جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,375 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
صدرا قدمی جلو گذاشت، با لحنی که بوی تحقیر می‌داد با حرص لب زد:
-‌‌‌ مردک تا چند ساعت پیش ناله می‌کرد، حالا که ارباب اومده زبونش باز شده.
آتیلا پوزخند زد، خونابه‌ی گوشه‌ی لبش را با زبانش پاک کرد.
-‌‌ تو که می‌دونی، صدرا. من همیشه بلدم کجا و کی حرف بزنم.
دایان روی صندلی مقابلش نشست. آرام اما سنگین؛ مثل کسی که از قبل نتیجه‌ی بازی را می‌دانست. دست‌هایش را به هم قفل کرد و نگاهی به دانش انداخت.
-‌ الان وقتشه که برای اولین بار تو زندگیت با ترس واقعی رو‌به‌رو بشی.
آتیلا قهقهه‌ای زد، اما در چشمانش هاله‌ای از نگرانی پنهان بود.
-‌ از چی؟ به‌خاطر دروغ‌هایی که بهت گفتن؟ به اینکه فکر می‌کنی خرابکاریای اسکله کار ما بوده؟
دایان با خم شدن نزدیک‌تر شد. سرش را کمی کج کرد، چشمانش خیره در نگاه اتیلا ماند.
-‌ و من باید باور کنم که نبوده؟
آتیلا اخم کرد، حالا خنده‌اش محو شده بود.
-‌‌ لعنتی، دایان! از کی تا حالا به این راحتی طعمه می‌شی؟
دانش یک قدم جلو آمد، با نگاهی که همیشه یک قدم جلوتر از بقیه بود.
-‌‌ یه مشکلی داره حرفت، آتیلا… .
پک محکمی به سیگارش زد.
-‌‌ آدمی که این‌همه سال برای خودش بازی کرده، می‌دونه کِی و کجا باید یه چیزایی رو گردن بگیره… و تو الآن داری زیادی دفاع می‌کنی.
آتیلا دندان قروچه کرد.
-‌ چون نمی‌خوام الکی بمیرم، لعنت بهت!
دایان سرش را پایین انداخت، لبخند کم‌رنگ اما مرگباری روی لب‌هایش نشست. برخاست و آرام قدم زد، به پشت صندلی آتیلا رسید، دستانش را روی شانه‌های مرد گذاشت و زمزمه کرد:
-‌ مشکل تو همینه، آتیلا. تو فکر می‌کنی حق انتخاب داری… .
سپس دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوارش فرو برد و چند قدم دیگر در اتاق زد.
-‌‌ سرنوشت بازی رو نه مهره‌ها، بلکه کسی که صفحه رو کنترل می‌کنه، تعیین می‌کنه.
نگاهش را به محمد انداخت. چشمانش برق زدند، چهره‌اش هنوز سرد اما صدایش آرام‌تر از همیشه بود.
-‌ سرش رو بفرستید برای بابک… به عنوان یه سوغاتی.
آتیلا نفسش را تند کشید، اما هنوز می‌خواست چیزی بگوید که محمد و صدرا همزمان جلو آمدند.
تقلا کرد، اما بی‌فایده بود.
-‌ دایان، گوش کن، من… .
اما صدای او دیگر برای دایان مهم نبود. آرام عقب رفت، بدون اینکه حتی نگاهش را برگرداند. دانش هم بدون حرفی، با همان خونسردی همیشگی کنارش ایستاد.
در حالی که صدای نفس‌های تند و فریادهای آتیلا در راهرو‌های کندو می‌پیچید، دایان قدم‌زنان به سمت خروجی رفت. در فلزی پشت سرش بسته شد.
همین کافی بود.
بابک حالا می‌دانست دایان برگشته… و این فقط یک شروع معمولی بود.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
نور زرد لامپ سقفی، انگار خسته‌تر از همیشه روی میز ریخته بود.
آنید روی صندلی فلزی نشسته بود و مشغول ورق زدن پرونده‌ای قدیمی بود که اشکان بی‌حوصله مقابلش پرت کرده بود؛ اطلاعات آخرین رابط قدیمی بررسی را بررسی ‌کرد اما تمرکزش روی خطوط و کدها نماند.
چیزی بین صفحات رنگ‌پریده و لابه‌لای گزارش‌های کدر چشمش را گرفت.
