جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,092 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
همان دختری که مدت‌ها قبل بی‌خبر ناپدید شده‌بود، همان که خاطره‌اش هنگامی که لیا سر او کلاه گذاشته‌بود و آرورا باورش کرده‌بود که با کاشتن سنگ راوا، آن‌ها قدرت ماورایی زیادی به‌دست می‌آورند. پشت پلک‌هایش فشار عجیبی حس کرد؛ ترکیبی از دلهره و کنجکاوی. لب‌های صورتی‌رنگش کمی از هم فاصله گرفتند. نفسی عمیق کشید و با به یاد آوردن آن خاطرات، لبخندی روی لبانش نشست. کاغذ را آرام روی میز گذاشت و سرش را بالا گرفت. مادربزرگ به خواب فرو رفته‌بود. از جایش بلند شد و سمت اتاق زیرشیروانی کوچکش رفت. از روی طاقچه چوبی کنار پنجره، گلدان سفالی را برداشت. گل آماریلیس که هدیه‌ای از طرف رمی بود را جلوی پنجره گذاشت تا نور خورشید را بیشتر دریافت کند. سپس شنل سفید مخملی‌اش را به تن کرد. موهای بلوندش را پشت سرش بست، همان‌طور که همیشه قبل از تمرکز برای تمرین کردن انجام می‌داد. کوله‌ی کوچکی روی دوشش انداخت و عصای چوبی کوتاهش را که بیشتر از یک ابزار، همدم تمرین‌هایش بود، در دست گرفت. با گام‌های بلند خودش را به مادربزرگش رساند. آرورا کنارش نشست، دست چروکیده‌اش را بوسید و آهسته گفت:
- قول میدم زود برگردم.
راه معبد از میان کوچه‌های سنگ‌فرش و بعد از آن، از جنگلی باریک می‌گذشت. بوی نم باران، مشام آرورا را پر کرد. پرندگان صبحگاهی، همراهش بودند و آواز می‌خواندند. هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شد، سنگینی نام لیا بیشتر روی دوشش می‌افتاد. وقتی به حاشیه‌ی معبد رسید، ایستاد. دیوارهای ویران‌شده و نشانه‌های سوختگی از آن مراسم، باقی مانده‌بود. آرورا جلوتر رفت. دستش را روی یکی از سنگ‌ها کشید. ناگهان صدای سم اسب‌ها از فاصله‌ای دور به گوشش رسید. سریع پشت ستون شکسته‌ای پناه گرفت. لحظه‌ای بعد، مردانی سوار بر اسب از میان جاده نمایان شدند. چهره‌هایشان در سایه‌ی نور خورشید، نمایان شد. زره‌هایشان که نشان شورا با رنگ بنفش بالای سرشانه‌یشان بود، با هر حرکت جیرجیر می‌کرد. در میانشان مردی با قامتی بلندتر از بقیه حرکت می‌کرد. ابروانش درهم بود و کنار بینی قلمی‌اش، چین عمیقی افتاده‌بود. آرورا نفسش را حبس کرد و آرام زمزمه کرد:
- این‌ها کی‌ هستن؟!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
آن‌قدر نزدیک بودند که می‌توانست صدای زمزمه‌ی گفت‌وگوهایشان را بشنود. همان‌جا بود که فهمید اتفاقی بزرگ‌تر از چیزی که تصور می‌کرد، در راه است. صدای گام‌های سنگین سربازها در میان ویرانه‌های معبد پیچید. آرورا بیشتر خودش را پشت ستون جمع کرد و از میان شکافی باریک، نگاهشان کرد. کلاوس وارد شد. چشمانش بدون بروز هیچ حسی، روی دیوارهای ویران‌شده چرخید. دستکش چرمی‌اش را از دست بیرون کشید و کف دستش را روی سنگ گذاشت. چشمان مشکی‌اش اندکی بسته شد.
- قدرتش... .
کلاوس لحظه‌ای سکوت کرد، گویی داشت با دقت به پژواک انرژی در هوا گوش می‌داد. سپس زمزمه کرد:
- هر کی که بوده، کنترلش رو از دست داده. همچین موجی از انرژی، بدون تجربه ممکن نیست.
