جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 438 بازدید, 27 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
خواهر با خواهر چطور می‌تونه همچین کاری کنه اونم هرچند ناتنی؟
صدای بغض دارش ته دلم رو ریش ریش کرد.
-تروخدا یه کاری کنید، نزارید پسرم دست اون عوضی آسیب ببینه.
نفسم رو سنگین بیر‌ون فرستادم و نگاه ناراحتم رو بهش دوختم، فقط امیدوارم سرمونو شیره نمالیده باشی نادر! که اگه این کارو کرده باشی وای به حال روزی که...
-هرکاری از دستمون بربیاد می‌کنیم اما باید توهم قدم به قدم همراهمون باشی.
وقتی سر تکون دادنش رو دیدم پشت بند حرفم یک کاغذ و مداد از داخل کیفم بیرون کشیدم و مقابلش روی پاهاش گذاشتم، مرد بیست‌و چند ساله واقعا اشک درون چشم‌هاش حلقه زده بود؟
-تمام حرف‌هایی که زدی مو به مو رو وارد این کاغذ کن.
به ارومی سر تکون داد و قلم رو لای انگشت‌هاش گرفت و شروع کرد به نوشتن.
فقط امیدوار بودم مهتاب به این زودی نره اون ور آب که پیدا کردن همچین قاتل کار بلدی برام سخت بشه.
-این... مهتاب، انگار کاربلد تر از این حرفاس، ممکنه سابقه‌ای هم داشته باشه؟
با صدای ماهبد سرم رو به سمتش چرخوندم، لب‌های رژ زده‌ام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم.
-فعلا که چیز زیادی درموردش نمی‌دونیم.
فعلا که قربانی این جنایت تنها فقط نادر بود.
با فکری که به سرعت توی سرم پرسه زد لب زدم:
-باید یه بار دیگه صحنه و مکان جنایت رو برسی کنم، همراهم میایی؟
حتی نمی‌دونم چرا این حرفو به زبون اوردم، درحالی که بودن و نبودنش هیچ کمکی به حالم نمی‌کرد! لبخند هرچند محوی نشست کنج لبش و باز اون چاه عمیق روی لپش رو به نمایش گذاشت.
-معلومه که میام.
تنها فقط سری تکون دادم و همراه ماهبد تو راهروی بیمارستان قدم برداشتم.
-حالا که قضیه پیچیده تر شده می‌خوایی چیکار کنی؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
نگاهم رو از زمین گرفتم و به صورت جذابش دوختم، اما سریع از فکر‌هایی که راجع به جذابیتش توی سرم پرسه می‌زد چشم ازش دزدیدم.
- تنها چیزی که الان دستمونه حرف‌های نادره که می‌تونه کمکی بهمون بکنه، اول باید اون مهتاب رو پیدا کنیم و بعد بچه‌ی نادر رو.
سری تکون داد و با سیاه رفتن چشم‌هام و سرگیجه‌ای که بی‌موقع به سراغم اومده بود دیوار کنارم رو چنگ زدم تا نیوفتم‌.
-خوبی؟!
نفس‌هام به سختی می‌اومد و می‌رفت ماهبد وقتی حالم رو دید خواست پرستار‌ها رو صدا کنه اما به هر سختی که بود دهن باز کردم:
-خو..خوبم خوبم...چیزی نیست!
نگران نگاهش رو بهم دوخت، خیرگی نگاهش بشدت داشت اذیتم می‌کرد، انگار که به خودش اومده باشه سریع نگاه دزدید و با لحنی که نگرانیش برام تازگی داشت زمزمه کرد:
-چیشد یک‌دفعه؟ می‌خوایی ازمایشی چیزی بدی؟ اولین بارته این جوری شدی یا...
سریع پریدم وسط حرفش و مقابش ایستادم و بدون نگاه کردن به چهرهش زمزمه کردم:
-خوبم...واقعا!
وقتی مطمئن شد کوتاه اومد و بی‌حرف کنارش قدم برداشتم.

***
- روشنک لطفی با مهتاب لطفی خواهر بودن به صورت ناتنی، اینطور که معلومه انگار مهتاب لطفی از پدر یکی بوده ولی از مادر جدا، این دو خواهر میانه‌ی خوبی نداشتن و تو یک تصادف وقتی نوجوان بودن پدر و مادر روشنک لطفی میمیرند و مادر مهتاب هم وقتی بچه بوده به دلیل بیماریش فوت شده، ناگفته نماند که مادر‌های مهتاب و روشنک اوایل وقتی از وجود همدیگه باخبر شدن مخالف این بودن و حرف طلاق رو پیش می‌کشیدن اما در طول زمان با این موضوع کنار اومده بودن.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دوختم به جناب سرگرد باید همراهم به بیمارستان می‌اومد‌‌ اما اینطور که معلوم بود عملیاتی براش پیش اومده بود!
-سال‌ها می‌گذره و روشنک و مهتاب بخاطر میانه‌ی بدشون از هم جدا زندگی می‌کردن تا یک روز که روشنک با نادر آشنا میشه ولی غافل از اینکه مهتاب هم عاشق نادر میشه خلاصه که روشنک و نادر باهم ازدواج میکنن و روشنک درست فردای عروسیشون به قتل می‌رسه اون هم به دست مهتاب لطفی، احتمالا جسد روشنک باید جا به جا شده باشه چون صحنه و مکان قتل این رو نشون میده و قبلش هم روشنک می‌خواسته بره خونه‌ی مهتاب، و ما این احتمال رو میدیم که مهتاب و روشنک بحثشون شده باشه و تا جایی که مهتاب بخواد به روشنک شلیک کنه و اینجا دو دلیل داشته و انگار بترسه و روشنک رو بیاره خونه‌ی نادر، و دومش اینکه قطعا می‌خواسته همه چی رو لاپوشونی و قتل رو به طور حرفه‌ای بندازه گردن نادر که موفق هم شده...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
برگشتم سمت جناب سرگرد که خیلی جدی داشت به حرف‌هام گوش می‌داد.
-انگار مهتاب با اومدن نادر گیر می‌افته و دست‌ پاچه روشنک رو همونجا ول می‌کنه، و جالبش اینجاست که روشنک هنوز زنده بوده و زمان مرگش اگه اشتباه نکنم درست ساعت۲۲ شب و ۷ دقیقه و۱۳ ثانیه‌‌ست، مهتاب می‌خواسته به‌ نحوی فرار کنه و تو صحنه‌ی جنایت هم دستگیره‌ی پنجره‌ی اتاق شکسته بود، احتمالا خیلی تلاش کرده تا خودش رو نجات بده و دستگیره‌ی پنجره‌ هم به همین دلیل شکونده.
قدمی به سمت جناب سرگرد نزدیک شدم، دستش رو زیر چونه‌اش قرار داده بود و جوری که بخواد فکر کنه اخم‌هاش رو توهم کشیده بود، پوشه‌ی مدارک رو از روی میز برداشتم و چند کاغذی از داخل پوشه بیرون کشیدم.
-این‌ چندتا عکس، عکس‌های نامشخصی هست که فقط از کوچه‌ی خونه‌ نادر گرفته شدن، پلاک ماشین معلوم نیست اما انگار کمی در صندوق عقب ماشین باز بوده و قطعا روشنک رو دست و پا بسته اونجا جا داده.
جناب سرگرد عکس‌هارو از دستم گرفت و نگاه کلی بهشون انداخت.
با ماژیک توی دستم جز به جز صحنه و اتفاقات جنایت رو روی تخته فرود اوردم.
-و وقتی مهتاب میبینه موفق نمیشه از اتاق بیرون می‌زنه و درست نادر رو مقابلش میبینه، نادر هاج و واج به صحنه‌ی مقابلش خیره بوده تا اینکه تهدید‌های مهتاب شروع می‌شه، و مهتاب وقتی میبینه نادر پوست کلف تر از این‌ حرفاست سعی می‌کنه بلایی که سر روشنک اورده سر نادر هم بیاره.
