جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
سوسن بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، جرعه‌ای از قهوه‌ را نوشید و فنجان را سر جایش گذاشت.
-‌ خونه‌ی پدری همیشه برای پسرها جذابیت داره.
میکائیل گوشه‌ی لبش را بالا برد.
-‌ البته وقتی که قصدشون از برگشتن، مرور خاطرات خوش نباشه.
سوسن ابرویی بالا انداخت و انگشتش را آرام روی نعلبکی کشید.
-‌ خاطره‌ی خوش؟ فکر نکنم اون دو تا هیچ‌وقت از این خونه خاطره‌ی خوشی داشته باشن.
میکائیل لبخندی محو زد.
-‌ خب، اون دو تا هم هیچ‌وقت برای تو خاطره‌ی خوش نساختن.
سوسن نگاهش را از او گرفت، به سمت نورهای انعکاس‌یافته بر سطح میز چوبی.
-‌ یه زن عاقل گذشته رو نمی‌شمره، میکائیل. ولی هیچ‌وقت فراموشش هم نمی‌کنه.
میکائیل کمی جلوتر خم شد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و با دقت به او خیره شد.
-‌ و تو جزو کدوم دسته‌ای؟ اونایی که نمی‌شمرن، یا اونایی که نمی‌بخشن؟
سوسن آرام لبخند زد، از همان لبخندهایی که هیچ‌چیز از درونش را نشان نمی‌داد.
-‌ من جزو اونایی‌ام که صبر می‌کنن.
قبل از اینکه میکائیل جواب بدهد، سوسن فنجانش را دوباره در نعلبکی گذاشت، انگار که چیزی در ذهنش وزن بیشتری گرفته باشد، با مکث ادامه داد:
-‌ و این جنگ قراره طولانی باشه، میکائیل. همیشه برای قدم بعدیت یه راه فرار بذار.
میکائیل ریزخند زد.
-‌ فرار؟
سوسن مستقیم در عمق چشم‌های یاغی‌گرش نگاه کرد.
-‌ گاهی وقتا فرار به‌موقع، همون پیروزیه.
قبل از اینکه میکائیل چیزی بگوید، وکیلش که تا آن لحظه آرام پرونده را بررسی می‌کرد، بالاخره لب باز کرد:
-‌ فکر کنم یه چیزی هست که باید بدونی، میکائیل.
میکائیل سر بلند کرد، نگاهش خسته اما نافذ بود.
-‌ باز هم یه دردسر جدید؟
وکیل صفحه‌ای را برگرداند، نیم‌نگاهی به سوسن انداخت و بعد گفت:
-‌ وکیل لیلا، در واقع وکیل دوست‌پسرشه.
چند ثانیه سکوت شد.
میکائیل آهسته فنجانش را زمین گذاشت، سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و بعد زیرلب خندید. اما خنده‌اش بیش از آنکه خوشحال باشد، خطرناک بود.
-‌ پس داره از جیب اون خرج می‌کنه… .
وکیل سری تکان داد.
-‌ و به نظر می‌رسه که قراره حسابی خرج کنه.
میکائیل لبش را به دندان گرفت، چند لحظه چیزی نگفت. بعد آرام‌ اما محکم لب زد:
-‌ پس با بچه‌ها هماهنگ کن یه ملاقات در شأنش ترتیب بده. وقتشه که بهش یادآوری کنم با کی طرفه!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
وکیل دیگر حرفی نزد. فقط سرش را تکان داد، پرونده را بست و از جایش بلند شد.
میکائیل نگاهش رد او را دنبال کرد، حس غریبی در دلتنگیِ لحظه‌اش نشست، گویا چیزی در فضا بود که هیچ‌ک.س نمی‌توانست آن را لمس کند.
ذهنش به نقطه‌ای دور پرتاب شده بود، جایی که افکارش مانند خروشی بی‌پایان در جریان بودند.
لحظه‌ای بعد، گوشی‌اش روی میز لرزید.
لرزش کوتاهش که در سکوت فضا می‌لرزید، انگار گواهی بر بی‌ثباتی لحظه‌های جاری بود. بدون اینکه حتی به شماره نگاه کند، پاسخ داد.