یکی از سربازها جلو آمد. شمشیرش را روی زمین فرو کرد و گفت:
- قربان، ممکنه همین نزدیکی‌ها باشه؟
کلاوس نگاه کلافه‌ای به او انداخت:
- اگه اینجا بود، همه‌مون تا الان خاکستر شده‌بودیم. قدرتش از منم بیشتره!
آرورا ناخودآگاه پشت ستون از استرس این‌که لیا را پیدا کنند، لرزید. کلمات کلاوس مثل تیر سمی به جان دلش می‌افتاد. او خوب می‌دانست که این رد جادو، رد انرژی لیاست. آرکان آهی کشید و به اطراف قدم زد.
- باید گزارش بدیم. شورا نمی‌تونه این رو نادیده بگیره.
کلاوس ابرو در هم کشید با تن صدای بلندی گفت:
- منم عضوی از اون شورام! اگه بقیه‌شون براشون مهم بود، خودشون پی‌گیری می‌کردن. اگه این خبر رو از گوش کسی بشنوم... .
سپس رو به سمت سربازان کرد و ادامه داد:
- هیچ‌کدومتون برای باقی عمرتون نمی‌تونین صحبت کنین؛ چون زبونتون تو کلکسیون من کنار بقیه چیزهاست!
سربازها با چشمان گشادشده به یک‌دیگر خیره شدند. آرورا نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون راند، می‌ترسید با کوچک‌ترین حرکتی خودش را لو بدهد. با خودش فکر کرد: «این‌ها دنبال لیا هستن، اگه بفهمن من شاگرد سارینم چی؟» پشت ستون، قلب آرورا دیوانه‌وار می‌تپید. سنگینی نفس‌هایش، گلویش را اذیت می‌کرد. سعی کرد پاهایش را کمی جابه‌جا کند تا فشار روی زانوانش کمتر شود، اما همان‌جا پاشنه‌ی کفشش به تکه‌ای سنگ خردشده گیر کرد و صدای تقی داد. یکی از سربازها فریاد زد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
- کی اون‌جاست؟!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
او ستون را رها کرد و به سمت خروجی ویرانه معبد دوید. صدای قدم‌هایش روی خاک و سنگ شکسته بالا می‌رفت. صدای خشمگین کلاوس را از پشت سرش را می‌شنید:
- بگیرینش!
آرورا با تمام توان پاهایش را حرکت داد. قلبش مثل طبل می‌کوبید و باد موهایش را روی صورتش تکان می‌داد. از شکاف‌های شکسته‌ی دیوار گذشت و خودش را به بیرون پرت کرد. هوای سرد که به صورتش برخورد کرد، هوشیاری‌اش را بیشتر کرد. صدای زره سربازانی که به دنبالش دویده‌بودند، پشت سرش می‌آمد، اما درختان جنگل پناهش شدند. او راه باریکی میان درخت‌ها انتخاب کرد و نفس‌زنان خودش را به خانه رساند و وارد خانه‌ی کوچک سنگی شد. شعله‌ی چراغ روغنی روی میز چوبی، هنوز روشن بود. مادربزرگش با شالی ضخیم روی شانه‌های خمیده‌اش، روی صندلی نشسته‌بود و نخ و سوزن در دست داشت. با دیدن حال و روز آرورا، دست از کار کشید.
- دخترم، چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ پریده؟
آرورا دستانش را روی زانو فشار داد تا لرزششان آرام بگیرد. بریده‌بریده گفت:
- مامان‌بزرگ... من... من یه عده‌ای رو دیدم. چند نفر بودن توی معبد. داشتن دنبال چیزی می‌گشتن. یکیشون اسم لیا رو آورد.
