جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,133 بازدید, 68 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
وزش باد تندتر شد و قطرات باران روی لبه‌ی سنگی بالکن سر خوردند. کلاوس نگاهش به نقطه‌ای در دوردست بود؛ جایی که مه، مثل جانوری زنده میان درختان بالا می‌رفت. رد تاریکی از دامنه تا لایه‌ی ابر کشیده می‌شد. بدون گفتن کلمه‌ای، شنلش را بر دوش انداخت و از پلکان سنگی پایین رفت. صدای برخورد پاشنه‌ی چکمه‌اش با سنگ‌فرش حیاط، در فضای ساکت پیچید. پشت سرش آرکان حرکت می‌کرد و نفس‌های سردش با بخار بیرون می‌آمد.
- کجا میری؟
کلاوس ایستاد. سرش را کمی چرخاند اما زیرچشمی به سمت شرق نگاه می‌کرد.
- اگه چیزی که اون‌جا دیدم، همونی باشه که فکر می‌کنم، نمی‌خوام معطل کنم تا ناپدید بشه.
آرکان نزدیک‌تر آمد.
- تو انرژیش رو حس می‌کنی، نه؟ همون رد نیرویی که از جادوی ریوان هم خالص‌تره.
کلاوس نفس عمیقی کشید.
- یه تماس ناقص با یه نیرو رو توی جنگل دیدم. خام بود ولی قدرتمند.
انگشتانش را روی پوست گردنش کشید، همان‌جا که حس سوزش آرامی بالا گرفته‌بود.
آرکان گفت:
- اگه اون نیرو واقعاً از جنس قدیسان تاریک باشه، تماس باهاش خطرناکه.
کلاوس با لحنی خنثی جواب داد:
- برای اون‌هایی که ضعیفن، آره.
سپس حرکتش را از سر گرفت و به لبه‌ی دیوار جنوبی رسیدند. از آن‌جا می‌شد تمام دشت را دید؛ زمین مثل آینه‌ای خیس زیر نور خاکستری می‌درخشید. کلاوس از پله‌ها پایین رفت و پا روی علف‌های خیس گذاشت. مه پاهایش را بلعید. هرچه جلوتر می‌رفت، زمزمه‌ای آرام در گوشش می‌پیچید. چند لحظه ایستاد. نفسش را بیرون داد و زیر لب گفت:
- این همون حس لعنتیه… همون که باعث شد پدرم تو اون شورش بمیره.
آرکان از پشت جواب داد:
- پس هنوز ازش می‌ترسی.
کلاوس نیم‌رخش را برگرداند و با چشمان تیره‌اش نگاهی به آرکان انداخت.
- من فقط چیزی رو دنبال می‌کنم که بتونم تمومش کنم و برنده‌ش باشم.
باران شدت گرفت. صدای قطره‌ها روی لباسش، گوشش را پر کرد. ناگهان نوری آبی در فاصله‌ای نه‌چندان دور میان درختان درخشید و چند ثانیه بعد خاموش شد. آرکان دستش را از جیب پیراهنش بیرون کشید.
- چی بود؟
کلاوس لبخندی زد.
- همونی که گفتم؛ دعوت‌نامه‌م!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
***
باد میان شاخه‌های پرپیچ‌وخم درختان می‌چرخید. قطرات باران، آرام از لابه‌لای برگ‌ها می‌چکیدند و روی پیراهن کرم لیا سقوط می‌کردند. او روی تخته‌سنگی نشسته‌بود؛ دامن مشکی لباسش خیس و سنگین شده‌بود و موهای بلند و تیره‌اش به گردنش چسبیده‌بود. کتاب چرمی را روی زانو نگه داشته‌بود؛ همان کتاب قدیمی که سارین به او داده‌بود، با آن خطوط و نقش ستاره‌ای محو در میانه‌ی جلد. در لابه‌لای وردهای مختلف، دنبال چیزی می‌گشت تا پیشرفت سریعی را در کارش حاصل کند.
- می‌دونم، می‌دونم! خاله گفت از این کتاب استفاده نکن چون خطرناکه، ولی... .
نگاه به قورباغه‌ای کرد که یک متر آن‌طرف‌تر روی سنگ کوچکی نشسته‌بود.
