جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,651 بازدید, 60 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
لیا نگاهش را از روی پتوی سفید بر نداشت، فقط سعی کرد صدایش را نشنیده بگیرد. با این حال، اربوس ادامه داد:
- عجیبه! از من نمی‌ترسی، ولی از این پیرمرد بدون قدرت می‌ترسی؟
لیا نفسش را بیرون داد. لبش را از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که سخن مرد، مانعش شد.
- تموم شد. فقط چند دقیقه تحمل کن.
پودر سبزرنگی را روی زخم ریخت. سوزش مثل آتش در جانش پیچید. لیا از درد، دندان روی دندان فشرد. صدای اربوس را با تن صدای پایین‌تری شنید، انگار در گوشش زمزمه می‌کرد:
- حالا می‌فهمی درد واقعی یعنی چی. زنده موندن همیشه بهای خاص خودش رو داره.
لیا پلک‌هایش را بست. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش لغزید؛ حسی از بی‌پناهی که حتی حضور آن صدای آشنا هم نمی‌توانست پرش کند. مرد از لیا فاصله گرفت و چند قدم عقب رفت.
- باید استراحت کنی. فردا صبح حالت بهتر میشه.
سپس در را بست و رفت. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. فقط صدای نفس‌های آرام لیا و تیک‌تاک ساعت زنگ‌زده شنیده می‌شد. اربوس نزدیک لیا نشست. سرش را جلو آورد. چشمانش مثل سایه‌ای در شعله‌ی زرد شمع می‌درخشید. باد زوزه می‌کشید و باران آرام می‌بارید. لیا روی تخت دراز کشیده‌بود. پلک‌هایش حتی یک‌بار هم بسته نمی‌شدند. درد شانه‌اش فروکش کرده‌بود، اما اضطراب جای آن را پر کرده‌بود؛ اضطرابی که مثل خاری در سی*ن*ه‌اش فرو رفته‌بود. به سقف خیره بود، به چوب‌های تیره‌ای که انگار هر لحظه ممکن بود روی سرش فرو بریزند. طوری که فقط خودش بشنود، زمزمه کرد:
- اون کی بود؟ چرا کمکم کرد؟ و از همه بدتر، چرا اون هنوز اینجاست؟
- اگه منظورت منم، چون قدرتش رو دارم و می‌تونم.
لیا از جا پرید. نگاهش را به سمت صدا چرخاند. همان سایه‌ی آشنا را دید که حالا کنار دیوار، روی صندلی چوبی نشسته‌بود. نور شمع از میان موهای سیاهش رد می‌شد و خطوط چهره‌اش را نمایان می‌کرد.
لیا به‌سختی آب دهانش را قورت داد. سعی کرد آرام حرف بزند:
- تو واقعاً واقعی‌ای؟
اربوس سرش را کمی کج کرد.
- سؤال جالبیه. بستگی داره منظورت از واقعی چی باشه. جسم؟ نه، فعلاً نه. ولی روح، چرا! تا وقتی تو جسمت باشم.
لیا خواست بنشیند، ولی با حرکت ناگهانی درد در شانه‌اش پیچید. فریاد خفه‌ای کشید و دوباره خودش را رها کرد.
- نمی‌فهمم. چرا فقط من می‌تونم ببینمت؟ چرا اون مرد ندیدت؟
صدای قدم‌های آرام اربوس روی چوب شنیده شد. کنار تخت ایستاد. در نور زرد چراغ کنار تخت، چشم‌های مشکی‌اش عجیب‌تر از همیشه می‌درخشید.
با پوزخندی لب زد:
- چون فقط تو می‌خوای من رو ببینی. بقیه نمی‌تونن، چون ذهنشون دروازه‌ای برای پردازش من نداره. ولی تو... تو قبولم کردی. همون لحظه تو جنگل که ازم خواستی نجاتت بدم.
لیا به سختی نفس کشید.
- من فقط... نمی‌خواستم بمیرم.
- همین کافیه.
لبخندش عمق گرفت.
- من روح دارم اما جسم نه. وقتی وارد جسمت شدم، بخشی از احساست رو هم گرفتم. برای همین گاهی بقیه هم می‌تونن من رو ببینن، وقتی احساساتت از کنترلت خارج میشه. مثل امشب.
لیا ابروهایش را در هم کشید، زمزمه کرد:
- پس... تو صدای ذهنم رو می‌شنوی؟
اربوس خندید. لیا چشمانش را بست و سرش را میان دستانش گرفت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
***
آسمان رو به‌سمت روشنایی می‌رفت. از لای شکاف پنجره، نور کم‌رنگی به داخل می‌تابید. لیا از تخت پایین آمده‌بود و کنار پنجره ایستاده‌بود. پتو را روی شانه‌اش انداخته‌بود تا لرزشش را پنهان کند. صدای گام‌هایش در اتاق کوچک با تیک‌تاک ساعت قاطی می‌شد. از بیرون صدای چرخ ارابه و بع‌بع گوسفندها می‌آمد. حیاط نسبتاً کوچکی پشت شیشه دیده می‌شد. زنانی با سبدهای خالی از کوچه می‌گذشتند و برج‌های بلند نوراون میان مه محو می‌شدند. اربوس گفت:
- چقدر ساده‌ست، نه؟ این‌همه نظم، این‌همه قانون ولی هیچ‌کدومشون نمی‌دونن از چه چیزی دارن محافظت می‌کنن.
