جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 480 بازدید, 27 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
نام اثر: اِیکی اوز« دو چهره»
نویسنده: پریسا موسوی
ژانر: پلیسی، جنایی، عاشقانه
عضو گپ: (7) s.o.w
خلاصه:
گذشته‌ای تاریک که همچنان در دل زمان مدفون است، مسیرهایی را می‌سازد که بازگشت به یک زندگی از دست رفته را ممکن می‌سازد. اسراری که در دل یک آتش‌سوزی نهفته است، سرنخ‌هایی از چیزی گمشده را در بر دارند. در جست‌وجوی حقیقت و انتقام، مرزهای بین عدالت و خ*یانت محو می‌شود و در میانه این راه، پیوندهایی شکل می‌گیرد که تمام آنچه تصور می‌شد، تغییر می‌دهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
58A31791-95CB-4277-989B-F9E2044C9CC0 (1) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
رمانِ: اِیکی اوز« دوچهره»
ادم‌ها بیشتر به کسانی آسیب می‌رسونن که با جون و دل دوستشون دارن.
می‌نویسم نه برای انتشار، بلکه برای انسانیت.
#part1

یک قاتل، همیشه بوی ترس رو از وجود هر آدمی بیرون می‌کشه و خب قاتلی که بوی ترس رو با تموم وجود استشمام می‌کنه کی‌ می‌تونه باشه؟

صدای کفش‌های پاشنه بلندم داخل فضای بیمارستان پیچیده‌بود، اینکه از جلوی هرنفری که رد می‌شدم باعث می‌شد سرش رو با صدای کفش‌هام بالا بگیره نفرت تموم وجودم رو چنگ می‌زد.

نفسم رو خیلی آروم بیرون دادم و دوباره قدم محکم و استوار قدم برداشتم، حتی نگاهم لحظه‌ای هم به اطرافم نمی‌چرخید، تنها فقط خیره به مقابلم قدم برمی‌داشتم و سعی می‌کردم نگاه ناراحت آدم‌هایی که بخاطر عزیز‌هاشون راهشون به اینجا کشیده شده رو نادیده بگیرم.

با رسیدن به اتاق مورد نظرم، دوباره نفس عمیقی کشیدم. دستم روی دستگیره‌ی در اتاق نشست اما همین که خواستم در رو باز کنم صدایی مانعم شد.
- بله بفرمایید؟ با کسی کاری داشتید؟

رو پاشنه‌ی پا چرخیدم و برگشتم سمت صدا‌‌ی کلفت و مردونه. ظاهراً برای زیر نظر گرفتن اون قاتل که دلیل اومدنم به این بیمارستان بود، اینجا نگهبانی میداد.
لااقل چهره و ظاهرش همچین چیزی رو نشون می‌داد.
کمی سر کج کردم و کارت شناساییم رو مقابل نگاهش قرار دادم و لب‌های رژ زده‌ام رو به حرکت در‌ آوردم:
- بازپرس تهرانی هستم.
به نشونه‌ی احترام سر تکون داد و دستم رو روی دستگیره‌ی در فشردم.
به قدم‌هام سرعت بخشیدم و نزدیک تختِ نادرِ معصومی رفتم. دیدن من براش کافی بود تا تکونی به تن کرختش بده و چهرش از درد توهم بشه.
هول شدن و به‌هم ریختنش تونست گوشه‌ی لبم رو بالا ببره، صدای تته‌پته‌ش که آغشته به ترس بود مهمون گوش‌هام شد.
خیره به مردمک چشم‌هاش که بوی ترسش با تمام وجود به آغوش ریه‌هام دعوت شده‌بود قدمی به سمتش برداشتم.
- سکوت بهترین حرفِ نادر، اما نه برای تو، برای منفعتِ یه مشت آدم‌های دور و ورت.
قاتلی که تونسته‌بود تا مدت‌ها روزه‌ی سکوت بگیره! شاید واقعاً جای تعجب داشت.
روی تنش نیمَخیز شدم و به زخم پیشونیش خیره شدم، انگار آسیب‌زدن به خودش تنها راه خلاصیش بود اما هنوز کامل آدم مقابلش رو نشناخته‌بود نه؟
زمزمه‌ی آرومم قطعاً باعث شده‌بود ترس مهمون وجودش بشه، قدم دیگه‌ای که به سمتش برداشتم مجدد صدای کفش‌های مشکی پاشنه بلندم داخل فضای بیمارستان پیچید.