- ولی من وقت ندارم، متوجه‌ای؟
قورباغه صدای غورغوری داد. لیا چشم از او گرفت و به خطوط کتاب نگاهی انداخت. نوشته‌ی وردی را دید و در چشم‌هایش منعکس شد. زیر لب زمزمه کرد:
- شکل نیروی نهفته رو از درون نشان بده.
نفسش را آهسته بیرون داد و چشم‌هایش را بست. باد موهایش را به‌هم ریخت و صدای رودخانه‌ای دور در میان باقی صداهای نامتعادل جنگل گم شد. لحظه‌ای بعد، گرمایی در کف دستانش حس کرد. از روی سنگ بلند شد و مقابل شمع، روی زمین نشست. انرژی از میان پوستش بالا رفت. شعله‌ای کم‌رنگ میان دو دستش شکل گرفت، بنفش و لرزان بود. دستش را نزدیک شمع برد و تمام تمرکزش را برای روشن کردن شمع گذاشت. شعله‌ی روی انگشتش کم‌کم به شمع منتقل شد و لب‌های لیا از هم فاصله گرفتند. اما ثانیه‌ای بعد صدایی از چند متر آن‌طرف‌تر به گوشش رسید. نفسش را منقطع بیرون داد. شمعی که اندکی قبل به سختی روشن شده‌بود را برداشت و ایستاد.
- حتماً یه حیوونی، چیزیه!
دستانش ناخودآگاه روی دامنش قرار گرفت و مشت شد. صدای خرد شدن چوب زیر کفش از پشت درخت روبه‌روی لیا آمد. ترسیده، دو قدم عقب رفت. تپش قلبش تند شد. به اطراف نگاه کرد؛ مه غلیظ‌تر شده‌بود. صدای خش‌خش برگ‌ها از پشت درختان آمد. نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد. دیگر موقعیت را مناسب ندید و بلافاصله سمت کیفش رفت. کتاب را از روی تخته سنگ بزرگ برداشت و درون کیف انداخت. قلبش زیر پوست سی*ن*ه‌اش، خودش را به آن می‌کوبید. به پشت سرش نگاه کرد، اما فقط مه بود که مشاهده کرد.
به سختی نفسی کشید. زیر لب زمزمه کرد:
- کسی اون‌جاست؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
جوابی را از کسی نشنید، فقط صدای آرام چکیدن قطرات باران از شاخه‌ها می‌آمد.
قدم‌به‌قدم عقب رفت تا پشتش به تنه‌ی درخت چسبید. سرمای چوب خیس از میان لباسش عبور کرد. چیزی در دل مه تکان خورد، سایه‌ای مبهم، شاید انسان، شاید هم نه. کیف از میان انگشتانش لغزید و روی زمین افتاد. صدای برخورد کیف با زمین در میان آن سکوت، طنین انداخت. درست پیش از آن‌که خم شود و کیف را بردارد، صدایی آرام، شبیه زمزمه‌ای دور اما انسانی به گوشش رسید:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
لیا خشکش زد. پوست تنش مورمور شد. در میان مه فقط دو نور کم‌سو را دید، مثل بازتاب چشم‌هایی که نمی‌دانست از کِی خیره‌اش مانده‌اند. سایه‌ای بود که آهسته نزدیک می‌شد؛ شنل سیاهش در باد تکان می‌خورد. نفسش در گلویش گیر کرد. ذهنش دنبال فرمولی برای دفاع گشت، اما تمرکز نداشت. کلمات جادویی در ذهنش می‌چرخیدند و به هم می‌خوردند.
سایه درون مه نزدیک‌تر آمد تا این‌که چهره‌ش برای لیا کاملاً واضح شد. پیراهن مشکی بر تن داشت و شنلی هم‌رنگش. چکمه‌های بلندی که تا زانویش بالا آمده‌بود. موهای حالت‌دارش روی پیشانی‌اش ریخته‌بود و اخمی بر چهره‌اش نشانده‌بود. صدای بم و مردانه‌اش را شنید که گفت:
- این انرژی از تو بود؟
لیا خواست جوابی دهد، ولی کلمه‌ها راه خود را از او جدا کرده‌بودند، فقط گرمایی در کف دستش حس کرد. مانند آن‌که چیزی از زیر پوستش در حال بیدار شدن بود. دردناک بود! از شدت درد زانو زد. صدای بم و مردانه آن درون مغز و استخوانش نفوذ کرده‌بود. ابروان لیا در هم رفت و چشمانش را بست. فریاد دردناکی کشید. از درون التماس می‌کرد تا تمامش کند. کلاوس یک قدم نزدیک‌تر شد. لیا زیر لب زمزمه کرد:
- بس... کن… بس کن… !
دردش بیشتر شد. صدای کلاوس، بی‌محابا گوش لیا را پر کرد.
- آره، این نیرو از درون تو میاد.
کلاوس به سمتش خم شد و چانه‌ی لیا را در دست راستش گرفت. از شدت فشار زیادی که به سر لیا وارد شد، خون راه خود را از بینی‌اش پیدا کرد. درست همان لحظه، حس کرد زمین لرزید. چشمان لیا بنفش شد و رگ دستانش تغییر رنگ داد. هر بار که نفس می‌کشید، خاک اطرافش می‌لرزید. برگ‌های درختان در اثر بادی که لیا به وجود آورد، تکان خوردند. لیا فریاد زد:
- گفتم بس کن!
صدای منجی‌اش از درونش برخاست، بم و خفه بود که گفت: «بهش اجازه نده نزدیک شه.» لیا لب زد:
- کمکم... کن!
لیا با ترس سرش را گرفت، انگار درد درونش راهی پیدا کرده‌بود برای بیرون آمدن. نبضش بالا رفت و انگشانش لرزید. با آخرین توان فریاد زد که ناگهان نیرویی که از سی*ن*ه‌اش بیرون پاشید. باد اطرافشان متوقف شد، بعد با شدت برگشت. تمام ذرات خاک، شاخه‌ها و مه، به یک‌باره به سمت نقطه‌ی برخورد آن دو هجوم بردند. کلاوس خودش را عقب کشید. بازویش را بالا آورد تا از صورتش محافظت کند.
یک سایه‌ی متراکم و موج‌دار، مثل دودی از شعله‌ای خاموش، درست مقابل لیا قرار گرفت. چند لحظه گذشت که دود متراکم‌تر شد و شکل گرفت. و صدایی را شنید که دیگر در ذهنش نبود، در فضا شنیده می‌شد:
- چطور جرأت کردی لمسش کنی؟ جسم و روح اون مال منه!
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
لیا نفسش را درون سی*ن*ه‌اش حبس کرد. ضربان قلبش مثل ناقوس جهنم در گوشش می‌پیچید. شوکه شده‌بود. درست روبه‌رویش کسی ایستاده‌بود که احتمال دیدنش از بارش سنگ روا هم کمتر بود. موهای مشکی و بلند مرد تا روی گردنش ریخته‌بود. قامت صاف و کشیده‌ای داشت و شانه‌های پهن زیر کت چرمی سیاهش برق می‌زد. نفس کشیدن از یاد لیا رفته‌بود.
کلاوس آرنجش را پایین آورد و یک قدم عقب رفت. نگاهش روی چهره‌ی مرد قفل شد و با تن صدایی پایین گفت:
- اربوس؟
حضور اربوس این‌بار واقعی‌تر از هر زمان دیگری بود. چشمانش سرخ و درخشان بود و اطرافش موجی از حرارت می‌چرخید. در یک لحظه، با حرکتی سریع به‌سمت کلاوس رفت. صدای برخورد او با درخت مثل شکستن چیزی در فضا پیچید. لیا با دست به دهانش زد؛ حتی نفس کشیدن را فراموش کرد. کلاوس ایستاده‌بود ولی دیگر از آن لبخند مغرور خبری نبود. دستان اربوس دور گردنش فشرده شده‌بودند. اربوس با لحنی ترسناک و آرام گفت:
- بهش دست زدی؟ با همون دست‌های کثیفت؟! جسم و روح اون متعلق به منه!
