکرار بشه؟» ضربان قلبش چنان تند به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید که سروصدای اطرافش را کم کرد.
ناگهان سرمایی از ستون فقراتش بالا خزید. بینایی‌اش لحظه‌ای تار شد و وقتی دوباره دید، رگ‌های دستش به رنگ بنفش تیره در زیر پوستش می‌درخشیدند. چشم‌هایش نیز تغییر کرده‌بود؛ انعکاس بنفشی که روی تیغه‌ی سپر یکی از سربازها افتاد، دستانش را به لرزش وا داشت. گرما از درونش با شدتی مهارناپذیر فوران کرد. هوا در اطراف لیا موج برداشت. شعله‌هایی از میان جمعیت زبانه کشیدند و مسیر را گشودند. صدای جیغ و عقب‌نشینی مردم در هم پیچید. لیا حس کرد زمین زیر پایش سبک شد؛ انگار نسیمی سوزان بدنش را جلو می‌راند. سربازها عقب کشیدند تا از موج آتش در امان بمانند. «دیدی؟ حالا می‌تونی فرار کنی». لیا، هراسان از شکاف بازشده میان مردم گذشت. هنوز شنلش را روی صورتش نگه داشته‌ و شعله‌ها پشت سرش در میدان گرما می‌بخشیدند. صدای سربازانی که فریاد می‌زدند:
- دستگیرش کنید!
از پشت سرش محو و گم شد. سنگ‌فرش خیابان از باران شب قبل، هنوز لغزنده بود و رد قدم‌هایش میان نور کم‌رنگ خورشید، از لابه‌لای سنگ‌های دیواری کشیده می‌شد. او خودش را در اولین کوچه باریک انداخت؛ جایی که سایه‌های دیوارهای بلند و کج، هر نور و صدایی را می‌بلعید. پشتش را به دیوار سرد و زبر چسباند و سعی کرد قلبش را آرام کند. تنفسش تند و منقطع بود. قلبش، خود را به در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و عزمش را جزم کرده‌بود تا از آن بیرون بیاید. دستش را بالا آورد؛ رگ‌هایش همچنان کمی بنفش بودند اما کم‌کم رنگشان به حالت عادی برگشت. لب‌هایش هم خشک شده‌بود.
- چه... چه اتفاقی افتاد؟
تصویر شعله‌ها، رگ‌های بنفش، نگاه سربازان، همه دوباره از ذهنش عبور کردند.
- چطوری... کنترل از دستم... در رفت؟
ناگهان دستی قوی از پشت سرش، روی دهانش نشست. قبل از اینکه فرصت جیغ زدن پیدا کند، بدنش به عقب کشیده شد. پاشنه‌هایش روی سنگ‌فرش کشیده می‌شدند و صدای قژ‌قژی می‌دادند. بوی خاک و باران با نفسش قاطی شده‌بود. بدنش همچنان در حصار تنی کشیده شد تا جایی که تاریکی غلیظ‌تر می‌شد و دیوار انتهایی کوچه مثل سایه‌ای سیاه روبه‌رویش سبز شد. صدایی آشنا، آرام در گوشش گفت:
- آروم باش، منم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
لیا سرش را چرخاند و در همان هاله‌ی تاریکی، خطوط صورت رمی را دید. موهای آشفته‌ی خرمایی‌اش، آن چشمان جذاب و لبخند محوی که آرامش را برای چند لحظه به لیا تزریق کرد. دستش آرام از روی دهان لیا برداشته شد. او نفسی عمیق کشید و با پرده‌ای نازک از اشک، زمزمه کرد:
- رمی... !
و رمی را محکم بغل کرد، ولی سریع از آن جدا شد. دستانش را در هم قلاب کرد و کمی فاصله گرفت. آرام و با لحنی کنجکاو، لب زد:
- از کجا فهمیدی من اینجام؟
رمی گفت:
- وقت نداریم، باید بریم.
لیا با ابروهای درهم کشیده پرسید:
- کجا؟
نیشخند کج و سریعی زد و فقط گفت:
- یکی منتظرته، باید بریم پیشش.
