جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,564 بازدید, 140 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
مرد میانسال خندید، اما در نگاهش چیزی از احتیاط موج میزد.
-‌ امیدوارم این پیشنهاد برای جفتمون سودآور باشه. پس… مستقیم می‌ریم سر اصل مطلب؟
میکائیل کمی به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و نگاهش را بین جمعیت چرخاند.
-‌ اعداد و ارقام رو بگید. می‌خوام ببینم این پولشویی قراره چقدر برای من سود داشته باشه.
یکی از مردان جوان‌تر که کنار مرد میانسال نشسته بود، لپ‌تاپی باز کرد و چند جدول مالی را روی صفحه نمایش داد، سپس انگشتش را روی یک ردیف مشخص گذاشت.
-‌ سه محموله پول نقد از دبی، کانادا و ترکیه وارد می‌شه. هر کدوم پوشش خاص خودش رو داره؛ این از بخش اولش… .
او کمی مکث کرد، انگار که منتظر تأیید بود.
میکائیل نگاه گذرایی به جدول انداخت و بعد با لحنی که نشانه‌های رگه‌دار خطر در آن بود، پرسید:
-‌ امنیتش؟
مرد جوان توضیح داد:
-‌ از طریق شرکت‌های پوششی رد می‌شه. ما از مسیرهای بانکی غیرمستقیم و حساب‌های چندلایه استفاده کردیم. حتی اگه کسی مشکوک بشه، ردگیریش غیرممکنه.
میکائیل انگشتش را روی میز زد.
-‌ ضمانت؟
مرد میانسال مداخله کرد و با جدیت گفت:
-‌ ضمانتش روی اعتبار ماست، آقای کیانی. این معامله اگه درست انجام بشه، در آینده می‌تونیم روی پروژه‌های بزرگ‌تر هم حساب کنیم.
چند ثانیه سکوت برقرار شد. همه منتظر واکنش میکائیل بودند.
او انگشتش را روی لب کشید، نگاه سریعی به کامران انداخت و بعد بدون اینکه نگاهش را از مرد مقابلش بردارد، گفت:
-‌ من معامله‌ای می‌بندم که اگه یک درصد هم بوی دردسر بده، تا قبل از اینکه بقیه بو بکشن، کسی که خرابش کرده رو زیر خاک کنم.
مرد میانسال آرام دست‌هایش را روی هم گذاشت و گفت:
-‌ منطقیه. پس… به توافق رسیدیم؟
میکائیل لبخند زد، اما نگاهش چیزی جز هشدار نبود.
-‌ رسیدیم، اما یه چیز دیگه!
مرد کنجکاو ابرو بالا انداخت.
میکائیل کمی به عقب تکیه داد و لحنش آرام اما سنگین بود:
-‌ یه قاعده‌ی ساده توی این کار وجود داره اگه قراره معامله‌ای انجام بشه، باید رو باشیم. اگه بعداً بفهمم کسی یه بازی پنهونی راه انداخته، اون موقع دیگه با پول و حرف زدن نمی‌شه مشکل رو حل کرد.
سکوت عمیقی حکم‌فرما شد. تنها صدایی که در سالن پیچید، تق‌تق انگشتان میکائیل روی میز بود.
***
در پشت سرش بسته شد در حالی که صدای مهمانان پشت همان در به آرامی محو می‌شد، با نفسی عمیق و سنگین چند قدم جلو برداشت.
قدم‌هایش روی کفپوش براق سالن طنین انداز ‌شد و هر قدم نشان از تصمیمی قطعی داشت.
کت مشکی‌اش را با وسواس و تنشی خاص در تنش مرتب کرد، انگار که هر لحظه جزئیات برایش اهمیت داشت.
سپس نگاهی دقیق به اطراف انداخت؛ چشمانش به دنبال افرادی می‌گشت که بتوانند نقشه‌ی او را عملی کنند.
با صدای خاموش اما حساب‌شده دستش را به سوی یکی از افرادش در گوشه‌ای از سالن دراز کرد و با اشاره‌ای معنادار گفت:
-‌ مطمئن شو ماشینا آماده‌ان، مهمونا تا یه کم دیگه میرن.
در همین لحظه عماد از پشت جمعیت به آرامی جلو آمد؛ با چهره‌ای دقیق و حسابگر، صدای خود را ملایم به گوش میکائیل رساند:
-‌ دختره… هنوز چیزی نگفته. لج کرده و دهن باز نمی‌کنه.