نفسی گرفتم و با قورت دادن آب دهنم دوباره کلمات کنار هم چیده شده‌ی داخل مغزم رو به زبون اوردم:
-اما از همون اولش هم انگار شانس با مهتاب نبوده که اسلحه‌‌ی توی دستش تیر تموم کرده، و بخاطر همینهم نادر رو بیهوش کرده، و به دلیل اینکه قتل رو خیلی حرفه‌ای بندازه گردن نادر چاقوش رو دست نادر گذاشته و درست با دست راست نادر به روشنک چاقو زده و روشنک بر اثر همون چاقو تموم کرده و مهتاب خیلی خونسرد محل جنایت رو ترک کرده.
-این... مهتاب لطفی حتما باید سابقه‌ای هم داشته باشه که اینطوری و انقدر حرفه‌ای قسر در رفته.
با شنیدن حرف کارگاه بهادری به سمتش برگشتم و زمزمه کردم:
-سابقه که حتما داره، جناب سرگرد به بچه‌ها سپرده ته توی همه‌چی رو دربیارن.
سری تکون داد و خیره بهم لب زد:
-خب، می‌تونید ادامه بدید بازپرس.
نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و دوباره سمت تخته برگشتم.
-انگار مهتاب میدونسته که اثر بیهوشی تا یه ربع دیگست و بعد از اینکه کامل از خونه روشنک خارج میشه بعد یه ربع به گوشیه نادر زنگ میزنه و نادر با فکر اینکه این تماس میتونه کمی بهش بکنه جواب میده اما کسی نیس جز مهتاب، مهتاب نادر رو با جون بچه‌ی دو ساله‌اش که از زن سابق نادر مونده بوده تهدید میکنه، و ما الان هم باید این مهتاب رو پیدا کنیم و هم این بچه رو.
سرگرد دستی به ته ریش جوگندمیش‌ کشید و نگاهش رو بهم دوخت.
-هیچ دوربینی اون اطراف نبوده که چهره‌ی واضحشون رو گرفته باشه؟ کیفت عکس‌ها رو اگه بازم بالا ببریم چیزی مشخص نمیشه!
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
لب روهم فشردم و آب دهنم رو قورت دادم، خیره به نقطه‌ی نامشخصی لب زدم:
-نه، انگار همه‌چیز از قبل توسط مهتاب برنامه ریزی شده بود، و تمام دوربین‌های سوپری و هر دوربین مداربسته‌ای که بوده رو هک کرده و حتی دوربین‌های خونه روهم از کار انداخته بوده، اگه شدنی هست دوباره صحنه‌ی جنایت رو برسی کنیم...
حرفم با خوردن چند تقه‌ای به در و وارد شدن به اتاق نصفه موند، همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمت در.
-بچه‌ها تونستند نام و نشانی از مهتاب لطفی پیدا کنند، همین چند دقیقه پیش هم ممنوع خروجش کردیم و فقط امیدواریم دیر نکرده باشیم.
نگاهم رو دوختم به جناب سرگرد که از پشت میزش بلند شد و به سمت در قدم برداشت.
-خوبه، هرچه سریع‌تر باید وارد عمل بشیم.
و پشت بند حرفش سمت من برگشت و روبهم لب زد:
-اگه لازم شد صدبارم می‌تونی مکان و صحنه‌‌ی جنابت رو برسی کنی بازپرس.
-چشم، جناب سرگرد.
از دادگستری خارج شدم و هنوز هم این سردرد دردناک دست از سرم برنداشته بود، دستی به چادرم کشیدم و نگاهمو دوختم به ماشینم که چند قدمی ازم فاصله داشت.
خواستم سوار ماشین بشم اما زنگ خوردن گوشیم داخل کیفم مانعم شد، سمت کیفم دست بردم و با کشیدن گوشی از داخلش و دیدن اسمم نرگس لبخندی زدم.
تماس رو وصل کردم و با لبخند خواستم چیزی به زبون بیارم اما حتی اجازه‌ی حرف زدنی بهم نداد و صدای شاکیش درون گوشم پیچید:
-والا از تو بعید نیست که منو فراموش کنیا!
خنده‌ای کردم و صدای دلنشینش رو مهمون گوش‌هام کردم، بازم مثل همیشه بلد بود کار خودشو بکنه و حال دلم رو شاد بکنه.
-اتفاقا همین الان که زنگ زدی یادت افتادم، نرگس خانوم.
می‌تونستم‌ چشم غره رفتنش و قیافه‌ش رو از پشت گوشی ببینم که تو دلش داره یه فحش آب‌دار هم نثارم می‌کنه، آخه چی شیرین تر از این بود که حرص کسی که دوستش داری رو دربیاری؟
غش غش خندیدم که با حرص شروع کرد اَدام رو دراوردن و بالاخره موفق شدم که صدای دادش رو بلند کنم.
-زهرمار...تولد امشبه‌ها... عین خیالتم نیست به خدا.
شنیدن اسم تولد باز کلافگی رو مهمون تنم کرد، آخه تو این شرایط هم تولد و مهمونی؟ نفسم رو آه مانندی بیرون دادم و همینطور که مغنه‌ی سبز روی سرم مرتب می‌کردم زمزمه می‌کردم:
-میبینی که انقدر گرفتارم حتی وقت سرخاروندن هم ندارم، من دورت بگردم.
دلم راضی نبود ناراحت و دلخورش کنم اما چه کنم که کاری جز مخالفت از دستم برنمی‌‌اومد هرچند که نرگس هرطوری هم که بود باز هم رضایتم رو می‌گرفت.
-مهوااا... من به یکتا قول دادم خب! نمیشه این یه شب رو بیخیال این پرونده‌های قتل و قاتل و جنایی بشی؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
خواستم چیزی بگم اما با دیدن ماهبد که از دادگستری خارج شد با چشم‌های گرد شده خیلی سریع لب زدم:
-نرگس الان نمی‌تونم حرف بزنم، بازم بهت زنگ می‌زنم.
پشت بند حرفم اجازه‌ی حرف زدنی بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم.
به سمت ماهبد جاوید قدم برداشتم اما انگار متوجهم نبود که داشت راه خودش رو می‌رفت، از پشت صداش کردم.
-اقای جاوید؟!
با شنیدن صدام برگشت سمتم و برام عجیب بود برای اولین بار گره‌ای نشسته بود بین ابروهاش.
-لطفا ماهبد صدام کنی راحت ترم.
خواستم بگم من راحت نیستم اما خب دندون رو جیگر گذاشتم و چند قدمی نزدیکم شد و اروم زمزمه کردم:
-فکر نمی‌کردم اینجا ببینمتون.
دست‌هاش رو خیلی شیک داخل شلوارش فرو کرد و مثل خودم لب زد:
-اگه میشه رسمی حرف زدن و بزاریم کنار.
از حرص دندون روهم فشردم، رسما داشت از قصد حرصم رو در می‌اورد؟ من چی می‌گفتم اون چی می‌گفت؟!
-به‌هرحال من راحت نیستم.
به وضوح ابرو‌های بالا رفته‌اش رو دیدم، نیشخندی نشست کنج لبم و نگاهم رو بهش دوختم‌.
انگار نتونست مقابل من بحث رو کشش بده و سریع کوتاه اومد و گفت:
-فکر می‌کردم بدونی منم از طریق پلیس با اون پرونده و نادر معصومی همکاری داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم، دلم می‌خواست حساب کار رو دستش بدم تا دیگه با اون حرف زدنش بیشتر از این عصبیم نکنه.
چم شده بود؟ قطعا دلیل این رفتار‌هام به خاطر بهم ریختن هورمون‌هام و عادت ماهانگیم بود؟
-نه، نمی‌دونستم، حالا که اینجا دیدمتون خواستم بگم، اگه برای بررسی دوباره صحنه جنایت همراهم میایین قبلش لوکیشن رو براتون بفرستم.
انگار قصد من هم حرص دادن با لحنم بود که بیشتر اخم‌هاش رو توهم کشید.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
ماهبد جلوی آپارتمان خونه‌ی نادر و روشنک ترمز زد.
از ماشین پیاده شدم و قدمی به سمت در خونه‌ی آپارتمان برداشتم، درکل آپارتمان بزرگی بود!
صدای قدم‌های ماهبد رو پشت سرم می‌شنیدم.
دستم رو روی زنگ یکی از واحد‌ها فشردم و منتظر موندم.
ماهبد کنارم قرار گرفت و مثل همیشه دست‌هاش رو داخل جیب شوار کتان مشکی‌ش فرو برد که این حرکتش بیشتر جذابتش رو به رخ می‌کشید.
با صدای زن میانسال که حالا آیفون رو برداشته بود به خودم اومدم.
-بله، بفرمایید؟
کارت شناساییم رو به سمت دوربین آیفون نزدیک کردم و لب زدم:
-بازپرس تهرانی هستم از پلیس آگاهی، برای قتل واحد سه اینجا هستم.
انگار که زن وقتی ماجرا براش یاد‌‌ آوری شد آهی از سر افسون کشید و لب زد:
-خدا بدونه من که نه اونجا بودم نه چیزی دیدم مادر، ولی انصاف‌ نبود دختری به این سن و سال کم، اینجوری از دنیا بره.
صدای آه از ته دلش به گوشم رسید و درد با تموم وجودش رخنه کرد توی قلبم!
زن پشت بند حرفش در رو زد و در با صدای تیکی باز شد.
همراه ماهبد وارد اسانسور شدیم، نیم نگاهی بهش انداختم که صورتش کاملا جدی بود درست برعکس این چند روزی که شناختی ازش داشتم.
ولی از حق نگذریم، خیلی جذاب و خوشگل بود، سریع افکار‌های مزخرفم رو پس زدم، من که شناخت کاملی ازش نداشتم! حتی ممکن بود زن و بچه هم داشته باشه.
عصبی از دست خودم دندون رو هم فشردم، اصلا چرا با ماهبد به این آپارتمان اومده بودم؟ دلیل این افکارات مزخرفم تنها یک دلیل داشت اون هم به هم ریختگی هورمون های زنانه‌ام بود!!
وقتی در آسانسور از هم فاصله گرفت، زودتر از ماهبد راه افتادم.
خواستم کلیدی که از قبل کپی‌اش رو گرفته بودم رو از کیفم دربیارم که ماهبد کنارم ایستاد و با لحن تعجبی لب زد:
-در خونه‌ بازه؟
با شنیدن حرفش نگاهم به در نیمه باز افتاد،‌ یعنی چی؟!
اسلحه‌ام رو از پشت کمرم تو یک حرکت درآورم و در رو با پای چپم هل دادم.
ماهبد خواست حرفی بزنه که سریع دست آزادم رو روی ببینم قرار گرفتم و زمزمه کردم:
-هیس...
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
وقتی مطمئن شدم کسی نیست اسلحه رو سرجای قبلیش برگردوندم.
با بودن در نشون از این بود که کسی وارد این خونه شده بود، اما کی؟ مهتاب؟
انگار ماهبد هم به چیزی فکر می‌کرد که من فکر می‌کردم سریع لب زد:
-در این خونه کاملا بسته شده بوده، اما تا وقتی که ما اومدم اینجا، قطعا مهتاب نمی‌تونه باشه چون هیچ قاتلی اون هم با اون همه تمیز‌کاری دوباره خودش رو به تله نمی‌دازه.
دستی به ته ریشش کشید و من تو دنیایی سردرگمی و پر از سوال معلق موندم!!
-هیچ‌کدوم از همسایه‌ها کلید این خونه رو ندارن به جز خودِ مدیر این آپارتمان که به کل اصلا ایران نیست! چرا قاتل دوباره خواسته راهش رو به این سمت کج کنه؟! اگه کسی جز قاتل نباشه پس کی می‌تونه باشه!
پشت بند حرفم جایی که احتمالا نادر بیهوش افتاده بود زانو زدم.
-ممکنه سرنخ مهمی از خودش به جا گذاشته باشه و شاید این دلیل ممکنه دوباره برگشته باشه به این خونه.
از شنیدن حرف ماهبد لب‌هام رو روی هم فشردم،
-اگه سرنخی به جا گذاشته باشه، خودش با پای خودش نمیاد که تو تله بیوفته، احتمالا کسی رو باید بفرسته.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-نادر احتمالا باید اینجا بیهوش افتاده باشه.
پشت بند حرفم قدمی به سمت اتاق خواب برداشتم.
-مهتاب هم احتمالا اینجا ایستاده بود، نادر توی حرفاش گفته بود که صدای مهتاب از اتاق خواب به گوشش رسید و...
وارد اتاق شدم و ماهبد هم دنبالم راه افتاد.
-کنترل دوربین‌های خونه حتما یک‌جا توی اتاق بوده و انگار یادش رفته بوده که خونه‌ی روشنک دوربین داره و همین هم دلیل اومدنش به اتاق بوده. دستگیره‌ی در رو شکسته یا ترسیده و می‌خواسته فرار کنه اما هیچ فکر نمیکنم کسی که اینطور قتل حرفه‌ای رو پیش برده ترس براش معنایی داشته باشه.
ماهبد جوری که انگار داره فکر می‌کنه دستش رو زیر چونش قرار داد.
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
29
127
مدال‌ها
2
***
خیره به مهره‌‌های ریز روبه روم کلافه نفسم رو بیرون فرستادم، سرنخی بود برای این مسیر پر پیچ وخم.
روی هر‌ شش تا از مهره‌ها حروفی به انگلیسی نوشته شده بود، g.o.r.a.m.t
با صدای ماهبد چشم از مهره‌ها گرفتم.
-همه‌ی همسایه‌ها تنها فقط یه حرفو میزنن اونم اینه که کسی رو این چند شب ندیدن و حتی صدایی از این واحد نشنیدن.
وا رفته با چشم‌های گرد شده نگاهم رو دوختم بهش.
-یعنی چی؟ مطمئنی؟
ماشین رو دور زد و پشت فرمون جا گرفت.
-دوربین‌ واحد‌ها هم چیزی رو نشون نمی‌دن!
پشت بند حرفش مهره‌ها رو خواست از دستم بگیره اما با تماس دست‌هامون به هم انگار برقی بهم وصل کرده باشند درجا شونه‌هام بالا پرید.
معذب سریع دستی که سمتم دراز شده بود رو کشید عقب و دستپاچه و هول هولکی لب زد:
-ف..فکر کنم...از صبحه که...چیزی.. نخوردیم تو...تو همینجا‌ بشین من سریع...میرم یه چی از این سوپری کناری بگیرم بیام.
خواستم بگم چیزی میل ندارم اما انگار بدجوری دست‌پاچه شده بود که حتی اجازه‌ی حرف زدنی بهم نداد و خیلی سریع از ماشین پیاده شد.
گرم‌های انگشتش رو روی پوست دستم احساس می‌کردم و خجالت زده لب گزیدم.
سریع افکارات مزخرفم رو پس زدم و دوباره نگاهم رو دوختم به مهره‌هایی که همین چند دقیقه پیش از خونه‌ی نادر پیدا کرده بودیم، انگار حدسمون درست از آب درآمده بود یکی وارد اون خونه شده بود اما چرا این مهره‌ها رو پخش زمین کرده بود؟
دنبال بازی بود؟ قطعا که این طور بود و کیه که عاشق بازی اون هم به این پیچیدگی نباشه؟
با صدای ظریف گربه‌ای نگاهم رو به بیرون از ماشین دوختم، با دیدن گربه سفید و مشکی که دمش زیر لاستیک ماشین ماهبد گیر کرده درد با تموم وجودش تو قلبم حجوم اورد.
 
بالا پایین