با دیدن بالا و پایین شدن سیبک گلوش اینبار پشت بهش چرخیدم و قدمی به عقب برداشتم، دست‌هام رو پشت سرم داخل هم قفل کردم و خواستم حرفی بزنم اما صدای بم و مردونه‌ای زودتر از من پیش‌قدم شد.
- حرف‌هامون رو چه زود فراموش کردی نادر!
برگشتم سمت صدا و با مرد، قدبلند چشم ابرو مشکی‌ای روبه رو شدم‌، طره‌ای از موهاش روی پیشونیش نشسته‌بود که باعث شد نگاهم تو صورتش به گردش بیفته.
خیره به صورتش لب‌هام رو از هم فاصله دادم تا حرفی به زبون بیارم، و برای دومین بار مجدد مانع کارم شد:
- سلام، ماهبُدِ جاوید روانشناس آقای به ظاهر قاتل هستم.
به ظاهر قاتل؟ کاش می‌تونستم همین‌جا یک دل سیر بخندم. اما هیچ به مذاقم خوش نیومد رفتاری که همین چند دقیقه پیش انجام داد!
قدمی به سمت این آقای روانشناس برداشتم.
- بازپرس تهرانی هستم و به دلیل پرونده‌ی قتلِ روشنکِ لطفی باید چند تا سوال ازتون بپرسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part2

نگاهم روی صورتش ثابت موند و منتظر به چهره‌ش چشم دوختم، لحظه‌ای جوری که انگار متوجه‌ حرفم نشده، نگاهش ر‌و به چشم‌هام داد اما سریع سرش رو پایین انداخت و در همین حین هم لب‌‌هاش رو روی هم فشرد و دستش رو به سمت درِ اتاق گرفت و من درجا فهمیدم که می‌خواد بیرون از اتاق صحبت کنیم.
تک ابرویی بالا انداختم و نفسم رو به آرومی بیرون دادم. سمت در چرخیدم و بدون حرکت اضافه‌ای با قدم‌های بلند به سمت درِ اتاق قدم برداشتم.
دستم رو روی دستگیره‌ی در فشردم و تو یک حرکت بازش کردم.
صدای بلند کفش‌های پاشنه بلندم مانع شنیدن صدای قدم‌هاش می‌شد، با این وجود می‌تونستم سایه‌ی تنش رو کنارم احساس کنم.
ایستادم و روی پاشنه‌ی پا به سمتش برگشتم که درست مقابلش قرار گرفتم، چشم‌هام رو به صورتش دادم اما سرش رو چنان پایین انداخته‌بود که باعث می‌شد فکر کنم اگه یک دقیقه دیگه تو این حالت بمونه گردنش می‌شکنه و با زمین یکی میشه!
اینطور که معلوم بود مذهبی هست و دست‌هاش رو مثل چند دقیقه قبل داخل شلوارش فرو برده بود و قصد نداشت حرفی بزنه؟
- اگه حرفی هست می‌شنوم جنابِ جاوید.
با شنیدن حرفم نفس عمیقی کشید که صداش از گوشم دور نموند. اما سرش رو به هیچ وجه بالا نیاورد همینطور که به زمین چشم دوخته‌بود گفت:
- خانم لطفی توسط چاقو، گلوله و اسلحه به قتل رسیدن درسته؟
نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم و لب‌هام رو با زبونم تر کردم.
- خب کاملاً درسته.
لب‌هاش از هم فاصله گرفتن تا چیزی بگه اما صدای زنگ گوشیش مانع کلماتی شد که می‌خواست از بین لب‌هاش به بیرون پرتاب بشه.
دستی به شال مشکیِ روی موهام کشیدم و دوباره نگاهم رو دوختم به ماهبدِ جاوید.
گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید و جوری آروم زمزمه کرد که حتی مطمئنم به سختی خودش صدای خودش رو شنیده باشه!
- عذرمی‌خوام، باید جواب بدم.
پشت‌بند حرفش نگاهش رو کوتاه به صورتم دوخت که کمی مکث کردم و بعد لب زدم:
- مشکلی نیست.
