جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,225 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
وارد سوله که شدند، بوی باروت مثل شلاقی غافلگیرشان کرد. عماد پیش‌قدم شد، اسلحه‌اش را کشید و دو محافظ پشت‌سرش بی‌صدا در حرکت بودند.
میکائیل تنها یک قدم جلو گذاشت، که ناگهان آنید مکث کرد؛ چیزی در هوا سنگین‌تر از رطوبت دریا و بوی نم و آهن، نفسش را برید. بویی که مثل حضور مرگ بود.
چشم‌های آنید بی‌اختیار به زمین دوخته شد.
صحنه‌ای که مقابل چشمانشان شکل گرفت، کابوس بود؛ نگاهش روی زمین ثابت ماند.
جنازه‌ها.
همگی لباس تیره‌ی رسمی‌ای را به تن داشتند. خون مثل شبحی سرخ‌رنگ، کف زمین پخش شده بود. یکی‌ درست کنار در افتاده بود، چشم‌ها هنوز باز، دهان نیمه‌باز و صورتش هنوز حالت حرف‌‌های ناتمام را داشت.
سه جسد دیگر روی زمین، با فاصله کمی دورتری روی موزاییک‌های لکه‌دار دراز کشیده بودند. رد خون از زیر سر یکی‌شان کشیده شده بود تا پای دیوار، جایی که جای گلوله‌ها، یکی‌یکی دورتادور بالا رفته بود.
سرخی خون‌اش در نور زرد و کم‌رمق سوله برق می‌زد، مثل تابلویی مسموم. میکائیل بی‌صدا زیر لب زمزمه کرد:
- لعنتی!
نگاه عماد به دیوار روبه‌رو رفت.
رد شلیک‌ها، پاشیدگی خون‌ها، گلوله‌های روی دیوار سیمانی و جای پاهایی که از روی خون رد شده بودند.
- همین امشب بوده… خیلی نزدیک!
دست آنید بی‌اختیار بالا آمد، قدمی لرزان به سمت یکی از جنازه‌ها برداشت… که ناگهان بازوهایی محکمی دور کمرش حلقه شدند. میکائیل با سرعتی غریزی او را به گوشه‌ای کشید و ستون سیمانی پشت سرشان را به پناه تبدیل کرد. نفس‌ گرمش به گوش آنید خورد و زمزمه‌ای خشن و لرزان در گوشش پیچید.
-‌ چند نفر این‌جان!
هم‌زمان فریاد عماد در فضا پیچید:
- بخوابین رو زمین!
اولین گلوله، مثل پتک به گوشه‌ی فلزی دیوار خورد. بعد دومی، سومی… و رگباری بی‌وقفه از آن سوی تاریکی بیرون جهید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
سوله ناگهان به آتش کشیده شد. نور گلوله‌ها، مثل شراره‌های کوتاه، چهره‌ها را روشن می‌کرد و بعد دوباره خاموش میشد.
صدای نفس‌نفس آنید با دم سنگین میکائیل درهم آمیخته شد. بدن آنید شروع به لرزیدن کرد، شدید. نفس‌هایش بریده‌ بریده شدند، مثل کسی که ناگهان تمام اکسیژن اطرافش قطع شده بود.
میکائیل آرام در گوشش لب زد:
- تکون نخور… .
آنید پلک زد اما لرزش بدنش بی‌وقفه ادامه داشت.
جنگ شروع شده بود. باران گلوله‌ها، سوله را به لرزه انداخته بود. نور آتش گلوله‌ها در فضا رقصید. یکی از محافظ‌ها همان لحظه درجا زمین خورد.
آنید خودش را روی زمین کشید، صورتش کنار لکه‌ی خون دلمه‌بسته‌ای که هنوز گرم بود.
میکائیل با فک قفل‌شده و نفسی عمیق، چشمش را به تاریکی دوخت.
- این یه تله‌‌ست!
عماد درحالی‌که پشت یکی از جعبه‌های چوبی پناه گرفته بود، فریاد زد:
-‌ از پشت دارن میان! دارن دُورمون می‌کنن!
صدای گلوله‌ها مثل رعدهای پیاپی از لای تاریکی شلیک می‌کردند. ستون‌های سیمانی یکی‌یکی از رد گلوله‌ها ترک می‌خوردند.
میکائیل دستش را دور شانه‌ی آنید سفت کرده بود، نفس‌نفس می‌زد اما چشمانش هنوز سرد و متمرکز بود.
عماد که خودش را پشت دیوار کانتینر انداخته بود، دوباره فریاد زد:
- حداقل سه‌تا جا‌به‌جا شدن! سمت چپ و پشت سوله.
میکائیل بی‌درنگ جواب داد:
- مسیر خروج رو پیدا کن!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
ضربان زمین زیر پایشان تند شده بود. بوی باروت و خون حالا با بوی شور دریا آمیخته بود؛ فضای سوله، حالا بیشتر شبیه یک گور دسته‌جمعی نیمه‌کاره بود.
میکائیل سریع سرش را از پشت دیوار بیرون آورد، یکی از مهاجمان را دید. مردی با ماسک تیره که از بالای پله‌های فلزی شلیک می‌کرد.
بی‌درنگ اسلحه‌اش را بالا آورد. یک، دو… صدای گلوله درست با فریاد مرد قاطی شد و جسدش با صدایی فلزی از نرده‌ها به پایین پرت شد.
آنید با دلهره گفت:
-‌ ما گیر افتادیم… .
-‌ هنوز نه.
میکائیل انگشت اشاره‌اش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت، بعد بی‌مقدمه خودش را به جلو پرت کرد. از روی جنازه‌ی یکی از افراد آلتا، پشت قفسه‌های نیمه‌سوخته خزید.
در همین لحظه صدای انفجار خفه‌ای از سمت عقب سوله شنیده شد. شیشه‌های شکسته سقف، یکی‌یکی به پایین باریدند. یکی از تیرها درست کنار پای آنید خورد. با ترس صدای لرزانش را بالا برد:
- دارن ما رو محاصره می‌کنن!
عماد از پشت کانتینر بیرون جهید و با مسلسل دستی‌اش سمت صدا شلیک کرد:
- دست خالی نیومدن این‌جا! اینا حرفه‌این!
میکائیل نفسش را بیرون داد، از پشت قفسه بیرون پرید، پایش را محکم روی زمین کوبید و با دو تیر پیاپی مهاجمی را که سعی داشت از پشت به عماد نزدیک شود را نقش زمین کرد.
خون با شتاب روی دیوار پاشید. با صدایی آرام اما محکم فریاد زد:
- اینا دنبال ما بودن.
آنید با تعجب به سمتش برگشت.
-‌ چی؟
-‌ ما طعمه بودیم.
و درست همان لحظه، صدایی فلزی از سمت بالا بلند شد.
سایه‌ای در تیررس چراغ‌های سوله افتاد. کسی روی بالکن آهنی، با اسلحه‌ای متفاوت ایستاده بود. میکائیل سرش را بالا گرفت.
- بریز پایینش!
عماد سریع‌تر از هر فرمانی، گلوله‌ها را بالا فرستاد. سایه خم شد، اما در نهایت با یک جیغ کوتاه به پایین افتاد و پیکرش روی پله‌ها شل شد.
همچنان صدای گلوله‌ها بند نیامده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
میکائیل با چشم‌هایی که از خشم برق می‌زد، سرش را خم کرد و نگاهی به اطراف انداخت:
- خودتو برسون به انتهای سوله. اون‌جا در فرعی داره. عماد، پوشش بده! از اون‌جا می‌زنیم بیرون!
صدای فریادش با انفجار کوچکی هم‌زمان شد؛ تکه‌ای از دیوار ترک برداشت و خاک و سنگ به اطراف پاشید.
شعله‌ی کوچکی از جعبه‌ای که تیر خورده بود بلند شد. و بعد بوی چوب سوخته با بوی خون و باروت همراه شد.
آنید با تردید لحظه‌ای به جنازه‌هایی که زیر نور نارنجی سوسوزن چراغ نیم‌سوخته افتاده بود، نگاه کرد، عماد که حالا در حال تعویض خشاب بود، با تکان سر جواب داد.
- برو! فقط نایستا!
گلوله‌ها هنوز مثل زنبورهای وحشی از هر طرف می‌باریدند. سوله با هر شلیک بیشتر می‌لرزید و بوی باروت، دود و خون، نفس کشیدن را سخت کرده بود.
میکائیل، خمیده و با گام‌های سریع بازوی آنید را گرفت و شروع به دویدن کرد.
هر چند قدم، پشت یکی از ستون‌ها یا دیواره‌های نیم‌ریخته توقف می‌کرد. عماد هم پشت سرش، با تفنگی که به سمت بالا و اطراف را نشانه گرفته بود، درحال پوشش عقب بود.
- ده قدم دیگه! اون درو ببین! می‌زنیم بیرون!
صدای میکائیل، وسط صدای انفجارها و شلیک‌ها، مثل ریسمان نجات بود. آنید فقط سر تکان داد و پابه‌پایش دوید.
میکائیل از جناح مقابل سوله، شلیک‌کنان جلو رفت. یکی از مهاجمان از پشت یکی از ستون‌ها بیرون پرید، اما گلوله‌ی میکائیل پیش از او رسیده بود، با فریادی کوتاه افتاد و دیوار پشتش رنگ خون گرفت.
- آنید! سریع‌تر!
آنید اما درحالی‌که تمام بدنش از تَنش، دود و درد می‌لرزید، خودش را به در فلزی رساند.
در پشتی سوله با لگد عماد باز شد. نسیمی نم‌دار و تند از ساحل به داخل پیچید. هوا هنوز بوی شرجی دریا می‌داد اما خنکی رهایی در آن موج بود.
- حالا بدو!
میکائیل این را گفت و خودش به بیرون پرید، آنید پشت سرش از دروازه بیرون زد.
عماد به عنوان آخرین نفر از پشت سر رسید، تیراندازانی که هنوز از دور دست به سمتشان شلیک می‌کردند را با چند شلیک پیاپی مجبور به عقب‌نشینی کرد و بعد به سرعت بیرون رفت.
صدای گلوله‌ها از شبِ بیرون محو ‌شد. عقب‌نشینی شروع شده بود. گروه ناشناس یا کشته داده بود یا عقب کشیده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
به سرعت از سوله فاصله گرفتند، محوطه‌ی بیرون به طرز عجیبی ساکت بود. فقط نفس‌های مقطع، صدای ضعیف موج دوردست و آخرین صدا، بوی نم شور ساحلی بود.
رسیدن به ماشین مثل رسیدن به اکسیژن بود. که زیر نور ضعیف یکی از چراغ‌های خراب محوطه، در فاصله‌ی بیست‌متری پارک شده بود. تنها محافظ‌ زنده با گلوله‌ای در شانه، پشت در پناه گرفته بود و با دیدن میکائیل، فقط سر تکان داد:
-‌ راه بازه، کسی دیگه نیست!
میکائیل، بی‌درنگ سمت در راننده دوید. عماد در پشتی سمت چپ را برای آنید باز کرد. اما آنید… تکان نخورد.
چشم‌هایش به گوشه‌ی محوطه خشک شد. آنجا… جایی که ماشین‌‌های آلتا هنوز پارک بود، یک گوشه‌ی ساکت، با رد خون روی بدنه‌اش.
خشکش زد و پاهایش قفل شد، در لحظه ضربان قلبش تند شد و صورتش رنگ باخت. چشم‌هایش باز بود، اما انگار چیزی نمی‌دید. نفسش بالا نمی‌آمد.
دست‌هایش روی سی*ن*ه‌اش چنگ افتاد. دهانش باز، اما هیچ صدایی بیرون نزد. حمله‌ی پنیک، مثل سیلی‌ای نامرئی او را در خودش بلعید.
بادی از سمت دریا وزید و قلبش بی‌هوا چنگ خورد.
مات شد، انگار هوا یکهو ناپدید شد.
حسی که مثل خفه شدن در عمق دریا بود. دستش به گردنش خورد، انگار اکسیژن نمی‌رسید.
-‌ نه… نه… نه… .
انکار از ته حلقش بیرون آمد، یک جور زمزمه‌ی پر از وحشت. صدایش خفه بود و لرزان، مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده بود.
-‌ برادرم… اون… اون ممکنه تو سوله بوده باشه… ممکنه… ندیدمش… شاید… شاید بین اونا… من حتی نگاه نکردم! من باید… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
بدنش شروع به لرزیدن کرد، عقب‌عقب رفت. انگار پاهایش دیگر قدرت نداشتند. میکائیل که به تازگی پشت فرمان نشسته بود، به سرعت پیاده شد.
-‌ آنید! نگاه کن! نگاه، منو ببین! تو گیج شدی!
اما آنید حتی نگاهش نکرد. نفس‌هایش بریده‌بریده شده بود. بدنش شروع به لرزیدن کرد و اشک روی صورتش راه پیدا کرد، صدایش بلندتر شد:
-‌ باید برگردم! باید ببینم اون اونجاست یا نه! شاید هنوز زنده‌ست! شاید… .
صدای میکائیل آرام بود، اما آن‌قدر سریع که از لرزش گلوله‌ها پیش بیفتد.
-‌ هی… هی نگاه کن. آنید، من این‌جام… نگاه کن.
بی‌هوا بازوهایش در مشت گرفت. محکم، اما نه خشن.
-‌ گوش کن! اگه الان برگردی، ما همه کشته می‌شیم. اونا هنوز اون‌جا هستن، ما رو ول نکردن.
چشم‌های آنید، هنوز پر از ترس اما حالا هوشیار بود. به میکائیل نگاه کرد. به دست‌هایی که دور شانه‌اش حلقه شده بودند.
اشک‌آلود، اما سرگردان به او خیره شد.
-‌ اون… اون داداشم بود.
صدایش شکست، لرزید، له شد.
-‌ اگه تو بمیری، اونم تمومه. باید اول زنده بمونی تا بفهمی چی به سرش اومده. می‌فهمی؟ من قول میدم می‌فهمیم. ولی الان نه! الان فقط فرار!
صدای انفجار از عقب سوله بلند شد. فقط نفس‌های بریده، بوی خون و سوز هوای نمناک هوا بود که ماند.
آنید با دست‌های لرزان صورتش را پوشاند. میکائیل اما نگاه کوتاهی به عماد کرد که هنوز اسلحه‌به‌دست ایستاده بود و چشم از اطراف برنداشته بود.
-‌ بندازش تو ماشین. داریم وقت تلف می‌کنیم.
عماد، با لحن ملایم‌تری نزدیک شد و بازوی آنید را گرفت.
-‌ بیا آنید… بیا.
آنید به سختی سر تکان داد. هنوز می‌لرزید، اما این بار با پاهای خودش قدم برداشت. میکائیل به سرعت پشت فرمان نشست. عماد هنوز اسلحه‌‌اش را آماده نگه داشته بود.
موتور با صدای غرشِ آشنا روشن شد.
و با صدای چرخ‌هایی که روی شن‌های مرطوب کشیده می‌شد، از مهلکه دور شدند… با زخمی باز، و جنگی که هنوز شروع نشده بود.
در دل شب، همه‌چیز عقب می‌رفت؛ محوطه، کانتینرها، رد خون، انفجار… و شاید، تکه‌ای از خودشان.
اما او هنوز نمی‌دانست… آن لرزِ توی دلش برای آنید نبود.
چیزی در آن شب لعنتی، بیش از حد آشنا بود.
انگار نه به مأموریت آمده بود، نه حتی به کمین…
انگار آمده بود تا چیزی را از دست بدهد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
مه سفید، خزنده و سرد مثل پوستِ جانوری مرده خودش را به صورتش چسبانده بود.
هوا بوی خاکستر خیس می‌داد. بوی سوختنِ چیزهایی که نباید می‌سوختند.
ویراژ ماشین، انگار توی جمجمه‌اش اتفاق ‌افتاد، مثل کسی که با مته صدایش را به مغزش می‌کوبید.
شیشه‌ها با جیغی خفه فرو ‌ریختند و فریادی ‌آمد… نه، التماسی.
اسم خودش… و سکوتی بعدش!
سکوتی که آرام‌بخش نبود، این یکی تهش انگار چیزی ایستاده بود، و با دندان‌های تیز پشتش کمین کرده بود.
سوله همان بود. همانی که شب قبل را در خودش بلعیده بود، اما حالا خاموش، کور، مدفون زیر مهی غلیظ که رنگ مرگ داشت.
مثل دودی که از جنایتی قدیمی بالا آمده بود.
رد خونی تازه که از وسط محوطه تا داخل پهن شده بود.
وجود آنید از سستی لرزید، عقلش فرمان “نه” را داد، اما تنش رفت، به دنبال آن خط قرمز، مثل ریسمانی نامرئی که او را می‌کشید و بی‌اختیار پا در پی آن می‌گذاشت، پاهایی که می‌لرزید اما انگار فرمان نمی‌برد.
صدای قطره‌قطره‌ی آبی که از سقف چکه می‌کرد، با ریتمی کند اما مرگبار فضای اطراف را پر کرده بود.
جسدها روی زمین افتاده بودند، اما نه بی‌جان.
نفس می‌کشیدند، با دم و بازدم‌های سنگین و مرطوب.
لباس‌هایشان با نشان تجاری آلتا بود، اما صورت‌هایشان… جدا از بدن بود و یکی‌یکی سر برمی‌گرداندند. هیچ‌کدام کامل نبودند، اما هر کدام یک چشم داشتند که فقط او را نگاه می‌کرد.
چشم‌هایی مرده‌‌های که انگار هنوز نمی‌دانستند باید بمیرند. بی‌فروغ، زل‌زده به او.
قدم‌هایش را جلوتر برداشت. صدای قدم‌های خودش هم در مه گم میشد.
دویدن… نه، پایش کشیده میشد روی زمینی که نرم نبود. سیمانی بود، زبر، اما حرکت نمی‌کرد. مثل کف یک قبر دسته‌جمعی!
هر قدم انگار یک تن وزن داشت.
 
بالا پایین