- Jul
- 1,398
- 2,411
- مدالها
- 3
وارد سوله که شدند، بوی باروت مثل شلاقی غافلگیرشان کرد. عماد پیشقدم شد، اسلحهاش را کشید و دو محافظ پشتسرش بیصدا در حرکت بودند.
میکائیل تنها یک قدم جلو گذاشت، که ناگهان آنید مکث کرد؛ چیزی در هوا سنگینتر از رطوبت دریا و بوی نم و آهن، نفسش را برید. بویی که مثل حضور مرگ بود.
چشمهای آنید بیاختیار به زمین دوخته شد.
صحنهای که مقابل چشمانشان شکل گرفت، کابوس بود؛ نگاهش روی زمین ثابت ماند.
جنازهها.
همگی لباس تیرهی رسمیای را به تن داشتند. خون مثل شبحی سرخرنگ، کف زمین پخش شده بود. یکی درست کنار در افتاده بود، چشمها هنوز باز، دهان نیمهباز و صورتش هنوز حالت حرفهای ناتمام را داشت.
سه جسد دیگر روی زمین، با فاصله کمی دورتری روی موزاییکهای لکهدار دراز کشیده بودند. رد خون از زیر سر یکیشان کشیده شده بود تا پای دیوار، جایی که جای گلولهها، یکییکی دورتادور بالا رفته بود.
سرخی خوناش در نور زرد و کمرمق سوله برق میزد، مثل تابلویی مسموم. میکائیل بیصدا زیر لب زمزمه کرد:
- لعنتی!
نگاه عماد به دیوار روبهرو رفت.
رد شلیکها، پاشیدگی خونها، گلولههای روی دیوار سیمانی و جای پاهایی که از روی خون رد شده بودند.
- همین امشب بوده… خیلی نزدیک!
دست آنید بیاختیار بالا آمد، قدمی لرزان به سمت یکی از جنازهها برداشت… که ناگهان بازوهایی محکمی دور کمرش حلقه شدند. میکائیل با سرعتی غریزی او را به گوشهای کشید و ستون سیمانی پشت سرشان را به پناه تبدیل کرد. نفس گرمش به گوش آنید خورد و زمزمهای خشن و لرزان در گوشش پیچید.
- چند نفر اینجان!
همزمان فریاد عماد در فضا پیچید:
- بخوابین رو زمین!
اولین گلوله، مثل پتک به گوشهی فلزی دیوار خورد. بعد دومی، سومی… و رگباری بیوقفه از آن سوی تاریکی بیرون جهید.
میکائیل تنها یک قدم جلو گذاشت، که ناگهان آنید مکث کرد؛ چیزی در هوا سنگینتر از رطوبت دریا و بوی نم و آهن، نفسش را برید. بویی که مثل حضور مرگ بود.
چشمهای آنید بیاختیار به زمین دوخته شد.
صحنهای که مقابل چشمانشان شکل گرفت، کابوس بود؛ نگاهش روی زمین ثابت ماند.
جنازهها.
همگی لباس تیرهی رسمیای را به تن داشتند. خون مثل شبحی سرخرنگ، کف زمین پخش شده بود. یکی درست کنار در افتاده بود، چشمها هنوز باز، دهان نیمهباز و صورتش هنوز حالت حرفهای ناتمام را داشت.
سه جسد دیگر روی زمین، با فاصله کمی دورتری روی موزاییکهای لکهدار دراز کشیده بودند. رد خون از زیر سر یکیشان کشیده شده بود تا پای دیوار، جایی که جای گلولهها، یکییکی دورتادور بالا رفته بود.
سرخی خوناش در نور زرد و کمرمق سوله برق میزد، مثل تابلویی مسموم. میکائیل بیصدا زیر لب زمزمه کرد:
- لعنتی!
نگاه عماد به دیوار روبهرو رفت.
رد شلیکها، پاشیدگی خونها، گلولههای روی دیوار سیمانی و جای پاهایی که از روی خون رد شده بودند.
- همین امشب بوده… خیلی نزدیک!
دست آنید بیاختیار بالا آمد، قدمی لرزان به سمت یکی از جنازهها برداشت… که ناگهان بازوهایی محکمی دور کمرش حلقه شدند. میکائیل با سرعتی غریزی او را به گوشهای کشید و ستون سیمانی پشت سرشان را به پناه تبدیل کرد. نفس گرمش به گوش آنید خورد و زمزمهای خشن و لرزان در گوشش پیچید.
- چند نفر اینجان!
همزمان فریاد عماد در فضا پیچید:
- بخوابین رو زمین!
اولین گلوله، مثل پتک به گوشهی فلزی دیوار خورد. بعد دومی، سومی… و رگباری بیوقفه از آن سوی تاریکی بیرون جهید.