برگ‌ها به جنبش افتادند و خاک زیر پاهایشان لرزید. گرما از سمت اربوس چنان بالا رفت که پوست صورت لیا را سوزاند. کلاوس تقلا کرد چیزی بگوید، اما تنها صدایی خفه از گلویش بیرون آمد. اربوس نزدیک‌تر رفت. چشمان درخشانش روی فک برجسته‌ی کلاوس سایه انداخت.
- فکر کردی توئه عاجز، قوی‌تر از منی؟ بذار بهت نشون بدم قدرت واقعی چیه.
هاله‌ای از نور سرخ در اطرافشان پیچید. درختان صدای ترک خوردن دادند. لیا بازوانش را جلوی صورتش گرفت تا از حرارت در امان بماند.
لحظه‌ای بعد، اربوس رهایش کرد. کلاوس با نفس‌های بریده روی زمین افتاد.
- تنها کسی که می‌تونه لمسش کنه، منم.
اربوس نگاه کوتاهی به لیا انداخت. لرزش لب‌هایش را دید.
- هیچ‌ک.س حق نداره بهش آسیب بزنه... جز من.
لیا به سختی نفس کشید. دستانش می‌لرزید. نگاهش را از اربوس گرفت و به کلاوس انداخت که سرفه می‌کرد. لب‌های اربوس به تمسخر باز شد.
- از نشونه‌ی روی دستات معلومه از آتش‌زادگانی، ولی ظاهراً از شعله‌ت فقط ادعا مونده.
طعم گس خون حالش را بد کرد. بدون آن‌که چشم از اربوس بردارد، دستش را زیر بینی کشید و آستینش خیس از خون شد. از پشت شانه‌ی اربوس دید کلاوس دستانش را پشت سرش برد و اشاره‌ای کرد. سپس از زمین بلند شد، لباسش را صاف کرد و گفت:
- فکر نمی‌کردم چیزی ازت باقی مونده باشه.
اربوس لبخند کوتاهی زد:
- سعی کن زیاد فکر نکنی.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
لیا پلک زد. نمی‌فهمید چه می‌گویند اما جو چنان سنگین بود که حتی نفس کشیدن سخت می‌شد. از پشت درختی نه‌چندان دور، سایه‌ای را دید که تکان می‌خورد. کلاوس سرش را اندکی چرخاند و نگاهی زیرچشمی به آن انداخت. لیا مسیر نگاهش را دنبال کرد و مردی با ردا و چشمان خاکستری دید که پشت درختی کمین کرده‌بود. صدای ترک چوب در فضا پیچید. اربوس لحظه‌ای سر برگرداند و لیا از فرصت استفاده کرد، سنگی از زمین کند و پرتاب کرد. صدای برخورد سنگ با درخت، توجه اربوس را به آرکان جلب کرد. آرکان از پشت درخت بیرون آمد. با ابروهای در هم رفته چند لحظه به لیا خیره ماند. ناگهان میان دستانش کمانی شکل گرفت. لیا در نگاهش غرق شد و نتوانست حرکتی بکند. ضربان قلبش بالا رفت. آرکان تیری از انرژی نقره‌ای میان انگشتانش ساخت و رها کرد. اربوس زیر لب چیزی گفت و آتشی کوچک در پاهای آرکان زبانه کشید. لیا که تازه به خود آمده‌بود، بلند شد اما تیر پیش از هر حرکتی در شانه‌ی راستش فرو رفت. فریادی دردناک از درد کشید. سرمای تیر تا استخوان‌هایش نفوذ کرد و بدنش را لرزاند. زانو زد و با نفس‌های بریده سعی کرد تعادلش را حفظ کند. اربوس فریاد زد:
- گفتم تمومش کن!
کلاوس دستش را بالا آورد تا جادو کند، ولی شعله‌ای عظیم از زمین برخاست و دورش حلقه زد. آتش در فاصله‌ی چند سانتی‌متری بدنش می‌چرخید. لیا خواست برخیزد اما درد امانش را برید. خون از میان انگشتانش چکید و خاک را رنگی کرد. اربوس قدمی جلو رفت.
- تو یه روز، دوبار بهش آسیب زدی. زنده‌ت نمی‌ذارم! گفته‌بودم به جز من هیچ‌ک.س حق نداره بهش آسیب بزنه!