همین که ماهبد حرفم رو شنید چند قدمی ازم دور شد و باعث شد از پشت نگاهش کنم اما سریع نگاهم رو به کفش‌هام دوختم و دست‌هام رو کنار تنم مشت کردم. فکرم بدجوری درگیر حرفش شده‌بود.
چند دقیقه‌ای گذشت که با صداش نگاهم رو از پارکت‌های سفید بیمارستان گرفتم و دوباره صورتش دوختم.
- خیلی معذرت می‌خوام، یه کار فوری پیش اومده که نمیشه نرم!
نگاهم که به اون چشم‌های تیره دوخته‌شد تونستم به وضوح از نگرانی‌‌ای که نشسته داخلشون پی ببرم.
- خب شما لطف کنید شمارتون رو بدید، من حتماً سرفرصت باهاتون تماس می‌گیرم.
حرفش که گفت «بله حتما» رو شنیدم گوشیم رو از داخل کیفم بیرون کشیدم و بعد باز کردن صفحه‌اش گرفتم سمتش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part3

***
با نوازش‌های دستی روی موهام، لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن مامان، لبخند هرچند محوی روی لبم نشست و درجا روی تخت نشستم.
- مهمونی امشب رو حسابی یادت رفته‌ها مهوا خانوم!
باز با شنیدن اسم مهمونی اخم‌هام تو هم رفت، دستش که روی صورتم نشسته‌بود رو پایین آوردم و بوسه‌ی کوتاهی کف دستش نشوندم، دوباره خیره‌ی صورت مهربونش شدم و زمزمه کردم:
- آخه مادرِ من، من بیام اونجا که چیکار؟!
حالا خوب می‌تونستم گره‌ای که وسط ابروهاش جا خوش کرده‌بود رو ببینم. درست مثل اسمش یه پا الهه آسمونی بود‌، همیشه صداش می‌زدم الهه‌ی ماه و همیشه هم با اخمی که چاشنی صورت مهربونش بود می‌خندید.
- مهوا دفعه‌ی‌ پیش هم که نیومده‌بودی منصور حسابی از دستت شاکی شده‌بود. حالا بماند که یه‌جوری راضیش کردم و کوتاه اومد.
پوفی از سر کلافگی کشیدم و از روی تخت بلند شدم و سمت آینه‌ قدی گوشه‌ی اتاق قدم برداشتم. می‌دونستم اگه نرم دلخوریِ مامان تا صد سال سیاه هم دست از سرم برنمی‌داره.
- آخه من نمی‌فهمم دایی منصور منو مثل کف دست می‌شناسه، وقتی می‌دونه علاقه‌ای به این مهمونیا ندارم چرا هی اصرار می‌کنه؟ منم خب دلم خیلی درد می‌کنه، بعدم کلی پرونده ریخته سرم دورت بگردم!
‌نگاهم رو دوختم به دختر مقابلم و طره‌ای از موهای فرم رو دور انگشتم پیچوندم و حتی از داخل آینه هم می‌تونستم ببینم که مامان هیچ‌جوره قانع این بهونه‌هام نمیشه.
دوباره نگاهم رو دوختم به آینه و مشغول شونه زدن به موها‌ی آشفته و فرفریم شدم.
- خبه‌خبه، والا من همسن تو بودم شوهرم کرده‌بودم، حالا خانوما باش که برای من بهونه تراشی می‌کنه.
از حرفش نتونستم خندم رو نگه دارم برگشتم سمت مامان که یه چشم‌ غره‌ی حسابی بهم رفت، همیشه‌ی خدا عاشق این حرص خوردناش و غرغرهاش بودم.
در اتاق رو باز کرد و قبل خارج شدن از برگشت سمتم و لب زد:
- یه لباس درست حسابی تن کنیا مهوا، اگه بازم ببینم مشکی و فلان تن زدی منم با تو.
مادرِ منم که خدای حرص دادن من بود! چشمی زیر لب زمزمه کردم و نفسم رو با آه مانندی بیرون دادم.
پشت‌بند حرفش، در رو بست و من از حرص حتی نمی‌دونستم چیکار کنم! نمی‌خواستم برم این مهمونی به‌شدت شلوغ که تمام فامیل جمع شده‌بودن یک‌جا و اونم به‌خاطر جشن نوه‌ی دایی‌ منصور!! اما چه میشه کرد که مادرِ من هیچ‌جوره زیر بار این حرف نمیره!