آرورا جلوتر آمد، صدایش پر از اضطراب بود:
- من باید بدونم اون‌ها کی بودن. به‌نظر میومد از اعضای شورا باشن. باید چیکار کنم؟
پیرزن با نگاهی پر از مهر و در عین حال نگران گفت:
- آرورا، تو از وقتی هجده‌سالت شد و تسخیرت رو انجام دادی، همیشه عجول بودی. یادت باشه قدرتت هدیه‌ست، اما همین قدرت می‌تونه تو رو به دردسر بندازه اگه بی‌فکر عمل کنی.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
آرورا سرش را پایین انداخت و لب‌هایش را گاز گرفت:
- فقط می‌دونم نمی‌تونم اینجا بمونم.
پیرزن آهی کشید، دست لرزانش را روی زانو گذاشت و آرام گفت:
- دخترم، تو مسئول این اتفاق‌ها نیستی. پیوندت هنوز کامل نشده.
- آرورا جلو رفت، روی زانو کنار صندلی نشست. انگشتانش را به هم قلاب کرد.
- می‌دونم، اما لیا به کمکم نیاز داره. باید بهشون خبر بدم دنبالشونن.
باد سردی از پنجره وزید و شال پیرزن را از شانه‌اش انداخت. وقتی آرورا خواست بلند شود، پیرزن دستش را گرفت. نگاه نافذش لرزش انداخت به دل آرورا:
- چون خودت رو مقصر مرگ مادرش می‌دونی، می‌خوای بهش کمک کنی؟
اشک از چشم‌های آرورا سرازیر شد. لرز در صدایش مشهود بود:
- مادربزرگ، تو از کجا می‌دونی؟!
گیس سفید پیرزن در باد تکان خورد و نیمی از صورتش را پوشاند.
- از همون یازده سال پیش. وقتی برگشتی با چشم‌های سرخ و گونه‌های سوخته، از همون موقع فهمیدم. هر بار که به لیا نگاه می‌کردی، گناه توی چشمات فریاد می‌زد.
آرورا بغضش ترکید و هق‌هق‌اش بالا گرفت. پیرزن او را در آغوش گرفت.
- هیس... تقصیر تو نبود. اگه می‌خوای کمکش کنی، برو. من جلوت رو نمی‌گیرم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
***
صبح هنوز درست طلوع نکرده‌بود که آرورا با شنل خاکستری از خانه بیرون زد. مه خیابان‌های ریوان روی شهر افتاده‌بود و بی‌نهایت زیبا بود. قدم‌هایش سریع بود، اما نگاهش به زمین دوخته‌ شده‌بود. به در چوبی خانه‌ی دارن رسید. سه بار آهسته با کف دست روی در کوبید. مردی با ریش خاکستری و چشم‌های خواب‌آلود در را باز کرد.
- آرورا؟ این وقت صبح اینجا چیکار می‌کنی؟
آرورا لحظه‌ای مکث کرد. لبخندی مصنوعی زد.
- آقای دارن، می‌خوام یه مدت از ریوان برم. نمی‌تونم مادربزرگم رو تنها بذارم. میشه مراقبش باشین؟
مرد اخم‌هایش را در هم کشید، بعد آرام گفت:
- تو مثل دختر منی. نگران نباش، اما کجا میری؟
آرورا نگاهش را دزدید.
- راستش، هنوز مطمئن نیستم.
زن لاغراندام با موهای بافته‌شده از پشت سر آمد. دستش را روی شانه‌ی آرورا گذاشت.
- برو دخترم، هر جا که قسمتت باشه. ما هوای مادربزرگت رو داریم.
آرورا لبخندی از عمق دل زد.
- ممنونم! هیچ‌وقت این لطف رو فراموش نمی‌کنم.
زن گونه‌اش را نوازش کرد.
- فقط سالم برگرد.
وقتی برگشت، مادربزرگ همچنان روی صندلی کنار شومینه نشسته‌بود. فنجان دمنوش روی میز بخار می‌کرد. پیرزن پرسید:
- به دارن سپردی؟
آرورا شنلش را انداخت و گفت:
- آره، قبول کردن.
پیرزن لبخند زد، اما چشم‌هایش نگران بود.
- می‌دونی که از خداحافظی خوشم نمیاد.
آرورا چیزی نگفت. رفت اتاقش و صندوقچه‌ی قدیمی را باز کرد. چند دست لباس، کمربند چرمی، خنجر کوچکش و چند کتاب از آموزش‌های سارین را برداشت. دستش روی جلد یکی از کتاب‌ها ماند. صدای سارین در ذهنش زنده شد: «جادو ابزار نیست، یه انتخابه.» همه‌چیز را داخل کیف گذاشت. جعبه‌ی کوچک زیر تخت را بیرون کشید. گردنبند نقره‌ای با نگین آبی داخلش بود. لحظه‌ای مردد شد، بعد به گردن انداخت. وقتی برگشت، مادربزرگ همان‌طور نشسته‌بود. نگاهش پر از محبت بود.
- نمیای بغلم؟
آرورا کنارش نشست، دستان چروکیده‌اش را گرفت و در آغوشش فرو رفت.
- قول میدم برگردم.
پیرزن لبخند کم‌رنگی زد. آرورا اشکش را قورت داد، کیف را برداشت و کنار در ایستاد. یک لحظه مکث کرد... دلش نمی‌خواست برود، ولی رفت. در را بست. سرمای سحرگاهی صورتش را سوزاند. صدای قدم‌هایش آرام و مردد در کوچه‌های خالی پیچیدند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
***
لیا روی نیمکت چوبی نشسته‌بود و دست‌هایش را محکم در هم قفل کرده‌بود. لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد. سرش را بالا گرفت و از پنجره‌ به آسمان دلگیری نگاه کرد که اشک‌هایش را هماهنگ با دل لیا، پایین می‌ریخت. سارین روبه‌رویش ایستاد. ابروهایش را کمی در هم کشید و لب زد:
- لیا داری می‌لرزی! چی شده؟
لیا خودش را جمع کرد و بازوهایش را بغل کرد. لبخند مصنوعی‌ای زد و پاسخ داد:
- من بعد از ظهر توی اتاق، یه چیزی دیدم.
سارین یک قدم به لیا نزدیک‌تر شد. موهای سفیدش را پشت سرش برد و گفت:
- چی دیدی؟ چرا این‌قدر پریشونت کرده؟ ربطی به کتابی که بهت دادم داره؟
لیا نفس عمیقی کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- اتفاقی توی اتاق قدم می‌زدم که... .
آب دهانش را قورت داد. لیا حتی نمی‌دانست چیزی که دیده توهم بوده یا واقعیت، اما هرچه که بوده باعث سردرگمی او شده‌بود. دستی درون موهای پرپشت مشکینش فرو کرد و گفت:
- رفتم سمت آینه ولی انعکاس تصویر من نبود!
سارین ابروهای خطی‌اش را بالا پراند. کنار لیا روی نیمکت نشست.
- اون تصویر یه مرد بود. باهام حرف زد و حتی اسمش رو گفت. خودش رو اربوس معرفی کرد. گفت قدرتمندترین قدیسان تاریکه. گفت خ*یانت دید و حبس شد… و حالا درون منه.
سکوت بینشان فضا را پر کرد. برای اولین بار، صورت آرام و بی‌احساس سارین، رنگ ترس به خودش گرفت. نمی‌دانست چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد. برای گفتن حقیقت هنوز زود بود، مگر نه؟ با خود زمزمه کرد:
- اربوس!
لیا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. اشک در چشمانش جمع شده‌بود.
- من نمی‌خواستم ببینمش، خودش مجبورم کرد. من رو کشید توی ذهنش یا ذهن خودم، نمی‌دونم. حس کردم اون لحظه از درون دارم یخ می‌زنم. ازش حس سرمای شدید و گاهی گرمای زیادی می‌گیرم.
سپس سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد. سارین آهی کشید و با دستانش، صورت لیا را سمت خودش چرخاند و گفت:
- گوش کن لیا، این چیزی که گفتی خطرناکه. اربوس یه اسم ممنوعه‌ست. هیچ‌ک.س نباید بدونه تو تسخیر معکوس انجام دادی با همچین چیزی.
لیا با کنجکاوی به همراه چاشنی‌ای از ترس، چشمان تیره‌اش را به سارین دوخت.
- تا وقتی کنترل دست خودت باشه، هیچ اتفاقی برات نمیفته. برای همین باید تمرین کنیم. تو باید یاد بگیری قدرت رو از طریق خودت آزاد کنی، نه اون. چون اگه اربوس مدیریت تو رو به دست بگیره… خودت می‌دونی چی میشه. از اون طرف اگه بقیه متوجه بشن، جونت تو خطر میفته.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
سارین دست سفید و سرد لیا را فشرد و ادامه داد:
- هیچ‌ک.س نباید این راز رو بدونه، فقط من و تو ازش باخبریم. باشه عسل خاله؟
لبخندی در انتهای جمله‌اش زد تا اطمینان‌بخش لیا باشد. او هم سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
- من حتی نمی‌تونم یه شمع رو خاموش کنم، چطور قراره جلوی اون رو بگیرم؟
سارین با لحن مهربانی لب زد:
- از همون‌جا شروع می‌کنیم، با ساده‌ترین چیز. یاد بگیر از راوات خرج کنی، نه از قدرت اربوس.
لیا مردد به سارین نزدیک‌تر شد. با چشمانی که احساساتش را راحت بروز می‌دادند، گفت:
- خاله، اربوس دقیقاً کیه؟ چرا حتی اسمش هم نباید آورد؟
سارین کمی مکث کرد، سپس آرام گفت:
- اربوس یکی از قدیسان تاریک بود. اون‌موقع‌ها که هنوز شورا شکل نگرفته‌بود، این موجودها بین انسان‌ها زندگی می‌کردن. نه آشکار اما نه هم کاملاً پنهان. اربوس از همه‌شون قدرتمندتر بود. می‌گفتن سایه‌ها به فرمانش حرکت می‌کردن، قدرتش می‌تونست روح آدم رو از جسمش جدا کنه.
لیا به‌سختی آب دهانش را قورت داد.
- چرا کسی اسمش رو نمی‌دونه؟ چرا ممنوعه؟
سارین آهسته سر تکان داد. نفسی کشید و پاسخ داد:
- چون سرنوشتش با خ*یانت گره خورد. گروهی به اسم شکننده‌ها بودن، یه فرقه ممنوعه. اولش نشون دادن می‌خوان پیوند بین قدیسان و انسان‌ها رو قوی‌تر کنن، ولی در اصل می‌خواستن کنترل مطلق به دست بیارن. اربوس رو کشوندن وسط بازیشون. بهش وعده دادن که پیوند روحی کامل بهش میدن، قدرتی که هیچ‌ک.س دیگه بهش نرسیده. ولی همه‌ چی نقشه بود. به‌ جاش اون رو در مراسمی حبس کردن.
لیا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
- حبس؟! همونی که دیدم؟ اون سکو و اون تسخیرگرهای زیادی که دورش بودن؟
سارین نگاه عمیقی به او انداخت، گویی می‌خواست مطمئن شود شوخی نمی‌کند.
- تو اون رو دیدی؟
لیا با سر جواب مثبت داد.
- انگار من رو برد توی ذهنش یا گذشته‌ش، نمی‌دونم.
سارین کمرش را صاف کرد و عقب نشست. زیر لب گفت:
- این یعنی اربوس هوشیاره، هنوز دنبال راهیه برای آزاد شدن. لیا، اون چیزی که درون توئه، فقط یه موجود عادی نیست. این همون قدیسیه که کل شورا، قرن‌ها برای فراموش کردنش جنگیدن.
لیا بهت‌زده زمزمه کرد:
- حالا درون من زندانیه.
سارین قصد نداشت به لیا استرس و وحشت بدهد اما واکنش خودش هم دست خودش نبود.
- درست به همین دلیل باید یاد بگیری و تمرین کنی تا تو دست بالا رو داشته باشی.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
***
مه کم‌رمق صبح، روی زمین نشسته‌بود. درختان بلند اطرافشان را احاطه کرده‌بودند و صدای پرنده‌های ناشناس در عمق جنگل می‌پیچید. لیا دامن مشکی لباسش را بالا گرفت تا روی شاخه‌های خیس نکشد. نفسش در هوای سرد بخار می‌کرد و نگاهش روی پشت‌ سر سارین لغزید که با گام‌هایی آرام، مسیر باریک میان بوته‌ها را طی می‌کرد. سارین بدون آن‌که برگردد، گفت:
- بهت گفتم جادو با ذهن شلوغ کار نمی‌کنه. از وقتی از خونه زدیم بیرون، داری فکر می‌کنی.
لیا لب‌هایش را گزید و آرام گفت:
- فقط نگرانم، همین. نمی‌خوام اشتباه کنم.
سارین مکثی کرد. برگشت و با آن چشمان روشن، نگاهش کرد.
- اشتباه می‌کنی که از اشتباه کردن می‌ترسی.
چند قدم جلوتر رفتند تا به فضای بازتری رسیدند. میان چند صخره‌ی پوشیده از خزه، رودخانه‌ای باریک جریان داشت و صدای جریانش، سکوت جنگل را می‌شکست.
سارین از کیف چرمی کوچکش، چند قطعه فلز کوچک بیرون آورد. فلزها شبیه سکه نبودند، بیشتر مثل تکه‌هایی خام و ناتمام از شمش بودند.
- این‌ها از معدنی قدیمین، خاصیت جذب انرژی دارن.
فلزها را کف دست لیا ریخت.
- اولین تمرینت اینه که شکلشون رو تغییر بدی.
لیا به او نگاه کرد، انگار شوخی می‌کرد.
- من هنوز نمی‌تونم یه شمع رو خاموش کنم، چطور قراره شکل فلز رو عوض کنم؟
- با راوات، نه با زور. قدرت تو از تماس شروع میشه، از نیت، نه از تلاش زیاد.
لیا نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست. دستانش را باز کرد. فلزها روی پوست سردش برق می‌زدند. باد ملایمی موهای مشکین و بلندش را تکان داد. سارین کنار او زانو زد.
- چشم‌هات رو ببند. تصور کن که فلز فقط یه تکه جسم نیست، بخشی از توئه. باهاش حرف بزن، ازش بخواه تغییر کنه.
لیا چشم‌هایش را بست. هوای سرد روی پوستش می‌لغزید. در ذهنش گفت: «تو فقط فلز نیستی، تو می‌تونی همون‌طور که من می‌خوام، شکل بگیری.» انگشتانش کمی لرزیدند. صدای خفیف و زنگ‌مانندی در فضا پیچید. گرمایی ما بین دستانش حس کرد اما بلافاصله سرد شد و فلز از دستش افتاد. لیا با ترس چشم باز کرد.
- دیدی؟ نمی‌تونم!
- دیدم، اما اشتباه نکردی. تو فقط بدون این‌که بهش باور داشته باشی، ازش خواستی تغییر کنه. این فرق داره لیا.
سارین دستش را به سمت فلز در خاک برد و گفت:
- دوباره امتحان کن. این‌بار از اربوس نترس، از خودت بترس؛ چون قدرت دست توئه.
لیا نفس عمیقی کشید، دوباره فلز را برداشت. چشم‌هایش را بست و این بار سعی کرد افکارش را ساکت کند. زمزمه‌ی رودخانه، گوشش را پر کرده‌بود. چند لحظه بعد فلز اندکی گرم شد، اما ناگهان از درون دستش صدا داد و خرد شد. لیا خودش را عقب کشید، خاک روی دامنش پاشید.
- نمی‌فهمم چرا هر بار حس می‌کنم یه نیروی دیگه داره من رو هدایت می‌کنه!
سارین گفت:
- چون هنوز بین قدرت خودت و اون، مرزی مشخص نکردی. ازش بخواه؛ خواستن واقعی.
لیا برای سومین بار فلز را برداشت. نفسش را حبس کرد. در ذهنش گفت: «اگه من بخوام، میشه. نه به خاطر اون، به خاطر خودم.»
لیا به فلز نگاه کرد. چیزی درونش مثل جریان آرامی از برق حرکت کرد. فلز، آهسته شروع به لرزیدن کرد. سطحش موج برداشت. شکلش از هم باز شد و بعد مثل پرنده‌ای کوچک، بالی نقره‌ای‌رنگ گرفت. لیا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
- من... من تونستم؟!
سارین لبخند کم‌رنگی زد.
- هنوز راه زیادی مونده، ولی آره! اولین قدم رو برداشتی.
باد از لای شاخه‌ها گذشت و برگ‌ها را به رقص درآورد. لیا به پرنده‌ی فلزی در کف دستش خیره شد، حس گرمایی درونش پیچید و سایه‌ای که از درونش زمزمه کرد: «نه لیا، این قدرت من بود.»
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,519
مدال‌ها
2
سارین که چند قدمی دورتر ایستاده‌بود، سرش را آرام به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- خیلی خوب بود، ولی یادت نره که هر نیرویی که ازت بیرون میاد، باید برگرده به خودت. اگه رهاش کنی، کنترل از دستت خارج میشه.
لیا به پرنده‌ی کوچک نگاه کرد. نور نقره‌ای فلز، با بازتاب خورشید پشت مه روی پوستش افتاده‌بود. زیر لب گفت:
- چقدر حس عجیبی داره، انگار یه چیزی از درونم بیرون اومده، اما هنوز وصله به من!
سارین آرام گفت:
- مهم همین وصل بودنه انرژیه. تا زمانی که از بیرون و درونت هماهنگ باشه، تعادل برقرار می‌مونه.
لیا خواست چیزی بگوید که ناگهان صدایی خفیف در ذهنش طنین انداخت. صدایی که شبیه فکر خودش نبود، صدایی عمیق، پرطنین و آرام:
- چرا باور نمی‌کنی که این من بودم، لیا؟
لیا جا خورد. نگاهش به اطراف چرخید.
- خاله، شنیدی؟
سارین به او نزدیک شد، چشمانش را تنگ کرد.
- چی رو شنیدم؟
او ساکت شد و نتوانست چیزی بگوید.
پرنده‌ی فلزی در کف دست لیا ناگهان شروع کرد به لرزیدن. لرزشش شدیدتر شد و قبل از آن‌که لیا فرصت واکنش داشته باشد، بال‌هایش از هم باز شد و تکه‌های فلز در هوا معلق ماندند. لیا با ترس عقب رفت.
- خودش داره حرکت می‌کنه! من نمی‌خوام!
سارین فریاد زد:
- تمرکز کن لیا! نذار اون کنترل رو ازت بگیره!
فلزها شروع کردند به چرخیدن دور لیا، مثل مدارهایی نقره‌ای که در هوا می‌درخشیدند. لیا با دستان لرزان فریاد زد:
- بس کن!
اربوس، آرام و خونسرد پاسخ داد:
- من فقط کمکت کردم، همین. ازم خواستی، من هم انجامش دادم!
سارین با قدرت، دستش را بالا آورد و حلقه‌ای از نور سفید در اطراف لیا ظاهر شد. فلزها با صدای تیز و سوت‌مانندی به زمین افتادند. لیا نفس‌زنان روی زانو افتاد. دستانش می‌لرزیدند، انگشتانش از شدت فشار سفید شده‌بودند.
- اون… اون خودش اومد. من نخواستم! نمی‌خواستم این اتفاق بیوفته.
سارین چند ثانیه سکوت کرد. نفسش را آهسته بیرون داد.
- من می‌دونستم روزی این اتفاق می‌افته، اما نه اینقدر زود. اربوس داره راه خودش رو باز می‌کنه.
لیا سرش را بالا گرفت، چشمانش پر از وحشت بود.
- یعنی دیگه نمی‌تونم متوقفش کنم؟
سارین نگاهش را از او گرفت و به افق خاکستری دوخت.
- فقط در صورتی که بفهمی چی باعث میشه پیدات کنه لیا. اون از دردت تغذیه می‌کنه، نه از قدرتت.
لیا آرام سرش را پایین انداخت. صدای باد میان شاخه‌های بلند جنگل پیچید. درون ذهنش، همان صدای آشنا زمزمه کرد: «درد، زیباترین نوع زندگیه لیا! و من از درون تو زنده‌م.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین