جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,660 بازدید, 176 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
به سمت در رفت و از فضای چهار دیواری بیرون زد.
هوای شب خنک بود، اما آنید احساس سرمایی نمی‌کرد. دست‌هایش را داخل جیب پالتوی مشکی بلندش فرو برد و با قدم‌هایی شمرده به سمت ماشین رفت.
اشکان درِ عقب را برایش باز کرد و با لحنی که چیزی میان نگرانی و جدیت بود، گفت:
-‌ مطمئنی از این روش جواب می‌گیری؟
آنید بی‌آنکه نگاهش کند، در ماشین نشست و گفت:
-‌ این راه سریع‌تره. باید کاری کنم خودش مشتاق بشه بفهمه من کی‌ام.
سیا روی صندلی راننده نشست، سپس دست‌هایش را روی فرمان گذاشت و با لحنی مردد لب زد:
-‌ ولی این مردا… وقتی نسبت به چیزی کنجکاو میشن، فقط دنبال فهمیدن نیستن.
آنید پوزخند محوی زد.
-‌ دقیقاً همینو می‌خوام.
اشکان در را بست، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و کنار سیا نشست.
ماشین در خیابان‌های نیمه‌خلوت شهر به راه افتاد. آنید از شیشه‌ی کناری به بیرون خیره شد. تصویری که در ذهنش ساخته بود، دقیق و حساب‌شده بود. امشب قرار نبود فقط یک شب معمولی باشد، امشب آغاز یک بازی بود که خودش قوانینش را تعیین می‌کرد.
لب‌هایش را با زبان تر کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-‌ بازی شروع شده. فقط باید حواسم باشه برنده‌ی آخرش کیه!

***
نورهای رنگی، صدای موسیقی سنگین و هوای پر از دود، اولین چیزهایی بودند که به محض ورود، حس کرد. آنید بدون عجله پالتویش را درآورد و روی دست یکی از کارکنان انداخت. لباس مشکی چسبانش، که تا بالای زانو می‌رسید، تنش را برجسته‌تر نشان می‌داد.
چند قدم به سمت بار برداشت، بی‌آنکه مستقیماً به کسی نگاه کند. اما خوب می‌دانست که نگاه‌ها رویش سنگینی می‌کنند. این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست.
به صندلی بار تکیه داد و لیوانی برداشت. چشم‌های براق‌اش در میان آن‌همه نور و سایه، نور خاصی داشتند؛ حسی بین مرموزی و جذابیت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را چشید و طوری که انگار فقط برای خودش زمزمه می‌کرد، لب زد:
-‌ خب… حالا ببینیم کی اول واکنش نشون می‌ده.
نگاهش را به‌آرامی دور سالن گرداند. او دنبال یک نفر نبود. او منتظر بود کسی که باید، خودش را نشان بدهد.
لیوان را در دستش چرخاند، چشم‌هایش را روی یخ‌های شناور در مایع کهربایی دوخت و با حوصله به اطراف گوش سپرد.
فضا شلوغ بود، اما هر کسی که چیزی برای گفتن داشت یا می‌خندید یا در گوش کسی زمزمه می‌کرد.
چند مرد در گوشه‌ای به او نگاه می‌کردند، یکی از آن‌ها چیزی گفت و دیگری لبخند زد. این چیز جدیدی نبود؛ اما آنید برای آن‌ها نیامده بود.
نگاهش را بی‌آنکه مستقیم به کسی خیره شود، آرام آرام به سمت بخش وی‌آی‌پی کلاب کشاند.
«پس اونجاست.»
پشت شیشه‌های دودی، میز مخصوص صاحب کلاب قرار داشت، جایی که اگرچه در مرکز توجه بود، اما خودش فرصت دیدن همه را داشت، بی‌آنکه کسی نگاهش را مستقیم ببیند.
آنید نفس عمیقی کشید و کمی در صندلی‌اش جابه‌جا شد، به‌گونه‌ای که خطوط بدنش در آن لباس مشکی بهتر به چشم بیاید. انگشتان کشیده‌اش را روی لیوان سراند و ناخودآگاه لبخند محوی روی لب‌هایش نشست.
-‌ اگه قرار باشه به چیزی شک کنه، بذار حداقل به چیز درستی شک کنه.
زمزمه‌ی آرامش در همهمه‌ی اطراف گم شد، اما هدفی که در ذهنش داشت، محکم‌تر از هر صدایی در گوشش می‌پیچید.
«بهونه‌ی خوبی بهش بده، آنید. بذار خودش بخواد بدونه کی هستی.»
صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد، حواسش را جمع کرد. بی‌آنکه نگاهش را از لیوان بردارد، احساس کرد کسی سمتش می‌آید. بالاخره لحظه‌ای که منتظرش بود، رسیده بود.
طعمه، به حرکت درآمده بود.
آنید لیوان را روی میز گذاشت، انگشتانش را به آرامی از روی لبه‌ی آن برداشت و سرش را کمی چرخاند.
مردی که نزدیک شده بود، پیراهن سرمه‌ای و شیکی به تن داشت، موهایش با دقت مرتب شده بود و لبخندی حساب‌شده گوشه‌ی لبش نشسته بود.
-‌ بار اولته اینجا می‌بینمت.
صدایش در میان هیاهوی کلاب واضح بود. آنید، بدون آنکه عجله‌ای در پاسخ داشته باشد، نگاهش را بالا کشید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
چشم‌هایش سایه‌ی مبهمی از خستگی داشت، اما لبخندش چیزی بین بی‌اعتنایی و سرگرمی را نشان می‌داد.
-‌ شاید چون همیشه حواست به جای دیگه‌ای بوده.
مرد خندید. جوابی که شنیده بود، برایش غیرمنتظره اما جالب بود. خودش را کمی جلوتر کشید.
-‌ پس اگه من ندیدمت، یعنی بار اولته که اینجایی؟
آنید شانه‌ای بالا انداخت، دستش را زیر چانه‌اش زد و گفت:
-‌ تو این شهر جاهای زیادی برای وقت گذروندن هست، ولی نه جاهایی که بشه آدم‌های جالبی پیدا کرد.
مرد نگاه عمیقی به او انداخت. واضح بود که آنید را نمی‌شناسد، اما حالا کنجکاو شده بود و این همان چیزی بود که او می‌خواست.
-‌ من کامرانم.
آنید یک لحظه کوتاه به دست دراز شده‌ی او نگاه کرد، بعد انگشتانش را به نرمی در دست مرد گذاشت.
-‌ آنید.
فشاری که کامران به دستش داد، نشان می‌داد که سعی دارد واکنشی از او بگیرد، اما آنید انگار که چیزی را حس نکرده باشد، دستش را پس کشید و دوباره سرش را به سمت میز چرخاند.
-‌ پس، آنید… دنبال آدم‌های جالبی می‌گردی؟
او بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت، اما کامران دیگر با دقت نگاهش می‌کرد.
-‌ خب، باید بگم اینجا آدمای جالب زیادی هستن، ولی تو قسمت وی‌آی‌پی، آدمای جالب‌تر پیدا می‌شه.
آنید لبخندی کوتاه زد، گویی که این پیشنهاد برایش جذاب بود، اما چیزی در نگاهش عجیب به نظر می‌رسید.
-‌ و چطور باید به اون قسمت راه پیدا کرد؟
کامران دست به سی*ن*ه زد، انگار که از واکنش او خوشش آمده باشد.
-‌ فقط آدمای خاص می‌تونن اونجا باشن… یا کسایی که توجه آدمای خاص رو جلب کنن.
آنید سرش را کمی به سمت او کج کرد و لبخندش عمیق‌تر شد.
-‌ پس باید امیدوار باشم که امشب خاص‌تر از بقیه به نظر بیام، درسته؟
کامران برای لحظه‌ای چیزی نگفت، انگار که ارزیابی‌اش می‌کرد، بعد از آن با نگاهی که حاکی از علاقه و کنجکاوی بود، دستی در جیبش فرو برد.
-‌ فکر کنم امشب یه فرصتِ خوبه برای خاص بودن.
آنید بی‌آنکه لبخندش را از دست بدهد، لیوانش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. طعمه نزدیک‌تر از چیزی بود که انتظار داشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
کامران که متوجه شد آنید هیچ عجله‌ای برای نشان دادن علاقه یا جذابیت ندارد، کمی به عقب برگشت و نگاهش را از او گرفت.
به ظاهر همه چیز عادی بود، اما در واقع هر کلمه و حرکتش حساب‌شده بود.
چند دقیقه‌ای از مکالمه گذشته بود و فضای کلاب با ریتم موسیقی‌های پرحجم و نورهای رنگی در هم می‌آمیخت.
آنید دوباره نگاهش را به دوربین‌های مدار بسته بالای سرش انداخت. او دقیقاً می‌دانست که در چنین جایی همه نگاه‌ها در نهایت به چه کسی می‌افتد.
با دقت منتظر واکنش‌ها بود.
کامران که حالا به نظر می‌رسید به تدریج سرگرم شده باشد، با حرکتی خودجوش از جایش برخاست و به طرف در ورودی وی‌آی‌پی اشاره کرد.
-‌ اینجا جاییه که بیشتر افرادی مثل من میرن.
آنید سرش را کمی کج کرد، انگار که در فکر بود، سپس با آرامش برخاست.
-‌ خب، برای این که نظر خاص‌ها رو جلب کنم، باید به این قسمت یه سر بزنم.
کامران با خنده‌ای کوتاه و راضی گفت:
-‌ همراهی با من رو پیشنهاد می‌کنم.
آنید نگاهش را مستقیم در چشم‌های او دوخت، لبخندش حالا با اندکی بی‌اعتنایی آمیخته شده بود.
-‌ فقط به شرطی که مطمئن باشم که خاص‌تر از تو میشم.
کامران با تعجب و خوشحالی به او نگریست. برای لحظه‌ای شک داشت که آیا آنید شوخی می‌کند یا واقعاً قصد دارد وارد دنیای خطرناکی شود؛ اما آنید فقط به آرامی از کنار او گذشت و به طرف در وی‌آی‌پی قدم برداشت.
-‌ شایدم تو این‌جا خاص‌ترین نباشی کامران.
کامران با گام‌هایی بلند به دنبالش حرکت کرد، چشمانش دنبال آنید بود که می‌رفت، اما به نظر می‌رسید خودش هم هنوز درگیر جذابیت غیرقابل پیش‌بینی او شده بود.
وقتی وارد قسمت وی‌آی‌پی شد، آنید حس ‌کرد که چهره‌ها، لباس‌ها، و زبان بدن همه در اینجا تعریف جدیدی از قدرت و توجه بودند.
به آرامی نگاهی به اطراف انداخت، هدف او دقیقاً جلب توجه کسی بود که باید می‌دید.
«میکائیل.»
در گوشه‌ای‌ از سالن، سایه‌ای از او در حال حرکت بود. حضورش احساس می‌شد، ولی او خود را از دید مستقیم مخفی نگه داشته بود.
آنید نگاهی گذرا به جمعیت انداخت، اما توجهش همچنان به گوشه‌ای از سالن بود، جایی که میکائیل مثل یک شکارچی در سایه‌ها کمین کرده بود.
او مستقیم به سمت او نمی‌رفت؛ این بازی باید حساب‌شده پیش می‌رفت.
اگر می‌خواست برای لحظه‌ای کوتاه توجه میکائیل را به خود جلب کند، باید راهی پیدا می‌کرد که نه بیش از حد آشکار باشد، نه آن‌قدر کم‌رنگ که از نظرها محو شود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
دستی میان موهای کوتاهش کشید، نفسش را آهسته بیرون داد و بدون اینکه مستقیم نگاه کند، مسیرش را به سمت بار تغییر داد.
