- Nov
- 538
- 3,524
- مدالها
- 2
همان دختری که مدتها قبل بیخبر ناپدید شدهبود، همان که خاطرهاش هنگامی که لیا سر او کلاه گذاشتهبود و آرورا باورش کردهبود که با کاشتن سنگ راوا، آنها قدرت ماورایی زیادی بهدست میآورند. پشت پلکهایش فشار عجیبی حس کرد؛ ترکیبی از دلهره و کنجکاوی. لبهای صورتیرنگش کمی از هم فاصله گرفتند. نفسی عمیق کشید و با به یاد آوردن آن خاطرات، لبخندی روی لبانش نشست. کاغذ را آرام روی میز گذاشت و سرش را بالا گرفت. مادربزرگ به خواب فرو رفتهبود. از جایش بلند شد و سمت اتاق زیرشیروانی کوچکش رفت. از روی طاقچه چوبی کنار پنجره، گلدان سفالی را برداشت. گل آماریلیس که هدیهای از طرف رمی بود را جلوی پنجره گذاشت تا نور خورشید را بیشتر دریافت کند. سپس شنل سفید مخملیاش را به تن کرد. موهای بلوندش را پشت سرش بست، همانطور که همیشه قبل از تمرکز برای تمرین کردن انجام میداد. کولهی کوچکی روی دوشش انداخت و عصای چوبی کوتاهش را که بیشتر از یک ابزار، همدم تمرینهایش بود، در دست گرفت. با گامهای بلند خودش را به مادربزرگش رساند. آرورا کنارش نشست، دست چروکیدهاش را بوسید و آهسته گفت:
- قول میدم زود برگردم.
راه معبد از میان کوچههای سنگفرش و بعد از آن، از جنگلی باریک میگذشت. بوی نم باران، مشام آرورا را پر کرد. پرندگان صبحگاهی، همراهش بودند و آواز میخواندند. هر قدمی که نزدیکتر میشد، سنگینی نام لیا بیشتر روی دوشش میافتاد. وقتی به حاشیهی معبد رسید، ایستاد. دیوارهای ویرانشده و نشانههای سوختگی از آن مراسم، باقی ماندهبود. آرورا جلوتر رفت. دستش را روی یکی از سنگها کشید. ناگهان صدای سم اسبها از فاصلهای دور به گوشش رسید. سریع پشت ستون شکستهای پناه گرفت. لحظهای بعد، مردانی سوار بر اسب از میان جاده نمایان شدند. چهرههایشان در سایهی نور خورشید، نمایان شد. زرههایشان که نشان شورا با رنگ بنفش بالای سرشانهیشان بود، با هر حرکت جیرجیر میکرد. در میانشان مردی با قامتی بلندتر از بقیه حرکت میکرد. ابروانش درهم بود و کنار بینی قلمیاش، چین عمیقی افتادهبود. آرورا نفسش را حبس کرد و آرام زمزمه کرد:
- اینها کی هستن؟!
- قول میدم زود برگردم.
راه معبد از میان کوچههای سنگفرش و بعد از آن، از جنگلی باریک میگذشت. بوی نم باران، مشام آرورا را پر کرد. پرندگان صبحگاهی، همراهش بودند و آواز میخواندند. هر قدمی که نزدیکتر میشد، سنگینی نام لیا بیشتر روی دوشش میافتاد. وقتی به حاشیهی معبد رسید، ایستاد. دیوارهای ویرانشده و نشانههای سوختگی از آن مراسم، باقی ماندهبود. آرورا جلوتر رفت. دستش را روی یکی از سنگها کشید. ناگهان صدای سم اسبها از فاصلهای دور به گوشش رسید. سریع پشت ستون شکستهای پناه گرفت. لحظهای بعد، مردانی سوار بر اسب از میان جاده نمایان شدند. چهرههایشان در سایهی نور خورشید، نمایان شد. زرههایشان که نشان شورا با رنگ بنفش بالای سرشانهیشان بود، با هر حرکت جیرجیر میکرد. در میانشان مردی با قامتی بلندتر از بقیه حرکت میکرد. ابروانش درهم بود و کنار بینی قلمیاش، چین عمیقی افتادهبود. آرورا نفسش را حبس کرد و آرام زمزمه کرد:
- اینها کی هستن؟!