جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,230 بازدید, 40 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
543
3,589
مدال‌ها
2
باد تندتر شد و قطرات باران روی لبه‌ی سنگی بالکن سر خوردند. کلاوس نگاهش به نقطه‌ای در دوردست بود؛ جایی که مه، مثل جانوری زنده میان درختان بالا می‌رفت. رد تاریکی از دامنه تا لایه‌ی ابر کشیده می‌شد. بدون گفتن کلمه‌ای، شنلش را بر دوش انداخت و از پلکان سنگی پایین رفت. صدای برخورد پاشنه‌ی چکمه‌اش با سنگ‌فرش حیاط، در فضای ساکت پیچید. پشت سرش آرکان حرکت می‌کرد و نفس‌های سردش با بخار بیرون می‌آمد.
- کجا میری؟
کلاوس ایستاد. سرش را کمی چرخاند اما زیرچشمی به سمت شرق نگاه می‌کرد.
- اگه چیزی که اون‌جا دیدم، همونی باشه که فکر می‌کنم، نمی‌خوام معطل کنم تا ناپدید بشه.
آرکان نزدیک‌تر آمد.
- تو انرژیش رو حس می‌کنی، نه؟ همون رد نیرویی که از جادوی ریوان هم خالص‌تره.
کلاوس نفس عمیقی کشید.
- یه تماس ناقص با یه نیرو رو توی جنگل دیدم. خام بود ولی قدرتمند.
انگشتانش را روی پوست گردنش کشید، همان‌جا که حس سوزش آرامی بالا گرفته‌بود.
آرکان گفت:
- اگه اون نیرو واقعاً از جنس قدیسان تاریک باشه، تماس باهاش خطرناکه.
کلاوس با لحنی خنثی جواب داد:
- برای اون‌هایی که ضعیفن، آره.
سپس حرکتش را از سر گرفت و به لبه‌ی دیوار جنوبی رسیدند. از آن‌جا می‌شد تمام دشت را دید؛ زمین مثل آینه‌ای خیس زیر نور خاکستری می‌درخشید. کلاوس از پله‌ها پایین رفت و پا روی علف‌های خیس گذاشت. مه پاهایش را بلعید. هرچه جلوتر می‌رفت، زمزمه‌ای آرام در گوشش می‌پیچید. چند لحظه ایستاد. نفسش را بیرون داد و زیر لب گفت:
- این همون حس لعنتیه… همون که باعث شد پدرم تو اون شورش بمیره.
آرکان از پشت جواب داد:
- پس هنوز ازش می‌ترسی.
کلاوس نیم‌رخش را برگرداند و با چشمان تیره‌اش نگاهی به آرکان انداخت.
- من فقط چیزی رو دنبال می‌کنم که بتونم تمومش کنم و برنده‌ش باشم.
باران شدت گرفت. صدای قطره‌ها روی لباسش، گوشش را پر کرد. ناگهان نوری آبی در فاصله‌ای نه‌چندان دور میان درختان درخشید و چند ثانیه بعد خاموش شد. آرکان دستش را از جیب پیراهنش بیرون کشید.
- چی بود؟
کلاوس لبخندی زد.
- همونی که گفتم؛ دعوت‌نامه‌م!
 
بالا پایین