عکسی کج بین دو برگه‌ گیر کرده بود. نه رسمی بود، نه واضح. مثل عکسی که از دوربین امنیتی گرفته شده بود و یا حتی عکسی یواشکی. عکس را از لا‌به‌لای پرونده‌ها بیرون کشید.
تصویر زنی حدوداً سی‌ساله با موهای تیره و چشمانی نافذ در ذهنش ثبت شد.
لبخند نداشت، اما نوعی اعتماد به‌نفس در نگاهش موج می‌زد.
-‌ این کیه؟
صدایش بی‌هوا بلند شد.
اشکان که تا آن لحظه در لپ‌تاپ فرو رفته بود، سرش را بالا گرفت. سیاوش درحالی که سیگارش را خاموش می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد. هر دو بی‌حرکت ماندند. اشکان فوراً لب زد:
-‌ بذارش کنار.
نگاهش از عکس به اشکان و سپس به سیاوش افتاد. چشمانش از همیشه جدی‌تر شده بود سیاوش اما نگاهش را دزدید، انگار که سوال منتظَرش را غافلگیر کرده بود.
-‌ گفتم این کیه؟
آنید جدی‌تر پرسید، صدایش پایین اما پر از فشار بود. اشکان نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد. مکثی کوتاه داشت، انگار که در تلاش بود بهترین واکنش را نشان دهد.
با گام‌های آهسته به سمت آنید آمد.
نگاهش از آنید جدا نمی‌شد. سیاوش تنها ایستاده بود، یک قدم عقب‌تر از اشکان، دستش در جیب و نگاهش سرشار از تردید بود. سکوتشان عجیب سنگین بود.
-‌ کسیه که مربوط به الان نیست.
اشکان این را گفت و دستش را دراز کرد تا عکس را بگیرد، اما آنید عقب کشید.
-‌ جواب سوال منو ندادی.
اشکان لب زد:
-‌ اسمش مرجانه.
آنید سرش را کمی کج کرد. اسم چیزی را در ذهنش روشن نکرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
با نگاه‌های نافذش عکسی را که در دست داشت، کمی نزدیک‌تر کرد و صدایش را پایین آورد، اما هنوز از فشار حرف‌هایش کم نکرد.
-‌ چرا بین پرونده‌های این عملیات بوده؟ ربطی به خادم‌ها داره؟
اشکان خواست چیزی بگوید، اما سیاوش نگاهش کرد. انگار یک مکالمه‌ی بی‌صدا بین‌شان رد و بدل شد. سیاوش نفسش را بیرون داد و رو برگرداند.
اشکان دوباره حرف زد:
-‌ گفتم که… مربوط به الان نیست.
و به‌طور محسوس مکث کرد، انگار که می‌خواست کلماتش را به‌درستی انتخاب کند.
-‌ پس چرا دارین پنهون می‌کنین؟
سپس بر سر جای خود نشست و با چهره‌ای جدی به او زل زد. چهره‌اش تیره و سرد شده بود.
اشکان مکث کرد. صندلی را کشید و نشست، دست‌هایش را در هم گره کرد، صداش پایین‌تر آمد.
-‌ چون این داستان پایان خوبی نداشته، آنید.
چشمان آنید کمی ریز شد و احساساتش در لحظه با تردید و ناراحتی آمیخته شد.
-‌ یعنی چی؟ اونم مثل من با شما کار می‌کرد؟
سیاوش مکث کرد، نگاهش هنوز از آنید دور بود. صدای کم‌حجم اما سنگینش به گوش آنید رسید:
-‌ اونم سعی کرد وارد دایره‌شون بشه. تا یه جایی نزدیک شد، خیلی نزدیک… اما زیادی نزدیک شد.
اشکان حرفش را برید:
-‌ و زیادی اعتماد کرد.
سکوت افتاد.
صدای تهویه هوا حالا بلندتر از قبل به نظر می‌رسید. آنید فقط به عکس نگاه ‌کرد، چشمانش تیز و نگاهش پر از سوال مانده بود و قلبش به سختی می‌زد. سردرگم بود اما چیزی در درونش می‌گفت که این واقعیت نباید برایش هضم شود. به‌تدریج تصویر زن در عکس از یک چهره به یک هشدار تبدیل شد.