پیش از آن‌که لیا بتواند بپرسد «کی؟»، رمی بازویش را گرفت و هر دو در نور کم‌نور کوچه، ناپدید شدند. رمی، لیا را پشت سرش با خود می‌کشید و پاهای لیا بی‌اختیار از او، حرکت می‌کردند. صدای تق‌تق قدم‌هایشان روی سنگ‌فرش نم‌دار، در سکوت کوچه‌های تنگ می‌پیچید و هر از گاهی فریادهای دور سربازان، در پس‌زمینه گم و محو می‌شد. لیا شنلش را محکم‌تر روی سرش کشید، سعی می‌کرد چهره‌اش از نور خورشید که به چراغ‌های فانوسی که هر چند متر یک‌بار از دیوار آویزان بود برخورد می‌کرد، دور بماند. رمی با عجله حرکت می‌کرد، قدم‌هایش مطمئن و سریع بود، انگار مسیر را از قبل بلد بود. یک‌دفعه بدون آن‌که سرش را برگرداند، پرسید:
- اون روز توی معبد، چه اتفاقی افتاد؟
لیا برای لحظه‌ای کُپ کرد. پاهایش بی‌رمق شد و ایستاد. نگاهش روی سایه رمی افتاد که زیر نور کم، کشیده و لرزان شده‌بود. دهانش را باز کرد و سعی کرد زبانش را بچرخاند تا کلامی سخن بگوید، اما کلمات مثل خار ماهی در گلویش گیر کردند. بوی خون، نور سرخ مشعل‌ها، فریادهای دردناک آن‌ها... همه چیز دوباره به ذهن خسته‌اش هجوم آورد. گلویش خشک شد و تنها چیزی که از لب‌هایش بیرون آمد، نفسی کوتاه بود. رمی از گوشه چشمش، نیم‌نگاهی به او انداخت؛ انگار منتظر جواب بود اما دیگر چیزی نپرسید. فقط کمی آهسته‌تر راه رفت تا او را کنار خودش نگه دارد. کوچه‌ها تنگ‌تر و تاریک‌تر شدند، تا جایی که حتی نور خورشید هم جرئت ورود نداشت. صدای تظاهرات گنگ‌تر و دورتر می‌شد و جای خود را به قطرات بارانی داد که از ناودان‌های زنگ‌زده می‌چکیدند. رمی لب زد:
- نزدیک شدیم. هر اتفاقی هم که افتاد، ساکت باش!
قبل از این‌که لیا بپرسد «چرا؟»، او به‌سمت در چوبی باریکی که در دل دیوار سنگی پنهان بود، پیچید. رنگش رفته‌بود و خطوط ریز ترک‌ها رویش مثل نقشه‌ای فراموش‌شده کشیده شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
رمی دو بار آرام روی در کوبید. در باز شد و نور شمع‌ها و بوی گیاهان خشک، صورت لیا را نوازش کرد. لیا، چهره‌ای آشنا را دید که مقابلش ایستاده‌بود. موهایش اکنون سفید و نقره‌ای بودند. هنوز جنس موهایش از چنان لطافتی حکایت می‌کرد که انگار زمان نتوانسته‌بود مقابلش بایستد. چشم‌هایش همچنان مانند طبیعت گرم و آرام بود؛ سبز، سبزی‌ که اکنون قطره‌های اشک دورش را احاطه کرده‌بودند. خطوط ریز دور چشم و لبش، نشان سال‌ها نگرانی و مراقبت بود، رد خاطره‌هایی که در پوستش جا مانده‌بودند.
- خاله!
لیا بدون آن‌که فکر کند، جلو رفت و خودش را در آغوش سارین انداخت. دست‌های سارین گرم و محکم، او را مثل کسی که می‌داند چگونه می‌توان زخم تازه را بست، در بر گرفت. آن لحظه جهان بیرون با همه‌ی صداها و سایه‌هایش دور شد. رمی کنار ایستاد و نگاه سریعی میان آن دو رد و بدل کرد، سپس در را بست. خانه ساده و جمع‌وجور بود؛ دیوارهایی به‌رنگ سفید، قفسه‌هایی که کتاب و شیشه‌های دارو رویشان قرار داشت و چراغی کوچک که نورش را به‌آرامی در سراسر اتاق پخش می‌کرد. بوی عود نیمه‌سوخته و چای تازه فضا را پر کرده‌بود. حس امنیتی که لیا در این لحظه داشت، بیشتر نگرانی‌هایش را شست و با خود برد. او سرش را از روی شانه سارین بلند کرد با شوق و دلتنگی فراوان به چشم‌های سارین زل زد. سارین آهسته گفت:
- دلم برات تنگ شده‌بود، عسل خاله!
دستانش را دور بازوی لیا حلقه کرد، انگار خواسته باشد با یک لمس ساده به او بفهماند این‌بار او را تنها نخواهد گذاشت. لیا حس کرد تمام آن سنگینی که از میدان تا اینجا بر دوشش بود، کمی رها شد. سارین بدون این‌که نگاهش را از او بگیرد، گفت:
- عسل خاله حالش خوبه؟
لیا پلک‌هایش را روی هم گذاشت و چند ثانیه بعد باز کرد... صدای نم‌نم باران بیرون با بخار ملایم چای قاطی شده‌بود. سؤال‌های درون ذهنش را بدون وقفه‌ای بر زبان آورد:
- خاله، چجوری اومدین نوراون؟ از کجا فهمیدین من اینجام؟ و مهم‌تر از همه... خاله، چه بلایی سرم اومده؟
سارین به‌جای جواب دادن، دست او را گرفت و به‌سمت اتاقی کوچک هدایت کرد. دیوارها با قفسه‌های چوبی پوشیده شده‌بود، پر از شیشه‌های کوچک گیاهان خشک، کتاب‌های جلدچرمی و چراغی فلزی که نور زردش روی همه‌ چیز پخش می‌شد. گوشه اتاق، یک میز کوتاه بود که رویش یک کتری مسی کوچک بخار می‌کرد. سارین به او اشاره کرد روی صندلی بنشیند.
- اول بشین، یه نفسی بکش، برات چایی می‌ریزم؛ چای گل شکوفه مورد علاقه‌ت. بعد صحبت می‌کنیم.