درحالی‌که لیوانی از روی میز بر‌می‌داشت، کمی به عقب چرخید و تظاهر کرد که در حال ارزیابی فضای اطراف است. این بار نگاهش برای کسری از ثانیه روی میکائیل قفل شد.
همان لحظه، درست همان لحظه‌ای که می‌خواست، اتفاق افتاد.
میکائیل که تا آن لحظه خود را در تاریکی امن نگاهش مخفی کرده بود، حالا سرش را کمی به سمتش چرخاند.
چشمان تیره‌اش در میان نورهای ضعیف سالن به‌وضوح برق زدند، درحالی که دو گوی پر تکبرش روی آنید قفل بودند؛ رو به شخصی که در کنارش ایستاد بود؛ چیزی را لب زد.
نیازی به حدس زدن نبود، آن شخص بی‌شک عماد بود؛ دست‌و‌پای میکائیل!
یک لحظه نفسش حبس شد.
نگاه میکائیل دقیقاً به او دوخته شده بود، اما چیزی در نگاهش وجود داشت که بیشتر از همیشه درخشان و نافذ بود.
او سرش را به آرامی به سمت مرد کنارش چرخاند و در همان حین، آنید که خودش را در موقعیت مناسبی دید، به آرامی قدمی به جلو برداشت. صدای حرف‌های میکائیل هنوز در فضای پر تنش سالن به گوش نمی‌رسید، اما او به وضوح در حال صحبت بود.
آنید بیشتر به اطراف نگاه کرد و سعی کرد به طور نامحسوس به جمعیت بچسبد، اما نمی‌توانست از مسیر نگاه‌های میکائیل و عماد اجتناب کند.
صدای گفت‌وگوهای درهم‌تنیده و خفه‌ی اطراف مثل موجی سنگین به گوشش می‌رسید، اما دیگر معنایی نداشت.
همه‌چیز در پس‌زمینه محو شده بود، جز آن دو صدا که در میان همهمه‌ی بی‌اهمیت دیگران، مثل چاقوی تیزی هوا را می‌شکافتند.
-‌‌ کارو همون‌طور که خواستی پیش بردم. اون آدمیم که…
عماد ناگهان مکث کرد. لحنش طوری تغییر کرد که انگار در انتهای جمله‌اش چیزی خفه شد.
آنید با چشمانی که در تاریکی برق می‌زد، نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
انگشتانش دور لیوان سرد در دستش منقبض شد؛ سرش را کمی پایین انداخت و وانمود کرد که هنوز غرق در فضای شلوغ اطراف است، اما گام‌هایش او را نامحسوس جلوتر کشیدند، درست در لبه‌ی محدوده‌ای که مکالمه‌ی آن دو به وضوح شنیده می‌شد.
صدایی که شنید، مثل سیلی‌ای سرد به صورتش نشست. تیز، محکم و سرشار از فرمانروایی:
-‌‌ بفرستش جایی که حتی سایه‌ش هم دیده نشه.
ضربان قلبش لحظه‌ای از ریتم افتاد.
نیازی به دیدن چهره‌ی میکائیل نداشت تا بفهمد این جمله‌ای نبود که در آن تردید یا تهدیدی بی‌سرانجام نهفته باشد. این یک حکم بود، سرد و نهایی!
میکائیل نگاهش را از عماد گرفت، مکثی کرد و سپس مستقیم به طرف او چرخید.
آنید حس کرد انگار برای لحظه‌ای در تاریکی گیر افتاده است. نگاه عمیق و کشنده‌اش مثل نوری که هر پنهان‌کاری را رسوا می‌کرد، روی او قفل شد اما او ماهر بود؛ ماهر در بازی کردن نقش‌های اشتباهی.
نفسش را آرام بیرون داد، جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش را چشید و همچنان وانمود کرد که چیزی نشنیده است.
اما حقیقت؟ حقیقت این بود که شنیده بود. و حتی بخش مهمی از آن را.