-‌ چی شد آخرش؟
سیاوش نفسش را از اعماق سی*ن*ه بیرون داد و چشمانش را بست. آنید می‌توانست در عمق نگاهش رنجی پنهان شده را ببیند.
-‌ هیچ‌وقت برنگشت.
اشکان با سر تکان دادن آرامی به سیاوش پاسخ داد. صدایش زبر و بی‌رمق بود:
-‌ اشتباه کرد، احساساتشو قاطی کرد، ما… دیر فهمیدیم… خیلی دیر!
آنید نگاهش را به عکس برگرداند. حالا دیگر این تصویر فقط یک چهره نبود. یک هشدار بود، یک سایه.
اشکان دوباره لب زد:
-‌ این عکس می‌تونه به دردت بخوره. اگه یه روزی حس کردی داری به میکائیل نزدیک می‌شی، می‌تونی بذاریش تو بازی. نه به عنوان تهدید… به عنوان سرنخ.
-‌ فکر می‌کنی اصلاً میکائیل می‌شناستش؟
اشکان لبخندی بی‌جان زد:
-‌ شک نکن هرکسی که به خادم‌ها ربط داره رو می‌شناسه!
سیاوش ایستاده بود، دستی در جیب و با نگاهی که هیچ‌وقت مستقیم به آنید نبود.
آنید عکس را آرام تا کرد و پشت قاب گوشیش قرار داد.
-‌ من احساساتمو با مأموریت قاطی نمی‌کنم.
اشکان چیزی نگفت. فقط این‌بار برای اولین بار نگاهش به آنید پر از تردید بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
حالا فضا تبدیل به هرم سنگینی شده بود.
آرامش سرد و بی‌روحی که از ابتدا در فضا جریان داشت، حالا چون مهی سنگین بر دل و جان آنید نشسته بود. انگار چیزی در هوا تغییر کرده بود؛ چیزی که نفس کشیدن را دشوار می‌کرد.
اشکان در سکوت با قدم‌هایی آهسته، چند باری فضای بین میزها را پیمود.
با مکثی حساب‌شده، پرونده‌ای قطور را با بی‌تفاوتی ظاهری روی میز گذاشت.
ورق‌های آن با صدایی خشک از هم جدا شدند، انگار که هر کدام باری از گذشته را روی دوش می‌گذاشتند.
اشکان بدون اینکه نگاهش را از روی اسناد بردارد، با اشاره‌ای کوتاه حرف را به دوش سیاوش انداخت.
سیاوش همان‌قدر که همیشه سنجیده بود، با نگاهی که هیچ‌وقت سطحی نمی‌ماند، مستقیم به آنید خیره شد.
نگاهی که نه تنها صورت او را می‌دید، بلکه شکاف‌های عمیق تردید را در ذهنش می‌کاوید.
ـ باید خودتو تو موقعیتی بذاری که میکائیل خودش بخواد نگهت داره. نه فقط تحملت کنه… بخواد.
حس غریبی در جان آنید چرخید. پرسشی بی‌صدا درونش شکل گرفت، چیزی که میان تردید و فراتر از دل‌دل زدنِ غریزی بود.
ـ یعنی… بذارم این سری بگیرنم؟ عمداً؟
صدای اشکان، گرچه آرام، اما قاطع و بی‌رحم بود و مثل شمشیری در غلاف عمق فضا را شکافت:
ـ‌ دقیقا!
ـ‌ چرا؟ کجا قراره ببرنم؟
ـ‌ جایی که فکر می‌کنن امنه. جایی که فقط برای خودشونه!
سیاوش با صدایی که همچنان در آن رنگی از یقین بود، ادامه داد:
ـ‌ ما احتمال می‌دیم تو رو ببرن یه جایی بیرون شهر. جایی که آدمای میکائیل مستقرن. ما چند باری ردیابی‌شون کردیم.
اشکان آرام و آهسته اضافه کرد:
ـ اونجا مقر عملیات‌های غیررسمی‌شونه. نقل‌و‌انتقال پول، پولشویی از طریق ارزهای دیجیتال، حتی قراردادهای زیرزمینی.
هوا انگار سردتر شده بود و احساس سرمایی مبهم از درون به آنید هجوم آورد؛ نه از وحشت سنگینی چیزی که قرار بود، به آن بدل شود.