سمت کمد‌ لباس‌هام قدم برداشتم و از حرص لب‌ گزیدم و بین اون همه لباس، مانتوی بلند دخترونه‌‌‌ی یاسی رنگی رو همراه با شال ستش و تاپ سفید زیرش رو بیرون کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part4

لباس‌هایی که قرار بود به اجبار مامان تن بزنم رو روی تخت پرت کردم و خودم از اتاق بیرون زدم.
سکوت خونه نشون از این می‌داد که مامان خانوم حسابی مشغول آماده شدن برای مهمونی امشب، همیشه حرف‌هاش متعجبم می‌کرد، مخصوصاً اون حرف‌هایی که به سختی از گذشتش برام می‌گفت. می‌گفت رنج کشیده، می‌گفت روزگار باهاش بد تا کرده؛ اما هیچ‌وقت دلیل این گله کردنش از دنیا رو به زبون نمی‌‌آورد و همیشه لبخند روی لب‌ها‌ی قشنگش جاری بود.
آهی کشیدم، از پله‌ها‌ که پایین اومدم رسیدم به آشپر‌خونه با لبخند پهن روی لب‌هام سمت یخچال قدم برداشتم و بین اون همه خوراکی‌ و میوه، سیب زردی رو بیرون کشیدم و با لذت مشغول گاز زدنش شدم، طعم ترش‌مزه‌ی سیب، داخل دهنم پیچید و آرامش توصیف نشدنی توی وجودم راه انداخت‌.
خواستم از آشپزخونه خارج شم که با دیدن بابا اون هم روبه‌روم لبخندی نشست کنج لبم. از وقتی که اومدم خونه تا الان خواب بودم و حتی نفهمیدم کی اومده‌بود خونه! خیره به صورت مهربون و خندونش با لبخند، خسته نباشی زمزمه کردم و اون حس امنیت داخل آغوشش رو به تنم مهمون کردم.
بابا تک خنده‌ای کرد و بوسه‌ای روی سرم نشوند.
- یواش خفه‌ام کردی بابا جان.
اخم مصلحتی چاشنی صورتم کردم و با لبخند ازش جدا شدم، دوباره نگاهم رو دوختم به چشم‌های قشنگش و ته ریش جوگندمی بلندش. چطوری می‌‌تونستم حس امنیتی که از آغوش و بوسه‌ی این پدر می‌گرفتم رو به زبون ساده توصیف کنم؟ شونه‌های کمی خمیده‌ش نشون از خستگی وجودش می‌داد.
- آخه من قربونتون برم، خسته‌این؟ می‌خوایین ماساژتون بدم خستگی از تنتون دربره؟ چای دَم... .
با لبخند خسته‌ی روی لب‌هاش پرید وسط حرفم با مهربونی زمزمه کرد:
- نه باباجان خستگیم با دیدن روی خندونت از بین رفت، ببینم از کی تاحالا سیب و نَشسته می‌خوری، الان اگه مادرِ وسواس شما بود جیغ و دادش در‌اومده‌بود سر این نَشسته خوردن سیب‌.
از حرف بابا خندم گرفته‌بود، حق با بابا بود، مامان زیادی به هرچیزی وسواس نشون میداد. وقتی صدای مامان از سالن به گوشم رسید با خنده لبم رو زیر دندونم گرفتم.
- شما پدر و دختر چی درمورد من پچ‌پچ می‌کنید ها؟
بابا لب‌هاش رو محکم داخل دهنش فرو برده‌بود تا مانع خندیدنش بشه و من با صدایی که داخلش خنده موج می‌زد لب زدم:
- هیچی، هیچی مامان جان، بعدم شما که هیچ‌وقت داخل صحبت‌های پدر دختری ما دخالت نمی‌کردی حالا چیشده؟
مجدد گازی به سیب توی دستم زدم و اینبار صدای مامان نزدیک‌تر از دفعه‌ی قبل به گوشم رسید.
-عه وا، از کی این پچ‌پچ‌هاتون درمورد من شده حرف‌های خصوصی تو و بابات... .
حرفش با دیدن منو بابا نصفه موند و دوباره ادامه داد.