آرکان که سعی داشت تعادلش را حفظ کند، قدمی عقب رفت. شعله‌ای کوچک کف کفش چرمی‌اش زبانه کشید. با جادویی آبی‌رنگ آتش را خاموش کرد، اما نفسش به شماره افتاده‌بود.
لیا به سختی پلک زد. فقط چهره‌ی اربوس را می‌دید که در شعله‌های خشم محو می‌شد.
- من فقط یه‌بار هشدار میدم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
دستش را بالا آورد. موجی از گرما و صدا در فضا پخش شد. شعله‌ای ضخیم مثل بازویی از آتش به سمت کلاوس جهید و شنلش را کنار زد. صدای انفجار کوتاهی در هوا پیچید. اربوس رو به لیا برگشت. خطوط بدنش با نور بنفش لرزیدند و صدایش در ذهنش طنین انداخت:
- نمی‌تونم بیشتر از این بمونم. سریع فرار کن.
سپس فقط مه ماند و بوی سوختن چوب. درد تیر از شانه‌اش بیرون نرفته‌بود. سوزش مثل نیش هزار مار در بدنش جان گرفت. دندان‌هایش را روی هم فشرد، فریاد را در گلویش خفه کرد و با تمام توان روی پا ایستاد. خون از میان انگشتانش جاری شد؛ حس گرم و چسبناکی داشت. نفس‌نفس‌زنان با دست دیگرش لبه‌ی تیر را گرفت. صدای خفیف شکافتن گوشت با تق‌تق استخوان در هم پیچید. فریاد زد و تیر را بیرون کشید. خون فواره زد و روی خاک ریخت. برای چند ثانیه دیدش تار شد، اما تعادلش را حفظ کرد. از دور فریادهای آرکان می‌آمد که آتش را خاموش می‌کرد و صدای خفه‌ی کلاوس در میان شعله‌ها را می‌شنید. لیا معطل نماند. با دستان لرزانش کیفش را برداشت و پا به فرار گذاشت. زمین زیر پاهایش خیس بود. هر قدم مثل شکستن شیشه در گوشش می‌پیچید. درد در سی*ن*ه‌اش می‌کوبید اما نای ایستادن نداشت. باد باران را به صورتش می‌زد و موهایش را به لب‌های خیسش چسباند. میان نفس‌های بریده، لب زد:
- تو نجاتم دادی... !
ناخودآگاه لبخند کم‌جانی زد و دوید. جنگل کم‌کم تمام شد و برج‌های سنگی نوراون در دوردست پدیدار شدند. فانوس‌های شهر مثل ستاره‌هایی در مه می‌درخشیدند. قلبش از دیدن برج نگهبان، ریتم تندتری به خود گرفت. دروازه‌ی شمالی باز بود و دو نگهبان با زره‌های نقره‌ای کنار آن ایستاده‌بودند. نور سردی از بلورهای آبی در دستانشان می‌تابید و بلورها یکی‌یکی رنگ می‌گرفتند. صدای یکی از نگهبان‌ها در گوشش پیچید:
- بدون کارت شناسایی نمی‌تونین وارد بشین. سیم‌چک فعاله، همه باید بررسی بشن.
لیا پاهایش را متوقف کرد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
نفس در سی*ن*ه‌اش ماند. بلور آبی وقتی نزدیک رهگذری رفت، زرد شد؛ بعدی خاکستری. لیا می‌دانست اگر به او نزدیک شوند، بلور سیاه و نقره‌ای خواهد شد؛ رنگ تسخیر معکوس، رنگ اربوس. دستش را روی زخم فشرد تا از شدت درد بیهوش نشود. خون تازه‌ای بیرون زد. صدای اربوس در ذهنش منعکس شد:
- قصد نداری با پای خودت بری سمت مرگ، نه؟
لیا لب‌های خشکیده‌اش را به هم فشرد. اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و روی گونه‌ی سردش افتاد.
- پس چیکار کنم؟ برگردم؟ اون‌ها اون‌جان، من رو می‌کشن!
فقط صدای نفس‌هایش و ریزش باران را در پاسخ سؤالش شنید. نگاهش روی گوشه‌ی چپ دروازه افتاد؛ مسیر باریکی با شیبی پوشیده از خزه، کنار برج دیده‌بانی بود. تنها شانسش همان بود. با آخرین توان از پشت درختی خم شد و مسیر را انتخاب کرد. صدای نگهبان‌ها همچنان در فضا طنین می‌انداخت. گام‌هایش را تسریع کرد و پا به درون تاریکی گذاشت. قطرات باران روی شانه‌اش می‌سوختند. از پشت تنه‌ی درخت نگاهی به مسیر انداخت. سربازها سرگرم جمعیت بودند. باران شدیدتر شد. لیا زیر لب گفت:
- یکم تحمل کن... تو می‌تونی.
دست چپش را روی سنگ گذاشت. انگشتانش روی خزه لغزیدند. درد تیر دوباره مثل آتش در شانه‌اش زبانه کشید. با دندان لبش را گزید تا فریاد نزند. قدم بعدی را برداشت. اشک چشمانش را تار کرده‌بود. صدای اربوس را شنید که گفت:
- نفس بکش، داری خفه میشی. سی ثانیه‌ست نفست رو حبس کردی! نباید بمیری تا وقتی جسمت رو تصرف نکردم.
لیا سرش را بالا گرفت. قطرات باران از موهایش چکیدند و به سنگ برخورد کردند. بازوی سالمش می‌لرزید اما ادامه داد. خزه‌ها را کنار زد و خودش را بالا کشید. خون از زخم شانه‌اش چکید و رد قرمز روی سنگ گذاشت. در میانه‌ی شیب پایش لیز خورد، اما با آرنج سالمش خود را گرفت. فشار درد چنان بود که اشک از چشمانش جاری شد. زیر لب نالید:
- اربوس... نمی‌تونم!
- می‌تونی. تا بالای دیوار برو، بقیه‌ش با من.
لیا لب پایینش را گاز گرفت. با ناخن به سنگ چنگ زد. درد تمام بدنش را گرفته‌بود، ولی باز هم ادامه داد. چند ثانیه بعد، نفس‌نفس‌زنان خودش را از لبه‌ی شیب بالا کشید و روی زمین سنگی آن‌سوی دیوار افتاد. صدای گاری‌ها و پای اسب‌ها در خیابان‌های دوردست می‌آمد. رنگ از چهره‌اش پریده‌بود و مانند گچ شده‌بود.
لبخند کم‌جانی زد و زمزمه کرد:
- رسیدم... اربوس... رسیدم.
با پایان جمله، بدنش شل شد و سرش با صدای بومی روی زمین خورد. همه‌چیز دورش چرخید. آخرین چیزی که دید، نور مشعل‌های بالای دروازه بود که مثل ستاره‌هایی لرزان در مه می‌درخشیدند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
***
سکوت مطلق پابرجا شد. دیگر نه حس ترس و تنفری بود و نه افکار پوچ دختر. فقط صدای باران بود که روی پوست لیا می‌ریخت. نفس‌هایش آرام، بریده و ناپایدار بود. اربوس در تاریکی میان دو نفس، میان مرگ و بقا گذر می‌کرد. هر بار که سی*ن*ه‌ی لیا بالا می‌رفت، موجی از ضعف به او منتقل می‌شد. روحش به سختی خودش را درون این جسم نگه داشته‌بود. نوری از زخم شانه‌اش بالا می‌آمد. بخار بنفش، حرارت و عفونت درون خونش را نشان می‌داد. اربوس دستش را روی محل زخم حس کرد، با جادویی بدون لمس کردن. انرژی‌ای را به درون لیا فرستاد. اما جادو فرمان نمی‌گرفت؛ مثل حیوان زخمی در درونش می‌غرید. از بین لب‌های لیا، صدای ناله‌ای بیرون آمد. اربوس پلک‌های بسته‌ی او را نگاه کرد و زیر لب گفت:
- مقاومت نکن عروسک.
پوست اطراف زخم لیا شروع به درخشیدن کرد، گرمای بنفش درون خونش چرخید و به سوی قلب رفت و بعد آرام گرفت. نفس بعدی‌اش طولانی‌تر و عمیق‌تر شد. لحظه‌ای اربوس ساکت ماند. باران روی موهای لیا چکید و قطرات از گونه‌اش پایین لغزیدند. دست نامرئی اربوس، آن قطرات را دنبال کرد تا روی زمین فرو رفتند و با خاک در هم آمیختند.
- هر بار که به مرگ نزدیک میشی، منم همراه خودت می‌کشونی تو چاه. نمی‌فهمی اما من هر بار سهمی از اون رو می‌بلعم تا تو نفس بکشی.
آهی کشید و ابروانش را در هم فرو کرد.
- لعنت!
برج‌های دور توجه چشمان مشکی‌اش را جلب کرد؛ فانوس‌هایی که خاموش و روشن می‌شدند. هربار که پلک‌های لیا تقلا می‌کردند برای باز شدن، ارتباطش با این دنیا محوتر می‌شد.
باید نگهش می‌داشت. دستش را روی سی*ن*ه‌ی او فشرد. انرژی را از خودش جدا کرد و به او داد.
چهره‌ی لیا آرام شد. نفس‌هایش هموارتر گشت. در همان لحظه درد درون اربوس اوج گرفت؛ لرز در چشمانش مشهود بود. او موجودی نبود که بتواند زیاد در این دنیا دوام بیاورد. هربار که بیش از حد به جسم لیا نزدیک می‌شد، قانون تسخیر به‌تدریج در برابرش می‌شکست. مانند این‌که با خودش صحبت می‌کند، زمزمه کرد:
- تو نمی‌دونی زنده نگه‌داشتنت یعنی مرگ تدریجی من.
بعد سرش را خم کرد. صدای زنگ نگهبان‌ها از دور می‌آمد. فهمید وقتش تمام شده.
چشم‌بند درونش را بست و از جسم او عقب کشید، مثل سایه‌ای که در نور فرو می‌رود. می‌دانست لیا نمی‌شنود، پس گفت:
- یه روز خودت باید انتخاب کنی کدوممون باید زنده بمونیم.
سپس تاریکی دوباره غالب شد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
***
پلک‌هایش را با وزنه‌هایی به هم بسته‌بودند. صدای نفس‌های خودش را می‌شنید که منقطع و کوتاه بود. انگار از عمق چاهی بیرون می‌آمد. بوی شیرین و لذیذی در هوا پیچیده‌بود. وقتی پلک‌هایش را به سختی از هم جدا کرد، نوری زرد و لرزان از پنجره‌ی کوچک بالای سرش داخل می‌تابید. سقف چوبی بالای سرش بود. ترک خورده بود و قسمتی از آن سیاه شده‌بود. چند ثانیه طول کشید تا بفهمد هنوز زنده‌است.
اولین چیزی که حس کرد، درد بود. دندان‌هایش را روی هم فشرد. می‌خواست دستش را بالا بیاورد اما عضلاتش نافرمانی می‌کردند. پارچه‌ی زبر و خیسی به پوستش چسبیده‌بود، بوی خون را بیشتر از هر چیز دیگری تشخیص داد.
زیر لب ناله‌ای کرد. صدایش نازک بود و خش‌دار؛ مطمئن شد زنده‌است. ضربان قلبش دوباره اوج گرفت. نگاهش روی دیوارهای چوبی لغزید. اتاق کوچکی بود با تختی قدیمی و پتوهای سفیدرنگ. کنار تخت، تشت آبی پر از پارچه‌های آغشته به خون بود. همه‌چیز واقعی به‌نظر می‌رسید، اما ذهنش بین رؤیا و واقعیت گیر کرده‌بود.
لحظه‌ای بعد صدایی آشنا در ذهنش طنین انداخت و مانع پردازش افکارش شد. صدایی بم و مطمئن که از دور، از درون استخوان‌هایش برمی‌خاست:
- دیر بیدار شدی، فکر نمی‌کردم انقدر ضعیف باشی عروسک!
لیا پلک زد و سرش را اندکی چرخاند. ابتدا فقط سایه‌ای دید ولی سایه شکل گرفت. از گوشه‌ی سقف، مه سیاهی پایین آمد و قامت مردی از آن بیرون کشیده شد؛ شانه‌های پهن، موهای سیاه تا گردن، چشمان درخشان با پوزخندی مسخره! نفس لیا در سی*ن*ه‌اش حبس شد. لب‌هایش لرزید:
- اربوس؟ تو… چطوری اینجایی؟
او با لبخند کجی سرش را خم کرد.
- اگه من نبودم الان ازت برای کود پای درخت استفاده می‌کردن.
چانه‌اش را بالا آورد، نگاهش روی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی لیا لغزید.
- فکر نمی‌کردم تسخیرگری که ادعای کنترل داره، اینقدر زود از پا دربیاد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
577
4,104
مدال‌ها
2
لیا زبانش را در دهان خشکش چرخاند. سعی کرد چیزی بگوید اما گلویش بیش از حد خشک بود. انگشتانش را روی پتوی زمخت گذاشت و سعی کرد بنشیند که درد، از شانه‌اش تا گردنش را در بر گرفت.
- من… من فقط سعی کردم از خودم دفاع کنم.
- با یه ورد اشتباه؟! کاری که تو کردی باعث شد اون مردک مودی پیدات کنه!
اربوس خندید و صدایش در کل اتاق پیچید. عجیب بود، چون هیچ انعکاسی نداشت
- شجاعتت رو تحسین می‌کنم، ولی احمق بودی.
لیا خواست جوابش را بدهد که صدای باز شدن در بلند شد. هر دو سرشان را چرخاندند.
مردی میانسال با موی مشکی و سفید و ریش کوتاه وارد شد. لباس ساده‌ی قهوه‌ای به تن داشت و سبد کوچکی از گیاهان دارویی در دستش گرفته‌بود. با دیدن لیا لبخندی زد.
- بالأخره بیدار شدی دختر؟
چشمان لیا گشاد شد. اول به اربوس نگاه کرد بعد به مرد. صدایش را پایین آورد:
- تو… تو اون رو نمی‌بینی؟
مرد با تعجب ابرو بالا انداخت.
- چی رو ببینم؟ نکنه تب بالات باعث شده هذیون بگی؟!
به سرعت سمت لیا آمد و دستی روی پیشانی‌اش گذاشت. با لبخند دستش را عقب کشید و سری بالا و پایین کرد.
- تبت پایین اومده.
لیا نگاهش را به سمت اربوس برگرداند. او لبخند زد؛ لبخندی که رعشی به تن لیا انداخت.
- به جز تو، هیچ‌ک.س من رو نمی‌بینه.
لیا نفسش را حبس کرد. دردی در شانه‌اش پیچید و قطره‌ای عرق از شقیقه‌اش پایین لغزید. اربوس نزدیک‌تر شد، خم شد تا چشمانش در فاصله‌ای چند سانتی‌متری از چشمان لیا قرار گرفت.
- لب‌هات داره می‌لرزه عروسک!
مرد، ظرفی سفالی در دست داشت که از لبه‌اش دود ملایمی بالا می‌رفت.
با لحنی ملایم گفت:
- باید باند زخمت رو عوض کنم. هنوز خون‌ریزیت بند نیومده.
لیا سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند. چیزی میان گیجی و هشیاری بود. نگاهش روی دستان زمخت مرد افتاد که مشغول باز کردن باندی بودند که از شانه‌اش رد می‌شد. آستین راستش را پاره کرده‌بود و قسمتی از شانه‌اش برهنه شده‌بود. حس کرد نفسش بالا نمی‌آید. لبش را گاز گرفت و با صدایی گرفته گفت:
- این کارتون... لازمه؟
مرد سری تکان داد و بدون نگاه مستقیم گفت:
- اگه صبر کنم، عفونت می‌کنی. نترس، کاری نمی‌کنم اذیت شی.
لیا ساکت شد. سعی کرد چشمش را از او بگیرد، اما نگاهش به لکه‌ی تیره‌ی خون روی پارچه‌ی سفید افتاد. دست‌هایش را مشت کرد و آرام کنار خودش فشرد. حس می‌کرد ضعفش از هر زخمی عمیق‌تر و آزاردهنده‌تر است.
در گوشش صدای خنده‌ی کوتاه و آرامی پیچید. اربوس کنار در ایستاده‌بود، به دیوار چوبی تکیه زده‌بود.
- چیه؟ اولین باره یکی ازت مراقبت می‌کنه؟
 
بالا پایین