آنید همچنان بی‌حرکت با چشمانی که حالا دیگر فقط نمی‌دیدند، بلکه ارزیابی می‌کردند، به نقطه‌ای دور خیره ماند.
خودش را میان نقشه‌ای می‌دید که تمام راه‌های خروجش با طناب‌هایی نازک اما محکم بسته شده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
اما صدایش وقتی بالا آمد، هنوز قوی بود:
ـ یعنی یه جورایی باید وانمود کنم که منم از همونام؟
سیاوش با تکان خفیفی از سر، تأییدش را آرام بیان کرد.
ـ دقیقاً. تو باید براشون یه تهدید کوچیک باشی، ولی با پتانسیل.
اشکان ادامه داد:
ـ و این پتانسیل باید تو رو تبدیل کنه به گزینه‌ای که نمی‌کشن… بلکه نگه می‌دارن.
ـ اگه نگه نداشتن چی؟ اگه همون اول خواستن از وسط بردارنم؟
نگاه اشکان در عمق چشم‌های او نشست.
ـ ما کاری می‌کنیم که همچین احتمالی کم بشه. اطلاعاتی همراهته که به دردشون می‌خوره. یه خوراک‌ اطلاعاتی حساب‌شده.
سیاوش یک قدم نزدیک‌تر شد، صدایش آرام‌ اما نافذتر پیچید:
ـ ولی یه نکته، آنید… اونجا که میری، دیگه ما پشتت نیستیم. تا یه مدت باید تنهایی بازی کنی. مثل کسی که واقعاً از خودشونه و مهم‌تر از همه… تو باید خودتو قانع کنی که باهاشونی.
نفسش را آرام بیرون داد. نبردی درونش شکل گرفته بود؛ میان عقل و دل، ترس و شهامت، مأموریت و هویت.
ـ چرا اینقدر مطمئنین که اونجا پاتوقشونه؟ شاید هیچ‌وقت منو نبرن اونجا.
اشکان آهی را به لب‌هایش کشید.
ـ چون رد ریسک‌های بزرگ همیشه از اون‌جا می‌گذره.
زمزمه‌ی سیاوش، آرام اما تیز چون پیکانی در گوشش نشست:
ـ این نقطه‌ی شروعته، نه مقصد. اونجا فقط اولین دره… و پشت اون در، میکائیله.
آنید نگاهش را به گوشه‌ای دوخت. نفس‌کشیدن در آن فضا چیزی شبیه بلعیدن سرب شده بود. با این حال‌ذهنش درگیر یک جمله شد.
جمله‌ای که ناخواسته در ذهنش شکل گرفته بود:
«هر قدمی که بردارم، صدای زوزه‌ست. صدای زوزه‌ای که شب آخر می‌پیچه تو گوش شکارچی.»
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای کوتاه، سکوتی مطلق در ذهنش حاکم شد.
اما همین سکوت… همین خلأ با نور باریکه‌ی خشک و ناگهانی شکست.
پلک زد. نه یک‌بار، بلکه چند بار، انگار بخواهد تار و پود واقعیت را از لا‌به‌لای خواب و خیال بیرون بکشد.
سردیِ دستبندی که به مچ پاهایش خورد، مثل بیدارباشی سخت او را از اعماق ذهنش بیرون کشید.
برگشت.
حالا دیگر نه اشکان بود، نه سیاوش و نه اتاق‌های بی‌روزنه‌ی پایگاه‌شان.
او اینجا بود، در عمقِ لانه‌ی دشمن، در خانه‌ای که بوی فساد و پول‌های بی‌نام توی دیوارهایش نشسته بود.
دیوارهای اتاق رنگ و رو رفته بود، با لکه‌هایی که نشان می‌داد سال‌هاست هیچ‌ک.س زحمت نوسازی‌اش را نکشیده.
یک تخت فلزی که روی آن یک تشک کهنه افتاده بود، تنها چیزی بود که به عنوان «راحتی» در نظر گرفته شده بود.
یک میز چوبی ساده کنار دیوار قرار داشت، که رویش یک بشقاب غذا‌ی سرد نشسته بود.
تک لامپ سقفی بی‌حال هم نور زرد و کم‌جانی روی فضای بسته اتاق پخش می‌کرد.
آنید پاهایش را عصبی تکان ‌داد، نگاهش روی دیوارها ‌چرخید.
اینجا نه پنجره‌ای داشت، نه حتی یک دریچه‌ی درست و حسابی که بشود به عنوان راه فرار به آن فکر کرد.
ولی این فکر که باید یک راهی برای بیرون رفتن باشد، بیخیالش نمیشد.
نفسش را عصبی بیرون داد، دست‌هایش را به کمرش زد و چند بار در اتاق قدم زد.
چند ساعت بود اینجا بود؟ نیم‌روز؟ یک روز؟ کسی جوابی به سوالاتش نداده بود، جز اینکه «باید صبر کنی.»
ولی آنید آدمی نبود که منتظر بماند تا سرنوشت برایش تصمیم بگیرد.
کفش‌هایش را به همراه جوراب‌هایش درآورد. پاهای برهنه‌اش را روی زمین گذاشت و سعی کرد کوچک‌ترین لرزش‌ها را حس کند. بعضی وقت‌ها، چیزی که با چشم دیده نمیشد را با حس کردن به راحتی می‌توانست پیدا کند.
دوباره به دیوارها نگاه کرد، به لبه‌های سقف، به زمین.
انگشت‌هایش را روی درزهای بین کاشی‌ها کشید… و بعد چیزی حس کرد.
یک درز که کمی از بقیه فرو رفته‌تر بود. ابروهایش را در هم کشید و با دقت بیشتری لمسش کرد. بعد ناخودآگاه زانو زد و سعی کرد با نوک انگشتانش روی لبه‌ی درز فشار بیاورد.
صدای خفیفی آمد… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
انگار چیزی درون دیوار یا زمین تکان خورد.
ضربان قلبش بالا رفت، چانه‌اش را به دندان گرفت و با هیجان بیشتری سعی کرد درز را بیشتر فشار بدهد.
دوباره صدای ضعیفی آمد، انگار که چیزی باز شد. سریع عقب کشید، حالا آن نقطه را بهتر نگاه می‌کرد.
یک تکه از کاشی که کاملاً شل شده بود. به نظر می‌رسید قبلاً این بخش را کسی دستکاری کرده باشد.
آنید با احتیاط انگشتانش را زیر لبه‌ی شل‌شده برد، نفس عمیقی کشید و با یک حرکت تکه‌ی کاشی را بیرون کشید.
آنجا درست زیر سطح زمین، یک دریچه‌ی کوچک بود. چیزی که انگار قبلاً به عنوان یک راه فرار مخفی تعبیه شده بود. دهانش به لبخند باز شد.
-‌ خب… پس اینجاست.
بدون لحظه‌ای تردید، شروع به باز کردن بقیه‌ی دریچه کرد. حالا باید می‌فهمید که این راه به کجا ختم می‌شود!
آنید لحظه‌ای درنگ کرد، نگاهش روی دریچه‌ی کوچک قفل شد. قلبش با ریتم محکمی می‌کوبید. حس عجیبی داشت… انگار همه‌چیز زیادی راحت پیش رفته بود.
دستش هنوز روی لبه‌ی دریچه بود، اما ذهنش پر از صداهایی شد که نمی‌خواست بشنود.
«وقتی چیزی زیادی راحت جلوت سبز شد، یه قدم برو عقب. شاید اون چیزی که باید ازش فرار کنی، دقیقاً همون مسیری باشه که واست گذاشتن.»
صدای اشکان بود. لحنش مثل همیشه آرام و همان‌قدر مطمئن بود. آنید پلک زد انگار اشکان درست کنارش ایستاده بود.
«اگه دیدی در قفله و بعد یهویی یه راه فرار واست باز شد، شک کن.»
صدای سیاوش توی سرش پیچید. با همان لحن خونسرد و منطقی همیشگیش.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
صدایی که همیشه در پس‌زمینه‌ی ذهنش می‌پیچید، مملو از پوزخندهای تلخی که انگار پشت هر جمله‌اش رازی نهفته بود.
آنید دستش را از روی دریچه برداشت. خون توی رگ‌هایش منجمد شد.
همه چیز زیادی راحت بود… زیادی غیرواقعی.
«اگه نتونن ازت حرف بکشن، مجبورت می‌کنن که خودت دستتو رو کنی.»