-‌ می‌شنوم.
صدای عماد از آن طرف خط آمد، کوتاه اما جدی:
-‌ میکائیل خان من رسیدم دم در.
میکائیل نگاهی گذرا به سوسن انداخت که هنوز آرام اما با چشمانی نافذ، حرکاتش را زیر نظر داشت.
فضا سنگین‌تر از پیش شده بود، گویا هر حرکت، هر کلمه و حتی سکوت در این اتاق حجم بیشتری پیدا کرده بود.
-‌ دارم میام.
گوشی را قطع کرد، از جایش بلند شد و کتش را مرتب کرد. نگاهش برای آخرین بار روی فنجان نیمه‌خورده‌ی قهوه‌اش افتاد.
بعد، با همان خونسردی خاص خودش به سمت سوسن برگشت.
-‌ من باید برم عمه.
سوسن فقط نگاهش کرد. گفتنی در کار نبود، هیچ کلمه‌ای، هیچ اشاره‌ای به خداحافظی، هیچ‌چیز که فضا را بشکند، جز نگاه بی‌پایانش.
چیزی در آن نگاه بود که همزمان دلتنگی و هشدار را در خود داشت.
فقط وقتی که میکائیل خواست برود، با صدای نرم و آرام گفت:
-‌ مراقب باش، میکائیل.
میکائیل لبخند کم‌رنگی زد.
-‌‌ هیچ‌چی از چشمام دور نمی‌مونه، عمه.
و بعد بدون مکث بیشتر راه افتاد.
درختان بیرون، بادی که در اطراف می‌چرخید و صدای ضعیف قدم‌هایش که از کنار دَر عبور می‌کرد، همه به شکلی از پیش رقم خورده بودند.
هیچ‌چیز غیرمنتظره نبود. همان‌طور که همیشه بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل در سکوت درون ماشین نشست. درب به آرامی بسته شد و عماد که پشت فرمان نشسته بود، بی‌هیچ کلمه‌ای موتور ماشین را روشن کرد.
عماد به محض حرکت، دستش را به سمت داشبورد برد و پاکت بزرگی را از آن بیرون آورد.
بدون نگاه به میکائیل، پاکت را به سمتش گرفت. دست‌های میکائیل با دقت بازش کردند و درون پاکت، یک سری عکس‌های پراکنده به همراه کاغذهایی با جزئیات مبهم و گنگ بودند.
عکس‌ها چیزی بیشتر از اسناد ساده به نظر می‌رسیدند. هر یک گویا خود داستانی ناگفته داشتند.
-‌ اینا رو از منابع جدید گرفتم، صفر تا صد آمار دختره‌ست.
میکائیل نگاهش را بالا نیاورد و منتظر گوش سپرد.
عماد صدایش را به سختی در همهمه‌ی موتور ماشین پایین آورد، انگار که نگران صدای کم‌رمق خودش در این فضای پر از راز بود.
-‌ آنید درخشیانی، ۲۶ ساله، بی‌ک.س و کار. نه پدر، نه مادر، فقط یه برادر که چند ماه پیش مرد. هیچ‌ک.س دقیقاً نمی‌دونه چیکارست، سابقش پاکِ پاکه! هرچی که هست راجب برادرشه، حامد! ظاهراً برای خادما کار می‌کرده. یه دلال معمولی. یه رابط که محموله‌ها رو توزیع می‌کرد؛ ماشین‌ها رو پر می‌کرد، اسلحه می‌رسوند دست مشتری‌، معامله‌… خیلی راحت وارد شبکه‌ها می‌شده، درواقع یه عضو ساده با روابط محکم بود، این آخراشم مثل این‌که کلا ناپیدا بود.
چشم‌های میکائیل روی عکس‌ها سر ‌خورد. عکس‌هایی که بیشتر از هر چیزی معما و پرسش را در ذهنش جا می‌گذاشتند.
-‌ اما چیزی که جالبه، عکسیه که پشت قاب گوشیشه.
عکسی قدیمی و تار، از زن جوانی که پشت گوشی آنید قرار گرفته بود را بالا آورد. چشمان زن در آن عکس، عمیق و جستجوگر بود. انگار که آن لحظه، چیزی را از دست داده بود.
دقیق‌تر شد، این چهره را قطعاً جایی دیده بود!
-‌ مرجان!
میکائیل به سرعت سرش را بالا گرفت. چیزی مثل یک شک گذرا از تنش گذشت، کم‌کم گوشه‌ی لبش بالا رفت و پوزخندی در صورتش نمایان شد.
-‌ جالبه!
با مکث پرسید:
-‌ ربطشون بهم چیه؟
عماد دست راستش را به گردنش کشید، سپس صدای خفه‌ای کرد، انگار که تمام حرف‌ها را با تردید می‌زد.
-‌ نمی‌دونم ، این چیزیه که احتمالا باید از خودش بفهمیم.
میکائیل هنوز در حال نگاه کردن به عکس بود. احساس می‌کرد که همه چیز به هم پیوسته است، اما نمی‌دانست دقیقاً چطور!
مرجان، آنید و این معما که هیچ‌وقت کامل نمی‌شد.
بی‌ربط پرسید:
-‌ دختره تا الان کاری نکرده؟
عماد نگاهی کوتاه از آینه به چهره‌ی درهم میکائیل انداخت.
ماشین با سرعت آرامی خیابان را طی می‌کرد، اما ذهن میکائیل جایی دورتر بود؛ میان گذشته‌ای که احتمالاً در تاریکی گم شده بود و حالتی سرد و گیج‌کننده داشت.
-‌ هنوز نه.
انگشت‌هایش گوشه‌ی عکس را لمس ‌کردند، گویی بافت کاغذ هم می‌توانست چیزی از آن لحظه‌ی گمشده را بازگو کند. زنی که در عکس بود، نه فقط تصویری از گذشته، بلکه کابوسی بود که هنوز هم یک واقعیت درونش زنده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
لب‌های مرجان در عکس به نرمی بسته شده بودند، اما چیزی در چشم‌هایش فریاد می‌کشید؛ چیزی که میکائیل پیدایش می‌‌کرد. چیزی که سرد بود و تیز. مثل لبه‌ی تیغی که آرام و پیوسته زیر پوسته‌ی بازی می‌خزید.
میکائیل سرش را پایین انداخت، خیره به تصویر مرجان گلویش خشک شد. حالا به جز مابقی معماها یک معمای جدید به ذهنش اضافه شده بود.
-‌ نمی‌فهمم اونا ممکنه چه ربطی به‌ هم داشته باشن؟!
صدایش آرام بود، ولی ته‌مانده‌ای از خشم در آن موج می‌زد. خشم از سردرگمی، از ندانستن، از این‌که هر تکه‌ی پازل فقط معمای جدیدی می‌ساخت.
عماد چیزی نگفت. فقط دستی به فرمان کشید و آماده‌ی چرخش در خیابان بعدی شد.
اما قبل از اینکه حرفی بزند، گوشی‌اش روی پایه شروع به لرزیدن کرد. صدای خاصی نداشت، فقط نورش در تاریکی داشبورد چشمک زد.
عماد بدون مکث تماس را وصل کرد.
-‌ بگو.
صدای مردی آن‌طرف خط، با نفس‌هایی تند از هیجان پیچید:
-‌ عماد آقا… دختره فرار کرد.
عماد پلک زد، اما واکنش خاصی نشان نداد. لحنش صاف ماند:
-‌ سایه‌شو بگیرین، نباید بفهمه زیر نظره، فقط از دور.
-‌ چشم، فهمیدم.
تماس قطع شد.
میکائیل با حالتی بین شک و خشم نگاهش را از شیشه گرفت.
-‌ دختره بازی رو شروع کرده. خوب حواستو جمع کن، عماد!
همزمان ماشین روبه‌روی ورودی سرد و خالی زندان توقف کرد. تابلوی فلزی با حروف نیمه‌پاک‌شده‌اش در نور چراغ ماشین بیشتر شبیه تهدیدی خاموش بود تا یک مجموعه‌ی امنیتی.
میکائیل در سکوت دستش را روی دسته‌ی در گذاشت. نگاهی کوتاه به پاکت روی زانو انداخت. عکس مرجان هنوز از گوشه‌اش بیرون بود.
دستش را مشت کرد، عکس را تا زد و آن را در جیب داخل کتش گذاشت.
سپس بدون اینکه چیزی بگوید، پیاده شد.
جلو رفت و در تاریکی شب، تنها سایه‌ای شد که در دل سکوت و دیوارهای سرد، قدم به سمت واقعیت بر‌می‌داشت.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
سکوت سرد و کشنده‌ای ورودی زندان را بلعیده بود. تنها صدای ضعیف زوزه‌ی باد میان حفاظ‌های فلزی و وزش یکنواخت برگ‌ها درخت‌های پیر اطراف، با صدای قدم‌های میکائیل درمی‌آمیخت. نگهبان بدون حرف اضافه، نگاهی به کارت شناسایی انداخت و با سری پایین‌افتاده اجازه‌ی ورود داد.
سالن ورودی بوی فلز کهنه، رطوبت و تاریخ گندیده می‌داد.
گویی همه‌چیز در اینجا سال‌ها زنده‌به‌گور شده بود. میکائیل در سکوت از دروازه‌های امنیتی عبور کرد. هر مانعی که پشت سر می‌گذاشت، حس غریب‌تری در دلش می‌نشست. گویی با هر قدم، به لایه‌ای از گذشته‌ای که فراموش شده بود… نزدیک‌تر میشد.
در انتهای راهرو، یکی از مسئولان زندان منتظر ایستاده بود. لباس فرم خاکستری رنگ و چشم‌هایی که خسته و بی‌حوصله به‌نظر می‌رسید.
-‌ داخله، فقط زیاد طولش ندین میکائیل خان.
میکائیل سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
صدای باز شدن قفل فلزی، مثل خش‌خش تکه‌ای از جهنم در فضای سرد پیچید.
درِ سنگین باز شد و صدای کشیده شدنش مثل سوهان روی اعصاب بود. نور زرد و بی‌روح چراغ‌ها فضای بسته و خفه‌ی اتاق را بیشتر از قبل سنگین ‌کرد.
داخل اتاق مردی نشسته بود. مردی با صورتی تحلیل‌رفته، ته‌ریش زبر و چشمانی که زمان از عمق‌شان عبور کرده بود. دستش را به هم می‌مالید، انگار سرمای درونش بیشتر از سرمای سلول بود.
میکائیل آهسته قدم برداشت. نگاهش در اولین ثانیه روی او ننشست، بلکه تمام اتاق را کاوید.
مثل کسی که دنبال شبحی از گذشته می‌گشت و بعد نگاهش را به مرد دوخت.
نگاه مرد به میکائیل نیفتاد، انگار از چیزی فرار می‌کرد که در همان اتاق منتظرش بود.
مرد، لاغر و کمی خمیده با صورتی تیغ‌ندیده و موهایی ژولیده نگاهش کم‌کم بالا‌ آمد، لباس زندان در تنش لق می‌زد و دست‌های لرزانش روی میز افتاده بود. چشم‌هایش وقتی میکائیل را دید، بی‌اختیار پایین افتاد، مثل سگ ولگردی که بوی خطر را حس کرده بود.
میکائیل نشست و با لبخندی کج نگاهش را به مرد دوخت.
-‌ منو می‌شناسی؟
مرد آب دهانش را قورت داد. صدایش آرام و دورگه بود، پر از اضطراب و وهم… .
-‌ نه.
قطره‌ای از عرق روی شقیقه‌اش لغزید. دروغش آن‌قدر بی‌رمق و ناامیدانه ادا شد که حتی خودش هم انگار بهش باور نداشت.
میکائیل بی‌هیچ عجله‌ای پشتی صندلی را لمس کرد و به آرامی تکیه داد. نگاهش را از صورت مرد نگرفت، مثل کسی که فقط با سکوتش طرف را له می‌کرد.