لیا از جا پرید. صدایش را پایین آورد:
- گفتی اینجا کجاست؟
- نورماد، قلب جهان اونایی که خودشون رو خدا می‌دونن. شهر کنترل و تسخیر.
لیا زمزمه کرد:
- من هم الان درست وسطشم.
- دقیقاً جایی که نباید باشیی.
اشک در چشمان لیا جمع شد اما بغضش را قورت داد. سمت تخت رفت و نشست. پتو را روی شانه‌ی لرزانش گذاشت.
- تو یه تسخیرگر معکوسی و این‌جا شهر نجیب‌زادگان تسخیرگره.
در همین لحظه صدای باز شدن در آمد. مرد میانسال وارد شد. از حالت چهره‌ش مشخص بود غمگین است و رد خستگی روی پیشانی‌اش پیدا بود. در دستش کاسه‌ای بخار‌دار از دمنوش داشت.
- صبح بخیر دختر. خوب استراحت کردی؟
لیا لبخند کم‌جانی زد:
- ممنونم، فقط هنوز نمی‌دونم کجای نوراونم.
مرد ظرف را روی میز گذاشت.
- اینجا شمال نوراون، حاشیه‌ی نورماده. محله‌ی پایین‌ شهر. بیشتر ساکنانش از بی‌روح‌ها هستن. یعنی اونایی که جادو تو خونشون جاری نیست.
لیا پرسید:
- شمال نوراون؟
مرد سری تکان داد.
- مردم ساده‌این، گاهی از ما بهتر می‌فهمن ارزش زندگی یعنی چی.
صدای اربوس آرام در ذهنش نفوذ کرد و گفت:
- بهتره یادت باشه، همین‌ها وقتی بفهمن کی هستی، اولین کسانین که سنگ پرت می‌کنن سمتت.
لیا نگاهش را به‌سمت پنجره برگرداند تا واکنشش را پنهان کند. مرد گفت:
- دنبال چی بودی اون شب؟ تنهایی اون اطراف خطرناکه.
لیا مکث کرد. نمی‌خواست دروغ بگوید، اما حقیقت را هم نمی‌توانست بگوید.
- رفته‌بودم بیرون کاری انجام بدم که یه دزد کیفم رو دزدید. برای همین باهاش درگیر شدم و زخمیم کرد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
مرد لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را از چشمان لیا گرفت و به بخار دمنوش خیره شد.
- بهتر بود می‌ذاشتی کیفت رو بدزده تا به این حال بیوفتی. خیلی وقت‌ها رها کردن بهترین کاره.
اربوس خندید. صدایش در ذهن لیا پیچید که گفت:
- عجب حکیمی! همون حرفیه که قرن‌ها پیش شورا هم می‌زد، وقتی شروع کرد به سوزوندن امثال من.
لیا چشمانش را بست و تن صدایش را پایین آورد. طوری که مرد نشنود، گفت:
- چرا این‌همه ازشون نفرت داری؟
- چون اون‌ها یادشون رفته جادو از کجا اومده. خودشون رو صاحب قدرت می‌دونن، اما فراموش کردن که بدون ما یه مشت خاک بیهوده‌ن.
مرد از روی صندلی بلند شد.
- استراحت کن. وقتی حالت بهتر شد، باید فکر کنی می‌خوای کجا بری. این‌جا موندن برات امن نیست.
لیا زیر لب تشکری کرد. مرد هم در را آرام بست و رفت. لیا دستش را روی قلبش گذاشت. اربوس در گوشش، آرام و نافذ زمزمه کرد:
- تو از اون‌ها نیستی. نه بی‌روحی، نه از شورا. تو بین دو دنیا موندی و من تنها پلی‌ام که داری.
لیا به بخار دمنوش نگاه کرد که در نور صبح ناپدید می‌شد.
- یا شاید تو دلیل سقوطم باشی!
اربوس لبخند زد. صدایش مثل سایه‌ای میان افکارش لغزید که گفت:
- فرقش رو خودت باید بفهمی.
کمی جابه‌جا شد که شانه‌اش تیر کشید، طوری که انگار دوباره تیری در گوشتش فرو می‌رفت. دندان‌هایش را روی هم فشار داد تا صدایی از درد درنیاورد. اربوس دستانش را ضربدری زیر چانه‌اش زد و با پوزخندی گفت:
- حتی نمی‌تونی رو پات وایستی، شال و کلاه می‌کنی کجا بری؟!
لیا پتو را از روی پاهایش کنار زد.
- اگه یه وقت پیدام کنن، به اون مرد هم که کمکم کرده آسیب می‌زنن. اون گناهی نکرده جز کمک به... .
اربوس با خنده‌ی کوتاهی بین حرفش پرید:
- اگه‌ها زیادن ولی من دارم می‌گم نمی‌تونی حتی بند کفشت رو ببندی، اون وقت به فکر یه نفر دیگه‌ای!
لیا بی‌اعتنا بلند شد و پای برهنه‌اش روی زمین سرد گذاشت. درد مثل زبانه‌ی آتشی از بازویش بالا رفت. لبخند تلخی زد:
- دیدی؟ وایستادم.
اربوس کنار دیوار، درست پشت سر لیا ظاهر شد. لیا با تعجب سرش را برگرداند. ضربان قلبش دوباره اوج گرفت. اربوس تکیه‌زده و دست‌به‌سی*ن*ه، با همان پوزخند همیشگی‌اش گفت:
- باید فقط به فکر سود خودت باشی نه بقیه. مهربونیت یه روز کار دستت میده.
لیا ناخنش را درون پوست دستش فرو کرد.
- همیشه ممنون اون‌هایی میشی که حتی اسمشون‌ رو نمی‌دونی. اما هیچ‌ک.س از تو قدردانی نمی‌کنه.
لیا آب دهانش را قورت داد. پچ‌پچ کرد:
- تو هم همیشه باید طعنه بزنی؟
- فقط دارم واقعیت رو میگم.
لیا شنلش را برداشت. لکه‌ی بزرگی از خون روی یقه‌اش دیده می‌شد. هوا سرد بود و رعش خفیفی به تن لیا انداخت. از اتاق بیرون رفت و مرد را دید که کنار عسلی، روی صندلی چوبی‌ای جا خوش کرده‌بود. شومینه پر از چوب‌های ریزی بود که در خال سوختن بودند. لیا لب زد:
- بابت همه‌چیز ممنونم.
مرد سری تکان داد و لبخندی زد.
- اگه می‌خوای بری، از کوچه‌ی پشتی برو. اونجا رو کمتر کسی بلده.
لیا سری تکان داد. گام اولش را که برداشت، درد تیر قدیمی دوباره در شانه‌اش تزریق شد. اربوس کنار در ظاهر شد، مثل سایه‌ای که راهش را سد کرده باشد و گفت:
- درد چیز خوبیه، باعث میشه نتونی کاری که باهات کردن رو فراموش کنی، مثل من!
سپس ابروان اربوس در هم فرو رفت. لیا به چشمان مشکی او خیره شد. لب‌هایش را باز کرد که چیزی بگوید، اما وسط راه پشیمان شد و از در بیرون رفت. باران بند آمده‌بود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
قطره‌های شبنم از لبه‌ی سفال‌های بام چکیده و روی سنگ‌فرش خیابان‌های باریک پخش شده‌بود. لیا شنلش را روی شانه‌ی زخمی‌اش کشید و از در چوبی قدیمی بیرون آمد. هنوز سوزش را حس می‌کرد، اما درد حالا جزئی از بدنش شده‌بود. خیابان خلوت بود و فقط صدای گاری‌ها از دور می‌آمد و گاهی نور خورشید از پشت ساختمان‌ها روی زره‌ نگهبان‌ها می‌افتاد. هر چند قدم، سایه‌ی سربازی دیده می‌شد که از کنار مغازه‌ها عبور می‌کرد و نگاهی مشکوک به عابران می‌انداخت. درون ذهنش زمزمه‌ای کوتاه طنین انداخت:
- اگه می‌خوای زنده بمونی، سرت رو پایین نگه دار.
لیا بدون اختیار، دستش را مشت کرد.
- لازم نیست یادآوری کنی، خودم می‌دونم.
به دکه‌ی کوچکی رسید که بوی تند فلفل و دارچین از آن بلند شده‌بود. پیرمرد کچلی پشت پیشخوان ایستاده‌بود. چشم‌های ریزش با دقت اطراف را می‌پایید. زیر لب چیزی گفت که لیا فقط چند واژه‌اش را شنید. لیا نزدیک‌تر شد و با صدایی آرام گفت:
- ببخشید، گفتین سیلورا؟
پیرمرد جا خورد. لحظه‌ای مکث کرد و نگاهی نگران به اطراف انداخت. بعد با صدای گرفته‌ای گفت:
- خانم، این روزا بهتره کمتر پرس‌وجو کنین. ولی… آره. میگن کسی از مرز سیلورا رد شده. شورا دیشب تا صبح جلسه داشته. انگار چیزی… .
پیرمرد نگاهی به اطرافش کرد. لب خشکش را با زبانش تر کرد و ادامه داد:
- از اون‌طرف بیرون اومده.
لیا حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شد.
- چیزی یعنی چی؟
مرد اخم کرد، شانه بالا انداخت و به آرامی گفت:
- اگه بدونین، یا باید فرار کنین یا سکوت. یکی از این دوتا.
قبل از این‌که لیا چیزی بپرسد، صدای فریاد از آن‌سوی میدان بلند شد. جمعیتی دور چیزی حلقه زده‌بودند. صدای گریه‌ی دختری میان همهمه به گوش می‌رسید.
نگهبانی فریاد زد:
- کارت شناساییت تقلبیه! به دستور شورا باید بازداشت بشی!
لیا ناخودآگاه چند قدم جلو رفت. جمعیت را کنار زد و از میان بدن‌های گرم برخلاف خودش عبور کرد. میان دایره‌ی سربازها، دختری ایستاده‌بود با موهای روشن و چشم‌های سبز، لباس سبزی تنش بود و صدایش می‌لرزید. نفس لیا در سی*ن*ه‌اش گیر کرد.
- آرورا... !
دختر سرش را بالا آورد. لحظه‌ای طول کشید تا نگاهشان به هم قفل شود. لب‌های آرورا هم اسمش را بر زبان آورد:
- لیا... !