فضا ناگهان سنگین‌تر شد. مثل لحظه‌‌ی قبل از وقوع طوفان، قبل از آن‌که بادهای سرد همه‌چیز را به هم بریزند.
میکائیل مکثی کرد، اما این مکث از جنس تردید نبود. این همان لحظه‌ای بود که شکارچی بو را گرفته، قدمی به عقب رفته و حالا منتظر حرکت بعدی طعمه بود. نگاهش تیز و حساب‌شده روی آنید قفل شد.
چیزی در نگاهش بود؛ نه فقط تیزبینی یک شکارچی که حضور یک تهدید را حس کرده، بلکه چیزی عمیق‌تر.
گویی داشت هر سایه‌ای که روی چهره‌اش می‌افتاد، هر انقباض کوچک در عضلات صورتش را تحلیل می‌کرد.
آنید انگشتانش را دور لیوانش فشرد، انگار که این فشردگی می‌توانست تپش دیوانه‌وار قلبش را آرام کند؛ اما نمی‌توانست.
تلخی نوشیدنی روی زبانش نشست؛ اما تلخ‌تر از آن، حقیقتی بود که تازه شنیده بود.
او در بازی‌ای پا گذاشته بود که یک ‌لحظه غفلت می‌توانست مرز بین پیروزی و نابودی را جابه‌جا کند.
و حالا نگاه آن مرد، همان نگاهی که انگار تا عمق وجودش نفوذ کرده بود.
عماد نگاهی کوتاه و سریع به میکائیل انداخت. چیزی در این نگاه بود؛ نه فقط احترام، بلکه چیزی شبیه به انتظار.
انگار که منتظر بود رئیسش حرفی بزند، اما او سکوت کرده بود.
تنها چیز مشخص، سایه‌ی لبخندی محو روی لب‌های میکائیل بود، لبخندی که چیزی میان خطر و سرگرمی در آن موج می‌زد.
آنید به سختی خودش را مجبور کرد که آرام بماند. وانمود کرد که متوجه چیزی نشده، که فقط یک غریبه‌ی بی‌اهمیت در گوشه‌ا‌ی از مهمانی است.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
هنوز چند قدم از محدوده‌ی میکائیل و عماد دور نشده بود که صدای خفه‌ی عماد را شنید.
-‌ اما هنوز یه مشکل این وسطه. بابک… مطمئنی که می‌خوای پای اونو بکشی وسط؟
نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
-‌ بابک احمق نیست، اما خیلی مغروره.
صدای میکائیل آرام اما سنگین بود. کلماتش طوری به زبان آورده شدند که گویی چیزی غیرقابل اجتناب را توصیف می‌کنند.
-‌ کافیه چند تا مدرک بندازیم جلوی دایان. اونا خودشون بقیه‌شو کامل می‌کنن.
دستان آنید مشت شد.
سرش را اندکی خم کرد، انگار که سرگرم خودش است، اما ذهنش با سرعتی وحشتناک در حال پردازش بود.
«بابک… پای بابک چرا باید وسط کشیده شه؟ این چه بازی‌ایه که داره پشت پرده اجرا می‌شه؟»
بازی داشت پیچیده‌تر از حد تصورش می‌شد. این فقط یک توطئه‌ی ساده علیه خادم‌ها نبود. این یک انفجار کنترل‌شده بود که میکائیل در حال کار گذاشتنش بود و در مرکز این طوفان بابک قرار داشت.
عماد لحظه‌ای سکوت کرد. آنید حس کرد نفس‌هایش سنگین‌تر شده‌اند، اما هنوز باید وانمود می‌کرد که چیزی نشنیده. هنوز باید… .
-‌ به نظرم داری خیلی حرفه‌ای اینجا رو زیر نظر می‌گیری. دنبال کسی می‌گردی؟
صدا، نزدیک بود. رسا، دقیق و پر از شک.
