- Jul
- 1,286
- 1,237
- مدالها
- 2
سوسن بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، جرعهای از قهوه را نوشید و فنجان را سر جایش گذاشت.
- خونهی پدری همیشه برای پسرها جذابیت داره.
میکائیل گوشهی لبش را بالا برد.
- البته وقتی که قصدشون از برگشتن، مرور خاطرات خوش نباشه.
سوسن ابرویی بالا انداخت و انگشتش را آرام روی نعلبکی کشید.
- خاطرهی خوش؟ فکر نکنم اون دو تا هیچوقت از این خونه خاطرهی خوشی داشته باشن.
میکائیل لبخندی محو زد.
- خب، اون دو تا هم هیچوقت برای تو خاطرهی خوش نساختن.
سوسن نگاهش را از او گرفت، به سمت نورهای انعکاسیافته بر سطح میز چوبی.
- یه زن عاقل گذشته رو نمیشمره، میکائیل. ولی هیچوقت فراموشش هم نمیکنه.
میکائیل کمی جلوتر خم شد، آرنجهایش را روی زانو گذاشت و با دقت به او خیره شد.
- و تو جزو کدوم دستهای؟ اونایی که نمیشمرن، یا اونایی که نمیبخشن؟
سوسن آرام لبخند زد، از همان لبخندهایی که هیچچیز از درونش را نشان نمیداد.
- من جزو اوناییام که صبر میکنن.
قبل از اینکه میکائیل جواب بدهد، سوسن فنجانش را دوباره در نعلبکی گذاشت، انگار که چیزی در ذهنش وزن بیشتری گرفته باشد، با مکث ادامه داد:
- و این جنگ قراره طولانی باشه، میکائیل. همیشه برای قدم بعدیت یه راه فرار بذار.
میکائیل ریزخند زد.
- فرار؟
سوسن مستقیم در عمق چشمهای یاغیگرش نگاه کرد.
- گاهی وقتا فرار بهموقع، همون پیروزیه.
قبل از اینکه میکائیل چیزی بگوید، وکیلش که تا آن لحظه آرام پرونده را بررسی میکرد، بالاخره لب باز کرد:
- فکر کنم یه چیزی هست که باید بدونی، میکائیل.
میکائیل سر بلند کرد، نگاهش خسته اما نافذ بود.
- باز هم یه دردسر جدید؟
وکیل صفحهای را برگرداند، نیمنگاهی به سوسن انداخت و بعد گفت:
- وکیل لیلا، در واقع وکیل دوستپسرشه.
چند ثانیه سکوت شد.
میکائیل آهسته فنجانش را زمین گذاشت، سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و بعد زیرلب خندید. اما خندهاش بیش از آنکه خوشحال باشد، خطرناک بود.
- پس داره از جیب اون خرج میکنه… .
وکیل سری تکان داد.
- و به نظر میرسه که قراره حسابی خرج کنه.
میکائیل لبش را به دندان گرفت، چند لحظه چیزی نگفت. بعد آرام اما محکم لب زد:
- پس با بچهها هماهنگ کن یه ملاقات در شأنش ترتیب بده. وقتشه که بهش یادآوری کنم با کی طرفه!
- خونهی پدری همیشه برای پسرها جذابیت داره.
میکائیل گوشهی لبش را بالا برد.
- البته وقتی که قصدشون از برگشتن، مرور خاطرات خوش نباشه.
سوسن ابرویی بالا انداخت و انگشتش را آرام روی نعلبکی کشید.
- خاطرهی خوش؟ فکر نکنم اون دو تا هیچوقت از این خونه خاطرهی خوشی داشته باشن.
میکائیل لبخندی محو زد.
- خب، اون دو تا هم هیچوقت برای تو خاطرهی خوش نساختن.
سوسن نگاهش را از او گرفت، به سمت نورهای انعکاسیافته بر سطح میز چوبی.
- یه زن عاقل گذشته رو نمیشمره، میکائیل. ولی هیچوقت فراموشش هم نمیکنه.
میکائیل کمی جلوتر خم شد، آرنجهایش را روی زانو گذاشت و با دقت به او خیره شد.
- و تو جزو کدوم دستهای؟ اونایی که نمیشمرن، یا اونایی که نمیبخشن؟
سوسن آرام لبخند زد، از همان لبخندهایی که هیچچیز از درونش را نشان نمیداد.
- من جزو اوناییام که صبر میکنن.
قبل از اینکه میکائیل جواب بدهد، سوسن فنجانش را دوباره در نعلبکی گذاشت، انگار که چیزی در ذهنش وزن بیشتری گرفته باشد، با مکث ادامه داد:
- و این جنگ قراره طولانی باشه، میکائیل. همیشه برای قدم بعدیت یه راه فرار بذار.
میکائیل ریزخند زد.
- فرار؟
سوسن مستقیم در عمق چشمهای یاغیگرش نگاه کرد.
- گاهی وقتا فرار بهموقع، همون پیروزیه.
قبل از اینکه میکائیل چیزی بگوید، وکیلش که تا آن لحظه آرام پرونده را بررسی میکرد، بالاخره لب باز کرد:
- فکر کنم یه چیزی هست که باید بدونی، میکائیل.
میکائیل سر بلند کرد، نگاهش خسته اما نافذ بود.
- باز هم یه دردسر جدید؟
وکیل صفحهای را برگرداند، نیمنگاهی به سوسن انداخت و بعد گفت:
- وکیل لیلا، در واقع وکیل دوستپسرشه.
چند ثانیه سکوت شد.
میکائیل آهسته فنجانش را زمین گذاشت، سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و بعد زیرلب خندید. اما خندهاش بیش از آنکه خوشحال باشد، خطرناک بود.
- پس داره از جیب اون خرج میکنه… .
وکیل سری تکان داد.
- و به نظر میرسه که قراره حسابی خرج کنه.
میکائیل لبش را به دندان گرفت، چند لحظه چیزی نگفت. بعد آرام اما محکم لب زد:
- پس با بچهها هماهنگ کن یه ملاقات در شأنش ترتیب بده. وقتشه که بهش یادآوری کنم با کی طرفه!