صدای اشکان دوباره مثل یک اخطار بزرگ وسط مغزش جولان داد.
آنید دندان‌هایش را روی هم فشار داد. پس این بود؟
میکائیل و آدم‌هایش نمی‌خواستند شکنجه‌اش کنند، نمی‌خواستند با زور اطلاعات بگیرند. نه…
قرار بود امتحانش کنند!
«گاهی راه فرارو خودت پیدا نمی‌کنی، برات می‌سازن، تا ببینن واقعاً چه واکنشی نشون می‌دی.»
سیاوش این را گفته بود. توی یکی از شب‌های که نقشه‌ها را روی میز پهن کرده بودند و تک‌تک احتمالات رو بررسی می‌کردند.
آنید نگاهش را روی دریچه چرخاند. شک داشت.
این امتحان بود… یا دام؟
نفسش را بیرون داد. نگاهش دوباره روی دریچه چرخید. پس چی؟
این راه فرار قرار بود امتحانی باشد؟ یک تست برای اینکه ببینند او واقعاً چند مرده حلاج است؟ یا شاید هم یک دام، برای اینکه ببیند آیا او به اندازه‌ی کافی باهوش است که متوجه نقشه‌های آنها بشود؟
لبش را تر کرد. فکرش به تمام آن شب‌هایی رفت که کنار اشکان و سیاوش نشسته بود، پلن‌های مختلف را روی کاغذ مرور کرده بودند، راه‌های فرار، نقاط ضعف، مسیرهای امن و غیرامن… .
آنید دوباره به دریچه نگاه کرد. حالا دیگر واضح بود… .
این راه را برایش گذاشته بودند.
اما اگر فکر می‌کردند که قرار است طبق نقشه‌ی آنها پیش برود، سخت در اشتباه بودند.
لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست، نگاهی به اطراف انداخت و ذهنش شروع به چرخیدن کرد. باید دورشان می‌زد. باید این بازی را مثل همیشه به نفع خودش برمی‌گرداند.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
نور ملایم لوسترهای کریستالی روی سطح چوبی میز قهوه‌خوری انعکاس داشت.
قهوه‌ی تلخی که در فنجان‌های کوچک سرو شده بود، هنوز بخار می‌کرد.
سوسن مثل همیشه با آرامش خاص خودش فنجان را برداشت و جرعه‌ای نوشید؛ نگاهش اما روی میکائیل ثابت مانده بود، انگار که انتظار حرفی را داشت.
میکائیل روی مبل چرمی لم داده بود، یک دستش روی دسته‌ی مبل و دست دیگرش روی زانویش، با آن خونسردی همیشگی که حتی وقتی طوفان درونش در حال شکل‌گیری بود، چهره‌اش را ترک نمی‌کرد.
انگشت‌هایش کمی باز بودند و تتوی خطوط درهم پیچیده‌ی مشکی که روی بندهای انگشت و مچ دستش کشیده شده بود، در نور زرد سالن بیشتر به چشم می‌آمد.
فنجانش را برداشت، اما هنوز نچشیده بود که لبخند کم‌رنگی زد.
-‌ پس بالاخره پسرات برگشتن.
سوسن فنجان را روی نعلبکی گذاشت.
نور لوسترها از روی موهای رنگ‌شده و بازش سر خورد، بافته‌های طلایی و قهوه‌ای در میان موج‌هایش برق زدند.
ردای بلند عربی که بر تن داشت، تضادی دلربا با آن موهای رها و چهره‌ی بی‌نقصش داشت.
گوشه‌ی لبش بالا رفت، اما لبخندش سرد بود. کمی سرش را کج کرد، انگار که در ذهنش مزه‌ی حرف‌های میکائیل را سبک‌سنگین می‌کرد.
-‌ یه اسم روی کاغذ هیچ‌وقت یه پیوند واقعی نمی‌سازه.
فنجانش را کمی به عقب هل داد، انگار که دیگر نیازی به آن نداشت.
لحظه‌ای نگاهش را از میکائیل گرفت، اما وقتی دوباره به او نگریست، در چشمانش چیزی نشکستنی برق زد. صدایش آرام بود، اما از جنس حقیقتی که جای شک باقی نمی‌گذاشت.
-‌ اونا هیچ‌وقت دنبال مادر نبودن، منم هیچ‌وقت دنبالشون نرفتم. ولی حالا که برگشتن، فقط یه چیز تغییر کرده.
چهره‌‌ میکائیل مثل همیشه استخوانی و تراش‌خورده، با گونه‌های برجسته و فکی که انگار از سنگ تراشیده شده بود.
چشمانش اما… آن دو درّه‌ی تاریک و بی‌انتها، همیشه چیزی را در خود دفن می‌کردند، طوفانی که حتی وقتی در حال شکل‌گیری بود، ردش روی صورتش پیدا نمی‌شد.
میکائیل ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی که پشت چشمان نافذش پنهان شده بود، پرسید:
-‌ چی تغییر کرده، عمه؟
سوسن اندکی به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی دسته‌های مبل گذاشت، لبخندش محو شد، اما چیزی در عمق نگاهش درخشید.
-‌ الان دیگه می‌دونم، وقتی آدم یه چیزی رو از دست نمی‌ده، هیچ‌وقت برای نگه داشتنش بدهکار کسی نیست.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,237
مدال‌ها
2
میکائیل فنجانش را نزدیک لب برد، اما هنوز نچشیده بود.
-‌ پس چرا برگشتنشون باعث شده قهوه‌ت سرد بشه، عمه؟
سوسن بدون اینکه نگاهش را از میکائیل بگیرد، یک انگشتش را روی لبه‌ی نعلبکی کشید.
-‌ جنگ که شروع بشه، هیچ‌ک.س نمی‌تونه بی‌تفاوت بمونه. حتی اگه خودش سرباز نباشه.
میکائیل پوزخند زد، آرنجش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و انگشت‌هایش را روی لبش کشید، ناخن‌های کوتاه‌شده‌اش روی ریش کم‌رنگش خط کشیدند.
-‌ سرباز؟ تو همیشه یه فرمانده بودی.
سوسن نگاهش را عمیق‌تر کرد.
-‌ فرمانده کسیه که بتونه مسیر جنگو تعیین کنه، نه کسی که فقط منتظر حرکت بعدی حریفشه.
میکائیل فنجان را روی میز گذاشت.
-‌ پس یعنی می‌خوای بگی تو این جنگ فقط یه ناظر بی‌طرفی؟
سوسن انگشتانش را در هم قفل کرد و صاف نشست. لبخندش دوباره ظاهر شد، اما این بار از آن لبخندهایی بود که نشان از چیزی عمیق‌تر بود.
-‌ هیچ‌وقت ادعای بی‌طرفی نکردم، میکائیل. اما من زنم و زن‌ها جنگ رو مثل مردها نمی‌برن.
میکائیل ابرویی بالا انداخت.
-‌ نه با اسلحه، نه با مشت. با سیاست و صبر.
لبخند سوسن محو شد، اما نگاهش چیزی از اقتدار کم نداشت.
-‌ و با شناختن دشمن.
سکوتی بینشان شکل گرفت که از هزار حرف سنگین‌تر بود.
لوسترهای کریستالی نورشان را روی چهره‌هایشان می‌پاشیدند، اما هیچ‌کدام سایه‌ی درونی‌شان را نشان نمی‌دادند.
بالاخره سوسن انگار که تصمیمی گرفته باشد، فنجان را دوباره برداشت و آرام زمزمه کرد:
-‌ تو همیشه آماده‌ی جنگ بودی، میکائیل. اما حالا وقتشه که یاد بگیری، بعضی نبردها رو باید برد، بدون اینکه شمشیر کشیده بشه.
میکائیل با انگشت روی لبه‌ی فنجانش ضرب گرفت، نگاهش روی سوسن ثابت ماند.
-‌ می‌خوای بگی دایان و دانش هم از همین روش استفاده می‌کنن؟
سوسن پوزخند کمرنگی زد.
-‌ دایان همیشه بازیگر خوبی بوده، ولی این که فکر کنه من نمی‌فهمم چی توی سرشه… خب، این یعنی هنوز منو نشناخته.
میکائیل کمی به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و به زن باوقاری خیره شد که هیچ‌چیز از دستش در نمی‌رفت. نگاهش مثل شکارچی‌ای بود که می‌دانست طعمه‌اش کجاست… !
-‌ پس می‌فهمی که اون دو تا بالاخره برگشتن تا تقاص پس بدن.
 
بالا پایین