- Jul
- 1,286
- 1,247
- مدالها
- 2
مرد میانسال خندید، اما در نگاهش چیزی از احتیاط موج میزد.
- امیدوارم این پیشنهاد برای جفتمون سودآور باشه. پس… مستقیم میریم سر اصل مطلب؟
میکائیل کمی به جلو خم شد، آرنجهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را بین جمعیت چرخاند.
- اعداد و ارقام رو بگید. میخوام ببینم این پولشویی قراره چقدر برای من سود داشته باشه.
یکی از مردان جوانتر که کنار مرد میانسال نشسته بود، لپتاپی باز کرد و چند جدول مالی را روی صفحه نمایش داد، سپس انگشتش را روی یک ردیف مشخص گذاشت.
- سه محموله پول نقد از دبی، کانادا و ترکیه وارد میشه. هر کدوم پوشش خاص خودش رو داره؛ این از بخش اولش… .
او کمی مکث کرد، انگار که منتظر تأیید بود.
میکائیل نگاه گذرایی به جدول انداخت و بعد با لحنی که نشانههای رگهدار خطر در آن بود، پرسید:
- امنیتش؟
مرد جوان توضیح داد:
- از طریق شرکتهای پوششی رد میشه. ما از مسیرهای بانکی غیرمستقیم و حسابهای چندلایه استفاده کردیم. حتی اگه کسی مشکوک بشه، ردگیریش غیرممکنه.
میکائیل انگشتش را روی میز زد.
- ضمانت؟
مرد میانسال مداخله کرد و با جدیت گفت:
- ضمانتش روی اعتبار ماست، آقای کیانی. این معامله اگه درست انجام بشه، در آینده میتونیم روی پروژههای بزرگتر هم حساب کنیم.
چند ثانیه سکوت برقرار شد. همه منتظر واکنش میکائیل بودند.
او انگشتش را روی لب کشید، نگاه سریعی به کامران انداخت و بعد بدون اینکه نگاهش را از مرد مقابلش بردارد، گفت:
- من معاملهای میبندم که اگه یک درصد هم بوی دردسر بده، تا قبل از اینکه بقیه بو بکشن، کسی که خرابش کرده رو زیر خاک کنم.
مرد میانسال آرام دستهایش را روی هم گذاشت و گفت:
- منطقیه. پس… به توافق رسیدیم؟
میکائیل لبخند زد، اما نگاهش چیزی جز هشدار نبود.
- رسیدیم، اما یه چیز دیگه!
مرد کنجکاو ابرو بالا انداخت.
میکائیل کمی به عقب تکیه داد و لحنش آرام اما سنگین بود:
- یه قاعدهی ساده توی این کار وجود داره اگه قراره معاملهای انجام بشه، باید رو باشیم. اگه بعداً بفهمم کسی یه بازی پنهونی راه انداخته، اون موقع دیگه با پول و حرف زدن نمیشه مشکل رو حل کرد.
سکوت عمیقی حکمفرما شد. تنها صدایی که در سالن پیچید، تقتق انگشتان میکائیل روی میز بود.
***
در پشت سرش بسته شد در حالی که صدای مهمانان پشت همان در به آرامی محو میشد، با نفسی عمیق و سنگین چند قدم جلو برداشت.
قدمهایش روی کفپوش براق سالن طنین انداز شد و هر قدم نشان از تصمیمی قطعی داشت.
کت مشکیاش را با وسواس و تنشی خاص در تنش مرتب کرد، انگار که هر لحظه جزئیات برایش اهمیت داشت.
سپس نگاهی دقیق به اطراف انداخت؛ چشمانش به دنبال افرادی میگشت که بتوانند نقشهی او را عملی کنند.
با صدای خاموش اما حسابشده دستش را به سوی یکی از افرادش در گوشهای از سالن دراز کرد و با اشارهای معنادار گفت:
- مطمئن شو ماشینا آمادهان، مهمونا تا یه کم دیگه میرن.
در همین لحظه عماد از پشت جمعیت به آرامی جلو آمد؛ با چهرهای دقیق و حسابگر، صدای خود را ملایم به گوش میکائیل رساند:
- دختره… هنوز چیزی نگفته. لج کرده و دهن باز نمیکنه.
چشمان میکائیل کمی باریک شد. لحظهای کوتاه در سکوت فرو رفت، انگار که داشت واکنشهای ممکن را در ذهنش تحلیل میکرد.
دستش را در جیب فرو برد و با همان خونسردی همیشگی، نیمنگاهی به عماد انداخت:
- چند نفر روش کار کردن؟
عماد دستی به تهریشش کشید و پوزخند محوی زد.
- دو نفر. سعی کردن نرم برخورد کنن، ولی اون دختره… .
لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
- از اونایی نیست که راحت بشکنه.
میکائیل ابرویی بالا انداخت، گوشهی لبش اندکی به تمسخر متمایل شد.
قدم کوتاهی برداشت سپس نیمهزمزمه کرد:
- پس خودم باید ببینیم دنبال چیه!
- امیدوارم این پیشنهاد برای جفتمون سودآور باشه. پس… مستقیم میریم سر اصل مطلب؟
میکائیل کمی به جلو خم شد، آرنجهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را بین جمعیت چرخاند.
- اعداد و ارقام رو بگید. میخوام ببینم این پولشویی قراره چقدر برای من سود داشته باشه.
یکی از مردان جوانتر که کنار مرد میانسال نشسته بود، لپتاپی باز کرد و چند جدول مالی را روی صفحه نمایش داد، سپس انگشتش را روی یک ردیف مشخص گذاشت.
- سه محموله پول نقد از دبی، کانادا و ترکیه وارد میشه. هر کدوم پوشش خاص خودش رو داره؛ این از بخش اولش… .
او کمی مکث کرد، انگار که منتظر تأیید بود.
میکائیل نگاه گذرایی به جدول انداخت و بعد با لحنی که نشانههای رگهدار خطر در آن بود، پرسید:
- امنیتش؟
مرد جوان توضیح داد:
- از طریق شرکتهای پوششی رد میشه. ما از مسیرهای بانکی غیرمستقیم و حسابهای چندلایه استفاده کردیم. حتی اگه کسی مشکوک بشه، ردگیریش غیرممکنه.
میکائیل انگشتش را روی میز زد.
- ضمانت؟
مرد میانسال مداخله کرد و با جدیت گفت:
- ضمانتش روی اعتبار ماست، آقای کیانی. این معامله اگه درست انجام بشه، در آینده میتونیم روی پروژههای بزرگتر هم حساب کنیم.
چند ثانیه سکوت برقرار شد. همه منتظر واکنش میکائیل بودند.
او انگشتش را روی لب کشید، نگاه سریعی به کامران انداخت و بعد بدون اینکه نگاهش را از مرد مقابلش بردارد، گفت:
- من معاملهای میبندم که اگه یک درصد هم بوی دردسر بده، تا قبل از اینکه بقیه بو بکشن، کسی که خرابش کرده رو زیر خاک کنم.
مرد میانسال آرام دستهایش را روی هم گذاشت و گفت:
- منطقیه. پس… به توافق رسیدیم؟
میکائیل لبخند زد، اما نگاهش چیزی جز هشدار نبود.
- رسیدیم، اما یه چیز دیگه!
مرد کنجکاو ابرو بالا انداخت.
میکائیل کمی به عقب تکیه داد و لحنش آرام اما سنگین بود:
- یه قاعدهی ساده توی این کار وجود داره اگه قراره معاملهای انجام بشه، باید رو باشیم. اگه بعداً بفهمم کسی یه بازی پنهونی راه انداخته، اون موقع دیگه با پول و حرف زدن نمیشه مشکل رو حل کرد.
سکوت عمیقی حکمفرما شد. تنها صدایی که در سالن پیچید، تقتق انگشتان میکائیل روی میز بود.
***
در پشت سرش بسته شد در حالی که صدای مهمانان پشت همان در به آرامی محو میشد، با نفسی عمیق و سنگین چند قدم جلو برداشت.
قدمهایش روی کفپوش براق سالن طنین انداز شد و هر قدم نشان از تصمیمی قطعی داشت.
کت مشکیاش را با وسواس و تنشی خاص در تنش مرتب کرد، انگار که هر لحظه جزئیات برایش اهمیت داشت.
سپس نگاهی دقیق به اطراف انداخت؛ چشمانش به دنبال افرادی میگشت که بتوانند نقشهی او را عملی کنند.
با صدای خاموش اما حسابشده دستش را به سوی یکی از افرادش در گوشهای از سالن دراز کرد و با اشارهای معنادار گفت:
- مطمئن شو ماشینا آمادهان، مهمونا تا یه کم دیگه میرن.
در همین لحظه عماد از پشت جمعیت به آرامی جلو آمد؛ با چهرهای دقیق و حسابگر، صدای خود را ملایم به گوش میکائیل رساند:
- دختره… هنوز چیزی نگفته. لج کرده و دهن باز نمیکنه.
چشمان میکائیل کمی باریک شد. لحظهای کوتاه در سکوت فرو رفت، انگار که داشت واکنشهای ممکن را در ذهنش تحلیل میکرد.
دستش را در جیب فرو برد و با همان خونسردی همیشگی، نیمنگاهی به عماد انداخت:
- چند نفر روش کار کردن؟
عماد دستی به تهریشش کشید و پوزخند محوی زد.
- دو نفر. سعی کردن نرم برخورد کنن، ولی اون دختره… .
لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
- از اونایی نیست که راحت بشکنه.
میکائیل ابرویی بالا انداخت، گوشهی لبش اندکی به تمسخر متمایل شد.
قدم کوتاهی برداشت سپس نیمهزمزمه کرد:
- پس خودم باید ببینیم دنبال چیه!