چشمان میکائیل کمی باریک شد. لحظه‌ای کوتاه در سکوت فرو رفت، انگار که داشت واکنش‌های ممکن را در ذهنش تحلیل می‌کرد.
دستش را در جیب فرو برد و با همان خونسردی همیشگی، نیم‌نگاهی به عماد انداخت:
-‌‌ چند نفر روش کار کردن؟
عماد دستی به ته‌ریشش کشید و پوزخند محوی زد.
-‌ دو نفر. سعی کردن نرم برخورد کنن، ولی اون دختره… .
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
-‌ از اونایی نیست که راحت بشکنه.
میکائیل ابرویی بالا انداخت، گوشه‌ی لبش اندکی به تمسخر متمایل شد.
قدم کوتاهی برداشت سپس نیمه‌زمزمه کرد:
-‌ پس خودم باید ببینیم دنبال چیه!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
عماد سری تکان داد، سپس مسیر راهرو‌های پشتی را در‌ پیش گرفت. میکائیل بدون عجله اما مصمم همراهش راه افتاد.
در طول مسیر، نورهای ضعیف دیواری سایه‌های بلندی از آن‌ها روی دیوار می‌انداخت. داخل سالن‌ لابی هنوز مهمانی پابرجا بود. آواز محو موسیقی همچنان در فضا جریان داشت، صدای خنده‌ها و مکالمات به گوش می‌رسید، اما فضا در آن بخش عمارت سنگین‌تر بود؛ سکوتی وهم‌آلود در راهروها موج می‌زد، جز صدای قدم‌های آن دو که با هر گام ریتمی موزون و تهدیدآمیز به خود می‌گرفت.
عماد که چند قدم جلوتر حرکت می‌کرد، سرش را کمی به سمت میکائیل چرخاند و با لحنی آرام اما حساب‌شده گفت:
-‌ هرچی تا الان امتحان کردیم به جایی نرسیده. از زبونش حتی یه اسم هم بیرون نکشیدیم. انگار از قبل آموزش دیده که چطور دهنش رو بسته نگه داره.
لحظه‌ای مکث کرد انگار که داشت چیزی را سبک‌سنگین می‌کرد؛ سپس با لحنی که کمی زمزمه‌وارتر شده بود، ادامه داد:
-‌ ولی اون نگاهش… نمی‌ترسه، میکائیل خان. انگار که می‌دونه چطور بازیمون بده.
میکائیل قدمی محکم‌تر برداشت، دست‌هایش را در جیب فرو برد و نیشخندی نامحسوس گوشه‌ی لبش نشست. بازی؟ او از این مدل بازی‌ها خوشش می‌آمد، اما فقط وقتی که برنده‌ی مطلق خودش باشد.
عماد مقابل دری فلزی ایستاد. دستش را به طرف دستگیره برد اما قبل از اینکه در را باز کند، نیم‌نگاهی به میکائیل انداخت.
-‌ مطمئنی که می‌خوای خودت باهاش حرف بزنی؟
میکائیل بدون لحظه‌ای تردید گفت:
-‌‌ درو باز کن، عماد.
عماد بدون حرف بیشتری، قفل را چرخاند و در با صدای خشکی باز شد.
نور کمی داخل اتاق وجود داشت. بوی نم، عرق و کمی خون در فضا پیچیده بود.
دیوارهای سیمانی، فضایی که چندان بزرگ نبود اما به‌اندازه‌ی کافی بسته و خفقان‌آور به نظر می‌رسید. در مرکز اتاق روی یک صندلی فلزی، زنی نشسته بود.
دست‌هایش را بسته بودند، اما سرش را بالا گرفته بود.
چشمانش حتی در این نور کم هم می‌درخشیدند. نوری که در آن‌ها بود، از جنس وحشت یا درماندگی نبود؛ بلکه چیزی شبیه به اطمینان… شاید حتی تحقیر در آن موج می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
میکائیل ایستاد.
نگاهی بی‌تفاوت اما عمیق به زن انداخت، انگار که داشت او را بررسی می‌کرد. یک‌بار قبلاً او را دیده بود… اما این‌بار فضا فرق داشت.
این‌بار او طعمه بود، نه مهمان.
چند قدم داخل گذاشت. در با صدای محکمی پشت سرش بسته شد. فضا حالا سنگین‌تر از قبل به نظر می‌رسید.
«او اینجا چه می‌خواست؟»
سوالی که در مرکز ذهنش جولان می‌‌‌داد!
قدم‌هایش را آرام اما با اقتدار جلو برد، دست‌هایش را در جیب فرو کرد و با لحنی خشک اما کشنده گفت:
-‌ یه موش فضول، اونم وسط مهمونی من؟ یا زیادی شجاعی یا زیادی احمق!
صدایش تاریک و تهدیدگر بود.
آنید گلویش را صاف کرد، نخواست ضعف نشان دهد، اما نگاه سنگین میکائیل، درست مثل یه چاقو، داشت پوستش را خط می‌انداخت.
-‌ من فقط داشتم کارمو می‌کردم.
میکائیل پوزخندی زد؛ چشم‌هایش دقیق‌تر از چیزی بود که دروغ را نبیند.
کمی خم شد، صورتش را نزدیک آورد، آن‌قدر که گرمای نفس‌هایش را روی پوست آنید حس کرد.
-‌ کار؟ تو کار نمی‌کنی، بازی می‌کنی. ولی مشکل اینجاست این زمینِ منه، این قواعدِ منه… و این بازی هم، بازی منه.
آنید ناخودآگاه عقب کشید، اما طناب‌های دور دستش اجازه‌ی حرکت بیشتر را ندادند.
-‌ به اون نوچه‌هاتم گفتم، من فقط یه پیشخدمت معمولیم!
میکائیل سرش را کج کرد و با طعنه زمزمه کرد:
-‌ دقیقاً تا کجا قراره این نمایشو ادامه بدی؟ چون من حوصله‌شو ندارم، اما واسه اینکه پودرت کنم؛ معطل نمی‌کنم.
آنید پلک نزد، حتی یک لحظه؛ مثل کسی که از شدت سرما حس لامسه‌اش را از دست داده باشد، حتی انگار خطر را هم احساس نمی‌کرد.
اما او بلد بود؛ بلد بود ته یک نگاه را بخواند، بلد بود خطِ پنهان اضطراب را حتی زیر لایه‌های از پیش تمرین‌شده‌ی خونسردی ببیند.
میکائیل نگاهش را روی صورت آنید نگه داشت، بی‌حرکت، بی‌احساس اما با قدرتی که حتی سکوتش هم سنگینی می‌کرد. انگار که داشت با چشمانش تمام تار و پود وجودش را می‌کاوید.
سپس با آرامش دست‌هایش را از جیب بیرون آورد و آستین‌های کتش را کمی مرتب کرد.
انگار که اصلاً عجله‌ای در کار نبود.
-‌ بذار یه چیزو برات روشن کنم.
صدایش آرام بود، اما همین آرامش بیش از هر فریادی تهدید داشت.
چند قدم جلو رفت، سایه‌اش روی آنید افتاد، آن‌قدر نزدیک شد که فاصله‌ی بین‌شان چیزی جز نفس‌های سنگین نبود.
-‌ تو یه اشتباه کردی. یه اشتباه خیلی بزرگ!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
سرش را کمی به چپ خم کرد، با دقتی که انگار چیزی را بررسی می‌کرد.
-‌ حالا فقط یه سوال می‌مونه؛ که تو فقط یه موش بی‌ارزش بودی که بازی اشتباهی رو انتخاب کرده… یا یکی اون بیرون فکر کرده می‌تونه از مهره‌ی بی‌مصرفی مثل تو استفاده کنه؟
آنید لبخندی زد، اما این لبخند هیچ نشانی از تمسخر نداشت.
-‌ خبر بد چیه؟ من هیچ‌کدوم از این دو گزینه رو تحمل نمی‌کنم. پس بهتره همین الان بگی که اینجا دنبال چی بودی… و مهم‌تر از اون، واسه کی؟
آنید اخمش را در هم کشید، اما قبل از اینکه دهان باز کند، میکائیل دوباره یک قدم دیگر نزدیک شد، صدایش عمیق‌تر و خطرناک‌تر از قبل در گوشش پیچید:
-‌ یا همین حالا با زبون خودت می‌گی، یا کاری می‌کنم با هر نفس کشیدنت حس کنی داری یه تیکه از وجودتو از دست می‌دی.
آنید با وجود تمام فشارهایی که رویش بود، دست‌های بسته‌اش را محکم مشت کرد و همان لبخند نصفه‌نیمه‌ی همیشه را به لب آورد.
-‌ هیچ‌کدوم نیستم.
صدایش آرام بود، اما همان‌قدر که آرامش داشت، گستاخی هم در آن موج می‌زد.
میکائیل لب‌هایش را روی هم فشرد. بعد خیلی آهسته انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و زیر چانه‌ی آنید گذاشت، مجبورش کرد که نگاهش را مستقیم به چشم‌های یخ‌زده‌ی خودش بدوزد.
-‌ تو یه دروغگوی ماهری… .
صدایش افت کرد، نفسش نزدیک‌تر شد، خطری که در هر هجا نهفته بود، بیشتر در فضا پیچید.
-‌ اما مشکل اینجاست که من دروغگوها رو بهتر از هر کسی می‌شناسم.
آنید در چشمانش نمی‌ترسید. نگاهش همچنان سرد و مطمئن بود و حتی به سختی نفس می‌کشید.
-‌ حالا می‌خوام ببینم چقدر می‌تونی دووم بیاری!
آنید بدون اینکه پلک بزند، چشم‌های یاغی‌گرش را به عمق چشم‌های پرتکبر میکائیل دوخت، سپس با نهایت گستاخی در میان آن سکوت سنگین لبخندی کمرنگ زد.
میکائیل دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و به سمت در رفت، بدون اینکه نگاهی دیگر به آنید بیندازد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
هوای شرجی شهر روی شیشه‌های بلند برج رد انداخته بود. آسمانخراش‌های کناری سایه‌ی بلندشان را روی سطح دریا کشیده بودند، نورهای شهر در آب می‌لرزیدند و سوسو می‌زدند اما داخل دفتر دانش فضا سنگین‌تر از بیرون بود؛ سنگین‌تر از هر شب دیگری.
دانش بی‌صدا گره‌ی دستانش را باز کرد و نگاهش را از منظره‌ی تاریک دریا رو به سمت صدرا چرخاند.
محمد گلویش را صاف کرد، سعی کرد تُن صدایش را کنترل کند اما آن لرزش خفیف را نمی‌توانست انکار کند.
-‌ آخریش هم تأیید شد. افرادی که اون شب توی اسکله بودن، مستقیم به افراد اتیلا وصل می‌شن. چندتا از کارگرای بندر هم که باهاشون صحبت کردیم، گفتن درست قبل از انفجار یه سری آدم مشکوک رو دیدن که داشتن بارها رو بررسی می‌کردن.
نگاه دانش آرام آرام از روی میز بالا آمد و روی چهره محمد قفل شد.
محمد سعی کرد چشم از او برندارد اما وزن آن نگاه، برای چند ثانیه سنگین بود.
صدرا که انگار بی‌حوصله‌تر از بقیه بود، بدون اینکه سرش را بلند کند، با انگشت روی کیبورد ضرب گرفت و پوزخند کمرنگی روی لبش نشست.
-‌ خب، حدس زدنش سخت نبود ولی یه مشکل داریم… اون کسی که گزارش‌ها رو ثبت می‌کرد، انگار آب شده رفته توی زمین… .
دانش ابروهایش را کمی در هم کشید، اما چیزی نگفت. محمد که انگار تازه معنای حرف صدرا را درک کرده بود، اخم کرد و دست‌هایش را در جیب فرو برد.
-‌ یعنی چی؟
صدرا این بار سرش را بالا آورد، نور صفحه‌ی لپ‌تاپ توی چشمانش منعکس شد، نگاهش تیزتر از همیشه بود.
-‌ یعنی انگار هیچ وقت وجود نداشته. هیچ اثری ازش نیست. آخرین باری که ردی ازش داشتیم، یه گزارش نصفه‌نیمه توی سیستم بود، بعدش؟ هیچی. نه تماس، نه حرکتی، نه حتی رد پایی که بشه گرفتش. انگار از اول هم کسی به اسمش وجود نداشته.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
محمد نفسش را با خشم بیرون فرستاد و دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
-‌ این نمی‌تونه تصادفی باشه.
دانش بدون حرف تکیه‌اش را از صندلی برداشت. انگشتش را آرام روی میز ضرب گرفت، یک بار، دو بار، سه بار.
بعد سکوت کرد و سکوت کوتاهش همه را وادار به سکوت کرد.
چشمانش روی مانیتور بزرگ روبه‌رو ثابت ماند. مثل کسی که انتظار چیزی را می‌کشد.
لحظه‌ای بعد، همان‌طور که انتظار می‌رفت، صفحه‌ی مانیتور روشن شد و تماس تصویری برقرار شد.
تصویر دایان روی صفحه نقش بست.
نور ضعیف اتاقی که در آن بود، سایه‌هایی روی چهره‌اش انداخته بود، اما چیزی که از همه ترسناک‌تر بود، سکوت اولیه‌اش بود.
نگاهش مستقیم و برنده بود اما چهره‌اش کاملا بی‌احساس.
اما هر سه‌ی آن‌ها خوب می‌دانستند، تهدیدی که هنوز تلفظ نشده بود، اما در هوا شناور بود.
-‌ خبرای جدید بده، دانش!
صدایش آرام بود، اما تهدیدی پنهان در هر هجا موج می‌زد.
دانش بدون مکث به عقب تکیه داد، انگار که این تماس مثل تمام تماس‌های دیگرش با دایان عادی بود. انگار که جمله‌ای که می‌خواست بگوید، از قبل در ذهنش آماده بود.
-‌ آدمای اتیلا پشت خرابکاری اسکله بودن.
دایان خندید. یک خنده‌ی خشک و بی‌روح که بیشتر از فریادش تهدیدآمیز بود.
خنده‌ای که مثل لبه‌ی تیغ روی پوست می‌نشست.
-‌ و اونی که گزارشا رو ثبت کرده بود؟
صدرا نیم‌نگاهی به دانش انداخت، انگار که انتظار داشت او جواب بدهد، اما نیازی به اجازه ندید.
-‌ یه روح. نه اثری، نه ردپایی، هیچی. مثل اینکه اصلاً از اول هم وجود نداشته باشه.
حالت چهره‌ی دایان تغییری نکرد، اما چیزی در نگاهش عمیق‌تر شد. انگشتش را آرام روی لبش کشید، انگار که داشت فکر می‌کرد اما هر سه‌ی آن‌ها می‌دانستند این فقط سکوت قبل از فوران بود.
پلک زد؛ آرام، شمرده.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
انگار که بیشتر از حد انتظارش شنیده بود، شاید هم فقط داشت فرصتی می‌داد تا خشمش را کنترل کند.
اما لحظه‌ای بعد، کنترلش را از دست داد.
حرکتش ناگهانی بود؛ چیزی از روی میز کنارش برداشت و محکم روی زمین پرت کرد.
صدای شکستن شیشه از بلندگوهای مانیتور در اتاق پخش شد، تیز و گوش‌خراش.
-‌ این یعنی چی، دانش؟ توی محدوده‌ی خودمون، توی اسکله‌ی ما، آدمای ما دارن گند می‌زنن و تو هنوز دنبال یه شبحی؟!
محمد ناخودآگاه صاف ایستاد، صدرا دستش را مشت کرد، اما دانش… فقط همان‌طور که بود، آرام و بدون هیچ تغییری در حالتش باقی ماند.
-‌ بهتره فکر نکنیم اینا فقط یه خرابکاری ساده‌س، دایان. اینا بیش‌تر از این حرفاست.
دایان کمی جلوتر آمد.
نور ضعیف اتاقش روی صورتش افتاد، سایه‌ها را کنار زد و چیزی که آشکار شد، بیشتر از هر چیزی تهدیدآمیز بود؛ رگ‌های کنار شقیقه‌اش متورم شده بود، فک قفل شده‌اش و چشمانی که مثل دو تیغه‌ی یخ‌زده برق می‌زدند.
-‌ یه خرابکاری ساده؟ بخشی از محموله‌هامون توی طوفان غرق شدن، بخش دیگه‌اش هم موقع تخلیه توی آب رفتن؛ یه نفر از آدمای خودمون بدون هیچ ردی غیب شده و اینا فقط یه خرابکاری ساده‌ست؟
محمد آب دهانش را قورت داد. صدرا نفسش را آهسته بیرون داد و دست‌هایش را در هم قلاب کرد اما دانش حتی یک لحظه‌ هم از نگاه دایان فرار نکرد.
دایان لحظه‌ای سکوت کرد. اما این سکوت نه برای آرام شدن بود، نه برای فکر کردن!
-‌ بذار یه چیزی رو برات روشن کنم، دانش. من دارم برمی‌گردم ایران.
سکوتی که بعد از این جمله اتاق را گرفت، از هر چیزی سنگین‌تر بود.
نگاه صدرا و محمد ناخودآگاه به سمت دانش چرخید، اما او هنوز همان‌طور نشسته بود؛ آرام بدون اینکه پلک بزند.
دایان تکیه‌اش را جلوتر آورد، صدایش پایین‌تر آمد، اما زهر تهدید در آن بیشتر از قبل بود.
-‌ و وقتی برگشتم، اگه حتی یه مدرک وجود داشته باشه که این بازیا کار بابک بوده، دیگه هیچی جلوی منو نمی‌گیره.
تماس ناگهان قطع شد، مانیتور خاموش شد، اما سایه‌ی حضور دایان هنوز توی اتاق سنگینی می‌کرد.
صدرا نفسش را بیرون داد.
-‌ خب، این یعنی کابوس واقعی تازه شروع شده.
محمد نگاهش را به دانش دوخت.
-‌ حالا چی؟
دانش به آرامی از جایش بلند شد، سمت پنجره رفت و به بازتاب چراغ‌های شهر روی آب نگاه کرد. سکوت کرد، اما وقتی حرف زد، لحنش خالی از احساس بود.
-‌ حالا… باید آماده استقبال از برادر عزیزم بشیم.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
فضای نیمه‌تاریک دفتر با نوری که از پنجره‌ی سرتاسری به داخل می‌تابید، سایه‌هایی بلند روی دیوارها انداخته بود. عطر تلخ عود در هوا پخش شده بود، مخلوط با رایحه‌ی آشنای تنباکوی سیگار، که هنوز روی لبه‌ی زیرسیگاری می‌سوخت.
صدای چکیدن آرام یخ در لیوان کریستالی سکوت را برای لحظه‌ای شکست اما میکائیل حتی نیم‌نگاهی هم به آن نینداخت؛ انگار ذهنش کیلومتر‌ها با این‌جا فاصله داشت.
با یک دست دکمه‌ی سرآستین پیراهن مشکی‌اش را بست، با دست دیگر تلفنش را برداشت، انگشتش را روی صفحه کشید، مکث کرد، بعد قفلش را بست.
روی صندلی چرمی لم داد، پاهایش را روی هم انداخت و با ریتمی کند، سر انگشتش را روی لبه‌ی لیوان کشید.
نگاهش روی نقطه‌ای نامعلوم از فضا قفل شده بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد.
«آنید.»
حسی نامحسوس در ذهنش چرخ می‌زد. چیزی که هنوز اسم مشخصی برایش نداشت. نه آن‌قدر ساده که فقط شک باشد، نه آن‌قدر واضح که به یقین برسد. فقط… کنجکاوی.
اما میکائیل اهل کنجکاوی‌های بی‌نتیجه نبود.
همیشه بازی را زودتر از همه می‌فهمید. همیشه یک قدم جلوتر بود. اما این دختر… .
او را به یاد کسی نمی‌انداخت و شاید همین نکته عجیب بود.
لبخند محوی روی لبش نشست، از آن‌هایی که هیچ‌ک.س نمی‌توانست بفهمد پشتش چه فکری می‌چرخد.
انگشتش را آرام روی شقیقه‌اش گذاشت و ریزترین لحظاتی را که از آنید به خاطر داشت، توی ذهنش از نظر گذراند.
از نگاه‌های حساب‌شده‌اش، از طرز ایستادنش، از شیوه‌ی کنترل کلماتش.
یک چیزی کم بود یا شاید یک چیزی بیش از حد درست سر جای خودش بود.
لیوان را از روی میز برداشت، جرعه‌ای نوشید، نگاهش را به انعکاس خودش در شیشه‌ی پنجره دوخت.
-‌ تو کی هستی واقعاً؟
زمزمه‌اش در سکوت دفتر گم شد، اما خودش می‌دانست که این تازه شروع بازی بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
در باز شد و عماد با همان قدم‌های محکم و بی‌خیالش وارد شد.
کت تیره‌اش را روی مبل انداخت و بدون مقدمه خودش را روی صندلی روبه‌روی میکائیل رها کرد. اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش بود.
لحظه‌ای نگاهش را روی چهره‌ی بی‌احساس میکائیل قفل کرد، انگار که می‌خواست واکنشی ببیند. اما مثل همیشه چیزی در چهره‌ی میکائیل تغییر نکرد.
-‌ این دختره… هیچ‌ جوره نم پس نمی‌ده. هیچی.
میکائیل نگاهش را از پنجره جدا نکرد. فقط کمی لیوان را در دست چرخاند، انگار که داشت چیزی را در ذهنش مزه‌مزه می‌کرد. عماد ادامه داد:
-‌ از دیشب تا حالا هرکاری که فکرشو بکنی کردیم. تهدید، فریب، حتی بازی روانی. اما انگار زبونش قفله.
لحظه‌ای سکوت شد. میکائیل بدون اینکه سرش را بچرخاند، آرام گفت:
-‌ چرا؟
عماد کمی به جلو خم شد، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت.
-‌ یا یه چیزی داره که نمی‌خواد لو بده، یا اونقدری کله‌شق و بی‌باکه که مرگم براش فرقی نداره.
میکائیل این‌بار لبخندی محو زد. نیم‌نگاهی به عماد انداخت و با لحنی که بیشتر از کنجکاوی نشانه‌ی سرگرمی داشت، زمزمه کرد:
-‌ جالبه.
عماد پوزخندی زد.
-‌ جالبه؟ بیشتر رو اعصابه. هرکی جای اون بود تا حالا باید حداقل یه دروغ سرهم می‌کرد، ولی این… یه ذره هم جا نزد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,286
1,263
مدال‌ها
2
میکائیل لیوان را برداشت و با آرامش چند جرعه از آن را مزه کرد.
با صبوری نگاهش را به اطراف گرداند و بعد بالاخره لیوانش را روی میز گذاشت و تکیه داد. آرام سرش را پایین آورد و به لیوان نیمه‌پر جلویش خیره شد. انگشتش را با تکبر دور لبه‌ی آن کشید، صدای ضعیف اصطکاک شیشه روی چوب میز، فضای ساکت اتاق را پر کرد.
-‌ یه موش وقتی گیر میفته یا زهرشو می‌ریزه، یا خودشُ به مردن می‌زنه.
صدایش آن‌قدر آرام بود که انگار داشت با خودش حرف می‌زد، اما در عین حال هر واژه‌اش مثل تیغ بُرنده بود.
-‌ این دختر هنوز هیچ‌کدومو نکرده.
عماد ابرویی بالا انداخت.
-‌ منظورت اینه که هنوز نقشه‌ش تموم نشده؟
میکائیل آهسته خندید. خنده‌ای که بیشتر از شوخ‌طبعی، تحقیر توش موج می‌زد.
بلافاصله به جای جواب دادن سیگار نیمه‌سوخته‌اش را در زیرسیگاری له کرد. بعد خیلی آرام، خیلی حساب‌شده سرش را چرخاند و نگاهش را مستقیم در چشم‌های عماد دوخت.
-‌ منظورم اینه که یا خیلی باهوشه، یا احمق‌تر از چیزیه که فکر می‌کنم. و من می‌خوام بفهمم کدومش!
از روی صندلی بلند شد، دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و به سمت پنجره‌ی بزرگ دفترش رفت. شهر زیر پایش بود، چراغ‌های نئون، برج‌های بلند، خیابان‌هایی که از این ارتفاع مثل رگ‌های نوری در دل شب جاری بودند. اما ذهنش جای دیگری بود.
-‌ برو زیر و روش کن، عماد. می‌خوام بدونم کیه، از کجا اومده، چه گهی می‌خوره، واسه کی کار می‌کنه، و مهم‌تر از همه… .
سرش را کمی به طرفین تکان داد، انگار که داشت از قبل برای نتیجه‌اش برنامه می‌ریخت.
-‌ چقدر دووم میاره.
عماد که تا آن لحظه نگاهش را به زمین دوخته بود، لبخند کجی زد.
از جا بلند شد، دست‌هایش را توی جیبش فرو برد و با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت.
-‌ اگه طرفش کسی باشه که حریفت شه چی؟
میکائیل لحظه‌ای سکوت کرد، بعد نیم‌نگاهی به او انداخت. چشمانش برق عجیبی زد، چیزی بین غرور، هیجان و تهدید!
-‌ اون موقع فقط خوش می‌گذره.
عماد سری تکان داد، بدون هیچ حرف اضافه‌ای از اتاق خارج شد. در که بسته شد، سکوت دوباره در فضا پیچید.
اما میکائیل همچنان به شهر نگاه می‌کرد. گوشه‌ی لبش اندکی بالا رفت.
بازی تازه داشت جالب می‌شد.

***
 
بالا پایین