- Nov
- 486
- 2,942
- مدالها
- 2
جمعیت فشردهتر شد. یک سرباز فریاد زد:
- برین عقب!
و همان لحظه، اولین موج فشار از دو طرف بهسمت وسط میدان هجوم آورد. لیا میان بدنها گیر کرد. شانهاش به کسی خورد، نای نفس کشیدن نداشت. «وقتشه عروسک» صدای او مثل خنجری که به آرامی در گوشت فرو رود، در ذهنش نفوذ کرد. لیا سرش را پایین انداخت، دستش را روی شقیقهاش گذاشت. «نه، نه». فشار جمعیت بیشتر شد. سربازها شروع به دستگیری مردم کردند؛ طنابهای جادویی از سر چوبدستیهایشان بهسمت مردم شلیک میشد و مثل مار دور مچها میپیچید. یک دختر با فریاد روی زمین افتاد. «اینها همونهایی هستن که روزی تو رو به بند کشیدن... میخوای دوباره همون اتفاق تکرار بشه؟» ضربان قلبش چنان تند به سی*ن*هاش میکوبید که سروصدای اطرافش را کم کرد.
ناگهان سرمایی از ستون فقراتش بالا خزید. بیناییاش لحظهای تار شد و وقتی دوباره دید، رگهای دستش به رنگ بنفش تیره در زیر پوستش میدرخشیدند. چشمهایش نیز تغییر کردهبود؛ انعکاس بنفشی که روی تیغهی سپر یکی از سربازها افتاد، دستانش را به لرزش وا داشت. گرما از درونش با شدتی مهارناپذیر فوران کرد. هوا در اطراف لیا موج برداشت. شعلههایی از میان جمعیت زبانه کشیدند و مسیر را گشودند. صدای جیغ و عقبنشینی مردم در هم پیچید. لیا حس کرد زمین زیر پایش سبک شد؛ انگار نسیمی سوزان بدنش را جلو میراند. سربازها عقب کشیدند تا از موج آتش در امان بمانند. «دیدی؟ حالا میتونی فرار کنی». لیا، هراسان از شکاف بازشده میان مردم گذشت. هنوز شنلش را روی صورتش نگه داشته و شعلهها پشت سرش در میدان گرما میبخشیدند. صدای سربازانی که فریاد میزدند:
- دستگیرش کنید!
از پشت سرش محو و گم شد. سنگفرش خیابان از باران شب قبل، هنوز لغزندهبود و رد قدمهایش میان نور کمرنگ خورشید میان سنگهای دیواری کشیده میشد. او خودش را در اولین کوچه باریک انداخت؛ جایی که سایههای دیوارهای بلند و کج، هر نور و صدایی را میبلعید. پشتش را به دیوار سرد و زبر چسباند و سعی کرد قلبش را آرام کند. تنفسش تند و منقطع بود. قلبش، خود را به در و دیوار سی*ن*هاش میکوبید و عزمش را جزم کردهبود تا از آن بیرون بیاید. دستش را بالا آورد؛ رگهایش همچنان کمی بنفش بودند اما کمکم رنگشان به حالت عادی برگشت. لبهایش هم خشک شدهبود.
- چه... چه اتفاقی افتاد؟
تصویر شعلهها، رگهای بنفش، نگاه سربازان، همه دوباره از ذهنش عبور کردند.
- چطوری... کنترل از دستم... در رفت؟
ناگهان دستی قوی از پشت سرش، روی دهانش نشست. قبل از اینکه فرصت جیغ زدن پیدا کند، بدنش به عقب کشیده شد. پاشنههایش روی سنگفرش کشیده میشدند و صدای قژقژی میدادند. بوی خاک و باران با نفسش قاطی شدهبود. بدنش همچنان در حصار تنی کشیده شد تا جایی که تاریکی غلیظتر میشد و دیوار انتهایی کوچه مثل سایهای سیاه روبهرویش سبز شد. صدایی آشنا، آرام در گوشش گفت:
- آروم باش، منم.
- برین عقب!
و همان لحظه، اولین موج فشار از دو طرف بهسمت وسط میدان هجوم آورد. لیا میان بدنها گیر کرد. شانهاش به کسی خورد، نای نفس کشیدن نداشت. «وقتشه عروسک» صدای او مثل خنجری که به آرامی در گوشت فرو رود، در ذهنش نفوذ کرد. لیا سرش را پایین انداخت، دستش را روی شقیقهاش گذاشت. «نه، نه». فشار جمعیت بیشتر شد. سربازها شروع به دستگیری مردم کردند؛ طنابهای جادویی از سر چوبدستیهایشان بهسمت مردم شلیک میشد و مثل مار دور مچها میپیچید. یک دختر با فریاد روی زمین افتاد. «اینها همونهایی هستن که روزی تو رو به بند کشیدن... میخوای دوباره همون اتفاق تکرار بشه؟» ضربان قلبش چنان تند به سی*ن*هاش میکوبید که سروصدای اطرافش را کم کرد.
ناگهان سرمایی از ستون فقراتش بالا خزید. بیناییاش لحظهای تار شد و وقتی دوباره دید، رگهای دستش به رنگ بنفش تیره در زیر پوستش میدرخشیدند. چشمهایش نیز تغییر کردهبود؛ انعکاس بنفشی که روی تیغهی سپر یکی از سربازها افتاد، دستانش را به لرزش وا داشت. گرما از درونش با شدتی مهارناپذیر فوران کرد. هوا در اطراف لیا موج برداشت. شعلههایی از میان جمعیت زبانه کشیدند و مسیر را گشودند. صدای جیغ و عقبنشینی مردم در هم پیچید. لیا حس کرد زمین زیر پایش سبک شد؛ انگار نسیمی سوزان بدنش را جلو میراند. سربازها عقب کشیدند تا از موج آتش در امان بمانند. «دیدی؟ حالا میتونی فرار کنی». لیا، هراسان از شکاف بازشده میان مردم گذشت. هنوز شنلش را روی صورتش نگه داشته و شعلهها پشت سرش در میدان گرما میبخشیدند. صدای سربازانی که فریاد میزدند:
- دستگیرش کنید!
از پشت سرش محو و گم شد. سنگفرش خیابان از باران شب قبل، هنوز لغزندهبود و رد قدمهایش میان نور کمرنگ خورشید میان سنگهای دیواری کشیده میشد. او خودش را در اولین کوچه باریک انداخت؛ جایی که سایههای دیوارهای بلند و کج، هر نور و صدایی را میبلعید. پشتش را به دیوار سرد و زبر چسباند و سعی کرد قلبش را آرام کند. تنفسش تند و منقطع بود. قلبش، خود را به در و دیوار سی*ن*هاش میکوبید و عزمش را جزم کردهبود تا از آن بیرون بیاید. دستش را بالا آورد؛ رگهایش همچنان کمی بنفش بودند اما کمکم رنگشان به حالت عادی برگشت. لبهایش هم خشک شدهبود.
- چه... چه اتفاقی افتاد؟
تصویر شعلهها، رگهای بنفش، نگاه سربازان، همه دوباره از ذهنش عبور کردند.
- چطوری... کنترل از دستم... در رفت؟
ناگهان دستی قوی از پشت سرش، روی دهانش نشست. قبل از اینکه فرصت جیغ زدن پیدا کند، بدنش به عقب کشیده شد. پاشنههایش روی سنگفرش کشیده میشدند و صدای قژقژی میدادند. بوی خاک و باران با نفسش قاطی شدهبود. بدنش همچنان در حصار تنی کشیده شد تا جایی که تاریکی غلیظتر میشد و دیوار انتهایی کوچه مثل سایهای سیاه روبهرویش سبز شد. صدایی آشنا، آرام در گوشش گفت:
- آروم باش، منم.