آنید انگار در آن لحظه در جایی بین یخ و آتش گیر افتاد. پلک زد، به آرامی چرخید و با مردی مواجه شد که مستقیم و بی‌پروا به او نگاه می‌کرد.
کامران! نرم اما پر از طعنه بود.
آنید بدون این‌که مستقیماً به او نگاه کند، لیوانش را روی میز گذاشت.
-‌ شاید… اما نه کسی که بشه به راحتی دیدش بزنم.
کامران لبخند کم‌رنگی زد. چانه‌اش را کمی بالا آورد و با سر به گوشه‌ی تاریک سالن اشاره کرد.
-‌ اگه اینجا کسی باشه که ترجیح بده دیده نشه، معمولاً اونجاست.
برق خاصی در چشم‌های مرد بود، برقی که نشان می‌داد شاید… شاید بیش‌تر از چیزی که باید، به او شک کرده بود.
آنید برای لحظه‌ای نگاهش را در جهت اشاره‌ی او لغزاند. میکائیل هنوز در تاریکی ایستاده بود، اما حالا دیگر مشخص بود که حواسش کاملاً به آنید است.
نه آن‌طور که یک مرد معمولی به دختری غریبه نگاه کند، بلکه انگار که یک پازل تازه مقابلش قرار گرفته باشد. نگاه شکارچی رویش قفل شده بود، برای لحظه‌ای کوتاه. کاملا دقیق و مستقیم! و همین کافی بود.
آنید بدون این‌که پاسخ دیگری به کامران بدهد، لبخندی محو روی لب‌هایش نشاند و از کنار او گذشت.
دیگر نمی‌توانست اینجا بماند. چیزی که از کامران شنیده بود، خیلی سنگین‌تر از حدی بود که بخواهد در این لحظه هضمش کند.
کامران به او خیره شد، انگار که از این بی‌اعتنایی اندکی جا خورده باشد. اما آنید حتی به عقب نگاه نکرد و به سمت در قدم برداشت. او بازی را به جریان انداخته بود و همین برای امشب کافی بود.
***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
هوای شب سنگین و تاریک بود مثل باری خفه که بر روی شهر پهن شده بود.
کوچه‌ها در سکوت فرو رفته بودند و تنها صدای گام‌های پچ‌پچ‌گونه خیابان‌های خالی به گوش می‌رسید.
اتاقی که آنید در آن نشسته بود، در دل این سکوت غرق بود؛ تنها نور کم‌سویی که از لامپ سقفی می‌تابید، سایه‌ها را بر دیوارهای سفید انداخته بود و در همین نور کم، چهره‌ی آنید به وضوح خسته به نظر می‌رسید.
پالتویش را با بی‌حالی روی صندلی انداخت و با دست رشته‌ی موهای کوتاهش را به عقب کشید. احساس می‌کرد ذهنش به حدی غرق در افکار پیچیده و خطرناک است که انگار خود را در تله‌ای بی‌پایان گرفتار کرده بود.
اشکان که در سکوتی سنگین به او نگاه می‌کرد، انگار می‌خواست چیزی از عمق چشم‌هایش بخواند. سیاوش هم به آرامی از کنار میز برخاست و به سمت مبل روبه‌رو حرکت کرد.
حرکتش آرام، محاسبه‌شده و همچنان مرموز بود. هر دو منتظر واکنشی بودند، اما آنید چند لحظه‌ای در سکوت به خود فشار آورد تا افکارش را نظم دهد. بعد از چند ثانیه، چشمانش را بلند کرد انگار در آن لحظه تصمیمی گرفته بود که باید بیان می‌شد.
-‌ بابک… .
فقط یک کلمه بود، اما در هوا مثل رعدی در دل سکوت پیچید. فضا یک‌باره سنگین‌تر شد، انگار دیوارها به سمتشان فشار می‌آوردند.
اشکان فوراً اخم‌هایش را در هم کشید. هیچ کدام از آن‌ها نمی‌خواستند این اسم وارد گفتگو شود، اما آنید حالا آن را با لحن سرد و محکم بیان کرده بود. سیاوش که همیشه از دیگران آرام‌تر بود و کمتر درگیر احساسات می‌شد، سرش را کمی به عقب برد و با نگاهی عمیق رو به آنید پرسید:
-‌ درباره‌ش چی فهمیدی؟
آنید یک لحظه مکث کرد. نگاهش مثل کمانداری که در لحظه‌ی کشیدن تیر دقیقاً هدف را نشانه می‌رود، مستقیم به سیاوش دوخته شد.
دستش را روی میز گذاشت، انگشتانش را از هم باز کرد و محکم گفت:
-‌ میکائیل داره بازی خطرناکی رو شروع می‌کنه. می‌خواد پای بابک رو بکشه وسط… تا اون و دایان رو علیه هم قرار بده.
سیاوش که به شدت در تحلیل هر کلمه‌ی گفته شده مهارت داشت، چشمانش را ریز کرد.
برای لحظه‌ای حتی نفس کشیدنش هم متوقف شد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
اشکان که از کینه و خشم همیشگی‌اش دور نمی‌شد، به عقب تکیه داد؛ دست به سی*ن*ه شد و با لبخندی تلخ گفت:
-‌ عجب دیوونه‌ایه. دایان و بابک؟ اون دوتا اگه رو‌ در‌ رو بشن، فقط یکی‌شون زنده می‌مونه.
آنید سری تکان داد، چهره‌اش بی‌حس و سرد بود؛ گویا هیچ چیزی نمی‌توانست احساساتش را از هم بپاشد.
-‌ دقیقاً. اون داره مدارکی آماده می‌کنه که به دایان نشون بده… یه سری چیزایی که باعث می‌شه، بابک توی معادلاتش یه تهدید حساب بشه.
سیاوش کمی جلوتر آمد، انگشتش را روی میز کشید و با صدای آهسته‌ای لب زد:
-‌ مدارک؟ چه نوع مدرکی؟
آنید لب پایینش را به آرامی گزید.
از نوع نگاه میکائیل و جملاتی که به زبان آورده بود، به وضوح می‌فهمید که اطلاعاتی در دست دارد که می‌تواند کفه‌ی قدرت را کاملاً تغییر دهد.
-‌ هنوز دقیق نمی‌دونم. اما یه چیزی می‌دونم، اون داره نقشه‌شو حساب‌شده اجرا می‌کنه. یه اشتباه کوچیک ممکنه این بازی رو از کنترل ما خارج کنه.
اشکان پوفی کشید، دستش را روی گردنش گذاشت و با عصبانیت غرید:
-‌ لعنتی… به این زودی؟ اگه بابک بفهمه، چی؟
آنید با چشمانی تنگ و دیدی که انگار در اعماق دریا غرق شده باشد، جواب داد:
-‌ هنوز نمی‌دونه ولی اگر بفهمه، این بازی از یه جنگ خاموش تبدیل به یه قتل عام می‌شه.
این جمله را به آرامی گفت اما در صدایش چیزی بود که نشان می‌داد، خودش هم از آنچه که در آینده قرار بود اتفاق بیافتد، هراس داشت.
سیاوش که همیشه در تحلیل‌ها دقیق و بی‌دریغ بود، سرش را تکان داد و به دیوار نگاه کرد.
در نگاهش چیزی از تشویش و سردرگمی بود، گویی در ذهنش هزاران احتمال در حال ردیابی بود. بالاخره بعد از لحظه‌ای سکوت، صدایش را بلند کرد:
-‌ این کار یه ریسک بزرگه. میکائیل چرا می‌خواد به دایان نشون بده که بابک تهدید جدیی شده؟ چرا می‌خواد بین دایان و بابک جنگ مستقیم راه بندازه؟
آنید نفس عمیقی کشید و با سردرگمی به کف دستش نگاه ‌کرد.
-‌ شاید هدفش این باشه که دایان رو وارد یه بازی کنه که روش کنترل کاملی نداره.
اشکان با تعجب به آنید نگاه کرد، دستش را از روی گردن برچید و به سمت او برگشت:
-‌ فکر می‌کنی این یه تله‌ست؟
آنید سکوت کرد.
گویی جواب این سوال برایش هنوز مبهم بود، اما چیزی در نگاه میکائیل، در نحوه صحبت کردنش، به او فهمانده بود که نقشه‌ای پنهان در کار است. چیزی که هیچ‌ک.س در آن لحظه قادر به درک تمام ابعادش نبود.
-‌ فکر کن، دایان همیشه تو موقعیت‌های کنترلی بوده؛ حالا اگر میکائیل اون رو توی یه موقعیت ضعیف قرار بده، احتمالاً این باعث شروع یه درگیری واقعی بشه. درگیر شدن با بابک ممکنه فقط برای وارد کردن دایان به این بازی باشه. شاید هدفش اینه که اونو مجبور کنه اشتباهات بزرگ‌تری انجام بده.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
سیاوش که دستش را به شقیقه‌اش زده بود و به طور جدی در حال تحلیل بود، با صدای آرام گفت:
-‌ مطمئنم هدفش فقط اینه که دایان رو بکشونه اینجا.
سیاوش از جایش تکان نخورد، در حالی که انگشتش را به گوشه‌ی لبش می‌زد، زمزمه کرد:
-‌ دایان اینجا؟ بله، درسته. اگه دایان بیاد اینجا، هیچ‌ک.س نمی‌تونه بابکو از دستش نجات بده. این بازی خیلی خطرناک‌تر از چیزی میشه که فکر می‌کنی.
-‌ احتمالاً میکائیل می‌خواد دایان و بابک رو وارد یه جنگ تمام عیار کنه تا یکی از دو راس مثلث رو درهم بشکنه و وقتی که مطمئن شد یکی از اون‌ دو نفر حذف شده، خودش وارد جنگ بشه و اون نفر دوم رو که توی ضعیف‌ترین حالت ممکنه حذف کنه تا خودش بتونه توی این سیستم حاکم بشه.
صدای اشکان سرد و قاطع بود اما ترس در تک‌تک سلول‌هایش به جریان درآمده بود.
آنید که حالا دیگر رنگ صورتش از فرط عصبانیت و استرس پریده بود، با صدای بلند فریاد زد:
-‌ لعنت به این آدما! اگر بازی این‌قدر پیچیده بشه، هیچ‌کدوم از ما نمی‌تونیم از پسش بربیاییم! میکائیل می‌خواد یه جهنم واقعی بسازه. این جنگ به هیچ‌وجه خاموش نمی‌مونه.
سرش را بالا آورد، نگاهش پر از سردی و تعهد بود. احساس می‌کرد که راه برگشتی برای هیچ‌کدامشان وجود ندارد. آنها وارد بازی‌ای شده بودند که دیگر هیچ‌ک.س نمی‌توانست کنترلش کند. نگاهش به چشمان سیاوش و اشکان گره خورد:
-‌ باید این بازی رو به نحوی تمومش کنیم. حالا که فهمیدیم ممکنه پای دایان به ایران کشیده بشه، باید آماده باشیم. این نبرد دیگه بین دو نفر نیست؛ این جنگ یه معرکه‌ست و هیچ‌ک.س نمیدونه که بازی واقعی کجا شروع میشه.
اشکان به دیوار تکیه داد و با حرکتی عصبی سرش را تکان داد:
-‌ یعنی می‌خوای بگی بازی واقعی از این لحظه شروع شده؟ این بازی دیر یا زود از کنترل خارج میشه؛ اگه نتونیم خودمون رو به موقع به راس هرم برسونیم، همه چی خراب میشه.
آنید لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و سپس با صدایی که در آن چیزی از قطعیت و مصمم بودن نهفته بود، گفت:
-‌ دقیقاً. حالا وقتشه که خیلی زود وارد بازی بشیم.

***
 
بالا پایین