- مهوا، خوبه از صبح صد دفعه بهت گفتم زودتر آماده شو، هنوز خانوم‌خانوما لباس تن نزدی بعد منو بابات باید یک ساعت منتظر آماده شدن جنابعالی باشیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part5

از دست غرغر‌های مامان سریع جیم زدم تا بیشتر از این به جونم غر نزنه، هرچند که صدای غرهاش بیرون از اتاقم به گوشم می‌رسید و شیرینی این روز‌هام همین بود، ⁦ شنیدن غر‌هایی که بارم می‌کنه دلنشین‌تر از هر کلمه و هر حرف دیگه‌ای بود.
مقابل آینه، روی صندلی مخصوصم نشستم و دست به کار شدم، آرایش دخترونه‌ای روی صورتم نشوندم و موهای فرم رو اتو کشیدم و دم اسبی بالای موهام جمع کردم. هیچ‌وقت اهل نشستن تو این جمع و مهمونی‌ها نبودم! اما به ناچار و بخاطر اینکه دایی و زن‌دایی دلخور نشه باید پا پیش می‌‌ذاشتم.
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم که یه‌‌ربع به هشت شب بود، مامان بنده خدا حق داره از دستم عاصی بشه و به جونم اینطوری غر بزنه. خندیدم و دوباره نگاهم رو دوختم به روشنایی ماه مقابلم. دوباره حرف‌های مامان شد سند قلبم. همیشه می‌گفت عاشق ماه بوده و بخاطر همین اسم من رو گذاشته مهوا... یعنی ماه شب چهارده.
گردنبند نقره‌ای و ظریفم رو دور گردنم انداختم، سردی گردنبند که به پوست گردنم برخورد کرد حس خوبی رو توی سلول به سلول بدنم‌ تزریق کرد، خونسرد و بی‌توجه به غرغر‌های مامان لباس‌های مجلسی و شیکی که روی تخت قرار داده‌بودم رو برداشتم و تن زدم، مقابل آینه قدی گوشه‌ی اتاق ایستادم و بری آخرین‌بار به خودم نگاه کردم. وقتی لبخند رضایت بخشی روی لب‌هام نشست از اتاق خارج شدم.
چشم غره‌ی مامان رو که دیدم خنده‌م رو قورت دادم و زیر لب قربون صدقه‌ش رفتم. مثل قرص ماه می‌موند دورش بگردم. بابا داخل پارکینگ منتظرمون بود و همراه مامان از خونه خارج شدیم.
مامان صندلی جلوی ماشین جا گرفت و با لبخند نگاهم رو دوختم به دو کبوتر عاشق مقابلم. همیشه یه غمی تو صورت مامان بود. یه غمی که نشون از رنج‌ و درد گذشتش بود. صندلی عقب جا گرفتم و لبخند همیشگیم رو روی لب‌هام نشوندم.
سعی کردم بدون فکر و خیال به آهنگ ملایمی که فضای ماشین رو احاطه کرده‌بود گوش بدم. شاید مسیر رسیدنمون به خونه‌ی دایی نیم ساعتی می‌شد.سرم رو به شیشه‌‌ی ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
فکرم رفت سمت پرونده‌ی قتل روشنک لطفی و اتفاقات امروز، همه‌چیز به طور عجیبی پیچیده‌‌بود!
چرا وقتی نادر فهمید پلیس دنبالشه به خودش آسیب رسوند؟ داخل بازجویی‌هایی که پلیس ازش گرفته‌بود حرفی از قتل و قاتل نزده‌بود. اون روز می‌‌تونستم ترس توی نگاهش رو...توی چشم‌هاش رو ببینیم. تهدید؟ نه...هرکی که بود مغز نادر رو شست‌وشو داده‌بود.
- نگاه تروخدا یک دقیقه ولش کردیم باز فکرش رفت سراغ پرونده و قتل و جنایت!
با شنیدن حرف بابا به خودم اومدم و سرم رو از شیشه‌ی ماشین برداشتم.
- خب کارم همینه پدرِ من، بعدم من امشب به اصرار شما دوتا اومدم که اگه نمی‌‌اومدم سرم به این پرونده‌ها گرم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part6

دست‌های ظریف و کوچیک نوزاد توی بغلم رو توی دست‌هام گرفتم، انقدری دست‌های قشنگش کوچیک بود که حتی یه بند انگشت هم نمی‌شد...با ذوق نگاهم رو به چشم‌های کوچیک بسته‌اش دادم و ته دلم از دیدن این موجود کوچولو کیلو کیلو قند آب شد.
آخه چطور موجودی به این کوچیکی می‌تونه به این شکل قشنگ و دوست‌داشتنی باشه خدایا؟ با انگشتم دست‌های کوچیکش رو نوازش کردم که مامان لب زد:
-مواظب باش مهوا! دستت رو بده پشت کمرش تا اذیت نشه.
با لبخند روی لب‌هام چشمی زیر لب به مامان گفتم، انقدری کوچولو بود که حتی نمی‌تونستم درست تو بغلم نگهش دارم ولی با هر زحمتی که بود تلاشمو کردم تا بدون اینکه اذیت شه توی بغلم نگهش دارم. دوباره با ذوق نگاهم رو دوختم به این موجود دوست داشتنی، حتی اندازه‌ یک کف دست هم نمی‌شد، لب‌های غنچه شده‌ی کوچولوش و موهای لطیف و کم پشتش...حتی بوی خاصش انقدری قلبم رو به بازی گرفته‌بود که نمی‌فهمیدم این ثانیه‌ها چطوری میرن و میان.
مامان نزدیکم شد و خواست موجود کوچیکی که به سختی توی بغلم نگه داشته‌بودم حتی تازه فهمیده‌بودم که اسم این دختر کوچولو رویا هست رو ازم جدا کنه که مانعش شدم.
- اینجوری که تو نگهش داشتی طفل معصوم هلاک شد از دستت مهوا.
با لبخند نگاه مامان کردم وخواستم چیزی بگم که با صدای دایی منصور حرفم رو خوردم:
- آبجی، چیکارش داری، بذار راحت باشه!
مامان لبخندی روبه دایی زد و با مهربونی لب زد:
- والا چی‌ بگم داداش، بیچاره این بچه که تو این چند دقیقه از دست مهوا چی کشیده.
پشت چشمی برای مامان نازک کردم و با لبخندی که حرص مامان رو در می‌آورد همراه رویا خانوم توی بغلم ازشون دور شدم.
- چقدر قشنگی تو آخه خانوم کوچولو، یه‌کم اون چشم‌های قشنگت رو باز کن خب، دلت میاد من اون چشم‌های کوچیکت رو نبینم؟ هوم رویا خانوم؟
زیر لب قربون‌ صدقه‌ی این دخترِ خوابالو می‌رفتم و از وقتی هم که اومده‌بودم یک‌سره خوابیده‌بود تا این موقع شب، حقم داشت تنها راه فرار از آدم‌های این دنیا شاید خواب باشه! حتی بعضی اوقات فکر می‌کنم کاش می‌شد برگشت به دوران بچگی زمان رو تو همون ساعت نگه داشت.
- بچه برعکس جایی که نباید بخوابه خوابش می‌بره.
با صدای ارسلان پسر کوچیکه‌ و مجرد دایی سر بالا گرفتم، نگاهم رو سریع ازش دزدیدم دوباره‌ به چهره‌ی بانمک و خابالوی رویا چشم دوختم.
نیمچه لبخندی نثار چهره‌ی این کوچولو کردم و لب زدم:
- آره، به گمونم.
- معلومه خیلی بچه دوست داری.
قدمی نزدیکم شد و من دلیل این معذب بودن بی‌جا رو نمی‌دونستم! با اینکه تموم بچگیم خونه‌ی دایی اینا گذشته‌بود ولی باز هروقت که ارسلان ر‌و می‌دیدم از نگاه‌ها‌ی خیره‌اش معذب می‌شدم! کم پیش میومد بیام خونه دایی‌اینا ولی اومدنم باعث شد با دیدن رویا اون حس و حال بی‌رمق و بی‌حالی که ته دلم لونه کرده از بین بره و لبخند همه‌جوره مهمون لب‌هام بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part7

زورکی لبخندی روی لب‌هام نشوندم، نگاهم رو دوختم به چشم‌های مشکی رنگش که ناخواسته صورت و سیاه‌چاله‌ی مشکیِ چشم‌های ماهبد جاوید جلوی چشم‌هام نقش بست‌.
به خودم اومدم و سریع افکار درهم برهمم رو پس زدم! اصلاً چه دلیلی داشت با دیدن ارسلان، چهره‌ی آقای جاوید جلوی چشم‌هام بیاد؟
خواستم چیزی بگم اما صدای گریه‌ی رویا کوچولو مانعم شد.
دست‌پاچه لبخندی روی لب‌هام نشوندم و با گفتن" فکر کنم گرسنه‌ش شده، این خانوم کوچولو رو ببرم پیش مامانش" همراه با رویا، از ارسلان دور شدم.
هنوز می‌تونستم‌ خیرگی نگاهش رو از پشت سرم حس کنم! با رسیدن به اتاقی که مامان این خانوم کوچولو بخاطر زایمانش روی تخت دراز کشیده‌بود لبخندی روی لب‌هام نشوندم و چند تقه‌ای به در زدم، اما صدای گریه‌ی رویا هیچ‌جوره بند نمی‌‌اومد. کمی توی بغلم تکونش دادم و وقتی صدای فاطمه مامان این دختر جیغ‌جیغو رو شنیدم، دستم رو روی دستگیره‌ی در نشوندم و بازش کردم.
با دیدنش لبخند روی لب‌هام بیشتر شد شدم و نگاهم رو به چهره‌ی خوشگل و باحجاب فاطمه دوختم همینطور هم رویا رو به بغلش نزدیک کردم.
- فکر کنم حسابی گشنشه که اینجوری سرو صدا راه انداخته‌ها!
خندید و با احتیاط رویا رو از بغلم گرفت.
حتماً بخاطر زایمانش نشستن و دراز کشیدن خیلی سختش بود و هنوز رویا هفت روزش هم نشده‌بود.
- چقدر هم بانمکه ماشاالله، اسمش هم به قشنگی خودش بانمکه.
لبخندی زد و تشکری زیر لب زمزمه کرد، با اومدن حامد بابای این دختر کوچولو لبخندی زدم و زود از اتاق خارج شدم.
از رفتار و لحن حرف زدن دایی معلوم بود که عروسش فاطمه رو خیلی دوست داره به قول مامان، فاطمه هم خیلی خانومه و هم احترام خیلی بیشتری برای دایی و زن‌دایی قائله؛ هرچند دایی بیشتر از دو پسر نداره و ارسلان هم چند سالی از من بزرگ‌تره!
مقابل آینه روبه‌‌روی در اتاق ایستادم و دستی به لباس‌هام کشیدم، نفسم رو طولانی و عمیق بیرون فرستادم‌ و با لبخندی بالأخره از جلوی دید آینه کنار رفتم.
از سرو صدایی که به گوشم می‌رسید معلوم بود مهموناشون سر رسیدن. نفسم رو سنگین بیرون فرستادم، واقعاً تحمل این سر و صدای زیاد برام سخت بود، اما اون صورت شیرین رویا رو که به یاد می‌آوردم واقعاً ارزش اومدنم به اینجا رو داشت.
با لبخند زورکی روی لب‌هام وارد سالن شدم و از همون اول، زنی با چهره‌ی خوش‌بر و رو کمی مسن که هیچ شناختی ازش نداشتم مقابم قرار گرفت و برق چشم‌های قشنگش و لبخند روی لب‌هاش گفت:
- به‌به چه خانوم شدی عزیز دلم، به خدا که باید برات یه اسپید دود کنن.
حتی اجازه‌ی حرف زدنی بهم نداد تا اومدم به خودم بجنبم خیلی سریع تنم رو به آغوش کشید و دستش رو نوازش‌وار روی کتفم گذاشت.
مات و مبهوت نگاهم رو دوختم به مامان که با سر اشاره‌ای بهم کرد تا کمی از گره‌ی اخم‌هام رو کم کنم! لب‌های رژ زده‌م رو به‌هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم که عطر شیرین زن تو آغوشم ریه‌هام رو نوازش کرد.
با تعحب از اغوش زن مقابم جدا شدم لبخندی روی لب‌‌هام نشوندم.
- تعریفت رو خیلی از فاطمه شنیدم و الحق که مثل قرص ماه می‌مونی، هزار‌الله‌ اکبر، چقدر هم خوشگلی تو مادر.
با حرف‌هایی که میزد فهمیدم که مامانِ فاطمه‌ست و بیشتر از دست مامان شاکی بودم که هیچ حرفی از اومدن کل خانواده‌ فاطمه بهم نزده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
#part8

فضا خیلی برام خفه کننده‌بود مخصوصاً حالا که فامیلا و خانواده‌ی فاطمه هم اینجا جمع شده‌بودن و زنا یک طرف و مردا یک طرف نشسته بودن، باهم مشغول حرف زدن از هرچیزی غیر از این مهمونی بودن!
به سختی تونستم چند قاشق غذا بخورم اونم به اصرار‌های زن‌دایی، تو این مدت نگاه‌های ارسلان رو احساس می‌کردم و حتی وقتی سرم رو بالا آوردم باهاش چشم تو چشم شدم!
با کمک زن‌دایی و چندتا از دخترایی که همسن خودم بودن و حدس می‌زدم از فامیل‌های فاطمه باشن سفره رو جمع کردیم.
به بهونه‌ی هوا خوردن بالأخره تونستم از اون فضایی خسته‌کننده بیرون بیام، با دیدن تاب گوشه‌ی حیاط که طنابش وصل شده‌بود به تنه‌‌ی درخت بزرگ وسط حیاط، لبخند تا جایی که می‌‌تونست روی لب‌هام نشست.
آهسته روی تاب خودم رو تکون می‌دادم و خوبیش این بود که حیاط جوری بود که هیچ دیدی از اینجا به داخل خونه نداشت حداقل این یک مورد باز هم لبخند رو مهمون لب‌هام کرد. صدای جیرجیر تاب منو با تموم توانی که داشت تو آغوش خاطرات بچگی‌هام پرت می‌کرد... لحظه‌ای حس و حالم رنگ تازه‌ای به خودش گرفت... چقدر قشنگه بچگی خدایا.
ناخواسته فکرم رفت سمت اتفاقات صبح...رفتن به بیمارستان... آشنا شدن با ماهبد...آهی کشیدم و نگاهم رو دوختم به ماه کاملی که درون آغوش آسمون شب پیچ و تاب می‌خورد، ماه شب چهارده.
ماهبد؟ اسمش از نظرم فاصله‌ی چندانی با معنی ماه نداشت، شاید می‌‌تونست یه‌جوری از زیر زبون نادر مو رو از ماست بکشه بیرون. بالأخره روان‌شناسش بود و حتماً چیزایی دستگیرش می‌شد اما سخت بود اطلاعات گرفتن از این آقای روان‌شناس.
صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم و نگاهم رو دوختم به شماره‌ی سیو شده‌ی مقابلم" آقای جاوید" حتی انقدر باشخصیت بود که شماره‌ی خودش رو با فامیلیش سیو کرده‌بود تو گوشیم.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم الان وقتش بود بهش زنگ بزنم؟ چیزی جز اطلاعات کامل درمورد این پرونده برای من مهم نبود پس دلیلی هم به این تردید‌های بیخود نداشت!
بدون فکر دستم رو روی شماره‌اش فشردم، بوق اول به گوشم رسید و منتظر بوق‌های بعدی شدم.
- عه وا، مهوا چرا اینجا نشستی؟!
با صدای نرگس دخترِ خاله شبنم دستپاچه و هول کرده گوشی رو از گوشم فاصله دادم و سریع تماس رو قطع کردم، گندش بزنن، الان بنده خدا با خودش چه فکرا که نمی‌کنه!
از روی تاب بلند شدم و لبخندی روی لبم نشوندم، انقدری دستپاچه شده‌بودم که حتی نرگس چشم ریز کرده‌بود و متعجب حالت مشکوک صورتم بود تا چیزی بفهمه.
- همین‌طوری، دیدم هوا خوبه و فضای اونجا هم کمی آزارم میداد و گفتم چند دقیقه‌ای هوا بخورم‌.
لبخندی روی لبش نقش بست قدمی نزدیکم شد، مثل کف دستش منو می‌شناخت و می‌دونست داخل این جمع‌های حوصله سربر سریع کلافه میشم. هیچ‌وقت نمی‌‌تونستم به چشم یه دختر خاله بهش نگاه کنم، چون این همه سال...از بچگی تا الان، حتی تو شادی و غم‌هام کنارم بود و بودنش قشنگ‌ترین حسی بود که همیشه زیر پوستم به راه می‌افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین