- Jul
- 1,286
- 1,237
- مدالها
- 2
هوای اطرافش غلیظ شده بود. مثل قیر، سنگین و چسبنده دور وجودش پیچیده بود. همراه کامران به عمق سالن رفتند. راه باریکی پشت پردهی سیاه بود. چند پله، یک راهرو، و بعد… سالن پشتی. جایی که صداها خفهتر و نگاهها تیزتر بودند.
چند پلهی فلزی، بوی تهماندهی دود و درِ سنگینی که به آرامی باز شد؛ آن طرف سالن پشتی بود… دور از صدای موسیقی، اما پر از چیزی دیگر.
چشمان آنید کمی طول کشید تا به نور کمرمق عادت کنند. جمعی ایستاده بودند؛ مردانی با کتوشلوارهای اتوکشیده، زنانی با لباسهایی شبتاب اما چهرههایی سرد.
چشمهایی که لبخند نمیزدند؛ فقط میدیدند.
جمعیتی ایستاده بودند.
وسط جمع زنی دیگر را آوردند. با موهای پریشان و پیراهنی پاره، روی بازویش ردی از کشیده شدن روی زمین باقی مانده بود. نگاهش جایی را نمیدید. دهانش باز بود اما بیصدا. شاید قبلتر فریادش را خفه کرده بودند.
صدایی خشک و بیتفاوت در فضا پیچید:
ـ به حلقه خ*یانت کرده.
نه تردید بود، نه ترحم… فقط یک اعلام رسمی. شبیه خواندن حکم اعدام، اما بینیاز از قاضی و دادگاه. کامران زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا، هر خیانتی یه مجازات داره. فرقی نداره زن باشی یا مرد. مهم اینه که خط قرمز رو رد کردی.
آنید پلک زد؛ نفسش حبس شد. بدنش واکنش نشان میداد، اما مغزش فقط ساکت نگاه میکرد.
زن را به میان حلقهای از مردان کشاندند. درست زیر نور سفیدی که هیچ رحم و نوری در آن نبود.
لبخندهایی اطراف آن دایره شکل گرفت؛ لبخندهایی که بوی لذت نمیدادند… بوی گرسنگی میدادند. از همان جنسی که گوشتِ خام را پیش گرگها پرت میکردند.
و حریمش همان حریمی که باید امنترین جای دنیا برای یک زن باشد، دریده شد. نه با چاقو. نه با گلوله.
با نگاههای که منتظر بود. با دستهایی که حقارت را میفهمیدند، نه مهربانی را.
با جمعی که قضاوت نمیکردند؛ فقط مجازات میکردند.
آنید حس کرد قلبش میلرزد. حس کرد دنیا برای لحظهای ایستاد.
نه از ترس، از درک… از اینکه در اینجا هیچچیزی مقدس نبود.
و خ*یانت، حتی از مرگ هم گرانتر تمام میشد.
چند پلهی فلزی، بوی تهماندهی دود و درِ سنگینی که به آرامی باز شد؛ آن طرف سالن پشتی بود… دور از صدای موسیقی، اما پر از چیزی دیگر.
چشمان آنید کمی طول کشید تا به نور کمرمق عادت کنند. جمعی ایستاده بودند؛ مردانی با کتوشلوارهای اتوکشیده، زنانی با لباسهایی شبتاب اما چهرههایی سرد.
چشمهایی که لبخند نمیزدند؛ فقط میدیدند.
جمعیتی ایستاده بودند.
وسط جمع زنی دیگر را آوردند. با موهای پریشان و پیراهنی پاره، روی بازویش ردی از کشیده شدن روی زمین باقی مانده بود. نگاهش جایی را نمیدید. دهانش باز بود اما بیصدا. شاید قبلتر فریادش را خفه کرده بودند.
صدایی خشک و بیتفاوت در فضا پیچید:
ـ به حلقه خ*یانت کرده.
نه تردید بود، نه ترحم… فقط یک اعلام رسمی. شبیه خواندن حکم اعدام، اما بینیاز از قاضی و دادگاه. کامران زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا، هر خیانتی یه مجازات داره. فرقی نداره زن باشی یا مرد. مهم اینه که خط قرمز رو رد کردی.
آنید پلک زد؛ نفسش حبس شد. بدنش واکنش نشان میداد، اما مغزش فقط ساکت نگاه میکرد.
زن را به میان حلقهای از مردان کشاندند. درست زیر نور سفیدی که هیچ رحم و نوری در آن نبود.
لبخندهایی اطراف آن دایره شکل گرفت؛ لبخندهایی که بوی لذت نمیدادند… بوی گرسنگی میدادند. از همان جنسی که گوشتِ خام را پیش گرگها پرت میکردند.
و حریمش همان حریمی که باید امنترین جای دنیا برای یک زن باشد، دریده شد. نه با چاقو. نه با گلوله.
با نگاههای که منتظر بود. با دستهایی که حقارت را میفهمیدند، نه مهربانی را.
با جمعی که قضاوت نمیکردند؛ فقط مجازات میکردند.
آنید حس کرد قلبش میلرزد. حس کرد دنیا برای لحظهای ایستاد.
نه از ترس، از درک… از اینکه در اینجا هیچچیزی مقدس نبود.
و خ*یانت، حتی از مرگ هم گرانتر تمام میشد.