لیا روی صندلی چوبی نشست. دست‌هایش را روی زانو قفل کرد. صدای آرام ریختن چای درون فنجان، لبخندی روی لبش نشاند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
سارین فنجان را جلویش گذاشت و بدون مقدمه گفت:
- بعد از این‌که بهت گفتم فرار کنی، مستقیم اومدی اینجا؟
لیا لحظه‌ای به بخاری که از چای بلند می‌شد، نگاه کرد. ناخنش را محکم درون دستش فرو کرد. گلویش خشک شد و چند جرعه از چای را نوشید. لب باز کرد که چیزی بگوید اما صدای درون سرش مانع شد: «آره، شروع کن تعریف کردن که چجوری آتیش راه انداختی و به یه دختربچه هم آسیب زدی! بهش بگو که چقدر لذت بردی از کشتن اون تسخیرگرهای چندش!» لیا نفسش را آرام و عمیق بیرون راند و لب زد:
- من... من... من باعث شدم اون همه آدم... .
سارین از روی صندلی بلند شد و مقابل لیا زانو زد.
- اون اتفاقات، هیچ‌کدومشون تقصیر تو نبود لیا!
لیا دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. بلندبلند هق‌هق کرد و به بغل خاله‌اش پناه برد. صدای قل‌قل کتری مسی درون اتاق، در گوش لیا کش آمد و کش آمد تا وقتی که به صدای چکه‌ی آب روی سنگ سرد تبدیل شد. نور زرد شمع و چراغ روی میز، کم‌کم بی‌رمق شد و جای خودش را به لرزش سرد شمع‌های پراکنده داد. بوی گیاهان خشک در مشامش به بوی نم دیوارهای کهنه و عود تلخ معبد تغییر کرد. او و چند دختر و پسر هم‌سن‌وسالش، ردیف پشت ستون‌ها ایستاده‌بودند. همه‌یشان پیراهن‌های سفید بلند بر تن داشتند با لبه‌هایی که زمین را جارو می‌کرد. بعضی‌ها پچ‌پچ می‌کردند و لب‌هایشان به خنده‌ای عصبی خم شده‌بود؛ بعضی‌ها هم چشم‌هایشان برق می‌زد؛ گویی مشتاق لحظه‌ای بودند که از کودکی وعده‌اش را شنیده‌اند، اما چند نگاه کلافه و بی‌جان بین جمعیت سرگردان بود؛ از همان‌هایی که به اجبار پا به اینجا گذاشته‌بودند که لیا هم یکی از آن‌ها بود. صدای عصا روی سنگ شنیده شد و سکوتی سنگین، جمع را در بر گرفت. تسخیرگرها از میان مه بخور آشکار شدند. ردای بلندشان موج می‌خورد و زنجیر نقره‌ای روی سی*ن*ه‌‌هایشان، آرام تاب می‌خورد. چهره‌‌هایشان در سایه پنهان بود، تنها انعکاس خفیف چشمانشان در نور شمع پیدا و معلوم بود. ضربان قلب لیا با هر قدمی که آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند، تندتر می‌شد. دست‌هایش یخ کرده‌بود، مانند هوا که سرد بود و لرز بر تنشان می‌انداخت. چشمش به یکی از دخترهای کناری افتاد که لبخند می‌زد، انگار به جشن آمده. لبخندش برای لیا بیگانه بود. از گوشه‌ی چشم دید که یکی از پسرها بی‌تاب قدم به جلو گذاشت، مشتاق بود و آماده، اما پای لیا به زمین دوخته شده‌بود و آن لحظه‌ای که مه کمی کمتر شد، چهره سارین را از دور، پشت یکی از ستون‌های بلند معبد دید. زمین سنگی سکوی مرکزی زیر فشار قدم‌های تسخیرگرها، ناله‌ای آرام کرد. هر یک از جوان‌ها، یکی‌یکی به جلو برده می‌شدند. پیراهن روشنشان کنار زده می‌شد و تسخیرگران با دستانی که رویشان خطوط تیره‌ای حک شده‌بود، چیزی را روی پیشانیشان رسم می‌کردند. سپس دورش حلقه می‌زند. لیا از میان ردیف اول، دنبال راه فرار می‌گشت. ستون‌ها، بلند و نزدیک به هم بودند اما پشت هر کدام سایه‌ای از نگهبانان شورای ریوان دیده می‌شد؛ زره‌هایشان در نور شمع برق می‌زد. تسخیرگر اصلی با صدای بم و کشیده‌ای، اسمش را بر زبان آورد:
- لیا آراشین!
پاهایش قادر به حرکت نبودند. تنها حس کرد دو دست محکم از پشت شانه‌اش را گرفتند و به جلو هلش دادند.