ـ نه؟
صدایش نرم بود و خطرناک‌تر از فریاد.
ـ خب می‌تونیم بازی کنیم. من می‌پرسم، تو دروغ بگو. ببینیم کی اول می‌شکنه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
مرد پلک زد. نگاهش به میز افتاده بود، ولی دست‌هایش هنوز بی‌قرار روی سطح سرد فلزی می‌لرزیدند.
خندید. خنده‌ای کوتاه، تُند و عصبی.
-‌ فکر می‌کنی همه‌چیو میشه این‌قدر راحت گفت؟ تو فقط صدای اون ماشه رو شنیدی… نمی‌دونی قبلش چی بود، بعدش چی شد… .
میکائیل آرام تکیه داد، نگاهش سرد و دقیق بود:
-‌ مهم نیست. من صدا رو از صدتا زاویه می‌شنوم. فقط بگو.
مرد لحظه‌ای چشمانش را بست. یه نفس عمیق کشید. انگار داشت بین دو حقیقت، یکی را انتخاب می‌کرد.
-‌ اوکی… باشه… من بودم. من کشتمش. فقط یه گلوله خرجش کردم، تموم شد.
میکائیل ابرو بالا انداخت. مکثی کرد، بعد دستش را داخل کتش فرو برد و پاکتی را بیرون کشید.
مرد با تعجب به پاکت خیره شد، درش را باز کرد و وقتی پول را دید، انگار چیزی درونش شکست. نگاهش برای اولین بار روی چشم‌های میکائیل نشست. در آن نگاه چیزی عجیب جا مانده بود؛ خستگی، نفرت، ترس و اما بیشتر از همه، یک خلأ… .
میکائیل ادامه داد:
-‌ اونی که پول رو بهت داد… همون که تو رو انداخت جلو تا گلوله رو بخوری به‌جاش… فکر کردی اون هنوز پشتته؟
کمی خم شد، صدایش را پایین آورد.
-‌ اون الان حتی یه نفر رو نفرستاده حواسش بهت باشه. انگار مردی… مثل همون زن.
انگار همین اسم کافی بود تا چیزی در چشمان مرد بلرزد. نگاهش بالا پرید، برای اولین بار مستقیم در چشم میکائیل زل زد. در آن نگاه چیزی از ترس نبود، فقط خستگی بود…. یک جور تسلیم شدن.
-‌ مرجان… .
میکائیل آرام گفت:
-‌ این پول بهای حقیقته. فقط واقعیتو بگو.
صدایش شکست. لبخندی تلخ گوشه‌ی لبش نشست. به اسکناس‌ها خیره شد و لب‌هایش برای یک لحظه لرزیدند.
-‌ تو نمی‌فهمی… من فقط یه مهره‌ بودم. هیچ‌وقت قرار نبود بار بقیه رو دوش من بیفته. فقط چون ارزون فروختم خودمو، همه‌چی ریخت سرم. گفتن فقط باید یه اسم بدی. فقط یه اسم… “مرجان”…
صدایش شکست.
-‌ گفتم باشه. اما بعد که افتادم اینجا، فهمیدم چی رو گردن گرفتم. اون زن… یه تله نبود. یه انفجار بود. نه واسه من، واسه همه.
میکائیل اخم کرد.
-‌ چی شد؟
مرد نفسش را بیرون داد.
لب‌های خشکش را لیسید، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما صدا در گلویش گیر کرده بود.
-‌ اون زن لعنتی… اشتباه کرد. بزرگ‌ترین اشتباه زندگیش.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل چانه‌اش را روی دستش گذاشت، بی‌آنکه لحظه‌ای پلک بزند:
-‌ اشتباهش چی بود؟
مرد نگاهش را پایین انداخت. حالا دیگر صدایش بریده‌بریده بود. مثل کسی که سال‌ها حرف نزده بود.
-‌ نگهش داشتن. دو روز… شاید سه روز.
یه خونه‌ی متروکه بود. صدا نمی‌رفت بیرون. غذا نبود. ولی شکنجه بود… تحقیر بود… و اون دو تا حر**زاده.
میکائیل آرام گفت:
-‌ اسم؟
مرد سری به اطراف چرخاند. هنوزم دنبال راه فرار بود. اما کجا؟ از چه چیزی؟ نفسش را بیرون داد، انگار این داستان او را صد سال پیرتر کرده بود.
-‌ نمی‌دونم. قسم می‌خورم اسمشونو نمی‌دونم. فقط می‌دونم از بالا دستور داشتن. می‌گفتن “زنه خ*یانت کرده، می‌خواسته همه‌ رو بفروشه… فقط نگهش دارین تا بقیه بیان”. می‌خواستن ازش بازجویی کنن، اون دوتا فکر کردن می‌تونن تا قبلش، هر کاری دلشون خواست بکنن. کردن دوتاشون، پیاپی… انگار که بخوان لهش کنن و وقتی فهمیدن مرجان قراره لو بده… یه گلوله… مستقیم به بدنش. انگار که بخوان نه فقط خودش، بچه‌اشم از بین ببرن.
میکائیل تا اسم “بچه” را شنید، پلک زد. لحظه‌ای مکث کرد بعد با صدایی که مثل خراش بود، زمزمه کرد:
-‌ دایان چی؟
مرد انگشتانش را گره کرد. انگار صحنه هنوز در ذهنش بود:
-‌ رئیس دیر رسید. با یه دکتر اومد. نفس می‌کشید، ولی دیگه معلوم بود نمی‌کشه. دکتر بچه رو از شکمش درآورد.
میکائیل از جا بلند شد، نفسش عمیق بود، ولی نه برای آرامش؛ بیشتر شبیه کسی بود خشمش را می‌بلعید.
-‌ الان اون بچه کجاست؟
مرد پوزخند زد، اما در پوزخندش، نه بی‌رحمی بود، نه قساوت... فقط پوچی بود.
-‌ نمی‌دونم. فقط می‌دونم که جوون بچه از جوون اون زن مهم‌تر بود.
میکائیل چشم بست. برای چند لحظه فقط سکوت پیچید.
سکوتی که تمام واقعیت را فریاد می‌زد.
چشم‌هایش برای اولین بار تیره‌تر شدند. صدایی که از گلویش بیرون اومد، سرد و بُرنده بود:
-‌ پس زنده‌ست.
از جایش بلند شد. نگاه آخرش انگار قولی بی‌کلام بود. دستگیره‌ی در با صدای تیز و گوش‌خراشی چرخید و در پشت سرش بسته شد.
صدای قدم‌هایش در راهرو ‌مثل طنین سرنوشت بود. نه برای آن زن، برای خودش.
و برای حقیقتی که سعی داشت از زیر خاک بیرون بکشد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
پایش که از درِ ملاقاتگاه بیرون آمد، هوا سنگین‌تر از قبل بود. نه از گرما، که از چیزی عمیق‌تر… از جنس حقیقتی که بعد از سال‌ها، بالاخره سر برآورده بود.
انگار آسمان نفسش را در سی*ن*ه حبس کرده بود، نه از رطوبت… این سنگینی از جنس دیگه‌ای بود.
و انگار دستی نامرئی روی سی*ن*ه‌اش چنگ انداخته بود، محکم، بی‌رحم… .
مثل حقیقتی که بالاخره خودش را به رخ کشیده بود و مثل باری که روی سی*ن*ه‌اش افتاده بود و نمی‌خواست بلند شود.
حراست با نگاهی مختصر، گوشی‌اش را از داخل سینی فلزی بیرون کشید و به سمتش گرفت.
-‌ موبایل‌تون.
میکائیل گوشی را بدون حرف گرفت. هنوز سردی روی انگشتانش بود که دکمه‌ی پاور را زد.
صدای نازک و پی‌درپی اعلان‌ها، مثل خراش‌های تیز، در سکوت سالن پیچید. صفحه را باز کرد.
چهار تماس از دست رفته، همه از کامران.
و یک پیام جدید.
نفسش را به آرامی از بینی بیرون داد. اما درونش… .
آتش می‌سوخت و بی‌صدا زبانه می‌کشید.
بی‌آنکه به اطراف نگاه کند، قدم برداشت. مستقیم، سریع، سنگین.
در خروجی زندان را پشت سرش رد کرد.
ماشین عماد همان‌جا منتظر بود. تیره و انگار خودش هم نفس نمی‌کشید.
میکائیل در عقب را باز کرد و در سکوت نشست.
عماد فقط آینه را تنظیم کرد. نگاهش به چشم‌های میکائیل افتاد، اما چیزی نگفت.
لحظه‌ای مکث کرد… و بعد آرام، انگار که بخواهد او را برای ضربه‌ای آماده کند، لب زد:
-‌ تعقیبش کردن.
مکث کرد. چشمش برای لحظه‌ای از آینه پایین افتاد، بعد دوباره بالا آمد.
-‌ رفته سمت برج.
میکائیل سرش را خم کرد. نه برای فکر کردن، که برای مهار خونی که زیر پوستش به جوش آمده بود.
گوشی را باز کرد. انگشتش لرزشی نداشت، اما نگاهش برق خاصی گرفته بود. نوتیفیکیشن پیام را لمس کرد.
کامران:
-‌‌ دختره اومده این‌جا! تنهاست. نگهش داشتم.
میکائیل لحظه‌ای بی‌حرکت ماند.
چشم‌هایش تنگ شدند، مثل تیغه‌‌ای که آماده‌ی بریدن‌ بودند. انگار چیزی درونش جرقه زد.
سرش را بالا آورد. صدا از گلویش سرد و قطعی بیرون آمد:
-‌ منو ببر اونجا. الان.
عماد بدون حرف استارت زد. صدای موتور که بلند شد، هوای ماشین لرزید. دقیق مثل فضای پیش از انفجار!
چشم‌های میکائیل تنگ شد؛ دستش محکم‌تر گوشی را گرفت.
این‌قدم گذاشتن در راهی بود که بوی خون می‌داد، بوی فریب، بوی بازگشت.
و حالا این مسیر، فقط یک تعقیب نبود… بلکه سفری از نهایت زخم‌ها، تا لبخند یک طعمه بود… .
طعمه‌ای که شاید گرگ نبود، اما خوب نقش بازی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
***
هوای دفتر ساکت‌تر از همیشه بود. حتی صدای آسانسور هم با تأخیر نفس می‌کشید.
طبقه آخر سکوت غلیظی داشت؛ سکوتی که انگار از دیوارها چکه می‌کرد.
درب اتاق مدیریت نیمه‌باز مانده بود. نور شب از پنجره‌ها تا کف اتاق کش آمده بود و همه چیز عجیب آرام به‌نظر می‌رسید.
آنید روی یکی از مبل‌ها نشسته بود. نیم‌تنه‌اش کمی خم شده، آستینش بالا رفته و جعبه کمک‌های اولیه روی میز باز بود.
نگاهِ او، نه به در، نه به پنجره، بلکه به زخم تازه‌ای بود که بازویش را شکافته بود.
رد چاقوی کم‌عمق اما خشن را با نوار استریل پوشاند.
دستمال خونی را به آرامی کنار گذاشت. مثل کسی که درد را پذیرفته بود، اما آن را برای بعد نگه داشته بود.
ناگهان صدای بسته شدن در مثل سیلی‌ای در دل سکوت اتاق پیچید.
آنید لحظه‌ای درنگ کرد. فقط کمی… و بعد بدون آن‌که بترسد، سرش را به‌آرامی بلند کرد.
میکائیل وارد شده بود و درگاه اتاق را مثل سایه‌ای سنگین پُر کرده بود.
چشم‌هایش، نه پرسش داشتند، نه تعجب… فقط نگاه می‌کردند.
جوری که انگار از پشت همان نگاه، حقیقت را بیرون می‌کشیدند.
قامتش ساکت، اما نگاهش آتش زیر خاکستر بود.
پشت سرش، عماد و کامران وارد شدند.
در بسته شد. صدای قفل شدنش مثل مُهر پایان بود… یا شاید، شروع چیزی تازه… .
آنید هنوز نشسته بود. باندپیچی دستش تمام شده بود، اما هنوز آن را نچسبانده بود.
سرش را بلند کرد، نگاهش از میکائیل گذشت، روی عماد ایستاد، بعد روی کامران.
چند ثانیه بعد، دوباره به چشمان تیزِ مردی برگشت که حالا باید قانعش می‌کرد.
لبخند محوی زد. انگار بخواهد اتفاق را بی‌اهمیت نشان دهد، یا شاید هنوز نمی‌خواست نقاب از چهره‌اش بیفتد.
با انگشت اشاره آرام باند را روی زخمش فشار داد.
-‌ رفیقات دست سنگینی دارنا.
میکائیل چند قدم جلو آمد.
کفش‌هایش صدایی نداشتند، اما حضورش صد برابر بلندتر از هر صدایی بود.
چشمش روی بازوی بسته‌شده‌‌ی آنید مکثی کوتاه کرد، بعد به چشم‌های مشتاقش برگشت.
صدایش آهسته اما پر از تهدیدی خونسرد بود:
-‌ چرا اومدی این‌جا؟
آنید شانه بالا انداخت. لحنش هنوز آرام بود اما نگاهش برق عجیبی داشت.
-‌ چون جایی نبود که امن‌تر از این‌جا باشه… .
میکائیل چشم‌هایش تنگ شد.
-‌ یا شاید چون می‌دونستی گرگ، بوی خون رو رد نمی‌کنه… دنبال زخم چرکینت میاد!
آنید چند ثانیه، فقط نگاه بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
نه شمشیر کشیده شد، نه حرفی دریده… ولی سکوت، در دل خودش هزار جمله داشت.
میکائیل جلوتر آمد، حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت.
صدایش کمی پایین‌تر، کمی سردتر، کمی صادق‌تر بود:
-‌ فقط یه سوال دارم… تو زمین ما دنبال چی هستی؟
آنید نفسش را نگه داشت.
و حالا وقتش بود، برای اولین بار یکی از حقیقت‌هایش را رو کند.
-‌ عدالت!
به دنبال حرفش، نفسش را به‌آرامی بیرون داد، انگار که می‌خواست قبل از هر کلمه، غبار همه دروغ‌ها را کنار بزند. دست زخمی‌اش را بالا آورد و نگاهی کوتاه به باند انداخت؛ بعد لبخندی زد نه از جنس سادگی، که از جنسی خطرناک‌تر بود، شبیه کسی که می‌دانست روی سیم لبه‌تیغ راه می‌رود، اما هنوز می‌رقصید.
-‌ دنبال پناه نیستم، دنبال کارم.
صدایش نرم بود اما ریشه‌دار، مثل صدایی که از ته چاه می‌آمد و قرار نبود زود تمام شود.
میکائیل حرفی نزد. فقط نگاهش را به چشمان یاغی آنید دوخت، گویی می‌خواست دروغ را پیش از تولد خفه کند.
عماد چند قدم جلو آمد، به دیوار کنار میز تکیه داد و با ابرویی بالا انداخته لب زد:
-‌ کار؟ تو؟ با کی؟
نگاهش از بالا تا پایین آنید را برانداز کرد نه هیز، نه کنجکاو؛ فقط براندازِ کسی که می‌خواست بداند این مهره، سرباز بود یا وزیر؟!
آنید اجازه نداد مکثش طولانی شود.
-‌ با کسی که بلده مهره‌هارو بچینه، نه کسی که هنوز فکر می‌کنه صفحه‌ی بازی فقط سیاه و سفیده.
کامران خیره به میکائیل لبخند کم‌رنگی زد.
-‌ این یکی زیادی زبون داره، خیلی زیاد.
عماد پوزخند زد.
-‌ به نظرم بهتره بندازیمش از همون پنجره پایین. زیادی حرفه‌ای حرف می‌زنه.
میکائیل اما سکوت را ترجیح داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین