- Jul
- 1,322
- 1,342
- مدالها
- 2
به سمت در رفت و از فضای چهار دیواری بیرون زد.
هوای شب خنک بود، اما آنید احساس سرمایی نمیکرد. دستهایش را داخل جیب پالتوی مشکی بلندش فرو برد و با قدمهایی شمرده به سمت ماشین رفت.
اشکان درِ عقب را برایش باز کرد و با لحنی که چیزی میان نگرانی و جدیت بود، گفت:
- مطمئنی از این روش جواب میگیری؟
آنید بیآنکه نگاهش کند، در ماشین نشست و گفت:
- این راه سریعتره. باید کاری کنم خودش مشتاق بشه بفهمه من کیام.
سیا روی صندلی راننده نشست، سپس دستهایش را روی فرمان گذاشت و با لحنی مردد لب زد:
- ولی این مردا… وقتی نسبت به چیزی کنجکاو میشن، فقط دنبال فهمیدن نیستن.
آنید پوزخند محوی زد.
- دقیقاً همینو میخوام.
اشکان در را بست، سری به نشانهی تأیید تکان داد و کنار سیا نشست.
ماشین در خیابانهای نیمهخلوت شهر به راه افتاد. آنید از شیشهی کناری به بیرون خیره شد. تصویری که در ذهنش ساخته بود، دقیق و حسابشده بود. امشب قرار نبود فقط یک شب معمولی باشد، امشب آغاز یک بازی بود که خودش قوانینش را تعیین میکرد.
لبهایش را با زبان تر کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- بازی شروع شده. فقط باید حواسم باشه برندهی آخرش کیه!
***
نورهای رنگی، صدای موسیقی سنگین و هوای پر از دود، اولین چیزهایی بودند که به محض ورود، حس کرد. آنید بدون عجله پالتویش را درآورد و روی دست یکی از کارکنان انداخت. لباس مشکی چسبانش، که تا بالای زانو میرسید، تنش را برجستهتر نشان میداد.
چند قدم به سمت بار برداشت، بیآنکه مستقیماً به کسی نگاه کند. اما خوب میدانست که نگاهها رویش سنگینی میکنند. این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست.
به صندلی بار تکیه داد و لیوانی برداشت. چشمهای براقاش در میان آنهمه نور و سایه، نور خاصی داشتند؛ حسی بین مرموزی و جذابیت.
هوای شب خنک بود، اما آنید احساس سرمایی نمیکرد. دستهایش را داخل جیب پالتوی مشکی بلندش فرو برد و با قدمهایی شمرده به سمت ماشین رفت.
اشکان درِ عقب را برایش باز کرد و با لحنی که چیزی میان نگرانی و جدیت بود، گفت:
- مطمئنی از این روش جواب میگیری؟
آنید بیآنکه نگاهش کند، در ماشین نشست و گفت:
- این راه سریعتره. باید کاری کنم خودش مشتاق بشه بفهمه من کیام.
سیا روی صندلی راننده نشست، سپس دستهایش را روی فرمان گذاشت و با لحنی مردد لب زد:
- ولی این مردا… وقتی نسبت به چیزی کنجکاو میشن، فقط دنبال فهمیدن نیستن.
آنید پوزخند محوی زد.
- دقیقاً همینو میخوام.
اشکان در را بست، سری به نشانهی تأیید تکان داد و کنار سیا نشست.
ماشین در خیابانهای نیمهخلوت شهر به راه افتاد. آنید از شیشهی کناری به بیرون خیره شد. تصویری که در ذهنش ساخته بود، دقیق و حسابشده بود. امشب قرار نبود فقط یک شب معمولی باشد، امشب آغاز یک بازی بود که خودش قوانینش را تعیین میکرد.
لبهایش را با زبان تر کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- بازی شروع شده. فقط باید حواسم باشه برندهی آخرش کیه!
***
نورهای رنگی، صدای موسیقی سنگین و هوای پر از دود، اولین چیزهایی بودند که به محض ورود، حس کرد. آنید بدون عجله پالتویش را درآورد و روی دست یکی از کارکنان انداخت. لباس مشکی چسبانش، که تا بالای زانو میرسید، تنش را برجستهتر نشان میداد.
چند قدم به سمت بار برداشت، بیآنکه مستقیماً به کسی نگاه کند. اما خوب میدانست که نگاهها رویش سنگینی میکنند. این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست.
به صندلی بار تکیه داد و لیوانی برداشت. چشمهای براقاش در میان آنهمه نور و سایه، نور خاصی داشتند؛ حسی بین مرموزی و جذابیت.