- موجود انتخابی برای پیوند با تو، موجودی از رده اشک‌خواران هست و اسمش لوسیوسه، درسته؟ انتخابت همین بود، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
لیا سرش را به نشانه مثبت، بالا و پایین کرد. تسخیرگری نزدیکش آمد و دستش را روی پیشانی او گذاشت. همه با هم زمزمه‌هایی می‌کردند و وردی می‌خواندند. لیا سعی کرد لرزش خفیف بدنش را مخفی نگه دارد. تسخیرگر از لیا فاصله گرفت و کنار بقیه ایستاد. لحظه‌ای بعد، انگار درون سی*ن*ه‌ لیا گشوده شد؛ مانند حفره‌ای تاریک! سرما از نوک انگشتانش بالا رفت، رگ‌ها زیر پوستش روشن شدند و رنگ گرفتند؛ با سایه‌ای بنفش‌رنگ که حرکت می‌کرد، مثل این‌که سیاهی خودش را به خونش تزریق کرده باشد. سعی کرد نفس بکشد، اما تصویرهای نامفهومی پشت پلک‌هایش هجوم آوردند. زمزمه‌های اطراف، مثل ضربان یک قلب غریبه در گوشش می‌پیچید. همان‌جا چیزی عمیق‌تر از تاریکی خودش را نشان داد. صدایی خش‌دار، آرام و خطرناک، از جایی میان استخوان‌هاش بلند شد و نه تنها خودش، بلکه بقیه هم این صدا را شنیدند:
- بالأخره پیدات کردم.
پوستش مورمور شد.
- بذار بهت نشون بدم که قدرت واقعی یعنی چی!
دود بخور به رنگ بنفش تیره تغییر کرد. شعله‌های شمع‌ها لرزیدند و خاموش شدند. زمزمه‌ها یکی‌یکی خفه شدند. رگ‌های بنفش از گردن تا مچ دستش، مثل شاخه‌های زهرآلودی زیر پوستش رشد کردند. یک لحظه بعد، موجی از گرما و فشار از سی*ن*ه‌اش بیرون زد و زمین شکافت. شعله‌ای سیاه و برافروخته از شکاف بیرون جهید و همه‌چیز را بلعید. فریادها یکی پس از دیگری بلند شدند. نوجوانانی که کنار او بودند، دست‌هایشان را روی گوششان گذاشتند، اما دیر بود. پوستشان ترکید، چشم‌هایشان پر از خون شد و در لحظه‌ای کوتاه، بدن‌هایشان مثل تندیس‌های سوخته فرو ریختند. صدای خرد شدن استخوان و بوی گوشت سوخته، همه باهم مخلوط شد. وقتی به خود آمد، زمین اطراف پر از اجساد سوخته بود. تسخیرگرها، نگهبانان، جوانانی که فقط چند دقیقه پیش کنارش ایستاده‌بودند، همه جز یک نفر. در میان دود و شعله، سارین را دید که پشت دیواری پناه گرفته‌بود؛ چشمان سبزش، وحشت‌زده به لیا دوخته شده‌بود. زانوهای لیا سست شد و روی زمین افتاد. نفسش به شماره افتاده‌بود. اشکش بی‌وقفه روی گونه‌هایش می‌ریخت. نمی‌خواست نگاه کند. نمی‌خواست ببیند آن دست سوخته که چند قدم آن‌طرف‌تر افتاده، مال کدام‌یک از آن جوان‌ها بود که دقایقی پیش کنارش ایستاده‌بود. اشک‌ها از گونه‌اش می‌چکیدند و با لکه‌های سیاه روی چانه‌اش مخلوط می‌شدند. تندتند نفس می‌کشید. دستش را روی دهانش گذاشت و صدای گریه‌اش را خفه کرد. سپس دستش را روی گوش‌هایش گذاشت، اما صدایی درون سرش می‌پیچید، درست همان‌جا که قلبش می‌کوبید. می‌دانست… با تمام وجود می‌دانست که این کشتار کار خودش بوده. حس آن موج سوزان را به یاد داشت که از میان استخوان‌هایش گذشت و همه چیز را در شعله فرو برد و همین دانستن بود که سی*ن*ه‌اش را بیشتر می‌فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
***
سارین موهای نم‌خورده از باران لیا را کنار زد و آرام روی سرش دست کشید. صدایش شبیه لالایی کسی بود که بارها تمرین کرده باشد چگونه با چند واژه ساده، طوفان درونی را آرام کند.
- تو هنوز نمی‌دونی تو چه مسیری رفتی عسل خاله، ولی من می‌دونم.
لیا همچنان در آغوش سارین گریه می‌کرد. اشک‌های داغ، گونه‌اش را خیس کرده‌بودند و سوز آن کلمات در ذهنش تکرار می‌شد: «بهشون بگو چقدر لذت بردی» او مشت‌هایش را محکم‌تر روی زانویش فشرد، مانند این‌که بخواهد صدای درون سرش را له کند.
- من… حس می‌کنم نصف مغزم می‌خواد بمیره، نصف دیگه‌م، انگار خوشحاله که همه‌شون مردن. من از این حس متنفرم خاله!
سارین صورت او را گرفت و با آن چشم‌های سبز نافذ، مستقیم نگاهش کرد.
- اون صدا، اون چیزی که می‌شنوی، مال تو نیست. یادت باشه هیچ‌وقت هم مال تو نبوده.
لیا پلک‌هایش را روی هم فشرد. چشمانش به‌خاطر وجود اشک، تار شد. صدای باران پشت شیشه تندتر شد و بخار چای هنوز آرام از فنجان بالا می‌رفت. در همان لحظه، درون سرش خنده‌ای طعنه‌آمیز پیچید: «هه! مال تو نیست؟! پس چرا هر قطره خونش داره توی رگ‌هات حرکت می‌کنه، عروسک؟» لیا دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت، به امید اینکه شاید این‌بار واقعاً ساکت شود. سارین بی‌درنگ او را دوباره در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
- آروم باش، من کنارتم. دیگه تنها نیستی.
فقط صدای هق‌هق خفه لیا و ضربان آرام قلب سارین بود که فضا را پر کرده‌بود. رمی پشت در نیمه‌باز، به دیوار تکیه داده‌بود. چشمانش سارین را هدف قرار داده‌بودند، اما چیزی در نگاه او هم حکایت از نگرانی داشت. سارین فنجان گرم چای را کنار گذاشت و نگاهش را آرام به چشم‌های اشک‌آلود لیا دوخت. مثل کسی که می‌داند هر واژه‌اش می‌تواند سرنوشت عوض کند، شمرده‌شمرده لب زد:
- لیا... مراسم تسخیر از قرن‌ها پیش به‌وجود اومد. هیچ‌ک.س دقیق نمی‌دونه چه کسی اولین بار این کار رو شروع کرد ولی همه می‌دونن که از همون موقع، زندگی هر انسان با یه موجود دیگه گره خورد. موجوداتی که توی دسته‌های مختلف تقسیم میشن؛ هر کدومشون نشونه‌ها و قدرت‌های خاص خودشون رو دارن.
سکوتی کوتاه کرد، تا مطمئن شود لیا هنوز گوشش با اوست. بعد ادامه داد:
- بعضی‌ها آتش‌زادگان رو دارن؛ رگ‌هاشون مثل اخگر می‌درخشه. بعضی‌ها شب‌روان... سایه پشت سرشون کش میاد. بعضی‌ها سپیدنفسان، با موهای نقره‌ای و هاله‌ی آبی. همین‌طور خاک‌پوستان، صیادان باستان، پچ‌پچ‌گران، اشک‌خواران... هر کدوم با نشونه‌ای که هیچ‌وقت اشتباه گرفته نمیشن. حتی یه نگاه ساده کافیه تا بفهمی کی چه موجودی رو درون خودش داره.
لیا بی‌اختیار کمی به جلو خم شد. ضربان قلبش ریتم آرام‌تری به خود گرفت. سارین صدایش را آهسته‌تر کرد و گفت:
- قرار بود تو لوسیوس رو بپذیری. موجودی از رده‌ی اشک‌خواران، موجوداتی که احساسات و خاطره‌ها رو می‌بینن و کنترل می‌کنن، اما اون هیچ‌وقت وارد بدنت نشد.
فنجانی که در دست لیا بود، به خاطر لرزش دستش تکان ریزی خورد. سارین ادامه داد:
- موجودی که تو رو انتخاب کرده، اونی نیست که شورا برات در نظر گرفته‌بود. و تو... تو تسخیر معکوس انجام دادی. موجود رو با خودن پیوند نزدی، بلکه درونت زندانی کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
چشمان لیا باریک شد و با دقت به صحبت‌های سارین گوش داد.
- می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی نشونه‌هات دیگه مثل بقیه نیستن. غیرطبیعین، ناپایدار و خطرناک!
لیا کنجکاوتر شد و تندتر پلک زد. سارین کمی عقب‌تر نشست و لب زد:
- ما باید بفهمیم اون موجود کیه، از چه رده‌ایه و اسمش چیه. وگرنه دیر یا زود، این تو نیستی که اون رو زندانی کردی، بلکه اون تو رو حبس می‌کنه.
لیا سرش را پایین انداخت. اشک‌هایش دوباره روی گونه‌هایش لغزید. صدای ضعیفی در ذهنش را شنید که می‌خندید. او مطمئن بود که فقط خودش می‌شنود: «بذار حدس بزنن، بذار بترسن. تو همیشه برای من باقی می‌مونی.» سارین دستش را آرام جلو آورد و روی شانه‌ی لرزان لیا گذاشت. گوشه‌ی چشمش کمی چین خورد و با انگشت شستش، دستی زیر چشمان مشکی لیا کشید.
- نترس عسل خاله. می‌دونم همه چی وحشتناکه! می‌دونم فکر می‌کنی دیگه تموم شده، ولی باور کن هنوز راه‌حلی هست. تو مقصر نیستی... هیچ‌ک.س انتخاب نمی‌کنه چه چیزی رو با خودش پیوند بزنه. اتفاقی که برای تو افتاد، سال‌هاست که همچین چیزی توی تاریخ نبوده. از ۴۰۰۰ سال پیش که مردم موفق به انجام دادن جادو و نیرو شدن، این اتفاق نادر بوده.
لیا هق‌هق کوتاهی کرد و چشمانش را بست. اشک‌ها از لای مژه‌هایش لغزیدند.
- ولی... همه‌شون مردن خاله! همه‌شون به خاطر من... !
سارین سرش را به آرامی تکان داد.
- اون چیزی که اون شب اتفاق افتاد، از کنترل تو خارج بود. حتی قوی‌ترین‌ها هم نمی‌تونن جلوی همچین چیزی رو بگیرن. لیا، تو هنوز خودتی و کنترل دست خودته، این رو یادت نره.
سکوتی میانشان برقرار شد. جز صدای باران و شعله‌های ریز بخاری که در گوشه‌ی اتاق جرق‌جرق می‌کرد. سپس سارین ادامه داد:
- الان مهم‌ترین چیز اینه که بفهمیم چه موجودی درونته. تا زمانی که ندونیم، نمی‌تونیم کنترل کامل رو بهت برگردونیم.
لیا به‌زور نفسی گرفت و سعی کرد خودش را آرام کند.
- اگه نفهمیم چی؟ اگه هیچ‌وقت نفهمیم؟
سارین مکثی کرد. سپس ادامه داد:
- اون‌وقت تو هر روز بیشتر کنترل خودت رو از دست میدی و اون بیشتر اختیار رو دست می‌گیره. اما هنوز خیلی زوده بخوای تسلیم این فکر بشی. من کنارتم تا وقتی جواب رو پیدا کنیم.
صدای زمزمه‌ای دوباره در ذهن لیا نفوذ کرد. طعنه‌آمیز بود و ترسناک! «کنارت؟ اون نمی‌فهمه تو چقدر به من نزدیک شدی، هیچ‌ک.س نمی‌فهمه و قرار هم نیست بفهمه!» لیا لرزید و دستش را مشت کرد. نفس‌هایش کوتاه و منقطع بود. سکوت سنگینی میانشان حاکم شده‌بود. سارین چشمش را از لیا نگرفت. نگرانش بود اما عجله نکرد. صبر کرد تا لیا نفس‌هایش آرام‌تر شود، هق‌هق‌هایش فروکش کند. بعد از چند لحظه، با تن صدایی نرم و محتاط گفت:
- لیا، یه چیزی ازت می‌خوام. راستش رو بگو، حتی اگه سختت باشه.
- چی... چی می‌خوای بدونی؟
سارین تردید داشت که سؤالش را بپرسد یا نه.
- تا حالا اون موجود باهات حرف زده؟ یا کاری کرده که حس کنی توی بدن خودت نیستی؟
- آره، باهام حرف زده. الان هم داره حرف می‌زنه.
ترکیبی از نگرانی و تأیید مانند امواج به سارین برخورد کردند.
- می‌دونستم... !
صدای درون ذهن لیا، از درز استخوان و خون عبور می‌کرد و هیچ سدی جلویش را نمی‌گرفت. با هق‌هق گفت:
- از همون لحظه... همون لحظه‌ای که... اون نور سیاه وارد بدنم شد... صداش رو شنیدم. اول فکر کردم توهم زدم، ولی نه! اون واقعی بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
- چی می‌گفت؟
با سر انگشانتش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- خودش رو معرفی نکرد. فقط گفت از حالا تو مال منی. بهم می‌گفت عروسک و می‌خندید. وقتی گریه می‌کردم یا وقتی که می‌ترسیدم... انگار اون لذت می‌برد. علاوه بر اون، وقتی عصبانی می‌شدم یا خیلی استرس داشتم، قدرتش رو احساس می‌کردم.
بغضش گرفت و ادامه داد:
- بعضی وقت‌ها حس می‌کنم دستام و پاهام دیگه مال من نیستن. یا وقتی چشمام تار میشه و واضح نمی‌بینم، انگار اون از توی من داره نگاه می‌کنه.
«آفرین، اعتراف کن. بذار بفهمه... ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه من رو از تو جدا کنه.» لیا سرش را پایین انداخت، نفسش به شماره افتاد.
- از همه بدتر، وقتی اون روز همه افتادن مردن. من می‌دونستم اون کار اونه... ولی یه چیزی تو وجودم خوشحال بود. انگار بخشی از من، راضی بود از این‌که مردن.
سکوتی سنگین فضا را پر کرد. بخاری صدای خش‌خشی داد و شعله‌اش کوتاه شد. سارین برای لحظه‌ای پلکش را روی هم گذاشت، بعد دوباره به لیا نگاه کرد. دستانش را روی زانویش گذاشت و اندکی خم شد تا هم‌سطح چشم‌های نمناک لیا باشد. با لحنی که سعی در آرام کردن لیا داشت، گفت:
- گوش کن لیا، چیزی که گفتی ترسناکه، صددرصدر. هر ک.س دیگه‌ای بود، همین‌جا عقلش رو از دست می‌داد. ولی تو هنوز سر پا هستی، هنوز داری با من حرف می‌زنی. این یعنی اون موجود هنوز کنترل کامل رو نداره. تو فکر می‌کنی کنترل بدنت دست اونه، اما در واقع اون زندانی توئه.
لیا با صدایی لرزان پرسید:
- ولی من حس می‌کنم قوی‌تر از منه. هر لحظه می‌تونه من رو وادار به انجام هر کاری بکنه!
سارین سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- نه! گوش کن، قدرتش زیاده قبول، اما اگه اون‌قدر قوی بود، الان من رو اینجا نمی‌دیدی. داره سعی می‌کنه وسوسه‌ت کنه.
درونش جنگ بزرگی برپا بود.
- اما من... وقتی اون‌ها کشته شدن، یه لحظه حس کردم خوشحال شدم. من همچین آدمی نیستم... من نباید... .
سارین با صدایی قاطع وسط حرفش پرید:
- این تو نبودی! تو فقط پژواک حس‌های اون رو حس کردی. هیچ‌وقت فراموش نکن؛ مرزی بین تو و اون هست. وظیفه‌ی تو اینه که اون مرز رو ثابت نگه داری.
بعد مکث کرد، با لحن آرام‌تری گفت:
- من هم کنارت می‌مونم. تو تنها نیستی لیا. شاید سخت باشه، شاید خطرناک باشه اما از این به بعد باید یاد بگیری چه‌جوری قدرت اون رو برای منافع خودت به دست بگیری و من کمک می‌کنم که یاد بگیری.
برای اولین بار از وقتی وارد خانه شده‌بودند، لیا احساس آرامش زیادی کرد؛ از این‌که سارین کنار و مثل همیشه تکیه‌گاهش بود. سارین نفس عمیقی کشید و آرام دستش را روی شانه‌ی لیا گذاشت.
- برای امشب بسه. ذهنت خسته‌ست، بدنت هم همین‌طور. باید بخوابی. فردا بیشتر حرف می‌زنیم.
لیا با تردید سر تکان داد. دلش نمی‌خواست تنها بماند، اما ناچار بود. او بلند شد و زیر بازوی لیا را گرفت تا همراهی‌اش کند. در سکوت، پله‌های چوبی را بالا رفتند. سارین دری کوچک را باز کرد و او را به اتاقی ساده و گرم برد؛ اتاقی که شامل تختی باریک، پتویی پشمی و پنجره‌ای گرد بود که با بخار پوشیده شده‌بود.
- بخواب عسل خاله.
پتو را روی او کشید، مکثی کرد و مطمئن شد چشم‌های دختر کم‌کم سنگین شده. بعد بدون صدا دادن از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست. وقتی به سالن برگشت، شعله‌های بخاری پایین باعث شده‌بود نور اتاق بیشتر شود. رمی با موهای خرمایی بلند و ژولیده‌اش، روی صندلی کنار بخاری نشسته‌بود؛ پاهایش را دراز کرده و به چوب در حال سوختن خیره بود. بدون این‌که سرش را بچرخاند، گفت:
- زنده موندنش هم خودش یه معجزه‌ است.
سارین دست به سی*ن*ه کنارش ایستاد.
- نگرانشم. تو خودت دیدی چی به بار آورد. الان دیگه حتی نوراوریا هم متوجه اتفاقات توی ریوان شده! دنبالمونن.
رمی آهی کشید و دستش را روی صورتش کشید، خستگی از چهره‌اش مشخص بود.
- ولی بازم زنده‌ است سارین. این یعنی هنوز امیدی هست.
سارین چشم‌هایش را تنگ کرد، سری تکان داد و گفت:
- اول باید بفهمیم با چی طرفیم.
رمی لبخند تلخی زد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سکوتی کوتاه بینشان برقرار شد. سارین دستی روی شانه رمی کشید و گفت:
- ممنون که همیشه کنارم بودی رمی!
شعله‌ی آخرین تکه‌ی چوب فرو ریخت و جرقه‌ای کوچک در بخاری شکل گرفت. رمی دستش را روی دست سارین گذاشت و لب زد:
- از این به بعد هم هستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
***
مشعل‌های دیواری روشن بودند اما نورشان بیشتر از آن‌که گرما بدهد، سایه‌هایی روی صورت اعضا می‌کشید. صدای کوبیدن عصای جادویی بر کف‌پوش مرمر، سکوت تالار شورا را شکست. چشم‌ها هم‌زمان به‌سمت در بلند چرخیدند. مردی با گام‌های آهسته و حساب‌شده وارد شد. قامت کشیده‌اش در لباس سیاه نقش‌دوزی شده، سایه‌ای بلند بر سالن شورا انداخت. چشم‌هایش تیره و نافذ، لحظه‌ای روی چهره‌ی هر کدام از اعضا مکث کرد و بعد به صندلی خالی انتهای میز رسید. لبخند کجی روی لب داشت که نشان از ترسناک بودن آن بود، نه آرامش و شفقت. روی صندلی نشست، انگار که از قبل صاحب بی‌چون‌وچرای آن جایگاه بوده. دست‌هایش را در هم قفل کرد و با همان لبخند کوتاه گفت:
- خب، شنیدم مهمون ناخونده‌‌ی خطرناکی تو ریوان داریم.
سپس دستش را روی دسته‌ی صندلی چوبی کوبید. صدای بوم بلندی که داد، باعث شد شانه‌های اعضای شورا بالا بپرد.
- یه نفر که هنوز یه هفته هم از مراسمش نگذشته، ویرانی به بار آورده. کسی می‌تونه توضیح بده چطور ممکنه؟
یکی از مشاورها گلویش را صاف کرد و گفت:
- احتمالاً اشتباه تسخیرگر بوده جناب کلاوس، یا مقاومت بچه بیش از حد معمول.
کلاوس نیشخندی زد و خط زاویه فکش را نمایان کرد. صدای خش‌خش کاغذی که روی میز گذاشته شد، نگاه همه را به‌سمت پیرمردی که گزارشی را شروع به خواندن کرد، برگرداند.
- منطقه‌ی شرقی ریوان کاملاً سوخته و هیچ‌ک.س زنده نمونده. تنها اثری که پیدا شده، نشونه‌ای از تسخیره ولی نه از نوع معمولی.
کلاوس با لحن تمسخرآمیزی لب زد:
- می‌فرمایید نه از نوع معمولی؟
پیرمرد آب دهانش را قورت داد و آرام خود را عقب کشید. کلاوس انگشتش را روی نقش کنده‌کاری شده‌ی میز کشید.
- ردی که از انرژی باقی مونده، از نوع ممنوعه‌ است.
سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفت. یکی از اعضای شورا با نگاهی محتاط گفت:
- می‌خوای خودت بری بررسی کنی؟
همهمه‌ای کوتاه در تالار شورا پیچید. کلاوس کمی به جلو خم شد، آرنجش را روی میز گذاشت و چانه‌اش را روی دستش تکیه داد. برق خاصی در چشم‌هایش بود؛ همان برقی که همیشه وقتی بوی شکار تازه را حس می‌کرد، پیدا می‌شد. یک مرد جوان با ریش‌های بور و گندمی، لب زد:
- انرژی سنگینی حس می‌کنم. مثل چیزی که در متون قدیمی توصیف شده، اما غیرممکنه!
کلاوس آرام خندید. صدای خنده‌اش که با دیوارهای تالار برخورد کرد، در سالن پیچید و ساکتشان کرد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
- هیچ‌چیز غیرممکن نیست. مخصوصاً وقتی پای ریوان در میون باشه. شماها بهتر از هرکس دیگه‌ای از تاریخچه‌ی ریوان خبر دارین!
یکی از اعضای جوان‌تر شورا زیر لب گفت:
- شاید کار یه تسخیرگر خطاکار بوده… .
کلاوس سرش را چرخاند، نگاه نافذ و تیره‌اش، مستقیم در چشم او نشست و لبخندش کمی عمیق‌تر شد:
- خطا؟ اگه همچین خطایی دوباره تکرار بشه، سر شما هم میره پیش جسدهای پودرشده ریوان!
سکوتی دوباره تالار را فرا گرفت. تنها کلاوس بود که از آن سکوت لذت می‌برد. بعد بدون آن‌که منتظر واکنشی باشد، آرام بلند شد و شنل سیاهش پشت سرش کشیده شد.
- من خودم به ریوان میرم.
سپس با همان خونسردی همیشگی از تالار بیرون رفت. در سنگین پشت سرش با صدای مهیبی بسته شد و راهروی نیمه‌تاریک، پر شد از انعکاس گام‌های آهسته‌اش. دستکش چرمی‌اش را مرتب کرد و بدون آن‌که سرش را بچرخاند، زمزمه کرد:
- آرکان؟
شخصی از سایه بیرون آمد. آرام لب زد:
- اینجام!
کلاوس از گوشه چشمش او را برانداز کرد. هم‌قد و هم‌سن خودش، با چشم‌های خاکستری مات و موهایی به رنگ مشکی، مثل تکه‌ای از شب که شکل گرفته باشد. کلاوس لحظه‌ای از حرکت ایستاد، نیم‌رخش در هاله‌ی نور مشعل برجسته شد و با همان لبخند باریک گفت:
- گزارش کامل اتفاق ریوان رو می‌خوام.
آرکان جلوتر آمد. طوماری را از زیر ردای قرمزش بیرون کشید و بدون حرفی اضافه، مقابل او گرفت. کلاوس آن را نگرفت، سرش را تکان داد و گفت:
- بلند بخونش.
صدای دورگه آرکان در راهرو پیچید:
- شعاع انفجار تا سه محله گسترش داشته. هیچ‌ک.س زنده نمونده. نشانه‌ها حاکی از ناهماهنگی در تسخیر است. رد انرژی ثبت‌شده متعلق به رده‌ای شناسایی‌نشده است، اما قدرتش در سطح قدیسان تاریک گزارش شده.
چشمان کلاوس اندکی تنگ شد، اما لبخندش همچنان پابرجا بود. آهسته گفت:
- قدیسان تاریک… !
کلمه را مثل مزه‌ای عجیب زیر زبانش چرخاند.
- پس افسانه‌ها دروغ نگفتن.
کلاوس در حالی‌که دوباره به راه افتاد، بی‌پروا دستور داد:
- مقدمات حرکت رو فراهم کن. بامداد فردا راهی ریوان میشیم.
مکثی کرد، بعد سرش را کمی خم کرد و زیر لب زمزمه کرد: «می‌خوام خودم ببینم چه کسی جرئت کرده چنین قدرتی رو آزاد کنه».
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین