رمانِ: اِیکی اوز« دوچهره»
ادمها بیشتر به کسانی آسیب میرسونن که با جون و دل دوستشون دارن.
مینویسم نه برای انتشار، بلکه برای انسانیت.
#par
یک قاتل، همیشه بوی ترس رو از وجود هر آدمی بیرون میکشه و خب قاتلی که بوی ترس رو با تموم وجود استشمام میکنه کی میتونه باشه؟
صدای کفشهای پاشنه بلندم داخل فضای بیمارستان پیچیدهبود، اینکه از جلوی هرنفری که رد میشدم باعث میشد سرش رو با صدای کفشهام بالا بگیره نفرت تموم وجودم رو چنگ میزد.
نفسم رو خیلی آروم بیرون دادم و دوباره قدم محکم و استوار قدم برداشتم، حتی نگاهم لحظهای هم به اطرافم نمیچرخید، تنها فقط خیره به مقابلم قدم برمیداشتم و سعی میکردم نگاه ناراحت آدمهایی که بخاطر عزیزهاشون راهشون به اینجا کشیده شده رو نادیده بگیرم.
با رسیدن به اتاق مورد نظرم، دوباره نفس عمیقی کشیدم. دستم روی دستگیرهی در اتاق نشست اما همین که خواستم در رو باز کنم صدایی مانعم شد.
- بله بفرمایید؟ با کسی کاری داشتید؟
رو پاشنهی پا چرخیدم و برگشتم سمت صدای کلفت و مردونه. ظاهراً برای زیر نظر گرفتن اون قاتل که دلیل اومدنم به این بیمارستان بود، اینجا نگهبانی میداد.
لااقل چهره و ظاهرش همچین چیزی رو نشون میداد.
کمی سر کج کردم و کارت شناساییم رو مقابل نگاهش قرار دادم و لبهای رژ زدهام رو به حرکت در آوردم:
- بازپرس تهرانی هستم.
به نشونهی احترام سر تکون داد و دستم رو روی دستگیرهی در فشردم.
به قدمهام سرعت بخشیدم و نزدیک تختِ نادرِ معصومی رفتم. دیدن من براش کافی بود تا تکونی به تن کرختش بده و چهرش از درد توهم بشه.
هول شدن و بههم ریختنش تونست گوشهی لبم رو بالا ببره، صدای تتهپتهش که آغشته به ترس بود مهمون گوشهام شد.
خیره به مردمک چشمهاش که بوی ترسش با تمام وجود به آغوش ریههام دعوت شدهبود قدمی به سمتش برداشتم.
- سکوت بهترین حرفِ نادر، اما نه برای تو، برای منفعتِ یه مشت آدمهای دور و ورت.
قاتلی که تونستهبود تا مدتها روزهی سکوت بگیره! شاید واقعاً جای تعجب داشت.
روی تنش نیمَخیز شدم و به زخم پیشونیش خیره شدم، انگار آسیبزدن به خودش تنها راه خلاصیش بود اما هنوز کامل آدم مقابلش رو نشناختهبود نه؟
زمزمهی آرومم قطعاً باعث شدهبود ترس مهمون وجودش بشه، قدم دیگهای که به سمتش برداشتم مجدد صدای کفشهای مشکی پاشنه بلندم داخل فضای بیمارستان پیچید.
با دیدن بالا و پایین شدن سیبک گلوش اینبار پشت بهش چرخیدم و قدمی به عقب برداشتم، دستهام رو پشت سرم داخل هم قفل کردم و خواستم حرفی بزنم اما صدای بم و مردونهای زودتر از من پیشقدم شد.
- حرفهامون رو چه زود فراموش کردی نادر!
برگشتم سمت صدا و با مرد، قدبلند چشم ابرو مشکیای روبه رو شدم، طرهای از موهاش روی پیشونیش نشستهبود که باعث شد نگاهم تو صورتش به گردش بیفته.
خیره به صورتش لبهام رو از هم فاصله دادم تا حرفی به زبون بیارم، و برای دومین بار مجدد مانع کارم شد:
- سلام، ماهبُدِ جاوید روانشناس آقای به ظاهر قاتل هستم.
به ظاهر قاتل؟ کاش میتونستم همینجا یک دل سیر بخندم. اما هیچ به مذاقم خوش نیومد رفتاری که همین چند دقیقه پیش انجام داد!
قدمی به سمت این آقای روانشناس برداشتم.
- بازپرس تهرانی هستم و به دلیل پروندهی قتلِ روشنکِ لطفی باید چند تا سوال ازتون بپرسم.