لیا حس کرد زمین زیر پایش لغزید. قلبش با ضربه‌ای تند درون سی*ن*ه‌اش می‌کوبید.
صدای اربوس مانند فرو کردن سوزن در نوک انگشت، سوزشی برایش به وجود آورد.
- خب، حالا قضیه جالب شد!
نگهبان دست آرورا را گرفت و کشید. آرورا به تقلا افتاد. لیا ناخودآگاه قدمی جلو رفت، اما اربوس مانع حرکتش شد.
- نباید بدون فکر عمل کنی، پای دوتاتون لب گوره.
لیا با لب‌های باز و چشمان گشادشده به آرورا نگاه کرد. بار دیگر صدای مردم در میدان بالا گرفت و میان آن شلوغی، لیا قدمی به جلو برداشت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
***
هوای عصر نوراون، بی‌نهایت زیبا بود. خیابان اصلی پر از مردم بود. فروشنده‌ها زیر سایبان‌های خیس داد می‌زدند و صدای نعل اسب‌ها روی سنگ‌فرش می‌پیچید. آرورا میان جمعیت قدم برمی‌داشت، پیراهن سبزتیره‌اش تا ساق پا می‌رسید و از پایین خیس شده‌بود. دستش را درون جیب پیراهنش فرو برد تا کارت شناسایی‌اش را لمس کند و مطمئن شود از این‌که همه‌چیز درست است. به اولین تقاطع نرسیده‌بود که صدای زمخت مردی از پشت سرش بلند شد:
- خانم محترم، کارتتون رو نشون بدین!
آرورا بدون تردید ایستاد. مردی با چکمه‌های بلند و پیراهنی مشکی با طرح نشان نه‌گانه روی شانه‌اش، با چهره‌ای اصلاح‌نشده مقابلش ایستاده‌بود. چوب‌دستی کوتاهی از جنس راوا در دست داشت که سنگ آبی نوک آن با نور خفیفی می‌درخشید.
آرورا کارت را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- مشکلی هست، جناب؟
مرد کارت را از دستش گرفت. نگاهی گذرا انداخت و گوشه لبش را بالا کشید.
- مشکل که نه، فقط اگه اون قول دیشب سر جاش باشه، همه‌چی عالی میشه.
اخم ظریفی روی چهره آرورا نشست.
- قول چی؟ ما قبلاً هم‌دیگر رو دیدیم؟
مرد با خنده‌ی زشتی گفت:
- همون مهمونی خونه‌ی دوستم. قرار بود با من بیای… ولی خب، ظاهراً یادت رفته.
جمعیت اطراف، آهسته‌تر حرکت کردند. چند نفر ایستادند تا ببینند چه خبر است. آرورا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، اما لحنش کنایه‌دار شد:
- من علاقه‌ای به وقت گذروندن با نگهبان‌های بیکار ندارم. حالا کارت رو پس بده.
مرد لبخند مسخره‌اش را حفظ کرد و کارت را بالا گرفت:
- مطمئنی واقعیه؟ چون به سنت نمی‌خوره. شاید تقلبیه، هان؟
آرورا یک قدم جلو رفت. زیر باران، چشمانش رنگ یشم گرفته‌بود و برق خشم در آن‌ها افتاده‌بود.
- داری تهمت می‌زنی؟
نگهبان شانه بالا انداخت و با صدای بلند گفت:
- مردم، یه تسخیرگر قلابی پیدا کردم! کارت جعلی آورده!
همهمه در اطرافش اوج گرفت. دو نگهبان دیگر نزدیک شدند. یکیشان به شوخی گفت:
- هر روز یکی پیدا میشه که بخواد از دست شورا فرار کنه.
آرورا لب‌هایش را روی هم فشرد. دستانش را در آستین لباسش جمع کرد. لرزش انگشتانش را حس می‌کرد. خودش را کنترل کرد تا از جادویی استفاده نکند.
- کارت من قانونی و ثبت‌شده‌ست، ولی اگه بخواین دردسر درست کنین، منم می‌تونم یادآوری کنم با چه کسی طرفین.
نگهبان جلو آمد و فاصله‌شان کم شد. بوی عرق و دود به مشام آرورا رسید.
- تهدید می‌کنی؟
- نه! فقط یادآوری می‌کنم که خانواده‌ی قدرتمندم تو نوراون هست.
لبخند نگهبان کم‌کم محو شد. دستش را بالا آورد، چوب‌دستی‌اش را در برابر آرورا گرفت. نوک چوب‌دستی لحظه‌ای روشن شد.
- پس بذار ببینیم راست میگی یا نه. سیم‌چک که دروغ نمیگه.
نور بلور روی صورتش افتاد، اما قبل از این‌که تماس پیدا کند، صدایی از میان جمعیت بلند شد.
- آرورا!
آرورا چرخید. از میان باران و هاله‌ی نور، دختری را دید که میان مردم می‌دوید؛ موهای خیسش به گردنش چسبیده‌بود و شنلش با هر قدم، در هوا تکان می‌خورد. لکه‌ای قرمزرنگ روی شانه راستش را مشاهده کرد. لب زد:
- لیا.‌.. !
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای زمان متوقف شد. نگاهشان درهم قفل شد؛ چشمان خسته‌ی لیا و لب‌های نیمه‌باز آرورا که از ناباوری می‌لرزید. لیا میان جمعیت قدم برداشت. چقدر دلش برای صدای او تنگ شده‌بود.
- اون کاری نکرده. دست از سرش بردار!
نگهبان به او نگاه کرد، اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- تو دیگه کی هستی؟
لب‌های آرورا ببشتر باز شد که چیزی بگوید، اما نتوانست. قلبش با ضربه‌ای محکم به قفسه سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. لیا جلوتر رفت و زیر لب گفت:
- من از طرف نوراوریا اومدم... .
چند لحظه مکث کرد، انگشتش را زیر گوشش برد. آرورا یاد زمانی‌هایی افتاد که لیا برای تمرکز کردن این کار را انجام می‌داد. لیا ادامه داد:
- از مدرسه‌ی تسخیر.
چوب‌دستی در دست نگهبان لرزید. آرورا خیره‌اش بود؛ حس گرمایی در گلوش بالا می‌آمد، ترکیبی از شوک و دلتنگی.
نگهبان سرش را چرخاند، مردد شده‌بود.
آرورا در همان لحظه یک قدم جلو رفت، کارت را از دستش قاپید و با صدای قاطع گفت:
- گفت که از طرف مدرسه اومده، می‌فهمی یعنی چی؟ حالا برو گزارشت بنویس قهرمان!
مردم در جمعیت خندیدند. نگهبان با عصبانیت غرغر کرد، اما عقب رفت. آرورا لحظه‌ای نفسش را بیرون داد. وقتی برگشت، لیا روبه‌رویش ایستاده‌بود. موهای خیس روی پیشانی‌اش چسبیده و خون شانه‌اش زیر شنلش پخش شده‌بود. برای لحظه‌ای هیچ‌کدام حرفی نزدند. فقط باران بود که از لای موهایشان پایین می‌چکید.
آرورا زیر لب با صدای لرزانی گفت:
- لیا... تو... واقعاً خودتی؟!
لیا لبخندی زد و سرش را تکان داد. پاسخ داد:
- دلم برات تنگ شده‌بود.
سپس محکم آرورا را در آغوش گرفت. چشمان آرورا خیس شد و لب‌هایش لرزش خفیفی پیدا کرد. مردم اطرافشان کم‌کم متفرق شدند. آرورا نفسش را رها کرد، دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و سعی کرد تپش قلبش را آرام کند. نگاهش از چهره‌ی لیا جدا نمی‌شد. موهای خیس لیا به صورتش چسبیده‌بود، زیر چشم‌هایش گود افتاده‌بود و پوستش، رنگ گچ به خود گرفته‌بود. لباس کرم‌رنگش، لکه‌ی خون تیره‌ای را در قسمت شانه پنهان کرده‌بود، اما از چشم آرورا دور نماند. لیا آهسته گفت:
- نباید اینجا وایستیم، نگاهشون هنوز رومونه.
بازوی سالمش را جلو آورد و به‌آرامی آرورا را از میان جمعیت بیرون کشید. آرورا بدون هیچ مقاومتی دنبالش رفت.
قدم‌هایشان در آب جمع‌شده روی سنگ‌فرش فرو می‌رفت و صدای شرشر باران، حرف‌های ناگفته‌شان را در خودش غرق می‌کرد. از میان دکه‌ها گذشتند، از زیر سایبان‌ها و به کوچه‌ای باریک با دیوارهای آجری پیچیدند. آرورا بالأخره از حرکت ایستاد و بازوی لیا را گرفت. پر از اضطراب بود و گفت:
- صبر کن... خون... ! لیا، تو زخمی شدی؟
لیا لب‌های خشکیده‌اش را روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. رد باریک خون از روی لباسش تا آرنجش رسیده‌بود.
لب زد:
- یه چیزی پیش اومد، بعداً بهت میگم. الان فقط باید از اینجا بریم.
آرورا به چشمانش خیره شد. آن رنگ بنفش محو در عمق مردمک‌هایش می‌درخشید، اما با خستگی و دردی عجیب همراه بود. می‌خواست چیزی بپرسد، ولی صدای قدم نگهبانی در دوردست، هر دو را به سکوت واداشت. لیا زمزمه کرد:
- بیا از این‌ور بریم.
در انتهای کوچه، در چوبی باریکی بود. لیا لای در را باز کرد و نگاهی به پایین پله‌های سنگی انداخت. از آنجا بوی قهوه و غذا می‌آمد. آرورا با تردید گفت:
- بازار زیرزمینی اینجاست؟ هنوز فعاله؟
لیا شانه‌اش را بالا انداخت، گوشه لبش را به لبخند کم‌رنگی بالا برد:
- مثل این‌که فعاله.
از پله‌ها پایین رفتند. صدای همهمه و بخار گرمی از عمق راهرو بالا می‌آمد. چراغ‌های طلایی درون قاب‌های آهنی سوسو می‌زدند. وقتی به انتهای پله‌ها رسیدند، آرورا دیگر طاقت نیاورد. دستش را روی بازوی لیا گذاشت. لیا آخ خفیفی گفت و با بغض به آرورا نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
آرورا، او را در آغوش گرفت و دستش را نوازش‌کنان پشت لیا کشید. سپس لیا بغضش را قورت داد و با حالت شوخی دستش را بالا آورد. به بازوی آرورا زد و لب زد:
- فقط قول بده دیگه تو جمع این‌جوری ضایع از خودت دفاع نکنی. اگه من یه جادوگر قلابی‌ام، تو که دیگه نباید جلوشون وانمود کنی از خانواده‌ی قدرتمندی هستی!
آرورا با ناباوری نگاهش کرد. بعد از ثانیه‌ای سکوت، لبخندی زد و هر دو ناخودآگاه خندیدند. صدای خنده‌شان با صدای قطرات باران از بالای راهرو در هم آمیخت. لیا درحالی‌که لبخند روی لبش بود، آهسته گفت:
- باورم نمیشه اینجا می‌بینمت!
آرورا نگاهش کرد، چشمانش براق شد و قطره‌ی کوچکی از اشک، روی گونه‌اش سر خورد.
- منم فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت.
آرورا محکم لیا در آغوش گرفت که آخی از دهان لیا بیرون آمد. آرورا با حالت نوازش، دستش را آرام کنار زخم لیا کشید و گفت:
- ببخشید، بخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
لیا با حرکت سر گفت:
- اشکال نداره.
سپس مسیر پرپیچ‌‌وخم بازار زیرزمینی را نشان داد و درحالی‌که لای جمعیت گم می‌شدند، لب زد:
- بیا بریم، قبل از این‌که دوباره دردسر سرمون خراب شه.
پشت سرشان صدای بسته شدن در چوبی در کوچه پیچید. هوای بازار زیرزمینی حالت خفه‌ای داشت. بخار از میان لوله‌های زنگ‌زده بالا می‌رفت و سقف کوتاه تونل را می‌پوشاند.
لیا نفسش را آهسته بیرون داد. صدای چکمه‌های خیسش روی سنگ، میان همهمه‌ی جمعیت گم شد. آرورا در کنارش قدم برمی‌داشت. با نگاهی که سعی می‌کرد خونسرد بماند، اما نمی‌توانست، پرسید:
- اینجا هنوز هم مثل قبل خطرناکه؟
لیا نیم‌نگاهی به او کرد.
- خطرناک‌تر از قبل. مخصوصاً برای کسی با موهای طلایی و لهجه‌ی روستایی.
آرورا چشمانش را درشت کرد و زیر لب گفت:
- پس یعنی من رو همین اول می‌فروشن؟
لیا خندید و دندان‌های سفیدش را به نمایش آرورا گذاشت.
- فقط اگه زیاد حرف بزنی.
آرورا تازه دوزاری‌اش افتاد. خندید و زیر لب «بدحنس»ی نثار لیا کرد. کمی بعد، از میان کوچه‌های تنگ بازار گذشتند. دیوارها پر از نقش‌های قدیمی و علامت‌های تسخیر بود. پیرزنی با چشم‌بند سیاه کنار بساطش نشسته‌بود و در بطری‌های کوچک، ارواح نورانی را می‌فروخت. صدای نجواهایی از میان شیشه‌ها بیرون می‌آمد. در سمت دیگر، مردی با عینک گرد و دودی، تکه‌های چوب راوا را برش می‌زد و روی آن، رگه‌های نقره‌ای جادویی می‌کشید.
لیا چهره‌اش رنگ‌پریده بود و با هر قدم، لکه‌ی خون تازه‌ای روی لباس کرمش می‌نشست. آرورا که متوجه شد، آهسته بازویش را گرفت.
- داری خون‌ریزی می‌کنی لیا! باید یه جا بشینی، بعد باید بریم پیش سارین.
لیا سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان داد.
- الان نمی‌تونم! اگه وایستیم، من رو پیدا می‌کنن.
- کی؟ کی دنبالته لیا؟ شورا؟
لیا برای لحظه‌ای مکث کرد. تن صدایش را پایین آورد و لب زد:
- هم اون‌ها، هم اون دونفری که تو جنگل دیدمشون.
آرورا چیزی نگفت و فقط دستش را محکم‌تر گرفت، انگار می‌ترسید اگر ولش کند، ناپدید شود.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
سپس دختران از کنار پسر جوانی گذشتند که پوست دستانش رنگ سرخی داشت. با زنی، در مورد قرارداد تسخیر چانه می‌زد. آرورا با حیرت نگاهشان کرد.
- همه‌ی این‌ها تسخیرگرن؟
لیا آهسته گفت:
- تسخیرگر، فراری، تبعیدی، هر چی بخوای. بازار زیرزمینی، جاییه برای اون‌هایی که قانون رو نمی‌خوان و نمی‌پذیرن.
مکثی کرد. آرورا به او نگاهی انداخت که دست چپش را روی در مغازه‌ای گذاشته‌بود. آرورا مضطرب شد. دستش را مشت کرد و با نگرانی گفت:
- لیا، من رو ببین.
لیا سرش را بالا آورد. حالا زیر نور زرد چراغ دکه، صورت لیا واضح‌تر شد. پوست رنگ‌پریده، لب‌های خشک و چشمانی که انگار میان خشم و ترس، در مرز اشک ایستاده‌بودند.
خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای فریادی از سمت انتهای بازار بلند شد.
- بازرسی! کارت‌ها رو نشون بدین!
جمعیت در هم ریخت. نورهای سفید از چوب‌دستی‌های نگهبان‌ها دیوارهای سنگی را روشن کرد. آرورا به سرعت دست لیا را گرفت و او را به گوشه‌ی تاریکی کشید. لیا زیر لب گفت:
- این‌ها نباید من رو ببینن. اگه بلور به من نزدیک شه… .
آرورا زمزمه کرد:
- سیاه و نقره‌ای میشه، می‌دونم.
لیا چند لحظه به آرورا خیره شد. آرورا لب زد:
- سارین یه چیزهایی برام نوشته‌بود.
سپس با نگاهی سریع اطراف را بررسی کرد.
در کنار دیوار بین دو ستون سنگی، دری فلزی قرار گرفته‌بود. آرورا آرام دستگیره‌اش را کشید. صدای تق ضعیفی داد.
- بیا از اینجا بریم!
به‌سختی وارد شدند و در را پشت سرشان بستند. فضای پشت در سردتر بود و تاریک‌تر. فقط صدای قطرات آب بود که از سقف می‌چکید. آرورا به سختی نفس می‌کشید.
- اینجا کجاست؟
لیا با صدایی پایین گفت:
- یکی از راه‌های قدیمی خروج به سیلورا. خاله قبلاً اینحا رو نشونم داده‌بود. کسی ازش استفاده نمی‌کنه و الان تنها شانسمونه.
چند لحظه در تاریکی ایستادند. نفس‌هایشان با بخار از دهانشان بیرون می‌آمد. لیا به دیوار تکیه داد، پلک‌هایش سنگین شد. آرورا با او نگاه کرد که آهی کشید و زمزمه کرد:
- الان وقت طعنه زدن نیست اربوس.
ابروهایش را بالا پراند و با تعجب گفت:
- چی گفتی؟
لیا به سختی لبخندی زد.
- هیچی!
آرورا که دست لیا را گرفته‌بود، حس کرد فشار دستان لیا کمتر شد. با حس گرمایی از بین انگشتانش، سرش را پایین آورد. با صحنه‌ای مواجه شد که خون از میان انگشتان لیا بیرون می‌زد. دست روی دهانش گذاشت و جیغ خفیفی کشید.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
لیا لب باز کرد که چیزی بگوید، اما با زانو روی زمین فرود آمد. آرورا هم کنار او زانو زد. نفس‌های تندش با هق‌هق قاطی شده‌بود.
دست‌هایش را روی شانه‌ی لیا گذاشت؛ همان‌جا که خون سیاه و قرمز از زیر پارچه‌ی لباس فوران کرده‌بود.
- لیا... گوش میدی؟... خواهش می‌کنم... چشمات رو باز نگه دار!
لیا دستش را روی پای آرورا گذاشت. آرام لب زد:
- چیزیم... نمی.. شه!
با بیرون آمدن هر کلمه از دهانش، تنفس لیا کوتاه‌تر و منقطع‌تر می‌شد. رعش خفیفی به تن آرورا افتاد. دستانش را روی زخم فشرد، بدون آن‌که بداند دارد چه می‌کند. خون میان انگشتانش را گرم می‌کرد.
- لعنتی! نه، نباید بذارم از دستم بری... !
چشمانش پر از اشک شد. حس می‌کرد هر قطره‌ای که از زیر دستانش بیرون می‌زند، بخشی از جان خودش است که می‌ریزد. درون ذهنش هزار جمله می‌چرخید. «اگه اون موقع نمی‌ذاشتم تنها بره... اگه زودتر پیداش می‌کردم... اگه، اگه...» گریه امانش را برید و قلبش با ناتوانی خودش را به در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. به اطراف نگاه کرد. سروصداها خیلی بیشتر شده‌بود. ترس چنگ انداخت به گلویش. فریاد زد:
- کمک! یکی هست؟ لطفاً... کمکش کنین!
صدای تقی از پشت سرشان بلند شد. زنی با پیراهن و دامن قرمزرنگ بلند و نقابی نازک روی صورتش، از گوشه‌ی تاریکی بیرون آمد. موهای خاکستری‌اش از زیر کلاه بیرون زده‌بود. در دستش سبد کوچکی داشت که از آن بوی گیاهان خشک بلند می‌شد. آرورا با چشمانی اشک‌آلود به‌سمتی که صدا می‌آمد، خیره شد. وقتی نزدیک شد، نگاهش روی زخم شانه‌ی لیا ثابت ماند. صدای نازکی داشت، مثل زمزمه‌ای که نمی‌شد به آن اعتماد کرد.
- آه! این زخم عمیقیه.
آرورا نفسش را بیرون داد. اشک روی گونه‌اش لغزید.
- شما... می‌تونین کمکش کنین؟ خواهش می‌کنم، خونش بند نمیاد!
زن فانوس را کنار گذاشت، دامنش را بالا زد و کنارشان زانو زد. دست‌هایش سفید و باریک بودند، اما وقتی روی پوست لیا نشستند، آرورا حس بدی به جانش افتاد. ولی چیزی نگفت؛ چون تنها راه نجات لیا این زن بود. زن آهسته گفت:
- من درمانگرم و البته اینجا دکه هم دارم.
سپس زیر لب وردی زمزمه کرد که معنی‌اش را نمی‌شد فهمید. خون از اطراف زخم کنار رفت و نوری از زیر پوست لیا پدیدار شد. آرورا با دهان باز نگاه می‌کرد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا وحشت‌زده. زن سرش را بلند کرد. لبخندش پهن‌تر شد، اما در عمق چشمانش چیزی برق زد. چیزی که باعث شد آرورا حس کند بهتر است عقب برود. زن گفت:
- باید با من بیاین. اگه همین‌جا بمونین، سربازها خیلی زود پیداتون می‌کنن.
نگاهش از چهره‌ی لیا بالا رفت و بدون آن‌که بداند چرا، لحظه‌ای طولانی روی چشمان بسته‌اش مکث کرد.
- این دختر فرق داره.
آرورا نفسی کشید. رد خیس اشک‌هایش روی گونه‌اش مشخص بود. به لب‌های لرزانش زل زد و بعد با صدایی که بیشتر شبیه التماس بود گفت:
- هر کاری لازمه بکنین، فقط نذارین بمیره!
زن سری تکان داد و لب زد:
- می‌تونی بلند بشی دختر؟
لیا دستش را روی شانه آرورا گذاشت و سعی کرد از روی زمین سرد و کثیف بلند شود، اما با صدای شلپ، دوباره روی دستان آرورا فرود آمد.
- من کولش می‌کنم.
آرورا دستش را زیر بغل لیا زد و با تمام توان بلندش کرد. ابروهایش بر اثر فشار زیاد در هم رفت. لیا نیمه‌هوشیار، روی شانه‌ی آرورا افتاد. هر چند قدم، صدای ناله‌ی خفه‌ای از دهانش بیرون می‌آمد.
- یکم دیگه، فقط یکم دیگه طاقت بیار لیا!
سپس نفس‌نفس‌زنان او را محکم‌تر به خود چسباند. زانوانش از خستگی می‌لرزیدند، اما نمی‌توانست بگذارد رفیقش روی زمین بیفتد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
567
3,910
مدال‌ها
2
کمی بعد با شنیدن صدای ناله‌ی در چوبی، حواسش را به روبه‌رویش داد. گرمایی از داخل بیرون زد. بوی علف‌های خشک و روغن در هوا پیچیده‌بود. فانوس‌های کوچک زردرنگ از سقف آویزان بودند و نورشان مثل شعله‌ی شبحی، روی دیوارها می‌رقصید. آرورا به‌سختی وارد شد. هوای گرم به زخم شانه‌ی لیا خورد و سوزش گرفت. صدای بسته شدن در پشت سرشان باعث شد لحظه‌ای از جا بپرند. زن نقابش را کنار زد؛ چشمانش به رنگ کهربا بود و می‌درخشید.
- قبل از این‌که از حال بری، بذارش اینجا.
لیا را روی چهارپایه‌ای چوبی گذاشت و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. بی‌اختیار کنارش زانو زد. برای لحظه‌ای مردد ماند. نمی‌دانست باید اعتماد کند یا نه، اما صدای نفس‌های بریده‌ی لیا، مثل سیلی‌ای بیدارش کرد. سر تکان داد و گفت:
- فقط کمکش کن، التماست می‌کنم.
زن سری تکان داد و از روی قفسه‌ها، بطری‌های شیشه‌ای را برداشت. لیا نیمه‌هوشیار بود، لب‌هایش خشک و رنگش پریده بود. پوستش سرد بود اما قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته‌بود. شنل خیسش را از دوشش کنار زدند. پارچه‌ی زیرین، به زخم شانه‌اش چسبیده‌بود و وقتی آرورا آرام آن را بالا کشید، صدای پارگی چیزی شنیده شد.
- آرورا... نکن، می‌سوزه... .
صدای گرفته‌ی لیا مثل ناله‌ای ضعیف از میان لب‌هایش بیرون آمد. آرورا بغضش را فرو خورد.
- می‌دونم، فقط یه لحظه تحمل کن.
با احتیاط آستین کرم‌رنگ لیا را تا زد. بانداژی که رویش بسته شده‌بود، رنگ سیاه به خود گرفته‌بود و خیسی از آن مشخص بود. وقتی بازش کرد، نفسش بند آمد. زخم عمیقی بود؛ جای فرو رفتن چیز تیزی روی گوشت مانده‌بود، اما چیزی بدتر از آن درون زخم می‌تپید. رگ‌های اطرافش بنفش شده‌بودند و هاله‌ای از حرارت ناآشنا از پوستش بیرون می‌زد. زن آرام از سایه بیرون آمد. نگاهی کوتاه به زخم انداخت و زیر لب گفت:
- زخم جای تیر جادوییه. این‌جور زخم‌ها با مرهم عادی خوب نمیشن.
آرورا مضطرب پرسید:
- می‌تونی کمکش کنی؟
زن لبخند زد.
- اگه بخوام، آره. ولی باید بانداژ رو باز کنم تا عفونتش بیرون کشیده شه.
لیا نگاهش به بانداژی افتاد که حالا نور خفیف بنفشی از آن ساطع می‌شد. چشمانش گرم شد و پلک‌هایش کم‌کم روی هم افتاد. آرورا سریع از پشت، کمر لیا را گرفت تا از کنار صندلی سقوط نکند و پخش زمین نشود. بغضی گلویش را چنگ زد. دیگر طاقتش طاق شده‌بود. خود را رها کرد تا اشک‌هایش راه فراری پیدا کنند.
 
بالا پایین